⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 14 November 2021
قمری: الأحد، 8 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، 232ه-ق
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (بنابرروایتی)
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️26 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️34 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️54 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️64 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#سیده_بانو
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾•
بھتࢪینهدیہبهامامالزمان"؏ـج"
ترڪگناهاست!
حاضر؎بهامامزمانتهدیه بدی؟(:
#بدون_تعارف🚫
سلام
سلام
به مناسبت روز تولد اقاامام حسن عسکری (ع) انشاءالله دوپارت میفرستم 😊
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_پنجم🌈
احساس می کردم کاملا یخ زدم!
احساس میکردم هیچ خونی توی
رگ هام نیست، اشکام بند نمیومد… خدایا چرا؟! خدایا مگه من چیکار کردم؟! خدایا
ازت خواهش میکنم زنده
باشه… خدایا خواهش میکنم سالم باشه…
((از حسادت، دل من می سوزد…
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را، می نگرند…
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد…
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم…))
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. یهو به ذهنم اومد که
به امام رضا متوسل بشم،
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش می زد، ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم… ولی اگه
سید رو نمیدیدم معلوم
نبود الان زندگیم چطوری بود، شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر
خونه زندگیم بود! ولی
عشق چی؟!… آقا جان… این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما… حالا این رسمشه
تنهایی ولم کنی؟! آقا من
سید رو از تو میخوام…
…
یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
-ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا
مزار.
-چی شده زهرا
-بشین کارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_ششم🌈
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن
که منتظرشون بود… همه
شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و تو
هستن…
گریم گرفت
-پس به سید حق میدی؟!
-حرفات مشکوکه زهرا
-روراست باشم باهات؟؟
-تنها خواهش منم همینه
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطر حیاش،
به خاطر ایمانش. به خاطر
فرقی که با پسرای دور و برم داشت
-الانم هستی؟؟
-سرمو پایین انداختم
-قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
-یعنی چی این حرفت؟!
-یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا…
-خونه ی سید ؟؟
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
=صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس
وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
-ریحانه… ریحانه…
و شروع کرد به گریه کردن
-چی شده زهرا؟؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
-چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟
-تو خونه هست
-خب بریم پیششون دیگه
-صبر کن، باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
-ریحانه.. سید ۲تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که
اومده با هیچکس حرف نزده و
فقط اروم اروم اشک میریزه… ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر
کنه، ولی… هنوز هم اگه
منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت
-چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟!
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به
سمت اتاق رفتیم، آروم زهرا در
اطاق رو بازکرد. سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم
به سمت پنجره بود و به باز
شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این
چند دقیقه جاری نشن
-اهم…اهم…سلام فرمانده!
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و
برگشت سمت پنجره.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
-جالبه…اخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش
میدادم، مثل اینکه الان جاهامون
عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه
شما
بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی
نوشته بودید که… میدونم پر
روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! از سکوتش
لجم در اومد و بهش گفتم :
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…!
و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
#رمان #رمان_مذهبی
👩ازت خوشم اومده...
میخام باهات دوست شم...💞
💬✍ دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت : خیلی مغروری ازت خوشم میاد. هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد، من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم.😉
👤پسرگفت : شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم ☺️
👩دختره که از حسودی داشت میترکید گفت : خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته...😏😒
👤پسره گفت : نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😇
👩دختره گفت اووووه چه رمانتیک😯 این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده❔
عکسشو داری ببینمش
👤پسر گفت : عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین ادم دنیاست.😇
👩دختره شروع کرد به خندیدن😂
ندیده عاشقش شدی؟😏
نکنه اسمشم نمیدونی؟😏🙁
👤پسر سرشو بالا گرفت گفت : آره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم...😊
🌸اسمش((مــهــدی))فاطمه است...🌸
دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
@chadoraneh113
هدایت شده از خداوند بخشنده است
بسم الله الرحمن الرحیم:
سلام
دختری هستم که با مادرم زندگی میکنم. پدرم مادرم را طلاق داده و مارا بدون هیچ مخارجی به حال خود رها کرده. من و مادرم در روستای دور افتاده ای زندگی میکنم که هیچ درآمدی از خود نداریم. حتی پول نداریم که خانه ای اجاره کنیم. در زیر یک اتاق خرابه زندگی میکنیم که هر لحظه ممکنه سقفش بریزه و ما در زیر آوار بمانیم. من قبلاً با جمع کردن ضایعات خرج خودم و مادرم را میدادم اما از موقعی که مریض شدم دیگه نمیتونم کار کنم. خدا را شاهد میگیریم که ما شش ماه پیش یک کیلو مرغ خریدم. به خون امام حسین علیه السلام قسم ما بعضی وقتها نان نداریم که بخوریم. روز هست که ما یک وعده غذا میخوریم. خواهش میکنم بهمون کمک کنید یا به خیریه معرفی کنید ان شاء الله زیر پرچم امام زمان باشید.
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_هفتم 🌈
-ریحانه خانم؟
آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم
-چرا؟
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
-چرا؟!
-چی چرا؟؟
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
سرم رو پایین انداختم
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی
ندارم… حس کردم سبک شدم…
جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم
داشتم به سمت یه باغی
حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد…
صدای خنده سید ابراهیم،
صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم
رو گرفت… نگاش کردم و
گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و
برگردونینش… یهو از اون
حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا
خواستید شهید نشم؟! آخه من
تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت…
اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
– آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت
برسی ولی من رو با یه عمر
حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش
کنین. من دیگه اون اقا سید
نیستم…
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق
کرده؟!!
-نمی بینید؟؟من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم… حتی نمیتونم دو رکعت
نماز ایستاده بخونم!
نمیتونم رانندگی کنم. برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از
من می خواین مرد زندگی و
تکیه گاه باشم؟!
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست، نظر شما هم برای خودتون
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره …
عین، شین، قاف…
-لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن
اولین بار صدای پسرش رو
شنید از شدت گریه بغلش کرد… من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو
پذیرایی خونشون. بعد یه ربع
مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن.
-مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان
زهرا: خاله، جان این خانم… این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به
خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده
بود
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه
-دیگه دیگه
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم میتونستم
همون دقیقه برم بیرون ولی
فضا خیلی سنگین بود
مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی… پسرم از اون روز که اومده
بود یک کلمه با ما حرف نزد،
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_هشتم🌈
زهرا: خاله جون حتی با من
-حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه
چشمم اشک بود یه چشمم
خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید
شده ولی خدا رو شکر که
برگشت
-خدا رو شکر
…
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم
کم داشت با شرایط جدیدش
عادت میکرد و روحیش بهتر میشد، ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی
خودم
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید. من قبل
رفتنم فقط دوتا گزینه برا
خودم تصور میکردم، اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم. اصلا این گزینه تو
ذهنم نبود… شما هم دخترید و
با کلی آرزو، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید، با هم کوه برید، با هم
بدویید، ولی من… بهتره بیشتر از
این اینجا نمونید
-نه این حرف ها نیست، بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط
احساسی یه نامه نوشتید و
هیچ حسی به من نداشتید.
-نه اینجور نیست، لا اله الا الله…
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون… ولی آقای فرمانده، این رو بدونید
هیچ وقت با احساسات یه
دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین
-من حرفهام رو زدم، خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم. یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده
بودم و رو تختم دراز کشیده
بودم .نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت
که مامان اروم در اتاق رو زد و
اومد تو
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟.
-اره مامان
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
-آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم
دانشگاهیتونه
-چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟
-فک کنم گفت خانم علوی
-چییی؟ علوی؟!؟!
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
-چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم،
یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟!
ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم
باشه. تو همین فکرها بودم
که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که
خواستگار آقا سیده.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
-ای بابا…
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید. دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم
و هم یه جوری استرس
شدید امانمو بریده بود. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون
میدن؟! یعنی سید خودش چیکار
میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله
هیچ کاری نداشتم و دوست
داشتم سریع تر شب بشه، بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن، حالا این پسره
چی میخونه؟؟ وضعشون
چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد. هرچی ساعت به شب نزدیک
تر میشد ضربان قلب منم
بیشتر میشد، صدای کوبیدن قلبمو به راحتی می شنیدم. خلاصه شب شد و همه
چیز آماده بود که زنگ در صدا
خورد…
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم، اول مادر سید که یه خانم میانسال با
چادر مشکی بود وارد شد و
بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود، و پشت سرشون هم دیدم
سید روی ویلچر نشسته و زهرا
که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه. بعد ویلچر رو آروم حرکت
داد به سمت داخل. با
دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد، تو دلم میگفتم به خونه خانم
آیندت خوش اومدی! بعد
اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه
و با یه قیافه متعجبانه
گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا
نیومدن؟!
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت: ایشون اقای مهندس
هستن دیگه…
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم
دقیق ببینمش ولی با لحن
خاصی گفت شوخی میکنید؟!
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد
اینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت. ولی دیدم
بابام از جاش بلند شد و
صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل
من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی
محل نمیکنه، اونوقت شما با
پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…!
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد. پدر
سید اروم با صدای گرفته ای
گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
-هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در…
انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار
زار گریه کنم… پاهام سست
شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد. دلم رو به دریا زدم و رفتم
بیرون… پدر و مادر سید از در
خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در، بغضمو قورت دادم و
آروم به زور صدام در اومد و
سلام گفتم…
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم… زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش
رو بالا اورد و باهام چشم تو
چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد
#رمان_مذهبی #رمان