eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
465 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 زد توی گوشم؛ ولی راضی شد - :با تعجب و شوق میگویم چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟ - .آره، قبول کرد - :با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید .زن داداش، شما میگید به داداشسجاد؟ من برم به خانمجون خبر بدم - .مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند سبحان زهرا رو میخواد؟ - :لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند !آره... اون هم بدجور - .با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود. چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند !پاشو، پاشو! باید بری خونهتون. زود، تند؛ سریع - چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟ - دلم میگیرد برای مظلومیتش، چهطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم میافتم که .همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول - !کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری !متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشده :میزنم پشت کمرش و میگویم !خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم - * :با اعتراض میگویم بابایی! آخه چرا؟ - :پدرم میخندد و لپم را میکشد .مجلس بزرگونهست! شما بمون خونه - :حق به جانب و دست به سینه میایستم و بدعنق میگویم !مگه من بچهم؟ هیجده سالمه ها - .شما ۱۱1سالت هم بشه بچهای! بمون خونه باباجان- !باشه؛ ولی یادم میمونهها به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقهی کتش را مرتب میکنم و :میگویم !چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم - :میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید الان خوشحالی؟ - .عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم ماله یه دقیقهاشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونهتون، - !از الان گفته باشم ها :دستی روی پیشانیاش که از همین حالا دانههای ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید .پس خدا رحم کنه - !سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم - .با صدای خانمجان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود .میرود و دعایم بدرقهی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا * .گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است
🌈 فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را، از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو پسرعمویی است، وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟ من که نمیتوانم بروم جلو و بگویم پسرعمو دوستت دارم حالا لطف کن بیا خواستگاری تا شرِ این حال بدبودنها از سرمان کنده شود! میتوانم؟ !اصلا میدانی چیست؟ نمیآید به درک .من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم !نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خطخطی کنم و بغض کنم و بغض کنم اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاجمصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب .شود !اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش .نفس کلافهای میکشم و از اتاق بیرون میروم .لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم .با فکر حرفها و درگیریهای چند دقیقه قبل با خودم، خندهام میگیرد .عشق پسرعمو دیوانهام کرده، خدا رحم کند ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربهها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معدهام میسوزد .و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید "دارند، یعنی کیست؟ .پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نمنم باران، این برکت آسمانی میشوم .صورتم از برخورد قطرههای باران نمدار میشود .در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است :متعجب نگاهش میکنم که میگوید ...اومدم بگم که - سلام آقا مهدی! چیزی شده؟ - :کلافه بین موهای مشکیاش دست میکشد و میگوید .سَـ..سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم - :متعجب میگویم قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ - .میبینم که میخندد .واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه - .میگوید و میرود. میگوید و میرود و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم .باران تندتر میشود و قطرهها بیامان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنینانداز میشود "واسه امرِ خیر خدمت میرسیم" .چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود .خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند :مادرم میزند روی دستش و میگوید !خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟ - .انگار لبهایم را به هم دوختهاند .میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم .مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد :همه که داخل میآیند عمو میپرسد اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ - :تمام توانم را جمع میکنم و میگویم .آره، مهدی بود - :پدرم کنجکاو میپرسد چهکار داشت؟
🌈 گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه - .خجالت دخترانه به سراغم میآید و نمیتوانم جملهام را کامل کنم :خانمجان که از اول با لبخند به من زلزده میگوید .سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر - .نگاه ِمتعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمیآورم .سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم .لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم .کمکم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد .در اتاق باز میشود و مادرم داخل میآید .سرم را پایین میاندازم :کنارم مینشیند و میگوید وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من - بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟ هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که بهدنیا اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانمجون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری اومدنِ پسرِ حاجمصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسرنداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه، تو میتونی با نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟ :نگاهش میکنم. از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید .خوشبخت بشی عزیزدلم - *** .از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد .جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم .کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد چادر شیریرنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم. مادرم سمتم میآید و :میگوید !استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار - .چشم" آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود" .چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد .آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزهای دارد کنار میزنم میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش .میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند !سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ !سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است .نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم :پدرم صدایم میزند و دلم میریزد .هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم - .همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان .از آشپزخانه بیرون میزنم .آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند !مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم
🌈 میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانمجان و عموسعید :به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم - !ها !حرف خودم را به خودم میزند .به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سربهزیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند .کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم :عموسعید میگوید .بهنظرم مهدی حرف بزنه بهتره - :مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، - با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه .چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین :پدرم میگوید .هانیهجان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان - .با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم .قدمهایش را پشت سرم حس میکنم .به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم .وارد میشوم و روی تخت مینشینم :روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده - باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش .فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی؛ البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم یهطرفه بوده. اون روز توی خونهی خانمجون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟ من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را :بالا میآورم و میگویم .داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم - .میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد .یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت - .نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را من یه ارتشیام... میدونی که از وقتی امام اومدن و انقلاب شده خطرهای زیادی نظام جمهوری اسلامی - رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟ میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه! ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با .منن .حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرایز شده را میگیرم و مطمئنتر از هر :وقتی میگویم .من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین - :لبخند میزند و میگوید من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد - .میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم .قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود .بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است
🌈 مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش .صدای دست زدنها بلند میشود !آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم - عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟ :پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا - .دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم :عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا - ...دوماد :به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید مگه نه مجنون جان؟ - .صدای خندهی جمع بلند میشود .مهدی اما لبخند آرامی میزند .مجنون، چه واژهی عاشقانهای .حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند :زیرلب میگویم !لیلی - چیزی گفتی مادر؟ - :رو میکنم سمت خانمجان و میگویم .نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه - مهریه چی؟ - :مادرم رو به زنعمو که این بحث را پیش کشیده میگوید والله اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد - .حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه .میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند .همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده .همه منتظر نگاهم میکنند :لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم ...به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین - صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک .طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف *** !خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم - .لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا .چهخوب که غم عشق او و عمو سر آمد :با شیطنت میگوید !تو هم که بله ناقلا - .میخندم دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟ - .واسه همیشه که نمیریم دیوونه - هر چی... دلت تنگ نمیشه؟ - .دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم - تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به .کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه
کعبه دلم شده صحن و سرات_۲۰۲۱_۱۲_۰۱_۱۷_۴۹_۱۱_۸۹۹.mp3
3.5M
بغض‌هایۍهسـٺ نفس‌رابندمۍآورد گشـودنشان ڪاریڪ‌نفراسٺ امام رضا..🖐🏼💔
از عشقِ رضا، نبضِ زمان در نوسان است از برکتِ عشقش، نفسم در هیجان است
دورکعت‌نمازشب‌خوندی‌ منتظرنازل‌شدن‌ِوحی‌که‌ دیگه‌نباش‌دوست‌عزیز :)
هرچندوقت‌یه‌بارچک‌کنیدشبیه‌اونایی‌ که‌ازشون‌بدتون‌میاد،نشده‌باشین :))
خدایا‌منو‌همون‌بنده‌ای‌کن‌که‌ خودت‌می‌خوای،چون‌توهمون‌ خدایی‌که‌من‌می‌خوام :)🌿! - ابوتراب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا‌حجابت‌رورعایت‌نمی‌کنی؟ ـ چون‌هنوزبچه‌ام‌وتنها۱۸سالمه ! چرانمازنمی‌خونی؟ ـ چون‌هنوزبچه‌ام‌وتنها۱۸سالمه ! چرابانامحرم‌حرف‌می‌زنی؟ ـ چون‌بچه‌هستم‌وتنها۱۸سالمه! چراوچون‌های‌زیادی‌هست‌که‌درجواب‌تمامی آنهامیتوان‌گفت‌چون‌هنوزجوانم‌وبچه‌ولی...! " ولی‌یادمان‌باشدفاطمه‌ی‌زهرا(س)هم ‌تنها۱۸سال‌داشت.. ـ
. .‼️ از‌آدم‌هاۍ‌مذهبۍ‌نہ‌ ولۍاز‌آدم‌هاۍ‌مذهبۍ‌نمابترسید❗️ اونها‌بہ‌درجہ‌اۍرسیدن‌کہ‌مطمئن‌هستن ... هرڪارۍبڪنن‌اشکالۍ‌نداره چون‌فڪرمیڪنن‌باعبادت‌ڪردن‌جبرانش‌میڪنن🙄
. . جھنم‌پر‌مذهبۍ‌هاییہ‌ڪہ‌فڪر‌میکنن‌از‌امام‌و‌ ولۍ‌فقیہ‌شون‌بیشتر‌میفھمن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا‌امام‌زمان‌بین‌ما‌هستن،نمی‌بینیم‌ شون‌چون‌چشم‌مون‌پاک‌نیست .. !! صداشون‌رو‌نمی‌شنویم‌چون‌گوش‌ مون‌پاک‌نیست💔🕊..((: دلتنگشون‌نیستیم‌چون‌منتظرنیستیم فقط‌و‌فقط‌ادعا‌داریم .. !
وقتی‌که‌انسان‌خودش‌بی‌مایه‌است‌ ومی‌داند‌که‌دیگران‌به‌حرفش‌اعتماد‌ ندارند‌،دائما«قسم»می‌خورد.‌ ماروایات‌زیادی‌داریم‌که‌«قسم‌راست» هم‌جزدرمواقع‌ضرورت‌نباید‌به‌کاررود. اگرانسان‌خودش‌یک‌شخصیت‌اخلاقی‌ داشته‌باشه،اگرخودش‌به‌سخن‌خود‌ش‌ اعتماد‌داشته‌باشد،احتیاجی‌به‌قسم‌ نیست.‌ولی‌آدم‌های‌حقیروپَست‌و‌کم‌ وزن‌هستندکه‌پُرسوگندمی‌خورند .. ؛ 🌿!
‌‌‌ اۍ ﺍﻫﻞِ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ‌‌ ‌ﺍﺯ ﺧﺪﺍوند ﭘﺮﻭﺍ کنید و ﻫﺮ کسۍ ﺑﺎﻳﺪ با ﺗﺄﻣﻞ ﺑﻨﮕﺮﺩ کھ ﺑﺮاۍ ﻓﺮﺩﺍۍ ﺧﻮﺩ چھ‌ ﭼﻴﺰۍ ﭘﻴﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩھ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺧﺪﺍوند ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧﺪﺍ بھ ﺁن‌چھ ﺍﻧﺠﺎم می‌‌ﺩﻫﻴﺪ، ﺁﮔﺎھ ﺍﺳﺖ. - سورھ‌‌‌ۍِ حشر / آیھ‌18 را مطالعھ کردید.‌‌
حاج‌ قاسم خدا و مردم را دو طرفـِ جوۍ نمی‌دید. او نمی‌گفت یا خدا یا مردم، این دیدگاھ غربـۍ است. حاج‌ قاسم معتقد بود بهترین راھ براۍِ تَقرب بھ‌خدا خدمت بھ ملت است. | حُجت‌الاسلام حاجی‌صادقـے |
مومن وقت عاشقی تاخیر نیست🌱 التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا