eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
أ‌لیسَ‌ الله‌ بکافِ‌ عَبدِه؟! آیا‌ خدا برای بنده اش کافی نیست❗️ خدای من..🌺 فقط ‌تویی که ‌وقتی ‌همه رفتن‌؛ کنارم ‌میمونی..♥️ فقط ‌تویی که ‌تو ‌اوج ‌سختی های‌ زندگیم..؛ بهترین ‌همدم ‌و‌ یاورمی..☘ فقط‌ تویی ‌که ‌ با ‌تموم ‌بدی ‌هام بازم‌ دوستم ‌داری..💕
کجـاگُـــمـت‌کـردم‌آقـــــٰا‌جــان‌:)!💔
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂 یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:)
•° 🌱| چندتا براۍ شڪارڪردۍ؟! چَندتامون‌ امام‌زمانیم؟! رفقــا! توجنگ‌چیزۍڪهـ بین جاافتاده‌بود این‌بودڪه‌میگفتن.. ! دردوبلات‌‌به‌جون‌من❤️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچہ این شہر شلوغ است ، ولے باور‌ڪن ، آنچنان جاے تو خالیست صدا مے‌پیچد...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌˼ بِسمِ‌رَبِّ‌الحسیـטּ…!シ🖤 ˹ …!シ🖐🏻••
••🖇📓| . . .!📿- ••🎶💭|یـٰارَب‌ِّالعـٰالَمیـن . . .!🖐🏻- ••🔗🖤|اِ؎پَـروردِگارِجَ‌ـھانیـٰان . . .!👀-
سلام ببخشیدامروز شاید ظهرنتونم رمان بفرستم ولی ان شاءالله امشب ده الی پانزده پارت میفرستم واینکه دوستان گفتن پنج پارت کمه چشم روزی ده پارت به خاطر روی گل شما ها میفرستم😊☺️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دهم لباسامو که عوض کردم از
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روز بعد سرویسم شروع به غر زدن کرد که: من وظیفه ندارم تو رو مسجد ببرم من میرسونمت خونه سرمو چسبوندم به پنجره و بهش گفتم پس خونه پیادم کنید 🙄 توراه مسجد بودم که یه ماشین مرتب شروع به بوق زدن کرد تا اینکه جلوم ایستاد داخلشو نگاه کردم رفیق سید بود همون که به سید پیله کرده بود منو برسونه اسمش فکنم حسین بود خانمش هم باهاش بود -سلام ، برسونیمتون -سلام نه ممنون ، میرم خودم هرچقدر اصرار کرد راضی نشدم دیگه توبه .. عباس به اندازه ی کافی دیروز زهره ام رو ترکوند رفتم تو مسجد تا شب مشغول کار فرهنگی بودیم بعد از نماز نزدیک ورودی مردا ایستادم تا عباس رو پیدا کنم داخل مسجد رو نگاه کردم سید ایستاده بود و کلی پسربچه ی قد و نیم قد دور و برش چرخ میزدند با‌سوالاشون‌فرصت حرف زدن رو ازش گرفته بودند بچه ها رو با یه ترفند نشوند و شروع به صحبت کرد تا خواستم برگردم عقب ، به عباس خوردم -کجا رو میپایی؟ -سلام -سلام، جوابم رو بده -فکر کردم هنوز تو مسجدی داشتم دنبال تو میگشتم -اون پسره که رسوندت ، از بچه های این مسجده؟ -آره چطور؟ -کدومشونه دقیقا -داخل مسجد رو ببین ، معلم گروه چهارم ، سمت راست مسجد کفشاشو در آورد آستین پیراهنش رو کشیدم صبر کن عباس، توضیح میدم تورو خدا نرو آبروم رو نبر من که بهت قول دادم بیخیال شو داداش اگه بخوای خودم ماجرا رو برا تعریف میکنم تو رو به امام زمان"عج" نرو آستینش رو از دستم کشید -نترس کاریش ندارم -گریه ام گرفت تقصیر سید که نبود یکی باید به حساب رفیقش برسه تو دلم نذر کردم هزار تا صلوات، نه ،اگه درست بشه دو هزارتا صلوات فقط سید و عباس با سر و روی خونی از مسجد بیرون نیان همین! 🌾
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_یازدهم روز بعد سرویسم شروع ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خودمو‌عقب‌‌کشیدم کنار‌دیوار‌چشامو‌ روی‌هم‌ فشردم واشکام به سختی از گونه هام لیز خوردن زیر لب صلوات می‌فرستادم قلبم تو سینم میکوبید انتظار داشتم تا دقایقی دیگه با بدترین لحظه ی زندگیم رو به رو بشم به خودم جرأت دادم و به داخل مسجد نگاه کردم سید و عباس همو بغل کرده بودن و هق هق گریه میکردن😳 گریه هاشون از من شدید تر بود من فقط به نذر ۲هزار تاییم فکر میکردم😐🤦🏻‍♀ همین جور هاج و واج خیره شدم بهشون😶! که در همون حین نشستن یه گوشه ی مسجد مدت زیادی حرف زدن منم که دیدم اینجوریه رفتم سمت واحد خواهران و گرم صحبت با هم مسجدیام شدم یادم می اومد که عباس بچگیاش یه دوستی داشت که اسمش محمد موسوی بود اونا هم تو مدرسه باهم بودن هم توی مسجد. ولی نمیدونم چرا این به ذهن من نرسید که ممکنه این همون محمد موسوی باشه،فقط در سایز و ابعاد بزرگتر! وقتی با عباس سوار ماشین شدم سکوت کردم یکهو عباس گفت وای میدونی کیو دیدم؟ -آره محمد موسوی بود دیگه! -وای وای نرگس ، وقتی نگاش کردم قند تو دلم آب شد چقدر عوض شده بود ، درست هفت سال میشه که از هم جدا شدیم آخرین بار که دیدمش فقط ۱۶سالمون بود... شاید اگر به خاطر درس و مشق مسجد رو ول نمی‌کردم اینهمه سال فراق اون رو نداشتم - خب چرا دیگه از هم سراغی نگرفتین؟ - نمی دونم، هرزگاهی بهش فکر میکردم ولی مشغول درس و مدرسه شدم بعدشم که کنکور بودو... نشد دیگه ، دست سرنوشت بود ! 🌾🌸 ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دوازدهم خودمو‌عقب‌‌کشیدم کنا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید به خاطر شروع امتحاناتم رفت و آمدمو به مسجد کمتر کردم روز آخر امتحانات دیگه خونه نرفتم یه راست راهی مسجد شدم ایندفعه مخ مهدیه رو هم زده بودم و با خودم تا مسجد کشوندمش، تواوج گرمای خرداد و پای پیاده😬🥵! تا رسیدیم مسجد الحمدلله کسی نبود و خودمونو پهن زمین کردیم مهدیه خو فقط فُشم میداد😐! موقع اذان ظهر تعداد بچه های مسجد بیشتر شد نماز رو که خوندیم رفتیم سر کلاس توحید مفضل خانم دهقان با معرفی شخص مفضل شروع کرد طبق حرف های ایشون جناب مفضل شاگرد امام صادق علیه‌السلام بودند که یک روز در حرم رسول خدا شخصی دانشمند به اسم ابن ابی العوجا که مسلمان هم نبود را می‌بیند و به مناظره ی ابن ابی العوجا و دوستش توجه می‌کند که بحث آنها به خدا کشیده می‌شود یکی از آنها میگوید : کدام خدا؟معلوم است که جهان خودش بوجود آمده و... مفضل عصبی میشود و باخشم به چشمان ابن ابی العوجا خیره میشود ومیگوید:ای دشمن خدا! چطور می توانی پروردگاری را انکار کنی که تو را در نیکو ترین ترکیب و صورت آفریده؟ - ببینم تو از یاران جعفر صادق علیه السلام هستی اوکه با ما اینگونه برخورد نمی کند . بارها پیش آمده که خیلی بیشتر از این حرف ها را از ما شنیده ولی یکبار هم تند صحبت نکرده و پاسخ حرفهایمان را با کوتاه ترین کلمات داده ، طوری که اصلا نمی توانیم جوابش را بدهیم ! اگر تو از یاران اویی مثل او باما سخن بگو! مفضل سرش را پایین می اندازد و از مسجد بیرون می‌رود فردای آن روز در ساعتی که میدانست امام صادق علیه‌السلام در خانه است به پیش امام می‌رود امام صادق علیه‌السلام از او پرسید: چرا حالت خوب نیست مفضل؟ مفضل ماجرا را برای امام تعریف میکند امام لبخندی می زند و می‌گوید: از فردا بیا تا برایت درباره ی خدا و آفرینش جهان بگویم ،چیزهایی بگویم که شناخت و معرفت مؤمنان را زیاد میکند و کج اندیشان از شنیدنش حیران و سردرگم می شوند! امام با مهربانی و آرامش ادامه داد: فردا صبح زود منتظرت هستم🙂 آن شب خواب به چشمان مفضل نیامد: چه توفیق بزرگی! امام میخواهد برای من درس خصوصی بگوید! پس از نماز صبح راهی خانه ی امام صادق علیه‌السلام شد. امام که مفضل را دید صورتش شکفت و با لبخند سلام کرد مفضل جوابش داد -مفضل انگار دیشب خیلی انتظار کشیدی تا صبح شود؟ -بله بسیار انتظار کشیدم! آقا جان اجازه می‌فرمایید هرچه میگویید بنویسم؟ امام سری تکان داد و فرمود: بله بنویس امام مهربان ما طی چهار روز راز های آفرینش را برای مفضل بازگو کرد ... حتی یک حرف از صحبتهای خانم دهقان روهم جاننداختم ،همش رو نوشتم وباشوق و امید فراوان منتظر ادامه ی ماجرا توی جلسه‌ی بعد شدم هانیه باوی
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_سیزدهم به خاطر شروع امتحانات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید تا دو بعد از ظهر تو مسجد بودم میخواستم زنگ بزنم عباس گفتم حتما باز طبق معمول با معصومه رفته دور دور🙄 باهاش تماس گرفتم معصومه برداشت الو سلام نرگس چطوری؟ -سلام عباس کجاس؟ -رفته خریدکنه، من تو ماشین منتظرشم -معصوم خیلی خرج رو دستش ننداز این بدبخت سربازه،پولش کجا بود😐 -رفته برا خودش خرید کنه نه من:/ حالا چی شده از ما سراغ میگیری؟ -مسجدم بیاید دنبالم -باشه بهش میگم🙂 -مرسی‌خداحافظ -خدانگهدار عزیزم معصومه دو سال ازم بزرگتر بود خیلی از اوقات باهم بودیم با وجود تفاوت سنی ای که داشتیم خیلی باهم سازگار بودیم از لحاز فرهنگی خیلی باهامون منطبق بود وتنها کسی بود که عباس رو می‌تونست رام خودش کنه😐😂 عباس که اومد مسجد معصومه باهاش نبود! -معصوم جونم کو😕؟ -اولا سلام دوما خونه ی ماست مامان ازم خواست ببرمش خونمون که اندازه هاشو بگیره تا براش چادر بدوزه -سلام، اِههه پس میبینمش -آره ولی نه زیاد -😐💔 باوی
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_چهاردهم تا دو بعد از ظهر تو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید برای اینکه نشون بدم ناراحتم دیگه هیچ حرفی نزدم.. عباس هم که فهمید دارم خودمو لوس میکنم سر لجم هیچی نگفت.. داشتم از هوای مدیترانه ای و مناظر بسیار زیبای خیابان لذت می‌بردم که دیدم عباس تو اتوبان داره مارپیچی میرونه😐 - چی کار میکنی؟ - هیجان وخطر - چی به سرت زده باز؟ حرفی نزد ! یا درست رانندگی می‌کنی یا جیغ میزنم - لووووس به حرفم توجه نکرد ادامه داد هر لحظه نزدیک بود به یه ماشین بزنه صدای بوق ماشینا تو سرم بود همش خدا خدا میکردم این کار دست منو و خودش نده میدونستم عباس دین و ایمون حالیشه - عباس - هوم - میدونی سلب آرامش مردم و ترسوندنشون حق الناسه طبق قانون هیچ راننده ای حق نداره اینجوری برونه از لحاظ شرعی برخلاف قانون جمهوری اسلامی ایران عمل کردم حرامه! پاش رو پدال ترمز فشار داد ماشین با صدای کشیدگی چرخ روی آسفالت، ایستاد ، بوی لِنتا خیلی اذیت کننده شده بود - راست میگیا نه من نه اون دیگه حرف نزدیم ! رسیدم خونه چادر و روسریم رو در آوردم و نشستم پیش مامانم و معصومه مثل اینکه امروز رفته بودن به‌ چند تا تالار عروسی سر بزنن ولی قیمتا سرسام آور بوده از طرفی هم هر تالاری راضی به نبودِ آهنگ نمی‌شد پریدم وسط و گفتم مسجد! واسه چند لحظه همه ساکت شدن عباس هم فکر فرو رفت معصومه گفت: چه فکر خوبی دیگه هم غر غر نمی‌شنویم که چرا آهنگ ندارید چرا کسی نمی رقصه، میگیم مسجده دیگه😁! 🌾🌸 ⭕️ ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پانزدهم برای اینکه نشون بدم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید مامان گفت : نه نمیشه ، مسجدحرمت داره ، نمیشه چند نفر با قیافه های بَزَک کرده و هفت قلم آرایش بیان مسجد! -خب خانما میرن حسینیه ، مردا مسجد عباس همچنان نظاره گر بودوحرفی نمی‌زند ! اما معصومه راضی بود از پیشنهادم خوشش اومده بود چهره ی خندون‌و بارضایتش اینو نشون میداد! -باید با بابات صحبت کنیم معصومه شما هم با مامان و بابات صحبت کن تا ببینیم چی میشه بابا که اومد ناهار گذاشتیم بعد از غذا من ظرفا رو جمع میکردم و به مامانم با چشم و ابرو میگفتم که به بابام ماجرا رو بگه😅! معصومه هم که از من عجول تر بود ، رفت پیش مامانم نشست و در گوشی یه چیزایی گفت و مامانم به نشانه ی تایید سرتکون داد. من و معصومه نشستیم تو آشپز خونه و فال گوش ایستادیم واسه حرفاشون -آقا راستش امروز بچه ها رفته بودن به یکی دو تا تالار عروسی سر بزنن ولی با دیدن قیمتا هوش از سرشون پرید حالا پیشنهاد دادن مراسم تو مسجد گرفته بشه البته با رعایت حرمت مسجد ! - باید پیگیرش بشم ببینم امکان پذیره یا نه ، و شرایطش چطوره ... اتفاقا ازدواج امر مقدسیه قرار نیست مسجد فقط برای عزاداری باشه! معصومه سینی چای رو برداشت و رفت سمتشون به همه چای تعارف کرد و پیش عباس نشست و سریع گفت: بابا عباس هنوز نظرش رو نگفته ! عباس برای یه لحظه نگاهش رو معصومه خشک شد عباس نگاهش رو به سمت بابا برگردوند وگفت : برای من فرقی نداره ، رضایت معصومه و شما شرطه! عروسی مسئله ی مهم و حیاتی ای نیست فقط یه رسمه چیزی که زندگی انسان ها رو بنیاد میده اخلاق مداری و گذشته ! -بابا حتی اگه یه شام ساده هم باشه کافیه ، بقیه ی خرجا اضافه ست به دیوار آشپز خونه تکیه دادم ! چقدر قشنگ و ساده میخواستن زندگیشون رو شروع کنن، یه زندگی به دور از تجملات ! 🌾🌸 ⭕️ 🌼 ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_شانزدهم مامان گفت : نه نمیشه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یک ماه دیگه قرار بود مراسم عقد باشه یه عقد ساده تو حرم علی بن مهزیار (: من از دو هفته قبل عقد به مامانم پیله شدم که باید من قند بسابم بالا سر عروس😁 آخرشم همون جور شد که میخواستم عاقد نشست و شروع کرد در همین حال یه مرد شد سید بود! حدس زدم عباس بهش اصرار کرده تا بیاد بیخیال شدم و قندمو سابیدم😅 از حلقه و عسل و اینا که بگذریم نوبت تبریک و روبوسی بود تا نوبت من شد که بیام معصومه رو ببوسم سید هم نزدیکِ عباس شد تا بهش تبریک بگه در همون لحظه معصوم دسته گلو کوبید تو سرم😳 عباس یه نگاهی کرد ولی مال سید نیم نگاه بود ، پخی زدن از خجالت سرخ شدم😢.. عباس گفت داداش ایشالا روزی خودت سید دستشو گذاشت رو سینه شو گفت: فعلا شما برید ، نوبت به ماهم سر وقتش میرسه😅 دوسال بعد سال‌آخرم‌و‌کنکوری‌ام یک ماه دیگه هم عمه میشم تومسجد منو مسئول بسیج خواهران کردن تدریس کلاس توحید مفضل هم بامنه(: طهورا داره میره پیش دبستانی البته الان دیگه تنها نیست دوتا داداش دوقلو هم داره😅 که یکی درمیون جیغ میزنن تا اون یکی ساکت میشه بعدی صداش در میاد😥 بنده ی خدا زهرا خانم پدرش در اومده برای نگه داری دوقلو ها کمک نیاز داشت گاهی اوقات میرفتم خونه پیشش کمک میکردم البته از جانب طهورا بیشتر کمک میکردم باهوش بود درسش میدادم طهورا رو که سرگرم میکردم زهرا خانم بیشتر و بهتر به کاراش میرسید شوهرش هم که معمولا ماموریته! تو این دوسال مهدیه رو هم پابه پای خودم مسجد میکشوندم😂 واسه کنکور هم تو مسجد دوتایی مباحثه میکردیم ما دوتا پایه های ثابت بودیم گاهی شیدا و زینب هم میومدن. ولی چون رشته ی منو مهدیه معارف بود و شیدا و زینب انسانی ، فقط دروس مشترک رو مباحثه میکردیم صبح و شبمون تو مسجد بود نصف وسایلمون تو خونه ، نصفش تو دفتر مسجد😅 مربیا و مسئولین مسجد و دوستای مسجدیمون مثل خانواده ی دوممون شده بودن! 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_هفدهم یک ماه دیگه قرار بود م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید جزوه هامو به زور تو کیف جا کردم سویچ‌ماشین‌ بابا‌ روبرداشتمو ‌ روندم‌سمت‌مسجد اخلاق‌خاص خودمو داشتم معلم مورد علاقه‌ی هفتمیا بودم به اصرار بچه ها شدم سرگروهشون حالا توحید مفضل رو که مدتها براش مطالعه کرده بودم رو باید واسه ی این اعجوبه ها تدریس میکردم😅 . قبل از ورود به کلاس یه سری هم به دفتر آقایون زدم. در زدم ، صدای حاج آقا گلستانی امام جماعت مسجد اومد: بفرمایید کفشامو در آوردم و وارد شدم من : سلام علیکم تا حاج آقا منو دید بلند شد و ایستاد - علیکم سلام می‌خوام مدارک مربوط به بسیج رو به آقای موسوی بدم، ایشون تو اتاقشون تشریف دارن؟ - بله - تشکر در اتاق بسیج رو زدم ، در نیمه باز بود با در زدن من هم بیشتر باز شد وارد شدم سلام علیکم آقای موسوی ! - سلام بفرمایید صداش گرفته بود گریه کرده بود چشام جورابامو نگاه میکرد ولی گوشام صداشو می‌شنید - خیر باشه ، اتفاقی افتاده؟ - نه ، اینا مدارک اعضای بسیج اند؟ - بله بفرمایید - ممنونم ، کار دیگه‌ای‌نداشتین؟ - نه،خدانگهدار -یاعلی تا‌به‌ چارچوب‌ در‌ رسیدم‌ سید‌بلندگفت: خانم‌قاسمی،خانم‌قاسمی -بله؟ - به بچه هاتون بگید ، قراره اردو ببریمشون، شهید آوردن - با شنیدن اسم شهید بغض گلومو گرفت - کجا، گلزار شهدا؟ - بعد اعلام میکنیم چون یکسری هماهنگیا مونده! - چشم خیلی ممنون رفتم سرکلاس -سلاااااام بچه ها حالتون چطوره ؟ - سلام خانم،عالییی😁 -دخترا آروم باشید تا بهتون یه خبر خوب بدم! 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_هجدهم جزوه هامو به زور تو کی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید بچه ها ممکنه‌روز پنجشنبه بریم گلزار شهدا شهیدمدافع حرم آوردن.. ولی هیچ چیز قطعی نیست بچه ها شروع به پچ پچ با هم کردن وقتی احساس کردم کلاس داره شلوغ و بی‌نظم میشه دست زدم و گفتم اگه میدونستم اینجوری میکنید بهتون نمیگفتم😐! چند تا از بچه ها گفتن ببخشید خانم ! خب دخترا بریم سر درسمون اگه وقت اضافه آوردیم در مورد اردو هم صحبت خواهیم کرد😊 بچه ها امام صادق علیه السلام در طی چهار روز برای مفضل اسرار آفرینش را بازگو کردن روز اول: امام صادق علیه‌السلام سخن خود را با نام خدا آغاز کرد. ✨🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸✨ کسانی که فکر میکنند جهان آفریدگاری ندارد از فهم و درک حکمت های خدا در آفرینش مخلوقات گوناگون و رنگارنگ در دریا و صحرا و کوه و دشت ناتوان اند. آنها دانششان از آفریده های خدا کم است که او را انکار می‌کنند. کسانی وجود خدا را انکار می‌کنند ، مانند نابینایان هستند . آنها نمی‌توانند ببینند در جهان همه چیز در کمال تدبیر و نظم سرجای خودش قرار دارد. نمی‌فهمند که هرکار و آفرینشی حکمتی دارد. پس وقتی به چیزی میرسند که دلیل وجودش را نمی دانند ، گمان می کنند بیهوده و بی فایده است و حاصل بی تدبیری عالم است! کسی که خدای مهربان خودش را به او شناسانده و او را به سوی دین راستین خود هدایت کرده و توفیقش داده تا فکر کند و بفهمد برای آفریده شده، باید شکر گزار این نعمت باشد ، از خدا بخواهد او را در ایمانش ثابت قدم سازد و بیشتر هدایتش کند. اولین دلیل برای اینکه این جهان آفریدگاری دارد ، نظم این عالم است . این جهان را مانند خانه ای ساخته اند که هرچه مخلوقات و بندگان خدا نیاز داردند، در آن آماده و فراهم است. آسمان بلند و رفیع مثل سقف این خانه است . زمین مانند فرش و بساطی است که برای آفریده ها پهن کرده اندتا روی آن زندگی کنند. ستاره ها آنقدر دقیق و منظم چیده شده اندکه مثل چراغ هایی زیبا بر تاق مُقَرنَس آویخته شده اند. معادنی که در کوه ها و دشت هاست ذخیره هایی است که برای استفاده ی مردم آماده شده . خوب معلوم است که خدا هر چیزی را برای مصلحتی آفریده است! انگار این خانه ی زمین را به انسان بخشیده اند و هر چه در آن است به او واگذاشته اند تا از آن استفاده کند. 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_نوزدهم بچه ها ممکنه‌روز پن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید کتابو بستم پای تابلو نوشتم : نظم از نشانه های وجود خداست! بچه ها زمانی نظم وجود داره که ناظمی هم باشه ، نظم بدون وجود ناظم پدید نمیاد. دخترا این جهان نظم داره؟ - بله - آفرین نظم داره،پیدایش منظم شب و روز، فصل ها، برخورد نکردن سیاره های منظومه ی شمسی باهم ، چرخش آنها توی یک مدار مشخص ، فاصله ی معین و مناسب خورشید و زمین ، خیلی زیادن خیلی... یه نکته ی دیگه بچه ها همه ی ما وقتی به دنیا اومدیم نیاز هامون فراهم بود باید نفس می‌کشیدیم :اکثیژن داشتیم با یک فرمول مشخص O² غذا: شیر مادر محبت: پدر و مادر کسی که تر و خشکمون کنه: مامانمون بود خب مادر از کجا تغذیه میشید که به ما شیر میداد؟؟ از گیاهان ، گوشت حیوانات و... وجود همه ی اینها نشانه ی وجود یک بی نیاز در عالمه ! برای رفع نیاز موجودات نیازمند ، مانند انسان، نیاز به یک موجود دیگرِ بی نیاز هست ،که خداست! بحث رو جمع بندی کردم و کلاس رو تحویل معلم بعدی دارم سمت دفتر خودمون رفتم تا سری به زهرا خانم بزنم ! تا درو باز کردم با کلی برف شادی و فشفشه رو به رو شدم! امروز که تولدم نبود!!😐 شادی برای چی؟ برف شادی رو از سر و صورتم پاک کردم - اینجا چخبره؟ - هیچی! - پس این فشفشه ها چی میگه؟ - بابا حوصلمون سر رفته بود ، داشتیم کمد مسجد رو زیر و رو میکردیم که اینا کشف شدن!گفتیم سوپرایزت کنیم😁✌️🏻 - Oh my god🙄😂 در پی همین صحبتا بودیم که زهرا خانم با چشمای پف کرده از راه رسید تا با این وضع دیدمش یاد سید افتادم ! اونم گریه کرده بود - چی شده خانم کاظمی؟ اتفاقی افتاده؟!!! - دوست محمد شهید شده!حسین بازرگان! - باشنیدن اسم حسین بازرگان مو به تنم سیخ شد، رفیق صمیمی سید بود ، همونی بود که اولین بار که اومدم مسجد به سید پیله شد منو برسونه خونه! یعنی اون شهید شد؟؟ زهرا خانم: گفتیم بریم گلزار شهدا براش ولی وقتی اطلاع دادیم که حسین آقا مال همین مسجد بودن گفتن پیکرشو میارن مسجد ! الان منتظریم بهمون اعلام کنن که چه ساعتی برنامه ست! دیروز که محمد اصلا نخوابید یکسره و هق هق گریه میکرد! 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیستم کتابو بستم پای تابلو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید زانو هامو بغل گرفتم از دیروز تا حالا فقط دویدم... خونه هم نرفتم دیشبم نخوابیدم با مهدیه نشستیم عکس ادیت زدیم و پوستر ساختیم واسه برنامه ی فردا ... امید وارم برنامه با شکوه برگزار بشه مهدیه از شدت خستگی خوابش برده بود بیدارش نکردم و رفتم داخل مسجد. جلسه بود ، آقای گلستانی سخنرانی میکرد سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم. - سلام خانم قاسمی خوش اومدید سریع رفتم یه گوشه پیش بقیه ی خانما،کنار زهرا خانم نشستم حاج آقا: مسجد مرکز جامعه ی اسلامیه امروزه باید پاتوق جوونای ما مسجد باشه ما با مسجد انقلاب رو پیروز شدیم ما با مسجد جنگ تحمیلی رو پیروز شدیم مرکز واپایش جنگ مسجد بود ما با همین مساجد شهید دادیم ... حاج آقا اینو که گفت صدای هق هق گریه بلند شد کنجکاو شدم ببینم کیه که اینجور داره گریه میکنه! آقای سلطانی بلند شد بدن سید رو بین بازوش قرار داد و سرِ سید رو به سینش چسبوند شونه های سید از شدت گریه می‌لرزید بغض کردم.. زهرا خانم با مشت به سینه ش میزد و گریه میکرد گاهی هم زیر لب قربون صدقه ی داداشش می‌رفت حاج آقا سرشو بالا آورد دستی به چشمای خیسش زد و گفت: عنایت بفرمایید این جوان های عاشق، تربیت شده ی مسجد اند بلند شو سید برو صورتت رو بشور آقای سلطانی دست سید رو گرفت و گفت یاعلی، بلند شو سید سید بلند شد و با شال سبزش اشکاشو پاک کرد و رفت. حاج آقا:صلواتی ختم کنید! انشالله عاقبت همه ی ما به شهادت ختم بشه جلسه که تمام شد رفتم پیش مهدیه اونجا به سختی بغضمو خفه کرده بودم تا رسیدم دفتر مهدیه خواب بود. ناخودآگاه اشکام سرازیر شد... 🌾🌸 ⭕️ 🌼 ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیست‌و‌یکم زانو هامو بغل گرف
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ناخودآگاه اشکام سرازیر شد تا دیدم حال و هوای معنوی زده به سرم سریع مداحی پلی کردم "آرزویم این است هم چو شهیدانت سر بگذارم من بر روی دامانت این سرو پیمانی که بود این منو راهی ناتمام ذکر تو هل من ناصر است پاسخ من لبیک تو..." دیگه با گریه های من مهدیه هم بیدار‌شد با چشمای نیمه‌باز نگاهم کرد چته باز؟ خودتو سرخ کردی؟ کی مُرده؟ سید هم شهید شد؟؟😐 -عههه🙄🤧! با پا کوبیدم تو پهلوش -بیدار شو من الان دو روزه نخوابیدم و این لم داده کنارم😬 -به من چه توهم بخواب من که نگهت نداشتم🙄 ! چادرمو در آوردم و تا کردم گذاشتمش زیر سرم و خوابیدم با زنگ گوشیم عین جن زده ها پریدم عباس بود -سلام -علیکم -چرا دیروز خونه نیومدی؟ معلومه الان هم خواب بودی. کجایی الان؟ -الان مسجدم دیروز صبح اومدم مسجد ، کلاس داشتم بعد بهمون گفتن آقای بازرگان شهید شده.. -کییییی؟؟؟😳 -بازرگان -محمد چطوره؟ -افتضاح -تو چرا تا الان تو مسجد موندی؟ -مردا حالشون یکی از یکی بد تره... ما مجبور شدیم برای برنامه پوستر بزنیم😐 و اطلاع مراسم فردا افتاد گردن ما -نرگس من الان میام مسجد ، محمد اونجاست؟ -نمیدونم، ولی یه خورده پیش جلسه داشتیم، اونم اونجا بود عباس... نمی‌خواد بیای مراقب معصومه باش -معصومه رو میزارم پیش مامان و میام مسجد که هم تو رو ببرم خونه و هم یه سری به محمد بزنم -باشه می‌بینمت خدافظ -یاعلی 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیست‌و‌دوم ناخودآگاه اشکام س
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید به ساعت نگاه کردم - ۱۱:۰۰ - مهدیه پیشم نبود! رفتم پایین که وضو بگیرم دیدم مهدیه هم تو سرویس بهداشتیه تا رفتم داخل نگاهم کرد و گفت نرگسسس😂 -بله؟؟کبکت خروس میخونه! -سید داره در به در دنبالت میگرده😂 -😳 ، چیکارم داشت؟؟ - نمیدونم اما سراسیمه بود😅 بهش گفتم خوابی - چی گفت بعد؟ - گفت هر وقت بیدار شدی بهت بگم کارت داشته - باشه .. وضوم رو گرفتم و رفتم سمت دفتر آقایون -حاج آقا ، آقای موسوی هستند؟ -نه حالشون بد شد بردنشون بیمارستان - خیلی خب بعداً مزاحم میشم در همون حین عباس رسید -نرگس‌سید کجاست؟ - حالش بد شده بردنش بیمارستان - کدوم بیمارستان؟ - نمیدونم، برو از آقای گلستانی بپرس بهم مهلت نداد که حرفم رو تموم کنم و رفت دفتر اسم بیمارستان رو گرفت و منو با خودش برد برای سید سِرُم زده بودند دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود هنوز گریه میکرد عباس رو که دید گریه هاش شدید تر شد عباس بغلش کرد باهم شروع به گریه کردند این دوسال روابطشون زیاد شده بود مرتب با هم در ارتباط بودند دکتر اومد بالا سر سید وگفت : بچه حزب اللهی ها بس کنید خواهشا اینجا بیمارستانه حال بیماران به اندازه ی کافی خراب هست شما با گریه هاتون بدترش نکنید! سید یه نگاهی بهش کرد و دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا گریه کرد رفتم بیرون از اتاق کمی بعد آقای سلطانی که همراه سید بود بهم گفت : سید کارتون داره! - بامن؟؟ -بله باشما سید: خانم‌قاسمی، به خانمِ حسین نگفتیم مسجد برنامه داریم به زهرا نگفتم که بهش بگه چون می‌دونم اگر بهش زنگ بزنه بجای حرف زدن فقط گریه میکنه شما تماس بگیرید و بگید که فردا برنامه هست - باشه مشکلی نیست ولی شمارشونو ندارم سید دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد گوشی رو داد دستم و گفت ایناها لطفاً اگر امکانش هست الان تماس بگیرید شماره رو تو گوشیم سیو کردم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا اونجا صحبت کنم 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیست‌و‌سوم به ساعت نگاه کردم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خسته بودم ... رفتم که به سید خبر بدم که تماس گرفتم با خانم بازرگان ، و برم خونه دیدم عباس پیش سید نیست آقای سلطانی اومد سمتم خانم قاسمی برادرتون رفت - چی؟😳کجارفت؟چرا به من خبر نداد؟ میخواستم برم خونه! - حال خانومشون خوب نیست ، مثل اینکه موقع وضع حملشون شده! - ۵دقیقه دیگه سِرُم محمد تموم میشه میروسونیمتون - مزاحمتون نمیشم - نفرمایید - تشکر سوار ماشین آقای موسوی شدیم ولی آقای سلطانی رانندگی کرد ضبط ماشین مداحی پلی کرد... سید آرنجشو به در ماشین تکیه دادو دستشو روی چشاش گذاشت "هوای این روزهای من هوای سنگره یه حسی روحمو تا زینبیه می‌بره تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم؟ به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم؟ حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا بی بی بزار بیام بشم برای تو فدا درسته من آدم بدی شدم ولی ... هنوز یه غیرتی دارم رو دختر علی باید برای اینکه جونمو فدا کنم به حضرت علی اکبر اقتدا کنم چی میشه پرچم حرم برام کفن بشه..." هیچ حرفی تو ماشین رد و بدل نشد تا اینکه مامانم به من زنگ زد - سلام نرگس - سلام مامان ، حال معصومه خوبه؟ - آره عزیزم الان بیمارستانیم - مامان من میرم خونه خیلی خسته‌م،کسی خونه هست؟ - نه کسی نیست ،ولی تاشب من یا بابا میایم خونه - باشه مشکلی نیست - عباس رسید به‌معصومه؟ - آره الان پیشمه ، خودش بهم گفت بهت زنگ بزنم - باشه مامان😅من رسیدم خونه،‌میبینمتون‌،خداحافظ -باشه عزیزم خداحافظ♥️ -بفرمایید‌خانم‌قاسمی - دستتون درد نکنه خدانگهدار - یاعلی 🌾🌸 ⭕️ ۰