eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سادات‌بانو
https://abzarek.ir/service-p/msg/466864 نظرات ،اعنتقادات خود رادرمورد رمان ی_سید درلینک ناشناس به اشتراک بگذارید😁☺️
بێـــــسێݦ‌چێ📞...... . -- خواهَرااا_خواهَرااا --☝️🏻 . +مرکز بگوشیم👂🏻 . -- حِجاب!..🌱 حِجابِتونومُحڪَم‌بگیرید حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اِینجابَچِه‌هابخاطِرِحفظِ‌چادُر ناموس‌شیعِه♡ مۍزَنَن‌به‌خطِ‌دُشمَن🌿♥️ . ....! !!!
۱_حمایت پلیز.. @inroyeman1 دوستان حمایت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلاااام به شمااا ، وقتتون شیرین رمانتون خیییییلی خیییلی عالیه ، امیدوارم عاای بودنش ادامه داشته باشه...مرسی ازتون بابت رمانتون فوق العاده اس...🌹🌹🌸🌸🌹🌹 ۲_سلام ممنونم😇 خواهش میکنم خداروشکر دست نویسنده درد نکنه واقعا اخرش عالیه مطمئن باشید🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام کانالتون عالیهههه میشه بیاین پیشمون ؟ @Shiiban ۳_سلام نظرلطفتونه چشم دوستان حمایت
💠 امروز عجب روزی بود! همه غافلگیر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود. مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز. من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم! که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید. آیه‌ای از قرآن. به خیال اینکه شاید صدا از بیرون آمده، پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می‌آید. صدایت آشنا و پُر‌رنج بود؛ پدرم بی‌درنگ از خواب پرید. مادرم با کفگیر به زمین تکیه داده بود. من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپا گوش شدیم. اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی متعجب، آسمان را ور‌انداز می‌کردند. تو خود را معرفی کردی: « ای اهل عالم! من بقیه‌الله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم... » باورمان نمی‌شد. ‌آن‌جا بود که گُل از گُلمان شکفت و زیر لب سلام دادیم: «السلام علیک یا بقیه‌‌الله فی ارضه» بعد با طنین محمدی‌ات ما را خواستی: «...در حقّ ما از خدا بترسید و ما را خوار نسازید، یاریمان کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم». وصف نشدنی است. در پوست خود نمی‌گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجدهٔ شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های های گریه می‌کرد و من و برادرم به خیابان دویدیم. خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم مثل مورچه‌هایی که خانه‌هایشان اسیر سیلاب شده، بیرون می‌ریختند. یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گِرِه روسری‌اش را میان کوچه محکم می‌کرد، عده‌ای زیر‌ بغل پیرزنی ناراحت را که پایه عصایش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفش‌های پدرش را با عجله پوشیده بود و هی می‌افتاد! مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک می‌گفتند. قنادی، رایگان شیرینی پخش می‌کرد و دَم گل‌فروشیِ سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس! ماشین‌ها بوق‌زنان و بانوان کِل‌کشان و گلاب‌پاشان، پشت سر جمعیت عظیمی از جوانان به راه افتادند. جوانانی که دست می افشاندند و با شور می‌خواندند: «صلّ علی محمد * حضرت مهدی آمد» خیلی از نگاه‌ها به ویترین یک تلویزیون‌ فروشی در آن سوی خیابان دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابرهٔ جهانی شود. نذر ۳۱۳ صلوات کردم مبادا اَجنبی چشم زخمت بزند. وقتی چهره دلربایت به قاب تلویزیون آمد، شیشهٔ مغازه غرق بوسه شد. یکی بلندبلند صلوات می‌فرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها اشک‌هایشان را با آستین پاک میکردند تا یک دل سیر تماشا کنند. در این مدت که علائم ظهور یکی پس از دیگری نمایان میشد ، دل شیعیان مثل سیر و سرکه میجوشید ! اما کسی فکر نمی‌کرد به این زودی ها ببیندت !!! *سلامتی و فرج حضرت ولیعصر(عج) صلوات* ✍
أ‌لیسَ‌ الله‌ بکافِ‌ عَبدِه؟! آیا‌ خدا برای بنده اش کافی نیست❗️ خدای من..🌺 فقط ‌تویی که ‌وقتی ‌همه رفتن‌؛ کنارم ‌میمونی..♥️ فقط ‌تویی که ‌تو ‌اوج ‌سختی های‌ زندگیم..؛ بهترین ‌همدم ‌و‌ یاورمی..☘ فقط‌ تویی ‌که ‌ با ‌تموم ‌بدی ‌هام بازم‌ دوستم ‌داری..💕
کجـاگُـــمـت‌کـردم‌آقـــــٰا‌جــان‌:)!💔
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂 یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:)
•° 🌱| چندتا براۍ شڪارڪردۍ؟! چَندتامون‌ امام‌زمانیم؟! رفقــا! توجنگ‌چیزۍڪهـ بین جاافتاده‌بود این‌بودڪه‌میگفتن.. ! دردوبلات‌‌به‌جون‌من❤️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچہ این شہر شلوغ است ، ولے باور‌ڪن ، آنچنان جاے تو خالیست صدا مے‌پیچد...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌˼ بِسمِ‌رَبِّ‌الحسیـטּ…!シ🖤 ˹ …!シ🖐🏻••
••🖇📓| . . .!📿- ••🎶💭|یـٰارَب‌ِّالعـٰالَمیـن . . .!🖐🏻- ••🔗🖤|اِ؎پَـروردِگارِجَ‌ـھانیـٰان . . .!👀-
سلام ببخشیدامروز شاید ظهرنتونم رمان بفرستم ولی ان شاءالله امشب ده الی پانزده پارت میفرستم واینکه دوستان گفتن پنج پارت کمه چشم روزی ده پارت به خاطر روی گل شما ها میفرستم😊☺️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دهم لباسامو که عوض کردم از
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روز بعد سرویسم شروع به غر زدن کرد که: من وظیفه ندارم تو رو مسجد ببرم من میرسونمت خونه سرمو چسبوندم به پنجره و بهش گفتم پس خونه پیادم کنید 🙄 توراه مسجد بودم که یه ماشین مرتب شروع به بوق زدن کرد تا اینکه جلوم ایستاد داخلشو نگاه کردم رفیق سید بود همون که به سید پیله کرده بود منو برسونه اسمش فکنم حسین بود خانمش هم باهاش بود -سلام ، برسونیمتون -سلام نه ممنون ، میرم خودم هرچقدر اصرار کرد راضی نشدم دیگه توبه .. عباس به اندازه ی کافی دیروز زهره ام رو ترکوند رفتم تو مسجد تا شب مشغول کار فرهنگی بودیم بعد از نماز نزدیک ورودی مردا ایستادم تا عباس رو پیدا کنم داخل مسجد رو نگاه کردم سید ایستاده بود و کلی پسربچه ی قد و نیم قد دور و برش چرخ میزدند با‌سوالاشون‌فرصت حرف زدن رو ازش گرفته بودند بچه ها رو با یه ترفند نشوند و شروع به صحبت کرد تا خواستم برگردم عقب ، به عباس خوردم -کجا رو میپایی؟ -سلام -سلام، جوابم رو بده -فکر کردم هنوز تو مسجدی داشتم دنبال تو میگشتم -اون پسره که رسوندت ، از بچه های این مسجده؟ -آره چطور؟ -کدومشونه دقیقا -داخل مسجد رو ببین ، معلم گروه چهارم ، سمت راست مسجد کفشاشو در آورد آستین پیراهنش رو کشیدم صبر کن عباس، توضیح میدم تورو خدا نرو آبروم رو نبر من که بهت قول دادم بیخیال شو داداش اگه بخوای خودم ماجرا رو برا تعریف میکنم تو رو به امام زمان"عج" نرو آستینش رو از دستم کشید -نترس کاریش ندارم -گریه ام گرفت تقصیر سید که نبود یکی باید به حساب رفیقش برسه تو دلم نذر کردم هزار تا صلوات، نه ،اگه درست بشه دو هزارتا صلوات فقط سید و عباس با سر و روی خونی از مسجد بیرون نیان همین! 🌾
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_یازدهم روز بعد سرویسم شروع ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خودمو‌عقب‌‌کشیدم کنار‌دیوار‌چشامو‌ روی‌هم‌ فشردم واشکام به سختی از گونه هام لیز خوردن زیر لب صلوات می‌فرستادم قلبم تو سینم میکوبید انتظار داشتم تا دقایقی دیگه با بدترین لحظه ی زندگیم رو به رو بشم به خودم جرأت دادم و به داخل مسجد نگاه کردم سید و عباس همو بغل کرده بودن و هق هق گریه میکردن😳 گریه هاشون از من شدید تر بود من فقط به نذر ۲هزار تاییم فکر میکردم😐🤦🏻‍♀ همین جور هاج و واج خیره شدم بهشون😶! که در همون حین نشستن یه گوشه ی مسجد مدت زیادی حرف زدن منم که دیدم اینجوریه رفتم سمت واحد خواهران و گرم صحبت با هم مسجدیام شدم یادم می اومد که عباس بچگیاش یه دوستی داشت که اسمش محمد موسوی بود اونا هم تو مدرسه باهم بودن هم توی مسجد. ولی نمیدونم چرا این به ذهن من نرسید که ممکنه این همون محمد موسوی باشه،فقط در سایز و ابعاد بزرگتر! وقتی با عباس سوار ماشین شدم سکوت کردم یکهو عباس گفت وای میدونی کیو دیدم؟ -آره محمد موسوی بود دیگه! -وای وای نرگس ، وقتی نگاش کردم قند تو دلم آب شد چقدر عوض شده بود ، درست هفت سال میشه که از هم جدا شدیم آخرین بار که دیدمش فقط ۱۶سالمون بود... شاید اگر به خاطر درس و مشق مسجد رو ول نمی‌کردم اینهمه سال فراق اون رو نداشتم - خب چرا دیگه از هم سراغی نگرفتین؟ - نمی دونم، هرزگاهی بهش فکر میکردم ولی مشغول درس و مدرسه شدم بعدشم که کنکور بودو... نشد دیگه ، دست سرنوشت بود ! 🌾🌸 ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دوازدهم خودمو‌عقب‌‌کشیدم کنا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید به خاطر شروع امتحاناتم رفت و آمدمو به مسجد کمتر کردم روز آخر امتحانات دیگه خونه نرفتم یه راست راهی مسجد شدم ایندفعه مخ مهدیه رو هم زده بودم و با خودم تا مسجد کشوندمش، تواوج گرمای خرداد و پای پیاده😬🥵! تا رسیدیم مسجد الحمدلله کسی نبود و خودمونو پهن زمین کردیم مهدیه خو فقط فُشم میداد😐! موقع اذان ظهر تعداد بچه های مسجد بیشتر شد نماز رو که خوندیم رفتیم سر کلاس توحید مفضل خانم دهقان با معرفی شخص مفضل شروع کرد طبق حرف های ایشون جناب مفضل شاگرد امام صادق علیه‌السلام بودند که یک روز در حرم رسول خدا شخصی دانشمند به اسم ابن ابی العوجا که مسلمان هم نبود را می‌بیند و به مناظره ی ابن ابی العوجا و دوستش توجه می‌کند که بحث آنها به خدا کشیده می‌شود یکی از آنها میگوید : کدام خدا؟معلوم است که جهان خودش بوجود آمده و... مفضل عصبی میشود و باخشم به چشمان ابن ابی العوجا خیره میشود ومیگوید:ای دشمن خدا! چطور می توانی پروردگاری را انکار کنی که تو را در نیکو ترین ترکیب و صورت آفریده؟ - ببینم تو از یاران جعفر صادق علیه السلام هستی اوکه با ما اینگونه برخورد نمی کند . بارها پیش آمده که خیلی بیشتر از این حرف ها را از ما شنیده ولی یکبار هم تند صحبت نکرده و پاسخ حرفهایمان را با کوتاه ترین کلمات داده ، طوری که اصلا نمی توانیم جوابش را بدهیم ! اگر تو از یاران اویی مثل او باما سخن بگو! مفضل سرش را پایین می اندازد و از مسجد بیرون می‌رود فردای آن روز در ساعتی که میدانست امام صادق علیه‌السلام در خانه است به پیش امام می‌رود امام صادق علیه‌السلام از او پرسید: چرا حالت خوب نیست مفضل؟ مفضل ماجرا را برای امام تعریف میکند امام لبخندی می زند و می‌گوید: از فردا بیا تا برایت درباره ی خدا و آفرینش جهان بگویم ،چیزهایی بگویم که شناخت و معرفت مؤمنان را زیاد میکند و کج اندیشان از شنیدنش حیران و سردرگم می شوند! امام با مهربانی و آرامش ادامه داد: فردا صبح زود منتظرت هستم🙂 آن شب خواب به چشمان مفضل نیامد: چه توفیق بزرگی! امام میخواهد برای من درس خصوصی بگوید! پس از نماز صبح راهی خانه ی امام صادق علیه‌السلام شد. امام که مفضل را دید صورتش شکفت و با لبخند سلام کرد مفضل جوابش داد -مفضل انگار دیشب خیلی انتظار کشیدی تا صبح شود؟ -بله بسیار انتظار کشیدم! آقا جان اجازه می‌فرمایید هرچه میگویید بنویسم؟ امام سری تکان داد و فرمود: بله بنویس امام مهربان ما طی چهار روز راز های آفرینش را برای مفضل بازگو کرد ... حتی یک حرف از صحبتهای خانم دهقان روهم جاننداختم ،همش رو نوشتم وباشوق و امید فراوان منتظر ادامه ی ماجرا توی جلسه‌ی بعد شدم هانیه باوی
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_سیزدهم به خاطر شروع امتحانات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید تا دو بعد از ظهر تو مسجد بودم میخواستم زنگ بزنم عباس گفتم حتما باز طبق معمول با معصومه رفته دور دور🙄 باهاش تماس گرفتم معصومه برداشت الو سلام نرگس چطوری؟ -سلام عباس کجاس؟ -رفته خریدکنه، من تو ماشین منتظرشم -معصوم خیلی خرج رو دستش ننداز این بدبخت سربازه،پولش کجا بود😐 -رفته برا خودش خرید کنه نه من:/ حالا چی شده از ما سراغ میگیری؟ -مسجدم بیاید دنبالم -باشه بهش میگم🙂 -مرسی‌خداحافظ -خدانگهدار عزیزم معصومه دو سال ازم بزرگتر بود خیلی از اوقات باهم بودیم با وجود تفاوت سنی ای که داشتیم خیلی باهم سازگار بودیم از لحاز فرهنگی خیلی باهامون منطبق بود وتنها کسی بود که عباس رو می‌تونست رام خودش کنه😐😂 عباس که اومد مسجد معصومه باهاش نبود! -معصوم جونم کو😕؟ -اولا سلام دوما خونه ی ماست مامان ازم خواست ببرمش خونمون که اندازه هاشو بگیره تا براش چادر بدوزه -سلام، اِههه پس میبینمش -آره ولی نه زیاد -😐💔 باوی
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_چهاردهم تا دو بعد از ظهر تو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید برای اینکه نشون بدم ناراحتم دیگه هیچ حرفی نزدم.. عباس هم که فهمید دارم خودمو لوس میکنم سر لجم هیچی نگفت.. داشتم از هوای مدیترانه ای و مناظر بسیار زیبای خیابان لذت می‌بردم که دیدم عباس تو اتوبان داره مارپیچی میرونه😐 - چی کار میکنی؟ - هیجان وخطر - چی به سرت زده باز؟ حرفی نزد ! یا درست رانندگی می‌کنی یا جیغ میزنم - لووووس به حرفم توجه نکرد ادامه داد هر لحظه نزدیک بود به یه ماشین بزنه صدای بوق ماشینا تو سرم بود همش خدا خدا میکردم این کار دست منو و خودش نده میدونستم عباس دین و ایمون حالیشه - عباس - هوم - میدونی سلب آرامش مردم و ترسوندنشون حق الناسه طبق قانون هیچ راننده ای حق نداره اینجوری برونه از لحاظ شرعی برخلاف قانون جمهوری اسلامی ایران عمل کردم حرامه! پاش رو پدال ترمز فشار داد ماشین با صدای کشیدگی چرخ روی آسفالت، ایستاد ، بوی لِنتا خیلی اذیت کننده شده بود - راست میگیا نه من نه اون دیگه حرف نزدیم ! رسیدم خونه چادر و روسریم رو در آوردم و نشستم پیش مامانم و معصومه مثل اینکه امروز رفته بودن به‌ چند تا تالار عروسی سر بزنن ولی قیمتا سرسام آور بوده از طرفی هم هر تالاری راضی به نبودِ آهنگ نمی‌شد پریدم وسط و گفتم مسجد! واسه چند لحظه همه ساکت شدن عباس هم فکر فرو رفت معصومه گفت: چه فکر خوبی دیگه هم غر غر نمی‌شنویم که چرا آهنگ ندارید چرا کسی نمی رقصه، میگیم مسجده دیگه😁! 🌾🌸 ⭕️ ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پانزدهم برای اینکه نشون بدم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید مامان گفت : نه نمیشه ، مسجدحرمت داره ، نمیشه چند نفر با قیافه های بَزَک کرده و هفت قلم آرایش بیان مسجد! -خب خانما میرن حسینیه ، مردا مسجد عباس همچنان نظاره گر بودوحرفی نمی‌زند ! اما معصومه راضی بود از پیشنهادم خوشش اومده بود چهره ی خندون‌و بارضایتش اینو نشون میداد! -باید با بابات صحبت کنیم معصومه شما هم با مامان و بابات صحبت کن تا ببینیم چی میشه بابا که اومد ناهار گذاشتیم بعد از غذا من ظرفا رو جمع میکردم و به مامانم با چشم و ابرو میگفتم که به بابام ماجرا رو بگه😅! معصومه هم که از من عجول تر بود ، رفت پیش مامانم نشست و در گوشی یه چیزایی گفت و مامانم به نشانه ی تایید سرتکون داد. من و معصومه نشستیم تو آشپز خونه و فال گوش ایستادیم واسه حرفاشون -آقا راستش امروز بچه ها رفته بودن به یکی دو تا تالار عروسی سر بزنن ولی با دیدن قیمتا هوش از سرشون پرید حالا پیشنهاد دادن مراسم تو مسجد گرفته بشه البته با رعایت حرمت مسجد ! - باید پیگیرش بشم ببینم امکان پذیره یا نه ، و شرایطش چطوره ... اتفاقا ازدواج امر مقدسیه قرار نیست مسجد فقط برای عزاداری باشه! معصومه سینی چای رو برداشت و رفت سمتشون به همه چای تعارف کرد و پیش عباس نشست و سریع گفت: بابا عباس هنوز نظرش رو نگفته ! عباس برای یه لحظه نگاهش رو معصومه خشک شد عباس نگاهش رو به سمت بابا برگردوند وگفت : برای من فرقی نداره ، رضایت معصومه و شما شرطه! عروسی مسئله ی مهم و حیاتی ای نیست فقط یه رسمه چیزی که زندگی انسان ها رو بنیاد میده اخلاق مداری و گذشته ! -بابا حتی اگه یه شام ساده هم باشه کافیه ، بقیه ی خرجا اضافه ست به دیوار آشپز خونه تکیه دادم ! چقدر قشنگ و ساده میخواستن زندگیشون رو شروع کنن، یه زندگی به دور از تجملات ! 🌾🌸 ⭕️ 🌼 ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_شانزدهم مامان گفت : نه نمیشه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یک ماه دیگه قرار بود مراسم عقد باشه یه عقد ساده تو حرم علی بن مهزیار (: من از دو هفته قبل عقد به مامانم پیله شدم که باید من قند بسابم بالا سر عروس😁 آخرشم همون جور شد که میخواستم عاقد نشست و شروع کرد در همین حال یه مرد شد سید بود! حدس زدم عباس بهش اصرار کرده تا بیاد بیخیال شدم و قندمو سابیدم😅 از حلقه و عسل و اینا که بگذریم نوبت تبریک و روبوسی بود تا نوبت من شد که بیام معصومه رو ببوسم سید هم نزدیکِ عباس شد تا بهش تبریک بگه در همون لحظه معصوم دسته گلو کوبید تو سرم😳 عباس یه نگاهی کرد ولی مال سید نیم نگاه بود ، پخی زدن از خجالت سرخ شدم😢.. عباس گفت داداش ایشالا روزی خودت سید دستشو گذاشت رو سینه شو گفت: فعلا شما برید ، نوبت به ماهم سر وقتش میرسه😅 دوسال بعد سال‌آخرم‌و‌کنکوری‌ام یک ماه دیگه هم عمه میشم تومسجد منو مسئول بسیج خواهران کردن تدریس کلاس توحید مفضل هم بامنه(: طهورا داره میره پیش دبستانی البته الان دیگه تنها نیست دوتا داداش دوقلو هم داره😅 که یکی درمیون جیغ میزنن تا اون یکی ساکت میشه بعدی صداش در میاد😥 بنده ی خدا زهرا خانم پدرش در اومده برای نگه داری دوقلو ها کمک نیاز داشت گاهی اوقات میرفتم خونه پیشش کمک میکردم البته از جانب طهورا بیشتر کمک میکردم باهوش بود درسش میدادم طهورا رو که سرگرم میکردم زهرا خانم بیشتر و بهتر به کاراش میرسید شوهرش هم که معمولا ماموریته! تو این دوسال مهدیه رو هم پابه پای خودم مسجد میکشوندم😂 واسه کنکور هم تو مسجد دوتایی مباحثه میکردیم ما دوتا پایه های ثابت بودیم گاهی شیدا و زینب هم میومدن. ولی چون رشته ی منو مهدیه معارف بود و شیدا و زینب انسانی ، فقط دروس مشترک رو مباحثه میکردیم صبح و شبمون تو مسجد بود نصف وسایلمون تو خونه ، نصفش تو دفتر مسجد😅 مربیا و مسئولین مسجد و دوستای مسجدیمون مثل خانواده ی دوممون شده بودن! 🌾🌸 ⭕️