eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
437 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌دوم تمام‌اون‌دوروز‌کاب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید ازاتاق‌که‌اومدیم‌بیرون سید‌تا‌نشست‌گفت من‌فردا‌صبح‌برای‌تحویل‌جواب‌آزمایش‌میرم و‌ظهر‌هم‌‌نوبت‌دکترمیگیرم مشکلی‌نداره؟ باتایید‌همه‌که‌مواجه‌شد یک‌لبخند‌مسممانه‌ای‌روی‌لبش‌نشست فرداش‌عباس‌منو‌ رسوند سید‌و‌عباس‌‌توی‌مطب‌کنارهم‌‌نشستن‌و‌شروع‌ به‌حرف‌زدن‌کردن.. نوبت‌ماکه‌شدعباس‌هم‌بلندشد‌که‌بیادداخل سید‌دستشو‌روی‌سینه‌ی‌عباس‌گذاشت‌و‌گفت بشین‌من‌هستم،بلایی‌سرش‌نمیاد -آخه -بشین‌عباس‌.. دکتر‌برگه‌روگرفت‌دستش قبل‌از‌اینکه‌بازکنه‌گفت انشالله‌هرچی‌که‌پیش‌میادخیره -بعدازیکم‌معطلی‌،لبخندی‌زد‌وگفت‌مبارکه😄.. گریه‌ام‌گرفت‌و‌رفتم‌بیرون عباس‌تامنو‌دیدپاشد‌و‌گفت‌:خیر‌باشه؟ -سیدگفت:چطوری‌‌برادرزن‌عزیزم😂؟ عباس‌وسیدهم‌وبقل‌کرد‌ن وریز ریزمیخدیدن سوارماشین‌که‌شدیم عباس‌به‌همه‌زنگ‌زد به‌مامانم‌به‌بابام‌به‌زنش تاریخ‌عقدمشخص‌بود‌ فقط‌مونده‌بود‌جواب‌آزمایش که‌جواب‌هم‌مثبت‌بودالحمدلله دیگه‌وقتش‌بود‌به‌مهدیه‌زنگ‌بزنم😅.. 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌سوم ازاتاق‌که‌اومدیم‌ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید خودمو‌توآینه‌نگاه‌کردم چادرمو‌روی‌سرم‌گذاشتم‌و‌ کشیدمش‌روی‌صورتم زیرلب‌گفتم آخه‌خداراضی‌میشه بااین‌آرایش‌باشی‌و‌نامحرم‌هم‌باشه؟ یه‌قربةالی‌اللهی‌گفتم‌و‌چادر‌رو‌پایین‌ترکشیدم مادرم‌اومد‌.. نرگس‌بیا‌مهمونا‌اومدن عاقدهم‌پشت‌دره محمد‌هم‌آمادس توموندی‌فقط.. چادرمو‌از‌سرم‌زدم‌بالاو‌ بغضم‌ترکید و‌توی‌بغل‌مادرم‌شروع‌به‌گریه‌کردم مادرم‌‌باصدای‌بغض‌آلودی‌گفت خوشبخت‌شی‌دخترنازم کوچولوی‌مامان‌،کی‌بزرگ‌شدی‌تو؟ زهراخانم‌سریع‌خودشو‌رسوند بابا‌نمیخوریمش‌این‌شکلاتو بزارید‌بیاد‌مردم‌منتظرن محمد‌داره‌قند‌تودلش‌آب‌میشه‌دیگه.. چادرم‌رو‌روی‌سرم‌کشیدم کنارصندلی‌ایستادم‌ محمد‌هم‌اومد نشستم‌وقرآن‌و‌دسته‌گل‌رو‌داد‌دستم باورم‌نمیشد.. من‌..سید.. مهدیه‌و‌معصومه‌و‌شیدا بالا‌سرم‌قندمیسابیدن محمد‌نشست دلم‌هری‌ریخت بعد‌از‌روزآزمایش دیگه‌باحاش‌حرف‌نزده‌بودم تکیه‌دادم‌به‌صندلی.. -نرگس‌خانم‌،حالتون‌خوبه؟ -اولین‌باربود‌اسممو‌میگفت حس‌غریبی‌داشتم.. تاحالا‌اسممو‌از‌زبونش‌نشنیده‌بودم مهدیه،پرید‌وگفت: طبیعیه،نگران‌نباشیدسید! سید‌لبخندی‌زد‌وگفت: توکل‌برخدا عاقدبعدازکسب‌اجازه‌ازبابام شروع‌به‌سوال‌پرسیدن‌‌از‌من‌کرد بارسوم‌‌لب‌واکردم: در‌محضرخدا‌،وباکسب‌اجازه‌از‌امام‌زمان‌ وبزرگترها‌به‌ویژه‌پدر‌و‌مادرم‌ بله.. تابه‌خودم‌اومدم‌ یه‌انگشتر‌توی‌دستم مزه‌ی‌عسل‌توی‌حلقم دست‌گل‌توی‌مشتم سوارماشین‌شدیم‌‌و‌ دیدم‌محمد‌داره‌صحبت‌میکنه‌باچندنفر ومیگه‌نمیخواد‌کسی‌باهامون‌توی‌ماشین‌باشه دقت‌نکردم‌که‌طرف‌مقابلش‌کیان ولی‌حدس‌میزدم‌حتما‌یکیشون‌عباس‌باشه بی‌خیال‌همچی خیره‌ی‌روبروم‌بودم محمد‌پرید‌توماشین -خانم‌خوشکلم‌چطوره؟ -صورتمو‌برگردوندم‌سمتش و‌اززیرچادرنگاهش‌کردم یکم‌رفت‌جلوتر توی‌یه‌کوچه‌ی‌تاریک‌پارک‌کرد داستامو‌گرفت و‌گفت‌نمیخوای‌حرفی‌بزنی‌عزیز‌دلِ‌سید؟ -چادرمو‌از‌صورتم‌برداشت ببینمت.. ناراحتی؟ می‌ترسی؟ بهم بگو.. نکنه‌توشوکی!!😅 -بفضم‌ترکید و‌گفتم‌هیچکدوم دلتنگم فقط -سرمو‌روسینه‌ش‌چسبوند‌و‌گفت نبینم‌دلتنگ‌باشی توهنوزم‌مال‌خانوادتی -دستمو‌روی‌شونه‌ش‌گذاشتمو‌گریه‌کردم -یکم‌مکث‌کرد‌وگفت نه‌منصرف‌شدم‌تومال‌خود‌خودمی😁😂😂 -خندم‌گرفت ونتونستم‌خودمو‌کنترل‌کنم‌ -بچه‌نشو‌دیگه،ببینم‌حلقَتو.. اونجا‌دیدم‌تو‌عین‌یخی،منم‌خجالت‌کشیدم بگم‌عکس‌بگیریم.. دستاتوبده‌،یادگاری‌یه‌چیزی‌داشته‌باشیم‌😅 -تاحالا‌اینجورراحت‌ندیده‌بودمش.. -دست‌گل‌رو‌‌ازم‌گرفت‌و‌گفت شنیدم‌دخترامیگن‌،اگراینو‌توسر‌دختری‌بکوبی بختش‌وامیشه.. تاخواستم‌جواب‌بدم دستگل‌روکوبید‌توسرم -دادزدم‌عههه‌منکه‌بختم‌واعهه مبخوای‌ببندیش؟؟😐😂😂 -عههه‌پس‌زبونم‌داری😂😂 -🙄 یکدفعه‌صدای‌زنگ‌گوشی‌‌محمد‌بلندشد.. زهرابود داشت‌غرمیزد‌که‌کجاییم.. محمد‌بهش‌گفت‌،توراهم‌میام‌الان زهرانفسی‌کشید‌و‌گفت برای‌همین‌کاراست‌که‌یه‌همراه‌توی ماشین‌عروس‌و‌داماد‌میاد🙄 محمد‌خنده‌ی‌بلندی‌کرد‌و‌گفت: دارم‌میام😂😂واستارت‌زد چادرم‌رو‌روی‌صورتم‌کشیدم‌و‌گفتم -محمد!! -جان‌محمد.. -چرا‌نزاشتی‌‌باهامون‌همراه‌بیاد؟ -اخه‌عین‌یه‌موش‌ملوس‌کوچولو تو‌خودت‌بودی.. بایدیخت‌وامیشددیگه😅.. -من‌خیلی‌دوست‌دارم‌محمد ازهمون‌اول‌به‌دلم‌نشسته‌بودی.. باورم‌نمیشدکه‌.. -حرفموقطع‌کرد‌وگفت من‌عاشقت‌بودم‌نرگس شرط‌عشق‌هم‌رسواییه رسواشدم‌،رسواشدم‌پیش‌زهرا😅 🌾🌸
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌چهارم خودمو‌توآینه‌نگا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید مولودی‌بزارم؟ -اره‌اره -playing... -سرگرم‌رانندگی‌که‌دیدمش دستمو‌رودنده‌گذاشتم.. موقع‌پیچ‌اومد‌‌دستشو‌رو دنده‌بزاره‌دست‌من‌بود یه‌لحظه‌نگاهم‌کرد‌و‌یکدفعه‌لبخند‌زد دستمو‌فشارداد‌و‌گفت تو‌‌یه‌نعمت‌اللهی‌برای‌من‌هستی من‌میخوام‌امشب‌روبه‌شکرانه‌ی‌وجود‌تو عبادت‌کنم هنوز‌دستامو‌گرفته‌بود -یکدفعه‌پرید‌و‌گفت توهم‌شیطونیا‌کلک😜😂😂 -زیرچادر‌خنده‌ای‌کردم‌ -آخه‌من‌چراباید‌ازدیدنت‌محروم‌باشم حوریه‌ی‌من😅 بخدا‌چشم‌همه‌ی‌مردا‌رو‌کور‌میکنم تا‌توسرتو‌بالابگیری‌و‌راحت‌باشی چقدرخوشم‌میاد‌قبل‌‌ازاینکه رگ‌غیرت‌من‌بادکنه توخودت‌حیاداری(: عاشق‌این‌سبک‌زندگی‌ِ زهراییتم‌حوریه‌ی‌سید -میدونی‌‌خیلی‌خوشحالم‌از‌اینکه عاشق‌پسرحضرت‌زهراشدم و‌حضرت‌زهراقبول‌کردکه‌عروسش‌باشم من‌ازت‌ممنونم‌محمد‌که‌سید‌شدی😅.. -😊😌 -میتونم‌یه‌درخواست‌داشته‌باشم‌ازت؟ -بله‌بگوجانم -بعدازمراسم‌بریم‌شهدای‌هویزه،میشه؟🙂 -وای‌هنوز‌نیومده‌،خواهشاشروع‌شد😶😂 -😅😅 -باشه‌قبول🙂.. خونه‌ی‌پدری‌سید‌رفتیم مهمونا‌اونجا‌بودن فقط‌عقد‌خونه‌ی‌ما‌بود بعد‌از‌‌هدیه‌هاو‌احوال‌پرسی‌و.. شام دادن‌ تا‌ساعت‌دوشب‌فامیلای‌نزدیک‌مونده‌بودن محمد‌همه‌رو‌گذاشته‌بودو‌ رفته‌بودعبادت🙂.. منم‌نشسته‌بودم‌کنار‌خانما حرف‌میزدن‌ گاهی‌نصیحت‌میکردن.. دعاهای‌عجیب‌غریب‌هم‌بینش‌زیاد‌بود😅 همه‌که‌رفتن رفتم‌تو‌اتاق‌پیش‌محمد تسبیح‌توی‌دستشو‌گذاشت‌زمین میخوای‌بریم؟ -آره‌،میشه -یه‌نگاهی‌به‌ساعتش‌کرد‌و‌گفت‌ بپوش.. سویچ‌رو‌برداشت‌و‌سجادشو‌جمع‌کرد سوارکه‌شدم‌گفت -چیزی‌نمیخوای؟ غذا‌خوردی -من‌سیرم‌،شما‌چیزی‌خوردی؟ -آره‌خوردم میگم‌کنکور‌نزدیکه‌هااا چیکارمی‌خوای‌بکنی؟ -شوهرداری😂 -عه‌.. خیل‌خب‌باشه -نههه‌راستش‌یه‌چیزایی‌خوندم اگه‌امسال‌کنکوربدم‌امکانش‌هست‌که چیزی‌که‌میخوام‌دربیام -چی‌می‌خوای؟ -فرهنگیان😅 سکوت‌عجیبی‌کرد -ناراضی‌ای؟ -چرامیخوای‌کارکنی؟ -اگرشمانخوای‌کارنمیکنم مهم نیست -نمیخوام‌به‌خاطرمن‌از‌علاقت‌بگذری -نه‌اصلا‌اینجور‌نیست جایی‌تودلم‌برای‌علاقه‌های‌‌دیگه‌نیست همشو‌گرفتی‌آقا🤷🏻‍♀.. -کلک😂😂 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌پنجم مولودی‌بزارم؟ -ار
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید ازماشین‌که‌پیاده‌شدم همجاتاریکی‌مطلق‌بود.. خیلی‌وحشتناک‌بود محمدچراغ‌قوه‌ی‌گوشیش‌رو‌روشن‌کرد‌و گرفت‌روصورتم چشمامو‌جمع‌کردم -غلط‌کردم اینجا‌چراانقدرترسناکه😐💔 -خب‌بگوبرای‌چی‌ماروکشوندی‌تااینجا؟ -چون‌نذرکردم روزعقدم‌بیام‌‌سرمزار‌شهیدعلی‌حاتمی -چطور؟ -مسئول‌کمیته‌ازدواجه😅 همه‌ازش‌حاجت‌میگیرن‌ منم‌یک‌ماه‌پیش‌رفتم‌هویزه حاجت‌خواستم.. شددیگه😂.. -هرچقدربیشترپیشت‌میمونم بیشتربه‌فضولیات‌پی‌میبرم پس‌من‌تورو‌ازاین‌شهید‌دارم،آره؟😂 -بله دستموگرفت‌و‌رفتیم‌سمت‌مزارشهدا چراغ‌گرفت‌روی‌تک‌تک‌مزارها‌تاپیداش‌کنیم.. -حالاچه‌اعمالی‌نذرکردی؟ -زیارت‌عاشوراویک‌صفحه‌قرآن -خوبه‌ختم‌کل‌قرآن‌نگرفتی😅 عهه‌اینجاست! دستموروقبرگذاشتم‌و‌نشستم -محمدشما‌میخونی؟ -بله‌میخونم😊.. -تمام‌دعا‌رومحوبودم تلفظ‌های‌غلیظش‌نشون‌دهنده‌ی‌ گذروندن‌دوره‌های‌تخصصی‌‌تجوید‌بود -محمد !! شما‌.. -هیچی‌نگو،نمیخوام‌‌الان‌درموردش‌ حرف‌بزنم.. -چرا؟ -دیگه.. یه‌مهرازجیبش‌درآورد‌و‌ایستاد میخوام‌نماز‌شکربخونم🙂 از‌منم‌کیفم‌مهردرآوردم‌و‌پشتش‌ایستادم تااذان‌صبح‌باهاش‌بودم نماز‌شب‌رو‌اونجا‌خوندیم دعای‌عهدم‌زمزمه‌کنان‌بامحمدبود میگن‌شب‌اول‌عروسی‌دعاها‌میگیره ایستادم کنارش.. دستامونو‌گذاشتیم‌روسرمون و‌محمددعای‌الهی‌عظم‌البلاء‌میخوندومن زمزمه میکردم دعا‌که‌تمام‌شد ایستاد‌یم‌وسط‌محوطه‌و‌ یه‌فاتحه‌خوند‌یم‌و‌دراومدیم.. -محمد‌گشنمه.. -هوم‌منم بنظرت‌زهراصبحانه‌میاره؟ -خداکنه -سرموچسبوندم‌به‌صندلیو‌خوابیدم چشاموکه‌واکردم محمدتوماشین‌نبود رسیده‌بودیم‌شهر جلویکسری‌مغازه‌پارک‌کرده‌بود.. یکم‌که‌گذشت‌،پیداش‌شد بایه‌کیسه‌پر‌ -به‌ساعت‌خواب😁 نمیدونم‌توچجوری‌هستی ولی‌من‌سرموبزارم‌روبالشت‌دیگه بیدار نمیشم گشنه‌هم‌که‌هستم نمیتونستم‌منتظرزهراباشم😅 -حالاچی‌هست؟ -افتخاربازکردنش‌باشما🙂.. -اووو‌چه‌تنوعی😍 دستت‌طلا،الهی‌بری‌کربلا -وای‌نرگس،بدون‌شمامن‌جایی‌نمیرم‌که -الهی‌بریم‌کربلا😄 بیابخوریم‌تا‌بریم‌خونه‌قشنگ‌بخوابیم.. محمد‌رفت‌درروبازکرد منم‌پشت‌سرش.. زهرایهو‌اومدجلومون.. کجابودید؟ سریع‌گفتم -من‌خوابم‌میاد و‌سریع‌جیم‌شدم آستین‌محمد‌روهم‌گرفتم‌و‌کشیدم رفتم‌تواتاق‌‌و‌تخت‌خوابیدم واسه‌اذان‌ظهر‌،محمد‌بیدارم‌کرد -بیدارشو،حوریه‌جان😅.. اذانه.. -چراانقدراذان‌زودمیگه.. -بلندشو‌،شیطون‌روسینت‌خوابیده سه‌بارسوره‌ناس‌بخون‌تابتونی‌بلندشی 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌ششم ازماشین‌که‌پیاده‌ش
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید عصرراهی‌مسجدشدیم محمد‌یه‌جعبه‌شیرینی‌‌به‌دست رفت‌سمت‌واحد‌برادران‌ و‌منم‌رفتم‌سمت‌واحدخواهران.. یک‌یک‌بچه‌هاروبغل‌گرفتم همش‌شوخی‌و‌سربه‌سرگذاشتن‌من‌بود😐 همش‌حرف‌عروس‌خانم‌عروس‌خانم روی‌زبوناشون‌بود:/ عکس‌العمل‌منم‌شده‌بود یه‌لبخند‌ریز‌و‌محجوب.. هی‌میگفتن‌عروس‌خانم‌چراحرف‌نمیزنی خجالتی‌شدیا😂.. سیدتهدیدت‌کرده؟😂 -والاانقدرشماحرف‌واسه‌گفتن‌دارید من‌ترجیح‌میدم‌شنونده‌باشم‌فعلا.. زهراکه‌رسیدگفت‌ بــــــه‌ببین‌کی‌اینجاست😁.. بیاکارت‌دارم‌.. فضولی‌همه‌گل‌کرد‌ چیکار؟؟؟ یه‌کاری‌که‌به‌شما‌مربوط‌نمیشه😂.. کیفمو‌برداشتم‌و‌ازدفتر‌مسجد‌رفتم‌بیرون یه‌برگه‌داد‌دستم -اینو‌بخون -این‌چیه؟چراچروکه -بازش‌کن‌میفهمی😄‌‌.. حتمارگ‌غیرت‌شوهرت‌بادکرده‌بوده😂 https://eitaa.com/Hiam32/10386 بسم‌الله الرحمن الرحیم چطوری‌ممد؟ اینو‌چندروز‌قبل‌از‌اعزام‌نوشتم نمیدونم‌‌چندروزی‌حالم‌بدبود حتی‌حوصله‌ی‌توروهم‌نداشتم خووللش الان‌که‌این‌نامه‌رو‌میخونی‌من‌نیستم وبه‌ملکوت‌اعلا‌پیوستم گریه‌نکنیا‌باحوریه‌ها‌خوش‌میگذره محمدجونم‌توحوریه‌نمیخوای‌؟:/ داداش‌اوضاعت‌خیلی‌بیریخته من‌دارم‌میبینمت.. یکی‌رو‌میخوای‌سروسامونت‌بده این‌چه‌وضعشه؟ می‌دونم هرجا میری پرتت میکنن بیرون بچه حزب اللهی پیامبر اکرم صلوات الله علیه میفرماید النکاح سنتی این رو هم خودم روز عقد یاد گرفتم البته روز عقد که نه ... آنقدر فیلم روز عقدمو از روی شوق مرتب دیدم حتی یادگرفتم برای دیگران خطبه عقد بخونم😂 خب داش بسیجی ژون این رسمش نبود! دختر چه شکلی میخوای ؟ میخوای تو خیابون برات فرق باز کنه یا رو بگیره؟ آقا‌منکه‌میدونم‌دلت‌کجاست😌.. سید‌برو‌سراغش‌دیگه مِن‌مِن‌نکن.. یادت‌باشه‌که‌من‌قول‌دادم‌توروبهش‌برسونم! خانم‌قاسمی‌‌بهترین‌گزینه‌برای‌توعهه شانست‌رو‌امتحان‌کن نترس‌‌داداش من‌پشتت‌میمونم عقول‌و‌قلوب‌انسان‌ها‌دست‌خداست خودتو‌بسپاربخدا میشه‌‌.. 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌هفتم عصرراهی‌مسجدشدیم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید هشت‌سال‌بعد ریحانه‌..بیا‌مامان🙂 دستای‌کوچولوشو‌گرفتم مامان‌من‌کاردارم‌باشه؟ بابا یکم‌دیگه‌میرسه دخترم‌بزرگ‌شده مراقب‌داداشاش‌هست‌مگه‌نه؟ من‌‌ روحا‌ رو‌باخودم‌میبرم شما‌مراقب‌محمد‌طاها‌و‌محمد‌‌یاسین‌باش عزیزم‌،دخترم‌دیگه‌خانم‌شده مثل‌یه‌دختربزرگ‌برای‌داداشاش‌مادری‌میکنه😌 بغلش‌کردم ریحانه‌‌ی‌خوشکل‌مامان😌🌸 زنگ‌زدم‌به‌محمد‌تا‌بازم‌یادآوری‌کنم که‌من‌دارم‌میرم‌و‌خودشو‌به‌بچه‌هابرسونه -توراهم‌حوریه‌جان😁 -دلم‌شور‌میزنه‌محمد‌سریع‌تربیا‌لطفا -تا‌۱۰۰بشماری‌رسیدم😂 -وااامگه‌من‌بچه‌م‌گولم‌میزنی؟😶 -نه‌باورکن‌رسیدم،تا۱۰۰بشمار😂.. -باشه‌منتظرما -خیالت‌تخت‌😌🖐🏻 -راستی‌محمدمحمد!! -جانم؟ -من‌روحا‌رومیبرم‌باخودم -دخمل‌بابا‌روکجا‌میبری؟ -عه‌😐یه‌دخمل‌دیگه‌برات‌تو‌خونه‌گذاشتم😂 -من‌روحا‌رومیخوام🤨 -دوقلوها‌‌خوابن‌اومدی‌خونه جُنگ‌شادی‌بپانکنیا🙄😁 -قول‌نمیدم‌،یاعلی😂🖐🏻 پیاده‌راه‌افتادم‌سمت‌خونه‌زهرا توی‌راه‌بیغ‌بوق‌های‌محمد‌ دَمار ازروزگارم‌درآورد -محمد‌آبروم‌روبردی😢😂 -ببینم‌عسل‌بابارو😄🌸 -روحا به بابا‌سلام‌کن.. -بچه‌‌رومیبرم -نمیشه😐 -چرامیشه -نخیر -بزورمیبرمشا!! -نمیتونی،دادمیزنم‌دزززد‌،وای‌بچم😌😂 -عهه‌لامصب‌ِجیغ‌جیغو شناسنامم‌بام‌نیست وگرنه‌میدزدیدمت😂 -بروبه‌بچه‌هات‌برس ریحانه تنهاست.. -میرسونمت‌خونه‌زهرا به‌طهورای‌عروس‌خانم‌هم‌سلام‌برسون😂 -چشم‌😅 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌هشتم هشت‌سال‌بعد ریح
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید قراربودطهوراباپسرعموش‌ازدواج‌کنه سن‌هردوشون‌کم‌بود طهورا‌پونزده‌سالس و‌پسرعموش‌‌بیست‌ساله.. -ببینمت‌عروس‌خانممم😁 -سلام‌زن‌دایی😌🌸 -علیک‌سلااام زهراااا پسرا‌کجان‌پس؟؟ -بامسجدرفتن‌فوتبال.. -طهوراحاضری‌؟ -الان‌چادرمو‌سرم‌میکنم ازبازارکه‌برگشتیم طهوراخریدارویکی‌یکی‌نشون‌زهراداد تاسه‌ماه دیگه ‌باید وسایل‌موردنیازش‌روتهیه‌میکرد یهو‌اشک‌تو‌چشمای‌زهراحلقه‌زد بلندشد‌وسمت‌اتاق‌رفت گونه‌ی‌طهورا‌روبوس‌کردم‌و‌سمت‌زهرارفتم -زهراگریه‌چرا؟ یادروزعروسی‌خودت‌بیوفت‌ که‌چقدرذوق داشتی😂.. نزن‌توذوق‌این‌بچه‌دیگه😐😅 بجای‌گریه‌دعاکن‌براش عاقبت‌بخیربشه خوشبخت‌بشه طهوراناراحت‌میشه‌تورو‌اینجوری‌میبینه دوست‌داره به‌غریبه‌که‌نمیدی پسربرادرشوهرته،میشناسیش عین‌بچه‌خودشون‌دوستش‌دارن براش‌کم‌نمیزارن هنوزم‌دخترتومیمونه نمیفرستیش‌که‌دیگه‌برنگرده خونشم‌توهمین‌کوچه‌پس‌کوچه‌هامیاد🙂 انقدربابچه‌هاش‌میشینه‌وردلت‌تا خودت‌ازخونه‌بندازیش‌بیرون😅.. چادرمو‌سرم‌کردم من‌میرم‌زهرا جلواین‌بچه‌‌گریه‌نکن‌دلش‌میگیره گناه‌داره خداحافظ😊🖐🏻 روحاروبغل‌گرفتم‌و‌رفتم‌خونه واردحیاط‌که‌شدم طبق‌معمول‌صدای‌‌بچه‌ها‌وباباشون خونه‌رو‌گذاشته‌بودروهوا در‌روبایک‌ضربه‌بازکردم -محممممممممد😐 -همه‌عین‌جن‌زده‌هاپریدن‌و‌ هرچی‌دم‌دستشون‌بود‌رو‌مرتب‌کردن نشستم‌رو‌زمین‌و‌زدم‌زیرگریه:/ اخههه‌نگا‌چیکارکردین‌خونه‌رووو دلم‌خوشه‌باباشونو‌گذاشتم‌پیششون محمد‌که‌سرشو‌برده‌بود‌توی‌لاک‌خودشو ریز‌ریز‌میخندید‌و‌‌وسایل‌روجمع‌میکرد حتی‌زحمت‌نکشیده‌بود‌قبا‌شو‌دربیاره عمامه‌ش‌هم‌وارفته‌بود بایدازاول‌بسته‌میشد:/ ریحانه‌‌کنارم‌لیوان‌ِآب‌قند‌رو‌هم‌میزد محمد‌اومد‌نزدیکم روحا‌رو‌ازم‌گرفت‌و‌چهار‌زانو‌نشست‌جلوم بچه‌روگذاشت‌جفتش‌و‌گفت آخ‌آخ‌نگا‌الماسارو حیف‌نیست‌دارن‌حروم‌میشن اگرمیدونستم‌اینجوری‌میخوای‌گریه‌کنی قبل‌از‌اومدنت‌روضه‌امام‌حسین‌میخوندم لااقل‌اشکات‌‌برای‌امام‌حسین‌جاری‌بشن😉😁 -لبخندی‌زدم‌و‌سعی‌کردم‌جمعش‌کنم محمد‌وقتی‌منو‌اینجوری‌دید عباشو‌‌که‌کنارش‌افتاده‌بود‌برداشت و‌باهاش‌افتاد‌به‌جونم زیر‌عباش‌دست‌و‌پامیزدم‌و‌میگفتم محممممممدبخدااگر‌ولم‌نکنی‌بدمی‌بینی -فعلاکه‌مال‌خودمی‌حرف‌نزن😌😂😂 -محمممد‌میکشمممممت اگررعباس‌بفهمه +ولم کرد یه نفس‌عمیق‌کشیدم‌و‌روسریم‌رو‌صاف‌کردم لیوان‌‌اب‌قندرو‌ازریحانه‌‌گرفتم‌ ویه‌قُلُپ‌‌ازش‌خوردم بقیه‌لیوان‌رو‌پرت‌کردم‌‌رومحمد دادزد:هی،ازعید‌یک‌ماهم‌نیست‌که‌گذشته میخوای‌فرشاروبازم‌بدی‌قالی‌شویی یه‌نگاه‌به‌ساعت‌کردم -ساعت‌یازدهه فکرنمیکنم‌کاری‌داشته‌باشی بابچه‌ها‌برو‌قالی‌روبشور مثل اینکه ‌ریحانه‌اینبار سلیقه‌به‌خرج‌داده‌،رنگ‌غذا‌هم‌ریخته‌تو اب‌قند😂 فرشاهم‌سفیده لکه‌بمونه‌نمیره‌ها آفرین‌‌به‌شما،برید‌بشوریدش😌😂😂 -چشم‌ملکه‌ی‌من😂
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌نهم قراربودطهوراباپس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید نشستم روبه‌روی تلویزیون تیزر تبلیغاتی حوزه علمیه قم بود بعدازازدواج‌‌دیگه‌فرصت‌ادامه‌تحصیل‌ پیدا نکردم الان‌فرصت‌خوبی‌بود(: غرق‌فکربودم‌که‌محمد‌و‌بچه‌ها‌اومدن -خستههههه‌نباشید😊😉 -سلامت‌باشیدخااانممم😁 -براتون میوه ‌بیارم‌نوش‌جان‌کنید؟ -دستت‌طلا😌 نشستم‌کنارش‌و‌براش‌میوه‌پوست‌کندم تایِ‌آستین‌خیسشو‌بازمیکرد یه‌قاچ‌میوه‌بهش‌تعارف‌کردم و‌گفتم‌محمدددد -جان‌دلم😅 -میخوام‌درس‌بخونم.. ابروهاشو‌دادبالا‌و‌گفت به‌به‌😂 -میخوام‌برم‌حوزه -حوزه‌ی‌کجا؟ -قم -قمممممم؟ -اهم،خب‌شماهم‌برای‌‌گرفتن‌سطح‌سه‌ بیا بریم -بایدپُرس‌و‌جوکنم ولی‌خوب‌شدکه‌به‌این‌فکر‌افتادی😁 طبق‌معمول بچه‌هاروخوابوندیم محمد‌رفت‌وضوبگیره منم‌سجاده‌هاروانداختم محمد‌ایستاد‌جلو ولی‌یکم‌مکث‌کرد پشت‌به‌قبله‌،رو‌به‌روی‌ِ‌من‌نشست نرگس،یه‌چیزی‌! -بله؟ -باید‌همین‌ماه‌بریم‌قم -چرا😶😂؟ -‌آخه‌آزمونش‌همین‌ماهه!! -چییی؟وای -همچی‌رواین‌هفته‌جورمیکنم‌که‌بریم اثباب‌اثاثیه‌ی‌خونه‌روهمین‌امشب‌جمع‌کن به‌این‌زودیاخونه‌رو‌میدم‌اجاره و‌اونجا‌باپول‌اجاره‌ی‌این‌خونه‌ یه‌خونه‌اجاره‌میکنیم -ماتم‌بُرد،الحق‌که‌این‌مرد‌همه‌ی‌کاراشون‌ سَرسَریه محمدایستاد تکبیرگفت‌ونمازشو‌شروع‌کرد سریع‌به‌خودم‌اومدم‌و‌پشتش‌به‌نماز‌ایستادم.. شب‌تمام‌وسایلی‌رو‌که‌خیلی‌نیازی‌بهشون‌نداشتم جمع‌کردم.. بعدازنمازصبح‌هم‌عین‌جنازه‌ افتادم‌روتخت‌و‌تااذان‌ظهرخوابیدم:/ 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_هفتاد‌م نشستم روبه‌روی تلوی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید محمد روحا و یاسین رو گرفته بود ومن ریحانه وطاها خم شدم و نزدیک گوششون گفتم خوشکلایِ‌من‌ اینجا‌حرم‌یه‌خانومییه‌که‌خیلی‌مهربونه هردعایی‌بکنید‌مستجاب‌میکنه ازش‌بهشت‌‌روهم‌میتونید‌بخواید‌😁.. ایستادم‌و‌یه‌نگاه‌به‌محمد‌کردم‌ دست‌روی‌سینه‌گذاشتیم وجوری‌که‌صدامو‌نوبشنون‌گفتیم السلام‌‌علیک‌یا‌فاطمه‌المعصومه و‌به‌رسم‌ادب‌خم‌شدیم بچه‌ها‌یه‌نگاهی‌به‌ماکردن که‌ما‌هم‌بالبخندجوابشون‌دادیم بچه‌هاحالانوبت‌شماست‌که‌سلام‌کنین😉 یکی‌دست‌راستشو‌گذاشت‌روسینش یکی‌دست‌چپشو یکی‌تا‌زمین‌خم‌شد یکی‌اشتباه‌تلفظ‌کرد و‌حسابی‌باعث‌خنده‌ی‌منو‌محمد‌شدن یه‌نگاهی‌بهشون‌کردم‌وگفتم سادات‌عزیزیاعلی‌بریم‌توحرم😄.. بچه‌هارو‌رهاکردیم‌تو‌حرم‌عمه‌جانشون منو‌محمد‌هم‌هق‌هق‌گریمون‌دراومد ومحو‌تماشای‌حرم‌ایستادیم توحال‌خودم‌بودم -نمیخوای‌اولین‌روزی‌که‌برای‌زندگی اومدی‌قم‌رو‌ثبت‌کنی؟ واین‌خستگیت‌یادت‌بمونه😂.. -نههه‌محمدنههه،ازسروروم‌خستگی‌میباره گوشیش‌رو‌چپ‌و‌راست‌میکرد‌و‌سلفی‌میگرفت انقدرحرس‌و‌خوردم‌و‌بهش‌گفتم‌نکن تااحساس‌‌ضعف‌وسرگیجه‌بهم‌دست‌داد رنگ‌از‌صورتم‌پرید دستمو‌رو‌دهنم‌گذاشتم‌ و‌گفت‌محمد‌حالم‌داره‌بهم‌میخوره -ازکی؟ازمن😂؟ -بیخیال‌مسخره‌بازیاش دویدم‌ورفتم‌ سعی‌کردم‌بالانیارم یه‌لیوان‌آب‌گرفتم‌دستم و‌به‌دیوارتکیه‌دادم‌و‌نشستم یکم‌یکم‌آب‌میخوردم‌تاحالم‌جابیاد از دورمحمد رومیدیدم که‌دنبالم‌میگرده ولی‌نمیتونستم‌بلند‌شم‌و‌بگم‌اینجام تودلم‌گفتم‌خدایا‌نمیتونم‌‌ یه‌کاری‌کن‌،پیدام‌کنه یکم‌که‌گذشت‌،به‌چشمش‌خوردم‌ بادواومد‌پیشم -حالت‌خوبه؟ -نه -پ‌چت‌شد؟ -نمیدونم‌ولی‌فکرکنم‌خبرایی‌باشه -چی؟ -باید‌بریم‌آزمایشگاه😂 -بازززززم😐😂😂 -بچه‌هاکجان؟ -درپناه‌عمه‌جانن😌😂 -خدای‌ِعمه‌جان‌یه‌عقل‌گذاشته‌توسرمون که‌مراقب‌بچه‌هامون‌باشیم‌ولی‌مااا😂🤦🏻‍♀ -😉😂 -میتونی‌راه‌بری؟ -نه‌زیاد،بچه‌هارو‌بیار‌،سرم‌گیج‌میره -باشه‌همینجا‌باش‌،جایی‌نریا..
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_هفتاد‌ویکم محمد روحا و یاسی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید بابچه ها که برگشت بدنم‌یخ‌کرده‌بود هواسرد‌نبود‌ولی‌من‌میلرزیدم‌و‌سردم‌شده‌بود به‌محمد‌چیزی‌نگفتم‌ولی‌فهمید شال سیدیش رو از رو شونه‌ش‌برداشت و‌انداخت‌گردنم‌ یه‌نگاهی‌بهش‌کردم‌و‌گفتم منکه‌سیدنیستم‌ برش‌دار،درست‌نیست این‌مخصوص‌بچه‌های‌حضرت‌زهراست.. -توهم‌عروس‌حضرت‌زهرایی(: لبخندمو‌توی‌شال‌قایم‌کردم سوارماشین‌شدیم‌ گوشی‌رو‌داد‌دستم‌ زنگ‌بزن‌به‌آقای‌‌مقدم‌ و‌گوشی‌رو‌بزار‌روی‌بلندگو🙂 خوشم‌میومد‌از‌اینکه‌مقرراتی‌بود قانون‌روچشمش‌بود‌نه‌زیرپاش میگفت‌این‌قوانین‌کشور‌ِامام‌زمانه(:🌸 ندیده‌بودم‌تاحالا‌درحال‌رانندگی گوشی‌دستش‌بگیره! وقتی‌دیدم‌داره‌آدرس‌بهترین‌آزمایشگاه‌های قم‌رو‌میگیره‌خندم‌گرفت قطع‌که‌کردم‌،گفتم‌ حالا‌چه‌فرقی‌میکرد😅 -عزیزمممم‌بایدبچه‌سیدیه‌جای‌خوب‌ تشخیص‌داده‌بشه😌😂 نمیتونم‌عروس‌حضرت‌زهرارو‌ به‌هرکسی‌بسپارم😂 -ازدست‌تو‌محمد روحا رو‌ازرو‌پام‌جابجا‌کردم‌ و‌صورتشو‌برگردوندم سمتم،‌چطوری‌عشق‌مامان عسل ‌مامان؟☺️🌸 دستای‌ِکوچولو‌ی‌‌ِمشت‌کردشو‌ زدم‌به‌صورتش صدای‌خنده‌هاش‌بلندشد -محمددادزد:فدااااات😂 جانمممم،مامان‌اذیتت‌میکنه؟😂 -عهه‌منو‌پیش‌بچم‌خراب‌نکن😐😂 این‌خنده‌هایعنی‌من‌اذیتش‌میکنم؟🙄😂 -والا‌معلوم‌نیست‌چیکارش‌میکنی این‌دردش‌میگیره نمیدونه‌چطوری‌بروزبده اینطوری‌میخنده😂 -استادفلسفه‌و‌منطق‌حوزه استدلالش‌همینه؟😐😂 -بله‌متاسفانه😌😂 ازماشین‌که‌پیاده‌شدیم محمد‌ روحا رو گرفت دستش.. به‌ریحانه‌ودوقلو‌هاسفارش‌کردیم توماشین‌بمونن‌‌و‌کارخطرناکی‌نکنن! محمد‌سرشو‌نزدیک‌گوش‌من‌خم‌کرد‌و‌گفت کاش‌‌بازم‌دوقلو‌باشن😁😌 -وای‌نههه😢 -آرههه😂 -اعوذ‌بالله‌مِن‌شَر‌آرزوهایِ‌الرجُلان😐 -😉😂 جواب‌آزمایش‌که‌اومد بارداری‌مثبت‌بود.. یه‌نگاه‌به‌محمد‌‌انداختم‌و‌گفتم واما‌رسم‌همیشگی هربارداری‌یه‌زیارت‌مشهد😌😂‌ -بلههههه،پابوس‌امام‌رضاهم‌میریم تاحالت‌خوبه‌باید‌ خونه‌رو‌بچینیم‌و‌بریم‌مشهد😁 🌾🌸 ⭕️ 🌼
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_هفتادودوم بابچه ها که برگشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید از‌صبح‌تاشب‌کارمون‌شد‌ تمیزکاری‌و‌چیدن‌وسایل.‌. یه‌هفتگی‌تموم‌کارهارو‌راست‌وریس کردیم‌و‌چمدوناروبستیم😁💼.. وقتی‌رسیدیم‌حرم‌روحاخواب‌بود روی‌شونه‌هام‌سنگین‌شده‌بود عبایِ‌محمد‌رو‌گرفتم‌و‌گفتم‌ بدو‌ روحا‌رو بگیر دیگه نمیتونم سریع به خودش جنبید و گفت ببخشید اصلا حواسم نبود که روحا رو ازت بگیرم خوبی؟؟ -چادرمو‌رو‌سرم‌تنظیم‌کرد‌و‌گفتم آره‌خوبم‌،شماببخش‌که‌‌مراقبت‌ازهمه‌ی‌ بچه‌ها‌افتاده‌گردنت.. محمددد‌ چندسال‌گذشته؟ -ازچی؟ -ازاون‌روزی‌که‌من‌توحرم‌گم‌شدم😅 -هشت‌ساله‌ازدواج‌کردیم وقتی‌همو‌دیدیم‌خیلی‌کوچیک‌بودیم😂 من ۱۸‌ساله‌بودم‌و‌تو‌کلاس‌دهم‌بودی.. ازدواج‌که‌کردیم،تو‌۱۸سالت‌بود من‌‌۲۱ چقدرزود‌گذشت‌‌الان‌۱۲سالههه🙂💔 -اگرامام‌رضانبود،من‌چجوری‌شوهربه‌این گلی‌گیرمی‌آوردم😌؟ نفسم به‌سختی‌بالامیومد اذن‌دخول‌روکه‌میخوندم‌ اشکام سرازیر میشد نمیتونستم‌بایستم‌به‌محمدتکیه‌داده‌بودم و‌باگوشی‌اون‌اذن‌دخول‌رومیخوندم صوتش‌خاص‌بود وقتی‌اولین‌بارتوهویزه‌شنیدمش موبه‌تنم‌سیخ‌شد این‌صوت‌حزین‌رو‌نمی‌دونستم‌ازکجا‌آورده!! توی‌کربلا‌‌وقتی‌رفته‌بودیم انقدر‌اصرارکردم‌تاگفت من‌زندگیم‌رو‌مدیون‌مادراین‌‌آقام(: گفتم‌چطور؟؟ -من‌‌توی‌۱۰،۱۲سالگی‌،ضربه‌ای‌به‌مغزم‌خورد که‌دیگه‌نتونستم‌حرف‌بزنم مادرم‌خیلی‌غصه‌داربود رفت‌روضه‌ی‌امام‌حسین‌ گفت‌یافاطمه الزهرا من‌این‌بچه‌رو‌برای‌شما‌آوردم شفاش‌بده و‌خودت‌بزرگش‌کن مادرمم‌همون‌سال‌مریض‌شد‌و‌ازدنیارفت ولی‌حضرت‌زهرااونو‌حسرت‌به‌دل‌نزاشت یه‌روز‌قبل‌از‌مرگش‌،خانم‌اومدبه‌خوابم تربت‌امام‌حسین‌رو‌روی‌زبونم‌گذاشت‌و‌گفت ازبرایِ‌مااهل‌بیت‌بخون.. قرآن‌بخون.. بیدارکه‌شدم‌ خیلی گیج بودم مادرمو‌بیدارکردم‌‌و‌گفتم‌مامان‌مامان! مادرم‌دستگاه‌اکثیژن‌رو‌از‌صورتش‌برداشت و‌تامیتونست‌منو‌بوسید و‌گفت‌حالا‌میتونم‌راحت‌‌بمیرم دیگه‌آرزویی‌ندارم این صوت‌حزین‌هدیه‌ی‌حضرت‌‌زهراست لطف‌حضرت‌زهراست‌به‌من(: کاش مادرمم‌همنشینش‌باشه باخودم فکر کردم که محمد هم هدیه ی حضرت زهرا به‌منه.. 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_هفتادوسوم از‌صبح‌تاشب‌کارمون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید ریحانه‌نذر‌حضرت‌زهرابود روحانذرحضرت‌زینب طاهانذرامام‌جواد و‌یاسین‌نذرحضرت‌عباس امابرای‌بچه‌ی‌جدید محمداصرارداشت که‌اینادوقلوهستن ازمن‌هم‌انکارکه‌دوقلونبایدباشن‌و دوقلوسخته! طبق کاری‌که‌هردفعه‌میکردیم اسمای‌پیشنهادیِ‌خودمو‌و‌محمد‌رو‌ توی‌کاغذهای‌کوچیک‌مینوشتیم و‌تامیکردیم‌و‌مینداختیم‌توی‌حوض‌حرم قبلا‌برای‌‌اینکاریکی‌ازبچه‌های‌ کنارحوض‌رومیگفتیم‌ ولی‌اینبار‌ریحانه‌بود بهش‌گفتیم‌ما‌این‌کاغذ‌هارومیندازیم‌توآب تویکیشون‌رو‌‌سریع‌بردار ریحانه‌سریع‌یکی‌رو‌برداشت منو‌محمدهم‌سریع‌بقیه‌کاغذها رو‌از‌آب‌برداشتیم تا‌حوض‌کثیف‌نشه ایندفعه‌اسم‌هارو‌جفت‌نوشته‌بودیم اسم‌بحیرا و حسنا در اومد یه دوقلوی پسرودختر😂 خندمون‌گرفت ریحانه‌و‌دوقلوها‌همش‌میگفتن‌چی‌نوشته چی نوشته بهشون‌گفتیم‌بحیرا و حسنا یه نگاهی به محمد کردم و گفتم ژنت خیلی قویه ، دوتاااا دوقلووووو😐😂 -مردا از همون اول قوی بودن ولی شما زنا زورتون میومده🙄😂 - خب آقا ، شما دخترخانمتون رو نذر کن -چون قراره قم بدنیا بیاد و بزرگ بشه نذر حضرت معصومه باشه -منم آقا پسرِ قند عسلمون رو نذر امام رضا میکنم(: ان شاءالله سربازای امام زمان😌 -ان شاءالله😊✨ 🌾🌸 ⭕️ 🌼
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_هفتادوچهارم‌ ریحانه‌نذر‌حضر
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید صبحا حوزه بودیم عصرا حرم هفت ماهم بود فصل امتحانات منو و محمد شروع شده بود رفتیم حرم حضرت معصومه بچه ها رو بردیم مهد کودک حرم منو محمد نشستیم تو صحن با چند تا دفتر ، کتاب وجزوه دوتایی درس میخوندیم گه گاهی سوال می‌پرسیدم برام توضیح میداد از تسلطش روی مطالب خوشم میومد خیلی کمک حالم بود اون روزا خبرای عجیب زیاد شده بود از کرونا و.. زیاد حرف میزدن من بی تفاوت بودم ولی محمد ذهنش به شدت درگیر بود نمیدونستم تو حوزه چه خبره چه چیزایی بینشون گفته میشه و چه اخباری رو رد و بدل می کنن برای من نمی‌گفت ملاحظه ام رو میکرد کتاب دفترامون رو جمع کردیم رفتیم خونه همش تلفن میزد حرافش همش سر غسالخونه و.. بود نگرانم میکرد .. اون شب چیزی نگفتم تا اینکه فردا صبح بیدار که شدم گفته شد کرونا در قم شیوع پیدا کرده و.. محمد خونه نبود ، زنگ زدم بهش -سلام عزیزم کجایی؟ -حوزه هستم -امروز که پنجشنبه ست! -جلسه ضروری داشتیم ، ببخشید بهت نگفتم نمی‌خواستم بیدارت کنم -اشکال نداره، کی میای ان شاءالله ناهار منظرت باشیم؟ -نه ببخشید عزیزم احتمالا تا شب طول بکشه -هعی ، زود بیا محمد باشه؟ -باشه سعی میکنم سریع کارا رو تموم کنم میام -خداحافظ‌محمد‌جونم -خداحافظ‌‌یارزندگیم(: 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_هفتادوپنجم صبحا حوزه بودیم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید شب بچه ها رو خوابوندم ولی خودم نخوابیدم منتظر موندم تقریباً ساعت یک ،دو نصف شب از راه رسید آنقدر خسته بود که فقط عمامشو در آورد و خوابید منم نشون ندادم که بیدارم وقتی دیدم خوابیده بلند شدم ، جوراباشو در آوردم ساعتشو از دستش باز کردم یقه ی پیرهنش رو باز کردم دستی به موهاش کشیدم و مرتبشون کردم خیس خیس بودن موهاش به لباسش دست زدم دیدم لباساشم خیسه.. با خودم گفتم یعنی چیکار میکردن ؟ آروم آروم قباشو در آوردم تا راحت تر بخوابه.. پتو رو روش کشیدم و خوابیدم با وجود اینهمه خستگی ساعت چهار بیدار شده بود برای نماز شب منم بیدار کرد -خانم خوشگلم بیدار نمیشی ؟؟ -محمد - ببخشید دیشب منتظرت گذاشتم بیا نماز حوریه خانم😁 -باشه اومدم نماز رو که تموم کردیم بهش گفتم -آقااا سیددد -جاااان سید -ماجرا رو نمیخوای برام تعریف کنی؟ دیروز چه خبر بوده؟ -نرگس خانم ، راستش قصد داشتم بهت بگم اما از مخالفتت میترسیدم -مگه چی شده؟ -راستش الان بیماران مسلمون کرونایی رو بدون غسل دفن میکنن -چه فاجعه ای!!! -بلهه دارن یه گروه جهادی تشکیل میدن برای غسل اونا هرکی یه بهانه آورده ، منم خواستم اسم بنویسم همش یاد تو بودم با اینهمه بچه و الانم بارداری میترسیدم برای خودت و بچه ها اما بهت گفتم که جهاده خانمم اجازه میدی ، برم؟ - ... -نرگس ، چرا ماتت برده؟ -محمد ! من چند روز تنها میمونم؟ - برنامه برای یک ماهه دوهفته کار ، دوهفته قرنطینه -جونت در خطره ؟ - نرگس ما مال خودمون نیستیم صاحب داریم ، بسپارم به صاحب هستی (: مرگ ما تاریخش مشخصه ، اگر شهید نشیم میمیریم -برو محمد من راضیم اومد نزدیکم ، پیشونیم رو بوس کرد قطره ی اشکی از گونم سرازیر شد قلبم سوخت و آتیش گرفت صدای هق هقم گریه م بلند شد -منو به سینش چسبوند و گفت گریه نکن آقاا اصلا بهت قول میدم برگردم صحیح و سالم نرگس قول میدم دیگه گریه نکن ! -محمد اینجا یه شهر غریبه هیچکسو ندارم -به زهرا میگم بیاد پیشت -نه زهرا گیر عروسی دخترشه گناه داره به مادرم بگو من به کمک نیاز دارم دیدم محمد از شرمندگی سرشو انداخت پایین - گریه ام شدید تر شد تو چرا شرمنده میشی؟ - دلم نمیاد تنهات بزارم ولی باید برررم -اگر بمونی من شرمنده ی امام زمان میشم تو شرمنده ی من بشی خیلی بهتره که تا هر دو مون شرمنده ی امام زمان بشیم -من به مادرت زنگ میزنم میگم بیاد -ممنونم محمد کی باید بری؟ -فردا -فردااااا؟ -بله 🌾🌸 ⭕️ 2
https://abzarek.ir/service-p/msg/466864 نظرات ،اعنتقادات خود رادرمورد رمان ی_سید درلینک ناشناس به اشتراک بگذارید😁☺️
هیچ‌ کس‌ نفهمیدِ که‌ خداوند هم تـــــنـهاییـش‌ را فریاد زدِ قُل‌ هُوَ اللّهُ‌ اَحَدِ....
ظُلم‌یَعنی . . برای‌شهادت‌آفریده‌شده‌باشیم . . امّاخرابش‌کنیم‌و‌بمیریم . . !
دَرنِگـٰاهَت‌چیزیسٖت‌ کِه‌نِمیدآنَم‌چیست؟! مِثل‌ِ‌آرآمِش‌بَعداَزیڪ‌غَم... مِثل‌ِپِـیداشُـدَن‌ِیِڪ‌لَبخَند... مِثل‌ِبۅۍنَم‌ِبَعداَزبآرآن... دَرنِگـٰاهَت‌چیزیسٖت‌ کِه‌نَمیدآنم‌چیسٖت..‌.!🌿 اِمـٰااین‌رآخۅب‌میدآنَم‌ هَـرچِه‌هَست‌‌مَن‌بِه‌آن‌مُحتـاجَم...!
کربلایـم‌ببری‌یا‌نبری‌حـرفی‌نیست... •• تو‌نگیـرازمـن‌دیوانـہ‌سخـن‌گفتـن‌را...
💔🚶🏿‍♂
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید #پارت_هفتادوششم شب بچه ها رو خواب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌‌ی‌سید خیلی حالم بد شد بلند شدم رفتم توی اتاق محمد هم همون جا زانوی غم بغل‌گرفت توان دیدن غصه ی منو نداشت یکم‌که‌حالم‌جااومد واون‌حالت‌شوک‌ازم‌برداشته‌شد از اتاق زدم بیرون محمد‌نمازصبح‌میخوند منم‌به‌نماز‌ایستادم محمد‌سریع‌برگشت‌و‌منو‌نگاه‌کرد میخوای‌نرررم؟ اگر‌حالت‌اینجوربد‌میشه‌نمیرم سلامتیت‌برام‌ازهمه‌چیزمهم‌تره! -نه‌برو‌،زنگ‌بزن‌مامانم‌‌و‌بهش‌بگوبیادقم -باشه‌ زنگ‌که‌زد ازتبسمی‌که‌روی‌لب‌محمداومد‌فهمیدم‌مادرم قبول‌کرده‌ومیادپیشم یه‌الحمدلله‌گفتم‌و‌رفتم‌روتخت محمد‌اومد‌و‌کنارم‌نشست موهام‌رو‌ازصورتم‌کنارزد خواست‌حرف‌بزنه‌که‌گوشیش‌زنگ‌خورد نگاهی‌به‌صفحه‌ی‌گوشیش‌کردم -عه‌این‌ساعت‌عباس‌چرا‌زنگ‌زده؟ -شایدمادرت‌بهش‌گفته‌براش‌بلیط‌بگیره -چراجواب‌نمیدی -چرامیدم -محمدددددد‌ زده‌ب‌سرت؟؟؟؟ روانیییی زن‌باردارتو‌میخوای‌ول‌کنی‌بری‌خودکشی؟؟؟ اول‌گفتی‌میخوای‌بری‌قم گفتیم باشه خواهرموببری‌شهر‌غریب‌گفتیم‌باشه حالامیخوای‌زن‌وبچت‌رو‌ول‌کنی بری‌وسط‌یه‌مشت‌بیمار،کاش‌بیماربودن جنازه ی‌بیمار،اگربلایی‌سرت‌بیادچیکارمیکنی؟ عقلتو‌ازدست‌دادی؟ چراحرف‌نمیزنی؟ -سلام‌عباس ازاوضاع‌خبرنداری‌بخدا یه‌ماهه‌برمیگردم بخدامنم‌بفکرشونم اگرمن‌بگم‌نه،رفیقم‌بگه‌نه پس‌کی‌بایدبره؟ -آخه‌زنت‌پابه‌ماهه اینه‌وجدان‌ِتو؟ -زنم‌روسپردم‌به‌حضرت‌زهرا بهترین‌نگه‌دارنده‌خداهه -آخه،استغغرالله... پس‌منو‌و‌معصومه‌هم‌میایم‌پیشش -قدمتون‌روی‌چشم -کی‌میری؟ -چندساعت‌دیگه -وای‌ازدست‌تو‌محمددد -حلالم‌کن -ای‌خدا،یه‌بلیط‌میگیریم‌واسه‌فردا یکم که گذشت دوباره زنگ زد اینبار عصبی تر بود محمددد‌ بلیط نیست همه ی پرواز ها ممنوع شدن باید با ماشین بیام ولی شهر قم قرنطینه ست! یه رفیق دارم یه مدت تو قم زندگی میکرد دعا کن پلاک ماشینش مال قم باشه -هرچی خیره نگرانی رو توی چهره ی محمد میدیدم سعی کردم ، خودمو خوب نشون بدم محمدجانمممم -جانم‌ -قول‌بده‌هرشب‌زنگ‌بزنی -قول‌میدم‌قولِ‌قول 🌾🌸 ⭕️