💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت52🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• بعد از محرم و صفر اون سال، امیر خواستگاری
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت53🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
و من...
من هم تونستم اون دانشگاه و اون رشته ای که میخام قبول بشم. حقوق در یک دانشگاه دولتی.
بعد از نامزدی هلسا من تصادف کردم. یک تصادف کوچیک پای چپم شکست و برای مدت کوتاهی حافظم رو از دست دادم. دکتر گفته بود اگر یک ضربه دیگه به سرم بخوره دوباره ممکنه همچین اتفاقی واسم بیفته... یک ماه پیش بود که مادر النا زنگ زد به مامانم برای خواستگاری.
همه راضی بودن جز امیر. اصلا از ارمیا خوشش نمیومد. میگفت فرهنگ خانواده ما با خانواده اونا خیلی متفاوته.
راست هم میگفت. من اوایل نمیخاستم قبول کنم ولی ارمیا خیلی لجباز بود. یک دفعه با مامانم ملاقات داشت و توی همون یک دفعه تونسته بود مامانم رو به ازدواج راضی کنه. مامان هرروز روی مخم رژه میرفت که بیا قبول کن. پسر از این اقا تر هیچ جا نمیتونی پیدا کنی.
قبول کردم ولی ته دلم راضی به این ازدواج نبودم. ارمیا مرد کاملی بود که میتونست خوشبختم کنه ولی من حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
قبول کردم و اینجوری خودم رو قانع میکردم که ارمیا پسری خوش تیپ و جذاب از یک خانواده پولدار میتونه همون شاهزاده سوار بر اسب زندگی من باشه.
جواب مثبت دادم و یک صیغه محرمیت بینمون خونده شد.
از همه خوشحال تر النا بود که به همه دوست ها و همکلاسی هامون خبر داده بود که سویل زنداداشم شده...
غمگین ترین فرد ماجرا هم امیر بود که معتقد بود زندگی من با ارمیا سرانجامی نداره و خانوادش با فرهنگ متفاوتشون باعث اذیت من میشن. خانواده منظورش پدر و مادر ارمیا نبود. پدر و مادر خیلی محترم بودن و من خیلی دوسشون داشتم. منظورش فامیل های درجه دو و سه ارمیا بود. تا حالا برخوردی باهاشون نداشتم ولی امیدوار بودم که به خیر میگذره.
این سه سال به حدی پر تنش گذشته بود که سپهرو فراموش کرده بودم. غافل از اینکه سرنوشت چه خوابهایی برام دیده...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت54🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
بند کفشامو بستم و رو به مامان گفتم: مامان من رفتم. خداحافظ...
_ خدا پشت و پناهت عزیزم.
توی ایستگاه منتظر اتوبوس نشستم. بعد از نیم ساعت وارد دانشگاه شدم. با چشم دنبال صدف گشتم که ردیف اخر پیداش کردم. سمت چپش برای من هم جا گرفته بود.
_ سلام. سویل خوبی؟
_ سلام عزیزم. ممنون تو خوبی؟
_اره خوبم. تولدت مبارک. ببخشید نتونستم بیام.
_ این چه حرفیه؟ همین که یادت بوده کلی واسم ارزش داره.
از توی کیفش یک جعبه کوچیک در اورد و گفت: ناقابله!
خندیدم و گفتم: دستت درد نکنه!
یک دستبند ظریف نقره بود.
با وارد شدن استاد به کلاس ساکت نشستیم و حرفی نزدیم.
کلاس هام تا بعد از ظهر طول کشید. خیلی خسته بودم. دلم میخاست هرچه زودتر سرم به بالش برسه و بخابم.
چشم چرخوندم تا ببینم هیچ بیکاری تو دنیا پیدا نشده که دنبال من بیاد. که متوجه شدم نه واقعا هیچ بیکاری نیست.
با ناامیدی داشتم به سمت ایستگاه میرفتم که گوشیم زنگ خورد. چشم دوختم و به اسم ارمیا و دکمه سبز رنگ اتصال رو کشیدم.
_ سلام خانوم خودم!
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ بخوبیت! کجایی؟
_ دم در دانشگاه.
_ همونجا وایسا تا بیام.
انقد خوشحال شدم که نزدیک بود همونجا سکته کنم!
ارمیا که رسید، سوار ماشینش شدم. خوشحال گفت: خب بریم؟
_ بریم!
به یک کافی شاپ شیک رسیدیم.
وارد که شدم، پیشخدمت به طبقه بالا هدایتمون کرد. پیچ پله هارو که گذروندم، از زیبایی تزیین و دکوراسیون اونجا دهنم تبدیل به غار علی صدر شد!
ارمیا خندید و گفت: خوشت اومد؟
_ خوشم اومد؟
عاشقش شدم ارمیا!
_ گفته بودم دنیا رو به پات میریزم! تولدت مبارک عزیزم. مرسی که اومدی تا دنیامو با وجودت زیبا کنی!
اون روز از بهترین روز های زندگیم بود. من مطمئن بودم که با ارمیا خوشبخت میشم. تا شب با ارمیا همه جا رفتیم. بعد از رستوران ارمیا منو به خونه رسوند و خودش رفت. من هم انقدر خسته بودم که نفهمیدم چجوری خابم برد...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#تلنگر⚓️
🍃میدونیدآدماچرا ریا میکنن؟'🔍'..͜
چونازمتن لذت نَبُردنمیخوان
ازحاشیه ها لذتبِبَرن'🕳'..͜
🍂ازخودِقرآن📖خواندنلذتببرید
نهازتشویقمردمکه'📡'..͜
داریخوبقرآنمیخونی'📓'..͜
☘ازخودِنمازخوندن لذتببرید'🔭'..͜
نه ازتعریفدیگران!'🎥'..͜
#سخن_بزرگان🌱
#استادپناهیان 🌙
✨🌤
هم نشین از هم نشین خو می گیرد
خوشا به حال کسی
که همنشین حق تعالی ست .
❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯
˹ ˼𖥸 ჻
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
•• نسبت به زیبایی های جهان بیتوجه نباش🌸🥺💕
❥︎•
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#داستان_های_تاثیرگزار | #تلنگر
حاجب بروجردی قصیده ای زیبا در مدح امیر المومنین ، علی (ع) سرودند که شاه بیت آن این بود :
حاجب اگر محاسبه حشر با علیست
من ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن!
همان شب در عالم رویا مولا علی بن ابیطالب (ع) به خواب ایشان آمده و فرمودند :
اگر چه محاسبه در دست ماست اما اگر اجازه بدهی من بیت آخر شعرت را اصلاح کنم!
حاجب عرض میکند :
یا مولا شعر برای شما و در مدح شماست!
حضرت علی(ع) میفرماید پس بیت آخرت را اینگونه بنویس :
√| حاجب اگر محاسبه حشر با علیست
شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن ...💔 |√
.
#چشم_هایت کلاس درسی ست...
که باید پای نگاهت
بنشینیم وبیاموزیم!
که چگونه میشود...
#دنیا تا این حد
در نظرت به #پایین بیفتد!
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
👉 👈
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
🌸🌸🌸🌸
بي جهت منتظرم ، مطمئناً اينجايي
ما كنار تو نه ، انگار تو پيش مايي
آنكه بيناست به دنبال شما مي گردد
از خدا حاجت كور است فقط بينايي
ديدن روي شما فايده اي هم دارد ؟
يا كه بايد بروم در پي با تقوايي !؟
ديدن چهره ماه تو زماني خوب است
كه خدايي شده باشيم ، نه كه دنيايي
درسهايي كه به من داده اي از بر نشدم
تنبلي كردم و شد باعث اين رسوايي
به دعاهاي شما دلخوشم و منتظرم
كه براي من بيچاره دعا فرمايي
اللهم عجل لولیک الفرج
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
وقتی خدا هُلت میده لبه ی صخره ی مشکلات،
بهش اعتماد کن چون یا میگیرتت یا بهت پرواز کردن یاد میده💙
#Wall💕
❥︎• ↷
@chadorbesar 💙