eitaa logo
چمرانی ها
2.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
637 ویدیو
5 فایل
📝آشنایی با رویکرد آموزشی چمرانی ها شماره تماس: ۳۳۵۵۱۸۱۳ 📲 پشتیبان فضای مجازی چمرانی ها: @hamyarche 📲 راهنمایی و مشاوره چمرانی ها: @rahche 🌐سایت چمرانی ها: chamraniha.com 🌐فروشگاه محصولات آموزشی و تربیتی چمرانی ها: Kachi.chamraniha.com
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای سه ساله ها چه شکلیه⁉️ اگه بخوام از نگاه یه مربی براتون بگم... دنیا و حال و هوای ۳ سالگی یه کوچولو متفاوته، متفاوته چون بچه ها باید بین موندن تو آغوش امن مامان و رفتن و جستجو کردن، یکی رو انتخاب کنن و گاهی ما میشیم یه نقطه امن دیگه، میون جست و جوهاشون😇 سه ساله های جستجوگر عاشق تجربه کردن کارهای جدید هستن، فقط دوست دارند همینطوری که چیزهای جدید کشف میکنن، دست مامان شون هم توی دستشون باشه، آخه هنوز خیلی کوچیکن برای کامل مستقل شدن! 🙃 بچه های سه ساله، قوه ی تخیل فوق العاده ای دارند؛ یعنی میتونن با یه مار خمیری ساعت ها صحبت کنن و چشماشون از ذوق ستاره بارون بشه‌.🤩 (البته ستاره ها رو فقط چشم های تیزبین خاله ها می‌بینه😉) راستش رو بخواین... سرزمین سه ساله ها، پر از حس و حال خوب و تجربه های جدیده. پر از بازی هایی که قدم قدم باهم کشف می کنیم و ازشون لذت می بریم‌.😍🥰 راستی تو این سرزمین، قصه گفتن و قصه شنیدن اهمیت زیادی داره چون؛ بچه های سه ساله با قصه ها پرواز میکنن و وارد شهر قصه ها میشن و داستان جدید خودشون رو می سازن. 📖😊 و اما!!! سه سالگی شروع دوستی های قشنگ بین بچه هاست چون قبل از اون مامان تنها دوست سه ساله هاست!! وقتایی که به آرومی دست همدیگه رو میگیرن و شعر میخونند با خودم میگم: درسته طول کشید که با هم دوست بشن، ولی من مطمئنم طعم شیرین اولین دوستی هاشون، تا همیشه تو قلبشون میمونه♥😊 ✅این پست رو برای مربی ها بفرستید واین احساس ناب رو باهاشون سهیم بشید☘️ @chamran_family
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت گردی تابستونی 🌳🥰 رفتن به دل طبیعت، اونم توی تابستون خیلی میچسبه؛ میتونی از گرمای هوا به خنکی طبیعت پناه ببری! 😌🌱 مخصوصا اگه همراهت چند تا بچه ی قد و نیم قد باشه تا تورو توی کشف و گردش در طبیعت، با خودشون همراه کنن 🧒🏻😍 اینجور وقتا تو هم مجبوری هم سن اونا بشی و پا به پاشون بدویی و دنیارو از نگاه اونا ببینی!! 👀 و چقدر دنیا از نگاه بچه ها قشنگ تره... 😇 📺 یک دقیقه ای رو، همراه طبیعت گردی تابستونی ما باشین 👆🏻 امیدوارم تو دوره های بعدیِ طبیعت گردی، شما هم همراهمون باشین 🌿😉 مربی @chamran_family
راهی دیار عشق... ❤️ به لطف امام حسین (ع)، امسال هم طلبیده شدیم تا مسیر مشایه رو قدم به قدم طی کنیم و برای غم ارباب عزاداری کنیم🏴 اما سفرِ امسالِ من یه تفاوت با سال های قبل داره! امسال یه دختر کوچولوی پر انرژی، همراه و هم سفرمه و قراره که باهمدیگه کلی تجربه ی جدید تو این سفر کشف کنیم😇 همراهمون باشین🖇 ی یه مربی چمرانی @chamran_family
به نظرم شاید عقلانی ترین و امن ترین راه این باشه که امور بچه ها رو به کسی غیر از خودمون و مدرسه بسپریم. جوری که خیالمون راحت باشه بابت آینده شون؛ 😊 دلخوش باشیم کسی قدرتی داره که میتونه کم و کاستی هامون رو جبران کنه و مهمتر از اون یه چراغی جلوی پای ما و بچه هامون روشن کنه. 🌱✨ چراغی که با هر پا رو کج و معوج گذاشتنی خاموش نشه. حتما همه یه همچین کسی رو دارن یا دوست دارن داشته باشن 🥰 و ما تمام دلخوشیمون به اینه که همچین چتری به واسطه ی شما بالای سرمون قرار گرفته. امام زمانم، مهدی جان... 💛 ما چمرانیها امیدبستیم به حضورتون کنار بچه ها و دستی که از روی مهربونی روی سر تک تکشون می کشین 😊 حتی اون سه بچه ای که از کنارمون رفتن. خیال مون راحته که شما مواظب همه ی بچه ها هستین حتی محمدحسین تقی ضابط، محمدعلی علمی و علیرضا عباسی که این روزها ظاهرا در چمران نیستن ولی در جایی خیلی بهتر از چمران مشغول بازی اند.... 🙂 امیدواریم این تلاش های کوچک مان در کنار بچه ها، زمینه ساز ظهور هرچه زودتر شما باشد.☀️ سالروز آغاز امامت و ولایت امام زمان (عج) بر شما تبریک و تهنیت باد💕✨ @chamran_family
من یک مادَرم🌱 شناسنامه ام هنوز سفید است وهیچ‌کس هنوز نام فرزندانم را که از سال های قبل انتخاب کرده ام، توی شناسنامه ام ننوشته! حتی جای نام همسر هم توی شناسنامه ام سفید است، *اما* من یک مادَرم🌱 صبح با فکرِ بیست و خرده ای بچه که باید برایشان مادری کنم از خواب بیدار می شوم. روز هایی که خواب چشم هایم را سنگین تر می کند، با اضطراب از خواب می پرم و یاد دخترم می افتم که بدون من وارد حسینیه کودک نمی شود. سریع ماشین می گیرم تا زودتر برسم و بغلش کنم! یا وقتی چشم های پسرهایم با من صحبت می کند و می گوید: بیا با من کشتی بگیر! دیگر اهمیتی ندارد که چقدر مشت و لگد می خورم! من مادرم و یاد گرفتم موقع کشتی گرفتن همیشه بازنده باشم! وقتی یکی از بچه هایم چشم هایش اشکی می شود، فراموش می کنم که دکتر به من گفته نباید با دست راستم چیزهای سنگین بردارم. به سمت چشم های بارانی اش می روم، بغلش می کنم و راه می روم تا احساس کند، مادرش دارد برایش مادری می کند. روز مادر امسال، وقتی بچه ها در تکاپوی آماده کردن هدیه ی کوچک برای مادرانشان بودند‌، لرزش خفیفی را در قلبم احساس کردم! لرزشی از جنس حسرت! حسرتی لطیف که دلش می خواست تمام آن ۲۴ تا کارت پُستال را برای خودش بردارد🌱 دخترم که علاقه دارد موهای خرگوشی اش را هر روز نشانم بدهد، صدایم کرد. +خاله -جانم دخترم؟! +روزت مبارک باشه خاله مهدیه❤️ احساس کردم تک تک کلماتش توی قلبم جاری شد و ضربان جدیدتری ایجاد کرد. من مادر شده بودم و روزم مبارک شده بود🌱 دیگر فرقی نداشت که صفحه ی دوم شناسنامه ام چقدر سفید است🍃 خندیدم و دخترم را در آغوش گرفتم! بالاخره روز مادر بود و یک آغوش مادر و دختری، هدیه روز مادرِ یک خاله ی مجرد! خاله ی مجردی که مادر بچه های زیادی است🦋 @chamran_family
آن زمان ها که فکر معلم شدن در ذهنم جوانه زد ،از آن روزهایی شروع می شود که یاد گرفته بودم برای عروسک هایم مادری کنم ... برایشان لالایی بخوانم و آنقدر راهِشان ببرم تا خواب به چشمانشان برگردد... 🌱 شاید اگر همان زمان ازم میپرسیدند چرا میخواهی معلم شوی،میگفتم :چون آرزوم اینه که مادر بشم ... 🥹 از آن روزگاران بیست سالی هست که میگذرد و من هنوز مادر نشده ام... اما خوب راه و رسم مادری کردن را یاد گرفتم... در لحظه لحظه های زندگی ام مادری کردن های مادرم را خوب نگاه کرده ام... آن لحظه هایی که جز مادرم هیچ کس نبود که از تغییر صدایم ،پَرِش پلکم، لرزش دستانم و تپش قلبم چیزی را متوجه شود ،فهمیدم که مادری کردن ساده نیست و روح بلندی میخواهد ...🦋 من هنوز مادر نشده ام ،اما چندیست حس مادری را تجربه کرده ام ...مادر دوازده فرزند بودن را ... هر روز به شوق دیدارشان صبحم را آغاز میکنم ... دوازده بار آغوشم را برایشان باز میکنم ... دوازده بار با ناراحتی شان غصه میخورم ... دوازده بار با شادی شان قلبم شاد می شود ... و هرشب برای حال و آینده و فرداهایشان رویابافی میکنم ... درهم آمیختگی عجیبیست این مادری و معلمی ... من هنوز مادر نشده ام اما مادری میکنم🦋 . . . و دلخوش به لحظه هایی هستم که به اشتباه صدایم میزنند : مادر @chamran_family
جمعه ظهر بود. پیام یادآوری مدرسه آمد روی گوشی. اولین چیزی که به ذهنم رسید وظیفه شناسی و کاردانی خاله لیلا در روز جمعه و تعطیل بود.👏😌 بعد از آنکه پدر و پسر از اردوی پدر پسری برگشتند منزل، خواستم محض احتیاط خودم هم یادآوری کنم به پدر خانه.🤓 در کمال بهت و ناباوری، کلا وعده جلسه را فراموش کرده بود.😳 گفتم: «بابا خوبه با خودت هماهنگ کردن روز و تاریخ رو!» ☹️🤔 زود تسلیم شد و اطمینان داد به هشدار برنامه نویسی توی گوشی اش. ⌚️📱 سه شنبه ۱۲ دی! هر دوی مان روز کاری شلوغی داشتیم.😓 اتفاق های پیش بینی نشده هم زمان و مکان قرارمان برای عزیمت به مدرسه را بر هم زد. 🤕 ساعت ۲ و ۱۰ دقیقه شد اما ما هنوز مرکز شهر بودیم. خلاصه با تدبیر پدر و قدرت افسانه ای موتور، یک جورهایی از میدان انقلاب تا میدان خراسان را پرواز کردیم‌.🏍 راس ساعت ۲:۳۰ رسیدیم. درب آبی کوچک اول خیابان خراسان، بر خلاف همیشه چهارطاق باز بود. رفتم سر و گوشی آب بدهم. خبری از هیاهوی بچه ها نبود اما یک نشاط خاصی در حیاط مدرسه موج می زد. خاله ها دفتر و دستک به دست بدو بدو از این حیاط به آن حیاط در رفت و آمد بودند.😎🤩 جلسه دختر کلاس دومی مان در کلاس دوم دخترانه برگزار شد. کمی از زمان پایان جلسه گذشته بود که تند تند خودمان را رساندیم به طبقه سوم پسرانه.🏠 همه چیز آماده بود. کارنامه پسر بزرگه روی میز خودنمایی می کرد. نیم نگاهی انداخته بودیم که عمو جواد سینی چای به دست وارد کلاس شد. جلسه رسمیت یافته بود.☕️ پدر خانه همان بِ بسم الله طی جملاتی موجز و غرّا مرزبندی هایش را ترسیم و موضع گیری خودش را صریح و روشن مطرح کرد.🎤😑 راستش کم که نه! خیلی لجم گرفت. در دم پیشنهاد دادم صندلی اش را بردارد و تشریف ببرد آن ور میز کنار دست عمو جواد بنشیند! تا من تکلیفم را با خودم بدانم.😬 جلسه ما در فضایی تعاملی و با هوشمندی عمو جواد خوب پیش می رفت. کارنامه اعمال پسر بزرگه کاملا بدون تعارف تکمیل شده بود. هم در راستای ویژگی های مثبت و هم ویژگی های قابل بهبود. من بی پرده از نگرانی ها و چالش هایم گفتم و عمو هرجا لازم بود کاملا نهی و نقد کرد و هرجا لازم بود تشویق و تمجید.😇 گاهی با شنیدن مشاهدات جذاب عمو کیف کردیم و خندیدیم و گاهی همدیگر را نگاه کردیم و به فکر فرو رفتیم. البته باید اقرار کنم چراغ هایی که در ذهن و قلبم روشن شد خیلی بیشتر از نقاط قابل تامل بود.💡💡💡 یک جاهایی خوشحال شدیم که نتیجه صبوری هایمان دارد کم کم به ثمر می نشیند و یک جاهایی باز هم تلنگر خوردیم باید دوباره و چندباره به خودمان برگردیم. نوک پیکان همچنان به سمت ماست. مگر فرزند آیینه پدر و مادر نیست؟ 🖱 آنقدر فضا خوب و دلنشین بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم. کم کم جلسه رو به پایان بود‌. آماده می شدیم برای خداحافظی که عمو چکیده یک ساعت گفتگو را گوشزد کرد. ذره بین را روی نقاط قوت پسر بزرگه بگذاریم و ویدئو چک را روی رفتارهای خودمان. 🔎🧐 داشتیم برمی گشتیم خانه‌. شب عید بود و ترافیک و آلودگی ها چندبرابر بیشتر.😷 اما من حالم خیلی خوب بود.😍 خیلی. به پدر خانه می گویم چقدر این جلسه ها حال آدم را خوب می کند. کاش می شد زود زود از این جلسات داشتیم. مرتب کسی خوبی های بچه ها را به چشم مان می آورد و عینک هایمان را عوض می کرد. پ.ن: جلسه اول ما در دخترانه هم به همین کیفیت برگزار شد. در نهایت شیرینی، اثرگذاری و مفید فایده. مخصوصا آنجاها که خاله ای پرمشغله و چندفرزندی مثل خود ما، از تجربیات زیسته اش برایمان گفت و پنجره های بیشتری از آینده را به رویمان باز کرد. مطمئنم جلسه پسر کوچیکه هم بهمین ترتیب خواهد بود. ما سپاسگزار همه کادر دلسوز و گرانقدر چمرانی هستیم.🍭🍬🦋 @chamran_family
بدترین انتخاب، انتخاب نکردن است 🇮🇷 وقتی بچه بودم کلی آرزو داشتم. خلبان بشم. فضانورد بشم. رزمنده بشم. 🚀 وقتی وارد مدرسه شدم، یواش یواش یاد گرفتم آرزو نکنم، دوست نداشته باشم، انتخاب نکنم. زمانی که به دانشگاه رفتم، یواش یواش همه رفتن کنار و دیگه کسی برام نبود انتخاب کنه. 😕 خواستم رشته ام را تغییر بدهم، ولی خیلی دیر شده بود، خواستم دوستانم را تغییر بدهم، خیلی آسیب دیده بودم، حتی خواستم جامعه ام را تغییر بدهم، خیلی احساس ناتوانی کردم.😓 با خودم گفتم ای کاش همیشه خودم انتخاب می کردم تا بتوانم پای انتخاب هایم بایستم.😊 همین انتخابها در جامعه و کشور ما فرصت غنیمتیست برای اینکه به بچه هایمان انتخاب کردن را بیاموزیم تا افسوس انتخاب نکردن هاش را در آینده نخورد. 😀 اَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتِنىِ اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبيلاً و از تو امان خواهم در آن روزى كه بگزد شخص ستمكار هر دو دست خود را و گويد اى كاش گرفته بودم با پيامبر راهى.✨ @chamran_family
همیشه علاقه داشتم وقت پیدا کنم درباره ی موضوعات مختلف مرتبط با بچه ها مطلب بنویسم‌. در مورد شرایطشون در مدرسه ،خونه و خیلی چیزهای دیگه.🏢 چون باهاشون زندگی می کنیم یه جور خاصی علاقه به ثبت دنیاشون دارم. به علاقه هاشون؛ ترسهاشون؛ چیزهایی که خوشحالشون می کنه و ...🥰 ولی امشب هر کاری کردم‌ جمله ای در وصف بچه های فلسطینی به ذهنم نرسید. کودکانی که در بیمارستان شفا چشمهاشون به..... 😔💔 در شب‌های نزدیک به میلاد امام حسن مجتبی (ع) چشممون به معجزه ای از طرف ایشونه....به باز شدن راهی.... به آروم گرفتن قلبها و به روشن روشن چشمهای تمام مستضعفین عالم....🙂 الا لعنت الله علی القوم الظالمین..... پ.ن: شهیدچمران وقتی مدیر مدرسه ی جبل عامل در جنوب لبنان بود، شبها کنار بچه ها در پناهگاه میموند تا خوابشون ببره. تا صدای تیراندازی و ... اذیتشون نکنه. و الان کمی اون طرف تر از مدرسه شون چه بچه هایی که محتاج حضور آدمهایی مثل مصطفی چمران هستن.... @chamran_family
وقتی دخترها رو تو اون چادرهای پروانه ای دیدم و مامان‌هاشون رو که همه با لبخند بچه ها رو نگاه می کردن، یک لحظه قند توی دلم آب شد🥰🦋 یه حس خیلی جالب رو تجربه می کردم مثل خاله ی عروس شب عروسیِ خواهرزاده اش، وقتی با تحسین یه گوشه وایمیسه و دختری رو نگاه میکنه که از به دنیا اومدنش تا شب عروسیش کلی خاطره داره.😊 بعضی از این بچه ها از ۴ سالگیشون و بعضی‌ها سال‌های بعد اومدن به خونه ی باصفای شهیدچمران و با قدم‌های کوچیکشون پا گذاشتن تو دل‌های ما.💕 لحظه لحظه بزرگ شدنشون رو دیدیم و کیف کردیم. دیروز هم مثل همیشه سپردیمشون به خدا💜 تا خودش کمکشون کنه بهترین بنده های خدا باشن. به ماهم کمک کنه که هم خودمون مسیر رو گم نکنیم و هم لیاقت داشته باشیم شده به اندازه ی یک شمع مسیر این بچه ها رو روشن نگه داریم.....😇✨ مبارکِ همه ی پدر مادرها باشه ورود دخترهاشون به یک دنیای متفاوت،سخت و البته شیرین....☀️🧡 @chamran_family
همیشه عضو ثابت کتابخونه های مدرسه مون بودم. بعدتر عضو کتابخونه ی فرهنگسرای خاوران شدم و کلی رمان جذاب امانت گرفتم و خوندم.📚😍 مامان و بابام هم همیشه کتاب یا روزنامه برای خوندن داشتن و به نظرم همه ی خونه ها باید این مدلی می بود. بزرگتر که شدم نوشتن هم جزء علاقه مندی‌هام شد. مدتی داوطلبانه برای مجله ها و روزنامه ها مطلب می نوشتم و بعد هم به صورت رسمی در اون فضاها مشغول به کار شدم📝 حسینیه کودک که راه انداختیم، هفتگی بابت گزارش کار برای خانواده ها، نامه می نوشتم که چاپ میشد و در اختیارشون قرار می گرفت.😊 مدرسه هم که راه افتاد پروژه ی نویسندگی جزء ثابت برنامه هامون بود و سعی کردیم بچه ها و حتی مامانها، از نزدیک با نویسنده هایی آشنا بشن📖 به عقب که نگاه میکنم اون بذر خوبِ خوندن و نوشتن که به واسطه ی خانواده ام و بعدتر، مدرسه ها در وجودم کاشته شد کار خودش رو کرده و در تمام این سالها رد پای این علاقه دور و برم پررنگ بوده؛ یا بهتر بگم پررنگ کردم☺️📔 امروز روزِ نثر فارسیه✏️ و اول اردیبهشت و مهمتر از اون شنبه😂 شاید زمان مناسبی باشه برای اینکه قدمی برای خوندن و نوشتنِ بچه ها یا بهتر بگم خودمون برداریم😇📋 @chamran_family