آنبالا
صدای اذان بلند شد. سرم توی گوشی بود. از این کانال به آن کانال میچرخیدم. الله اکبر آخر را که گفت به خودم گفتم نماز را اول وقت بخوان. فاز معنویت را یک کم ببر بالا. ناسلامتی کسی که دلش شهادت بخواهد، باید شهید هم زندگی کند.
چادر را بستم دور سر. با این فکر که نماز اول وقت را، فرشته ها صاف میبرند آن بالا و میشود مایه فخر خدا. تکبیر را گفتم و ایستادم به نماز. تمام حواسم را دادم پی ادای حروف حلقی و کشیدن ضالّین.
رکوع اول نماز از جلویم رد شد.
رفتم به سجده که پرید روی پشتم. دست ها را گره کرد دور گردن.
سر از سجده برداشتم. جایش را روی پشتم تنظیم کرد، سُر نخورَد. با دست پایش را گرفتم. کشیدم پایین. رفتم سجده ی دوم. اما قفل دستهاش باز نشد. دوباره آمد بالا. قیام که کردم مثل بچه کوآلا به گردنم آویز ماند. خون خونم را میخورد. نمیدانستم حواسم را بدهم پی باز نشدن چادر یا باز شدن گره دست ها.
دفعه اولش نبود. از همان بچهگی هر دفعه یک بلایی سر نمازم میآورد. از برداشتن مهر و جویدنش و خوابیدن توی سجاده بگیر تا همین کولی گرفتن.
البته قبلتر، زورش برای ماندن آن بالا، چند ثانیه بیشتر نمیشد.
چند وقتی پیله مهر و جانمازم بود. یک سجاده کوچک انداختم کنار خودم. تا چند وقتی از نماز و سجدههای دراز کشش لذت میبردم. اما حالا آن محیطآرایی برایش مزه این کولی ها را نداشت.
دوباره پایش را گرفتم، کشیدم. ول کن نبود. انگار بازی تازه جدی شده بود. با هر شکست من، صدای خنده اش بیشتر می رفت بالا.
مانده بودم توی برزخ. غیر نماز بود، اقلا محکمتر میکشیدمش بیفتد پائین. بعد هم میگفتم از بلندی افتادن خطرناک است. اما توی نماز باید حواسم به حسی که از نماز خواندن من میگرفت هم بود.
غیر اینها توی این اوضاع قمر در عقرب، قرائت و تمرکز که هیچ، همین پوشاندن مو و دست و پا، با تغییر هر رکن، خودش کار حضرت فیل بود.
هر لحظه که نقطه جوشم می رسید به انفجار با یک، خدایا خودت شاهد باش به خاطر تو نمیزنم توی سرش، دما را می آوردم پایین. اما دوباره که گره دست ها را محکم میکرد و راه نفس را میبست، میرفت بالا.
سلام نماز را که دادم، برگشتم توی صورتش:« وقتی دست هات رو میندازی دور گردنم خفه می شم.»
داد نزدم ولی محکم گفتم.
یک تای ابرو را داد بالا و گوشه ی لب هاش آمد پایین:«خب دوست دارم پرواز کنم.»
نفس عمیق را با فوت دادم بیرون.
آرام تر گفتم:«ولی من که آماده پرواز نبودم.»
انگشت گرفت به دهان:«الان آماده شو.»
از جا بلند شدم:«خب! باید یکم صبر کرد.»
دراز کشید کنار سجاده.
نماز دوم را سلام دادم.
منتطر نگاهم میکرد.
چادر را باز کردم :«حالا بیا پرواز.»
از جا پرید. دست هاش را گرفتم توی دستم. انداختمش روی کول. بلند شدم . چرخیدم و چرخاندمش. اوج گرفت. صدای خنده اش رفت آن بالاها.
ماجرا ادامه دارد......
🖊شکوهی
#نماز_خواندن_یک_مادر
#بچهها_بال_پرواز_اند
#کتاب_چگونه_با_فرزند_خود_گفتگو_کنیم
#تمرین_گفتگو_منطقه_یک_دو_سه
#خدابیامرزت_هایم_گینات
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
بار اولی است که از سرعت کم نت راضیم.
راستش.....
نگرانم...
کودکی از زیر آوار بیرون بکشند هم قد دختر من یا دختر همسایه
و تا چند روز دنبال شباهتها، نم زیر چشم را بگیرم.
میترسم....
از بوی گوشت سوخته پشت قاب تصویر، وقتی فردا غذایم روی گاز جزغاله شود و راه گلویم بسته.
دلش را ندارم...
مادری ضجه بزند برای رفتن میان آتش،
و من فقط نظاره کنم سوختن را.
کاش.....
تمام ندیده هایم اشتباه باشد.
کاش.....
آتش و سوختن غم به دلمان نمیکرد.
#اردوگاه_رفح
#بمباران_سوختن
#جرأت_دیدن_ندارم
#ابراهیم_در_آتش
🖊شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
هدایت شده از پیچَکِقَلَمْ🍃
این روزها دچارم به کلمه. تو انگار کن ماهی به دریا!
شب که میخوابم، غزه و دود و آتش دم میگیرند، صبح که بیدار میشوم مه و جنگل و پرواز اردیبهشت!
وسط روز هم پاتک میزنم به دختر موقرمز آمریکایی که زیر شکنجهی پلیس، فلسطین از زبانش نمیافتد.
این روزها که بیشتر از همیشه دچارم به کلمه، از همیشه ساکت ترم! ساکت تر و آشوبتر و بیتابتر ...
و امروز،
درست وسط همین بلبشو، اسیر نامهای میشوم که پیشتر، دلبستهی نویسندهاش بودم!
نویسنده، نامه را خطاب به دانشجوهای ایالات متحده نوشته.
هیچوقت نخواسته بودم جای آنها باشم بهجز همین ثانیهای که دارم نورِ این نامه را کلمه به کلمه میبلعم.
دارم فکر میکنم،
اگر من جای آن دختر موقرمز بودم، حتما از اینکه تاثیرگزارترین رهبر جهان،
از دورترین سکوی جهان،
مهر تایید به نقطهی ایستادنم زده،
غرق شور میشدم و هرچه آشوب بود از دلم پر میدادم.
اگر من جای او بودم، زیر شکنجه عاشقتر میشدم و...حتما دچارتر به کلمه!
🖌مهدیهصالحی
#درستترین_نقطهی_تاریخ
#دچاریعنیعاشق
#وفكركنكهچهتنهاستاگركهماهیكوچكدچارآبیدریایبیكرانباشد
#سروجانمفدایسیدعلی
@pichakeghalam
هرچه از صبح فکر میکنم چه بگویم،
کلمهها بی صدا محو میشوند.
میخواهم بروم در خانهی بابا رضا برای عرض تسلیت.
قبول دارید وقتی عزا برای جوان باشد تسلیت گفتن سختتر میشود.
تا چند سال پیش سختترین روضه برایم، روضهی رباب بود. هنوز هم هست.
روضهی رباب، روضه تمام مادران است.
اما چند وقتی است روضه مادرانهام تغییر کرده. وقتی خبر شهادت جوانی را میشنوم، فکرم میرود پیش مادر شهید.
مخصوصا حالا که پسرم قد کشیده و رشید شده. محاسن روی صورتش مرا به خیالبافی و آرزویهای مادرانه و رخت دامادی میبرد.
از صبح به مادر حضرت جواد (ع) فکر میکنم. هر چه توی نت گشتهام نفهمیدم موقع شهادت حضرت در چه حالی بودهاند.
یک لحظه فکر کن، وقتی خبر شهادت تنها فرزند را شنیده آن هم تو خانهی خودش به دست همسرش چه حالی داشته؟ حتی اگر توی این دنیای خاکی نبوده باشد......
#ختم_صلوات_هدیه_به
#مادر_حضرت_جواد_ع
#سبیکه
#خیزران
#دُره
#همسر_و_مادر_شهید
#از_خاندان_ماریه_قبطیه
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
دخالت
پول قرض کرده بودم جای ماهعسل نرفته، بیاورمش سفر خارجه.
بابام خدابیامرز راست میگفت:<< زن جماعت، آدم نیست! قدر نمیداند>>
خب زن حسابی، اینجا خارج است. وقتی آن خانم لبخند میزند زشت نیست من اخم کنم؟
خودت بگو با خودش نمیگوید زن بدبخت عجب شوهر عنقی دارد.
این خارجیها هم که هیچ چیزشان به آدم نمیماند، زن را چه به پادویی هتل و چمدان کشیدن.
لابد برای جذب مسافر است، از آن روز زنها را گذاشته بودند به بشور و بساب اتاقها، کسی نمیدیدشان.
آن وقت مردهای نره غول، دم در خوشآمد میگفتند، خب معلوم است مشتری میپرد.
نمیدانستند همین فکر اقتصادیشان، دماری از سفر بخت برگشتههایی مثل من در میآورد که نگو.
خوب شد، دست ندادم بهش! وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود.
بی انصافها میبینند باهم دعوایمان شده، نمیکنند دو نفر بیایند جلو، بگویند آقا زن است و ضعیفه، شما مردی کن.
بِرّوبر ایستادهاند و نگاه میکنند. زن ما هم هرچه دلش خواست گفت.
حیف!! حیف، نمیخواستم با خودشان بگویند عجب مرد بی ادبی و گرنه من هم بلد بودم چطور چاک دهانم را وا کنم یا دستم را....
البته دروغ چرا، این همه سال هیچ کدام را بلد نبودم.
یعنی به قول آقاجانم:<<خاک برسر زن ذلیلت حشمت، اسم آقام را حیف کردی>>
بیچاره بعد شش دختر دلش خوش بود بالاخره پسردار شد و اسم پدرش زنده می ماند.
تمام سختی و بدبختی سفر، یک طرف، شانس کچل من یک طرف.
همان روز که زری دوباره زد به سرش، دادوقال توی اتاق راه انداخت که سر میز، چرا جلوی پیشخدمت دست روی سینه گذاشتی و نیمخیز شدی.
نمیفهمم خوب است خودش هم زن است!
بیچاره آن همه مخلفات و غذا روی میز چیده نباید یک تشکر خشک و خالی میکردم؟! همین را گفتم، کفر گفتم.
زد به سیم آخر که خودم را از دست تو میکشم تا توی کشور غریب حالت جا بیاید. فکر کرده بود اینجا هم مثل خانه ی خودمان از ترس آبرو میافتم به دست و پاش.
به خداوندی خدا که حاضر بودم بروم زندان ولی از دست این زن خلاص شوم. رفت سمت پنجره. گفت:<<خودم را پرت میکنم پایین>>
میدانستم بلوف میزند، من هم شیرش کردم، عرضه اش را نداری.
دست گذاشت روی دستگیره و کشید. هرچه کرد باز نشد. رفتم امتحان کردم. خیلی سفت بود. تکان نمی خورد.
عصبانی شماره پذیرش را گرفتم:<< چه وضعش است من و زنم دعوا کردیم میخواهد خودش را از پنجره بیاندازد بیرون>>
از آن طرف خط در آمد گفت:<<ما توی مسائل خصوصی مسافرها دخالت نمیکنیم>>
دیگر نتوانستم تحمل کنم داد زدم:<< زنیکه ی خر، دستگیره خراب پنجره تان را میگویم که بدبختم کرد. آن که دیگر به شما مربوط میشود>>
🖊شکوهی
#روز_عید_یکم_خنده😄😄
#برگردان_یک_لطیفه
#طنز_بنویسم؟
@E_shokoohi 👈 اینجا بگو
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man