فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸💫بنام خدای بی همتا 💫🌸🌸
🌸چه شب زيبایی خواهـد بود
✨وقتی برای
🌸دوستان و عزیزانمان
✨آرامش موفقيت و سلامتی
🌸بخواهيـم
✨با آرزوی شبی آرام برای شماخوبان
#شبتون_بخیر🌙
✨در پنـاه خدای مهربون💚
@channelsangak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍂🍁بنام خداوند متعال 🍁🍂🍂
🍁آرزومندیم🙏
🌟دراین شب پاییزی
🍁خزان غصههاتون برسه
🌟و نسیم شادیهاتون
🍁وزیدن بگیره
🌟و دست آرامش
🍁نوازشگرلحظههای
🌟زندگیتون باشه
🍁 #شبتون_بخیر
#عزیزان_بزرگوار
@channelsangak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام خدای بی همتا
شب قشنگترین اتفاقے هست!
که تکرارمیشود تا آسمان زیبایش را
به رخ زمین بکشد
خدايا
ستاره هاےآسمانت را
سقف خانه دوستانم كن
تازندگيشان مانند ستاره بدرخشد
شبتون قشنگ
دلتون پراز زیبایے
#شبتون_بخیر و در پنـاه خـدا
@channelsangak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨💫بنام خدا 💫✨✨
💫بهترین لحظه زندگی
زمانیست که خدا آرزوی
محال و نشدنی تان را
برایت برآورده میکند...
این لحظه را برایتان آرزو میکنیم...🙏
#شبتون_بخیر 🌙✨#عزیزان_گرانقدر
@channelsangak
شبتون به زیبایى🌙✨
قلبهای پاکتون💖
ساعت هاتون به رنگ امید😇
دلتون بی غم
و لحظه هاتون سرشاراز آرامش🌸🍃
#شبتون_بخیر🌙🌗
@channelsangak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌼✨بنام خدا ✨🌼🌼
#داستان_شب
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
🍀🍀🌺🌺🍀🍀🌸🌸🍀🍀
شب را گوش كن پر از نجواست🌙🌸
پر از صدای تنهایی آدم هاست
باید قدر دانست
حیف است به این راحتی ها صبح شود...
#شبتون_بخیر 🌙
@channelsangak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🌺بنام خدا🌺🍃🍃
#داستان_شب
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند :
از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید :
از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند.
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز نا خواسته اگرصد گناه کنم اومی بخشاید .
خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار ...
🌸🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌸🌸
💫شب بخیرگفتنِ مامحضِ
✨ادایِ ادب است
💫ورنہ چون شب برسد
✨اولِ بیداریِ ماست
💫تمام لحظہ هایتان زیبا
#شبتون_بخیر 🌙✨
@channelsangak
🌹🌹🥀بنام خدا 🥀🌹🌹
#داستان_شب
#داستان زیبای باغبان و وزیر
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
حدودا یک ماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...
🍃🍀🌿🥀🥀🥀🌷🌷🌹🌹🌹
هر شب🌙
پنجرہهای ملکوت آسمان،
بسوی قلبها گشودہ میشود ..
الهی امشب!🌗
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍﯼ
و نور ایمانت را
درقلبهایمان جاری کن
#شبتــون_بخیــر 💫💥
@channelsangak
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙 #داستــــــــــان_شـــــــــب 🌙🌟💫
⭕️✍ #حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مردی از انصار می گوید :روز بسیار گرمی همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله در سایه درختی قرار داشتیم ، مردی آمد و پیراهن از بدن خارج کرد ، و شروع کرد روی ریگهای داغ غلطیدن . گاهی پشت و گاهی شکم ، و گاهی صورت بر آن ریگها می گذاشت و می گفت : ای نفس !حرارت این ریگها را بچش که عذابی که نزد خداست از آنچه من به تو می چشانم عظیم تر است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله این منظره را تماشا می کرد ، وقتی کار آن جوان تمام شد و لباس پوشید ، و رو به ما کرد که برود ، نبی اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند که نزد حضرت بیاید ، وقتی نزدیک حضرت رسید به او فرمودند : ای بنده خدا ! کاری از تو دیدم که از کسی ندیدم ، علت این برنامه چیست ؟ عرضه داشت :خوف از خدا ، من با نفس خود این معامله را دارم تا از طغیان و شهوت حرام در امان بماند!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند :از خدا ترسانی و حق ترس را رعایت کرده ای ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات می نماید ، سپس به اصحابش فرمودند: ای حاضرین ! نزدیک این دوستتان بیایید تا برای شما دعا کند ، همه نزدیک آمدند و او بدین صورت دعا کرد:
اَللّٰهُمَّ اجْمَعْ امْرَنا عَلَی الْهُدیٰ وَ اجْعَلِ التَّقْویٰ زادَنا وَ الْجَنَّهَ مَآبَنا
#خداوندا !برنامه زندگی ما را بر هدایت متمرکز کن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده
📚هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال رسمی روستای سنگک📚
خدایا
آرامش در قلب💚
را نصیب دوستانم بگردان✨
#شبتون_بخیر🌙✨
@channelsangak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسمالله الرحمن الرحیم ❤️
#داستان_شب
کریم خان زند هر روز صبح برای دادخواهی ستمدیدگان می نشست تا به شکایت مردم رسیدگی کند. روزی مرد حیله گری پیش او آمد. همین که به حضور او رسید چنان اشک از دیده فرو ریخت و گریه کرد که دل شهریار بر او سوخت. هرچه می خواست سخن بگوید گریه مجالش نمی داد.
پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی برند تا کمی آرام گیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را نزد شاه آوردند. کریم خان قبل از رسیدگی به خواسته اش دلجویی بسیاری از او به عمل آورد و به برآوردن درخواستش امیدوارش نمود. انگاه از کارش سؤال کرد.
آن مرد گفت: مادرم مرا نابینا زائید. از هنگام تولد خداوند قوّه ی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش با محرومیت از نعمت دیدن گزراندم، تا این که روزی افتان و خیزان و عصا زنان به « عیناق ابوالوکیل » آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسّل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا کردم. آنقدر گریه کردم که بی حال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که بر بالین من آمد و دست بر چشمانم گذاشت و گفت
ادامه دارد........
🍂🍁🍂🍁🍁🍂🍁🍂
🍁خــدایـا
🌟درایـن لحظات شـب
🍁دلهـای دوستانـمان را 💚
🌟سرشـاراز نـور وشـادی کن
🍁و آنـچه را کـه
🌟بـه بـهترین بندگانت
🍁عطا میفرمایی
🌟بـه آنها نیز عطا فـرمـا
🌒 #شبتون_بـخیر و پر از آرامش الهی
@channelsangak
❤️بسمالله الرحمن الرحیم ❤️
#داستان_شب
👈تظاهر به چیزی که نیستیم .
😀مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد.
روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.»
بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟»
مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!».
چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟
قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟
🌺🌺🌸🌸🌺🌺
خدایا🙏
دراین شب سرد پائیزی❄️
همه مشکلات را آسان
همه #بیماران را شفا
همه قرضداران راخلاصی
همه بی کسان را پناه
همه دلها را با ایمان و❣
همه ما را از بلایای ناگهانی
مصون بدار 🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
التماس دعای خیلی زیاااد🙏
برای همه #گرفتاران
برای تمام مریضان 😔❤️
🌙 #شبتون_بخیر ودرپناه خداوند ✨🙏
@channelsangak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺🌸بنام خدا 🌸🌺🌺
#داستان_شب
يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیداند.
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند. از کسی پرسيد، اينجا چه خبره؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد. ما دنبال دعانويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم.
مرد تا اين حرف را شنيد گفت: بابا دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم.
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند، خودش را هم زير كرسی نشاندند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد روی کاغذ چیزهایی نوشت و به آنها گفت:
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد. از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد.
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند. بعد از رفتنش یکی از دهاتیها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته:
خودم بجا
خرم بجا،
ميخوای بزا،
ميخوای نزا..
🌿🌿🌺🌺🌿🌿🌸🌸🌿🌿
با عرض سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب شما خوبان بخیرو شادکامی
🌟شب
🌙داستان زندگی ماست
🌟گاهی پرنور،
🌙گاهی کم نور میشود
🌟اما بخاطر بسپار هر آفتابی
🌙غروبی دارد و هر غروبی طلوعی
🌟قرنهاست که هیچ شبی
🌙بی صبح شدن نمانده است
🌟به امید
🌙طلوع آرزوهایتان
✨#شبتون_بخیر 🌙
@channelsangak