#خاطرات_مدرسه
🔸 من و آمپول و طرح کاد
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قطعا دهه شصتی ها طرح کاد رو یادشونه ، هر دانش آموز دبیرستانی یک روز در هفته رو برای آینده شغلی خودش می رفت آموزش می دید . من هم دوره طرح کادم رو میرفتم بهداری بهاباد و تقریبا کارهایی مثل آمپول زنی و پانسمان رو یاد گرفته بودم . اما بعد از اینکه کلاس دوم تجربی رو خوندم برای ادامه تحصیل رفتم یزد و برای انجام طرح کاد، یک روز در هفته رو میرفتم یکی ازبیمارستانها .
تا اینکه :
🌱 در یکی از روزها پرستاری که تا اون روز به من خیلی لطف کرده بود رو کرد به من و گفت : آقای عبداللهیان من چون کاری برام پیش اومده ساعت یک باید برم مرخصی ، پیرمردی که توی اتاق ۴ بستریه ساعت ۲ نوبت آمپولشه 💉، اگر برات مقدوره من آمپولشو آماده میکنم تو زحمتش رو بکش 🙏.
من که واقعا توی این مدت مدیون و ممنونش بودم، برای نشون دادن معرفت خودم کلی تحویلش گرفتم و گفتم:«با کمال میل و خیالت راحت ، هر وخت دوست داری تشریف ببر » 😌
ساعت ۱ بود که بنده خدا شال و کلاه کرد و سفارشات لازم را هم به من کرد و آمپول رو مسلح نمود و رفت .
من تقریبا دیگه مطمئن بودم کاره ای شدم 😊.
برای اولین بار به طور مستقل قرار بود سوزن بزنم . برای همین لحظه شماری میکردم ساعت دو بشه . و دقیقه ای یک بار نگاه به ساعت میکردم.
تا اینکه رسید لحظه موعود .
از ترس اینکه پرستار دیگه ای آمپول رو ازم نگیره به رسم فیلمهای پلیسی اون رو تو جیبم گذاشتم و به سمت اتاق ۴ روان شدم . پشت در اتاق نگاهی به چپ و نگاهی به راست کردم و وارد شدم . ظاهرا دو مریض این اتاق امروز مرخص شده بودند و تنها مریضی که باید بهش سوزن میزدم رو به پنجره ، به پهلو و پشت به من خوابیده بود و ملافه ای روی خودش کشیده بود . انگار آماده نوش جان کردن آمپول بود 😭.
برای اینکه مریض بیدار نشه پاورچین پاورچین به سمتش قدم برداشتم و ملافه رو آروم کنار زدم . شلوارش رو با کمی تلاش مضاعف 😂 کشیدم پایین و به خاطر عجله بدون اینکه جای سوزن رو با پنبه ضد عفونی کنم تا جایی که راه داشت سوزن رو در باسن مبارک اون بنده خدا فرو کردم . با سوزش وحشتناک سوزن از خواب و از جا با هم پرید و با فریادی بلند نعره زد : اااااخخخخخ سوووووختم .
رنگ از روی من پریده بود 🥵 آن مرد جوان که اتفاقا چاق بود و صورتی گوشت آلود با غبغبی بزرگ داشت نیم خیز شده بود و یک دستش بر روی باسنش و جای آمپول بود و یک دستش به عنوان تکیه گاه رو متکا بود و در حالیکه مشخص بود خیلی درد کشیده با صورتی برافروخته رو به من با لهجه یزدی و با فریاد و ناله گفت : آقای پرستار چه مُکُنی ، کُشتیم خو ، مریض خو من نیستم . من که حسابی هول شده بودم گفتم : پس کو مریض . مرد دوباره با فریاد و درد گفت : اشتباهی زدی ، مریض بابامه که الان رفته دسشویی . من فقط پادارشم😲( فقط صحنه رو تصور کنید 🤣🤣 ) ، تازه متوجه شدم چه گندی زدم ، امپول رو به پادار مریض زده بودم .😜
فقط در جوابش گفتم : من خو آمپولمو زدم ، حالا هر کی میخواد مریض باشه و با عجله خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و در حالیکه تند و تند لباس سفید رو از تنم در میآوردم به سمت در خروجی رفتم . اون بنده خدا هم در حالیکه دولا شده بود و یک دستش توی شلوار ، روی محل آمپول بود لنگ لنگان و خمیده از اتاق خارج شده بود و با درد و ناله ، داد و فریاد میکرد . در حالیکه دیگر اثری از من نبود .😂😂
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#شهدای_بهاباد
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای آسیدجلیل رضوی
زنده یاد عباسعلی ابراهیمی پور؛ دبیر قدیمی زیست شناسی بهاباد ، در سال ۱۳۳۹ در روستای دهنودشت متولد شدند. ایشان بعد از انقلاب اسلامی و با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها مدتی در جهاد سازندگی و بعدا در دبیرستان سید مصطفی خمینی بهاباد به تدریس زیست شناسی به صورت حق التدریس اشتغال داشتند.
با بازگشایی دانشگاه ها، تحصیل را در مقطع کارشناسی زیست شناسی در دانشگاه اصفهان ادامه داده و پس از فارغ التحصیلی به شهرستان رایِن استان کرمان منتقل شدند. در این شهر بود که به بیماری صعب العلاج مبتلا و برای معالجه و تدریس به یزد منتقل شدند.
مدتی در یکی از دبیرستانهای یزد مشغول تدریس شدند که متاسفانه در تاریخ سوم مرداد ۶۹ به علت بیماری سرطان خون دعوت حق را لبیک گفتند .
عباسعلی، معلمی کوشا و همراه و دوست و رفیق دانش آموزان دبیرستان و برادر آزاده سرافراز اصغر ابراهیمی بود. دیگر برادرانشان علی آقا پاسدار و حسین آقا، خطاط بسیجی و نویسنده پلاکاردهای راهپیمائیها و پارچه نویس مراسمهای بهاباد در دهه های گذشته بودند. پیکر مطهر معلم سالهای دور بهاباد، مرحوم عباسعلی ابراهیمی در گلزار شهدای دهنودشت به خاک سپرده شد.
یادش گرامی باد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#رسم_زندگی
مدرسه كه می رفتيم ،
هربار كه دفتر مشقمون رو
جا ميذاشتيم معلممون ميگفت
"مواظب باش خودتو جا نذارى"
و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم
نميشه خودمونو جا بذاريم !
بزرگ كه شديم بارها و بارها
يه قسمت از خودمون رو جاگذاشتيم؛
توى يه كافه،
توى يه خيابون،
توى يه خاطره...
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#یادمانه
#معلمین_بهاباد
🌹 معلم فرزانه زنده یاد حاج احمد هوشمند و همسرشون خانم عصمت ایمانی که آموزگار کلاس اول خیلی از بچه های دهه ی پنجاه و شصتی بودن.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#ایران_قدیم
🏡مدرسه ای در نیم قرن پیش
فقط اون که اومده پشت پنجره 😍😁
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_مدرسه ✍ آقای محمدحسن دادگر(حسن هاشم): 🔺 قسمت اول با سلام به مهدی آقا زمزم عموها و چنته ایا
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای محمدحسن دادگر(حسن هاشم)
🔺 قسمت دوم
🔸با عرض سلام خدمت مهدی آقای زمزم عموها انشاالله که حالتون خوبه خانوادتون در پناه حق دارن حالشو میبرن با چنین خویش قوم با حالی، آدم نمیتونه وارد چنته بشه نره تو اون حال و هوای دهه های شصت ذهنش درگیر نشه. بعضی وقتها از ته دل خنده روی لبات میاد و بعضی وقتها بغض میکنی، دلت میخواد برگردی به اون روزهای خوب!
وقتی مقایسه می کنید بچه های اون دور و زمون را با الان، میگی بچه ها الان خوشی ندیدن ماها عیدها میومدیم بهاباد، کوچه زئرون دو طرفش برف نشسته بود، وسطش پر گِل و چِل، از پیچ کوچه زئرون که رد میشدی هفت هشتا آجر گذاشته بودن که پاهات تو گل فرو نره مثل باد آجر و رد میکردی، تا چشمت به صفا عموها میخورد با اون طنین صداشون که پر از لبخند و امید و شادی بود:« سلام دارِد اَ یزد می رسِد؟ بله» دلمون می خواست زودتر درِ اتاق زمستونه بابا حسن رو وا کنیم و بگیم ما هم اومدیم🙋♂🙋🙋♀🧍🧍♀
صبح ها هفت صبح بیدار میشدیم کتاب دفترمون رو جمع می کردیم لباسمون رو می پوشیدیم، کیفمونُ برمی داشتیم میومدیم دم آشپزخونه:
« ننه خدافظ 🙋 ننه چایی برات ریختم ناشتیتُ نبردی»
با چُرت زدن چاییتو میخوردی و ناشتیتُ برمیداشتی و پیاده راهی میشدی...
خیابون مهدی یزد رو که طی می کردی، وارد یه کوچه کج میشدی، وسط این کوچه دبستان دکتر خانعلی بود.
تا وارد مدرسه میشدی کلا خواب از کلّت میپرید،کیفت رو می پروندی بغل دیوار و شروع می کردی به کَل بازی یا دزد و پلیس بازی، گرفتنیو، بالا بلندی، تا زنگ زده میشد.
نصفِ «زود بیدار شدن» ما زمان دبستان برای بازی با بچه ها بود. تو صف وامیسیدی قرآن میخوندن، دعا، وسط دعا مدیر بلندگو می گرفت میگفت: احمقا مگه خوابِت؟ حیف نونی که پیَرُت مِده مُخوری! چرا بلند آمین نمِگی؟ 🧔♂
ما هم چون اسممون رو گفته بود «احمقا» بلند بلند آمین میگفتیم 😜 بعدشم ناظم یا آقای مدیر بلندگو می گرفتن و یه بیست دقیقه ای تهدیدمون می کردن ولی اثری نداشت؛ فرداش روز از نو، روزی از نو
سه تا زنگ داشتیم: مثلاً ریاضی فارسی علوم، تا ساعت یازده و نیم...
تنبیه هم که مرتب🤦♂ اصلا ساخته شده بودیم برای چوب و تسمه و کابل و خط کش
بالاخره چیزی از اسیرائی که تو عراق زندونی بودن کم نداشتیم، به مختصر عملی چوب برمیداشتن، اگه کف دست های من زبون داشت میگفت براتون چقدر چو و تسمه و کابل خورده 🙆♂
مادر و پدرامونم کلا راضی بودن، هر وقت مدرسه میومدن حرفشون این بود:« گوشتاش اَ شما استخوناش اَ ما» اصلا نمیدونم کدوم پدر مرده ای اینا یادشون داده بود 🤷
منم کوچک و لاغر 🙇♂ واقعا میسوخت درد میگرفت. ولی بی زبون یه معلم داشتم کلاس سوم به نام خانم پشوتن...
🔹 ادامه دارد...
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای محمدحسن دادگر(حسن هاشم)
🔺 قسمت سوم
... ولی بی زبون یه خانم داشتیم به نام «خانم پشوتن»! این زن همه چی جوهون بود واقعاً! راننده و معلم بود و با جذبه، چیزی از حاج سکینه حدادزاده کم نداشت صبح تا صبح بیست تا جدول ضرب میگفت طبق نمرت کتکت میزد 😵💫 ده میشدی ده تا چو می خوردی، لامصب صبح اول صبح هم میزد تا آخرِ شو تا یادش میفتیدی پشتت می لرزید و درس می خوندی 🙇♂ خدا میدونه چقدر از این جدول ضرب من کتک خوردم. بی معرفت ۱۹ میشدی یتا میزد. با همون یه تا چنان کف دستات بی حس میشد که رب و رُبتا یاد می کردی😵
شما حسابش بکنید ما دهه شصت و پنجاه شانس هیچ چیز نداشتیم. یادتونه چقدر برف میومد چقدر خنک بود بخاری های چکه ای که تازه صبح روشن شده بود یه بار نفت نبود، یه بار بخاری آتش میگرفت، یه بار یادشون میرفت روشن کنن ووو ... نیم ساعت سر صف تو سرما این دستا خودش آماده شکستن بود، حالا صبح اول صبح هم چو بزنن کف این دست 🥴 آخ که هچی نگم
از مدرسه آزاد میشدیم مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده (به قول مادرم مثل گله چَکَنه) تا خونه به تاخت میومدیم مشق یا درسهای بعد از ظهر را آماده می کردیم، نهار میخوردیم میومدیم تو کوچه بازی هفت سنگ، بازی دروازه کوچک، فوتبال والیبال، وسطیو تا ساعت یک ربع به دو، دوباره لباس برمون می کردیم و دوباره حرکت به سمت مدرسه، سر کلاس بعد از ظهر چقدر خواب میچسبید ولی خدا نکنه که چرت میزدی چنان با چوب تو سرت میزدن که هر چی خواب بود از سرت میپرید، تا چند دقیقه مثل پینوکیو ستاره ها دور سرت می چرخیدن، خودت تو کلاس بودی ولی روحت خدا میدونه کجا سیر میکرد، خوب کاری کردن مدرسه ها را یه شیفته کردن، واقعا کلاس های بعد از ظهر هیچ فایده ای نداشت.
چهار و نیم زنگ میخورد میرسیدم خونه تلویزیون یه شبکه داشت، ساعت پنج تا دوازده شب چند دقیقه برفک میدیدی یه دفعه چند تا خط رنگی.. بوق ممتد..... یه آدم کوچوکو میومد رو صفحه بعد از چند لحظه دینگ دینگ دینگ دینگ یه بار این آدم کوچکواز این ور صفحه میرفت اونور صفحه دوبار برمیگشت بار بعدی میپرید بالا میومد پایین؛ برنامه کودک شروع میشد. تلویزیون دوازه اینچ سیاه سفید مارک بلر که تهش کشیدش قرمز بود دور لامپش مشکی و چه حالی میداد دیدن «حنا دختری در مزرعه»«گوریل انگوری»«دکتر اِرنست»، مجری هم خانم خامنه، از این هفت ساعت برنامه یک ساعتش برا ما بود. ساعت ده تا یازده هم اوشین داشت و موقع اوشین تو خونه ما - با هف هشت ده تا بچه قد و نیم قد - اینقدر ساکت میشد که صدای نفس ها را میشد بشنوی، شاید تو خیابون یه ماشین رد نمیشد که اوشین داشت.
از ساعت شش تا هفت شب هم تو کوچه بازی می کردیم و چقدر خوش بودیم. شبها مشق نوشتن ها تو خونه ما جالب بود: همه تو یه اتاق دفتر کتابمون رو پهن می کردیم و هف هشت نفر شروع می کردیم به نوشتن.....
🔹 ادامه دارد...
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای مهندس محمدمهدی خانی زاده
📷 این عکس مربوط به بهار ۸۲ و در صادق آباد بهاباد است که از راست آقایان حاج عباس توکلی - مهندس مهدی آخوندی (مدیر وقت کارخانه شهید قندی ) - ملاحسینی،امام جمعه وقت - مرحوم حاج احمد هوشمند و محمد مهدی خانی زاده دیده میشوند و عکاس هم آقای احمد قنبریان بودند که در آن مقطع، رئیس آموزش و پرورش بهاباد بودند.
در این سفر، آقای مهندس آخوندی، چهل میلیون تومان از طرف شرکت شهید قندی به ساخت مدارس در بهاباد کمک کردند.( در راستای مسئولیت های اجتماعی ) این مبلغ اکنون ناچیز است ولی در آن زمان با همین وجه مدرسه ای بطور کامل ساخته و تحویل آموزش و پرورش داده شد .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#طنز #نوستالژی ✍ مهدی عبداللهیان بهابادی 🔺 قسمت اول 👨🏫 خیلی وقتا که عصرا می رفتیم مدرسه امتحان ه
#خاطرات_مدرسه
✍ مهدی عبداللهیان بهابادی
🔺قسمت دوم
این روزا وقتی عکس دانش آموزا را در کنار خانم معلمای ترگل ورگل و مهربونشون میبیینم ناخودآگاه آهی می کشم و میگم خدایا شکرت 😌
همیشه ها داداشای بزرگترم - که دوران ابتدایی را پابدانا درس خونده بودن - تعریف می کردن ما هم کلاسای مقطع دبستان رو خانم معلم داشتیم و چقدرم مهربون بودن😞
این وسط ظاهرا زور خدا فقط به ما دهه شصتیای نسل سوخته رسیده بود که وقتی با ترس و دلهره از ننه زمزم دل کندم و تو کلاس اول دبستان مدرس رو نیمکت دوم نشستم بغل دست حسن و عبدالله پسرخاله هام، ناگهان یه مرد هیکلی و با جذبه با سبیل نه چندان پت و پهن وارد کلاس شد و با تحکم، جوری که همون روز اول قصد کرده بود گربه ی همه ی این دوازده سال تحصیلی رو تو حجله ی همون کلاس و همون روز قربونی کنه گفت: من اکبر عابدی از امروز معلمتون هستم! 😡
من که ندیدم ولی اگه بقیه ی بچه های کلاس تو همون لحظه ی اول حال و روز من رو داشتن کل کلاس نیاز به تعویض شلوار داشتیم 😒
و نه اینکه این فقط برای همون روز اول بود و تمام، نخیر، در همه ی طول سال تحصیلی هم اوضاع همین بود، چه اون وقتی که بخاطر بلدنبودن سوالی، آب خوردن را بهونه کردم و اجازه گرفتم و از کلاس بیرون اومدم دیدم گلاب به روتون شلوارم کمی انگاری خیس شده 😜 و پا گذاشتم به فرار و هنوز به باغوها نرسیده متوجه شدم پشت سرم صداهایی میاد، رو که برگردوندم دیدم آقای عابدی که متوجه فرار من شدن کل کلاس رو برای دستگیری من بسیج کردن و علی رَضا شیخ هم با اون سرعتش جلودار همه.. ولی قبل از اینکه دستش بهم برسه خودمو فرو کردم تو خونه ننه زمزم و در رو بستم. 😣😵
و یا وقتی حسین آغا مصطفوی قرار بود کتک بخوره، اولش با اعتماد به نفس دستش رو جلوی خط کش فلزی آقای عابدی دراز می کرد و هر چی خط کش بالاتر می رفت دست حسین آغا هم جمع تر می شد و در نهایت موقع فرود اومدن، دستش دولّا دور گردنش چرخیده بود و همزمان چشاشو می بست و با اولین ضربه و اولین آخ، هر چی زن تو شرکت تعاونی کَل مَحد (که ما بهشون دایی ممد می گفتیم) بود جمع می شدن پشت پنجره ی کلاس که:« اِ خاک، نزَنِتُش بچه هو سیدا»
یه روز هم تو کلاس پنجم، تو همون کلاسی که اول دبستان رو با آقای عابدی گذرونده بودیم و درست تو همچین روزایی، وقتی علی اکبر عابدی که دوباره و در آخرین سال دبستان معلممون شده بودن آسید شهاب رضوی را صدا زدن تا انشاء «تابستان خود را چگونه گذراندید؟» رو بخونه ( و من هرگز نفهمیدم معلمامون چه حس کنجکاوی داشتن بدونن ما سه ماه تابستون چکار می کردیم؟ 🤔 آخه چارتا بچه که همه ی دلخوشیشون توپ فوتبالشونه، تابستان رو چطور میتونن گذرونده باشن؟)
آسیدشهاب داشت تو بندهای اول انشاء میخوند:« با پدر و مادر به دِه مُلا رفتیم و چه اُردنگی های خوشمزه ای خوردیم...» 😁 انشاء که به اینجا رسید آقای عابدی با دو تا لگد و تیپا از شهاب پذیرایی کردن و گفتن «اردنگیاش همین مزه رو می داد؟ 😂» بعدا کاشف به عمل اومد که خدابیامرز آسید محمود وقتی برای شهاب انشاء می گفتن، بد موقع شوخیشون گل می کنه و شهاب هم که اُردنگی را با نارنگی اشتباه گرفته بوده، فکر می کرده اردنگی اسم میوه ای هست. 😝
🌹 قبل از اینکه تو قسمتهای بعدی، برم سراغ خاطرات دیگر مدرسه ی مدرس، از زحمات زیادی که معلم بسیار عزیزم آقای علی اکبر عابدی در دو پایه ی اول و پنجم برامون کشیدن و نهال عشق به کتاب و درس را در وجود ما کاشتن و با همه ی قاطعیت و جذابیتشون، بسیار مهربان و باصفا بودند، قلبا قدردانی کنم. خداوند نگهدارشون باشه که همیشه از معلم کلاس اولمون به نیکی یاد می کنیم هر چند که مثل شماها خانم معلم نداشتیم. ☺️
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ که عثمان و خواف و خراسان نمیرد
نوجوانان دوتارنواز گروه غوغای ققنوس در محضر استاد عثمان محمدپرست و اجرای «نوایی» از قطعات ماندگار ایشان
عثمان محمدپرست نامی پرآوازه در موسیقی مقامی خراسان است؛ اما شهرت ایشان تنها به دلیل تبحرش در موسیقی نیست ، بلکه پیشگامی وی در امور خیریه از جمله تاسیس ۹۶۰ مدرسه در مناطق مختلف کشور نامی نیکو از ایشان به جای گذاشته است.
وی در اردیبهشت ۱۴۰۱ از دنیا رفت.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#یادمانه
#عکسای_مدرسه
📷 تصویری جالب از معلم گرانقدر و فقید زنده یاد حسین آقا شفائی که فرزندشون خانم زهره شفائی به چنته ارسال کردن🙏
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
✅ شروع درس و مدرسه در بهاباد، نخستین مدرسه، معلم و دانش آموزان پسر در بهاباد؟
✍ آقای حسن لقمانی بهابادی
🔸 نخستین بار آ محمد بهابادی، پدر حاج داوود و اکبر آقای بهابادی ، برای تحصیل بچه هاشون از یزد معلمی خصوصی به نام آقای مدرسی که در بهاباد آقای مدیر بهشون می گفتن با هزینه شخصی آوردن بهاباد و در منزلشون یه اتاق به آقای مدیر دادند که هنوز هم اتاق هست و به نام «اتاق مدیر» ازش یاد میشه . بعدا تعدادی دیگر از بهابادیا بچه هاشونو آوردن نزد آقای مدیر و کم کم تعدادشون که زیاد شد ، مدرسه ای تاسیس شد به نام «دبستان ادیب»
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چند روز پیش که صحبت درس و مدرسه در «چنته» شروع شد، جناب دکتر غلامعلی نفیسی بهابادی با بزرگواری همیشگی تماس گرفته و فرمودند:«بیا من کتاب خودم یعنی آموزش و پرورش بهاباد در گذر زمان را بهت بدم شاید مطالبش به دردت بخوره»
از سر شوق با سر رفتم خدمتشون و ایشون کتاب ارزشمند خودشون رو بهم هدیه دادن و چشمام با دیدن این کتاب اینجوری شد 😍
کاش زودتر از وجود گوهر این کتاب باخبر میشدم تا مطالب ارزنده ی اون را با شما به اشتراک میذاشتم. حالا هم طوری نشده البته! هفته معلم اگه عمری بود مفصل تر مطلب میذاریم.
تکمله ی مطلب جناب لقمانی در مورد اولین مدارس بهاباد، از کتاب ارزشمند «آموزش و پرورش بهاباد؛ در گذر زمان» تالیف: جناب غلامعلی نفیسی بهابادی 👇
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_مدرسه ✅ شروع درس و مدرسه در بهاباد، نخستین مدرسه، معلم و دانش آموزان پسر در بهاباد؟ ✍ آقای
#خاطرات_مدرسه
🔸 نخستین مدرسه ی پسرانه بهـــــــاباد:
در منزل شخصی آمحمد بهابادی، اتاقی جهت سکونت ایشان اختصاص داده می شود که به «اتاق مدیر» مشهور بوده و بقایای آن موجود است.
از شاگردان و دانش آموختگان آن دوره می توان به « داود بهابادی»،«اکبر آقای بهابادی» و فرزندان حاج حسن جلیلی (جلیل، محمد، اصغر و حسین) اشاره کرد.
مدت اقامت آقای مدیر-که فقط پسران را درس می دادند- چند سال بیش نبود. سرانجام در سیزده عید به همراه جوانان به خارج از شهر می روند و بر پشت آب انبار مزار، بساط سور را پهن می کنند. در این موقع آقای مدیر که به لب بام رفته بودند از بالا به پایین پرت شده و دارفانی را وداع می گویند و در بهاباد «روبروی آب انبار» به خاک سپرده می شوند.
پس از این ماجرا آقایان آمحمد بهابادی و حاج حسن جلیلی به یزد رفته و آقای آسیدحسین مدرسی را که روحانی بوده به بهاباد می آورند و استخدام می کنند.
برای آموزش، خانه ی علی اکبر خان کلانتر را که اندرونی و بیرونی داشته در اختیار ایشان قرار می دهند تا ایشان اندرونی را برای خانواده خود و بیرونی را برای مدرسه اختصاص می دهند.
شاگردان هم مقرری به آقای مدیر می دادند. این وضع شش ماه بیشتر ادامه نمی یابد تا اینکه مدارس دولتی به سبک جدید تشکیل می شود.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#حکمتهای_چنته
بهترین چیز برای آدم همین است...
اعتقاد داشتن به حرفی که میزند
و دوست داشتن کاری که میکند.
#گفتگو_در_کاتدرال
#ماریو_بارگاس_یوسا
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
🔸 نخستین مدرسه، دانش آموز و معلمین مدرسه دخترانه بهاباد
✍ به نقل از کتاب «آموزش و پرورش بهاباد در رهگذر زمان؛ تالیف آقای غلامعلی نفیسی بهابادی»
🔹اولین مدرسه ی دخترانه بهاباد در سال ۱۳۲۸ به نام «مدرسه دخترانه نوبنیاد» توسط خانم بتول فخر خراسانی(همسر مرحوم آقای جواد صباح) تاسیس شد و در سال بعد با نام «مدرسه دخترانه ناموس» در منزل آقای علی اصغر صالحی که نیمی از منزل خودشان را به امر آموزش اختصاص داده بودند، به کار خود ادامه می دهد.
مدرسه ی ناموس تا سال ۱۳۳۷ در منزل ایشان و پس از آن به منزل مرحوم آقای جواد صباح منتقل می شود.
خانم بتول فخر خراسانی تا سال ۱۳۴۰ کلیه پایه ها را خودشان در مدرسه ی ناموس به دختران بهابادی تدریس می کنند اما پس از تزریق «معلم دستیار» به سیستم آموزشی، دخترشان خانم فرخنده صباح در سال تحصیلی ۱۳۴۰-۱۳۴۱ بصورت افتخاری در کنار مادر، به آموزش و تدریس دختران مشغول می شوند. و از سال ۴۱ تا ۴۷ در پایه های اول و دوم آن مدرسه به صورت ساعتی به عنوان معلم مشغول و از ۴۷ تا ۵۰ بصورت رسمی به استخدام آموزش و پرورش وقت در می آیند.
نکته ی جالب در مورد خانم فرخنده صباح دختر آقای جواد صباح و خانم بتول فخر خراسانی اینکه ایشان اولین فارغ التحصیل مدرسه ی ناموس بهاباد بوده اند که پس از پایان دوره ی چهارساله، به عنوان تنها خانم در مدرسه پسرانه ادیب مشغول به تحصیل شده و موفق به اخذ مدرک کلاس ششم ابتدایی می شوند.
در آن وقت (سال ۱۳۳۸)معلم کلاس پنجم ادیب،«آقای نوری» و سال بعد معلم کلاس ششم این مدرسه،«آقای صصمامی» بودند.
خانم فرخنده صباح در سال ۱۳۵۰ پس از چند سال تدریس در کنار مادر، از بهاباد به یزد مهاجرت کردند.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔰 با *پیشخوان مجازی* بانک قرضالحسنه مهر ایران از رفتن به شعبه بینیاز شوید.
ورود به پیشخوان مجازی
*خدمات پیشخوان مجازی*
✅خدمات حساب بانکی
✅خدمات تسهیلات آنلاین
✅خدمات کارت
✅خدمات چک و سفته
✅اینترنت بانک
✅ همراه بانک
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🆔 @qmbnews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرائت_مجلسی
🎙 تلاوت شورانگیز و مجلسی استاد مصطفی غلوش
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#هرروزباقرآن
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
🔰صفحه ی چهل و دوم قرآن
📖 سوره بقره، جزء ۳ آیة الکرسی
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#شهدای_بهاباد
شهید ورزشکار حسینعلی غفوری
شهید حسینعلی غفوری فرزند حسن در ۱۴ بهمن سال ۱۳۴۲ در شهر یزد به دنیا آمد. پس از طی دوران کودکی ، تا مقطع راهنمایی درس خواند. سیکلش را که گرفت رفت سر کار. صبحها میرفت بنایی و عصرها کارخانۀ بافندگی سعادت یزد . شهید غفوری در زمان انقلاب در فعالیت های سیاسی هم حضور فعالی داشت .
با رسیدن به سن سربازی به خدمت فراخوانده شد و در بندرعباس انجام وظیفه کرد. پس از خدمت دوباره به بنائی مشغول شد و مهارت زیادی هم در این حرفه کسب کرد . حسین ورزشکار و جودوکار قابلی هم بود.
در یازدهم اردیبهشت سال ۱۳۶۵ وسط گیر و دار جنگ بود که در بهاباد با دخترخاله اش ازدواج کرد . همزمان در عملیات ها هم شرکت می کرد. گذشت تا آخرین عملیاتش که کربلای ۵ بود. خداحافظی مفصلی با خانوادهاش داشت و رفت و سرانجام در ۲۲ دی سال ۶۵ در شلمچه به شهادت رسید در حالیکه ۲۳ سالش بود. تنها فرزندش " حسین" حدود پنج ماه پس از شهادت پدر متولد شد . روحش شاد باد .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#ورزش_بهاباد
#خاطره_انگیز
📨 عکس ارسالی از احمد آقای حاتمی
🔺حدود چهل سال پیش در زمینهای خاکی فوتبال پابدانا
🔸نفر اول نشسته از سمت چپ : آقای احمد حاتمی بهابادی
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#ورزش_بهاباد
کسب مقام سوم استانی توسط کشتی گیر بهابادی / رقابت ۲۵۰ کشتی گیر نونهال یزدی در مسابقات انتخابی قهرمانی کشور
در مسابقات کشتی نونهالان انتخابی قهرمانی کشور، ۲۵۰ کشتی گیر نونهال یزدی روز جمعه در سالن شهید صدوقی یزد با هم رقابت کردند.
رئیس کمیسیون داوران فدراسیون کشتی کشور گفت: مسابقات کشتی نونهالان استان، یادمان مرحوم امین مصلایی پور از پیشکسوتان کشتی استان یزد در دو رشته آزاد و فرنگی برگزار شد.
در این دوره از مسابقات سیدابوالفضل رضوانی از آموزشگاه امینی بهاباد توانست مقام سوم و مدال برنز را کسب کند.
کانال چنته کسب این افتخار را به مردم و جامعه ورزشی بهاباد و خانواده محترم ایشان تبریک می گوید.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh