eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی و تبلیغات @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸برگرفته از کتاب " یلدای دومین روز " قسمت اول به قلم حسین عبداللهیان بهابادی مقدمه این کتاب مروری دارد بر خاطرات روزهای پایانی جنگ تحمیلی خاطرات این کتاب برگرفته از خاطرات دوستان هم رزم میباشد که چون به صورت داستان نوشته شده ، همگی از زبان اول شخص در کتاب آمده است . ✍ بخش اول عطر وطن هوای بیست و ششم فروردین سال ۱۳۶۷ روح و تن آدم را جلا می‌داد. هرچه به شهر خودم نزدیک‌تر می‌شدم احساس دلتنگی بیشتری می‌کردم . اضطراب تمام وجودم را گرفته و نگران محمدرضا بودم دلم می‌خواست زودتر او را دیده و از حالش با خبر شوم😮‍💨. بعد از چهار ماه دوری و بدون اینکه خانواده از برگشتنم خبر داشته باشند به همراه چند نفر از دوستان رزمنده و همسفر به بهاباد برمی‌گشتیم. من فرزند سوم از یک خانواده ۱۱ نفره و شلوغ بودم پدرم بازنشسته معدن پابدانا از توابع زرند بود که بعد از ۳۰ سال به شهر خودش برگشته و به شغل آبا و اجدادیش که همان کشاورزی و باغداری بود مشغول شده و به سختی از عهده خرج و مخارج ۹ فرزند قد و نیم قدش بر می‌آمد. البته در این راه مادر نیز کمک حال او بود .😥 سال‌هایی که در پابدانا زندگی می‌کردیم شاید برای پدر و مادر سخت بود اما برای ما خواهر و برادرها که همگی فاصله سنی کمی با هم داشتیم لبریز از خاطرات تلخ و شیرین بود . خواهرم فاطمه فرزند بزرگ خانواده شش سال با من تفاوت سنی داشت و محمدرضا که فرزند دوم پدر و مادر محسوب می‌شد دو سال از من بزرگتر بود و از همان دوران کودکی الفت خاصی بین ما برقرار و همبازی بودیم .🙂 از زمانی که دست چپ و راستم را شناختم تابستان‌ها به اتفاق برادر بزرگتر در همان پابدانا دست فروشی می‌کردیم البته نه به معنای امروزی یعنی تمام بساط دستفروشی من و محمدرضا چند تا بیسکویت و آدامس و شکلات بود. کارتونی را با نخ به گردنمان می‌بستیم و تا جایی که حنجره اجازه می‌داد، توی کوچه‌ها فریاد می‌زدیم بیسکویت . . . شکلات . . . آدامس . . .😋 وقتی هم به خانه می‌رسیدیم نصف سرمایه خود را خورده بودیم .😂البته همه این‌ها به این دلیل بود که پدر مرحومم معتقد بود بچه باید از کودکی کارکن و زرنگ تربیت شود. سه ماه تابستان را به بهاباد می‌رفتیم و از سن ۹ سالگی تابستان‌ها به همراه استاد محمد حاتمی که شوهر خاله‌مان بود بنایی می کردیم. البته از حق و انصاف هم نباید گذشت من مقداری تنبل و زیر کار در رو😜 بودم و محمدرضا فرز و زرنگ. همین هم باعث شده بود در ۱۵ سالگی استاد بندای قابلی باشد، البته بعد از جنگ و با ادامه تحصیل لیسانسش را گرفت و معلم شد.🥰 در چند مرحله‌ای که به جبهه رفته بودم با برادرم همراه و همرزم بودیم که این خود مزایا و معایب خاص خودش را داشت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 با نزدیک شدن به خانه درب را نیمه باز دیدم شیرین کاریم گل کرد😇 ، تصمیم گرفتم غافلگیرشان کنم به داخل سرکی کشیدم ، با اینکه خانواده ی پرجمعیت و شلوغی بودیم از سر و صدای همیشگی خبری نبود و فقط صدای گریه ننه می‌آمد😭، وضعیت را غیر عادی دیدم دلم را به خدا سپرده و با نگرانی وارد اتاق شدم با ورودم انگاری همه را برق گرفت ، شوک زده به من نگاه می‌کردند😲 من هم گیج شده و نمی‌دانستم چه شده. در همین افکار بودم که مادر و خواهر و برادرهایم به طرفم هجوم آوردند . احساسِ غریبی داشتم آغوش مادر، نوازش دست‌هایش، گرمی اشک‌هایش همه و همه نعمت‌های بزرگی بود که به یکباره تمام دلتنگی‌ها را از یادم برد.😊😭 ادامه دارد . . . 🆔@chantehh
در ۳۶ سال پیش در چنین روزی و در همین ساعت به اتفاق بچه های گردان نیم بند حضرت رسول وارد شلمچه شدیم ، پنج شش روزی از پذیرش قطعنامه میگذشت اما عراقیهای بعثی از دیروز هار شده بودند و دوباره به شلمچه هجوم آورده بودند ، محمد زینلی دیروز شهید شده بود و ما بچه های بهاباد که تعدادمون هم کم نبود یه جورایی غمگین بودیم . به محض وروود ما به شلمچه عراق دوباره حمله کرد و ساعت‌های پنج و یا شش رضا عالمی رفیق فابریک من شهید شد روحش شاد ، البته داستان مفصلش رو هر روز از کتاب یلدای دومین روز براتون مینویسم . اما الان خاطره قبل از شهادتش. 🌹🌹🌹🌹🌹 تیر ماه ۶۷ و بعد از بیت المقدس۷ قرار بود من و حسین وارسته و رضا عالمی بریم جزیره قشم برای ساخت سکوهای موشکی . ناگهان ورق برگشت و اعلام شد جبهه به نیرو نیاز داره و من و حسین قرار شد بریم جبهه . خانواده رضا هرشب میرفتن نماز جماعت و رضا که هنور مثل من ۱۳ و یا ۱۴ ساله بود موظف بود هر روز به هنگام نماز سماورشون رو روشن و چایی رو آماده کنه تا اعضای خانه از نماز برگردن . اونروز منم همراش رفتم خونشون و رضا همین عکسی رو که در بالا میبینید و تازه گرفته بود نشون من داد و گفت میخوام وقتی شهید شدم این عکسو بزنند جلوی تابوتم و البته یه جمله دیگه هم گفت که پیش من به امانت مونده تا به وقتش و به صاحبش بگم . من قبلا چند باری جبهه رفته بودم ، اما رضا فقط یک بار اومده بود و بدلیل شیمیایی در بدو وروود برگشته بود . اصلا تصور اینکه رضا به جبهه بیاد برام مسخره بود چه برسه که شهید بشه ، در جوابش گفتم : چرا چرند میگی ، تو که اصلا خونوادت اجازه نمیدن بیای تو کوچه بازی کنی ، حالا هوس شهادت داری . و خلاصه با شوخی اونروز گذشت تا رسیدیم به روز اعزام و اتفاقات عجیبی که در روز اعزام افتاد . حتما با ما باشید تا در ادامه با کتاب یلدای دومین روز به آن روزها برگردیم .🙏🌺
برگرفته از کتاب: یلدای دومین روز بخش اول قسمت دوم: عطر وطن ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔸پدر کنارمان ایستاده بود لاغر و تکیده، با قدی کوتاه و موهایی سپید. صورت آفتاب سوخته‌اش حکایت از کار زیاد در مزرعه داشت. شکر خدا در ۷۰ سالگی هنوز هم پرتلاش و با صلابت بود. مثل همیشه صبور و محکم اجازه داد تا از عشق عیان مادرم لبریز شوم. بالاخره مادر راضی به رها کردنم شد.😭 به طرف بابا رفتم ابتدا دستش را به طرفم دراز کرد، تا مثل دوتا مرد با هم دست بدهیم. با همین عملِ به ظاهر ساده‌اش به من فهماند، با وجود اینکه ۱۴ سال بیشتر ندارم در نظر او مرد شده ام .😊خواستم دست‌هایش را ببوسم که نگذاشت . در حالی که قطره اشکی در چشم‌هایش حلقه زده بود مرا به گرمی در آغوش گرفت و با دست به پشتم زد و این گونه مردانه خوش آمد گفت. بعد از خلاص شدن از دست مادر و پدر و خواهر و برادرهای کوچکتر ،نگاهی به محمدرضا انداختم و با دیدنش خیالم راحت شد و خوشحال شدم.😍 او کمی عقب‌تر با بدنی مجروح و بانداژ شده با خنده به من و سایرین نگاه می‌کرد، با اینکه از نظر سنی ۲ سال از من بزرگتر بود ولی هم قد و قواره بودیم،😳 با این تفاوت که من موهایی بور و چشمانی آبی داشتم و برادرم صورتی گرد، چشم‌هایی قهوه‌ای و موهایی لخت و خرمایی داشت.😉 محمدرضا روز ۱۳ نوروز در کنار خودم و در ارتفاعات شاخ شمیران در کردستان عراق مجروح شده و بعد از آن دیگر خبری از او نداشتم و همین باعث شده بود تا نگرانش باشم.😔 جلو رفته بغلش کردم و احوالش را پرسیدم. در گوشی طوری که دیگران نفهمند گفتم : اینجا چه خبره ؟چرا ننه گریه می‌کنند؟ چرا بچه‌ها بی‌تابی می‌کردند؟ در جوابم با لبخند گفت :حالا بشین برات میگم. نشستم . مرتضی که هنوز سه سال هم نداشت از سر و کولم بالا می‌رفت و شیرین زبانی می‌کرد.🙂 واقعاً دلم برای خانه‌مان و دور هم بودن هایمان تنگ شده بود. محمدرضا نگذاشت بیشتر از این در انتظار بمانم گفت: دو روزه که از بیمارستان مرخص شدم توی این دو روز شایعه شهادت تو و بعضی از رفقا کلافه‌ام کرده و دائم در حال بازجویی و جواب دادن به مردم و فامیل هستم . ننه و بابا هم تحت تاثیر حرف مردم قرار گرفتند و مدام از وضعیت تو می‌پرسیدند. الان هم که ننه را در حال گریه کردن دیدی بی تاب تو بودند و از من می‌خواستند واقعیت را بگم .😲حتی قسم‌هایم نیز فایده نداشت. خدا به من رحم کرد و به موقع اومدی و منو از این همه سوال و جواب نجات دادی. آن شب تا ساعت‌ها نشستیم و از هر دری صحبت کردیم. از فردایش هم دید و بازدیدها شروع شد چند روزی خانه نشین شدم تا به محبت مردم که به دیدنم می‌آمدند پاسخ دهم آن زمان کلاس سوم راهنمایی بودم و در مدرسه غدیر درس می‌خواندم. همکلاسی‌هایم به اتفاق مدیر مدرسه آقای غلامحسین حداد نیز به خانه‌مان آمدند خیلی خوشحال شدم☺️ آقای حداد به من گفت : از فردا به مدرسه بیا. من نیز استقبال کرده و در کلاس‌ها حاضر شدم. امتحانات نوبت دوم را در جبهه با موفقیت پشت سر گذاشته و آماده ادامه تحصیل بودم . اردیبهشت و خرداد گذشت به غیر از مدرسه به پیشنهاد آقای اصغر گرانمایه که آن موقع دبیر دبیرستان و مسئول کتابخانه فاطمیه بود مدتی را عصرها کتابدار بوده و شب‌ها را نیز توی پایگاه شهید چمران با دوستان می‌گذراندم در این مدت محمدرضا دوباره به جبهه رفت و بعد از عملیات بیت المقدس ۷ بازگشت. این عملیات با موفقیتی نسبی همراه بود وضعیت جنگ رو به نابسامانی گذاشته و نیروها کم شده بودند . عراق از تمام امکاناتش استفاده کرده بود و به ناگاه نیروهایش را از غرب به جنوب آورده و با تمام قوا به فاو حمله کرده و آن شهر را از ما پس گرفته بود.😱 ادامه دارد . . . 🆔@chantehh
☘براساس کتاب " یلدای دومین روز " ✍به قلم حسین عبداللهیان بهابادی 🌴بخش دوم : اعزام اضطراری 🌱قسمت سوم 🔸جنگ وارد فاز تازه‌ای شده بود با توجه به اینکه آن زمان می‌خواستند سکوهای موشکی در خلیج فارس بسازند من و حسین وارسته تصمیم گرفتیم به آنجا برویم ، رضا عالمی هم که از تصمیم ما آگاه شده بود برای همراهی اعلام آمادگی کرد . کم کم آماده رفتن می‌شدیم که از طرف سپاه اعلام شد وضعیت جبهه‌ها طوری شده که نیاز مبرم به نیرو دارند 😳.با حسین وارسته و رضا عالمی مشورت کردم و تصمیم گرفتیم به جای خلیج فارس به جبهه برویم ، اما مادرِ رضا مخالف بود. من و حسین به بسیج رفتیم و ثبت نام کردیم .به خانه که آمدم محمدرضا گفت: من هم می‌آیم ، جمله اش تمام نشده بود که مادر بنای مخالفت گذاشتند، که فقط یکی از شماها حق دارید به جبهه بروید و طبق معمول مثل همه مادرها؛ شیرم را حلال نمی‌کنم و عاقتان می‌کنم و . . . 😊 آن شب به نتیجه‌ای نرسیدیم من و اخوی هیچ کدام رضایت نداده و کوتاه نمی‌آمدیم و هر دو اصرار داشتیم به جبهه برویم. از طرفی مادر پا را توی یک کفش کرده بودند که فقط یک نفرتان حق جبهه رفتن داره. البته ننه‌ام حق داشتند ، آن روزها وضعیت جبهه‌ها خیلی نگران کننده و احتمال خطر زیاد بود⚠️ . طی دو سال گذشته یا یکی از ما یا دو نفرمون جبهه بودیم. بنابراین مادر و پدرم دوست داشتند در صورت لزوم حداقل یکی از بچه‌هاشون به جبهه بروند، ضمن اینکه محمدرضا هم تازه برگشته و نظرشان این بود که دین خودشان را ادا کردند .🙏 فردای آن روز به بسیج رفتیم سپاه ماشین لندکروزر را آماده کرده بود و در سطح شهر از طریق بلندگویی 📣 که بر روی ماشین نصب بود از مردم می‌خواست که در مسجد انقلاب جمع شوند. ساعت ۱۰ صبح خیلی‌ها آمده بودند، از مسئولین شهر تا مردم . خصوصا کشاورزها. دو نفر از مسئولین برای مردم سخنرانی کردند. حاج حسن رفیعیان پدر شهید رفیعیان بلند شده و اعلام کرد همه ما آماده شهادتیم و آماده اعزام. اصرار داشت همین الان اتوبوس‌ها را بیاورید جلوی مسجد تا همه با هم به جبهه برویم. شور و حال عجیبی به مردم دست داده بود.☺️😉 در آخر قرار شد به بهشت محمدی برویم و با شهدا تجدید بیعت کنیم .به گلزار شهدا که رسیدیم شوخی‌های بچه بسیجی‌ها هم شروع شده بود. محمدرضا زینلی( شهید )دستش را روی بچه‌ها می‌گذاشت و فاتحه می‌خواند و به مزاح می‌گفت: قطعاً تو دیگر برنمی‌گردی 😂 به عباس محمدی نیا که دوست صمیمی‌اش بود گفت :حلوای تو رو که از الان سفارش دادم .😄 عباس که خود استاد حاضر جوابی بود نگاهی به قد و بالای زینلی انداخت و گفت : هم شربتت را می‌خوریم هم حلواتو و هم پلوی عروسیتو🤣 و طوری که دیگران بشنوند گفت الفاتحه مع الصلوات.😜 حرف‌های دو پهلوی عباس محمدی نیا به این دلیل بود که محمدرضا زینلی فقط چند روزی از نامزدیش می‌گذشت .😭 اما این دلیل نمی‌شد که او پابند به تعهداتش نباشد و به جبهه نیاید . پس از تجدید بیعت با شهدا به خانه برگشتیم. قرار اعزام ساعت ۳ بعد از ظهر بود، با ورودمان به خانه ننه دوباره بنای مخالفت گذاشتند و اصرار بر اینکه الّا و لابُد که تو نباید به جبهه بروی.😢 این اصرار به دلیل کم سن بودن من نسبت به برادرم بود و ترجیح می‌دادند او به جای من برود. با گریه و زاری از محمدرضا خواستم که چون تازه از جبهه برگشته منصرف شده و اجازه بدهد من بروم. پس از کلی شور و مشورت و التماس به برادر بزرگتر، نهایتاً دوتایی نقشه‌ای کشیدیم اساسی😜😉 ادامه دارد . . . 🆔@chantehh
☘براساس کتاب " یلدای دومین روز " ✍به قلم حسین عبداللهیان بهابادی 🌴بخش دوم : اعزام اضطراری 🌱قسمت سوم 🔸جنگ وارد فاز تازه‌ای شده بود با توجه به اینکه آن زمان می‌خواستند سکوهای موشکی در خلیج فارس بسازند من و حسین وارسته تصمیم گرفتیم به آنجا برویم ، رضا عالمی هم که از تصمیم ما آگاه شده بود برای همراهی اعلام آمادگی کرد . کم کم آماده رفتن می‌شدیم که از طرف سپاه اعلام شد وضعیت جبهه‌ها طوری شده که نیاز مبرم به نیرو دارند 😳.با حسین وارسته و رضا عالمی مشورت کردم و تصمیم گرفتیم به جای خلیج فارس به جبهه برویم ، اما مادرِ رضا مخالف بود. من و حسین به بسیج رفتیم و ثبت نام کردیم .به خانه که آمدم محمدرضا گفت: من هم می‌آیم ، جمله اش تمام نشده بود که مادر بنای مخالفت گذاشتند، که فقط یکی از شماها حق دارید به جبهه بروید و طبق معمول مثل همه مادرها؛ شیرم را حلال نمی‌کنم و عاقتان می‌کنم و . . . 😊 آن شب به نتیجه‌ای نرسیدیم من و اخوی هیچ کدام رضایت نداده و کوتاه نمی‌آمدیم و هر دو اصرار داشتیم به جبهه برویم. از طرفی مادر پا را توی یک کفش کرده بودند که فقط یک نفرتان حق جبهه رفتن داره. البته ننه‌ام حق داشتند ، آن روزها وضعیت جبهه‌ها خیلی نگران کننده و احتمال خطر زیاد بود⚠️ . طی دو سال گذشته یا یکی از ما یا دو نفرمون جبهه بودیم. بنابراین مادر و پدرم دوست داشتند در صورت لزوم حداقل یکی از بچه‌هاشون به جبهه بروند، ضمن اینکه محمدرضا هم تازه برگشته و نظرشان این بود که دین خودشان را ادا کردند .🙏 فردای آن روز به بسیج رفتیم سپاه ماشین لندکروزر را آماده کرده بود و در سطح شهر از طریق بلندگویی 📣 که بر روی ماشین نصب بود از مردم می‌خواست که در مسجد انقلاب جمع شوند. ساعت ۱۰ صبح خیلی‌ها آمده بودند، از مسئولین شهر تا مردم . خصوصا کشاورزها. دو نفر از مسئولین برای مردم سخنرانی کردند. حاج حسن رفیعیان پدر شهید رفیعیان بلند شده و اعلام کرد همه ما آماده شهادتیم و آماده اعزام. اصرار داشت همین الان اتوبوس‌ها را بیاورید جلوی مسجد تا همه با هم به جبهه برویم. شور و حال عجیبی به مردم دست داده بود.☺️😉 در آخر قرار شد به بهشت محمدی برویم و با شهدا تجدید بیعت کنیم .به گلزار شهدا که رسیدیم شوخی‌های بچه بسیجی‌ها هم شروع شده بود. محمدرضا زینلی( شهید )دستش را روی بچه‌ها می‌گذاشت و فاتحه می‌خواند و به مزاح می‌گفت: قطعاً تو دیگر برنمی‌گردی 😂 به عباس محمدی نیا که دوست صمیمی‌اش بود گفت :حلوای تو رو که از الان سفارش دادم .😄 عباس که خود استاد حاضر جوابی بود نگاهی به قد و بالای زینلی انداخت و گفت : هم شربتت را می‌خوریم هم حلواتو و هم پلوی عروسیتو🤣 و طوری که دیگران بشنوند گفت الفاتحه مع الصلوات.😜 حرف‌های دو پهلوی عباس محمدی نیا به این دلیل بود که محمدرضا زینلی فقط چند روزی از نامزدیش می‌گذشت .😭 اما این دلیل نمی‌شد که او پابند به تعهداتش نباشد و به جبهه نیاید . پس از تجدید بیعت با شهدا به خانه برگشتیم. قرار اعزام ساعت ۳ بعد از ظهر بود، با ورودمان به خانه ننه دوباره بنای مخالفت گذاشتند و اصرار بر اینکه الّا و لابُد که تو نباید به جبهه بروی.😢 این اصرار به دلیل کم سن بودن من نسبت به برادرم بود و ترجیح می‌دادند او به جای من برود. با گریه و زاری از محمدرضا خواستم که چون تازه از جبهه برگشته منصرف شده و اجازه بدهد من بروم. پس از کلی شور و مشورت و التماس به برادر بزرگتر، نهایتاً دوتایی نقشه‌ای کشیدیم اساسی😜😉 ادامه دارد . . . 🆔@chantehh
🌱 بر اساس کتاب یلدای دومین روز ✍ به قلم حسین عبداللهیان بهابادی 🌱 بخش دوم اعزام اضطراری 🌱 قسمت چهارم 🔸پس از کلی شور و مشورت و التماس به برادر بزرگتر نهایتاً دوتایی نقشه‌ای کشیدیم اساسی!!😲 قرار بود مردم ساعت ۳ بعد از ظهر مقابل بسیج که آن زمان کنار مسجد انقلاب بود( بانک کشاورزی فعلی ) جهت بدرقه رزمندگان جمع شوند . ظهر موقع ناهار خوردن بابا نگاهی به ما کردند و گفتند: چی شد بالاخره تصمیمتون رو گرفتید یا باید قرعه بیندازیم. من و محمدرضا که می‌دانستیم این حرف‌ها در واقع حرف‌های ننه زمزمه نگاهی به هم انداختیم و محمدرضا گفت: بله بابا چون من تازه از جبهه اومدم قرار گذاشتیم این دفعه حسین بره . 😏 سرم را که به خوردن آبگوشت مشغول کرده بودم بالا آورده و رو به ننه گفتم: محمدرضا منصرف شده و قراره لباس‌هایی که از بسیج گرفته پس بده و به جبهه نیاد. تعجبم از این بود که چرا با اینکه قبلاً هم چند بار جبهه رفته بودم هنوز من را بچه می‌دانستند .😭 هرچند تفاوت سنی چندانی با هم نداشتیم. جالب این بود که اتفاقاً همیشه دوتایی با هم می‌رفتیم. و به نظر می‌رسید قرار است این بار هم تقدیر اینگونه رقم بخورد. به هر صورت مادر که شرط کرده بود یکی از ما دوتا حق رفتن به جبهه را دارد ناچار با رفتن من موافقت کرد. محمدرضا هم لباس‌های رزمی را که از سپاه گرفته بود به حالت غم زده ای به بسیج برد تا تحویل بدهد و انصراف خودش را اعلام کند.😢 من سر از پا نمی‌شناختم لباس‌ها را پوشیده بند پوتین را محکم کردم چفیه را دور گردن انداخته و سربند یا فاطمه الزهرا را بستم و از زیر آینه قرآنی که آماده شده بود رد شدم. ننه شدیداً اخم کرده و اصلاً مرا تحویل نمی‌گرفتند، ولی من خوشحال بودم. دست و صورت بابا را بوسیدم و با التماس حلالیت طلبیدم .بعد روی یکی یکی خواهر و برادرهایم را بوسیده و برای اینکه مادر را از حالت دمغی در بیاورم مرتضی را بغل کردم و گفتم: ننه قراره مرتضی هم با من جبهه بیاد، حالا گروگان من باشه تا اخماتون باز بشه.😁 چند قدمی که دور شدم برادر کوچکم را زمین گذاشته و به بسیج رفتم . 🔸جلوی مسجد انقلاب خیلی شلوغ و مردم برای بدرقه بچه‌هایشان آمده بودند تعداد رزمنده‌هایی که ثبت نام کرده بودند خیلی زیاد و بیشتر چهره‌ها نیز آشنا بودند عباس محمدی نیا محمد مطیعی حسین حاتمی امیر فلاح حسن شیخ‌زاده عباس اقبال محمدرضا زینلی و تعدادی دیگر از دوستان هم بودند. 🔸 توی شلوغی دنبال حسین وارسته گشتم اما هنوز نیامده بود. دلهره داشتم نکند نیاید به نظرم خانواده حسین هم چندان راضی به جبهه رفتنش نبودند. دلیلشان هم این بود که او تازه از منطقه آمده دلیلی ندارد دوباره و به این سرعت به جبهه برگردد .😱 مشغول منظم کردن ساکم بودم که از دور چشمم به حسین افتاد بالاخره آمد. حسین قدی متوسط صورتی تپل و گوشت آلود چشم‌هایی سبز ، موهایی صاف و بلند داشت و خیلی هم خونگرم و شجاع بود. ادامه دارد . . . 🆔@chantehh
✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🌱 و اما خیرالنسا( خِنِسا ) 🔸برای ما بچه ها خنسا اول و آخر خبرگزاریها بود و به بی بی سی و سی ان ان و دیگران میگفت برید کنار بو میدید.😲 اصلأ سایت و خبرگزاری و اینترنت و ماهواره خود خنسا بود 😊 . خنسا متوسط القامه بود . صورتش آفتاب سوخته و شالی بسته به سر و چادری کهنه برسر و پاهای چرکو که معلوم نبود چند سالی یک بار حموم میره و دمپایی های پلاستیکیِ قهوه ایِ رو بسته داشت . ( چه حافظه ای دارم من😘 ) خنسا برای ما نماد یک خبرگزاری با شخصیت با دیسیپلین و منضبط بود ، که امکان نداشت خبری در تحریریه همیشه همراهش برای حتی لحظه ای خاک بخوره . خنسا همیشه با خودشم دعوا داشت و همیشه داشت لُغُز میخوند و خنده ته دلیش فقط لبخندی خشک بود . اصلأ انگار از همه زندگیش و دور و بریهاش شاکی بود 😡 . کافی بود گربه ای از جلوش رد بشه تا کلی بد و بیراه و ناسزا نثارش کنه . البته فحشهای بی پدر و مادری میداد یعنی تو فحشاش هم امروزی نبود و از هیچ پدر و مادر بخت برگشته ای استفاده نمیکرد.😉 کافی بود آقای فلانی تریاک بکشند و خنسا ببینه و سفارش بشنوه که : خنسا به کسی نگی فلانی داشته تریاک میکشیده 😢. اونوقت این خنسا بود که فلونی را برای چهار پنج سالی به حبس میفرستاد. و نتیجه سفارش به خنسا پنج سال آب خنک خوردن بود😲 . چرا که خنسا از خونه طرف که بیرون میومد زیرلب دائم میگفت : مگه من فضولم بگم فلانی تریاک میکشه . و تو اصلأ نیاز نبود وصل اینترنت بشی و سایتها رو بگردی . کافی بود از کنار خنسا رد بشی و کمی گوشاتو تیز کنی تا دست اول ترین خبرهای بهاباد را استراق سمع کنی .😂 واقعا خنسا یکی بود و حتی فتوکپی برابر اصل نداشت . شخصیتی منحصر به فرد و به معنای واقعی آزاد، یعنی در واقع میشه آزادی رو با خنسا تعریف کرد 😜 ، یعنی بگیم خنسا مساوی با زن ، زندگی ، آزادی به این معنا که او کاملا یله و رها بود و خود مختار، نه او به کسی کاری داشت و نه کسی به او. کسی با دیدن خنسا ناراحت نمی‌شد و همه دوس داشتن اونو راضی نگه دارند😍 ، بی قید و بند به خونه همه سرک میکشید و بی قید و بند از زبونش کار میکشید 😊، دهان خنسا کلون نداشت ، و برای چه جوری حرف زدن تابع هیچ ادبیاتی نبود، آدما براش فرق نداشتن ، میخواست شجاعی باشه میخواست شخصی ثالث . قلمرو خنسا بیشتر کوچه زیرون بود و محله مسجد فاطمیه ، اما شهرت خنسا کل بهاباد رو پوشش میداد .🧐 اونروزا با اینکه خبری از کلاسهای خبرنگاری و خبرِ اول نبود خِنسا خود استادی بود برای این پست . شاید اونروزا ما کار خنسا رو کار بی ارزش و سخیفی میدونستیم ، اما امروزه پی بردیم که خنسا حداقل ۳۰ سال جلوتر از زمانه خودش بوده . 😍 . ✅ پس ما با گرامیداشت خاطرات خنساء و دعا برای شادی و آمرزش روان او و البته با یادآوری و ذکر خاطره های قدیم او به زبان فان و طنز؛ روز خبرنگار را به خبرنگاران فعال و پر تلاش بهاباد بخصوص عباس حاتمی و حمید اخوان و خبرنگار پیشکسوت جناب غلامحسین اسماعیلی و خبرنگار سفرکرده شهرمون مرحوم اصغر گرانمایه تبریک گفته و از خدمات آنها تجلیل می کنیم. 🌺🌹 ♦️ برای نوستالژیهای بهاباد در " ایتا " به چَنتِه بپیوندید👇👇 🆔@chantehh
کاروانسرایی در تهران در سال ۱۳۰۲ اونایی که داستانهای تاریخی رو زیاد میخونند ، خصوصا ترجمه های مرحوم ذبیح الله منصوری رو ، قطعا دیدن این تصویر براشون جذابیت داره . اگر کتاب خداوند الموت رو خونده باشید ، دیدن تصویر این کاروانسرا بیشتر بهتون می‌چسبه ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🔸 ارسالی از آقا هادی حاتمی زاده 💫 از راست : زنده یاد حاج حسین امینی ، زنده یاد حاج جواد نفیسی ، زنده یاد علی ایمانی ، زنده یاد مسعود هوشمند ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh