#داستان
🔸واما خیرالنسا( خِنِسا )
برای ما بچه ها خنسا اول و آخر خبرگزاریها بود و به بی بی سی و سی ان ان و دیگران میگفت برید کنار بو میدید.
اصلأ سایت و خبرگزاری و اینترنت و ماهواره خود خنسا بود . خنسا متوسط القامه بود . صورتش آفتاب سوخته و شالی بسته به سر و چادری کهنه برسر و پاهای چرکو که معلوم نبود چند سالی یک بار حموم میره و دمپایی های پلاستیکی رو بسته داشت . که الانم ننه زمزم دو جینشو تو خونشون دارن . خنسا برای ما نماد یک خبرگزاری با شخصیت با دیسیپلین و منظبط بود که امکان نداشت خبری در تحریریه همیشه همراهش برای حتی لحظه ای خاک بخوره . خنسا همیشه با خودشم دعوا داشت و همیشه داشت لُغُز میخوند و خنده ته دلیش فقط لبخندی خشک بود . اصلأ انگار از همه زندگیش و دور و بریهاش شاکی بود . کافی بود گربه ای از جلوش رد بشه تا کلی بد و بیراه و ناسزا نثارش کنه . البته فحشهای بی پدر و مادری میداد یعنی تو فحشاش هم امروزی نبود . از هیچ پدر و مادر بخت برگشته ای استفاده نمیکرد. کافی بود آقای فلانی تریاک بکشند و خنسا ببینه و سفارش بشنوه که : خنسا به کسی نگی فلانی داشته تریاک میکشیده . اونوقت این خنسا بود که فلونی را برای چهار پنج سالی به حبس میفرستاد. و نتیجه سفارش به خنسا پنج سال آب خنک خوردن بود چرا که خنسا از خونه طرف که بیرون میومد زیرلب دائم میگفت : مگه من فضولم بگم فلانی تریاک میکشه . و تو اصلأ نیاز نبود وصل اینترنت بشی و سایتها رو بگردی . کافی بود از کنار خنسا رد بشی و کمی گوشاتو تیز کنی تا دست اول ترین خبرهای بهاباد را استراق سمع کنی .
🔹ادامه دارد . . .
ارادتمند✋
✍حسین عبداللهیان بهابادی
https://eitaa.com/chsnteh
#داستان
هوالمجید
🔸#داستان_طنز🔸
قسمت نوزدهم
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🎤 به روایت محمد عبداللهیان( مهدی)
🔹. . . سمت راست خونه قدیمی و خشت وگلی حاج عبدالله چند مغازه دیده میشد که در یکی از آنها عمومهدی (عبداللهیان)که قدی متوسط هیکلی چهارشونه صورتی پهن و به مانند ما بقی نوادگان حاج عبدالله چشمانی تیله ای و روشن و برخلاف مابقی نوادگان، اخلاقی جدی ودر بعضی موارد تند داشتند😜 و به شغل عطاری مشغول بودند. البته اسمش را میتوان هر چه گذاشت به جز عطاری ، چرا که پارچه فروشی ،میوه فروشی، اغذیه فروشی ودر یک کلام شهر ما شلوغ پلوغه .🤣
در کنار این دکان عمواکبر ( امینی )مغازه ای داشتند طویل ودراز که در آن نجاری میکردند اما نه به معنای امروزی آن ، بلکه به سختی کود (نوعی قفل چوبی بزرگ با کلیدی عجیب غریب که خود حکایتی دارد) و درب چوبی و. . . می ساختند .
اما جالبتر از آن اینکه موسس دانشگاه کندئو بچه های حاج عبدالله بودند 😍. عمواکبر و بابا حسین و فرزندان که تعدادشان بسیار بوده( ماشالا ماشالا ) سفارش کُنده به روستاها میدادند و با رسیدن کنده و تا بریدن آنها محل نشستن علما و اساتیدی مثل عمومهدی ( عبداللهیان ) شیخ اسدالله عالمی علی خانی ابلسن لقمانی و جواد توسلی بوده و در ادامه ظاهرأ بدلیل کوچک بودن دانشگاه ونداشتن خوابگاه شبانه روزی به سبک امروزی به روبرو و در کنار دیوار خونه مَدَسَنا (محمدحسنا) که علی مومن که اونروزا هنوز لقب مومن نداشتند و مجرد بوده و با مادر زندگی می کردند منتقل میشود که همین مکان فعلی میباشد . البته خونه مدسنا رفت تو خیابون وبه شهرمون زیبایی داد .🌺🌺
در این رهگذر و از حکایات این محله آن است که: آسید مَرَضا رضوی و آسید فضل الله هاشمی وقتی در این گذر به هم میرسیدند از صدای موتور هم ، یکدیگر را میشناختند و پیاده شده و با آغوش باز به سمت هم میرفتند ، اما از آنجا که هر دو کم بینا بودند نه تنها هم رو نمیدیدند بلکه با آغوش باز از کنار هم رد میشدند و تعدادی فحش منشوری نثار هم میکردند .😱😳
خانه مدسنا درآن روزها بدلیل حوض بزرگش و اینکه آب بهاباد در اونجا روون وتمیز بود رختشویخانه بهاباد بود و زنها هر روز تشتهای بزرگ لباس را بر روی سر گذاشته، در آنجا تجمع و علاوه بر رد وبدل کردن اطلاعات ، البسه کثیفشان را نیز مصفا میکردند .
خونه حاج عبدالله ، بزرگ و آدمای خونه بسیار بزرگتر . خدا رحمت کنه حاج عبدالله رو که با رفتن خودشون چه ارثیه ای به جا گذاشتند . حسن و حسین و اکبر و یک دختر که مادر غلامحسین جعفری بودند . به اضافه فرزندان ونوه ها ،،که همگی دراین خونه درکنار هم زندگی میکردند ...
#داستان
🔸ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی
به مادرش داد، گفت:
این را معلم داد و گفت فقط مادرت
بخواند، مادر در حالی که اشک در
چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این
مدرسه برای او کوچک است؛
آموزش او را خود بر عهده بگیرید!
سالها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون که اکنون بزرگترین
مخترع قرن بود در گنجه خانه،
خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای
در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد!
آن را درآورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است؛
از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم!
ادیسون ساعت ها گریست و
در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود
که توسط یک مادرِ قهرمان، نابغه شد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh