eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
23 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 مدرسه ها وا شده 😍 😭 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
معلمان و شاگردان مدرسه دارالفنون نخستین دانشگاه مدرن ایران که در زمان ناصرالدین شاه و به ابتکار امیر کبیر در ۱۶۶ سال قبل ساخته شد. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📨 آقای حسن حاتمی(مرحوم اُس محمد) نوشتن: ✍ ذکر خیر استاد عزیز جناب حاج حسن نفیسی شد این عکس از ایشون بسیار تاریخیه: 🗓 تابستان ۶۰،منطقه زلزله زده سیرچ کرمان 🔸ایستاده از راست:قاسم عسکری(عضو جهاد بهاباد اهل یزد)،حسین نیکروان(مسئول وقت بسیج بهاباد)،ناشناس،مرحوم حسین صادق زاده،شهید رفیعیان،حاج اکبر غنی پور 🔸نشسته از راست:احمد ابراهیمی، محمدرضا خواجه ای، سیدجلیل رضوی، حاج حسن نفیسی ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#یادمانه #خاطره_انگیز 📨 آقای حسن حاتمی(مرحوم اُس محمد) نوشتن: ✍ ذکر خیر استاد عزیز جناب حاج حسن ن
آقای عباس عالمی زاده حال که اسم مرد مخلص و امین و عالم جناب آشیخ حسن نفیسی به‌ میان آمد خاطره ای از شاگرد زبل ایشان می نویسم: آورده اند که حاج حسن نفيسی شاگردی👨‍🎓 داشتند به نام حمید که از نظر هوش و ذکاوت و زرنگی به گفته مرحوم ابوالقاسم عشقی از در عقب سرآمد بود 😄 فصل امتحانات خردادماه شد و نوبت امتحان عربی در ساعت ۱۰ صبح فرا رسید بعد از برگزاری امتحان، مدیر برگه ها را به آقای نفیسی می دهد ببرن خانه شب تصحیح کنند. جناب نفیسی پاکت اوراق را در خورجین موتور🛵 گذاشته و از دبیرستان خارج می شوند که صدای اذان ظهر را می شنوند. چون پیش نماز مسجد فاطمیه بودند مستقیم به مسجد رفته و موتور🛵 را کنار دیوار مسجد می‌گذارند و سریع به وضو خانه می روند. حمید باهوش داستان ما😉 که در همه مراحل ایشان را زیر نظر داشته و تعقیب می کرده، با هزار ترس و استرس که کسی نبیند خود را به خورجین می رساند و برگه امتحان عربی خود را از پاکت بیرون کشیده و داخل پیرهن خود قایم کرده و خود را به خانه می رساند و از روی کتاب جواب سوالات را می نویسد و با شتاب برق و باد خود را به موتور🛵 می رساند اما با تعجب میبیند پاکت برگه ها در خورجین نیست. وارد مسجد می شود پاکت را روی پله منبر می بیند و مشاهده می کند اندک نمازگزارانی که سالمند هستند با شیخ حسن مشغول خواندن نماز هستند 🧎‍♂️صف اول دو پیرمرد نشسته و جلو منبر خالی است خود را به این مکان می رساند و با این که وضو ندارد😄 الله اکبری گفته و همراه نماز گزاران می شود. دستش روی ورقه امتحان داخل پيراهن است. در قنوت نماز تنها التماسش به خدا این است که این ورقه به سلامت داخل پاکت شود😄 زیر چشمی شیخ حسن را کنترل می کند و با انگشتانش دکمه های پيراهن را باز می کند، رکوع و سجود را همراهی می کند ولی چون می داند امام سجده آخر را طولانی‌تر خواهد کرد مترصد است تا به آن سجده برسد. آه چقدر این نماز 🧎‍♂️طولانی و زمان، سنگین برایش می گذرد. عاقبت وقت موعود و سجده آخر فرا می رسد. کمی تامل کرده تا همه به سجده می روند. نگاهی به پشت سر می کند چند پیرمرد همه در سجده اند. نگاهی هم به شیخ حسن می اندازد که خود را در عبای قرمزی پیچیده و سر به آستان دوست گذارده اند. فورا پاکت را از روی منبر برداشته و با دست راست ورقه امتحان عربی را داخل آن می چپاند و پاکت را به جایش می گذارد و سر به مهر گذاشته 😄و ملتمسانه می گوید: شکراًلله و یا لطیف اِرحم عبدَک الضعیف . همراه امام سر از سجده بر می دارد و نماز که تمام می‌شود، شاد و مسرور از استاد نفیسی خداحافظی می کند 🙋 سه روز بعد به دبیرستان می رود و آقای نفیسی را می بیند که از دفتر خارج می شوند، با شادی😍 سلام و احوالپرسی می کند و سراغ نمره عربی را می گیرد که می شنود تو ۸ و نیم شدی🤔 آه از نهادش بلند می شود و با غضب داد می زند😲 غیرممکنه، شما اشتباه صحیح کردید! مدیر که متوجه‌ بحث می شود جلو می آید. آقای نفیسی برگه را در مقابلش می گذارند، او داد می زند😲 من از روی کتاب‌ نوشتم. حاج حسن می گویند از روی کتاب هم غلط نوشتی 😄🤔 حمید به ناچار، همه ی ماجرا و خون دل خوردن خود را تعریف می کند. آقای نفیسی و آقای مدیر با خنده و تعجب می گویند: تو که برگه را بردی چرا اینقدر ننوشتی که نوزده یا بیست شوی😄 می گوید ما ترسیدیم اگر نمره خوبی بگیریم آقای نفیسی بفهمند. 🤦‍♂ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🗓 سال ۸۰ - مدرسه ابن سینا 🔸از راست: آقایان عباس عالمی، محمد باقری، محمدحسن امینی پور، حسن نبی زاده، شادروان اصغر نفیسی، محمدعلی دهقان، قاسمی، حسین کاظمی،علی اکبر زنده دل، مرتضی ملکیان،دهستانی معلم زبان و علی آقا رضوانی 📨 ارسالی از آقای علی اکبر زنده دل ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📷 تصویری تاریخی از یک مدرسه دخترانه در سال ۱۳۶۴ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
خانم صدیقه غنی زاده(حسین) تبریک میگم فرا رسیدن ماه مهر را به دانش آموزان و تمام فرهنگیان عزیز. با تشکر از کانال خوبتون، خواستم در اینجا قدردانی کنم از معلم های کلاس اولم سرکار خانم عصمت رفیعیان و سرکار خانم عصمت ایمانی که واقعا برامون زحمت زیادی کشیدند. حالا این که چرا دوتا معلم کلاس اول داشتم خودش داستانی داره که مهدی آقای عبداللهیان انشالله برامون توضیح بدن 🤔 من متولد ۱۰ مهر بودم یکسال دیر باید مدرسه می رفتم، اون سال از یزد بقول قدیمی ها «سجلی» اومده بود بهاباد بنام قلم در پور (فکر کنم قلندرپور بوده) و گفته بود: من شناسنامه ها را درست می کنم که بتونِد برِد مدرسه! ماهم خوشحال برای رفتن به مدرسه، اون سال خانم رفیعیان که پدر و مادرشون یزد بودن اومدن بهاباد و تو خونه خودمون یکی اتاق گرفتند و اونجا بودند. حالا یادم نیست سال تحصیلی تمام شده بود یا وسط های سال بود که گفتن نمیشه شناسنامه را تغییر داد و تاریخ تولدتون باید برگرده به قبل و این بود که ما مجبور شدیم دوباره کلاس اول را بخونیم🤦‍♀ و اینبار خانم ایمانی معلمم بودند. در هر صورت برای هر دو بزرگوار آرزوی سلامتی میکنم و بر دستانشان بوسه می زنم. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📨 ارسالی از خانم سعیده سادات مصطفوی 🔹۳۰ و ۳۱ شهریور روز‌ ملی تولد دهه شصتی‌هاست! طبق مدارک سجلی خیلی‌هاتون تولدتون این دو روزه ، درحالی که مهر و آبان و آذر بدنیا اومدین! میدونین چرا؟ چون مامان و باباها بخاطر عقب نیفتادن مدرسه، شناسنامه‌ها رو ۳۱ شهریور می‌گرفتن! این واسه اون زمانیه که علم بهتر از ثروت بود😀 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
✍ خانم گمنامی که خواسته همچنان در گمنامی بمونه😁 چند روز پیش پسرم تراش می خواست بهش گفتم: ما مدرسه که می رفتیم از تیغ برای تراش مدادمون استفاده می کردیم که این تیغ خانوادگی هم بود . با تعجب پرسید تیغ دگه چطوری بوده؟ براش گفتم : وقتی یکی تراش کند می شد تیغشو باز می کردیم سر یکی لوله خودکار خالی را با آتش ذوب می کردیم و تیغ را سر لوله خودکار می کردیم و این چنین بود که با این تیغِ کارِ دست، قلم سر می کردیم. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
آقای محمدحسن دادگر(حسن هاشم): 🔺 قسمت اول با سلام به مهدی آقا زمزم عموها و چنته ایای عزیز✋ من در دبیرستان امیرکبیر یزد درس می‌خوندم تا اینکه بابا - یعنی هاشم آقا دادگر- از اداره راه بازنشسته شده و یه چند ماهی در شهرداری تفت خدمت کردن. عید نوروز که برای دیدنی اومدیم بهاباد، دیگه حب وطن بابا را گرفت و گفتن: بهاباد موندگار میشیم. با دو سه تا داداشا رفتن یزد وسایل بار کردن و اومدیم بهاباد. بعد از تعطیلات رفتم دبیرستان برا نام نویسی که گفتن نظام قدیم تعطیل شده و نظام جدید اومده، باید تطبیق واحد کنی.روز از نو روزی از نو 🙆‍♂ خلاصه خدا رحمت کنه غلمحسین حداد را یه دو ماهی دستور العمل می‌خوندن میگفتن ریاضی، علوم انسانی که خوندد قبول نیست باید ۶ واحد ریاضی پاس کنید، ۱۱ واحد عربی، ۳ واحد شیمی🤦‍♂ خلاصه بعد از گذشتن مدت مدیدی تطبیق واحد شدیم. چند نفری بودیم که به قول آقای نفیسی مستمع آزاد بودیم. ریاضی یک کلاس اول ریاضی عربی سه تو کلاس سوم علوم انسانی شیمی یک تو کلاس اول تجربی همه جا بودیم و هیج جا نبودیم. کلا چون اول نظام جدید بود نه ما میفهمیدیم چکار داریم می کنیم نه مدرسه 🙍‍♂ عربی چهار را در کلاس سوم علوم انسانی با تدریس جناب آقای حسن نفیسی برداشتیم و من که ماشاءالله بچه درس نخون و دنبال کار بودم، دو جلسه رفتم سر کلاس، دیدم جناب نفیسی نه حاضر غایبی، نه گیر و گرفتی هیچی، همیشه حرفشون این بود اگر درس می‌خونید برا خودتون بخونید . بالاخره دیگه سر کلاس حاضر نشدیم و رفتیم سر کار تا اینکه شصتمون خبردار شد که می‌خوان میان ترم رد کنند. برا اینکه میان ترم خوب رد کنند سر کلاس حاضر شدیم و چون از بیخ در درس عربی عرب بودیم (البته فرقی نمی‌کرد در اکثر دروس از بیخ عرب بودیم) و چیزی از تدریس جناب نفیسی نمی‌فهمیدیم، شروع کردیم به حرف زدن و شلوغ کاری تو کلاس 🙈 آقای نفیسی فرمودند: آ حسن! شما که تا الان سر کلاس نیومدِد این دو جلسه آخرم باید نمیومدِد، میرفتت سر کار منم ازشون اجازه گرفتم اومدم در و رفتم سر کار، دو سه روز بعد نمرات میان ترم پشت شیشه دفتر زده شد، جلو اسم من نوشته بود :« طبق نمره پایان ترم» خیلی بهم برخورد😌 آخه خویش قوم باید سه ای چاری می‌دادِد، منم شش نمره آخر ترم میاوردم و یه ده والسلام عربی چهار نهایی و سراسری بود رفتم کتاب بچه ها را گرفتم، شروع کردم ترجمه ها و دستورات زبان را تو کتاب خودم نوشتن. یک روز مونده بود به امتحان شروع کردم عربی خوندن صفحه به صفحه، متن به متن تا ساعت هشت و نیم که امتحان بود خوندم و رفتم سر جلسه فکر می کنِد چند گرفتم؟ از پونزده نمره، سیزده وهفتاد وپنج گرفتم.💪 وقتی رفتم برای گرفتن کارنامه برا پیش دانشگاهی، آقای محمد علی اخوان که اون موقع مدیر دبیرستان بودن گفتن: جناب نفیسی باید بیان میان ترمت را رد کنند و نمره تو بدن. منم با موتور رفتم دم مسجد تا آقای نفیسی اومدن بیرون پیغام آقای اخوان را منتقل کردم و دوتایی سوار موتور شدیم رفتیم دبیرستان 🏍 آقای نفیسی وارد دفتر شدن تا چشمشون به نمره پایان ترم من افتاد گفتن: باریکلا نمرت خوب شده چکار میان ترم من داشتی؟ آ حسن این که تو هم سرِ کار بری یه وقتایی یه بار هم بیه مدرسه خو نمیشه، یا صدام باش یا امام حسین، یا برو سر کار درس نخون یا بیا درس بخون سر کار نرو، ولی حیف ِتوئه که سر کار بری و با اینکه اصلا سر کلاس نیومدی و معلمی ندیدی همچین نمره ای گرفتی حیفه درس رو ول کنی بالاخره یه چهارو نیم نمره میان ترم به من دادن و با هیجده و بیست وپنج صدم عربی چهار پاس کردیم و دیپلم گرفتیم😊 🔹 ادامه دارد.... ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
💌 ارسالی از آقای حسین باقریان ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh