#خاطره_بازی
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
در ۳۶ سال پیش در چنین روزی و در همین ساعت به اتفاق بچه های گردان نیم بند حضرت رسول وارد شلمچه شدیم ، پنج شش روزی از پذیرش قطعنامه میگذشت اما عراقیهای بعثی از دیروز هار شده بودند و دوباره به شلمچه هجوم آورده بودند ، محمد زینلی دیروز شهید شده بود و ما بچه های بهاباد که تعدادمون هم کم نبود یه جورایی غمگین بودیم . به محض وروود ما به شلمچه عراق دوباره حمله کرد و ساعتهای پنج و یا شش رضا عالمی رفیق فابریک من شهید شد روحش شاد ، البته داستان مفصلش رو هر روز از کتاب یلدای دومین روز براتون مینویسم . اما الان خاطره قبل از شهادتش.
🌹🌹🌹🌹🌹
تیر ماه ۶۷ و بعد از بیت المقدس۷ قرار بود من و حسین وارسته و رضا عالمی بریم جزیره قشم برای ساخت سکوهای موشکی . ناگهان ورق برگشت و اعلام شد جبهه به نیرو نیاز داره و من و حسین قرار شد بریم جبهه .
خانواده رضا هرشب میرفتن نماز جماعت و رضا که هنور مثل من ۱۳ و یا ۱۴ ساله بود موظف بود هر روز به هنگام نماز سماورشون رو روشن و چایی رو آماده کنه تا اعضای خانه از نماز برگردن . اونروز منم همراش رفتم خونشون و رضا همین عکسی رو که در بالا میبینید و تازه گرفته بود نشون من داد و گفت میخوام وقتی شهید شدم این عکسو بزنند جلوی تابوتم و البته یه جمله دیگه هم گفت که پیش من به امانت مونده تا به وقتش و به صاحبش بگم . من قبلا چند باری جبهه رفته بودم ، اما رضا فقط یک بار اومده بود و بدلیل شیمیایی در بدو وروود برگشته بود . اصلا تصور اینکه رضا به جبهه بیاد برام مسخره بود چه برسه که شهید بشه ، در جوابش گفتم : چرا چرند میگی ، تو که اصلا خونوادت اجازه نمیدن بیای تو کوچه بازی کنی ، حالا هوس شهادت داری . و خلاصه با شوخی اونروز گذشت تا رسیدیم به روز اعزام و اتفاقات عجیبی که در روز اعزام افتاد .
حتما با ما باشید تا در ادامه با کتاب یلدای دومین روز به آن روزها برگردیم .🙏🌺
#پیام_شهروندان
ی پیشنهام براتون دارم
اگه مکانی هست که کتاب ناب یلدای دومین روزرابشه تهیه کردآدرس بدین اگه نه توی چنته هرکی خواست درخواست بده حضرتعالی به طریق ممکنی که میتونیدبه دست متقاضیان برسونیدبالاخره راهکاری بدین که دسترسی بهش آسون بشه ممنون
ی موضوع دیگه اگه مقدوره دلاوریهای علی آقاپورخواجه رادرتک شلمچه بازگوکنیدتانسل حاضربدونن وارث چه شیرمردایی بودن
پیام بالا رو آقای اصغر جعفری فرستادند ضمن اینکه بعضی از دوستان نیز همین درخواست رو داشتند .
کتاب بالا با تیراژ ۱۰۰۰ جلد در سال ۹۷ چاپ شد که فعلا و حداقل اینکه من جز دو جلد ، دیگه کتابی ندارم و چنانچه بدونم درخواست برای تهیه وجود داره ، حتما تجدید چاپش میکنم .
در مورد علی پورخواجه ، حسین خواجه ای ، عباس محمدی نیا ، حسین وارسته ، محمداقبال ، حاج امیر فلاح ، محمد مطیعی ، نادر گرانمایه ، سیدجوادرصوی ، محمدرضا عبداللهیان ، علی خان محمدی ، عباس اقبال ، محمدتقی خادمی ، محمدمحب زاده ، محمدزینلی، رضا عالمی ، حسین حاتمی و دیگر عزیزانی که به همراه هم جبهه و در شلمچه بودند با جزئیات در این کتاب پرداخته شده است .
اولین روز از سفر سوم کاروان پیاده امام رضا(علیه السلام) – هیئت زینبیون بهاباد
http://hzeynabiyun.ir/%d8%a7%d9%88%d9%84%db%8c%d9%86-%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%a7%d8%b2-%d8%b3%d9%81%d8%b1-%d8%b3%d9%88%d9%85-%da%a9%d8%a7%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d9%be%db%8c%d8%a7%d8%af%d9%87-%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%85-%d8%b1/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم حال خوب
تکراریترین اتفاق زندگیت باشه...
🆔@chantehh
#خاطره_بازی
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
برگرفته از کتاب:
یلدای دومین روز
بخش اول
قسمت دوم: عطر وطن
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔸پدر کنارمان ایستاده بود لاغر و تکیده، با قدی کوتاه و موهایی سپید. صورت آفتاب سوختهاش حکایت از کار زیاد در مزرعه داشت. شکر خدا در ۷۰ سالگی هنوز هم پرتلاش و با صلابت بود.
مثل همیشه صبور و محکم اجازه داد تا از عشق عیان مادرم لبریز شوم. بالاخره مادر راضی به رها کردنم شد.😭 به طرف بابا رفتم ابتدا دستش را به طرفم دراز کرد، تا مثل دوتا مرد با هم دست بدهیم. با همین عملِ به ظاهر سادهاش به من فهماند، با وجود اینکه ۱۴ سال بیشتر ندارم در نظر او مرد شده ام .😊خواستم دستهایش را ببوسم که نگذاشت . در حالی که قطره اشکی در چشمهایش حلقه زده بود مرا به گرمی در آغوش گرفت و با دست به پشتم زد و این گونه مردانه خوش آمد گفت.
بعد از خلاص شدن از دست مادر و پدر و خواهر و برادرهای کوچکتر ،نگاهی به محمدرضا انداختم و با دیدنش خیالم راحت شد و خوشحال شدم.😍 او کمی عقبتر با بدنی مجروح و بانداژ شده با خنده به من و سایرین نگاه میکرد، با اینکه از نظر سنی ۲ سال از من بزرگتر بود ولی هم قد و قواره بودیم،😳 با این تفاوت که من موهایی بور و چشمانی آبی داشتم و برادرم صورتی گرد، چشمهایی قهوهای و موهایی لخت و خرمایی داشت.😉 محمدرضا روز ۱۳ نوروز در کنار خودم و در ارتفاعات شاخ شمیران در کردستان عراق مجروح شده و بعد از آن دیگر خبری از او نداشتم و همین باعث شده بود تا نگرانش باشم.😔
جلو رفته بغلش کردم و احوالش را پرسیدم. در گوشی طوری که دیگران نفهمند گفتم : اینجا چه خبره ؟چرا ننه گریه میکنند؟ چرا بچهها بیتابی میکردند؟ در جوابم با لبخند گفت :حالا بشین برات میگم.
نشستم . مرتضی که هنوز سه سال هم نداشت از سر و کولم بالا میرفت و شیرین زبانی میکرد.🙂 واقعاً دلم برای خانهمان و دور هم بودن هایمان تنگ شده بود.
محمدرضا نگذاشت بیشتر از این در انتظار بمانم گفت: دو روزه که از بیمارستان مرخص شدم توی این دو روز شایعه شهادت تو و بعضی از رفقا کلافهام کرده و دائم در حال بازجویی و جواب دادن به مردم و فامیل هستم . ننه و بابا هم تحت تاثیر حرف مردم قرار گرفتند و مدام از وضعیت تو میپرسیدند. الان هم که ننه را در حال گریه کردن دیدی بی تاب تو بودند و از من میخواستند واقعیت را بگم .😲حتی قسمهایم نیز فایده نداشت. خدا به من رحم کرد و به موقع اومدی و منو از این همه سوال و جواب نجات دادی.
آن شب تا ساعتها نشستیم و از هر دری صحبت کردیم. از فردایش هم دید و بازدیدها شروع شد چند روزی خانه نشین شدم تا به محبت مردم که به دیدنم میآمدند پاسخ دهم آن زمان کلاس سوم راهنمایی بودم و در مدرسه غدیر درس میخواندم. همکلاسیهایم به اتفاق مدیر مدرسه آقای غلامحسین حداد نیز به خانهمان آمدند خیلی خوشحال شدم☺️ آقای حداد به من گفت : از فردا به مدرسه بیا. من نیز استقبال کرده و در کلاسها حاضر شدم. امتحانات نوبت دوم را در جبهه با موفقیت پشت سر گذاشته و آماده ادامه تحصیل بودم . اردیبهشت و خرداد گذشت به غیر از مدرسه به پیشنهاد آقای اصغر گرانمایه که آن موقع دبیر دبیرستان و مسئول کتابخانه فاطمیه بود مدتی را عصرها کتابدار بوده و شبها را نیز توی پایگاه شهید چمران با دوستان میگذراندم در این مدت محمدرضا دوباره به جبهه رفت و بعد از عملیات بیت المقدس ۷ بازگشت.
این عملیات با موفقیتی نسبی همراه بود وضعیت جنگ رو به نابسامانی گذاشته و نیروها کم شده بودند . عراق از تمام امکاناتش استفاده کرده بود و به ناگاه نیروهایش را از غرب به جنوب آورده و با تمام قوا به فاو حمله کرده و آن شهر را از ما پس گرفته بود.😱
ادامه دارد . . .
🆔@chantehh
32.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هفتم مهر سال ۸۱ از شبکه تهران تماس گرفتند بابت فیلمی که سال ۶۷ در شلمچه از ماگرفته بودند . هفتمین روز فوت پدرمان بود دعوت کردند بریم تهران که امکانش نبود . و قرار شد به طور مستقیم با شبکه تهران در مورد اونروزها صحبت کنیم که محمدرضا زحمتش رو کشید . ( خدا رحمت کنه خاله ربابه را😊 )
این فیلم سه روز بعد از شهادت رضا عالمی در شلمچه گرفته شده .
🆔@chantehh
🔸 من نمیدونم چرا هرکسی مطلبی برا من میفرسته ، منو تهدید میکنه ، خیلی وقته که بهاباد نیومدم( البته پنج شنبه حتما میام😉 ) کسی هم که پیشونیمو ندیده .
مطلب زیر رو حامد آقای حاتمی زاده فرستادند و نوشتند : من از اونایی نیستم که پُت پُتتون کنم ولی جرأت دارت این مطلب رو تو کانالتون نذارت .( یا خدا😢) که بنده هم از همینجا خدمتشون عرض میکنم اگر مطلبی جالب و به جا باشه حتما به صلاحدید منتشر میشه ، اگر چه نداشتن جرأت هم در انتشارش بی تاثیر نیست😜😂
💠 حاج آقا دولابی (ره) :
✅خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو!من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم. یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو، منم در خطاهایت چیزی نمیگم.
✍هرچه درد را آشڪارتر ڪنی، دوا دیرتر پیدا میشود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت میدهد. باید زبانت را ڪنترل ڪنی ولو اینڪه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشڪلاتت رو چند برابر میڪنی....
🆔@chantehh
«هوالحی الذی لایموت»
با تسلیت درگذشت نوشین روان جناب حاج احمد امین زاده به برادر ایشان آقای مهندس امینی، فرزندان بزرگوارشان و کلیه بازماندگان داغدار، مراسم ترحیم آن عزیز سفرکرده در بهاباد اطلاع رسانی می گردد.
حضور دوستان و سروران ارجمند، تسلای خاطر بازماندگان است.
گروه چنته این مصیبت را به عروس عزیزمان سرکار خانم مهدیه امین زاده و خانواده داغدارشان تسلیت عرض می نماید.
🆔 @chantehh
#پیام_شهروندان
#کوچه_های_بهاباد
سلام
قدیما یه کوچه بود تقریبا شیب دار جای خیابان حضرت مهدی(ع) سه راه شهید قنبریان فعلی. فکر کنم اسمش کوچه حاجی باقری بود نمیدانم چرا به این اسم نام برده میشد.
لطفا اگه کسی اطلاعات بیشتری در مورد این کوچه و اینکه چرا به این نام معروف بود داره بیان کنه تا فیض ببریم.
🆔 @chantehh
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دکتر_عزیزی
🎥 از اینستاگرام فاصله بگیرید، همه چیز رو متلاشی میکنه…
⛔️من در خانهام اینستاگرام را حرام اعلام کردهام…
🆔 @chantehh