#یادمانه
#خاطره_انگیز
#عکسای_مدرسه
📷 عکسی به یادماندنی از دبستان پرخاطره مدرس بهاباد و معلمین دهه های شصت و هفتاد این مدرسه
▪️ یاد و خاطره معلم دلسوز و خوش روی ریاضی ما زنده یاد غلامحسین حدادزاده گرامی و مانا 🌹
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_انگیز
#عکسای_مدرسه
#خاطرات_مدرسه
💌 آقای عبدالناصر گرانمایه: با ارسال این عکس به گروه خانوادگی نوشتن:
✍ این عکس را تقدیم می کنم به حسین خاله زمزم ( عبداللهیان )
من اطلاعاتی از آرشیو این گروه ندارم. شاید این عکس را قبلا کسی گذاشته باشه تویگروه.
حسین کلا از همون بچگی عاشق میکروفون و صحبت و تلاوت قران و.... بوده😂
🔹اینجا دبستان مدرس هست و افراد این تصویر از راست:
🔸 علی ابوالحسنی، زنده یاد علی غلامی، حاج حسین کاظمی(مربی پرورشی)، حاج اکبر قاسمی، حاج عباس اقبال، آقای حاج محمد عبداللهیان، آقای محمد حسن خانی زاده، آقای شیخ زاده و آقای حاج حسن ایمانی
(حسین هم پشت بلندگو😂)
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خوشنامان_گمنام_بهاباد
🔺قسمت هفتم
🌱 استوار همچون کوه
👤 سرکار خانم سکینه حدادزاده
👩🏫 معلم دبیرستانهای دخترانه بهاباد
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
گاهی صبح های زود توسط والدین گرامی بیدار می شدیم و چند تا کار رو با هم انجام می دادیم ، ابتدا گوسفندامون رو می بردیم گله ، بعد نون می گرفتیم و گاهی کله سحر می رفتیم امین آباد ، اما برای همه صبحهای دهه شصتمون یه وجه مشترک وجود داشت و اون هم رانندگی یک زن در بهاباد بود، تازه نه با سواری بلکه با وانت😲 . البته این کار الان و در دهه ۱۴۰۰ عجیب نیست و یک خانم محترم میتونه راننده اتوبوسی باشه که ۴۰ مسافر بیمه شده داره😜 و اصلا هم اشکالی نداره و دلیلی هم برای اشکال داشتن وجود نداره😊 علی آقای صالحی با اون همه ابهت و دست فرمون خوب ، اگر در سال تصادف نمیکرد اصلا سالمون نو نمیشد، تازه علی آقا نصف مسیر بهاباد به یزد رو با چشمان بسته رانندگی میکرد🤣 ( کیا یادشونه ) به هر حال بیمه برای همچین روزی خوبه 😇
القصه: خانم قهرمان داستان ما قد کوچه بهاباد رو با سرعت خدا کیلومتر طی می کردند و با همون سرعت ویژه و به صورت آرتیستی میپیچید توی کوچه حموم . من که در حال رفتن به نونوایی بودم ، با خودم می گفتم: این خانم هر کی هست ، با این رانندگی و با این سطح از سرعت حتما باید از بدلکاران سینما باشد ، اما چیزی که باعث تعجب من میشد فرغون و تخته و بشکه و کاشور و بیل و لوازم کشاورزی و دامداری بالای ماشین بود . توی عالم بچگی اینکه این خانم چطوری راننده شده بود و چرا همیشه اینقدر اِشتوش ( عجله ) میشه جای سوال بود برام . نون رو از نونوایی تیموری سر کوچه شهدای امینی پور( باغ پسته ) می گرفتم و با عجله خودم رو می رسوندم خونه و شال و کلاه میکردم و عازم مدرسه میشدم. همینکه پامو از خونه بیرون میذاشتم ، دوباره همون خانم رو میدیدم که با ظاهری بسیار آراسته اما بازهم با عجله و قدمهای بلند به سمت انتهای کوچه میرود و باز این علامت سوال ذهن من بود که هی بزرگتر میشد .
ساعات حضور در مدرسه سخت بود اما میگذشت و ما تعطیل میشدیم و اول کاری که میکردیم توپ بود و کوچه زئرون و ما . شوت اول را زیر توپ زده و نزده این خانم با همون سرعت ذاتی و عجله همیشگی از توی باغوها بیرون میومد و راه رفته را طی میکرد . جل الخالق مگه این زن چقدر انرژی داشت که همش در حال بدو بدو کردن و عجله بود . تا اینکه چند روز بعد که تو کوچه داشتیم علی قطب الدینی رو دریبل میزدیم و چارتا لایی بهش میزدیم😜 دوباره سر و کله این خانم با جذبه پیدا شد و علی آقا با عجله به سمتش رفت و گفت : مامان این پُسر زمزم یا منو دریبل میکنه یا داره لایی میزنه ، اگر میشه دعواش کنت🤣😲😡.
محمدرضا که شاهد این صحنه بود رو به من گفت : یا خدا صاحابُش اومد و با اخم به من گفت : هِش وخت ، هِش کارُت رو اُسلوب نیست .
من آوازه خانم حداد رو شنیده بودم اما ایشون رو نه میشناختم و نه میدونستم مادرِ دوست من هستند . بنابراین رو به محمدرضا کردم و گفتم : آخه من تو دنیای خدا همین یکی فوتبال رو بلدم و اگربه دوستام لایی نزنم چه کنم .😂
و اینچنین شد که فهمیدم این خانم سکینه حدادزاده معلم دبیرستان زینب و همسر حاج اکبر قطب الدینی هستند و تازه علت اون همه عجله رو میفهمیدم .( کشاورزی و دامداری اول صبح ، معلمی وسط روز، خونه داری و بچه داری از بعد از ظهر به بعد ).
سرکار خانم حدادزاده:
در آستانه سال تحصیلی جدید ، خدمات و دلسوزیهای شما در طول سالهای تدریس و همچنین فداکاریهاتون در کار خانه داری و همسرداری و فرزندپروری را ارج نهاده و شما را الگوی یک زن تمام عیار و نمونه به نسل جوان معرفی می کنیم.
برای حضرتعالی آرزوی سلامتی و تندرستی و عاقبت به خیری میکنیم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خوشنامان_گمنام_بهاباد
خانم سکینه (رقیه) حدادزاده
📷 عکسها از خانم لیلا قطب الدینی
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh