بی ادعا اما پر ڪار
بی منت اما با #جرات
بیشترین تاثیر اما با ڪمترین امکانات
یعنی #بسیجی با غیرت...
#دنبال_خدمت_به_مردم
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_دو کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! بلند
#قسمت_63
نرفتم. پدرم حسابی به خودش می بالید که من اینقدر سربه راه شده ام.
خبر نداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم.
عیدهم از راه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. در راه دید و
بازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم. به قولی شورش را دراورده
بودم. قرار بود درایام تعطیالت سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی
پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عید باتمام
شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز
شماری می کردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز می گذاشتم تا حواسم جمع
درسم باشد. مادرم دورسرم اسپند می گرداند و صلوات می فرستاد. ذکر می گفت
و برایم دعامی کرد. دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان
کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد. من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه می کنم. باکف دست روی میز
می کوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم. نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و
می پرسم: ینی میخوای همین جوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاصل نگاهم می کند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم می چرخم و بلند می
گویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که االن بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون
کندنتو! ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهر
دیگه. دستهایم راباال می اورم و باغیض می گویم:
دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولیای بابا! بیخیال دیگه! همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های
نیاووردن! االن من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده! چه گیریه
آخه؟!
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای
بار آخر به مادرم نگاه می کنم چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.
اما به قول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او
می ترسد! ازدواج محموله ی عجیبی است. اخرش باید همین جور توسری خور باشی!
بغضم میترکد و جیغ می کشم: من باید درسمو ادامه بدم. جاییکه دوست دارم.
رشته ای که دوست دارم. اگر تو ذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#قسمت_65_66
سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می
کنند.
همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید.
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می
ب*و*س*د...
مادر مراقب خودت باش. اسه برو...آسه بیا!
پدرم جلو می اید و شالم را کامل روی موهایم میکشدباشه صدبار گفتی!
محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
-چی کار کردم مگه؟!
هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما..
عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق
علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من یه سودی به حال زن
عمو و عمو داره.
چقد تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم...
-بله
صورتش را می ب*و*س*م و چند قدمی عقب می روم...
محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل
دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد و
می گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه
به لاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم
برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و ب*و*س* فرستادم. بله...خلاف
تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم
نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
رمانآنلاین🍃
با دیدن صحنه ای که دیدم خون در رگ هایم جوشید. از جایم بلند شدم. دستانم را مشت کردم.نگاهم را به میز دوختم وبا عصبانیت گفتم:در رو باز کن میخوام برم بیرون.
صدایش را نازک کرد و گفت: امکان نداره حاجی جون. 😏
نفسم را عمیق بیرون دادم و به طرف در رفتم. دستگیره را محکم کشیدم اما در باز نمیشد. با تمام فشار دستگیره را بالا پایین کردم. محکم به در کوبیدم و گفتم: یکی این در لعنتی رو باز کنه.
پریا قهقه ای سر داد و گفت: متاسفم کسی نیست عزیزم. راستی چطور دلت میاد از من بگذری حسام جووون!😈
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با رمان زیبای خوشهیماه از نویسندهی ارزشی ایتا خانم زهرا صادقی ( هیام) همراه باشید.
تیم تخریب رفت که یه معبر باز کنه تا نیرو های گردان بتونن یه تک شبانه به دشمن بزنن...
از سیم خاردار که گذستن و وارد میدان مین شدن پای یکی از بچه ها رفت روی مین منور...
مین منور منطقه رو روشن میکرد و باعث میشد همه عملیات لو بره،از طرفی بیش از هزار درجه سانتیگراد حرارت داره و کلاه آهنی رو حتی ذوب میکنه...
حتی نمیشه بهش نزدیک شد
تا بقیه رفتن فکری کنن دیدن این نوجوان غیرتی که سوختن رو از مادر یاد گرفته خودش فورا دست به کار شد...
کلاهش رو انداخت روی مین و خوابید روش
شکمش آب شد، بدنش میجوشید...
پلاکش هم آب شد
اشک گوشه ی چشم ما و لبخند گوشه ی لب او...
معبر زده شد و عملیات با موفقیت انجام شد...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا
#شهدایی
#شلمچه😭😭
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هدایت شده از 😍پیشنهاد ویییییژژژژه😍
کلی دستور #غذاهای۳۰دقیقه ای ⏰ 🍲
آخه کی حالداره ماه رمضون
با زبون روزه
یکساعت جلو گاز غذا بپزه😩🥺
🍲🌮🌯🍗🥗
بیا اینجا و👇👇
راحتبخوابتا دم #افطار😴😜😅
56دستورپخت #غذاهایفووری😋👇
https://eitaa.com/joinchat/2775842838C0e8ec6c9f8
غذاهاش برای #افطاروسحری عالیه👌👌👆
هدایت شده از "بیداری مــردم "
اگــر #مجـرد هسـتید و #همسفری تابهشت میخواهیدقلبقرمز رو #لمس کنید👇
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اگرمیخوایدبا #شهدارفیقشیدقلبزردلمسکن👇
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
اگــر دوست دارید ببینید #زندگیشهدا چطور بوده قلبآبی رولمس کنید👇
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
اگر #دلتون_گرفته ودنبال کانال برای #آرامش ویادخداهستید قلبسبز لمسکنید👇
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
😍حــتــما امتـحان کـــن پشیمون نمیشی😍
آمبولانس شیخ مهدی
شیخ اکبر فرمانده مقر بود و شیخ مهدی راننده مایلِر و شوخ و خوشمزه. نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت: ((آهای شیخ اکبر من میخوام یه دوری با این آمبولانس بزنم.)) شیخ اکبر گفت: ((تو بیخود کردی! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم.)) و رفت داخل سنگر. هنوز وارد سنگر فرماندهی نشده بود که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس. اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد، پشت سرشو نیگاه کرد، پدال گازو فشار داد و زد دنده جلو. تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت سرِ خاکریز. شکمِ آمبولانس نشست سر خاکریز و مثل الّاکلنگ این طرف و اون طرف میشد!
با صدای خنده ی بچه ها شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون. دودستی زد تو سرش و گفت: ((شیخ مهدی برای همیشه برو اصلا از جبهه برو!)) شیخ مهدی هم سرش رو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت: ((حالا که رفتم تو هوا!))
كانال خاطرات طنز جبهه
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
هدایت شده از 🌼تبلیغات گسترده همت🌼
حق هر مردیه که زنشو توی خونه زیبا و آراسته ببینه 👰
ولی تا بحال هیچ زنی نتونسته با پوست خراب و تیره 😷
موی زائد🤮 و هیکل بد فرم🤢 و بوی بد اندام و زیربغل🤦♀دل از شوهرش ببره🧟♀
❌هنوزم دیر نشده خانمم 🤷♀🏃♀
با محصولات کانال ما میشی اون چیزی که شوهرت آرزشو داره☺️
#اندام_شوهرکش🔞
پوستی صاف و برفی🙊💦و ...
خیلی زود ، دیر میشه پس عجله کن☺️👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/2739273762C220b92d60a
این کانال ☝️🏻با محصولاتش جلوی خیلی از خیانتارو گرفته😊👌
منم اينجام برای مشاوره 😉👇
@zibayi_salamati