زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_110 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله حاضر شدم باهمه خداحافظی کردم ، با ناصر از در خو
#پارت_111
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
تو بیدار موندی مامان ؟
مگه نگفتی ناصر میخواد پیام بده ؟
چرا گفتم ولی من یادم رفته بود که منتظرمی . بزار برم دستشویی بیام همه رو برات تعریف می کنم .
این کار مامانم باعث شد که با اشتیاق بیشتری براش بگم . منم هرچی که اتفاق افتاده بود، حتی یه واو هم جا ننداختم همه رو براش تعریف کردم اونم با دقت گوش کرد . حرفای من که تموم شد دستمو گرفت
نرگس جان تو باید یاد بگیری که حرف بزنی اینی که هر اتفاقی میفته تو فقط نگاه می کنی خیلی وقتها خودتو مقصر نشون میدی
میخوام حرفمو بزنم نمی تونم
تلاش کن حتی تمرین کن ، اگر امشب خیلی مودب و با احترام به پدر شوهرت میگفتی که ناهید جواب سلامتو نمی ده . هم خودت اینقدر اذیت نمی شدی هم ناهید حساب کار خودشو می کرد . ناصر شاید به تندی به تو گفته باشه غذاتو بخور ولی مامان راست میگه یکی که سرسفره بشینه و به هر دلیل غذا نخوره کوفت بقیه میشه .
به خاطر حرف بابای ناصر نبود که نتونستم عذا بخورم ، ترسیدم بریزم ناهید یه چیزی بهم بگه .
به حرفای مفتش توجه نکن بعضی وقتها غذا می ریزه دور بشقاب چه بزرگ باشی چه بچه .
ایکاش امشب شما و بابا هم بودید . جلوی بابا که دیگه عمرن به من چیزی بگه
یاد روز عقد افتادم که بابام حالشو گرفت
زدم زیر خنده
دیدی تو اتاق عقد چطوری بابا ضایعش کرد .
صبر کن فردا هم من حالشو میگیرم
چطوری ؟
مادر جونو میفرستم سرشون .
زدم زیر خنده . آخ جون کاشکی من می دیدم چطوری میخواد حال ناهیدو بگیره ، قیافه ضایع شدنش دیدن داره .
نرگس بریم بخوابیم
نه حرف بزنیم .
تو فردا مدرسه داری عزیزم
آخ آخ آخ مامان مشقامو ننوشتم . باشه بخوابیم ولی منو ساعت نُه صبح بیدار کن .
همدیگرو بوسیدیمو شب بخیر گفتیم .
اومدم توی رخت خواب . دوباره فکر اردوی بهشت زهرا زد به سرم . باید یه راهی پیدا کنم . هر چی فکر می کردم به بمب بست می رسیدم خواب چشمهامو گرفتو خوابم برد .
داشتم برای مدرسه آماده میشدم لباسمو در آوردم چشمم افتاد به بازوم ، با آرنجی که ناصر بهم زده بود ، کبود شده بود . خواستم به مامانم نشون بدم ولی یه حسی بهم گفت نه نشون نده . بی خیال شدم ، گوشی رو برداشتم پیام دادم به ناصر .
ناصر خان دیشب زدی بازومو کبود کردی .
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم توی کمد رفتم مدرسه .
ساعت شش بعد از ظهر طبق معمول هرروز ، ناصر اومد خونه ما ، یه شاخه گل رز برام گرفته بود .
نرگس ببینم دستتو
چون بالای بازوم بود روم نشد بهش نشون بدم
نمی خواد ببینی
نرگس با پیامک تو اعصابم بهم ریخت ببینم بازوتو
اگر بهش میگفتم روم نمی شه بهت نشون بدم دوباره شروع میکرد که ما محرمیمو . . . از این حرفا
بی خیال تو که عمدی نزدی
از نگرانی و عذاب وجدان دارم خفه میشم میگم ببینم دستتو
باشوخی گفتم عذاب وجدان برات خوبه بگیر
نشون میدی یا خودم لباستو در بیارم ببینم
فکر کردم زورم بهش نمی رسه نمی تونه
خیلی جدی گفتم
هه ، اگه می تونی در بیار
بلند شد منو وایسوند با یه دستش دوتا دستهای منو گرفت پشتم با یه دستشم جلوی بلوز منو گرفت . قدرت تکون خوردن نداشتم .
افتادم به التماس . غلط کردم ، غلط کردم .ناصر بخدا خودم نشونت میدم . ولم کن
اونم انگار فقط میخواست قدرتشو به من نشون بده قصد در آوردن بلوز منو نداشت . منو ول کرد
نشون بده
یه خورده دستهامو مالیدم بهم آستین لباسمو کشیدم بالا
بیا ببین
چشماش پر اشگ شد لب پایینشو گاز گرفت سرشو تکون داد نفسشو با پوف داد بیرون به خودش نچ نچ کرد چشماشو دوخت به چشمای من .
ببخشید
اومد تو دهنم بگم اگه میخوای ببخشمت اجازه بده برم بهشت زهرا . دوباره گفتم : نگه نرو کارم سخت تر شه . هیچی نگفتم فقط نگاش کردم
نرگس آستینتو بزن بالا یه بار دیگه ببینم
دیدی دیگه همون بود
باخواهش گفت بزن بالا ببینم
هم روم نمیشد هم خواستم از این حال و هوا درش بیارم به شوخی گفتم
میخوای هیزی کنی نشون نمی دم
یه خنده تلخی کرد
اَی شیطون
دستشو کرد لای موهاش پشیمون داشت بهم نگاه میکرد .
من یواش زدم چرا کبود شد
یا اباالفضل یواشت کبود میکنه ، محکمت چیکار می کنه حتما دستمو قطع می کنه
الهی بشکنه دستم من غلط بکنم رو تو دست بلند کنم .
زنگ بزنم به بابات شام بریم بیرون ؟
از بیرون رفتن باهاش خاطره خوبی نداشتم
نه زنگ نزن همین خونه خوبه
چرا . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
دوستان عزیزم تمام نظراتتون رو برای نویسنده بنویسید بی صبرانه منتظر نظرات شما عزیزان هستیم😘😘
https://harfeto.timefriend.net/768710036
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_111 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله تو بیدار موندی مامان ؟ مگه نگفتی ناصر میخواد
#پارت_112
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اول سکوت کردم ولی بعدش یاد حرف مامانم افتادم که گفت سکوت نکن حرف بزن . با تِ تِ پِ تِ گفتم آ آ خه با تو بی رون بهم خوش نمی گذره .
اصلا باورش نمی شد که این حرفو بشنوه
چی میگی نرگس ؟
راست میگم دیگه ، خوش نمی گذره
ناراحت شد با گوشه چشمش بهم نگاه کرد
چرا نا راحت میشی ؟خودت قکر ببین ، هر چی رفتیم بیرون چی شده ؟
ماهمش یه بار با هم رفتیم بیرون ، اون اتفاق هم ناخواسته بود
پس خرید چی ؟ دوباره رفتیم مزون ، لباس عروس گرفتیم چی ؟ اونا حساب نیست ؟
اینبار ناصر به من خیره خیره نگاه کرد . یه خورده که گذشت
میریم بیرون خوش میگذره
اگه خوش نگذشت چی ؟
زد به شوخی ، پاشو تا من زنگ می زنم به بابات ، اجازتو بگیرم حاضر شو . آدم خوب نیست به حرف شوهرش گوش نکنه .
بلند شدم شال و چادرمو سرم کردم . اونم زنگ زد به بابام . از مامانمم اجازه گرفت رفتیم .
من عاشق سرعت ماشین بودم .
ناصر گاز بده با سرعت برو
کمر بندتو ببند . بریم
ناصر هی گاز می داد . منم می گفتم بیشتر . . .بیشتر. . . بزن دنده هوا
اونم گاز می دادو همه حواسش به خیابون بود خیلی بهم خوش می گذشت داد میزدم یوووهووو گاز ، ناصر گاز بده .
یا ابالفصل افسر ، علامت می ده بزن کنار ، نرگس ساکت شو بد بخت شدیم .
چرا بد بخت مگه چی شده ؟
سرعتمون خیلی زیاد بود خدا کنه ماشینو نخوابونه
ماشینو زد کنار خیابون مدارکشو برداشت رفت پایین .
ناصر خندون داشت میومد . نشست تو ماشین
چی شد خندونی ؟
خدارو شکر فقط جریمه کرد .
دوباره حرکت کرد
چرا لاک پشتی میری .
بشین دختر لاک پشتی کدومه با هفتاد تا سرعت دارم میرم یه وقت میگیرن ماشینو می خوابونن
زدم زیر خنده
برگشت نگاهم کرد به چی میخندی ؟
میخوابوننش زیر سرشم بالشت می زارن
لجش گرفت با گوشه چشم نگام کرد .
یعنی می برنش پارکینگ باید هزار دنگ و فنگ بکشم تا درش بیارم
ناصر به منم رانندگی یاد میدی ؟
هروقت پات به کلاج و گاز رسید آره یادت میدم
حوصلم سر رفت بابا یه کم گاز بده . نگاش کردم . گوش نمی دی ؟ منم الان میخونم
دستمو مشت کردم انگشت سبابمو گرفتم سمتش . پاهامم یکی در میون می کوبوندم کف ماشین .
آی آقای راننده
یالا بزار تو دنده
ماشین بشه پرنده
دنده دنده دنده . دنده دنده دنده
اونم با لبخند بر می گشت نگام می کرد .
سرعت ماشینو آورد پایین یه چند تا ماشینم جلوی ما منتظر بودن . منم دیگه نخوندم
اینجا کجاست
برگشت سمتم
پارک ارم
راست میگی ؟ پارک ارم اینجاست
آره مگه تا حالا نیومدی
نه اولین بارمه مدرسه یه چند بار بچه هارو آورده ولی من هر بار خواستم باهاشون بیام یه کاری پیش اومد.
خیلی پیش چشمم قشنگ اومد . داشتم درو برمو نگاه می کردم تلفن ناصر زنگ خورد . گوشی رو برداشت روی صفحه گوشی اسم ناهید بود یه نگاه کرد به گوشی ، نگاه کرد به من گوشی رو خاموش کرد گذاشتش توی داشبورد ماشین دوباره به من نگاه کرد .
امروزو میخوام باعشقم باشم منم جَِو گرفتم به شوخی زدم روی پاش .
کارت درسته
ریز نگام کرد .
جانم ، داریم . نرگس جان من بی جنبه ما
منم از کارم خجالت کشیدم دیگه نگاش نکردم
پله های پارکینک ، پارک رو گرفتیم رفتیم بالا . وای خدای من چقدر وسیله بازی .
ناصر من همه اینارو میخوام سوار بشم
اونم باآهنگ گفت
نرگس من تورو سوار همه اینا می کنم
اول از همه ترن هوایی رو انتخاب کردم
سوار شدیم . خدایا چقدر کیف میده دیگه سورتمه ،کشتی فضایی و . . . آخر همه رفتیم دریا چه ،یه قایق دو نفره پایی انتخاب کردیم این بیشتر از همه خوش گذشت فقط خیلی آروم می رفتیم چون من پاهام ضعیف بود نمی تونستم تند برم ناصرم تلاش میکرد هم زمان با من بره قایقمون یواش می رفت .
اینقدر سرمون به تفریح و بازی گرم شد که ساعتو فراموش کردیم . ناصر نگاه به ساعتش کرد .
نرگس ساعت یازده شبه ما هنوز شامم نخوردیم به باباتم قول دادم یازده خونه باشیم . حالا چیکار کنیم .
برو ساندویج بگیر تو ماشین بخوریم بریم . داشتیم می رفتیم سمت ساندویجی چشمم افتاد به پشمک .
ناصر یه پشمک برای من بخر
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_112 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله اول سکوت کردم ولی بعدش یاد حرف مامانم افتادم که
#پارت_113
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
با لبخند نگاهی به من انداخت و خرید . داد دستم ، ساندویجم خرید و باعجله رفتیم سمت ماشین . نشستیم تو ماشین . اول دلم خواست پشمکمو بخورم . خیلی بزرگ بود . یه دفعه یه ماشین پیچید جلوی ما منم کمر بند نبسته بودم پرت شدم سمت ناصر . اونم برگشت منو نگاه کنه پشمک رفت تو صورتش . تمام صورتشو سیبلهاش و جلوی موهاش پشمکی شد ، قیافش خیلی خنده دار شده بود منم دست خودم نبود زدم زیر خنده .
خنده های من عصبیش کرد .
چیکار می کنی نرگس . درست بشین
خودت بد می ری منم کج شدم پشمک رفت تو صورتت . به من چه
من بد می رم یاماشین پیچید جلومون .
ماشینو نگه داشت یه ظرف اب تو صندوق عقب ماشینش بود برداشت سرو صورتشو شست .
منم پشمکمو از شیشه ماشین کردم بیرون .
ناصر اینم بنداز تو سطل زباله
چرا اینکه چیزیش نشده بخورش
نمی خوام سیبلی شد بدم میاد بخورم
چی شد ؟
خورد به سیبل های تو بدم اومده
مگه سیبل من نجس که اینطوری می گی
نه نجس نیست دیگه خورده به سیبل تو دلم به هم میخوره بخورمش.
خوب هر چی دلت بخواد به من میگیا
وا !! مگه چی گفتم .
اصلا چرا نمی زنیشون
ناصر از حرف من ناراحت شد و اخم هاش رفت توهم . هی توی آینه ماشین خودشو نگاه میکرد و پشت لبشو جمع میکرد
ساکت شدم .
یه کم که رفت برگشت سمت من
نرگس از سیبل های من خوشت نمیاد
نه اصلا
خب چرا زودتر نگفتی
نگفتم دیگه . الان گفتم
باشه می زنمشون .
ناصر الان که شبه خیابونا خلوته الان تند برو دیگه
نه ، سرعت ماشین خوبه یه روز می برمت قم زیارت حضرت معصومه میفتیم تو اتوبان اون وقت تند میرم تو شهر نمی شه تند رفت .
وقتی رسیدیم خونه ساعت یک شب بود . نیسان بابام در حیاطمون پارک بود . . .
ناصر چشمش به ماشین بابام افتاد رنگ از روش پرید .
شانس من امشب بابات اومده . چیکار کنیم نرگس
تو نیا خونه ما ، من میرم میگم ناصر منو گذاشت در خونه رفت .
نه بد میشه الان میگه تا پشت در اومد یه سلام نکرد رفت
پس بیا بریم خونه ما . شرمنده شو _زدم زیر خنده
مسخره بازی در نیار این خندهای بی موقع تو خیلی تو مخیه ، صبر کن ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم
ماشینو خاموش کرد پاشو نرگس بریم یه طوری میشه دیگه .
مامانم از ساعت نه شب به بعد بند حیاط رو می کشید دوباره که صبح علی اصغر می رفت مدرسه بند رو می نداخت به قفل در .
مجبور شدیم زنگ بزنیم
صدای کیه بابام بلند شد
باز کنید منم ناصر
بابام دررو باز کرد
سلام احمد آقا
یه نگاه تندی به ناصر انداخت
ببخشید دیر شد
فقط جواب سلامشو داد
سلام بابا
سلام برو تو خونه
با من کاری ندارید احمد آقا
بابام فقط با عصبانیت نگاهش کرد
من رفتم تو خونه اونم خدا حافظی کرد رفت
بابامم بدون اینکه جواب خداحافظی شو بده درحیاط و بست
نرگس
بله بابا
ایندفعه با ناصر رفتی بیرون سر ساعت یازده شب باید خونه باشی . شیر فهم شد؟
چشم بابا
رفتم سراغ گوشیم ببینم ناصر پیام داده یا نه دیدم ، بله پیام داده .
نرگس من رفتم بابات چی گفت
بهم گفت اگر با ناصر رفتی بیرون باید ساعت یازده شب خونه باشی منم گفتم چشم
از من چیزی نگفت
نه نگفت
امشب بهت خوش گذشت
خیلی ، خیلی ، خوش گذشت بازم بریم
می برمت
اینقدر بهم پیام دادیم که صدای اذان صبح از مسجد بلند شد
ناصر بریم نماز بخونیم اذان صبح رو گفتن
باشه برو بعدم خندید
وضو گرفتم نماز خوندم خوابیدم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_113 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله با لبخند نگاهی به من انداخت و خرید . داد دستم
#پارت_114
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بابام که خونه بود خیلی می خوابیدیم ساعت هشت ونیم تا نه صبح بود یا مسقیم بیدارمون می کرد یا با سروصدا
صدای نرگس ، نرگس بابام بیدارم کرد . چند روز بود ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود دیشب چون دیر کرده بودیم ناراحت شده بود نتونستم خوب ببینمش صبح که بیدار شدم رفتم سلام کردم پریدم تو بغلش بوسش کردم . بابا جون چقدر دلم برات تنگ شده بود .
منم بابا دلم برای شماها تنگ شده بود چیکارا کردی تو این دو سه روز که من نبودم
عمه هاجر منو دعوت کرد خونشون
_قصد داشتم همه چی رو براش تعریف کنم اما ایما و اشارهای مامانم که می گفت نگو ، حرفم رو خوردم .
صبر کن بابا
رفتم تو اتاق بلوزی که عمه برام خریده بودم اوردم
اینم بهم هدیه داد
بَه بَه چقدر قشنگه بابا مبارکت باشه
ممنون
مامانم رفت چایی بیاره دنبالش رفتم آشپزخونه
آروم گفتم : چرا نذاشتی همه چی رو بهش بگم
بابات تازه از راه رسیده هرچی هم که بود ، حل شد الان اعصابش بهم می ریزه.
من میگم
نرگس الان اگر بگی یه وقت زنگ میزنه به بابای ناصر اونوقت شر میشه ولش کن هرچی بوده گذشته
میخوام بگم که روی ناهید و کم کنه
روی ناهید کم بشه ناصر هم ناراحت میشه مگه نمی گی دیروز بردت پارک چقدر بهت خوش گذشته حالا میخوای ناراحتش کنی.
وای مامان یعنی بشین برات تعریف کنم اینقدر خوش گذشت اینقدر خوش گذشت که هر چی بگم بازم کمه
پس نگم؟
نه نگو ، من مادرجونو فرستادم سرشون اونم حال ناهید و حسابی گرفته
بگو جون نرگس فرستادم
وا ، فرستادم دیگه
آخ جون دست مادرجون درد نکنه میرم ازش میپرسم چی بهش گفته.
صدای بابام اومد
چیه مادر دختر با هم پچ پچ میکنید . اون چایی رو بر دار بیار
نرگس برو بعدن باهم حرف می زنیم .
احمد این اتاق رو درست کن ناصر میاد اینجا علی اصغر سختش میشه میخواد درس بخونه یه وقت زودتر بخوابه .
باشه درست میکنم اتفاقا یه دو روزی کار ندارم خونه ام . این اتاق رو تکمیل می کنم .
از مدرسه که برگشتم دیدم گچکار اومده خونمون داره اتاق جدید رو سفید میکنه . لباسامو عوض کردم یه خورده باجواد بازی کردم . صدای زنگ تلفنمون بلند شد . شماره ناصر بود . گوشی رو برداشتم
سلام
سلام : نرگس کی خونتونه
بابام با آقای گچکار که داره اتاق جدیدمونو سفید میکنه .
من امروز نمی یام خونتون از بابات خجالت میکشم
چرا مگه چی شده
چیزی نشده دیگه فردا میام بهت زنگ زدم منتظر نباشی فعلا خداحافظ
خداحافظ
رفتم توی آشپزخونه پیش مامانم ، داشت غذا درست می کرد .
مامان ، ناصر امروز نمیاد اینجا ، من دیشب و تا صبح بیدار بودم داشتیم با ناصر به هم پیام می دادیم الان خیلی خوابم میاد من برم بخوابم
برو بخواب عزیزم
اومدم تو اتاقمون یه بالشت و پتو برداشتم دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم رفت .
سر سفره شام مامانم رو کرد به بابام
احمد من فردا وقت دندون پزشکی گرفتم . نرگس و جوادُ می زارم پیش مادر جون میرم شهر دکتر
ساعت چند نوبتت میشه
گفته هشت ونیم مطب دکتر باشم مثل اینکه دکتر ساعت نُه میاد .
خودم صبح می برمت ولی برگشتنه خودت بیا .من بار بهم خورده میرم اراک احتمالا نُه و ده شبم میام خونه.
عه گفتی که دو روز خونه ای
غروبی یکی گفت بیا وسایل خونه است ببر اراک منم قبول کردم .
ایکاش قبول نمی کردی هم این اتاق رو تموم می کردی هم یه دو روز بمون بزار بچه ها ببیننت
زن باید جهاز نرگس و تهیه کنیم من مجبورم فشار کارمو زیاد کنم
رفتم تو فکر ، اَی جان فردا مامانم نیست مارو میزاره پیش مادر جون منم میپیچونمش با اردوی پایگاه می رم بهشت زهرا.
ته بشقابمو پاک کردم یه لیوانم دوغ خوردم الهی شکر گفتم . سر حال ،سرحال شده بودم
از خوش حالی روی پاهام بند نمی شدم دوست داشتم زنگ بزنم به فریده بگم منم میام ولی نمیشد از خونه که مامان بابام میفهمیدن فریده هم موبایل نداره که بهش بگم . رفتم تو اتاق خودمون . علی اصغرم اومد رفت سراغ درسش
نرگس تو این روزا درس و مشق رو ول کردی فقط میری مدرسه نه مشقی نه دیکته ای هیچی نمی نویسی تجدید میشی ها
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_114 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بابام که خونه بود خیلی می خوابیدیم ساعت هشت ونی
#پارت_115
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نه نمیشم من سر کلاس گوش میکنم یاد میگیرم
اگر نمرهای امتحانت نیومد پایین هرچی خواستی بگو
رخت خوابمو پهن کردم دراز کشیدم رفتم تو فکر .
خدایا یعنی میشه منم فردا برم بهشت زهرا نکنه یه وقت یه اتفاقی بیفته نرم . اگر فردا نتونم برم سه روز با همه قهر میکنم . خانم قربانی یه حدیث برامون گفته بود که اگر کسی بیشتر از سه روز با برادر و خواهر دینی خودش قهر باشه خدا اعمالشو قبول نمی کنه ، نه چرا همه _ با مامانم و بابامو ناصر با اینا سه روز قهر میکنم با ناصر که دیگه قهر ، قهر میکنم چون همش تقصیر اونه . توی فکرم گاهی پیروز می شدم و خودمو تو مینی بوس قاطی بچه ها می دیدم گاهی هم ناامید و جا مونده .
توی همین فکرها بودم خوابم برد تا صبح خواب میدیدم توی بهشت زهرا قطعه شهدا هستم .
نماز صبحو که خوندم دیگه نخوابیدم . مامانم به خاطر بابام و مدرسه علی اصغر صبحونه آماده کرده بود . من فقط یه چایی خوردم .
مامان : یه کم از پولهای هدیه سرعقدمو بهم میدی
میخوای چیکار
پول رو میخواستم گل بخرم ببرم برای شهید پلارک ولی چون نمی خواستم بفهمن من میخوام برم بهشت زهرا گفتم
هیچی دوست دارم توی کیف پولم پول داشته باشم .
به اونا نمی شه دست زد
چرا ؟ مگه برای من نیست
برای تو هست ولی حساب کتاب داره . اونو باید یه تیکه طلا بخرم بدم بهت به خونواده ناصرم بگم که با هدیه های سر عقدش براش طلا خریدم
چرا آخه ؟
چون میشینن پشت سرمون حرف می زنن میگن نداشتن ور داشتن اون پولو خرج کردن
بابام دست کرد جیبش بهم پول داد . بیا نرگس جان این پول . از این به بعد هم هر وقت پول خواستی به خودم بگو .
پاشدم بابامو بوس کردم . ممنون بابا
صبحونمو خوردیم همگی باهم بلند شدیم . علی اصغر خودش رفت مدرسه ولی بقیمون رفتیم سوار نیسان بابام بشیم که منو جواد رو بزاره خونه مادر جون خودشون برن شهر . من تندی رفتم عقب نیسان چون خیلی بهم خوش می گذشت . مامانم صداش بلند شد
پاشو بیا پایین
نمیام اینجا رو دوست دارم
نرگس پاشو بیا پایین یه وقت یکی میبینه زشته
زشت چیه من و علی اصغر همیشه جامون عقب ماشینه نمیام اینجا رو دوست دارم .
اون موقع با الان فرق داشت تو دیگه نامزد کردی نباید اینکارو بکنی ناصر ببینه ناراحت میشه
شانه انداختم بالا نمیام
ولش کن معصومه بزار بشینه
یه وقت خونواده شوهرش ببینن بد میشه بیارش پایین
ولش کن نمی بینن الان در خونه مادر جون پیادش میکنم
مامان جوادم بده به من اونم پشت نیسانو دوست داره .
یه چشم غره بهم رفت و سوار ماشین شد .
خونه مادر جونم خیلی نزدیک بود رسیدیم . من پریدم پایین اومدم سمت راننده دستمو گرفتم لب در ماشین پریدم بالا پایین
بابا یه روزم بیا هممونو ببر پارک ارم ، من با ناصر رفتم اینقدر قشنگ بود که نگو
لبخند زد باشه بابا جون یه روز میریم
یه قولم بده ؟
چه قولی؟
رفتیم پارک ارم من برم عقب ماشین
اونو دیگه باید مامانت اجازه بده
پا کوبیدم زمین
بابا
برو خونه مادر جون دختر خوبیم باش اذیت نکن به حرف مادر جونم گوش کن اخماتم واکن یه بوسم به بابا بده دست جوادو بگیر برو خونه مادر جون تا مامانت بیاد .
بابامو بوس کردم
اومدم سمت مامانم که جوادو بگیرم
نرگس جان دیدی بابات چی گفت دیگه من سفارش نکنم ، دختر خوبی باش تا بیام
باشه مامان .دست جوادو گرفتم رفتیم خونه مادر جون .
به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به هشت بود .
یه خورده با جواد بازی کردم . ساعت هشت شد
مادرجون
جونم
باید یه طوری حرف می زدم که هم دروغ نگم هم بتونم برم
پایگاه امروز برای شهدا برنامه داره منم الان میرم
تا ساعت چند هست ؟ من ناهار بزارم با جواد بیایم
نه شما نیاین برنامه برای ماهاست .
باشه برو ولی زود بیا که ناهارتون بخوری بری مدرسه
باشه نگران نباش
رفتم مسجد دیدم همه بچه ها هستند سلام منم اومدم . همشون جواب سلامم رو گرفتن فریده اومد پیشم
چه خوب شد که اومدی . مامانت اجازه داد .
اروم گفتم
نه حالا میگم برات
خانم قربانی منو صدا کرد
نرگس جان مامانت می دونی اومدی
باید طوری جواب می دادم که دروغ نگم
به نامزدم گفتم .
دوباره برات مشگل پیش نیاد
نه هیچی نمی شه . تو دلم گفتم هر چی هم بشه مهم نیست ارزش دیدن شهدا رو داره .
میتونم برم پیش بچه ها
باشه برو
رفتم تو جمعشون . دیدم دارن پول جمع میکنن
از فریده پرسیدم . پول برای چی جمع می کنن
هرکی دلش بخواد پول میده گل بخریم برای مزار شهدا
فوران از تو کیفم پول در اوردم رفتم دادم به مسئول تدارکات خانم حسینی
همگی سوار مینی بوس شدیم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_115 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نه نمیشم من سر کلاس گوش میکنم یاد میگیرم اگر
#پارت_116
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
راننده ضبط ماشینو روشن کرد نوحه کویتی پور رو ، رو گذاشت
ممد نبودی ببینی شهرآزاد گشته
خون یارانت پر ثمر گشته
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته
خون یارا نت پر ثمر گشته
آه و واویلا… کو جهان آرا
نور دوچشمان تر ما...
امیدم گشته ناامید بعد از هجر تو
یاران میآیند اندر پی تو
موسوی آمد پی تو استقبالش کن
بر کوی رضوان مهمانش کن
آه و واویلا کو جهان آرا
نور دو چشمان تر ما...
از هجرتای سردار دل گلها پژمردند
نخلهای شهر ما بیسر میمردند
در دست مردان خدا جامت میماند
در یاد مستان نامت میماند...
همه بچه ها باهم با نوحه میخوندیم حال و هوای خوبی گرفته بود تو دلم گفتم ایکاش زمان جنگ منم بودم می رفتم جبهه خوش به حال شهید حسین فهمیده .
راننده ماشین بسیجی بود از چفیه ای که به گردنش بود متوجه شدم . هواسم رفت پیش رهبر آقا هم همیشه چفیه می ندازه . ایکاش خانم قربانی برای ما امروز از پایگاه چفیه می اورد ما هم مینداختیم .
برام سوال شد که چرا رهبر چفیه میندازه . رفتم پیش فرمانده پایگاهمون .
خانم قربانی : چرا رهبر همیشه چفیه دور گردنشون میندازن .
لبخند زد : نرگس جان صدای نوار ماشینو و خوندن بچه نمی زاره خوب بشنویم صبر کن پیاده شیم سوالتو برای همه بچه میگم که اونا هم بدونن
یادتون نره ؟
نه یادم نمی ره
ایکاش از پایگاه برامون چفیه آورده بودید .
اروم تو گوشم گفت آوردم جایزه سرودتونه میخوام سر مزار شهید پلارک بهتون بدم به بچه ها نگو
باشه
ماشین رو نگه داشت راننده گفت اینم قطعه شهدا پیاده شید
فرمانده پایگاه رو کرد به راننده ببخشید . آقای بیات مارو ببرید خانه شهید
قطعه چند بود من یادم رفته
قطعه بیست و پنج هست
آقای بیات هم دوباره حرکت کرد و مارو کنار خانه شهید پیاده کرد .
خانم قربانی همه بچه ها رو جمع کرد . بچه ها همتون گوش کنید . نرگس توی ماشین از من یه سوال کرد منم الان از شماها می پرسم به هرکسی که جواب درست بده جایزه می دم
چرا مقام معظم رهبری چفیه میندازه ؟
یکی گفت : میخواد بگه که منم بسیجی هستم
اینم هست ولی دلیل اصلیش این نیست
یکی دیگه گفت آقا میخواد بگه که بسیجی هارو دوست داره
اینم جواب خوبیه ولی جواب اصلیش این نیست . حالا با دقت گوش کنید تا دلیل شو براتون بگم .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_117
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رهبر عزیزمون بعد از فرمان مبارزه با تهاجم فرهنگی دیگه همیشه چه در جلسات عمومی مثل سخنرانی هاشون و چه در مجالس خصوصیشون چفیه برگردنشون می ندازند و با این کار شون در واقع میخوان به همه بگن مردم فکر نکنید جنگ تمام شده .
اگر چه به ظاهر عراق قطعنامه رو قبول کرده ولی دشمن دست از سر ما برنمی داره الان دشمن ما صلاحی قوی تر به اسم تهاجم فرهنگی یعنی حمله به اعتقادات ما دستش گرفته و ما باید با ایمانی محکم تر باهاش مبارزه کنیم آقا با انداختن چفیه میخوان به دشمنان داخلی و خارجی انقلاب بگن ما همیشه برای مبارزه با ظلم و ستم آماده ایم .
از همه اينها که بگذريم چفيه به تنهايي رنگ و بوي شجاعتها، غربتها، مظلوميتها، ندبهها و پايمرديهاي دوران دفاع مقدس رو ميده و اونها رو حفظ کرده . و در يک کلام چفيه يادگار و مخزن الاسرار شهداست . که حضرت آقا با چفیه انداختنشون به همه این خصوصیات احترام می گذارند
بچه ها هدیه من به شما به خاطر سرود همین چفیه است قصد داشتم سر مزار شهید پلارک بهتون بدم ولی الان که در مورد چفیه گفتیم به نظرم همین جا بهتر باشه تقدیمتون کنم . و هر کدوم که مایل هستید همین جا بندازید گردنتون .
خانم قربانی چفیه هارو بهمون داد و هممون از روی چادر انداختیم گردنمون .
من گفتم خانم قربانی خوش به حال پسرها که می تونن برن جبهه و با دشمن بجنگند .
نرگس جان ما باید رضایت خدا برامون مهم باشه نه هوای نفسمون در قیامت اونی نزد پروردگارش مهبوبتر و جایگاه والایی داره که به اونچه که خ اوند گفته گوش کنه نه اینکه جای کسی باشه .
نقش زنان همیشه خیلی خیلی مهم بوده و هست چون مادر میشن و تربیت انسانها به دست مادرانه امام خمینی رحمه الله علیه فرمودند از دامن زن مرد به معراج می رود .
بچه ها شما الان کو چیکید ولی یه مطلبی رو من بهتون میگم به خاطر بسپارید حتما حتما در آینده کتاب زن در آینه جمال و جلال ایت الله جوادی آملی رو بخونید ایشون در این کتابشون میفرمایند تمام قرآن را خواندم و تفسیر کردم ندیدم جایی خداوند بین زن و مرد فرق بگذارد اما نتیجه ای که خودم از تفسیر گرفتم براین بود که خداوند زنان را بیشتر دوست دارد .
از حرفای خانم قربانی خیلی خوشم اومد دیگه دلم نمیخواست پسر باشم دوست داشتم که بتونم خدارو از خودم راضی کنم .
خب دیگه بچه ها اگر سوالی نیست بریم اول موزه خانه شهید رو ببینم بعد در خواست کنیم که یه راهنما بفرستن بریم سر مزار شهید پلارک تا راز معطر بودن قبر این عزیز رو برامون توضیح بده .
همه گفتیم نه سوال نداریم بریم
وارد خانه شهید شدیم دورتا دور دیوار پر بود از عکس شهید . یه حال خوش ولی همراه با بغض گلوی منو گرفته بود عکسهای زمان شهید شدنشون عکسهایی که پاها شوش قطع شده بود و خونشون روی زمین ریخته بود عکسهای شهیدایی که در کانال دسته جمعی شهید شده بودند .
من همه رو با دقت نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس شهیدی که قسمتی از وصیت نامه اش رو زیر عکسش نوشته بودن
من فردای قیامت از زنانی که حجاب ندارند نمی گذرم .
خانم قربانی رو صدا کردم . گفتم این شهید تو وصیت نامه اش نوشته از زنان بی حجاب نمی گذرم چرا اینو گفته ؟
نرگس جان شهدا از جونشون و همه ارزوهاشون به خاطر اسلام و احکام اسلامی گذشتند .
همه اینهایی که شهید شدن و تو عکسهاشونو اینجا میبینی آرزوها داشتن که درس بخونن ، ازدواج کنن ، بچه داشته باشن ولی وقتی دیدن اسلام در خطره از همه آرزوهاشون و جونشون گذشتن . پس گردن تک تک ماها حق دارند .
شهدا وقت شهید شدن دردشونم میومده ؟
بله عزیزم دردشون میومده خیلی هم دردشون میومده خاله یکی از شهدا به نقل از شهید مصطفی عبدلی میگفت بچه خواهرم قبل از شهادتش در چذابه زخمی شد بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد و حالش بهتر شد اومد خونه ما ازش پرسیدم مصطفی جان وقتی زخمی شدی دردتم میومد .گفت
خاله از شدت درد زمین رو گاز میزدم وقتی امبولانس اومد منو بردن بیمارستان دهنم پر از شن بود . ولی همین عزیز بزرگوار هنوز مجروحیتش خوب نشده بود که دوباره رفت
جبهه و اینبار در فکه شهید شد .
اینقدر حواسم رفته بود به حرفای خانم قربانی که متوجه بچه هایی که دور ما جمع شده بودن . نبودم همگی داشتن با دقت گوش میدادند
همون جا توی دلم به همه شهدا قول دادم که هیچ وقت نگذارم یه تار از موهامو نامحرم ببینه و همیشه چادر سرم کنم
در خانه شهید یه غرفه بود که عطرو چفیه وکتابهایی از خاطرات شهدا و . . . می فروختن منم رفتن دوتا چفیه و دوتا عطر گل یاس
برای علی اصغرو ناصر خریدم .
خانوم قربانی همه بچه هارو جمع کرد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_117 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله رهبر عزیزمون بعد از فرمان مبارزه با تهاجم فر
#پارت_118
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بچه ها بیاید بریم قطعه ۲۶ ردیف ۳۲ شماره ۲۲ سرمزار شهید پلارک .
هممون پشت سر خانم قربانی اومدیم . تا پیدا کردیم . اول کاری که کردیم دستمونو کشیدیم روی قبر دستامون خیس شد بعد هممون بو کردیم واقعا بوی عطر میداد .
بچه ها بالای قبر رو خالی کنید آقای راهنما اومدن در باره شهید پلارک توضیح بدن
سلام بچه ها سعیدی هستم در خدمت شما تا از خصوصیات این شهید عزیز براتون بگم
همه جواب سلامشو دادیم
شهید سید احمد پلارک . اسم واقعی شون منوچهر بوده اصالتن تبریزی هستن ولی در تهران به دنیا اومدن این شهید گرامی پدرشون سید نبودن بلکه مادرشون از ذریه سادات بودن . همینطوری که الان خودتون دارید میبینید قبر این شهید بزرگوار هم خیس هست وهم بوی عطر میده و ایشون معروف به شهید عطری هم هستن.
با مادر این شهید صحبت کردند و از اسمشون واینکه پدرشون که سید نبوده و هم اینکه آیا شما که مادر ایشون هستید رمز معطر بودن قبر فرزند شهیدتونو میدونید ؟
ایشون پاسخ دادن .
احمد من ازهشت سالگی زیارت عاشورا میخوند و من حتی یک روز هم ندیدم که زیارت عاشوراش ترک بشه .
یه روز از من سوال کرد مامان مگه من از نوادگان حضرت زهرا نیستم ؟
گفتم از ناحیه مادری بله هستی . پرسید پس حضرت زهرا به من محرم هست ؟
گفتم بله گفت پس من سید هستم همه باید به من بگن سید . گفتم نمیشه باید پدرت سید باشه تا بهت بگن سید . دیگه چیزی نگفت چند روز ازاین گفتگومون گذشت یه روز از خواب بیدار شد دیدم خیلی گریه کرده ازش سوال کردم چی شده ؟
خواب بد دیدی ؟ گفت نه دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم . مامان حضرت زهرا از من حجاب نگرفته بود بغلش رو باز کرد به من گفت احمد پسرم بیا و منو در آغوش کشید مامان حضرت زهرا به من گفت پسرم پس من سید هستم بعد هم اسمشو خودش عوض کرد و گذاشت احمد البته بعضی از دوستانش با نام منوچهر صداش می کردن یا در مدرسه با نام شناسنامه اش همون منوچهر صداش می زدن ولی در وصیت نانه اش نوشت روی سنگ قبرمن بنویسید سید احمد پلارک .
اما راز معطر بودنش شاید به خاطر زیارت عاشوراهایی که خونده باشه . یا نمی دونم چیکار کرده که اینقدر خدا بهش توجه کرده . این معطر بودن یه رازی هست بین خدا و پسرم
بچه ها بعضی ها معطر بودن قبر این شهید رو باور نمی کردن میگفتن حتما کاری کردید که همیشه خیسه و بوی عطر میده برای همین اومدن شبانه سنگ قبرشو کندن که ببینن چیزی اون زیر هست که دیدن نه هیچی نیست و حتی از دوستان خودش اومدن بنرین می ریختن روی قبر کبریت می زدن قبر چند دقیقه ای خشک میشد ودوباره معطر میشد .
خیلی ها اومدن اینجا حاجت داشتن ، به این شهید بزرگوار متوسل شدند و حاجت گرفتن .
ان شاالله شما هم اگر حاجتی دارید ازاین شهید بگیرید
بچه ها همه شهدا پیش خدواند آبرو دارند و اگر به هر کدومشون توسل کنید حاجت میگیرید
من خیلی فکر کردم به اینکه چه حاجتی دارم ولی چیزی به نظرم نرسید به شهید گفتم دعا کن امام زمان ظهور کنه
بچه ها اگر سوالی دارید بپرسید اگرم نه من برم .
همه گفتیم نه سوالی نداریم .
خانم قربانی از آقای سعیدی تشکر کرد ایشون هم خدا حافظی کرد و رفت .
خانم محمدی هم گلهایی رو خریده بود داد دستمون و ما گذاشتیم روی قبر شهید هممون یک حمد و سه تا سوره توحید براش خوندیم .
حال من یه طوری شده بود همهش توی این فکر بودم که خدایا راز بین تو واین شهید چیه که قبرش معطره.
همه سوار مینی بوس شدیم . موقع برگشتن یه دفعه یادم اومد که ای وای خدا کنه مادر جون نفهمیده باشه که من نیستم . دلشوره اومد سراغم اگر مامان بابام بفهمه یا اگر ناصر بفهمه چی میشه ؟
تو دلم میگفتم بفهمن من که گناه نکردم چون به ناصر گفته بودم که من با بسیج هر جایی بره میرم ولی این حرف دلشوره منو کم نمی کرد .
اومدم پیش خانم قربانی .
به مریم که پیشش نشسته بود گفتم تو میری جای من بشینی من با خانم قربانی کار دارم . اونم قبول کرد رفت.
نشستم جای مریم .
هنوز حرفی نزده بودم بهم گفت .
چی شده نرگس .
نمی دونستم از کجا شروع کنم و چطوری بگم .
نرگس منو کشتی حرفتو بزن .
من قبل از اینکه عقد کنیم برای نامزدم نامه نوشتم که میخوام هرجا بسیج بره منم برم اگه نمی خوای نیا . اونم اومد خب یعنی قبول کرده دیگه مگه نه؟
من درست متوجه نمیشم چی میگی قشنگ توضیح بده .
دوباره براش گفتم .
گفت حالا چی شده که نگرانی
من به هیچ کسی نگفتم اومدم اردو یواشکی اومدم .
چشمهای خانم قربانی گرد شد رنگش پرید
راست میگی؟
با سرم تایید کردم اره
می دونی چه کار اشتباهی کردی تو منم انداختی تو درد سر . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_118 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بچه ها بیاید بریم قطعه ۲۶ ردیف ۳۲ شماره ۲۲ سرم
#پارت_119
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نرگس من از همه رضایت نامه اولیا گرفتم تو آخروقت اومدی یادم رفت ازت بگیرم می دونی پدرت میتونه از من شکایت کنه که چرا دختر منو بدون رضایت من بردی اردو .
آخه دوست داشتم بیام .
از نگاهش فهمیدم دلش برام سوخت .
الان تو نگران چی هستی؟
دلم شور میزنه برم خونه بفهمن دعوام کنن
نرگس یه حرفی بهت بزنم گوش میکنی ؟
بله
قبل از اینکه مادرت و نامزدت از کسی بشنون که تو اردو بودی خودت برو بگو مخصوصا به نامزدت بگو که اشتباه کردی ودیگه تکرار نمی کنی
آخه اشتباه نکردم چون من قبلا شرطهامو بهش گفتم اونم قبول کرده
ببین عزیزم ما یه شرع داریم یه عرف شاید ببین میگم شاید ، چون من نمی دونم این شرط تو از نظر احکام اسلامی یا قانونی پدیرفته هست یا نه .
ولی اگر هم درست باشه عرف جامعه یعنی اون چیزی که بهش میگن رسم حرف تورو قبول نداره و میگه تو باید از کسی که باهاش پیمان زن و شوهری بستی رضایت بگیری .
خیلی متوجه حرفهاش نشدم
الان چیکار کنم ؟
امروز نامزدت میاد خونتون
هر روز میاد
قبل از اومدن نامزدت یه خورده به خودت برس لباس شیک بپوش ، موهاتو مرتب کن ، یه کوچولو آرایش کن یه خورده که نشست خستگیش در اومد . بهش بگو اومدی اردو از ش عذر خواهی کن و بگو که دیگه بدون اطلاع اون جایی نمی ری .
دوست ندارم قول بدم چون دلم میخواد باشما هرجا میری منم بیام
بهت میگم گوش میکنی میگی اره بازم حرف خودت رو می زنی؟
دیگه هیچی نگفتم رفتم تو فکر .
ماشین ایستاد نگاه کردم دیدم رسیدیم پیاده شدم . بدو بدو رفتم خونه مادر جون دیدم با جواد دم در حیاط نشستن . تا منو دید اومدی نرگس جان ، برو ناهارتو بخور حاضر شو بری مدرست .
***********
از مدرسه اومدم رفتارهای مامانم نشون میداد که چیزی متوجه نشده .
لباسهای مدرسمو در آوردم رفتم سراغ کمدم تیشرت و شلوارکی که ناصر برام خریده بود و برداشتم شلوارکشو گذاشتم کنار چون پاهام
معلوم میشد خجالت میکشیدم . تیشرتشو با یه شلوار کمری سفید پوشیدم . موهامو شونه کردم ، دو تا سنجاق سر به دو طرف موهام زدم بقیه موهامو ریختم دورم جلوی آینه ایستادم خودم رو نگاه کردم شعری که مادر جون همیشه برام میخوند برای خودم خوندم
قالی تباخته گل به گل انداخته
قدرت پروردگار ببین چه چیز ساخته
خیلی دلم میخواست ارایش کنم . ناصر هم میگفت آرایش نکن . به خودم گفتم حالا یه کم ارایش میکنم اگر گفت چرا سریع پاک میکنم .
یه رژ لب قهوای کم رنگ زدم به لبام وااای چقدر تغییر کردم .
ساعت شس شد ولی نیومد . شش و نیم شد نیومد .
بهش زنگ زدم
الو بفرمایید
سلام
سلام نرگس جان تویی
بله خودمم چرا نمی یای خونه ما
بَه بَه افتاب از کدوم طرف در اومده زنگ می زنی میگی بیا
از ساعت شش منتظرتم .
چند تا گاو خریدیم سرم شلوغه نتونستم بیام
به مامانم میگم شام درست کنه بیا
حالا که تو میگی بیا حتما میام به مامانتم نمی خواد بگی شام به پزه من کباب میگیرم میایم دور هم میخوریم .
من عاشق کباب بودم خیلی خوشحال شدم .
باشه میگم نپزه .
ساعت هشت شب بود زنگ خونمونو زدن . رفتم حیاط
کیه
منم نرگس باز کن
صدای ناصره بود
در رو باز گردم
سلام
یه نگاهی بهم انداخت ، تیپ زدی راه افتادی نرگس خانم .
نگاهش کردم . بالبخند گفتم : سیبیل هاتو زدی ؟
دستور شما بود دیگه
خیلی بهت
جدی میگی بهم میاد
اهوم
بعد از سلام و احوالپرسی کبابهارو داد به مامانم
دستتون درد نکنه ، راضی به زحمت نبودیم
خواهش میکنم چه زحمتی .
باهم رفتیم تو اتاقمون .
مامانم با یه ظرف میوه و سینی چایی اومد تو اتاق گذاشت و رفت .
چی شده نرگس خانم مارو تحویل میگیری زنگ می زنی ، تیپ می زنی ؟
چایی تو بخور خستگیت در بره ؟
بارک الله داری شوهر داری یاد میگیری
چایشو خورد
رفتم چفیه و عطری که براش خریده بودم و اوردم دادم بهش
این چیه؟
یه چفیه و عطر برات خریدم
خیلی خوشحال شد . نرگس جرا زحمت کشیدی ممنون عزیزم
در عطر رو باز کرد یکم زد به لباسش چفیه رو هم بازش کرد دوباره مرتبش کرد .اینارو از کجا اوردی
خریدم
تو پایگاهتون میفروشن .
یه خورده نگاهش کردم با اضطراب گفتم
قول میدی اگر بگم ناراحت نشی ؟
نمی دونم چی هست که بگم ناراحت میشم یا نمیشم
باید قول بدید
وقتی ندونسته قول بدی مثل این می مونه که به کسی برگه سفید امضا بدی ، بگو ببینم ازکجا خریدی ؟
از بهشت زهرا برات خریدم
قیافش جدی شد
کِی رفتی بهشت زهرا ؟ با کی رفتی؟
با اردوی بسیج .
اخم هاش رفت توهم . مگه من نگفتم هر کجا خواستی بری خودم میبرمت .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_119 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نرگس من از همه رضایت نامه اولیا گرفتم تو آخروقت
#پارت_120
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نگاهش کردم.
چرا حرف گوش نمی کنی نرگس . من که بهت گفته بودم دوست ندارم تنهایی بری جایی
قبلا گفته بودم می رم
حتما اون نانه رو میگی ؟
سرمو به تایید تکون دادم
بی رحمانه گفت : امشب من تکلیفمو با بابات مشخص میکنم . . .
هردمون ساکت شدیم . صدای مامانم بلند شد نرگس جان آقا ناصر ، تشریف بیارید شام .
ناصر بلند من نشسته بودم
مگه صدای مانانتو نمیشنوی میگه پاشید بیاید شام .
بلند شدم رفتیم سر سفره
ببخشید احمد آقا نمیان
امشب دیر میاد بفرمایید شما
صبر می کردیم ایشون هم بیاد با هم میخوردیم
کباب اگر سرد بشه مزه نداره بفرمایید
لقمه اول و دوم داشتم فکر می کردم الان اگه بابام بیاد چی میشه ولی چون خیلی کباب دوست داشتم و بهم مزه کرده بود بی خیال شدم و شروع کردم به خوردن ، آخه کباب خیلی دوست داشتم هر وقت بابام ما و می برد شاه عبدالعظیم برای منو علی اصغر سه تا سیخ میگرفت میگفت خالی بخورید سیر شید .
ناصر غذا شو مزه مزه میکرد ، منو زیر چشمی نگاه میکرد و از بی خیالی من حرص میخورد ولی من دست خودم نبود کباب رو خیلی دوست داشتم .
غذامون تموم شد سفره رو جمع کردیم . مامانمو ناصر داشتن باهم حرف میزدن . منم نشسته بودم نگاهشون میکردم . مامانم به بو هایی برده بود که خبرهایی هست . اینو از نگاهای گاه و بی گاهش فهمیده بودم ، ولی به روی خودم نمیاوردم . صدای ماشین بابام اومد . از جام بلند شدم .
من خوابم میاد میرم بخوابم . ناصر دست منو گرفت نشوند
کجا ؟ صبر کن بابات بیاد من کار دارم .
مامانم با تعجب به ما نگاه کرد .
چیه چیزی شده .
بله نرگس خانم امروز بهشت زهرا بودن . هرچی من میگم تنها نرو بگو یا خودم ببرمت یا بایه بزرگتر برو گوشش بدهکار نیست کار خودشو میکنه .
رنگ مامانم پرید ، زد روی دستش ، آره نرگس تو رفته بودی بهشت زهرا . باکی رفتی ؟ کی رفتی ؟
مگه تو پیش مادر جون نبودی؟
فقط مامانمو نگاه کردم . مامانم حرفا و تهدیهایی نبود که با چشماش با من نکرد.
بابام اومد تو اتاق ناصر جلوی پاش بلند شد باهم دست دادن و احوالپرسی کردن ، منم از این فرصت استفاده کردم . دستمو از دست ناصر کشیدم . با ، بابام دست دادم . تندی رفتم تو اتاق خودم رخت خوابمو پهن کردم خوابیدم . پشت من علی اصغرم اومد اونم خوابید.
بابام صدام زد.
نرگس بابا چرا رفتی ؟
خوابم میاد بابا .
صداشونو میشنیدم . مامانم خواست برای بابام شام بیاره. گفت نمیخوام دیر ناهار خوردم اشتها ندارم .
آقا ناصر چیزی شده . ان شاالله که خیره.
والا احمد آقا من به مامان نرگس هم گفتم . اگر نرگس هر کجا خواست بره بگه خودم می برمش یا با یه بزرگتر مثل مامان خودش یا مامان خودم بره تنها نره ، ولی امروز پاشده رفته بهشت زهرا .
صدای بابام همراه با خشم و غضب بلند شد .
نرگس پاشو بیا اینجا ببینم .
از ترسم خشک شدم .
تو میای یا من بیام
یه خورده گذشت . اومد بالای سرم . نرگس پاشو . بلند شو خودتو نزن به موش مرده بازی پاشو ببینم .
چشمامو گذاشته بودم رو هم خودمو لَخت کرده تکون نمی خوردم .
تا ابد که نمیخوای بخوابی به لاخره بیدار میشی اونوقت من می دونمو تو ، از اتاق رفت بیرون . ناصرهم خدا حافظی کرد و رفت .
صدای بابام اومد داشت با مامانم در مورد من صحبت میکرد . معصومه من صبح زود میرم کار دارم ، نیستم ، از فردا دیگه نمی زاری نرگس بره مدرسه .
مثل برق از جام بلند شدم . علی اصغر بابا چی گفت .
گفت نباید بری مدرسه .
داشتم از ناراحتی منفجر میشدم نه جرآت میکردم برم پیش بابام نه از دلشوره خوابم می برد .
بلند شدم موبایلمو برداشتم بهش پیام دادم .
چغلی منو به بابام کردی منم چغلی تو رو به شهید پلارک میکنم . ان شاالله شهید جوابتو بده . بعدم گوشی رو خاموش کردم
تا اذان صبح بیدار موندم نمازمو خوندم . خوابم گرفته بود . خوابیدم . نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای نرگس ، نرگس ناصر بیدار شدم ولی چشمهامو باز نکردم
دستشو میکشید لای موهام . با انگشتهای دستش صورتمو نوازش میکرد . نرگس خانم ، عزیزم ، خوشگلم . از جام تکون نخوردم .
خوبه نرگس جان بخواب اتفاقا منم خوابم میاد الان کنار تو میخوابم .
چی داره میگه پیش من ؟ تو رخت خواب من؟
عادت ندارم با لباس رسمی بخوابم صبر کن پیرهنمو در بیارم .
تا گفت پیرهنمو در بیارم مثل برق از جام بلند شدم
سلام
عه سلام بیدار شدی خوبی ؟
هیچی نگفتم
دیشب چغلی منو به شهید پلارک کردی؟
بازم هیچی نگفتم .
دست منو گرفت . پاشو حاضر شو بریم گاوداری پیش خودم . در مورد اون نامه ای که بهم دادی با هم حرف بزنیم . شانه انداختم بالا
نمیام . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_120 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نگاهش کردم. چرا حرف گوش نمی کنی نرگس . من که به
#پارت_121
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
یکی از گاوها گوسالش تازه به دنیا اومده خیلی قشنگه بیا بریم بهت نشون بدم
ابرومو انداختم بالا
ناراحت شد . پاشد رفت تو درگاه در برگشت بهم گفت .
هرچقدر دوست داری قهر کن یک روز ، دو روز ، سه روز ولی اینو خوب گوش کن که حق نداری بدون من یا یه بزرگتر جایی بری . خدا حافظ .
جواب خدا حافظیشو ندادم رفت .
نگاه کردم به ساعت دیدم هشت صبحه . دوباره چشمهامو گذاشتم روی هم که خوابم ببره .
مامانم اومد تو اتاق .
نرگس این چه رفتاریه که با ناصر داشتی ؟
پتو رو کشیدم روی سرم
پتو رو از روم کشید . دارم باهات حرف میزنم
بزار بخوابم دیشب تا اذان صبح بیدار بودم .
با چشم غره بهم نگاه کرد و از اتاق رفت بیرون .
خیلی زود خوابم برد با صدای گریه جواد از خواب بیدار شدم . چشمم افتاد به ساعت یازده و نیم بود .از جام پریدم . مامان غذا حاضره من بخورم برم مدرسه
غذا حاضره ولی بابات گفته مدرسه نری
رفتم آشپزخونه اول دست صورتمو شستم . مامانم کو کو سبزی درست کرده بود یه تیکه برداشتم ، ترشی هم کنارش گذاشتم با نون خوردم .
رفتم برنامه روز پنج شنبه رو گذاشتم داشتم مانتو شلوار مدرسمو می پوشیدم که مامانم اومد .
نرگس اینقدر منو نچزون خدا رو خوش نمیاد بابات گفته نری مدرسه اگر بیاد ببینه به حرفش گوش نکردی قشقره راه میندازه .
به حرفای مامانم توجه نکردم مانتو شلوارمو پوشیدم داشتم جوراب پام می کردم .
حرف حساب سرت نمی شه نه ، سرخود شدی ؟
کلید حیاط رو از جاکلیدی برداشت و رفت در حیاط رو قفل کرد .
کیفمو برداشتم لباس پوشیده اومدم توی حیاط نشستم لب ایون .
اینقدر اونجا بشین تا زیر پات علف سبز بشه .
هیچی نگفتم نشستم قصد داشتم تا شب همینطوری تو ایون بشینم .
جواد دستشویی داشت مامانم بردش توالت یه دفعه جرقه ای زد به سرم که تا جواد دستشویی کنه و مامانم بشورش من از در حیاطمون برم بالا بپرم تو کوچه وبرم مدرسه .
پاشدم اومدم نزدیک در حیاط کیفمو از بالای در حیاط پرت کردم تو کوچه که هم زمان هم صدای زنگ حیاط اومد و هم صدای آخ و اوخ کسی که پشت در بود . معلوم بود که کیف من افتاده روی اون بد بختی که پشت در بوده .
مامانم که صدای زنگ رو شنیده بود با صدای بلند گفت :
ببخشید الان میام در رو باز میکنم .
سریع از توالت اومد بیرون کلید انداخت در رو باز کرد . ناهید در حالی که با دوتا دستهاش سرشو گرفته بود داشت آه و ناله هم میکرد . پشت در بود .
ما مانمم هول شد وای ناهید خانم چی شده .
نرگس کیف مدرسشو از بالای حیاط انداخت کوچه اینم مسقیم خورد تو سرمن . معصومه خانم سرم خیلی درد گرفته چشمام داره سیاهی میره
مامانم کمکش کرد نشست لب ایون منم رفتم تو اتاقم از پشت شیشه نگاهشون میکردم
مامانم یه آب قند آورد ، داد به ناهید
یه کم حالش جا اومد .
معصومه خانم حالا چرا در حیاط رو قفل کردید؟
مامانمم با دسپاچکی گفت جواد یاد گرفته در حیاط و باز کنه منم از ترسم که نره بیرون در حیاط رو قفل کردم . نرگسم صبر نکرد من بیام در و باز کنم خواسته که از در حیاط بپره بره کوچه که به مدرسش برسه .
از تعجب چشمام داشت میزد بیرون که مامانم چطوری توی این زمان کم تونست داستان دروغی بسازه .
اومدم دعوتتون کنم فردا ناهار بریم باغ
باخودم گفتم کدوم باغ حتما همون باغی که دادن به منو میگه .
ناهید خانم اجازه بدید به احمد زنگ بزنم ببینم جمعه بار نداره میتونه بیاد . شماهم بفرمایید تو خونه .
نه ممنون همین جا خوبه برید زنگ بزنید .
مامانم رفت زنگ بزنه ناهید روشو کرد سمت اتاق من . زورت میاد یه سلام کنی .
منم از پشت شیشه اتاق نگاش میکردم .
لبهاشو برگردوند سرشو تکون داد .
موندم دادش من عاشق چیه تو دو پاره استخون شده .
یاد حرف مانانم افتادم که گفت جواب بده .ولی هرچی تلاش کردم بگم به توچه نتو نستم .
فقط بهش ذول زدم .
ببخشید معطل شدید ، احمد میگه من جمعه غروب میام خونه نمی تونیم بیایم .
پس هفته دیگه جمعه ناهارتشریف بیارید
باشه چشم بهش میگم برای جمعه هفته دیگه بار قبول نکنه .
ناهید خدا حافظی کرد رفت . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911