❥❥❥
📝دلنوشته
🟣شهید مدافعحرم علے سیفی
پرونده امروز هم بسته شد!🗂
فڪر ڪن امروز آخرین روز بود!
چقدر به امام زمانت نزدیک شدهای؟🤔
اصلاً براے ظهور ڪارے ڪردهای؟
چقدر دل امام زمانت را
بــــــه دســــــــت آوردهای؟😒
یا فقط با گناه، دلش را شڪستهای؟💔
❏اَللّهُمَ صَلِّ علي مُحمّدو آل مُحمّدو عجّل فرجهم اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪ الفـَرَج بِحقّ الزّینب سَلامُ الله عَلَیها🤲🏻
#شبتـونمهـدوی﴿عجلاللهتعالیفرجه﴾
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شوخی شبکه کان اسرائیل با ادعای وزیر جنگ این رژیم به حمله به تاسیسات هستهای ایران:
فرمانده اسرائیلی: به تاسیسات هستهای ایران حمله میکنیم، مشکلی نیست، فقط اینجا، اینجا، اینجا، اینجا و.... در اسرائیل نابود میشه!
#خیلی_قشنگه_حتما_دانلود_کن_ببین
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_62 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_63
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
امروز پنج شنبه است، حتما باید برم سر خاک بابا و مامانم، ولی الان سر ظهره نمیشه، ریاضی هم که خوندم، کاری ندارم انجام بدم، حوصلم به شدت سر رفته، صدای زنگ تلفن اومد، با خودم گفتم حتما احمد رضاست میخواد با من حرف بزنه، مینا جواب داد
الو سلام، الو، الو، صداتون نمیاد، گوشی رو گذاشت روی دستگاه تلفن، به خودم گفتم، یعنی کی بود، رفتم توی فکر، چه قولهایی احمد رضا به من داد، نمیزارم آب تودلت تکون بخوره، از دیروز یه سراغم ازم نگرفته، گوشی تلفنم دست خودشه نمیتونه زنگ بزنه در خونمونم نمی تونه بیاد، بغض کردم، یادم اومد، مامانم بهم میگفت، بغض نکن گلو درد میکنی، اگر ناراحتی بشین گریه کن، منم یه دل سیر گریه کردم، نگاه کردم به ساعت، چهار بعد از ظهره، الان وقتشه که برم سر خاک، مانتوم رو پوشیدم، شال و. چادرم رو سرم کردم، یه مقدار پول از توی کمدم برداشتم گذاشتم توی کیفم، از در اتاقم اومدم بیرون، چشمم به مینا افتاد، قلبم شروع کرد به زذن، به خودم گفتم، یعنی میتونم جلوش وایسم
مینا گفت
کجا؟
توی چشم هاش زل زدم،
صداش رو یکم برد بالا
میگم کجا؟
اصلا دوست نداشتم بهش بگم، ولی چاره ندارم، الان زنگ میزنه به داداشم میگه
گفتم
میرم سر خاک
برو بگیر بشین، لازم نکرده
همه جراتم رو جمع کردم، با صدای لرزون گفتم
چطور خودت روزی دوبار میری بابا مامانت رو میبینی، من هفته ای یه بار نرم ببینم
صورتش رو مشمئز کرد، اومد نزدیکم
چی شد، چی شد، برای من زبون در آوردی
محکم سر جام وایسادم،
نزدیکم شد، زد روی بازوم، هلم داد به عقب
برو توی اتاقت، تو هیجا نمی ری
هر کاری کردم، دستم بالا نیومد هلش بدم، نشستم روی مبل، به خودم گفتم، بزار حواسش پرت بشه، فرار میکنم
چادرت رو در آر پاشو برو آشپز خونه اون ظرفها رو بشور، هم زمان فرزاد گفت
مامان دشوری دارم
مینا رودکرد به من
از دستشویی برگشتم، ببینم لباسهات رو. در آوردی توی آشپزخونه داری ظرف میشوری
منم که دیدم موقعیت خوبیه برای فرار، جلوش چادر و شالم رو در آوردم، وایسادم دست بردم برای دکمه های مانتوم، اونم خیالش جمع شد که من میخوام برم ظرف بشورم، رفت تو دستشویی، به سرعت برق و باد، شالم رو انداختم سرم، کج و کوله پیچیدم دور گردنم، چادرم رو دستم گرفتم، کفش هام رو. پوشیدم، دویدم در حیاط رو باز کردم، چند قدمم همینطوری توی کوچه دویدم، پشتم رو نگاه کردم، دیدم کسی نیست، ایستادم شالم رو مرتب کردم، چادرم رو سرم کردم، تند قدم برداشتم سمت قبرستون، دارم میرم سمت قبر مامانم، حاج خانم مادر شوهرم رو دیدم، روم رو برگردوندم، که مثلا من تو رو ندیدم، رسیدم سر قبر مامانم، اومد کنارم نشست...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبری مهم که حاج قاسم به شهید ایرلو داده بود
علی ایرلو فرزند شهید حسن ایرلو:
قبل از اینکه پدرم به یمن برود، شهید سلیمانی نوید این شهادت را داده بودند و به مادرم گفتند اگر حاج حسن آقا به یمن بروند دیگر بر نمیگردند و شهید خواهند شد.🌷
هدایت شده از گسترده توحید
بازارشوش
♥️عرضه کننده انواع لوازم اشپزخانه♥️
لوکس😎خاص🤩فانتزی♥️
به قیمت عاااااالی💸
ارسال ب تمام نقاط کشور 🚛
https://eitaa.com/joinchat/4111859773C45e30a12b2
🔴 با دیدن قیمتهاش شوکه میشی😱😱واردش که میشی نمیدونی کدوم یکی روانتخاب کنی 😉😎
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبری مهم که حاج قاسم به شهید ایرلو داده بود
علی ایرلو فرزند شهید حسن ایرلو:
قبل از اینکه پدرم به یمن برود، شهید سلیمانی نوید این شهادت را داده بودند و به مادرم گفتند اگر حاج حسن آقا به یمن بروند دیگر بر نمیگردند و شهید خواهند شد.🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_63 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_64
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
برگشتم سمتش، خیلی سرد گفتم
سلام
نگاه دقیقی به صورتم انداخت
_سلام، صورتت چی شده؟
بی اهمیت جواب دادم
_هیچی
ناراحت اخم کرد، لبهاشم جمع کرد
_کی زده؟
ازش رو برگردوندم
_هیچ کس
_هیچ کس یعنی چی؟ مریم جان حرف بزن ببینم کی زده؟
همین طوری که ازش رو برگردوندم گفتم
برو از پسرت بپرس
نا باورانه گفت
از کی؟ احمد رضا؟؟
_بله
مگه بعد از اینکه تو از خونه ما رفتی، همدیگر رو دیدید
_نه ندیدیم، ولی شما بهش بگید، خودش براتون میگه
زیر لب زمزمه کرد
لااله الا الله
گوشیش رو از توی کیفش در آورد، شماره گرفت
_الو احمد رضا کجایی؟
_خیلی خب، پاشو بیا سر مزار، مادر مریم
_آره خودشم اینجاست
_باشه بیاید
تماسش رو قطع کرد،
کتاب دعام رو از توی کیفم در آوردم، سوره مُلک رو آوردم، شروع کردم به خوندن، صدق الله العلی العظیمش رو که گفتم، حس کردم یکی کنارم نشست، با گوشه چشمم نگاه کردم دیدم احمد رضاست
سلام
آروم، زیر لبی جواب دادم
سلام
مامانش گفت
مریم پای چشمش یه کم کبوده، میگم چی شده؟ میگه از احمد رضا بپرس
احمد رضا سر چرخوند سمت صورتم، با دقت نگاه کرد
دستش رو گذاشت توی سینه اش، متعجب گفت
من
مامانش گفت
مریم مگه شما نگفتی از احمد رضا بپرس
ریز سرم رو تکون دادم
_اره خودم گفتم
احمد رضا دستم رو گرفت، من رو چرخوند سمت خودش
_ببینمت من زدم؟
وقتی چرخیدم، چشمم افتاد به پدر شوهرم، اول خواستم همونطوری که نشستم سلام کنم، اما انگار یه نیرویی من رو از جام بلند کرد، ایستادم، سرم رو انداختم پایین
_سلام
_سلام دخترم خوبی؟
_بله
احمد رضا هم ایستاد، ناراحت گفت
مریم ازت انتظار همچین حرفی رو نداشتم، از دیروز تا حالا من تو رو ندیدم چطور میگی کار منه
سرم رو. گرفتم بالا
نگفتم کار توعه، گفتم از تو بپرسن، آخه قرار بود آب توی دل من تکون نخوره
چشمش رو بست، متاسف سرش رو تکون داد، دستش رو کرد لای موهاش
معذرت میخوام مریم، من همه تلاشم رو کردم نشد
من اگر به کسی قول بدم، شده بمیرم زیر قولم نمی زنم
رنگش پرید، پشتش رو کرد به من، دوباره برگشت سمتم
داداشت زده
توی چشماش زل زدم، مکثی کردم، ازش رو بر گردوندم، زیر لبی گفتم
آره...
فیلم رو دیدید؟ از کمک حاج قاسم به اشرار جنوب استان کرمان
اینها تحت تعقیب نیروی انتظامی بودند که حاج قاسم پیشنهاد میده به جای مجازات...
میخوای بدونی کمک حاج قاسم به این اشرار چی بوده؟😍
تشریف بیارید این کانال فیلمش رو درست کردند ببین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_64 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_65
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از شدت عصبانیت چشم هاش به خون افتاد در حالی که میخواد احترام پدر مادرشم حفظ کنه، رو کرد بهشون، دستهاش رو گرفت بالا، با صدایی پر از خشم ولی کنترل شده گفت
بیا همین رو میخواستید، زنم بره کتک بخوره، هی التماستون کردم نکنید، گفتید نه بّد میشه باید بره
برگشت با دستش صورت من رو نشون داد
الان کدوم بده، اینکه زن عقدی من خونمون میموند، یا اینکه الان کتک خورده با صورت کبود جلوی روم وایساده، دوست دارم الان یه قبر بکنم برم توش، خودم رو زنده به گور کنم
باباش اومد جلو دستش رو گذاشت روی شونه اش
آروم باش پسرم، حق با توعه، جون خودت من باور نمیکردم محمود دست بلند کنه روی خواهرش
تیز سر چرخوند سمت باباش
دیگه نمی زارم مریم بره خونه داداشش، به هر قیمتی هم میخواد تموم بشه، بشه
باباش، با تومنینه سرش رو بالا و پایین کرد، دستهاش رو به نشانه آروم باش گرفت جلوی احمد رضا
باشه پسرم باشه، هر چی تو بگی
احمد رضا، خیلی قاطع گفت
باید امشب بریم خونه مریمینا من یه دوتا حرف به داداشش بزنم، که فکر نکنه مریم بی پناهه کتکش بزنه یا اون زن عفریتش هر کاری خواست بکنه
مادرش اومد جلو حرف بزنه، انگار حاج رضا اخلاقش رو میدونست، دستش رو به نشونه، شما هیچی نگو گرفت جلوش
مرضیه خانم ساکت شد
من فهمیدم میخواست چی بگه، میخواست بگه چرا گفتی عفریته، غیبت نکن
حاج رضا رو کرد به جمع
باید شب بریم خونه محمود، ببینیم چرا این کار رو کرده، الانم همگی میریم خونه ما، مریم جان هم با ما میاد
گفتم
ببخشید بابا، من سر مزار بابام نرفتم، برم اونجا هم فاتحه بخونم، بعد بریم
برو دخترم، ما رفتیم خوندیم، تو هم با احمد رضا برو
دو تایی راه افتادیم سمت قبر بابام
احمد رضا گفت
مریم از دست من ناراحتی
_نباشم؟
خودت که دیدی من نمیخواستم بری مامان بابام نگذاشتن
_ولی تو به من قول دادی
اره، من خاک بر سر بی عرضه به تو قول دادم، ولی خودت که دیدی نشد
_چرا نیومدی بهم سر بزنی
_بابا، هرچی بهت زنگ زدم، گوشیت خاموش بود
تیز نگاهش کردم، طلبکارانه گفتم
ببخشیدا، مثل اینکه گوشی من رو گرفتی انداختی تو داشبورد ماشین، دیگه ام بهم ندادی
چشم هاش رو بست، لبش رو.گاز گرفت، زد روی پیشونیش
_ای داد بی داد، راست میگی ها، من شاید بیست بار بهت زنگ زدم، میگفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد
چونکه شارژش تموم شده، گوشی خاموش بوده
نچ نچی کرد، نفس بلندی کشید
یادم رفته بود که گوشیت توی داشبورده
به خونتون زنگ زدم، زن داداشت گوشی رو برداشت، میگفت صدا نمیاد، بعد از اونم هر چی زنگ زدم کسی بر نداشت
ایستادم نگاهش کردم
پس امروز که پشت تلفن هی میگفت، الو الو صداتون نمیاد، تو زنگ زده بودی؟
آره باور کن من زنگ زدم
اون دیده تویی الکی میگفته صدا نمیاد، بعدم سوکِتش رو در آورده، زنگ نخوره که تو نتونی با من حرف بزنی، برای همینم تو زنگ میزدی کسی بر نمیداشته...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_65 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_66
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خب، خدا رو شکر که باورت شد، من بیخیالت نشدم
یه خورده از دلخوریم نسبت بهش کم شد، ولی بازم از نظر من مقصره، چون هم من بهش گفتم، مینا من رو اذیت میکنه و هم اون قول حمایت داده بود ولی پای قولش نموند، رسیدیم سر قبر بابام، فاتحه با سوره مُلک رو براش خوندم، رو کردم به احمد رضا
بریم، مامان بابات منتظرن
با هم اومدیم پیش پدر و مادرش، سوار ماشین شدیم، در خونشون، احمد رضا گفت
من و مریم بریم شهر یه چرخی بزنیم، بیرون شامم میخوریم، میایم بریم خونه داداشش
رو. کرد به مامانش
میتونم یه خواهشی ازت بکنم
بگو. پسرم
نشین بگو الان نگران میشن، بدِ، من حتما باید زنگ بزنم به داداشش بگم که مریم پیش احمد رضاست، بزار نگران بشن که مریم کجاست، خودشون زنگ بزنن
مامانش گفت آخه
احمد رضا پرید تو حرفش
مامان، جون، این آخه ماخه ها رو بزار کنار، حرف من رو.گوش کن
باباش گفت
باشه پسرم، خاطر جمع باش، ما زنگ نمیزنیم
پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند، احمد رضا دور زد گاز ماشین رو گرفت به سمت شهر، یه کم که رفتیم رو کرد به من
ازمن دلخوری
با وجودی که از ته دلم ازش ناراحتم، ولی خلاف دلم گفتم
نه نیستم
یه جوری میگی نه که انگار، حرف دلت نیست، مریم من شرمندتم، از این ساعت به بعد یه لحظه هم رهات نمیکنم، قول شرف میدم
از این حرفش کمی دلم آروم گرفت، با لبخند نگاهش کردم
سر چرخوند سمت من
بخشیدی
سرم رو به تایید حرفش ریز تکون دادم
لبخند پهنی زد
حالا که بخشیدی کمر بندت رو ببند محکم ببند، که میخوایم پرواز کنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
این فیلم رو دیدید؟ از کمک حاج قاسم به اشرار جنوب استان کرمان
اینها تحت تعقیب نیروی انتظامی بودند که حاج قاسم پیشنهاد میده به جای مجازات...
میخوای بدونی کمک حاج قاسم به این اشرار چی بوده؟😍
تشریف بیارید این کانال فیلمش رو درست کردند ببین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_66 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_67
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا پاش رو گذاشت روی ترمز، اینقدر با سرعت میرفت که انگار واقعا داشتیم پرواز میکردیم، صدای قهقه خنده من از شدت هیجان بلند شد، احمد رضا هم با خنده میگه
تو فقط بخند
رسیدیم شهر، رفتیم جیکرکی، یه دل و. جیگر سیر خوردیم، رو کردم به احمد رضا
از دیشب درست و حسابی چیزی نخورده بودم چقدر گرسنم بود
ناراحت پرسید
مگه بهت غذا نمیدن
چرا میدن، آخه من رفته بودم توی اتاق خودم، در رو هم قبل کرده بودم، فرزانه برام لقمه میاورد میخوردم، با اونم سیر نمیشدم
دستهاش رو گذاشت روی میز، هر دو دست من رو. گرفت، توی چشم هام خیره شد، لب زذ
دیگه تموم شد مریم، بهت قول میدم
با لبخند گفتم
ممنون که هستی
گوشیش زنگ خورد
جانم بابا
چشم الان میایم، فقط یه چیزی بگم
بابا به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی من نمیگذارم مریم خونه داداشش بمونه
چه صحبتی بابا، دوباره میخواهید مثل اون دفعه مریم رو بزارید خونه داداشش، من به مریم قول شرف دادم که نزارم بره اونجا، این حرف رو به مامان هم بگو
باشه الان میایم
تماس رو قطع کرد، رو کرد به من
پاشو بریم
بلند شدم، سوار ماشین شدیم، دلشوره اومد سراغم
نکنه دوباره پدر مادرش به احمد رضا فشار بیارند که مریم برگرده خونه داداشش، دوباره گفتم نه، این بار این کار رو نمکنه، بهم قول شرف داد، رسیدیم در خونشون، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، دست کرد توی داشبورد گوشی من رو در آورد، گرفت سمتم
بیا گوشیت رو بگیر،
ازش گرفتم
پیاده شدم، چهار تایی، راه افتادیم در خونه ی ما، توی راه حاج رضا رو به احمد رضا گفت
بابا جون عصبانی نشی یه چیزی بگی ها، محمود بردار زنته، بعدها میخواین با هم رفت و امد کنین، سعی کن پل های پشت سرت رو خراب نکنی
چشم بابا
رسیدیم در خونه خودمون ، حاج رضا زنگ زد
صدای داداشم از آیفون اومد
کیه؟
حاج رضا گفت
باز کنید ما هستیم
در باز شد، رفتیم توی حیاط، داداشم نیومد بیرون، حاج رضا از توی حیاط صدا زد
یا الله، صاحب خونه
داداشم در هال رو باز کرد خیلی سرد گفت
بفرمایید
وارد خونه شدیم،
زن داداشم، حاج خانم رو تحویل گرفت، ولی داداشم هیچ کسی رو تحویل نگرفت
من رو که جواب سلامم نداد
حاج رضا رو کرد به داداشم
راستیتش ما میخوایم زود تر از موعد قرار دادمون مریم رو ببریم
داداشم خیلی جدی گفت
نمیشه، طبق قرار شهریور میبریدش...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_67 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_68
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
محمود آقا مریم عقد پسر منه، شرعا و عرفن اختیارش دست احمد رضاست، از ساعتی که بله عقد رو گفته، دست شما امانته، شما چرا زدید صورت عروس من رو کبود کردید؟
داداشم که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشت، به پدر شوهرم خیره شد
زن داداشم فوری پرید وسط
این چه حرفیه میزنید حاج رضا، محمود برادر مریمِ، خیر و صلاحش رو میخواد، الان ده ساله بعد از فوت پدرش، برای مریم پدری کرده، حالا یه تشر پدرانه هم بهش زده
حاج رضا سرش رو انداخت پایین، به حرفهای مینا گوش کرد، حرفش که تموم شد، سرش رو. گرفت بالا، روبه زن دادشم گفت
اجازه بدید این موضوع مردونه حل بشه
زن داداشم، مثل یخ وار رفت
نگاهی انداخت به داداشم
آره محمود آقا، شما هم میخواهید مردونه حل بشه، یعنی به من مربوط نمیشه
داداشم گفت
توی این خونه هرچی به من مربوط میشه به تو هم مربوط میشه
سر چرخوند سمت پدر شوهرم
حالا اگر ما کلا از اینکه دختر به شما دادیم پشیمون بشینم، باید چیکار کنیم؟
باشه حرفی نیست، ولی به شرطی که مریم خانم خودشون بگن که این وصلت رو نمیخوان
همه نگاها اومد سمت من، بیشتر از همه نگاه احمد رضا
من که اصلا فکرشم نمیکردم کار به اینجا بکشه، سرم رو انداختم پایین، گفتم
من احمد رضا رو دوست دارم
داداشم داد زد
بیخود میکنی، پر روی بی حیا، تو همین جا میمونی جایی هم نمیری
احمد رضا کلافه سرش رو تکون داد، نچی کرد، ایستاد
بابا حرف زدن با اینها فایده ای نداره، پاشید بریم.
داداشم ایستاد جلوی در
شما میخواهید برید، برید به سلامت، ولی مریم رو باید از روی جنازه من ببرید
پدر شوهرم رو کرد به داداشم
ـ
این چه حرفیه میزنی محمود آقا، ما اگر میخوایم مریم رو ببریم چون اینجا اذیت میشه
حاج رضا مریم پانزده سالشه، توی این پانزده سال، این اولین چکی بوده که من بهش زدم، خودشم میدونه که چقدر دوسش دارم، شما گذشته رو نمیبینید این یه چک من رو دیدید میگید اینجا اذیت میشه؟
احمد رضا رو کرد به من
بگو که زنش اذیتت میکنه
مینا خودش رو مظلوم کرد
من، من مریم رو اذیت میکنم، مریم برای من مثل خواهرم میمونه، برید در اتاقش رو باز کنید، ببینید چی کم داره، هرچی که لازم داشته بهترینش رو براش خریدم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_68 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم ✍️ #زهرا_حبیبال
که?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_69
#رمان_آنلاین
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا با اشاره زد به بازوم آهسته گفت
حرف بزن، نترس من پشتتم
تپش قلب گرفتم، با صدای لرزون رو به زن داداشم گفتم
تو من رو کتک میزنی
زد پشت دستش
_مریم خجالت بکش، از خدا بترس، من تورو کتک میزنم؟؟
سرم رو تکون دادم
آره، با دمپایی میزنی، موهام رو میکشی، بهم میگی، یتیم بد بخت، بهم میگی موی دماغ
رو کرد به محمود
همه رو داره دروغ میگه، اینطوری میگه، که بره خونه حاج رضا
داداشم یه نگاهی تاسف بار بهم انداخت، لبش رو برگردون، سرش رو تکون داد
خواستم بگم فرزانه شاهده، ترسیدم بعدن مینا بزنش بگه چرا گفتی، سر چرخوندم سمت داداشم
داداش من همه رو راست گفتم، تازه همشم نگفتم
مینا با عصبانیت نزدیک من شد، شروع کرد خودش رو زدن
_بشکنه، دستم که نمک نداره، به هر کی خوبی میکنم، دلم رو میشکنه، از پشت بهم خنجر میزنه
داداشم اومد جلو، دست مینا رو گرفت
_آروم باش، من میدونم که مریم قدر نشناسی میکنه، زحمات تو رو، برای مریم دیدم
رو کرد به من
یک کلام ختم کلام، میخوای چیکار کنی؟
سرم رو انداختم پایین
میخوام برم خونه احمد رضایینا
_گر چه از چشمم افتادی، ولی چه کنم که هر دو از یه رگ و ریشه ایم، من اینطوری نمیزارم تو رو ببرن
رو. کرد به پدر شوهرم
جشن عروسی بگیرید، مریم رو ببرید
احمد رضا سر چرخوند سمت باباش
بابا من باهاتون صحبت کردم، گفتم من به مریم قول شرف دادم، که دیگه نگذارم خونه داداشش بمونه
داداشم صداش رو برد بالا
تو بیجا کردی که قول دادی
احمد رضا خیلی جدی و قاطع گفت
محمود اقا اگر نزاریدالان من مریم رو ببرم به خاطر سیلی که تو صورت زن من زدی، و صورتش رو کبود کردی میرم از دستتون شکایت میکنم، حالا برید کنار بزارید ما بریم
داداشم که اینجا رو نخونده بود، وا رفت، احمد رضا دست من رو گرفت، رو کرد به پدر مادرش
بیاید بریم
همگی از در خونه اومدیم بیرون، در حیاط رو که بستیم، پدر شوهرم نفس بلندی کشید
چه بد شد، من اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه
احمد رضا دست من رو، ول کرد رفت کنار باباش
بابا منم دوست نداشتم اینجوری بشه، ولی دیگه خودتون دیدید، محمود آقا راهی برامون نگذاشت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
که?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_69 #رمان_آنلاین به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_70
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حاج خانم گفت
چرا مادر خیلی راه بوده ولی تو بیراهه رفتی
_کدوم بی راهه رو، رفتم مامان
پدر شوهرم گفت
بیاید بریم خونه اینجا بّدِ یه وقت یکی میشنوه
احمد رضا از حرف مامانش عصبانی شد، همینطوری که داریم میریم خونشون، آروم که بابا مامانش نشنون، در گوشم زمزمه کرد
این مامانم یک کلمه حرف میزنه آتیش میندازه تو جون من، خودشم خونسرد کارش رو میکنه
یاد حرف خاله کبری افتادم، بهم گفت، وقتی شوهرت از خونوادش پیش تو داره گلگی میکنه هیچ نظری نده، طرف هیچ کدوم رو نگیر، فقط گوش کن، منم هیچی نگفتم، رسیدیم خونشون، احمد رضا رو به مامانش گفت
مامان خانم میشه بگی من کدوم بیراهه رو رفتم
_پسرم اونروزی که داداشش گفت نبرش کنگاور، باید گوش میکردی، قلدری اونروزت، امروز کار دستت داد
مامان مریم زنمه، مگه داشتم گناه میکردم
گاهی وقتها بهتره آدم بعضی از مستحبات رو انجام نده
یعنی میگی کار آقا محمود درسته
نه کار اون از کار تو هم بدتره، اونم باید اگر واقعا راضی نبود، یه زنگ به ما میزد
پدر شوهرم گفت
دیگه شده، مقصر پیدا کردن، مشگلی رو حل نمیکنه
بله حاجی الان دیگه پیش اومده، دارم میگم برای آینده اش
احمد رضا کلافه سرش رو تکون داد، مکثی کرد، رو. کرد به من
بیا بریم بالا
چشمی گفتم، با احمد رضا پله ها رو گرفتیم رفتیم بالا، همینطوری که دارم میرم، صدای حاج خانم رو شنیدم، گفت
میبینی حاج رضا، مریمم لنگه احمد رضاست، نکرد لا اقل یه با اجازه شما به ما بگه
_عیبی نداره کم سن و سالن بی تجربه اند
رو کردم به احمد رضا
ای وااای مامانت ناراحت شد، من نمی دونستم باید ازشون اجازه بگیرم
لبخندی زد
ولشون کن بی خی خی
با تعجب گفتم
بی خی خی یعنی چی
خنده صدا داری کرد
_یعنی بی خیال
_آهان، ولی بعدن حتما اجازه میگیرم
چه جوری اجازه میگیری، اینطوری
انگشت سبابش رو اورد بالا صداش رو نازک کرد، میگی
حاج خانم اجازه میدی من به حرف شوهرم گوش کنم
هر دو. زدیم زیر خنده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_70 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_71
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
غرق گفتگو و خاطره گویی با هم بودیم صدای حاج خانم اومد
احمد رضا، مریم، بیاید شام حاضره
احمد رضا رو کرد به من
تو گرسنته؟
_نه جیگر خوردیم سیرم،
_منم سیرم، ولی اخلاق مامانم رو میدونم اگر نریم ناراحت میشه، بریم کم میخوریم
_باشه بریم
_ببین احتمالا علی رضا از باشگاه اومده، با حجاب بیا
چشمی گفتم، شال و چادرم رو سرم کردم رفتیم پایین
یک سلام جمعی ولی با علی رضا احوالپرسی کردم، نشستیم سر سفره، چشمم افتاد به سفره، چه مامان با سلیقه ای داره، همه ظرفها سِت، تو سبزی خوردنش، پیازچه و ترب رو تزیین کرده، مرغش رو با هویج و خیار شور و فلفل دلمه قشنگ چیده، روی برنج زعفرون زرشک، آدم دلش نمیاد بخوره، فقط میخواد نگاه کنه، یه کم کشیدم توی بشقاب، یه قاشق گذاشتم دهنم، وااای انگار غذای بهشتیِ، حتما باید ازش یاد بگیرم، منم اینطوری درست کنم، توی دلم گفتم، مینا خانم بیا یاد بگیر یه دبه ترشی و شور انداختی، هر بار یا شور یا ترشی میاری سر سفره، حیف که دیگه من توی اون خونه بر نمیگردم، وگرنه یه تزیین سفره میچیدم، که داداشم و فرزانه از خوردنش کیف کنند، سفره رو که جمع کردیم، احمد رضا و باباش و علی رضا رفتن پای تلوزیون فوتبال دیدن، منم رفتم پای جا ظرفی به ظرف شستن، حاج خانم، با لحن اعتراض آمیز و با مهربونی گفت
چیکار میکنی مریم جان؟
برگشتم سمتش
_ظرفهارو بشورم، بمونه برای صبح سشتنش سخت میشه الان تازه است، مایع هم. کمتر مصرف میشه
لبش رو بر گردوند
_مگه قراره ظرفها رو تو بشوری که اگر شب نشستی صبح بشوری
نگاهش کردم، بعد مکثی کوتاه گفتم
آخه خونه دادااشم، شستن ظرفها همیشه با من بود، دیگه عادت کردم
یه لحظه یادم اومد، جارو برقی کشیدن و جمع و جور کردن و گرد گیری و شستن حیاطم با من بود، پس زن داداشم چیکار میکرد که همیشه به داداشم میگفت من خسته ام، داداشمم کلی منتش رو میکشید که خسته نباشی
_عزیزم، اینجا خونه داداشت نیست، این اولین شامی هست که تو خونه ما بودی، نمیخوام کار کنی، بیا بریم بشینیم یه کم با هم حرف بزنیم، دستت رو بشور بیا
پس یه سینی چایی ببرم
نه تازه شام خوردیم، چایی رو دو ساعت بعد شام میخوریم، میوه هم روی میز هست بیا بریم، بشینیم یه گپی با هم بزنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_71 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_72
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اومدیم توی هال روی یه مبل دو نفره نشستیم، رفتارش باهام خیلی گرم و با محبتِ، احساس میکنم دوستش دارم، یه لحظه به ذهنم رسید بابت اون اجازه ای که گفت، نگرفتم ازش عذر خواهی کنم، رو کردم بهش
حاج خانم
جانم
میگم ببخشید که من ازتون اجازه نگرفتم با احمد رضا رفتیم بالا
لبخندی زد
اشکال نداره، مریم جان، منظور من از اینکه گفتم اجازه نگرفتی این نیست که تو دم به ساعت برای هر کاری اجاز بگیری، این اجازه گرفتن ها یه جور احترامه، که وقتی دو تا بزرگتر هستن میخوای کاری انجام بدی رو میکنی به اونها میگی با اجازتون
ببخشید من نمی دونستم، اصلا هر کاری رو که من باید انجام بدم بهم بگید، من حرفتون رو. گوش میکنم
لبخند پهنی زد، دستش رو. گذاشت پشت سرم، پیشونیم رو بوسید
عزیزم، دختر خوبم، چشم بهت میگم، حالا اولیش رو بگم؟
مشتاق سر تکون دادم
_بگید
خب دختر خوب تو چرا من رو مثل غریبه ها صدا میزنی؟
میگم حاج خانم، رو میگید؟
بله، وقتی من مامان احمد رضا هستم، تو هم عروسم هستی، پس مامان تو هم هستم، به من بگو مامان
حرفش خیلی به دلم نشست، از روی مبل کمی جا به جا شدم، لبخندی زدم
بله چشم، از این به بعد بهتون میگم مامان
لبخند رضایتی زد
_خوبه، یه سوال ازت میپرسم دوست داشتی جواب بده
بپرسید
مریم جان، مینا خانم زن داداشت، خیلی زنه خوبیه، از مجردیش میمومد حسینیه تا الان، توی هر کار خیری پیش قدمه، نماز میخونه حجاب داره، مشگلتون چیه که تو اینقدر پیش احمد رضا ازش بد گفتی؟
نفس بلندی کشیدم
آره همه اینهایی که شما گفتید هست، ولی از من و مامانم خیلی بدش میاد، همیشه میگه، اول مامانت موی دماغم بود حالا هم تو...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_72 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
چه?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_73
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
عجب!! که اینطور، خب دیگه چیکار میکنه؟
وقتی داداشم هست کاریم نداره، اما اون که نباشه، فحشم میده، کتکم میزنه
ببخشید مریم جان من با زدن و بد دهنی کردن، اونم با دخترِ خانمی مثل تو صد درصد مخالفم، ولی افراد بد اخلاق دنبال بهانه هستن، تو چه بهانه هایی دست مینا میدی که اونم بد خلقی میکنه
_مثلا یه دفعه گفت، زود برو نمک بخر، نمکمون تموم شده، غذام داره دیر میشه، من بِدو رفتم، ولی مغازه شلوغ بود، تا نوبت من شد یه کم طول کشید، وقتی اومدم خونه، من رو کشید زیر فحش، موهامم کند، که چرا دیر کردی، هرچی گفتم، مغازه شلوغ بود، بازم فحش میداد
_اوهوم که اینطور، خب دیگه، بگو
_ظهرها که میخوام برم مدرسه، خیلی هواسم رو جمع میکنم هر چی بگه گوش کنم، چون اگر یه زره ازم ناراحت بشه، اینقدر داد میزنه و دمپایی بهم پرت میکنه که من غذا نخورده از خونه فرار میکنم،
_بعدش گرسنه میمونی؟
_گرسنه، گرسنه نمیمونم، به الهه میگم، از خونشون برام لقمه میاره
رنگ از روی مادر شوهرم پرید
_بابای خدا بیامرزت اینقدر براتون مال گذاشته، اونوقت تو باید برای سیر کردن شکمت از یکی دیگه غذا بگیری بخوری، واقعا برای مینا متاسفم، موندم چه جوابی میخواد بخدا بده، خب دخترم، تو چرا اینها رو به داداشت نمیگی
باور نمیکنه، میگه مینا تو رو خیلی دوست داره، یه بار که زده بودم بهش گفتم، بهم گفت، این همه شب و روز داره برات زحمت میکشه، حالا یه وقتم یه تشر بهت میزنه، دختر حرف گوش کنی باش تا دعوات نکنه،
خیلی خب باشه، فعلا همین جا باش تا ببینم چی میشه، دّرست چطوره، خوب میخونی؟
آره، شنبه امتحان دارم، خیلی هم خوندم
آفرین، میدونی که خانم مدیر به خاطر نامزدیت میخواست از مدرسه اخراجت کنه، من خیلی با مدیر صحبت کردم که تو فقط بری امتحان بدی، پس خیلی بخون که بتونی قبول بشی
_میخونم خاطرتون جمع باشه
احمد رضا رو کرد به ما
خوب سرگرم صحبت شدید، ولی من خوابم گرفته، مامان با اجازتون ما بریم بالا بخوابیم
باشه برید، شبتون بخیر
سر سفره صبحانه، حاج خانم رو. کرد به من و احمد رضا، خواهرم امروز ناهار دعوتمون کرده خونشون، اگر تو برنامتون هست جایی برید، قبل از ظهر حتما خونه باشید که با هم بریم
چشم مامان،
خونه خاله پری احمد رضا خیلی بهم خوش گذشت، مخصوصا که بهم هدیه پا گشا داد، دل توی دلم نیست، که برسیم خونه من باز کنم ببینم چیه، غروب خدا حافظی کردیم اومدیم خونه، با احمد رضا رفتیم طبقه بالا، احمد رضا دست دراز کرد سمت من
کادو رو بده به من، باز کنم ببینم چی بهت داده
سرم رو انداختم بالا
نمیخوام، میخوام خودم باز کنم
ابرو داد بالا
میگم بده بازش کنم
کادو رو گرفتم پشتم
نمیخوام، خودم میخوام بازش کنم، اومد جلو که چنگ بندازه بگیرش
کادو رو گذاشتم روی شکمم، نشستم، خم شدم روش
با خنده گفتم کادو خودمه
احمد رضا، تلاش کرد کادو رو از من بگیره، منم تو خودم جمع شد، کاغذش پاره شد، صدای قهقه خنده ما فضای اتاق رو پرکرده، کاغذ کادو پاره شد، احمد رضا، گوشه پارچه ای که از بین کاغذ کادو پارچه ها پیدا شد رو کشید منم سفت چسبیدم به پارچه، من و با پارچه دور خونه چرخوند، صدای در زدم و هم چنان صدای حاج خانم بلند شد
بچه ها، بچه ها چه خبرتونه، مهمون داریم
هر دو شل شدیم، احمد رضا پارچه رو ول کردد، در اتاق رو باز کرد
بفرما تو مامان، مهمونمون کیه؟
عموی مریمِ، حاضر شید بیاید پایین...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
چه?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_73 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_74
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دلشوره افتاد به دلم، خدایا عموی من اینجا چی کار داره؟ نکنه میخواد من رو دوباره برگردونه خونه داداشم، من اصلا نمیتونم اونجا برم، میدونم که اگر برم زندگی برام میشه جهنم
با احمد رضا آماده شدیم بریم پایین، توی راه پله احمدرضا به من گفت مریم، اگر حرفت رونزنی، اینجا محکوم میشی، بعد کار برای من سخت میشه، اذیتهایی که زن دادشت میکنه رو همه رو بگو، بزار دست من باز باشه برای حمایت از تو
_باشه میگم
پله اخر رو هم قدم برداشتیم گذاشتیم توی هال، چشمم افتاد به، عمو و زن عمو، که نشستند روی مبل، رفتیم جلو سلام و احوالپرسی کردیم، عمو گله امیز گفت
مریم این چه کاریه تو کردی، برای چی از خونه برادرت قهر کردی اومدی اینجا
عمو من اونجا خیلی اذیت میشدم
یعنی چی که اذیت میشدم، چطور توی این چند سال اذیت نمیشدی، همچین که به عقد احمد رضا در اومدی، یادت افتاد که اذیت میشدی
چشمم افتاد به احمد رضا، داره با نگاهش التماس میکنه که بگو
نمی دونم از کجا شروع کنم، عموم دید من ساکتم، گفت
پاشو حاضر شو ببرمت خونه داداشت، تا تاریخ عروسیت
پدر شوهرم گفت
ببخشید حاج موسی مریم خونه غریبه نیومدها
جسارت نباشه حاج رضا، ولی هر چی قائده و رسم و رسوم خودش رو داره، اگر میتونید برای مریم جشن عروسی بگیرید، همین پس فردا جمعه سور و ساتش رو بچینید، مریم بیاد اینجا سر خونه زندگیش، اما الان مردم به ما چی میگن، میگن دختره چون پدر نداشت عمو و دادششم از خداشون بود ردش کنن بره، عقدش کردن، انداختنش خونه پسره و رفتن دنبال کارشون
دیگه سکوت جایز نیست، باید حرفهام رو بزنم، نمی دونم چرا قلبم شروع کرد به زدن، چی بگم چی نگم، یاد حرف مادر شوهرم افتادم گفتم
عمو بابای من این همه مال برای ما گذاشت، ولی شما برو از همسایمون مهبوبه خانم بپرس بگو در هفته چند روز برای من لقمه میگره که من ظهر میخوام برم مدرسه بخورم که گرسنه نمونم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_74 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_75
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با شنیدن این حرف عموم از تعحب چشمهاش گرد شد، خیلی ناراحت گفت چرا تا به حال به من نگفتی اصلاً چرا بلند نشدی بیای خونه خودمون برای چی مونده اونجا، که این رفتارها را تحمل کنی،
تو دلم گفتم، آخه عموجان مامانم سفارش کرده بود که هیچ وقت تنها خونه شما نیام من که نمی تونم بهت بگم پسرهات هیزن و نگاهشون آلوده است چطور می تونستم بیام، کتکهای زن داداشم، تحقیر هاش، گرسنگی هاش، خیلی بهتر از نگاههای پسرهای تو بود
گفتم بماند من چقدر از زن داداش کتک میخورم و حرف میشنوم مرتب به من میگه، یتیم بدبخت و من خیلی از این حرف بدم میآید
پاشو حاضر شو بریم خونه خودمون
واقعا موندم چی بگم، انگار خدا سر زبانم انداخت
عمو آخه احمدرضا خیلی بدش میاد تو خونه ای که پسر مجرد هست و دائم نامحرم میره و میاد، من برم، به من گفته راضی نیستم اینجور جاها بری
چشمم افتاد به احمدرضا که با تعجب داشت به من نگاه می کرد، اما خیلی راضی بود از حرفی که زدم،
عمو دلخور و عصبی گفت
_ یعنی چی، این حرفها تو ناموس پسرهای من هستی، دختر عموشونی
رو کرد به احمدرضا
پسر جان دلت رو صاف کن این چه جور حرف زدنه
از فرصتی که عمو داره با احمد رضا صحبت میکنه، استفاده کردم، با چشم اشاره کردم به حاج خانم، که بریم آشپز خونه کارتون دارم
هر دو بلند شدیم اومدیم توی آشپزخونه
جانم مریم، چی شده
حاج خانم عموم اومده من رو ببره خونشون، شما نذار
نمیتونم مریم جان، عموته
سرم رو انداختم پایین، گفتم
آخه عموم پسرهاش خوب نیستند، وقتی مامانم زنده بود یه دفعه من رو اذیت کردند
چشم هاش از تعجب گرد شد
چیکارت کردن؟
کاری نکردن بهم حرفهای بدی زدند. به مامانم گفتم
بهم گفت، هیچ وقت تنهایی خونه عموت نرو، یا با خودم برو یا با یه بزرگتر، وقتی هم رفتی از کنار خودم یا اون بزرگتر تکون نخور
پس الان به خاطر همین گفتی احمد رضا گفته خونه کسی که پسر مجرد داره نرو
ریز سرم رو تکون دادم
بله...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_75 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_76
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوش کن ببین چی بهت میگم مریم جان در این مورد پسر عمو هات اصلاً با احمدرضا حرف نزن، یه وقت احمدرضا یه کاری انجام میده که برای هممون بد میشه
باشه نمیگم
از آشپزخونه اومدم بیرون نشستم روی مبل
عمو رو کرد به حاج رضا
حرف آخر را دارم میزنم، تو خودت ریشی سفید کردی و میدونی که من نمیتونم جواب حرف مردم را بدم، اجازه بده من مریم رو ببرم، هفته دیگه شما براش عروسی بگیرید بیایید ببریدش
حاج خانم نگذاشت پدر شوهرم حرفی بزنه فوری گفت
ببخشید حاج موسی اصلاً و ابداً ما نمیتونیم اجازه بدیم که شما مریم رو ببرید همینجا میمونه، ولی قول میدیم تا هفته دیگه جشن عروسی مریم رو بگیریم
حنابندونش رو چیکار میکنید، اونم میخواد اینجا بگیرید؟
نه، حنابندون رو میتونه داداشش بگیره، ما هم می یایم، مریم رو هم میاریم، اینجوری هیچ موردی نداره اما نمیتونیم بگذاریم شما مریم رو ببرید
اخه برای چی؟ من عموی مریم هستم، شما دارید با من مثل غریبه رفتار میکنید
پسرم احمدرضا خیلی روی این قضیه حساسه، نمیشه ببریدش
پدر شوهرم و احمد رضا هاج واج به من و حاج خانم نگاه میکردن
عمو و زن عموم ناراحت بدون خداحافظی از در خونه رفتن بیرون
احمدرضا رو کرد به من
بیا بریم بالا کارت دارم
یه نگاه به حاج خانم انداختم
چیه چرا وایسادی، دارم بهت میگم بیا بریم بالا
دست من رو گرفت از پله رفتیم بالا، در اتاق رو بست
بشین بگو ببینم چی شده، من کی به تو گفتم جایی که پسر جوون هست نرو، البته خوشم نمیاد که بری، اما من در این مورد با تو صحبت نکرده بودم
هیچی من همین طوری گفتم
من بچه نیستم مریم، تو رفتی آشپزخونه به مامانم چی گفتی؟ اون چیزی رو که به مامانم گفتی به منم بگو
بهش گفتم دوست ندارم برم همین
صداش رو برد بالا
داری کفرمن رو در میاری ، اعصابم رو به هم میریزی، به تو میگم حرف بزن، بگو خوب، چون اگر من از طریق دیگه ای متوجه بشم هیچ وقت نمیبخشمت
از اضطراب تپش قلب گرفتم
قول میدی هیچ کاری نکنی، چون مامانت به من گفت که به تو نگم
قول میدم کار بدی نکنم حرف بزن
مامانم گفت خونه عموت هیچ وقت بدون بزرگتر نرو
چرا مامانت این حرف رو زده
من نمی دونم حتما اینطوری صلاح دیده
چشم هاش رو ریز کرد، تهدید وار گفت
نزار من قاطی کنم، اون حرف اخر رو بزن
دیگه چاره ای ندارم مجبورم واقعیت رو بگم
به خاک پدر مادرم قسم میخورم که دارم حقیقت رو بهت میگم، دو بار بهم متلک گفتن، نگاه های چندش آوری هم به آدم دارن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_76 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_77
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا با شنیدن این حرف، رگهای گردنش متورم شد، چشماش از قرمزی به خون نشست، زیر لب گفت
عوضی های بی* ش*رف
توی این مدت نامزدیم هنوز این جوری ندیده بودمش، دارم ازش میترسم
بعد ازچند ثانیه ای سکوت، نگاه تندی بهم انداخت
چه با بزرگتر و چه بدون بزرگتر هیچ وقت حق نداری پات رو خونه عموت بزاری
بدون معطلی گفتم
چشم
سرش رو بالا و پایین کرد
خوبه
با بی گناهی آروم لب زدم
به نظرت من مقصرم
لبش رو. جوید
نه تو مقصر نیستی، وخیلی هم کار خوبی کردی از طرف من گفتی، من بهت گفتم خونه کسانیکه پسر جوون دارن نرو، ولی مریم، تحت هیچ شرایطی هیچ حرفی رو از من پنهون نکن
چشم
بیا بریم پایین
اومدیم تو هال، احمد رضا در حالی که خیلی عصبیِه ولی میخواد خودش رو کنترل کنه رو کرد به مامانش
مامان، جان، شما برای چی، حرف به این مهمی رو به مریم گفتی به من نگه؟
حاج خانم، خیلی با متانت گفت
بگیر بشین با هم صحبت کنیم، بهت بگم چرا
نه مامان من راحتم، منتظر جواب شما هستم
ولی من ناراحتم، چون باید سرم رو بگیرم بالا، با تو حرف بزنم، کلافه میشم بگیر بشین
نشست رو به روی مامانش
_نشستم مامان بگو
_چونکه، تو متعصبانه با این موضوع برخورد میکنی
هینی کرد
_یعنی چی متعصبانه رفتار میکنی
_یعنی اینکه یه کاری عجولانه انجام میدی که بعدش نمیشه درستش کرد
_هیچی دیگه، بگو کلاه بی غیرتی بزارم سرم، به مریم هم گفتم، چه با بزرگتر و چه بدون بزرگتر، پاش رو خونه عموش نمیگذاره
از جاش بلند شد، کتش رو برداشت، نموند جواب مامانش رو گوش کنه، از خونه رفت بیرو
حاج خانم رو کرد به من
بهت نگفتم به احمد رضا نگو؟
_هر چی بهونه اوردم قبول نکرد، منم ازش ترسیدم گفتم
_اشکال نداره، دیگه گفتی، ولی حالا باید عواقبشم خودت تحمل کنی
مثلا چی؟
اینکه دیگه نمیزاره خونه عموت بری، هر کجا هم، پسر عموهات باشن نمی زاره بری
_نزاریه، بهتر با اون چشم های هیزشون
_پسر عموهات هیزن، عموت چی؟ رفت و امد با عمه خاله عمو دایی واجبِ؟ِ، و نرفتنش باعث قطع صله رحم هست و گناه داره، اما اگر سیاست کرده بودی یه حرف دیگه ای میزدی اینطوری نمیشد
_یعنی میگید دروغ بگم؟
_ اینطور نگفتن ها رو نمیگن دوروغ، برای جلو گیری از یه فتنه رو بهش میگن تقیه
_تقیه یعنی چی؟
_در یه جاهایی که بتونیم جلوی اختلاف رو بگیریم، مطلبی رو نگیم بهش میگن تقیه کرد
_یعنی هر جا که ببینیم اختلاف میفته تقیه کنیم؟
_هرجا نه، مثلا در شهادت دادن نباید تقیه کنی باید راستش رو بگی، حالا بعدن مفصل در مورد تقیه برات میگم
یه عالمه از تقیه سوال توی ذهنم اومد، دیگه گفت بعدن میگم، منم هیچی نگفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾