زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_115 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_116
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
جانم بگید
مامانت قبل از اینکه به رحمت خدا بره یه مقدار طلا و سکه داد به من امانت، گفت هر وقت مریم ازدواج کرد دیدی شوهرش آدم خوبیه بده بهش، گفت اینها ارث بهش رسیده بوده، ترسیدم رو کنم، مینا هی حق حق کنه ازم بگیرش
الانم برات امانت نگه داشتم، من جرات نکردم با خودم بیارمش، فقط گفتم بدونی که این امانت پیش من هست، از اونجایی که ترسیدم قبل از اینکه به تو بگم یه وقت اجل بهم مهلت نده به بچههام، هم گفتم، حالا اگر صلاح میدونی به شوهرت بگو، با هم بیاید کنگاور بگیرید
یاد مامان مهربونم افتادم، بغض گلوم رو گرفت اشک توی چشمم حلقه بست،
خاله دستم رو گرفت
_مریم جان، گریه نکن براش فاتحه بخون، گریه اولاد پدر مادر رو رنج میده، و همینطور فاتحه خوندن شادشون میکنه
نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، از چشمم جاری شدن، با دست اشکهام رو پاک کردم
_خاله من همیشه دلم میخواست برای بابا مامانم خیرات بدم، ولی پول نداشتم، داداشم خیلی کم بهم پول تو جیبی میداد، من شبهای جمعه فقط براشون شکولات، یه وقتها هم خرما میخریدم خیرات میدادم، الان خیلی خوشحال شدم، با طلاهایی که مامانم برام گذاشته، یه خیرات خوب براشون میدم
خیرات خیلی خوبه ولی زیاده روی کردن خوب نیست، مریم جان احساساتی عمل نکن
همهش رو که نه یه بخشییش رو
حالا من یه پیشنهاد بهت بدم دوست داشتی قبول کن
باشه خاله بگید
همسایه بغلی ما سه تا دختر داره، باباشونم کارگرِ، جهاز دخترش مونده، دو تیکه از وسایل جهازش رو بگیر ثوابش رو هدیه کن به روح پدر مادرت
دو تیکه نه خاله، هرچی که لازم داره، نگید احساساتی شدی، بزار مشگل اون دختر هم حل بشه
یه خورده اش رو خودشون گرفتن، باشه بقیه اش رو هم، من با اجازت چند سکه میفروشم، میرم براش میخرم
ولی خاله ایکاش زودتر گفته بودی چون من میخواستم برای خودم جهاز بخرم پول نداشتم، همه رو پدر شوهرم خرید
آخه مامانت خیلی سفارش کرد که مطمئن شو شوهرش ادم خوبیه.
شوهرم حرف نداره خاله، خیلی آقاست، خونوادشم خوبن، خیلی مهربونن، مومنن، اهل تفریح و. گشت و گذارن
_خب خدا رو شکر، با داداشت آشتی کردید؟
_نه، هرچی زنگ میزنم جواب نمیده، با خط ناشناسم که زنگ میزنم تا ببینه منم فوری قطع میکنه
داداشت بچه خوبیه، گیر یه زن مکار حسود افتاده
آهی کشیدم
آره دودشم توی چشم من رفت،
یه لحظه به خودم گفتم، خاله کبری مهمونت هست ول کن این حرفها رو، لبخندی زدم
خاله فردا بعد از صبحانه اول بریم زیارت شاهچراغ بعدم بریم جاهای دیدنی شیراز...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
😍ارزانسرای پوشاک مهدیس😍
با ما حس میکنید زنده و حضوری خرید می کنید💓
ارزانسرا یعنی می تونی بیشتر انتظار داشته باشی اما کمتر پرداخت کنی🧚♀️
🎀انواع لباس مجلسی، مانتو..هودی..ست..راحتی.. وو
🚚 ارسال به تمام نقاط کشور 🛫
http://eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_116 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_117
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دستت درد نکنه خاله جون. من دوست دارم فقط برم جاهای زیارتی، همین شاه چراغ برام بسه
خاله شما هنوز آرامگاه حافظ رو نرفتی ببینی که چقدر آدم آرامش داره، دفعه اول که من رفتم به احمدرضا گفتم چقدر اینجا من آرامش دارم گفت چون خدا بیامرز حافظ کل قران بوده، به همین دلیل هم لقب حافظ گرفته وگرنه اسمش شمس الدین هست معروفیتش به حافظ برای حفظ کل قران هست
باشه خاله جون حالا آرامگاه حافظ هم بریم یه فاتحه بخونیم،
خاله سعدی چی؟
خاله جان گفتم من فقط زیارت دوست دارم
این دو جا رو بیا بقیه اش رو دوست نداری نیا
_ جوان تر که بودم، خیلی دوست داشتم هرشهری میرم جاهای دیدنیش رو ببینم اما به این سن رسیدم فقط دوست دارم برم زیارت بشینم توی حرم نماز بخونم، برای اموات قرآن بخونم دعا بخونم مخصوصاً زیارت عاشورا
باشه خاله، پس با اجازه ات من برم بخوابم، که بتونم، برای نماز صبح بیدار شم
برو خاله، شب بخیر
با صدای اذان گوشی احمدرضا برای نماز صبح، بیدار شدیم، من دیگه من نخوابیدم، گوجه ریز کردم ریختم ماهیتابه، گذاشتم روی اجاق گاز، زیرشم کم کردم، هوا که روشن شد به احمدرضا گفتم برو نون تازه بخر، تخم مرغ رو ریختم توی گوجهها، هم زدم، آماده شد، زیرش رو خاموش کردم، رفتم در اتاق مادرشوهرم در زدم، گفتم
اجازه هست
بیا تو مریم جان در رو باز کردم
سلام مامان
سلام عزیزم صبح بخیر
من املت درست کردم، بیارم اینجا باهم بخوریم
مادر جوندبابا جون حالشون چطوره، خوبن
آره توی اتاق خودشون خوابیدن
مامان، ما امروز میخوایم بریم شاهچراغ، بعدش بریم آرامگاه حافظ و سعدی، شما هم بیاید باهم بریم
بزار. زنگ بزنم به مهری زن محمد رضا بیاد اینجا پیش پدر مادرم منم باهاتون میام
ممنون مامان، برم خاله رو صدا کنم بیاد صبحانه بخوریم بریم
مگه خوابه
آره، نمازش رو خوند خوابید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_117 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_118
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
برگشتم اتاق خاله رو صدا زدم
خاله جان خاله جان
چشمهاش را باز کرد
جانم خاله
ببخشید میاید بریم اتاق مادرشوهرم اونجا صبحانه بخوریم؟
باشه خاله جون چه عیبی داره این ها اینقدر خوب و مهربون هستن که آدم احساس غریبی نمی کنه
دست و صورتش رو شست اومدیم با هم از اتاق بریم بیرون، هم زمان احمدرضا در رو باز کرد، با سگرمههای تو هم، وارد خونه شد
خاله گفت:
من میرم شما خودتون بیایید
_باشه خاله جان برید ما هم الان میایم
خاله رفت در اتاقم بست
رو کردم به احمد رضا چرا اینقدر چهرهات گرفته است؟
_ دیشب با خاله چی پچ پچ میکردین؟
_آخی، الهی، برای این ناراحتی؟
خودم میخواستم صبح برات بگم، اصلاً موضوعی هست که باید بهت بگم
کنجکاو، پرسید
چی هست ؟ بگو
بیا بشینیم برات بگم
هر دو نشستیم روی مبل، گفتم
_مامان من یک مقدار طلا داده بوده به خاله کبری برام نگه داره، گفته وقتی مریم ازدواج کرد، مطمئن شدی که شوهرش آدم خوبیه، این طلاها رو بده به مریم، خاله گفت خانواده شوهر تو خیلی خوبن و همین طور شوهرتم خیلی خوبه، با شوهرت بیا کنگاور امانت تون رو بگیرید.
من خودم میخواستم بهت بگم اگر می دونستم ناراحتی، همون دیشب یا صبح قبل از اینکه بری نون بگیری بهت میگفتم. چرا خودت رو اذیت کردی، زودتر ازو میپرسیدی
نفس بلندی کشید
من فکر کردم در مورد من صحبت میکردید
در مورد تو مثلا چی میگفتیم؟
این که نمی تونی در کنار من بچه دار بشی
ببین مریم، قبلا گفتم، الان هم میگم، با وجودی که جونم به جون تو بسته است اما این که توی این شرایط، داری با من زندگی می کنی اعصابم خورده
ناراحت گفتم
احمدرضا دوباره شروع نکن دیگه، آخه چرا نمیزاری خودم برای خودم تصمیم بگیرم، من دوستت دارم از زندگیم راضی هستم، خیلی خوشحال و خوشبخت هستم، حالا تو هر چند وقت یکبار این بحث را بکش وسط، تازه یه چیزی رو یادت رفت بگی
کنجکاو گفت
چی رو؟
اینکه، تو حقته که مادر بشی
خوب مگه اشتباه میگم
بله حقم هست مادر بشم، ولی به شرطی اینکه پدر بچه تو باشی، تازه من یک فکر دیگه کردم
چه فکری؟
بچه دار نشدیم میریم بهزیستی یه دختر یا یه پسر تپل، مپل، خوشگل مشگل میاریم، بزرگش می کنیم، خیلی هم ثواب کردیم، هم اون بچه، به یه خونواده میرسه.
هم ما به بچه میرسم، خواهش می کنم احمدرضا اخمهات رو باز کن، بلند شو بریم املت یخ میکنه از دهن میوفته...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_118 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_119
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
هم زمانی که حرکت کرد سمت در، از اتاق بریم بیرون، زیر لب زمزمه کرد
چه دل خوشی داری تو
گفتم
دلمون خوش باشه بهتره یا همش ناراحت باشیم و غصه بخوریم
دستگیره در اتاق رو کشید، در رو باز کرد، با هم اومدیم بیرون، وارد اتاق مادر شوهرم شدیم
نشستیم سر سفره، صبحانه رو خوردیم،
مادر شوهرم زنگ زد به جاریم
مهری جون کجایی؟
تا نیم ساعت دیگه خوبه، پدر مادرم هنوز خوابند
تماس رو قطع کرد به پدر شوهرم گفت
شما نمیاید
نه برید شما من جایی کار دارم
با پدر شوهرم خدا حافظی کردیم، اومدیم سمت ماشین، اول رفتیم زیارت شاهچراغ، خاله تا چشمش به حرم احمد بن موسی علیه السلام افتاد، دستش رو گذاشت رو سینهش و از ته دل سلام داد، نگاه کردم دیدم از گوشه چشمش اشک میره،. زیر لب گفت
قربون بابایه غریبت، موسی ابن جعفر برم
نگاهی به حال معنویش انداختم بهش غبطه خوردم گفتم
التماس دعا دارم خاله
برگشت یه نگاه محبت آمیزی بهم انداخت
_چشم برات دعا می کنم
احمدرضا رفت قسمت مردانه، ما هم از قسمت زنانه وارد حرم شدیم، بعد از زیارت مادر شوهرم شروع کرد به نماز خوندن، خاله اروم در گوشم زمزمه کرد،
این احمدرضا، اون احمد رضا دو سال پیش، نیست، چیزی شده؟
سرم رو انداختم پایین
به خاطر اینکه نمیتونیم بچه دار بشیم، بعضی وقتها خیلی میره توی خودش
خاله نگاه تعجب آمیزی به من انداخت
کار شما برعکسِ، اشکال از توعه که بچه دار نمیشی، اونوقت، تو عین خیالت نیست، بعد احمدرضا اینقدر ناراحته؟
نچی کرد
ولی من فکر می کنم یه چیز دیگه است که تو به من نمیگی
نه خاله همینی که دارم بهتون میگم هست
ولی من موهام رو توی آسیاب سفید نکردم، اینجوری که تو داری میگی نیست من فکر می کنم اشکال از احمدرضا باشه، و تو حس از خود گذشتگیت گل کرده، اشکال رو انداختی گردن خودت
یاد قولی که به احمدرضا دادم افتادم، خیلی جدی گفتم
خاله من چه دورغی دارم بگم، من راستش رو میگم، باور کنید من نمیتونم بچه دار بشم
چند ثانیه ای بهم خیره شد، بعد گفت
حر ف اخر دکترها چیه؟
میگن درمان کنید، ان شاالله خوب میشی
خب پس جای امید واری هست
بله خاله
از جاش بلند شد، یه مهر برداشت گذاشت جلوش، قامت نماز بست
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا گفت شهید آوینی:
اگر شب قدر
شبی باشد که تقدیر عالم
در آن تعیین می گردد،
همه ی شب های جبهه شب قدر است🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و امام ما دلگرم بود
دلگرم به داشتنِ بسیاری از این بزرگمردان...
آنانی که روزی، گهواره نشین خمینی بودند و روزی خاکریز نشین دشت بلا...
و میدانیم بسیاری دیگر هنوز در راهند...
آنان همچون قاسم ابن الحسن از میان دو انگشت امامِ خود، جایگاه برین دیدند و قد علم کردند..
قد کشیدند..
و هنوز هم به آرامی و لبخند؛
دارند در گوشِ جان ما نجوا میکنند که
"جگر شیر نداری، سفر عشق مکن..."
یاران امروز اماممان چه کسانی هستند؟!
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#سلام_صبح_ادینه_تون__بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_119 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_120
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سرم رو تکیه دادم به دیوار نگاهم رو دوختم به حرم حضرت احمد بن موسی با خودم گفتم، هرگز که من راز احمد رضا را فاش کنم، بگذار هرکس هر چیزی دلش میخواد بگه، بگذار همه تقصیر ها بیفته گردن من، بگذار همه بگن مریم نازاست بگذرا تصور اطرافیانم، این باشه که اشکال از منه بچه دار نمیشیم، نمیدونم چرا مردم اینقدر گیرشون به بچهی منه ، خوب نمی شیم که نمشیم، اگر پرس و سوال اینها در زندگی ما نبود، احمد رضا افسردگی نمیگرفت،
مادر شوهرم و خاله نماز هاشون تمام شد رو کردند به من
پاشو بریم
اومدیم توی حیاط، احمدرضا منتظر ما بود رفتیم حافظیه، وارد به آرامگاه حافظ شدیم خاله رو کرد به من
چه حس خوبی داره اینجا، دلم یه طور خاصی آروم شده
دیدید بهتون گفتم، بیا بریم، ارامگاه حافظ حسش خیلی خوبه، ایشون چون حافظ کل قرآن بودن و اشعارشان رو برگرفته از آیات قرآن می نوشتند خیلی آرامگاهش به انسان آرامش میده، من هم هر وقت با احمد رضا میام اینجا از این حس خوبی که بهم دست میده لذت میبرم،
فا تحه ای برای شاعر بزرگ حافظ خوندیم، از آرامگاه اومدیم بیرون، به احمد رضا گفتم
بریم آرامگاه سعدی
مادر شوهرم گفت
کبری خانم خسته میشن، بریم خونه، ناهار بخوریم، یه استراحتی بکنیم، بعد از ظهر میایم، بعد از ظهر هم نشد، فردا میایم
خاله کبری رو کرد به مادر شوهرم
دستتون درد نکنه، خیلی ممنون، ولی با اجازتون من فردا باید حتما برگردم کنگاور
_این همه راه اومدی اینجا که دو روز بمونی، بچه کوچیک که نداری، دلت شور بزنه، چند روزی بمونید، بریم همه جاهای دیدنی شیراز رو بهتون نشون بدیم
_ممنون از پذیرایتون، با شماها نشستن خوشِ، ولی من باید برم
رو کردم به خاله
بمون دیگه خاله
نمیتونم خاله جون باید برم
مادر شوهرم گفت
پس حیفه بریم ارامگاه سعدی رو هم ببینیم،
بعد از دیدن آرامگاه سعدی برگشتیم خونه، بوی زعفرانی که مهری خانم ریخته تو غدا فضای خونه رو پر کرده، بعد از سلام و احوالپرسی، رفتم آشپزخونه در قابلمه رو برداشتم، به به چه لوبیا پلو خوش رنگی، نفس عمیقی کشیدم، عحب بویی داره
سفره انداختیم، ناهار خوردیم، خستگی از سر و روی همگی میباره، یکی یه بالشت گذاشتیم زیر سرمون خوابیدیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و امام ما دلگرم بود
دلگرم به داشتنِ بسیاری از این بزرگمردان...
آنانی که روزی، گهواره نشین خمینی بودند و روزی خاکریز نشین دشت بلا...
و میدانیم بسیاری دیگر هنوز در راهند...
آنان همچون قاسم ابن الحسن از میان دو انگشت امامِ خود، جایگاه برین دیدند و قد علم کردند..
قد کشیدند..
و هنوز هم به آرامی و لبخند؛
دارند در گوشِ جان ما نجوا میکنند که
"جگر شیر نداری، سفر عشق مکن..."
یاران امروز اماممان چه کسانی هستند؟!
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#سلام_صبح_ادینه_تون__بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
Ejraye Goroohi - Bahmane Khoonin Javidan.mp3
9.62M
🇮🇷بهمن خونین جاویدان🇮🇷
دهه فجر مبارک😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 شهادت همهی آرزومه 🌹
وقتی رهبر انقلاب از آرزوی شهادت می گوید 😔😔😔
امام خامنه ای❤️
" شوق رفتن دارم اینجا جای ماندن نیست ..."
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_120 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_121
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
عصر از خواب بیدار شدیم خاله رو کرد به من
مریم جان بریم بازار من کمی سوغات بخرم
منم که عاشقه بازار، از خدا خواسته خوشحال گفتم
بله حتما
رو کردم به احمدرضا
خاله میخواد بره بازار سوغات بخره، میای بریم
_بله چرا که نه
آماده شدیم از در حیاط بیایم بیرون علیرضا داشت وارد خونه می شد چشمم که به علیرضا افتاد، از تعجب خشکم زد موهاش رر مثل تاج خروس درستکرده، بقیه سرش را از ته تراشیده روی هر دو بازوش خالکوبی اژدها زده، آستین تیشرتش اینقدر کوتاهه که شبیه به تاپ زنانه میمونه
احمدرضا عصبا نی شد سوئیچ ماشین رو گرفت سمت من
تو با خاله برید توی ماشین من میام
ما از حیاط اومدیم بیرون در، رو بستیم، صدای فریاد احمد رضا بلند شد
این چه قیافه ای برای خودت درست کردی چرا داری با آبروی چند ساله بابا بازی می کنی؟ اینها چیه روی دستت خالکوبی کردی؟؟
علیرضا گفت
موهای من چه ربطی به آبروی بابا داره
اینها هم خالکوبی نیست عکس
احمدرضا گفت: همه تو رو به پسر حاج رضا میشناسن، خجالت بکش من دارم میرم بازار تا بر میگردم، این تاج خروسی ها رو میتراشی میریزی بیرون، یه حموم هم میری این عکسها رو میشوری، مثل آدم یه تیشرت درست و حسابی هم تنت میکنی، اینقدر استین کوتاه گناه داره پسر
دیگه صدای علی رضا نیومد، احمد رضا در حیاط رو باز کرد، اومد سمت ماشین
به خاله گفتم
کم پیش میاد احمد رضا عصبانی بشه، ولی وقتی هم عصبی میشه، ادم ازش میترسه
_الان که اومد توی ماشین تو اصلا حرف نزن نه تاییدش کن، نه اعتراض کن، هیچی نگو
_نصیحتهای قبلی شما همش تو. گوشم هست چشم هیچی نمیگم
احمد رضا مثل برج زهر مار، در ماشین رو باز کرد نشست پشت فرمون، چند ثانیه ای، هیچ حرکتی نکرد، بعدش ماشین رو روشن کرد حرکت کرد، یه چند دقیقه بعدش گفت
خاله جان ببخشید اگر ناراحت شدید، از زمانی که ما اومدیم شیراز، این علی رضا یه دو تا دوست ناباب پیدا کرده، یه کارهایی میکنه، آدم خجالت میکشه
خیلی خیلی اروم و با متانت گفت
ببخشید احمد رضا جان، ولی داد و بی داد و دستوری حرف زدن مشگلی رو حل نمیکنه، چون هم براش عادی میشه، هم دو سه بار دیگه بگی، دیگه احترامت رو نگه نمیداره، بعدش یه وقت میبینی به روتم بر میگرده
پس چیکار کنم خاله؟ نمیشه که همینطوری رهاش کنیم به حال خودش
_چرا خودت رفیقش نمیشی؟ شما که چندان فاصله سنی ندارید، شما باهاش دو ست شو، باهاش برو بیرون، برو باشگاه، خودت جای رفیق های نابابش رو بگیر
احمد رضا رفت توی فکر، تا رسیدیم بازار دیگه حرفی نزد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_121 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_122
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
کلی توی بازار چرخیدیم، خاله برای خونوادش خرید کرد، من یه پیراهن سنتی که روش کلی پولک و مونجوق دوزی کار شده بود خریدم، اومدیم خونه، از اذان مغرب خیلی گذشته بود، خدا خیر بده به مادر شوهرم از خوبی مثل فرشته های آسمونی میمونه، شام درست کرده، وسایل سفره رو هم چیده روی اپن،
متاسفانه نماز اول وقتمون رو هم از دست دادیم، نماز مغرب عشا رو خوندیم، سفره انداختیم
احمد رضا رو کرد به مامانش
مامان علی رضا خونه نیست
عصری که شما رفتید اومد خونه کیف باشگاهش رو برداشت رفت باشگاه، شبهایی که باشگاه داره دیر میاد
دست بردم تو سفره، دیس پلو رو برداشتم، دودتا کفگیر پلو کشیدم، دو تا هم قاشق قرمه سبزی ریختم روش، یه قاشق پر کردم گذاشتم دهنم، به به چقدر خوشمره است، ماشاالله به دست پختش، رو کردم به مادر شوهرم
مامان
سر چرنوند سمت من لبخندی زد گفت
جانم
میگم همین موادی که شما میریزید توی غذا منم میریزم، پس چرا برای شما اینقدر خوشمزه میشه ولی برای من نمیشه
خنده قشنگی کرد
مریم جان من تجربه دارم، تو هم هر وقت به سن من برسی غذاهات خیلی خوشمزه میشه
حاج رضا گفت
خانم شما از همون روز اولی که اومدی توی خونه من دستپختت خوب بود
احمد رضا رو کرد به جمع
مامان من همه چیش عالی، دستپختشم حرف نداره، مریمم شکسته نفسی میکنه میگه غذا های من خوشمزه نمیشه، انگشتهای دستش رو باز کرد، به جمع نشون داد
ببینید سر انگشتهای من رفته، از بس غذاهای مریم خوشمزه است، من سر انگشتهام رو با غذا خوردم، ببینید سر انگشتهای من سایده شده
همه زدن زیز خنده، احمد رضا ادامه داد
از شوخی گذشته، دستپخت مریمم مثل مامانم میمونه خیلی خوشمزه است،
رو کردم بهش
ممنونم که دستپخت من رو دوست داری.
شام خوردیم، سفره رو جمع کریم، ظرفها رو شستم مرتب مردم، یه سینی چای ریختم، گذاشتم روی میز پذیرایی، میوه بعد از شام رو هم خوردیم، بلند شدیم شب بخیر گفتیم اومدیم اتاق خودمون، رخت خواب خاله رو انداختم توی اتاق پذیرایی، من و احمد رضا هم رفتیم توی اتاق خواب، احمد رضا نشیت لب تخت، با دستش اشاره کرد به کنارش
بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم...
دلم هُری ریخت، ای وااای باز میخواد بگه بیا از هم جداشیم با ناراحتی و بیمیلی نشستم کنارش، گفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️شهيــ⚘ــد به قلبت نگاه میكند اگر جايی برايش گذاشته باشی...
مــــــــــــــــــــــیآیــــــــــد🕊⚘
مــــــــــــــیمــــــــــانـــــــــد🕊⚘
لانــــــــهمـــــــــــی کـــــــــنـد🕊⚘
تـــاشهــــــیدت کنــــــد🕊⚘
حكايتی بود آن زمان....🍃
قصهی دلدادگیها...🍁
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╭─┅🍃🦋🍃┅─╮
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
╰─┅🍃🦋
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_شهید
#علیرضا_شهبازی
#تفحص
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#ادینه_تون__بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_122 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_123
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم من روی حرف های خاله فکر کردم. درست میگه، داد زدن تهدید کردن با علیرضا مشکلی رو حل نمی کنه، من می خوام یه برنامه ریزی بکنم بیشتر با علیرضا بگردم وقتی با من بگرده خود به خود روی نوع پوشش و لباسش حتی حرف زدنش تاثیر میگذاره، اما از طرفی هم نمیخوام از بودن با تو کم بذارم، میگم بشینیم با هم یه برنامهریزی بکنیم، تو هم در جریان باشی اگه من میرم بیرون، تو دلیلش رو بدونی چی هست، نفس عمیق و راحتی کشیدم توی دلم خداروشکر کردم، که نمیخواد در رابطه با اون موضوع صحبت کنه، گفتم
باشه، ولی حالا نمیشه شما میرید من هم باهاتون بیام
یک نگاهی معترضی بهم انداخت
_ نه نمیشه
خوب نمیشه این بیرون رفتن رو خانوادگی کنیم که علیرضا هم با خونواده بیاد،
بعضی جاها نمیشه
مثلاً کجا؟
مثلاً با هم بریم کوه
کمی چهره ام رو در هم کردم گفتم
راستش رو بگم
_بگو
نخیر تو میخوای بری کوه با من برو
همیشهگی که نیست، یه مدتیه، بعد هم من میخوام باهاش رفاقت کنم که ان شاالله بتونم روش تاثیر بگذارم، نمیبینی چه جوری لباس میپوشه، یه مدت که باهاش بگردم، تشویقش میکنم بره دفترچه سربازی ش رو بگیره بره خدمت
اگه باهاش رفتی بعد بهت خوش گذشت، برات شد یه عادت اونوقت من چیکار کنم؟_
_چه حرفی ممیزنی مریم
_نه من راضی نیستم، برای رفاقت با علی رضا یه راه دیگه ای رو پیدا کن
ناراحت چشمش رو دوخت به سقف اتاق
کامل چرخیدم سمتش، دستش رو گرفتم
ببین احمد رضا، من اینجا جز تو و خونوادت هیچ کسی رو ندارم، الان تو به خاطر خاله کبری خونه موندی، وگر نه تو صبح میری، شب میای، منم از صبح تا شب با مامانت و پدر بزرگ مادر بزرگت میمونم توی این خونه، یه تعطیلاتِ اونم میخوای با داداشت باشی.
میگم همیشگی نیست، شاید چند هفته
تو که میخوای این کا رو انجام بدی، دیگه چرا نظر من رو میخوای خب انجام بده دیگه
آخه میخوام تو راضی باشی
اگر رضایت من برات مهمه من راضی نیستم
پوفی کرد، روی تخت دراز کشید، منم لباسام رو عوض کردم، خوابیدم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_123 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_124
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بعد از صرف صبحانه، خاله رو کرد به جمع
دست همتون درد نکنه، از مهمانوازیتون خیلی ممنونم، بی صبرانه منتظرم شما تشریف بیارید کنگاور، من در خدمت شما باشم، در کنار شما خیلی به من خوش گذشت، اینجا چیزی که از همه چی برام بهتر بود، شرایط زندگی مریم، اینکه میبینم مریم اینجا پیش شما، چقدر خوشحال و خوشبخته، خدا میدونه که چقدر خوشحالم
مادر شوهرم خنده پهنی زد
همه اینهایی که گفتید، از خوبی خودتونه، خودتون خوبید، ماها رو خوب میبیند، منم خیلی خوشحالم که شما اینجا بهتون خوش گذشته
خاله با خنده رو کرد به احمدرضا
پاشو من رو ببر از همونجایی که اوردی
همگی خندیدیم
حاج رضا رو کرد به خاله
بلیط رزرو کردید
_نه میرم ترمینال ماشین هست، بلیط رو هم همونجا میگیرم
خاله کبری بلند شد، رفت نزدیک پدر مادر مادر شوهرم، با اونها خدا حافظی کرد، رو کرد به احمد رضا،
الهی خیر ببینی، ساکهای من رو بزار توی ماشین
_چشم حتما
نشستیم توی ماشین، اومدیم ترمینال، خاله سوار اتوبوس شد رفت، غم دل من رو گرفت، خاله کبری بوی مامانم رو میده، یه لحظه احساس کردم، مامانم از کنارم رفت، بغض کردم، اشک توی چشمم جمع شد احمد رضا سر چرخوند سمت من
ببینمت مریم،
نگاهش کردم
گریه میکنی؟
اشکهام از چشمم فرو ریخت، گفتم
احمد رضا من توی این دنیا دو نفر رو دارم، یکی تویی، یکی هم خاله کبری
دست من رو گرفت
مریم جان آدم که خدا داره، کل دنیا برای اونه، و هرکی خدا نداشته باشه، پادشاهم که باشه هیچ کسی رو نداره، الحمدلله که تو دختر مومنی هستی، پس بدون که بی کَس و کار نیستی
حرفش ارومم کرد، نفس بلندی کشیدم
بله تو درست میگی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.زیر سایه پدر:
پدر همیشه هست...
به روایت همسر شهید بلباسی
.
#محمد_بلباسی #شهدا #مدافعان_حرم #همسر_شهید #فرزندشهید #پدرانه #پدر
#شهدای_جبهه_مقاومت🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_124 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_125
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سوار ماشین شدیم، برگردیم خونه، احمد رضا کنار یک مغازه لوازم ورزشی نگه داشت به من گفت پاشو بیا پایین می خوام اینجا یک فوتبال دستی بخرم
از ماشین پیاده شدیم نرسیده به مغازه گفتم
چطور شده که به فکر خرید فوتبال دستی افتادی
_چیکار کنم نمیزاری با داداشم برم بیرون، به خودم گفتم یه فوتبال دستی بگیرم شب ها یک ساعتی با هم بازی کنیم
دستش رو گرفتم و گفتم با من هم بازی میکنییا
خندید گفت
باشه با تو هم بازی میکنم
فوتبال دستی بزرگی خریدیم و گذاشتیم توی ماشین اومدیم خونه، جای خالی خاله رو احساس کردم، احمد رضا رو کرد به من
مریم جان من میرم مغازه، به خاطر خاله این چند روز نرفتم ، بابا حسابی دست تنهاست، احتمالا ناهار هم نیام، چون باید برم برای مغازه خرید کنم
باشه برو خدا به همراهت، منم عصر میرم مسجد جلسه بسیج،
باشه برو، خدا حافظ
خدا به همراهت
ساعت چهار بعد از ظهر رفتم مسجد، زیارت عاشورای دلچسبی خوندیم، از مسجد اومدم بیرون، سبزی خوردن، خریدم، اومدم خونه، اذان مغرب رو گفتن، وضو گرفتم، سر نماز بودم احمد رضا اومد، سلام نمازم رو دادم، رو. کردم بهش
سلام خسته نباشی
سلام ممنون
رفتی خرید کردی؟
نه بابا ادوات کشاورزی رو سفارش داده بود، من رفتم سر زمین، یه خورده ام بلال آوردم گذاشتم توی ایون
عه چه خوب دستت درد نکنه، پس بریم منقل آتیش درست کنیم، بپزیمشون
ذغال ریختیم توی منقل، یه آتیش درست کردیم، بلال ها رو گذاشتیم روی منقل، احمد رضا گفت، تو باد بزن، مواظب باش نسوزه من یه زنگ بزنم به علی رضا
احمدرضا شماره علی رضا رو گرفت
سلام داداش بیا خونه داریم بلال کباب میکنیم
این چه حرفیه
حالا بیا خونه
منتظرم
خدا حافظ
گوشی رو گذاشت تو اتاق، رو. کردم بهش
چی گفت
میگه چی شده یاد من افتادی؟
_حالا میاد؟
آره گفت الان میام، تو برو روسری چادرت رو سرت کن
چشمی گفتم رفتم توی اتاق روسری و. مانتو پوشیدم، چادر توی خونه ایم رو سرم کردم، اومدم توی ایون، بلالها رو کباب کردیم، گذاشتیم توی آب نمک، بردیم توی اتاق مادر شوهرم، علی رضا اومد
سلام به همگی، به به بلال، چه خوب که یاد منم بودید
نشست، یه بلال برداشت، تا تهش رو خورد، رو کرد به من و احمد رضا
دستتون درد نکنه، بلند شد بره
علی رضا گفت
کجا میری
رفیقهام سر کوچه هستن میرم پیش اونها
برو توی اتاق ما، یه فوتبال دستی خریدم، بیار یه دو دست بازی کنیم بعدن برو...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾