🌺جانباز شیمایی شهید سید مجتبی علمدار🌺
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_161 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_162
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم، مادر شوهرم خدا حافظی کرد رفت، موقع شام رفتم اتاقشون، کمک کردم وسایل سفره رو آوردیم، نشستم سر سفره، دوست داشتم اتاق خودم بودم نون خالی میخوردم، ولی اینجا زیر نگاهای سنگین علیرضا نبودم، یه لقمه نون و شامی گذاشتم دهنم، علیرضا گفت
مریم خانم فردا کلاس داری؟
همینطوری که لقمه رو میجوم، دستم رو گذاشتم، جلوی دهنم
_بله
_همون ساعت هفت و نیم میری؟
بله همون ساعت
خوبه، فردا خودم میبرمت
سکوت کردم و هیچی نگفتم.
شام خوردیم. سفره رو جمع کردم، ظرفها رو شستم، رو کردو به مادر شوهرم.
مامان کاری نداری؟
چرا کار دارم، بگیر بشین، سر شبِ، یکم دور هم باشیم
نشستم، پدر شوهرم شروع کرد، از گذشته تعریف کردن، همه گوش میکردیم، گاهی هم به خاطراتش میخندیدیم، صحبتهای پدر شوهرم تموم شد، از جام بلند شدم، رو کردم به جمع
بااجازتون، من برم بخوابم،
منتظر نموندم که اجازه بدن یا ندن، اومدم توی اتاق
نشستم روی مبل خیره شدم به عکس احمد رضا، بغض گلوم رو گرفت، سرم رو گذاشتم روی دسته مبل، زمزمه کردم
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
تا اینجا شعر رو خوندم، بقیش رو هر کاری کردم یادم نیومد، همونطوری روی دسته مبل چشمم گرم شد، خوابم رفت
احمد رضا بازوم رو تکون داد مریم مریم، بلند شو برو سر جات توی تخت بخواب
سرم رو گرفتم بالا
احمدرضا دارم کلافه میشم، یه شعر داشتم میخوندم دو بیتش آخرش رو یادم رفت
بزار برات بخونم
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
دستش رو دراز کرد سمت من
دست من رو بگیر بریم روی تخت بخواب
دستش رو گرفتم، از خواب پریدم، هر چی دور و برم رو نگاه کردم، احمد رضا نیست، فهمیدم که خواب دیدم، آه حسرتی از ته دلم کشیدم، لباسم رو عوض کردم، رفتم اتاق خواب روی تخت نشستم و رفتم توی فکر...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#کلام_شهید
کثـرت، قّلـت،
کیفیت و کمیتِ رزمندگان
علت پیـروزی نیست،
علت پیـــروزی
فقط و فقط خداونـد است...
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
روزتون منور به نور شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
راهکار شهادت ....
با هم قرار گذاشته بودیم،
هر کس شهید شد،
از آن طرف خبر بیاورد.
خوابش را دیدم
با التماس و قسم حضرتزهرا(س)
نگهش داشتم ....
گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟
گفت: مهدی اینجا قیامتی است.
خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید.
گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو.
گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما
دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم.
گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم
در جمع شهدا راه دهد؟
گفت:همه چیز دست امامحسین(ع) است.
بروید دامن او را بچسبید
وقتی پروندهای می آید،
اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد،
امضایی سبز پای آن زده ،
آنگاه او شهید می شود ....
راوی: مهدی سلحشور
کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی
انتشارات حماسه یاران، ص ۱۱۷
#شهید_جعفر_لاله
#شهادت_ماووتعراق_۱۳۶۵
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
شهادت بارانیست که به هر کس ندهند...
نامشان
در دنیــا
" #شهیــد است
و در آخرت #شفیـع"
بہ امیـد شفاعتشــان...
صبحتون منور به نگاه نورانی شهدا💚
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
👇🏻👇🏻
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ای شهید
میدانم که میتوانی
با دست های بسته ات،
دستانم را بگیری
دستم را بگیر ای شهید ...
#شهدا_التماس_دعا💔😭
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_نیمه_شعبان
🔹آیا به عنوان یک منتظر انتظاراتی که آن حضرت در مسائل اخلاقی از ما دارند را می دانیم ؟🔹
🎉 14 روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین مناجاتی که تا حالا شنیدم...❤️🌹
درقید غمم ، خاطرِ آزاد کجایی؟
تنگ است دلم ، قوّت فریاد کجایی؟
کو هم نفسی ، تا نفسی، شاد برآرم؟
ای آن که نرفتی ، دمی از یاد کجایی؟
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
گنجینه صوتی تبیان - مهدی سماواتی.mp3
3.81M
📣صوت مناجات شعبانیه
با نوای دلنشین حاج مهدی سماواتی
التماس دعا
فقط برای آنها که خیلی دوستشان دارید بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4⃣مژده پیامبر برای کسی که
زیاد صلوات میفرستد😍👌
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃
🌹 🍃🍂
✅کانال استاد دانشمند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
سال ها دوری ما از شما،
حاصلِ سال ها دوری ما از شماست!!!!
به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت...؟
السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ (الْبَدْرِ) التَّمَامِ
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی دو روز بیشتر تا ولادت امام حسین نمونده😍🎊
با خنده به پاخیز که صبح آمده است
با #عشق در آمیز که صبح آمده است
آهنگ سرود #زندگے را بنـواز
صد شور برانگیز که صبح آمده است
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
الهی بین ما و گناہ
سیم خاردار بکش
و این فاصله را
مین گذاری کن!
بارالـها! ما را از ترکش
خمپارہ های گناہ حفظ کن .
خدایا ما را پیرو خون شهدا قرار بده .
#شهدا_التماس_دعا💔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رابطه ی مقام معظم رهبری با امام زمان (عجل الله)
حجت الاسلام عالی🎤
#خاطره_شهید💚🦋
#کار_خودمون
__________
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت😇
اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد📖
حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.🙂🖇
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
آرزویم اینست: تو به باور برسی که در این کنج هیاهوی زمان بین بی باوری آدم ها یک نفر می خواهد، تو سلامت باشی و بخندی همه عمر.
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس
بودن ِ با شــهدا، مــآ را بس
آن شهیدان ڪـه به خون مےگفتند
هــوس ڪربـبلا ،مـا را بس
#شهیدبابڪنورے
🌱#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_162 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_163
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دیپلم خیاطی و گواهینامه رانندگیم رو بگیرم، میرم روستامون، دیگه اینجا موندن من صلاح نیست، ظاهرا پدر شوهر مادر شوهرمم با پیشنهاد علیرضا موافق هستن، من به احمد رضا قول دادم که راز زندگیمون بین خودمون بمونه، نمیتونم زیر قولم بزنم، عشق من و احمد رضا یه عشق آبکی الکی نبود، ما واقعا عاشق هم بودیم و من حرمت این عشق رو حفظ میکنم، با صدای زنگ موبایلم. از خواب بیدار شدم، کتری گذاشتم روی گاز، جوش اومد، یه چایی برای خودم دم کردم، کیک صبحانه رو از توی کابینت برداشتم با چایی خوردم، آماده شدم، کیفم رو برداشتم، در اتاق رو باز کردم، چشمم افتاد به علیرضا که لباس پوشیده اماده ایستاده توی ایون، با دیدن من لبخند زد گفت
سلام آمادهاید بریم
از تعجب خشکم زد، این از کی پشت این در ایستاده تا من بیام، جوابش رو دادم
سلام
ولی هر کاری کردم از سر رو. در بایستی نتونستم بهش اعتراضی کنم، یا بگم با تو نمیام، گفتم
بله من حاضرم بریم
با هم از در حیاط اومدیم بیرون، علیرضا سر حرف رو باز کرد
مریم خانم، من واقعا دلیل نه گفتن های شما رو نمیدونم، البته من مثل احمد رضا خیلی خوب نیستم ولی باور کنید اینقدرها هم که شما فکر میکنید بد نیستم
باخجالت گفتم
من در مورد شما هیچ فکر بدی نمیکنم، قصد ازدواج ندارم، قبلا هم بهتون گفتم، ولی شما جواب من رو جدی نمیگیرید
_یعنی میخوای تا آخر عمرت مجرد بمونی؟
_آره میخوام مجرد، و تنها زندگی کنم
_به نظرت کارتون درسته؟
بله کارم درسته
نفس بلندی کشید، ساکت شد، رسیدیم به آموزشگاه، رو کردم بهش
ظهر نیا دنبال من
نگذاشت ادامه حرفم رو بزنم تحکمی گفت
چرا؟
با دوستم که اونم توی این آموزشگاه کار آموز هست میخوایم بریم برای آموزش رانندگی ثبت نام کنیم
دوستت کیه
اسمش هانیه است خیلی دختر خوبیه
همین؟ اسمش هانیه است، با هم یه جا اموزش میبنم، این شد اعتماد، آدم وقتی میخواد با کسی دوست بشه و تنهایی باهاش بره جایی باید ریشه خوانوادگیش رو بشناسه، تو میخوای بری آموزش ببینی من خودم میبرمت
از این رفتارش، خیلی عصبی شدم، ولی میدونم اعتراضم بی فایده است، بدون هیچ حرفی رفتم تو آموزشگاه، نشستم روی صندلی، رفتم توی فکر که به هانیه چی بگم، یه ضربه به کمرم خورد، ترسیده از جام پریدم، هانیه میون قهقههاش بهم گفت
ای ترسو
_حالا بهت نشون میدم ترسو کیه، بی هوا میزنی تو کمرم بهم میگی ترسو
با خنده گفت
ولی عجب ترسیدیها، حالا ببینم، شناسنامه کارت ملی آوردی، بعد از کلاس بریم ثبت نام کنیم
هرکاری کردم زبونم نچرخید بگم علیرضا گفته خودم میبرمت، به خودم گفتم، نهایت میگم علیرضا هم میاد، گفتم
آره من آمادهام بعد از کلاس بریم، راستی هانیه، خانم شمسی میخواد امروز یقه کتی یاد بده، خودشم میگفت خیلی سخته، قشنگ دقت کن بزار یاد بگیری
یادم نگیرم تو هستی، اینقدر روی مخت راه میرم تا یاد بگیرم.
خندیم گفتم
ای سو استفاده چی
تلفن هانیه زنگ خورد، نگاه کرد به صفحه گوشیش، رو. کرد به من
ببخشید،
وانیساد من بگم خواهش میکنم، سریع از من فاصله گرفت، رفت ته سالن
یه لحظه به ذهنم اومد من به پدر شوهر مادر شوهرم نگفتم امروز میخوام برای رانندگی ثبت نام کنم، فوری زنگ زدم خونه
مامان گوشی رو برداشت
الو بفرمایید
سلام. مامان ببخشید خونه یادم رفت بهتون بگم، من امروز با هانیه میخوایم بریم کلاس رانندگی ثبت نام کنیم
به سلامتی دخترم، برید ان شاالله موفق بشی
ممنون مامان، شما به بابا هم بگو
خاطرت جمع اون از خداشه که بچه، هاش همه هنری بلد باشن
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، نفس عمیقی کشیدم
خدا رو شکر یادم اومد، گفتم، وگر نه بعدن میفهمیدن، ناراحت میشدن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
ابریشم، دختری که پدرش یه میلیاردر بزرگه و صاحب یه هولدینگ معروف، ولی اون با لج و لجبازی با پدرش، ترجیح داده که خودش هزینه زندگیش رو بده، اونم از راه خلاف.
وسط یکی از کلاه برداریهاش عاشق میشه، عاشق یه پسر ساده و فقیر و یه کوچولو گیج ولی نابغه.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺از قافله های شهدا جاماندیم
رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم
افسوس که در زمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم🌸
سلام برشهدا🖐🖐
🌸سلام روزتون شهدایی🕊
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
👇🏻👇🏻
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
رو به سوریه کرد و گفت:
بیا عروسڪهایم مالِ تو
حالا داداشم رو پس میدی..؟!
آخه خیلی دلتنگشم..^^
#خواهرشهید..
#شهید_احمدمحمدمشلب..
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_163 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_164
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خانم شمسی وارد سالن شد، بعد از سلام و احوالپرسی جمعی روی تخته وایت، برد الگو یقه کتی کشید، به نظر من که سخت نبود، فوری با اشل رو کاغذ الگو کشیدم، برش دادم، شروع کردم به دوختن، هانیه یه نگاه به کار من انداخت
خوش به حالت، الگوت رو کشیدی، برش زدی داری میدوزی، من چند تا الگو کشیدم همش خراب شد
صبر کن برای خودم تموم شه بهت کمک میکنم
اخرین کوک لباسم رو زدم گذاشتم کنار، رو. کردم به هانیه
بیا بهت یاد بدم،
نگاه کردم دیدم، خیلی کار میبره تا درستش کنم، بهش گفتم
این خیلی کار داره، فعلا همین رو نشون بده، بعدن هی تمرین کن منم کمکت میکنم که یاد بگیری
ناراحت سرش رو تکون داد گفت
باشه
هر دو کارمون رو برداشتیم، رفتیم پیش خانم شمسی گذاشتیم روی میزش، کار من رو برداشت برسی کرد، با تبسم سرش رو به تایید تکون داد
آفرین مریم خانم، خیلی تمیز دوختی
دست برد کار هانیه رو برداشت، نگاه کرد، گفت
هانیه خانم، بد نیست، ولی بهتر از اینم میشد بدوزی، شما باید خیلی تمرین کنی، برای فردا سه تا لباس یقه کتی با اشل خیاطی میدوزی میاری
هانیه گفت
چشم خانم شمسی، ببخشید ما میتونیم بریم
بله برید، این مدل یه کم سخته، درس جدید نمیدم، فردا هم همین رو تمرین میکنیم
دوختههای خودمون رو برداشتیم، اومدیم وسایلهامون روجمع کردیم، به ساعت نگاه کردم، یازده است، به خودم گفتم، خدا روشکر علیرضا فکر میکنه من دوازده تعطیل میشم الان نیست، منم با هانیه میریم ثبت نام میکنیم، چادر سرم کردم، کیفم رو برداشتیم، هانیه رو. کرد به من
مریم داداشم میاد دنبالمون که بریم
وا رفته گفتم
چرا با داداشت، خودمون میرفتیم دیگه
حالا چیزی نمیشه که، مسیرشم یه کم دوره، حتما باید ماشین سوار بشیم، با هومن میریم دیگه
دو. دل شدم، که قبول کنم یا نه، هانیه به شوخی زد پشت کمرم
نه توی کار نیار دیگه، ما باید تاکسی سوار شیم، حالا برادرم، مارو میبره، اصلا تو فکر کن داریم با آژانس میریم ، راننده، راننده است دیگه
با بی میلی گفتم
باشه بریم
از در آموزشگاه اومدم بیرون، علیرضا دقیق پشت در ایستاده، یه دفعه دیدم هومن داداش هانیه، یه لباس تنگ، با یه شلوارجین، موهاشم انگار رفته ارایشگاه درست کرده، تیپ زده، اومد جلو، با لبخند گفت
سلاو خانم حالتون خوبه
نگاهم افتاد به قیافه، برج زهر ماری، علیرضا...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾