eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
773 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رابطه ی مقام معظم رهبری با امام زمان (عجل الله) حجت الاسلام عالی🎤
💚🦋 __________ هر کاری می‏‌کرد خدا را در نظر می‏‌گرفت😇 اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره می‏زد📖 حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می‏ آمد انجام نمی‏‌داد.🙂🖇 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
آرزویم اینست: تو به باور برسی که در این کنج هیاهوی زمان بین بی باوری آدم ها یک نفر می خواهد، تو سلامت باشی و بخندی همه عمر. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس بودن ِ با شــهدا، مــآ را بس آن شهیدان ڪـه به خون مےگفتند هــوس ڪربـبلا ،مـا را بس 🌱 🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_162 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دیپلم خیاطی و گواهینامه رانندگیم رو بگیرم، میرم روستامون، دیگه اینجا موندن من صلاح نیست، ظاهرا پدر شوهر مادر شوهرمم با پیشنهاد علیرضا موافق هستن، من به احمد رضا قول دادم که راز زندگیمون بین خودمون بمونه، نمی‌تونم زیر قولم بزنم، عشق من و احمد رضا یه عشق آبکی الکی نبود، ما واقعا عاشق هم بودیم و من حرمت این عشق رو حفظ میکنم، با صدای زنگ موبایلم. از خواب بیدار شدم، کتری گذاشتم روی گاز، جوش اومد، یه چایی برای خودم دم کردم، کیک صبحانه رو از توی کابینت برداشتم با چایی خوردم، آماده شدم، کیفم رو برداشتم، در اتاق رو باز کردم، چشمم افتاد به علیرضا که لباس پوشیده اماده ایستاده توی ایون، با دیدن من لبخند زد گفت سلام آماده‌اید بریم از تعجب خشکم زد، این از کی پشت این در ایستاده تا من بیام، جوابش رو دادم سلام ولی هر کاری کردم از سر رو. در بایستی نتونستم بهش اعتراضی کنم، یا بگم با تو نمیام، گفتم بله من حاضرم بریم با هم از در حیاط اومدیم بیرون، علیرضا سر حرف رو باز کرد مریم خانم، من واقعا دلیل نه گفتن های شما رو نمیدونم، البته من مثل احمد رضا خیلی خوب نیستم ولی باور کنید اینقدرها هم که شما فکر میکنید بد نیستم باخجالت گفتم من در مورد شما هیچ فکر بدی نمیکنم، قصد ازدواج ندارم، قبلا هم بهتون گفتم، ولی شما جواب من رو جدی نمیگیرید _یعنی میخوای تا آخر عمرت مجرد بمونی؟ _آره میخوام مجرد، و تنها زندگی کنم _به نظرت کارتون درسته؟ بله کارم درسته نفس بلندی کشید، ساکت شد، رسیدیم به آموزشگاه، رو کردم بهش ظهر نیا دنبال من نگذاشت ادامه حرفم رو بزنم تحکمی گفت چرا؟ با دوستم که اونم توی این آموزشگاه کار آموز هست میخوایم بریم برای آموزش رانندگی ثبت نام کنیم دوستت کیه اسمش هانیه است خیلی دختر خوبیه همین؟ اسمش هانیه است، با هم یه جا اموزش میبنم، این شد اعتماد، آدم وقتی میخواد با کسی دوست بشه و تنهایی باهاش بره جایی باید ریشه خوانوادگیش رو بشناسه، تو میخوای بری آموزش ببینی من خودم میبرمت از این رفتارش، خیلی عصبی شدم، ولی میدونم اعتراضم بی فایده است، بدون هیچ حرفی رفتم تو آموزشگاه، نشستم روی صندلی، رفتم توی فکر که به هانیه چی بگم، یه ضربه به کمرم خورد، ترسیده از جام پریدم، هانیه میون قهقه‌هاش بهم گفت ای ترسو _حالا بهت نشون میدم ترسو کیه، بی هوا میزنی تو کمرم بهم میگی ترسو با خنده گفت ولی عجب ترسیدی‌ها، حالا ببینم، شناسنامه کارت ملی آوردی، بعد از کلاس بریم ثبت نام کنیم هرکاری کردم زبونم نچرخید بگم علیرضا گفته خودم میبرمت، به خودم گفتم، نهایت میگم علیرضا هم میاد، گفتم آره من آماده‌ام بعد از کلاس بریم، راستی هانیه، خانم شمسی میخواد امروز یقه کتی یاد بده، خودشم میگفت خیلی سخته، قشنگ دقت کن بزار یاد بگیری یادم نگیرم تو هستی، اینقدر روی مخت راه میرم تا یاد بگیرم. خندیم گفتم ای سو استفاده چی تلفن هانیه زنگ خورد، نگاه کرد به صفحه گوشیش، رو. کرد به من ببخشید، وانیساد من بگم خواهش میکنم، سریع از من فاصله گرفت، رفت ته سالن یه لحظه به ذهنم اومد من به پدر شوهر مادر شوهرم نگفتم امروز میخوام برای رانندگی ثبت نام کنم، فوری زنگ زدم خونه مامان گوشی رو برداشت الو بفرمایید سلام. مامان ببخشید خونه یادم رفت بهتون بگم، من امروز با هانیه میخوایم بریم کلاس رانندگی ثبت نام کنیم به سلامتی دخترم، برید ان شاالله موفق بشی ممنون مامان، شما به بابا هم بگو خاطرت جمع اون از خداشه که بچه، هاش همه هنری بلد باشن بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، نفس عمیقی کشیدم خدا رو شکر یادم اومد، گفتم، وگر نه بعدن می‌فهمیدن، ناراحت می‌شدن... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ابریشم، دختری که پدرش یه میلیاردر بزرگه و صاحب یه هولدینگ معروف، ولی اون با لج و لجبازی با پدرش، ترجیح داده که خودش هزینه زندگیش رو بده، اونم از راه خلاف. وسط یکی از کلاه برداریهاش عاشق می‌شه، عاشق یه پسر ساده و فقیر و یه کوچولو گیج ولی نابغه. https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺از قافله های شهدا جاماندیم رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم افسوس که در زمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم🌸 سلام برشهدا🖐🖐 🌸سلام روزتون شهدایی🕊 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ 👇🏻👇🏻 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
رو به سوریه کرد و گفت: بیا عروسڪ‌هایم مالِ تو حالا داداشم رو پس میدی..؟! آخه خیلی دلتنگشم..^^ .. .. شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_163 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خانم شمسی وارد سالن شد، بعد از سلام و احوالپرسی جمعی روی تخته وایت، برد الگو یقه کتی کشید، به نظر من که سخت نبود، فوری با اشل رو کاغذ الگو کشیدم، برش دادم، شروع کردم به دوختن، هانیه یه نگاه به کار من انداخت خوش به حالت، الگوت رو کشیدی، برش زدی داری میدوزی، من چند تا الگو کشیدم همش خراب شد صبر کن برای خودم تموم شه بهت کمک میکنم اخرین کوک لباسم رو زدم گذاشتم کنار، رو. کردم به هانیه بیا بهت یاد بدم، نگاه کردم دیدم، خیلی کار میبره تا درستش کنم، بهش گفتم این خیلی کار داره، فعلا همین رو نشون بده، بعدن هی تمرین کن منم کمکت میکنم که یاد بگیری ناراحت سرش رو تکون داد گفت باشه هر دو کارمون رو برداشتیم، رفتیم پیش خانم شمسی گذاشتیم روی میزش، کار من رو برداشت برسی کرد، با تبسم سرش رو به تایید تکون داد آفرین مریم خانم، خیلی تمیز دوختی دست برد کار هانیه رو برداشت، نگاه کرد، گفت هانیه خانم، بد نیست، ولی بهتر از اینم میشد بدوزی، شما باید خیلی تمرین کنی، برای فردا سه تا لباس یقه کتی با اشل خیاطی میدوزی میاری هانیه گفت چشم خانم شمسی، ببخشید ما میتونیم بریم بله برید، این مدل یه کم سخته، درس جدید نمیدم، فردا هم همین رو تمرین میکنیم دوخته‌های خودمون رو برداشتیم، اومدیم وسایل‌هامون روجمع کردیم، به ساعت نگاه کردم، یازده است، به خودم گفتم، خدا روشکر علیرضا فکر میکنه من دوازده تعطیل میشم الان نیست، منم با هانیه میریم ثبت نام میکنیم، چادر سرم کردم، کیفم رو برداشتیم، هانیه رو. کرد به من مریم داداشم میاد دنبالمون که بریم وا رفته گفتم چرا با داداشت، خودمون میرفتیم دیگه حالا چیزی نمیشه که، مسیرشم یه کم دوره، حتما باید ماشین سوار بشیم، با هومن میریم دیگه دو. دل شدم، که قبول کنم یا نه، هانیه به شوخی زد پشت کمرم نه توی کار نیار دیگه، ما باید تاکسی سوار شیم، حالا برادرم، مارو میبره، اصلا تو فکر کن داریم با آژانس میریم ، راننده، راننده است دیگه با بی میلی گفتم باشه بریم از در آموزشگاه اومدم بیرون، علیرضا دقیق پشت در ایستاده، یه دفعه دیدم هومن داداش هانیه، یه لباس تنگ، با یه شلوارجین، موهاشم انگار رفته ارایشگاه درست کرده، تیپ زده، اومد جلو، با لبخند گفت سلاو خانم حالتون خوبه نگاهم افتاد به قیافه، برج زهر ماری، علیرضا... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح همه با هم این دعارو بخوانیم 🌸✨اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🌎 اینکه ما، در مقطعی از تاریخ به دنیا آمده‌ایم که امام حسین علیه‌السلام، آرزوی زیستن در آن را داشته‌اند، اصلا اتفاقی نیست! 💥 رسالت ویژه‌ای بر دوش ماست! خداوند، هدف و مقصد خاصی را، برای ما، در نظر گرفته است! 🎯 کدام هدف و مقصد؟! چه رسالتی؟! 🎊 ویژه‌ی ولادت علیه‌السلام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
32.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 🎙با صدای شهيد حاج شيخ احمد كافے نسیم عشق وزیدن گرفت در جان‌ها بهار نور رسیده پس از زمستان‌ها خبر دهید به فطرس، سر آمده تبعید دوباره بال بزن بر فراز میدان‌ها ولادت با سعادت اباعبدالله الحسین(علیه السلام ) مبارک باد🌸
کشتی نوح نشد منتظرِ هیچ کسی..! این حسین است که با خود همه را خـواهـد بـرد ....:)♥️🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌ ⭕️رابطه بین امام زمان(عجل الله ) و امام حسین (علیه السلام) ‌‌ 🎙 آیت الله بهجت (ره) ‌ 🌸سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عجل الله صلوات 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 تولدت مبارک🎉 تولد دوباره زندگیم🎊 دوست دارم...😍 نه که الان از قدیم...🤩❤️💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تولدحضرت امام حسین علیه السلام رامحضرمولاصاحب الزمان عجل الله وشمامحبین و عاشقان آن حضرت تبریک و شادباش عرض میکنم 🌸 🌸عیدتان مبارک🌸
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تولدحضرت امام حسین علیه السلام رامحضرمولاصاحب الزمان عجل الله وشمامحبین و عاشقان آن حضرت تبریک و شادباش عرض میکنم 🌸 🌸عیدتان مبارک🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌴جالبه ، خبرنگار زن که در زمان جنگ با اسیرا توی اردوگاه عراق مصاحبه کرده ، پیداش کردن و آوردنش ایران و با همان بچه‌های اسیر ملاقات کرد ،بسیارجالبه دیدن داره 🌺سعادت در کلام ولایت🌺 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
وزن زمیـ🌏ـن روی دݪٺ سنگینے ڪند⚖💔! 『 📷』 『 🥀』 『 💔 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ 🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 تولدت مبارک🎉 تولد دوباره زندگیم🎊 دوست دارم...😍 نه که الان از قدیم...🤩❤️💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | سخنان شهید در رابطه با ارادت دانشمند مسیحی و رهبر بزرگ پاکستان به امام حسین علیه‌السلام ‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند على حیدر کرار ابوالفضل و ز حلم و ادب سَرْوَرِ اخیار ابوالفضل اى ماه بنى هاشم و مصداق فتوت گشتى پدر فضل بـه ادوار، ابوالفضل ولادت حضرت عباس«علیه السلام» و روز جانباز خجسته باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلادبابرکت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام رامحضرمولاصاحب الزمان عج وشمامحبین آن حضرت تبریک و شادباش عرض میکنم 🌸 🌺عیدتون مبارک 🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_164 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کُپ کردم، از خجالت آب شدم، علیرضا اومد جلو، رو کرد به من با تندی گفت این آقا کیه؟؟ ترسیدم، به تته پته افتادم، آخه اگر با یه قیافه ساده معمولی اومده بود، عیبی نداشت، میگفتم برادر دوستمِ، ولی این ورداشته تیپ زده، معلومه که منظور داره، علیرضا بازوی من رو گرفت، هم زمان که پرتم کرد سمت ماشین گفت برو گم شو بشین توی ماشین ترسیده سریع در ماشین رو باز کردم نشستم، توی ماشین یقه هومن رو گرف تو با این چیکار داشتی؟ هومن با دستهاش تلاش میکنه یقه اش رو از دست علیرضا رها کنه، علیرضا محکم‌تر، یقه‌اش رو گرفت، چسبوندش به دیوار، هومن با اصرار گفت آقا ولم کن توضیح بدم هانیه بیچاره، داره التماس میکه آقا برادر منه قرار گذاشته بودیم با هم بریم آموزشگاه رانندگی ثبت نام کنیم. علیرضا بی توجه به حرف هانیه، همچنان یقه هومن رو گرفته هی میکوبش به دیوار یه آقایی که اومده بود دنبال خانمش که از آموزشگاه ببرش، رفت نزدیک علیرضا آقا ولش کن، یه آقای دیگه‌ای هم اومد، علیرضا و هومن رو از هم جدا کردند، علیرضا عصبانی اومد سمت ماشین. وووی چقدر ازش میترسم، خدا بیامرزدت احمد رضا توی این مدت زندگیمون من هیچ وقت این‌طوری ازت نترسیدم، علیرضا با عصانیت تمام در ماشین رو باز کرد نشست توی ماشین، محکم در ماشین رو بست، نعره زد این بود اون دوستت که میشناختیش صداش رو بالا تر برد فریاد زد آره، با توام، میگم این بود اون دوستت، چرا لال شدی، کامل چرخید عقب، تهدید وار گفت، واای به حالت اگر برای این کارت توضیح قانع کننده‌ای نداشته باشی، از ترسم نمیتونم حتی یک کلمه حرف بزنم سرش رو تکون داد، غرید مریم، مریم داری دیونم میکنی، حرف بزن ببینم این پسره پدر سو خته برای چی با اون تیپ و قیافه اش اومد با تو سلام و علیک کرد با هق هق گریه با زحمت و زور گفتم من نمی دونستم، داداشش میخواد مارو ببره، هانیه به من گفت بریم ثبت نام کنیم، منم گفتم بریم، کلاس تموم شد من فهمیدم داداشش میخواد ما رو ببره بعد که فهمیدی قبول کردی؟ نه اولش قبول نکردم، گفت برای تو چه فرق میکنه فکر کن راننده آژانس یا راننده تاکسی هست اونوقت توی ساده ام قبول کردی، اره تو آموزشگاه آره قبول کردم، ولی وقتی داداشش رو با اون تیپ دیدم، میخواستم بگم نه نمیام، که دیگه شما اومدی... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات استاد محمد شجاعی پیرامون پویش ❤️ ▫️ چرا این پویش، نام گرفته است؟ ▫️ چشم‌انداز و اهداف این پویش چیست؟ ▫️ آیا این پویش، مخصوص کشور، شهر یا خیابانِ خاصی است؟ ▫️ هرکدام از ما چه نقشی می‌توانیم در این پویش ایفا کنیم؟ 🔺به سوپرگروه پویش حال خوب بپیوندید.
4_5960936714426909945.MP3
29.13M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌پور 📝« عباس (علیه‌السلام) الگوی منتظران حضرت مهدی (عجل‌الله) » ✅ لینک فایل تصویری https://t.me/masaf/62392 🗓 ۲۰ فروردین ٩٨ - @Masaf