eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
780 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره...😭😭 😔😔 دلتنگتیم سردار قلبها 💔😔💔 🌹 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🦋وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای شهید هوای دلمان ابریست...موج دلمان را روی امواج عاشقی تنظیم کن، باشد خدای مهربان خریدارمان شود... 🤲🥀 💔๛ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_211 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) باشه حالا به محمد رضا و مهری بگم ببینم چی میگن، بیا بریم اتاقت، کارتن های وسایل‌هات رو، که بیرون ننداختی؟ نه همشون هست، مامان من یه زنگ بزنم، بعد بریم شروع کنیم برو زنگ بزن شماره خانم تقی پور رو. گرفتم سلام مریم جان، نمی دونی وقتی شماره‌ات میفته روی گوشیم، چقدر خوشحال میشم، دعات میکنم سلام ممنون شما لطف دارید، حالتون خوبه، همسرت چطوره، بهتر شده حالش؟ خودم خوبم، شوهرمم خیلی بهتره خانم تقی پور من دارم میرم همدان، دیگه شیراز نیستم، یه مقدار پول ریختم به کارتتون، فعلا دستتون باشه تا همسرت بره سرکار صدای بچه‌ش اومد مامان نشون نمی‌ده، دوباره خراب شد دست شما درد نکنه خیلی ممنون، ان شاالله هر چی از خدا میخواهید بهتون بده خواهش میکنم، ببخشید، بچه‌تون چی رو. میگفت خراب شده؟ هیچی این تلوزیون ما از اون قدیمی هاست، گاهی قاطی میکنه فوری به ذهنم رسید، تلوزیونم رو. بدم به اینها، خودم میرم همدان یکی میخرم ببخشید خانم تقی پور من یه تلوزیون دارم، آدرس بدید بیارمش برای شما نه مریم جان نمی‌خواد، همینی که داریم خوبه تعارف نکنید، بچه میخواد کارتن ببینه، ادرس بدید آخه اینجوری من خیلی شرمنده میشم نه بابا چه شرمندگی، ادرس بدید آدرس رو. گفت نوشتم الان میدم آژانس بیاره براتون دیگه من نمی دونم با چه زبانی از شما تشکر کنم، اجرت با فاطمه الزهرا ممنون، عزیزم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، مادر شوهرم توی آشپز خونه داره وسیله های برقی رو میزاره توی کارتن، رفتم نزدیکش مامان، با صدای گرفته‌‌ای گفت _جانم _ببینمتون _چی رو ببینی مادر _خب وقتی این کار ناراحتتون میکنه چرا انجام میدید، ولش کنید، خودم جمع میکنم، اگرم دیدم در توانم نیست، یه کارگر میگیرم _نه عزیزم، خودم خواستم، باید یه جوری ادم از تعلقات دنیا دل بکنه، همه ماها رفتنی هستیم، یکی دیر تر یکی زودتر _نه تورو خدا دیگه دست نزنید، بیاید برید بشینید. دستش رو. گرفتم، اول مقاومت کرد، ولی وقتی دید من مصمم هستم بلندش کنم، همکاری کرد، بلند شد. نشوندمش روی مبل بشینید اینجا، یه آب قند براتون درست کنم بخورید، یه وقت فشارتون نیفته آب قند درست کردم دادم بهش خورد بیاید بریم اتاق خودتون... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_212 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) باشه بریم، با لحن خواهشانه ای گفت مریم جان میشه من نیام همدان، درکش کردم، تکرار خاطرات احمدرضا آزارش میده بله، نیاید، من با بابا میرم، سلامتی شما برام مهمِ، دستش رو گرفتم بردم تو اتاق خودشون، تا نزدیک مبل کمکش کردم بره، نشست روی مبل، یه کم شونه‌هاش رو. مالیدم، رنگ و روش جا اومد. رو کرد به من مریم جان من حالم خوبه، برو وسایلهات رو جمع کن حالا جمع میکنم عجله ای نیست آه بلندی کشید. توی مدتی که من توی روستا مسئول حسینیه بودم، همیشه به خانم‌ها میگفتم مال و اولاد ما امانت الهی هستن، ما نباید خیلی بهشون وابسطه باشیم، نباید برای از دست دادنشون بیش از حد بی قراری کنیم، ولی الان خودم کم اوردم، به ظاهر تلاش میکنم نشون ندم ولی داغ احمد رضا داره داغونم میکنه، دلم به تو خوش بود، میگفتم بوی بچه‌م رو میدی، تو رو هم به خاطر علیرضا که یه وقت با این پسره در گیر نشن، دارم خودم راهیت میکنم بری با گریه گفت من کم اوردم مریم از حرفهاش بغض گلوم رو گرفت، تلاش میکنم جلوی خودم رو بگیرم، که گریه نکنم، گفتم مامان جون، خودتون که بهتر میدونید، بزرگ و استاد من هستید، گریه کردن که اشکالی نداره، ناشکری کردن، اینکه بگی خدایا چرا این کار رو کردی معصیت هست، شما خیلی خانم خوبی هستید، خواهش میکنم اینقدر با این افکار خودتون رو ناراحت نکنید اشکهاش رو پاک کرد، سرش رو تکون داد ممنون دخترم، حق با توعه مامان دراز بکش روی مبل خوابید، یه بالشت گذاشتم زیر پاش، رفتم بالای سرش مامان، یه خونواده هستن، تلوزیون ندارن، میخوام تلوزیونم رو بدم بهشون عزیزم، اون وسایل‌ها همش برای خودت هست، به هر کی میخوای بده پس زنگ بزنم، به آژانس بیاد این تلوزیون رو ببره باشه، زنگ بزن به آژانس مهدی راننده‌هاش آشنا هستن چشم مامان دفتر تلفن رو برداشتم، شماره آژانس مهدی رو گرفتم الو. بفرمایید سلام ببخشید یه تلوزیون داریم میخواستیم به یه ادرسی ببرید چشم، ادرستون رو بدید، الان آقای محمدی رو میفرستم بیاد ببره... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
شما چه علاقه مندی هایی دارید؟ 👈 "غرب" به علاقه مندی شما پاسخ می دهد. ◾اهل سنت هستید؟ برای شما شبکه وهابی وصال و کلمه راه می اندازد. ◾شیعه هستید؟ برای شما شبکه اهل البیت راه می اندازد و به مقدسات اهل سنت توهین می کند. ◾می خواهید مرجع تقلید داشته باشید؟ برای شما مرجع تعیین می کند و شبکه المرجعیه را برای شما راه می اندازد و درس خارج فقه و اصول سید صادق شیرازی را برای شما پخش می کند. ◾امام حسین را دوست دارید؟ برای شما سه شبکه به نام امام حسین راه اندازی می کند و پخش زنده حرم امام حسین می گذارد. ◾حضرت زهرا را دوست دارید و معتقدید فدک غصب شد؟ برای شما در لندن شبکه فدک راه اندازی می کند و ملکه انگلیس را از نوادگان حضرت زهرا معرفی می کند و نسبت ناپسند به همسر پیغمبر میدهد !!! ◾به مباهله پیغمبر با مسیحیان معتقدید؟ آقای یاسرالحبیب با وهابی ها برایتان مباهله میکند. 📌هر نیاز فقهی و معرفتی و دینی دارید مرجعیت لندنی برای شما یک شبکه راه اندازی کرده است. ⭕️تا کنون 45 شبکه ناقابل! با میلیاردها هزینه برای ارتقای معلومات شما!!!! چقدر مهربانند این غربیها 👈کرونا شیوع پیدا میکند، شخصی ضریح حرم حضرت معصومه را لیس می زند و دین را در مقابل عقل قرار می دهد و فیلم این کار را پخش می کند بعد مشخص می شود از فرقه شیرازی است. BBC این کار را نه به شیعیان لندنی قم، بلکه به همه مردم شهر مقدس قم و کل شیعیان نسبت می دهد. ◾شما سریال دوست دارید؟ ◾بچه های شما کارتون دوست دارند؟ ◾مستندهای HD با کیفیت می خواهید ببینید؟ ◾به موسیقی علاقه دارید؟ ◾ورزش و سرگرمی می خواهید؟ ◾به اخبار و تحلیل اخبار علاقه دارید؟ ◾به آشپزی و سلامت خانواده علاقه دارید؟ در این دنیایی که حاضر نیستند یک پاپاسی خرج کسی کنن، برای هر علاقه شما ده ها شبکه "رایگان" راه اندازی کرده‌اند تا سیر تکامل دانش شما از جهان و از خودتان حتی لحظه‌ای متوقف نشود! 👈با وجود این همه شبکه، تحمل وجود یک شبکه انگلیسی زبان pressTV را هم ندارند و آن را حذف می کنند شبکه العالم هم در ماهواره حذف می شود، به همین راحتی! 📌 بعد شعار جریان آزاد رسانه ایشان گوش فلک را کر کرده است! ‌ 👈 برای مراسم حرام و خشن قمه زنی !! پلیس لندن محافظ می گذارد و آمبولانس آماده می کند، فیلم برداری کرده و به اسم شیعه در دنیا پخش میکند. 👈 اما "نهضت جهانی شیرخوارگان حسینی" به اتهام "نشر خشونت" در انگلیس "ممنوع" می‌شود. جالب نیست؟! قمه زنی در انگلیس آزاد و به همراه محافظ، انجام میشود. اما شیرخوارگان حسینی ممنوع میشود، به اتهام نشر خشونت و بعضی از ما هم خیلی محترمانه دنباله رو این کانالها و شبکه ها هستیم و چقدر راحت و سریع فریب میخوریم !!! 📌💠 و مبارزه بین حق و باطل همواره تا ابد ادامه دارد... همیشه یادمان باشد که طعمه مفت فقط در تله پیدا می‌شود!!! قدری بیاندیشم.🤔 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
سردار درکنار قبر مطهر دختر ارباب 😭😭😭😭 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
یکی ازشهدای مدافع حرم بود🙂 💔داعشی ها دورش کردن 😔 تا تیر داشت با تیر جنگید تیر تموم شد سنگ تموم شد، ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش ... همون موقع هم توی منطقه بود .. خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه سرشو از نیاورد.... تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌زمین😞 .... فهمیدن توی منطقه س ... برا این که روحیه حاج قاسم روخراب کنن بیسیم رضا اسماعیلی گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم ... ببین اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید .. ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چندتا کلمه می گفت ..‌ اصلا من آمدم جونم بدم اصلا من آمدم فدابشم برا اصلا من آمدم سرم رو بدم یا علی یا مولا یا زهرا .....😭😭😭 میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد که پشت بیسیم گوش می داد💔🙂 .. 🖤 شهدا شرمنده ایم 💔 بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_213 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) لباس پوشیدم اماده شدم، اومدیم مزار احمد رضا، یه نگاهی به سنگ قبرش انداختم، تو دلم گفتم، چه بد شرطی رو برای دیدار رویا‌یمون گذاشتی، از بغض گلوم داره میترکه، اینقدر بغض دارم که نمیتونم برات فاتحه بخونم، من دارم از این شهر میرم، دعا کن شرایطش ردیف شه هر چند وقت یکبار بیام شیراز، که بتونم سر مزارت بیام، خیره به قبرش تو دلم مشغول حرف زدن بودم، پدر شوهرم گفت مریم، بریم بابا سر چرخوندم با تکون سرم حرفش رو تایید کنم، دیدم، چه گریه‌ای کرده، اینقدر دلم سوخت، که بغضم ترکید، اشکهام از چشمم سرازیر شدن، با هم اومدیم شاهچراغ، چشمم به حرم آقا افتاد، دلم اروم گرفت، زیارت کردم، فاتحه‌ای که از سر بغض در گلوم، سرمزار احمد رضا نتونستم بخونم، اینجا کنار حرم شاهچراغ براش خوندم، با آقا شاهچراغ وداع کردم، برگشتیم خونه. پدر شوهرم رو کرد به من بابا من همه چی رو برات بسته بندی کردم، به جز تخت‌ت، بریم اونم باز کنم، که دیگه صبح کار نداشته باشیم بابا اون تخت دو نفره است به کار من نمیاد، بزار همین‌جا باشه، میرم از همدان یه تخت یک نفره میخرم باشه بابا، هر چی تو بگی شام خوردیم، اومدم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم، خیره به سقف، فکر و خیال اومد سراغم، یعنی ما بریم خونه داداشم، پدر شوهرم رو تحویل میگیرن، نمیگیرن، اینقدر، در مقابل واکنش های برادرم و مینا، جبهه گیری کردم و صلح و صفا دادم و قهر و آشتی که سر درد گرفتم، بلند شدم برای سر دردم یه مسکن بخورم، به خودم گفتم، دختر این چه کاریه، چرا داری پیش داوری میکنی، بزار بری اونجا ببین چی پیش میاد، اونوقت تو هم واکنش نشون بده، از این گذشته، مینا تلاش داره خودش رو بین مردم خوب جلوه بده، حتما پدر شوهرم رو تحویل میگیره، محمودم که دنبال رو میناست... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_214 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مسکن رو خوردم، تلاش کردم به چیزی فکر نکنم، که بتونم بخوابم، دراز کشیدم روی تخت، خوابم رفت، اذان صبح بیدار شدم دوباره خوابیدم، با سرو صدایی که از توی حیاط اومد بیدار شدم، از پنجره نگاه کردم، پدر شوهرم داره با یه اقایی حرف میزنه، حتما راننده ماشین بار بری هست، سریع یه آب به صورتم زدم، چادرم رو سرم کردم اومدم توی ایون، پدر شوهرم چشمش افتاد به من بیدار شدی بابا سلام بابا، بله برو تو اتاق ما، بریم وسایلها رو بزاریم توی ماشین چشمی گفتم، وارد اتاق شدم سلام مامان سلام عزیزم، به سلامتی اومدن اثاثت رو بار ماشین کنن آره مامان مریم جان، رفتی همدان، اگر دیدی اونجا داری اذیت میشی، برگرد همین‌جا، در این خونه همیشه به روی تو بازه چشم مامان، ممنونم از این همه محبتتون اثاثها رو بار زدن، وااای که چقدر سخت و تلخه این خدا حافظی، دست انداختم گردن مادر شوهرم، هر دو زدیم زیر گریه، کمی در آغوشش بودم، از هم جدا شدیم، اشکهامون رو. پاک کردیم، همدیگر رو بوسیدیم مریم جان خیلی مواظب خودت باش، من بهت زنگ میزنم، تو هم به ما زنگ بزن، اگر کاری چیزی پیش اومد بگو، همه تلاشمون رو میکنیم برات حلش کنیم چشم مامان، خدا شما و بابا رو حفظ کنه، ان شاالله سایه تون همیشه بر سر ما باشه رفتم سراغ بابا جون و مادر جون، با اونها هم روبوسی و خدا حافظی کردم، همه چشمها از این خدا حافظی پر اشکِ، مادر شوهرم از زیر قرآن ردم کرد، ظرف ابی رو پشت سرم پاشید، سوار ماشین شدم، پدر شوهرم، سوئچ زد، حرکت کردیم، ریز ریز دارم گریه میکنم، جسمم در ماشین، ولی روحم در خونه پیش مادر شوهر و پدر بزرگ، مادر بزرگه، پدر شوهرم ساکتِ و هیچ حرفی نمیزنه، از شهر که اومدیم بیرون، پدر شوهرم رو کرد به من خوبی بابا آهی کشیدم ممنون بابا سخت نگیر بابا، تا بوده همین بوده، زندگی هیچ وقت همیشه شاد و به وقف مراد نیست، هیچ وقتم تو غم و غصه نمیمونه، گاهی سر بالا گاهی سر پایین، ادم باید یاد بگیره در هر شرایطی خدا رو فراموش نکنه، و همیشه شکرش کنه حرفهاش کمی دلم رو آروم کرد، سر چرخوندم سمتش بله بابا همینطوره که میگید، من همه تلاشم رو میکنم که در هر صورت چه غم چه شادی خدا رو شکر کنم کار خوبی میکنی، الانم تو داشبورد ماشین، یه سیدی گذاشتم، بر دار بزار تو. دستگاه بخونه، یه خورده دلمون باز بشه تبسمی زدم، تو دلم پدر شوهرم رو به خاطر این صبر و اخلاق خوبش تحسین کردم، سیدی رو. گذاشتم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ‏] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ❤️خدایا برای تو روزه گرفتیم و با روزی تو افطار می کنیم، پس از ما بپذير كه به راستی تو شنوا و دانایی 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_215 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) آن که رخسار تو را رنگ گل نسرین داد ای والله ای والله ، شب و اومد و مهتاب اومد بازم به چشمام خواب اومد بوی گل و گلاب اومد اوم اومد  خدا مهربونه، یار عاشقونه، دل ما جوونه وای وای وای خدا مهربونه، یار عاشقونه، دل ما جوونه وای وای وای با شنیدن این ترانه، کمی حال و هوام عوض شد، رو کردم به پدر شوهرم. احمد رضا هم این ترانه رو خیلی دوست داشت. تبسمی زد آره این ترانه مورد علاقه مرضیه‌ است، اینقدر که مرضیه میگه این ترانه رو بزار، ما هم بهش علاقه مند شدیم. سرچرخوند سمت من حالا دوست داری ترانه مورد علاقه من رو گوش کنی؟ لبخند زدم بله دوست دارم، بزارید گوش کنیم پس داشبورد رو دوباره باز کن، زیر دفترچه یه سیدی دیگه است، اون رو بزار، ترانه مورد علاقه من رو گوش کنیم سیدی رو برداشتم، با قبلی جا به جا کردم يي بينيش گوش بده باز درد دلامه ننه جان  كه اقول من و قول داملام ننه جان درسه هي تو ميگي تو بوه مي جیگرمی م ميگم جاي تو ديه رو گلارامه ننه جـان توبري م ا همي رنج و عزابا کشیدی باز داري گرد مكني بچه مچام ننه جـان زمسان بخچه مي وستي گل گوشم دایمه چقذر پرو مي كردي جورابامه ننه جان هشدي تم ملا خانه بلكه برات ملا بشم مي تقاندي چاغاله خشكه جيبامه ننه جان دس وپام ازور سرمـا كه مي كردش زق زق وامحبت مي تلاندي دس و پام ننه جان تو مقدس تر ااني كه مخم كار مکنه حرفم اصدق دل نه الوامه ننه جان شيرته آخر عمري تو حلالم بکنی گر میدم م به هوا گري كلامه ننه جــــــــــان تو عزيزي ور م تا كه نفس هس به گلوم اي مجرد كه برات مثد غلام ننه جـان لبخند پهنی زدم وااای چه ترانه قشنگی، تا به حال نشنیده بودم، چرا نمی‌ذاشتید گوش کنیم نشد دیگه، حالا برات گذاشتم میشه یک بار دیگه گوش کنیم آره، صد بار گوش کن، چرا نشه یه بار دیگه گوش کردم، خواب چشمم رو گرفت رو. کردم به پدر شوهرم بابا، من خیلی خوابم گرفت، اشکال داره بخوابم لبخندی زد والا اصولش اینه که کنار راننده، نباید بخوابی، ولی حالا این یه مورد اشکالی نداره، بخواب چشم هام رو بستم، خیلی خوابم میومد ها ولی نمی دونم چرا، نتونستم بخوابم، چشم‌هام رو باز کردم، صاف نشستم پدر شوهرم گفت چی شد، چرا نخوابیدی نمی دونم، نشد بهتر، چون باید ناهار بخوریم کنار یه رستوران بین راهی نگه داشت، ناهار خوردیم، نمازمونم خوندیم حرکت کردیم، اینبار واقعا خواب چشم هام رو گرفت، لمیدم روی صندلی، خوابم رفت، به صدای پدر شوهرم که، گفت مریم جان پاشو بابا نزدیک، شدیم به روستا، چشم‌هام رو باز کردم، سلام بابا، من خیلی خوابیدم اره بابا،ماشاالله خوبم خوابیدی در بدنم احساس کرختی و لختی میکنم کمی به بدنم کش و غوص دادم، رو.کردم به پدر شوهرم چقدر هوا تاریکه. آره، تو خواب بودی، دیگه من بیدارت نکردم، گفتم برای شام و نمازم، میریم خونه داداشت ایکاش بیدار میکردی، حالا شام هیچی، نمازمون رو اول وقت میخوندیم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شهیدی که سالها قبل از شهادتش امام زمان را ملاقات کرده بود ➕ دیدار خانواده این شهید با رهبر انقلاب و قرائت دستنوشته شهید برای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_216 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دلم نیومد بیدارت کنم، با خودم گفتم، حتما دیشب دیر خوابیدی که الان اینقدر خوابت عمیقِ از نور چراغ ماشین، چشمم افتاد به جاده باریک دو طرفه روستا، یاد خاطرات رفت و امد به شهر با مامانم، و با احمد رضا برام تداعی شد، چقدر از این جاده من خاطره دارم، یه بار که با مامانم، داشتیم میرفتیم، شهر، لاستیک چرخ مینی بوس پنجر شد، تا راننده مشغول گرفتن پنجری چرخ ماشینش شد، ما از مینی بوس پیاده شدیم، من و چند بچه دیگه، کنار جاده یه خونه سنگی درست کردیم، و وقتی پنجری لاستیک ماشین رو گرفت، چقدر راحت اون خونه سنگی رو رها کردیم، سوار مینی بوس شدیم. چقدر من و احمد رضا توی این جاده رفتیم شهر و برگشتیم، چه شوخی هایی میکردیم، چه قهقه‌هایی میزدیم. یاد این جمله افتادم روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد همینطور که چشم به جاده دوختم خونه های روستامون، پیدا شد، ناخواسته دلشوره بدی اومد سراغم، یعنی برخورد داداشم و زنش با پدر شوهرم چطوریه؟ تا اینجا که داداشم میدونست ما داریم میایم، یه زنگ به پدر شوهرم نزد، که کجایید؟ کی میرسید؟ از اینجا به بعدش رو نمی دونم، چیکار کنن، تو همین فکر و خیالها بودم، یاد ماشین اثاثم افتادم، رو. کردم به پدر شوهرم ماشین اثاث نرسیده؟ نه، ماشین‌های بزرگ سنگین حرکت میکنند، اون دیرتر از ما میرسه. رسیدیم در خونمون، پدر شوهرم رو. کرد به من، پیاده شیم، زنگ بزنیم، در حیاط رو باز کردند، تو برو تو خونه، من ماشین رو بیارم توی حیاط پارک کنم چشم بابا با هم پیاده شدیم، من زنگ زدم، صدای داداشم اومد کیه؟ ماییم داداش باز کن در باز شد، داداشم اومد تو حیاط، سلام داداش سلام مریم خوش امدی نزدیکم شد، با هم دست دادیم روبوسی کردیم داداشم رو کرد به پدر شوهرم، دست دراز کرد سمتش سلام حاج رضا، خیلی خوش امدید، سلام محمود جان، ممنونم پس حاج خانم کجاست؟ نیومد گفت باید مواظب پدر مادرم باشم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک توصیف بسیار زیبا از مداح عزیز هلالی🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دائم الذکرباشید سخنران: استاد عالی🎤 ✨سعی کنیم دائم به یاد امام_زمان عجل‌ الله تعالی فرجه باشید..🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_217 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خب پدر مادرم میاوردید، ماشین که جا داشت اونها مریض احوالند، توان مسافرت ندارند خیلی خوش امدید، بفرمایید، داخل نفس راحتی کشیدم، سرم رو گرفتم رو به آسمون، تو دلم گفتم، خدایا شکرت، که پدر شوهرم رو تحویل گرفت، من خجالت زده نشدم سه تایی رفتیم توی خونه مینا از توی آشپز خونه اومد بیرون. سلام زن داداش، حالت خوبه سلام خوبم خواستم برم جلو باهاش روبوسی کنم، ولی اصلا رو نشون نداد رو. کرد به پدر شوهرم، سلام حاج آقا خیلی خوش آمدید. با دستش، مبل رو نشون داد بفرمایید بنشیند، سر پا وانستید خسته راهید، استراحت کنید خیلی ممنون، اگر اجازه بدید ما اول نمازمون رو بخونیم به خودم گفتم، عیبی نداره که من رو تحویل نگرفت، باز خدا رو شکر که به پدر شوهرم روی خوش نشون داد، هر دو نمازمون رو خوندیم، پدر شوهرم نشست روی مبل، من اومدم آشپز خونه، کمک زن داداشم، زن داداش چیکار داری برات انجام بدم _ماست از یخچال بردار، دوغ درست کن هم زمانی که دوغ درست میکردم گفتم، بچه‌ها کجا هستن؟ خونه مامانم فهمیدم چرا برده گذاشته‌تشون اونجا، می دونه که من و فرزانه خیلی همدیگر رو دوست داریم، نتو نسته احساس من و اون رو، در ورود به خونه ببینه، خدا عاقبت من رو با مینا بخیر کنه، دوغ رو درست کردم، گفتم، دیگه چیکار کنم. سفره رو از توی کابینت بردار، پهن کن تو حال، بیا بشقاب قاشق‌هارو ببر سفره انداختم، وسایلهاش رو.چیدم، از بوی قرمه سبزی و عطر زعفران مرغ فهمیدم که دوجور خورشت درست کرده، غذا رو کشید، بردم گذاشتم سر سفره، دور هم خوردیم، سفره رو جمع کردم، ظرفها رو شستم، اومدم توی حال، با دیدن برادرم و پدر شوهرم که گرم صحبتند، لبخند رضایتی به لبم نشست، نشستم روی مبل، یه چایی از توی سینی روی میز برداشتم، برادرم چشمش افتاد به من گفت خب دیگه چه خبر؟ _خدا رو شکر داداش، خبر خاصی ندارم پدر شوهرم گفت عه چرا خبر خاصی نداری، اتفاقا دو تا خبر از مریم دارم، که خیلی هم خاص هستن داداشم، لبخندی زد عه بگید ببینم چه خبریه؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه👇👇🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌷شهید که شد جنازش موند تو منطقه. حاج حسین خرازی منو فرستاد تا دنبالش بگردم. رفتم منطقه، همه جا رو آب گرفته بود. هر چی گشتم اثری از علی نبود خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد. خودش اومد بازگشتیم، فایده نداشت، جنازش موند که موند.... 🌷علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه. خواسته بود شهید که شد بی‌مزار بمونه شبیه بی‌بی. حاجتش رو گرفت، همون‌طور که می‌خواست گمنام باقی موند و بدون مزار.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی قوچانی -رفاقت‌با‌شهدا🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
وقتی می خواست بیرون برود با صدایی بغض آلودگفتم: «علی جونم، کی برمی گردی؟!» مکثی کرد، برگشت به سمت من، خیلی مصمم گفت: «ما مسافر کربلاییم، راه کربلا که باز شد بر می‌گردیم!! روزی که اولین کاروان به سوی کربلا عزیمت می‌کرد، پیکرش بازگشت. به امید دیدار در کربلا 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
سلام مولای ما ، مهدی جان بیقرارتان هستیم مثل تشنه که بیقرار آب ... یا یتیم که بیقرار پدر ... یا بیابان که بیقرار نسیم ... یا باغ که بیقرار بهار ... بیقرارتان هستیم ای قرار دل های پریشان ...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_218 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مریم خانم ما، دیپلم خیاطی گرفته، ماشاالله لباس میدوزه آدم حض میکنه، از اون مهمتر، خانم، راننده شده، گواهینامه گرفته داداشم لبخند پهنی زد، گفت به به مریم خانم، ماشاالله به خواهر زرنگ من فوری مینا با یه چهره‌ای که داد میزد، داره از حسودی میترکه، رو کرد به من به مسخره گفت مگه تو ماشین داری که رفتی رانندگی یاد گرفتی پدر شوهرم با لبخند ابرویی بالا داد، کش دار گفت بله مینا خانم، ماشینم داره، پرایدی که توی حیاط پارک کردم برای مریمِ رنگ به صورت مینا نموند، گفت... شما براش خریدی؟ نه، ماشین احمد رضاست، که به جای مهریه به نامش زدم مینا که رنگ به صـورتش نمونده، لب هاش. رو، نازک کرد، خودش رو کُشت، به زور گفت خدا بیامرزه احمد رضا رو، ولی فکر کنم مهریه مریم بیش از یه ماشین پراید بود پدر شوهرم گفت بله مینا خانم، شما درست میگید، ما یه تیکه زمین برای مریم به اسم خودش خریدیم، دادیم دست یه آدم مطمئن نصفه کاری، سهم مریم رو هم میریزیم به حساب خودش، اینم بگم با یه زمین و ماشینی که به مریم دادیم، هنوز بابت مهریه از ما طلب داره رو کردم به پدر شوهرم بابا جون من که گفتم، بقیه‌اش رو نمیگیرم، حلال کردم مریم جان منم که گفتم، من تا قرون آخرش رو بهت میدم گرچه من واقعی دارم میگم بخشیدم، ولی به احترام پدر شوهرم ساکت شدم با خودم گفتم مریم، با این حسادت مینا خدا به دادت برسه، سریع از مینا چشم برداشتم، در جواب داداشم گفتم ممنون داداش، هر چی یاد گرفتم رو مدیون، پدر شوهر مادر شوهرم هستم، خیلی پشتم بودن پدر شوهرم گفت ما هر کاری کردیم وظیفمون بوده، موفقیت تو هم از زرنگی و با هوشی خودت بوده... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پربازدید ترین کلیپ توسط خانوم ها😳 خبر شوکه کننده 😱 😱 برای همیشه از شر پوست مرده و پر از لک خلاص شو 🟣 فرصت محدود 🟣 هر چه سریع تر عدد ۷۵ رو به ۱۰۰۰۴۳۳۱ پیامک کنید 🧏 از بین بردن سریع جای جوش و کک و سیاهی پوست فقط با این محصول👌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
وقتی می خواست بیرون برود با صدایی بغض آلودگفتم: «علی جونم، کی برمی گردی؟!» مکثی کرد، برگشت به سمت من، خیلی مصمم گفت: «ما مسافر کربلاییم، راه کربلا که باز شد بر می‌گردیم!! روزی که اولین کاروان به سوی کربلا عزیمت می‌کرد، پیکرش بازگشت. به امید دیدار در کربلا 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔴 آثار و برکات دعا برای فرج 🔵 کسی که برای فرج بسیار دعا می کند چنان است که ۹ هزار سال خداوند را عبادت کرده، هر روزش روزه و هر شبش مشغول به نماز. 📚 مکیال المکارم جلد ١ آخر بخش ۵ 🌕 خوشا به حال روزه داری که هر سحر و افطار دعا برای فرج را فراموش نمی کند. 💝الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج💝
🌹🕊شهــادت راز هــستی است و تا چشم هــا ڪم سوست هــموارہ راز خواهــد ماند . . . 🥀🕊 🕊🥀 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🦋وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_219 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گرم صحبت بودیم، زن داداشم گفت ساعت از نیمه شب گذشته، بریم بخوابیم. رو کرد به پدر شوهرم شما هم خسته اید برید استراحت کنید پدر شوهرم گفت اجازه بدید یه زنگ بزنم به راننده ماشینی که داره اثاث مریم رو میاره ببینم کجاست، اگر این نزدیکی هاست که صبر کنیم اما اگر خیلی مونده که برسه بریم بخوابیم رنگ مینا شد مثل گچ دیوار رو کرد به من مگه داری اثاث‌تم میاری؟ سر چرخوندم سمت داداشم به زن داداش نگفتی، من دارم اثاث میارم _نه یادم رفت مینا نگاه تندی به داداشم انداخت به من یادت رفت بگی، پیش خودت نگفتی این اثاث رو کجا بزاره؟ محمود اخم غلیظی به مینا کرد چرا، فکرشم کردیم، انباری حیاط رو آماده میکنیم، مریم اثاثش رو میزاره اونجا پریدم توی حرف داداشم، رو به مینا گفتم البته من میخوام توی همون انباری زندگی کنم مینا که اخم دادشم رو دید، خودش رو جمع جور کرد، لحن صحبت کردنشم عوض کرد، رو به داداشم گفت توی انباری وسایل زیادی هست اونها رو چیکار کنیم؟ داداشم که هنوز از رفتار مینا ناراحت بود، با همون اخم گفت خیلی از اون وسایلها به درد نمی خوره میندازیم دور، بقیه رو هم بیار تو خونه یه جایی جاشون بده مینا، ترسید مخالفت کنه داداشم جلوی پدر شوهرم یه چیزی بهش بگه، لبخند مصنوعی زد باشه محمود آقا هر چی صلاح شماست به خودم گفتم، من که به محمود گفتم دارم اثاث میارم، پس چرا به مینا نگفته، الانم شرایطش نیست که بپرسم، بهتره بی خیال بشم پدر شوهرم، شماره راننده ماشین اثاث رو گرفت سلام، خسته نباشی امیر آقا کجایی شما؟ عه پس رسیدی باشه بیا داداشم اروم گفت ببین شام خورده یا نه پدر شوهرم گفت شام خوردی؟ نوش جان چشم چایی آماده است خدا حافظ تماس رو قطع کرد، رو کرد به داداشم میگه اول جاده روستا هستم، شام خوردم، اگر باشه یه دو تا چایی بخورم داداشم رو کرد به مینا پاشو برو یه چایی تازه دم کن، این بنده خدا خسته است... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_220 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مینا چشمی گفت، ازجاش بلند شد رفت توی آشپز خونه که چایی دم کنه پدر شوهرم رو. کرد به داداشم اگر میشه بریم این انباری رو یه نگاه بندازیم داداشم بلند شد ایستاد چرا نشه بیاید بریم ببینیم به خودم گفتم، زود باش تو هم پاشو باهاشون برو، و گرنه الان مینا تنها گیرت میاره، میبندت به رگبار حرف، بلند شدم، همراه پدر شوهر و داداشم، اومدیم انباری، داداشم دسته کلیدش رو در آورد، با یکی از کلیدها انباری، قفل رو باز کرد، کلید برق رو زد، انباری روشن شد پدر شوهرم رو کرد به داداشم خوبه بزرگه، یه گوشه‌‌اش آشپز خونه درست کن، یه پنجره، بزار، هم نور گیرش خوب میشه، هم بوی غذا بره بیرون، چشم حاجی، یه حموم دستشویی هم جدا از این اتاق براش میندازم رو به داداشم گفتم داداش درش رو، رو به اتاق باز کن، خودت که میدونی زمستونها چقدر هوا سرد میشه باشه، صبر کن برات درستش میکنم صدای یا الله یه آقایی اومد داداشم گفت خودشه، راننده ماشینِ ، زنگ زده اینجا که صدا نمیاد، مینا در رو باز کرده، اومدیم توی حیاط، داداشم و پدر شوهرم با راننده کلی سلام و حال و احوالپرسی و خسته نباشی کردن، راننده گفت اثات رو کجا بزاریم داداشم گفت اول شما بیا بریم توی خونه، یه دو. تا جایی بخور خستگی از تنت در بره، بعد کمک میکنیم اثاث رو خالی میکنیم راننده گفت آخه شاگردم توی ماشین هست _خب باشه، اونم خسته است، بهش بگید بیاد یه چایی بخوره، خستگی در کنه، بعد کمک میکنیم خالی میکنیم راننده گفت، اطاعت امر، رفت که شاگردش رو بیاره، داداشم رو کرد به من تو بیا برو تو خونه با بی میلی چشمی گفتم، وارد خونه شدم، نگاهم افتاد به مینا، به قدری عصبی و خشمگینِ، که ترسیدم بهم حمله کنه، به خودم گفتم، بنده خدا ترس من از تو به خاطر پدر شوهرم هست، که این دو روزی که اینجاست، ناراحت نشه، وگر نه من دیگه اون دختر کوچولوی ترسو نیستم، که تو هر بلایی بخواهی سرش در بیاری! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🕊 「 شھدا‌قلب‌بزرگۍداشتند‌کھ‌ براےقلب‌هاۍما‌پرواز‌ڪردند..✨」 🌷🕊 شهادت آرزومه💚🌷🖤🕊