eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
780 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک توصیف بسیار زیبا از مداح عزیز هلالی🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دائم الذکرباشید سخنران: استاد عالی🎤 ✨سعی کنیم دائم به یاد امام_زمان عجل‌ الله تعالی فرجه باشید..🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_217 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خب پدر مادرم میاوردید، ماشین که جا داشت اونها مریض احوالند، توان مسافرت ندارند خیلی خوش امدید، بفرمایید، داخل نفس راحتی کشیدم، سرم رو گرفتم رو به آسمون، تو دلم گفتم، خدایا شکرت، که پدر شوهرم رو تحویل گرفت، من خجالت زده نشدم سه تایی رفتیم توی خونه مینا از توی آشپز خونه اومد بیرون. سلام زن داداش، حالت خوبه سلام خوبم خواستم برم جلو باهاش روبوسی کنم، ولی اصلا رو نشون نداد رو. کرد به پدر شوهرم، سلام حاج آقا خیلی خوش آمدید. با دستش، مبل رو نشون داد بفرمایید بنشیند، سر پا وانستید خسته راهید، استراحت کنید خیلی ممنون، اگر اجازه بدید ما اول نمازمون رو بخونیم به خودم گفتم، عیبی نداره که من رو تحویل نگرفت، باز خدا رو شکر که به پدر شوهرم روی خوش نشون داد، هر دو نمازمون رو خوندیم، پدر شوهرم نشست روی مبل، من اومدم آشپز خونه، کمک زن داداشم، زن داداش چیکار داری برات انجام بدم _ماست از یخچال بردار، دوغ درست کن هم زمانی که دوغ درست میکردم گفتم، بچه‌ها کجا هستن؟ خونه مامانم فهمیدم چرا برده گذاشته‌تشون اونجا، می دونه که من و فرزانه خیلی همدیگر رو دوست داریم، نتو نسته احساس من و اون رو، در ورود به خونه ببینه، خدا عاقبت من رو با مینا بخیر کنه، دوغ رو درست کردم، گفتم، دیگه چیکار کنم. سفره رو از توی کابینت بردار، پهن کن تو حال، بیا بشقاب قاشق‌هارو ببر سفره انداختم، وسایلهاش رو.چیدم، از بوی قرمه سبزی و عطر زعفران مرغ فهمیدم که دوجور خورشت درست کرده، غذا رو کشید، بردم گذاشتم سر سفره، دور هم خوردیم، سفره رو جمع کردم، ظرفها رو شستم، اومدم توی حال، با دیدن برادرم و پدر شوهرم که گرم صحبتند، لبخند رضایتی به لبم نشست، نشستم روی مبل، یه چایی از توی سینی روی میز برداشتم، برادرم چشمش افتاد به من گفت خب دیگه چه خبر؟ _خدا رو شکر داداش، خبر خاصی ندارم پدر شوهرم گفت عه چرا خبر خاصی نداری، اتفاقا دو تا خبر از مریم دارم، که خیلی هم خاص هستن داداشم، لبخندی زد عه بگید ببینم چه خبریه؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه👇👇🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌷شهید که شد جنازش موند تو منطقه. حاج حسین خرازی منو فرستاد تا دنبالش بگردم. رفتم منطقه، همه جا رو آب گرفته بود. هر چی گشتم اثری از علی نبود خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد. خودش اومد بازگشتیم، فایده نداشت، جنازش موند که موند.... 🌷علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه. خواسته بود شهید که شد بی‌مزار بمونه شبیه بی‌بی. حاجتش رو گرفت، همون‌طور که می‌خواست گمنام باقی موند و بدون مزار.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی قوچانی -رفاقت‌با‌شهدا🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
وقتی می خواست بیرون برود با صدایی بغض آلودگفتم: «علی جونم، کی برمی گردی؟!» مکثی کرد، برگشت به سمت من، خیلی مصمم گفت: «ما مسافر کربلاییم، راه کربلا که باز شد بر می‌گردیم!! روزی که اولین کاروان به سوی کربلا عزیمت می‌کرد، پیکرش بازگشت. به امید دیدار در کربلا 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
سلام مولای ما ، مهدی جان بیقرارتان هستیم مثل تشنه که بیقرار آب ... یا یتیم که بیقرار پدر ... یا بیابان که بیقرار نسیم ... یا باغ که بیقرار بهار ... بیقرارتان هستیم ای قرار دل های پریشان ...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_218 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مریم خانم ما، دیپلم خیاطی گرفته، ماشاالله لباس میدوزه آدم حض میکنه، از اون مهمتر، خانم، راننده شده، گواهینامه گرفته داداشم لبخند پهنی زد، گفت به به مریم خانم، ماشاالله به خواهر زرنگ من فوری مینا با یه چهره‌ای که داد میزد، داره از حسودی میترکه، رو کرد به من به مسخره گفت مگه تو ماشین داری که رفتی رانندگی یاد گرفتی پدر شوهرم با لبخند ابرویی بالا داد، کش دار گفت بله مینا خانم، ماشینم داره، پرایدی که توی حیاط پارک کردم برای مریمِ رنگ به صورت مینا نموند، گفت... شما براش خریدی؟ نه، ماشین احمد رضاست، که به جای مهریه به نامش زدم مینا که رنگ به صـورتش نمونده، لب هاش. رو، نازک کرد، خودش رو کُشت، به زور گفت خدا بیامرزه احمد رضا رو، ولی فکر کنم مهریه مریم بیش از یه ماشین پراید بود پدر شوهرم گفت بله مینا خانم، شما درست میگید، ما یه تیکه زمین برای مریم به اسم خودش خریدیم، دادیم دست یه آدم مطمئن نصفه کاری، سهم مریم رو هم میریزیم به حساب خودش، اینم بگم با یه زمین و ماشینی که به مریم دادیم، هنوز بابت مهریه از ما طلب داره رو کردم به پدر شوهرم بابا جون من که گفتم، بقیه‌اش رو نمیگیرم، حلال کردم مریم جان منم که گفتم، من تا قرون آخرش رو بهت میدم گرچه من واقعی دارم میگم بخشیدم، ولی به احترام پدر شوهرم ساکت شدم با خودم گفتم مریم، با این حسادت مینا خدا به دادت برسه، سریع از مینا چشم برداشتم، در جواب داداشم گفتم ممنون داداش، هر چی یاد گرفتم رو مدیون، پدر شوهر مادر شوهرم هستم، خیلی پشتم بودن پدر شوهرم گفت ما هر کاری کردیم وظیفمون بوده، موفقیت تو هم از زرنگی و با هوشی خودت بوده... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پربازدید ترین کلیپ توسط خانوم ها😳 خبر شوکه کننده 😱 😱 برای همیشه از شر پوست مرده و پر از لک خلاص شو 🟣 فرصت محدود 🟣 هر چه سریع تر عدد ۷۵ رو به ۱۰۰۰۴۳۳۱ پیامک کنید 🧏 از بین بردن سریع جای جوش و کک و سیاهی پوست فقط با این محصول👌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
وقتی می خواست بیرون برود با صدایی بغض آلودگفتم: «علی جونم، کی برمی گردی؟!» مکثی کرد، برگشت به سمت من، خیلی مصمم گفت: «ما مسافر کربلاییم، راه کربلا که باز شد بر می‌گردیم!! روزی که اولین کاروان به سوی کربلا عزیمت می‌کرد، پیکرش بازگشت. به امید دیدار در کربلا 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔴 آثار و برکات دعا برای فرج 🔵 کسی که برای فرج بسیار دعا می کند چنان است که ۹ هزار سال خداوند را عبادت کرده، هر روزش روزه و هر شبش مشغول به نماز. 📚 مکیال المکارم جلد ١ آخر بخش ۵ 🌕 خوشا به حال روزه داری که هر سحر و افطار دعا برای فرج را فراموش نمی کند. 💝الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج💝
🌹🕊شهــادت راز هــستی است و تا چشم هــا ڪم سوست هــموارہ راز خواهــد ماند . . . 🥀🕊 🕊🥀 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🦋وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_219 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گرم صحبت بودیم، زن داداشم گفت ساعت از نیمه شب گذشته، بریم بخوابیم. رو کرد به پدر شوهرم شما هم خسته اید برید استراحت کنید پدر شوهرم گفت اجازه بدید یه زنگ بزنم به راننده ماشینی که داره اثاث مریم رو میاره ببینم کجاست، اگر این نزدیکی هاست که صبر کنیم اما اگر خیلی مونده که برسه بریم بخوابیم رنگ مینا شد مثل گچ دیوار رو کرد به من مگه داری اثاث‌تم میاری؟ سر چرخوندم سمت داداشم به زن داداش نگفتی، من دارم اثاث میارم _نه یادم رفت مینا نگاه تندی به داداشم انداخت به من یادت رفت بگی، پیش خودت نگفتی این اثاث رو کجا بزاره؟ محمود اخم غلیظی به مینا کرد چرا، فکرشم کردیم، انباری حیاط رو آماده میکنیم، مریم اثاثش رو میزاره اونجا پریدم توی حرف داداشم، رو به مینا گفتم البته من میخوام توی همون انباری زندگی کنم مینا که اخم دادشم رو دید، خودش رو جمع جور کرد، لحن صحبت کردنشم عوض کرد، رو به داداشم گفت توی انباری وسایل زیادی هست اونها رو چیکار کنیم؟ داداشم که هنوز از رفتار مینا ناراحت بود، با همون اخم گفت خیلی از اون وسایلها به درد نمی خوره میندازیم دور، بقیه رو هم بیار تو خونه یه جایی جاشون بده مینا، ترسید مخالفت کنه داداشم جلوی پدر شوهرم یه چیزی بهش بگه، لبخند مصنوعی زد باشه محمود آقا هر چی صلاح شماست به خودم گفتم، من که به محمود گفتم دارم اثاث میارم، پس چرا به مینا نگفته، الانم شرایطش نیست که بپرسم، بهتره بی خیال بشم پدر شوهرم، شماره راننده ماشین اثاث رو گرفت سلام، خسته نباشی امیر آقا کجایی شما؟ عه پس رسیدی باشه بیا داداشم اروم گفت ببین شام خورده یا نه پدر شوهرم گفت شام خوردی؟ نوش جان چشم چایی آماده است خدا حافظ تماس رو قطع کرد، رو کرد به داداشم میگه اول جاده روستا هستم، شام خوردم، اگر باشه یه دو تا چایی بخورم داداشم رو کرد به مینا پاشو برو یه چایی تازه دم کن، این بنده خدا خسته است... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_220 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مینا چشمی گفت، ازجاش بلند شد رفت توی آشپز خونه که چایی دم کنه پدر شوهرم رو. کرد به داداشم اگر میشه بریم این انباری رو یه نگاه بندازیم داداشم بلند شد ایستاد چرا نشه بیاید بریم ببینیم به خودم گفتم، زود باش تو هم پاشو باهاشون برو، و گرنه الان مینا تنها گیرت میاره، میبندت به رگبار حرف، بلند شدم، همراه پدر شوهر و داداشم، اومدیم انباری، داداشم دسته کلیدش رو در آورد، با یکی از کلیدها انباری، قفل رو باز کرد، کلید برق رو زد، انباری روشن شد پدر شوهرم رو کرد به داداشم خوبه بزرگه، یه گوشه‌‌اش آشپز خونه درست کن، یه پنجره، بزار، هم نور گیرش خوب میشه، هم بوی غذا بره بیرون، چشم حاجی، یه حموم دستشویی هم جدا از این اتاق براش میندازم رو به داداشم گفتم داداش درش رو، رو به اتاق باز کن، خودت که میدونی زمستونها چقدر هوا سرد میشه باشه، صبر کن برات درستش میکنم صدای یا الله یه آقایی اومد داداشم گفت خودشه، راننده ماشینِ ، زنگ زده اینجا که صدا نمیاد، مینا در رو باز کرده، اومدیم توی حیاط، داداشم و پدر شوهرم با راننده کلی سلام و حال و احوالپرسی و خسته نباشی کردن، راننده گفت اثات رو کجا بزاریم داداشم گفت اول شما بیا بریم توی خونه، یه دو. تا جایی بخور خستگی از تنت در بره، بعد کمک میکنیم اثاث رو خالی میکنیم راننده گفت آخه شاگردم توی ماشین هست _خب باشه، اونم خسته است، بهش بگید بیاد یه چایی بخوره، خستگی در کنه، بعد کمک میکنیم خالی میکنیم راننده گفت، اطاعت امر، رفت که شاگردش رو بیاره، داداشم رو کرد به من تو بیا برو تو خونه با بی میلی چشمی گفتم، وارد خونه شدم، نگاهم افتاد به مینا، به قدری عصبی و خشمگینِ، که ترسیدم بهم حمله کنه، به خودم گفتم، بنده خدا ترس من از تو به خاطر پدر شوهرم هست، که این دو روزی که اینجاست، ناراحت نشه، وگر نه من دیگه اون دختر کوچولوی ترسو نیستم، که تو هر بلایی بخواهی سرش در بیاری! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🕊 「 شھدا‌قلب‌بزرگۍداشتند‌کھ‌ براےقلب‌هاۍما‌پرواز‌ڪردند..✨」 🌷🕊 شهادت آرزومه💚🌷🖤🕊
بعد از سالها، همین یه پسر را داشتم، نمی خواستم بی پشت بمونم ولی به مادرش گفتم: دیگه محمود را فرزند خودت ندان! او دیگر مال ما نیست، مال خداست خودش از قبل ذخیره نگهش داشته بوده برای همین روزها..!🍃 شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_221 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 ۲۲۲ به قلم ✍️⁩ (لواسانی) زن داداشم با حرص دندونهاش رو بهم فشرد گفت تو اینجا خودتم زیادی هستی حالا رفتی اثاثتم اوردی گرچه حرفش برام خیلی زور داره، ولی فعلا جز سکوت چاره‌ی دیگه ای ندارم داداشم سرش رو کرد توی خونه، صدا زد مینا، مریم برید توی یه اتاق مهمون داریم مینا رفت اتاق خوابشون، منم به ناچار پشتش رفتم، مینا نشست رو تختشون پشتشم کرد به من، منم نشستم زمین از صدای بفرمایید بفرمایید داداشم متوجه شدم که آقای راننده و شاگردش اومدن توی حال مینا طاقت نیاورد چرخید سمت من مریم، میدونی چرا سیاه‌بخت شدی؟ با این حرفش قلبم تیر کشید، فقط نگاهش کردم، ادامه داد چون تو و مامانت اسایش و ارامش من رو گرفتید، این چند وقتی که تو نبودی من یه زندگی ارومی داشتم، دوباره اومدی مخل ارامش و آسایش من بشی ازش رو برگردوندم آره، خوب بلدی مظلوم نمایی کنی، ولی من یه کاری میکنم از چشم عالم و ادم بیفتی، بلایی به سرت میارم، که مرغهای آسون به حالت گریه کنه دیگه نتونستم طاقت بیارم، گفتم هر کاری دوست داری بکن، ولی بدون که یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ صورتش رو مشمئز کرد خوبه، برای من آیه قرآن نخون، بدبخت همون دست خدا به آه من زد توی کمرت، که با هیجده سال سن بیوه شدی تو دلم گفتم، اگر. پدر شوهرم اینجا نبود، چنان جوابهای دندون شکنی بهت میدادم، که حالت جا بیاد از صدای تشکر کردن امیر آقا راننده ماشین و شاگردش، بعدم بسته شدن در خونه، متوجه شدم که رفتن، بلند شدم از اتاق خواب اومدم بیرون، مینا هم زمان که داره میاد بیرون زیر لب غرغر میکنه، نمی دونم تا کی من باید یه مزاحم توی زندگیم داشته. باشم برگشتم سمتش گفتم من با شما زندگی نمیکنم، اون انباری ته حیاط رو درستش میکنم میرم اونجا زندگی میکنم با تندی جواب داد بالاخره که باید هر روز قیافه نحس تو رو ببینم_ نه من رو هم نمی‌بینی، به داداشم میگم یه درم از ته حیاط به کوچه باز کنه، من ازاون در رفت و امد میکنم، _تو هنوز نیومده جای من رو تنگ کردی، من یه عالمه خنزل پنزل توی انباری داشتم، الان موندم چیکارشون کنم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هرکدام‌ازشمایک‌شهید‌رادوست‌خودبگیرد وسیره‌عملی‌وسبک‌زندگی‌او‌رابکارببندید ببینیدچطوررنگ‌وبوی‌شهداءرابه‌خود می‌گیریدوخدا‌به‌شما‌عنایت‌می‌کند..⚘💔 شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🕊 شھيد،شھید‌میشـود مامرده‌هاهم،°خواهیم‌مرد° ھــر‌آنطور‌ڪه‌زندگی‌کنیم همانطور‌میمیریم.. شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
‌🍃بِسمِ الرَّحمن الرحیم🍃 🍃می گفت: لازمه ی شرافت یک ملت، استقلال است* آری! همین گونه است و ما در این ادوار، حلاوت این و کرامت را نوش روح و اندیشه مان کرده‌ایم. 🍃ما به کمند حقیقت و حقانیت چنگ زده ایم و به نور رسیده‌ایم و مگر نه اینکه، "بدون حقیقت، میسر نیست"* و ما، برای نواختن نوای آزادی، از هرچه در برداشته‌ایم فروگذار نکرده ایم. 🍃ما پیکارکرده و جوشیده و خروشیده ایم. ما به دست آورده‌ایم، و اعتبار را و از دست داده‌ایم، مردمان بی آلایش و ره جوی آسمان را. آنها که نماد پایمردی گشته‌اند.🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد ‌: ۱۲۵۹ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ شهریور ۱۲۹۹ 📆تاریخ انتشار طرح : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🌹مزار شهید : تهران ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود بسیار زیبای "خوش به حال شهدا" 🌷 شادی روح شهدا 🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۲۲۲ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 223 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چرخیدم سمتش گفتم من هیچ جای تو رو تنگ نکردم، اینجا خونه پدریِ منم هست، یعنی از این حیاط و خونه به این بزرگی یه انباریش به من نمی رسه؟ زد توی سینش با حرص گفت پس من چی، من نباید یه ارامشی توی زندگیم داشته باشم، همیشه باید یه نفر سومی توی زندگیم باشه؟ همیشه باید تا با شوهرم میشینم تا مادرت زنده بود یه بند بگه مادرم، الانم بگه خواهرم، یعنی باید همه حواسش شماها باشید زن داداش، داداش که خیلی دوستت داره، من دیدم توی زندگیتون، همیشه حرف اول رو شما میزنید لبهاش رو جمع کرد آره جون خودت، اگر حرف، حرف من بود که الان تو اینجا نبودی، اصلا به من نگفته دارن اثاثهای تورو میارن، بعد هم که بهش اعتراض میکنم با من بد اخلاقی میکنه دلم براش سوخت، زن داداش من دچار بیماری حسادت شده، لحنم رو آروم کردم گفتم من بهت قول میدم، انباری رو درست کنم اصلا این طرفی نیام فرقی نمیکنه که بیای یا نیای در هر صورت محمود یکسر میگه مریم مریم زن داداش همه خواهر برادرها همدیگر رو دوست دارن، الان خودت چقدر برادر خواهرهات رو دوست داری، پس داداش منم باید اعتراض کنه مریم دهنت رو ببند، لازم نکرده تو چیزی به من یاد بدی. به خودم گفتم نه خیر این به هیچ صراطی مستقیم نیست، حرف حرف خودشه، واقعا اگر من جای دیگه ای رو داشتم میرفتم، که این اینقدر حرص نخوره، چون مینا که ناراحت باشه، تاثیرش روی فرزانه و فرزداد و محمودم هست، ولی آخه توی این روستا که همه به کار هم کار دارند من کجا برم، ایکاش مینا متوجه این رزیله اخلاقیِ حسادتش میشد و خودش رو درمان میکرد، منم که هرچی باهاش صحبت میکنم فایده ای نداره، قدم بر داشتم سمت پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار، عه چه قشنگ و مرتب وسایل‌هارو کنار هم میچینن، باید تا تعمیر انباری و اثاث کشی من به خونه جدیدم، حسابی مواظب وسایل‌هام باشم، که مینا بهشون آسیب نزنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
کانال عشاق الحسین - سیدرضا نریمانی.mp3
5.78M
چی میشه که من هم آقا علی‌ابن مهزیار شم💔 🎤کربلایی سید رضا_نریمانی 🌹 🚩‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎ @sedzaker
[مگر مردگان هم شهید می شوند که‌ما شهید شویم؟!] "شهادت" تنها برای زنده ها است آنان که یک عمر مرده‌اند..(🌪) یک لحظه هم "شهید" نخواهند شد!🌿 سلام تایمتون متبرک به یاد شهدا شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 223 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌ال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) همه اثاثم رو خالی کردن، پدر شوهرم و داداشم دارن سر کی کرایه ماشین رو حساب کنه، با هم بحث و تعارف میکنن، بالاخره داداشم زور شد کرایه رو حساب کرد، امیر اقا و شاگردش خدا حافظی کردن رفتن. پدر شوهرم با داداشم اومدن خونه، داداشم نگاهی به ساعت انداخت، رو. کرد به پدر شوهرم نیم ساعت مونده به اذان صبح، میترسم بخوابیم برای نماز صبح خواب بمونیم، پدر شوهرم گفت بله درست میگید، خوبه یه وضو بگیریم تا یه چند رکعت نماز بخونیم اذان رو گفتن، داداشم با پدر شوهرم وضو گرفتن، وایسادن به نماز، منم وضو گرفتم، سجاده پهن کردم، یکی دو. رکعت برای پدر و. مادرم، یه دو رکعتم برای احمدرضا خوندم، به دلم افتاد یه یاسین هم بخونم، ایات آخر سوره بودم اذان صبح رو گفتن، نماز صبح خوندیم، مینا اتاق قبلی که برای خودم بود و الان، کردش برای فرزاد با دست نشون داد گفت رخت خواب ببر توی اتاق پهن کن برای حاج آقا رفتم رخت خواب پهن کنم، پدر شوهرم دنبال من اومد، در رو بست خیلی آهسته گفت مریم جان، من میخواستم امشب با امیر آقا برگردم برم شیراز، ولی رفتار زن داداشت رو با تو دیدم، پشیمون شدم، به خودم گفتم بمونم اول این انباری رو برات درست کنم، خونه ات آماده بشه بعد برم، این مینایی که من میبینم، بد جور با تو سر ناسازگاری داره بله بابا اصلا از من خوشش نمیاد، ایکاش داداشم قبول کنه یه در به بیرون از سمت خونه من باز کنه، که دیگه من برای رفت و آمد مجبور نشم از در خونه مینا رد بشم سرش رو به تایید تکون داد آره درست میگی، به محمود میگم، یه درم از سمت خونه تو به کوچه باز کنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
44.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ادیان عالم منتظر یه روز آنچانی هستند❤️ پیشنهاد دانلود، ببین چه کسانی منتظر آقا هستند😢
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_224 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ممنونم بابا، خیلی‌خیلی هم ممنونم، بابت همه چیز، مخصوصا اینکه به خاطر ساخته شدن خونه من اینجا موندید و هم میخواهید داداشم رو راضی کنید که درِ جدا گانه کنار خونم بذاره، راستی بابا جونم بابا بگید در بزرگ بزارن، که بتونم ماشین رو از همون در خودم ببرم و بیارم اینم چشم، دیگه چیکارکنم لبخندی زدم دیگه بخوابید خوابهایی خوب و قشگ رنگی رنگی ببینید خنده پهنی زد اونم به چشم، حالا بگو تو کجا میخوابی؟ احتمالا تو اتاق فرزانه باشه بابا، پس برق رو خاموش کن برو بخواب چشم بابا شب بخیر شب تو هم بخیر دخترم برق رو خاموش کردم، در اتاقش رو بستم، اومدم توی حال مینا و محمود نبودن، رفتن خوابیدن، مینا نگفت من کجا بخوابم، ولی در اتاق فرزنه رو باز گذاشته، حتما منظورش اینه باید برم تو اتاق فرزانه بخوابم، چون جای دیگه‌ای نیست، ساکم رو که گذاشته بودم توی حال برداشتم، وارد اتاقش شدم، چشمم به وسایلش افتاد، دلتنگیم بهش بیشتر شد، زیر لب گفتم، الهی عمه فدات شه دختر با سلیقه خوشگل، دلم برات یه ذره شده، عزیز عمه، ساکم رو.گذاشتم کنار تخت، لباسهام رو در آوردم، بلوز یقه بسته آستین بلند، رنگیِ گلبهیم رو از توی ساک در آوردم پوشیدم، یه دامن مشگی هم پام کردم، روی تختش دراز کشیدم، خوابم رفت، با سرو صدایی که از توی حال میاد، بیدار شدم، از تخت اومدم پایین، یه نگاهی به آینه کمد فرزانه انداختم، از کیفم بورس در آوردم موهام رو بورس کشیدم، جمعشون کردم بالای سرم، گل سرم رو زدم بهش، لباسم رو مرتب کردم، در اناق رو باز کردم، رو به جمع که همه دور سفره صبحانه نشستن، گفتم سلام همه برگشتن سمت من سلام صبحت بخیر به چهره یکی یکیشون نگاه کردم، گفتم صبح شما هم بخیر نگاهم افتاد به مینا، یه نگاهی به سر تا پای من انداخت، با اعتراض لبش رو گردوند، سرش رو ریز تکون داد، به خودم گفتم، خدایا مگه چی شده، مگه من چیکار کردم، که اینطوری من رو نگاه میکنه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍂هر چند که سرگرم به نام و نانیم ما با تو هنوز بر سرِ پیمانیم... 🍂شاید که کمی عوض شده دنیامان اما به هوای فرجت می مانیم... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌹