eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
774 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۲۲۲ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 223 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چرخیدم سمتش گفتم من هیچ جای تو رو تنگ نکردم، اینجا خونه پدریِ منم هست، یعنی از این حیاط و خونه به این بزرگی یه انباریش به من نمی رسه؟ زد توی سینش با حرص گفت پس من چی، من نباید یه ارامشی توی زندگیم داشته باشم، همیشه باید یه نفر سومی توی زندگیم باشه؟ همیشه باید تا با شوهرم میشینم تا مادرت زنده بود یه بند بگه مادرم، الانم بگه خواهرم، یعنی باید همه حواسش شماها باشید زن داداش، داداش که خیلی دوستت داره، من دیدم توی زندگیتون، همیشه حرف اول رو شما میزنید لبهاش رو جمع کرد آره جون خودت، اگر حرف، حرف من بود که الان تو اینجا نبودی، اصلا به من نگفته دارن اثاثهای تورو میارن، بعد هم که بهش اعتراض میکنم با من بد اخلاقی میکنه دلم براش سوخت، زن داداش من دچار بیماری حسادت شده، لحنم رو آروم کردم گفتم من بهت قول میدم، انباری رو درست کنم اصلا این طرفی نیام فرقی نمیکنه که بیای یا نیای در هر صورت محمود یکسر میگه مریم مریم زن داداش همه خواهر برادرها همدیگر رو دوست دارن، الان خودت چقدر برادر خواهرهات رو دوست داری، پس داداش منم باید اعتراض کنه مریم دهنت رو ببند، لازم نکرده تو چیزی به من یاد بدی. به خودم گفتم نه خیر این به هیچ صراطی مستقیم نیست، حرف حرف خودشه، واقعا اگر من جای دیگه ای رو داشتم میرفتم، که این اینقدر حرص نخوره، چون مینا که ناراحت باشه، تاثیرش روی فرزانه و فرزداد و محمودم هست، ولی آخه توی این روستا که همه به کار هم کار دارند من کجا برم، ایکاش مینا متوجه این رزیله اخلاقیِ حسادتش میشد و خودش رو درمان میکرد، منم که هرچی باهاش صحبت میکنم فایده ای نداره، قدم بر داشتم سمت پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار، عه چه قشنگ و مرتب وسایل‌هارو کنار هم میچینن، باید تا تعمیر انباری و اثاث کشی من به خونه جدیدم، حسابی مواظب وسایل‌هام باشم، که مینا بهشون آسیب نزنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
کانال عشاق الحسین - سیدرضا نریمانی.mp3
5.78M
چی میشه که من هم آقا علی‌ابن مهزیار شم💔 🎤کربلایی سید رضا_نریمانی 🌹 🚩‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎ @sedzaker
[مگر مردگان هم شهید می شوند که‌ما شهید شویم؟!] "شهادت" تنها برای زنده ها است آنان که یک عمر مرده‌اند..(🌪) یک لحظه هم "شهید" نخواهند شد!🌿 سلام تایمتون متبرک به یاد شهدا شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 223 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌ال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) همه اثاثم رو خالی کردن، پدر شوهرم و داداشم دارن سر کی کرایه ماشین رو حساب کنه، با هم بحث و تعارف میکنن، بالاخره داداشم زور شد کرایه رو حساب کرد، امیر اقا و شاگردش خدا حافظی کردن رفتن. پدر شوهرم با داداشم اومدن خونه، داداشم نگاهی به ساعت انداخت، رو. کرد به پدر شوهرم نیم ساعت مونده به اذان صبح، میترسم بخوابیم برای نماز صبح خواب بمونیم، پدر شوهرم گفت بله درست میگید، خوبه یه وضو بگیریم تا یه چند رکعت نماز بخونیم اذان رو گفتن، داداشم با پدر شوهرم وضو گرفتن، وایسادن به نماز، منم وضو گرفتم، سجاده پهن کردم، یکی دو. رکعت برای پدر و. مادرم، یه دو رکعتم برای احمدرضا خوندم، به دلم افتاد یه یاسین هم بخونم، ایات آخر سوره بودم اذان صبح رو گفتن، نماز صبح خوندیم، مینا اتاق قبلی که برای خودم بود و الان، کردش برای فرزاد با دست نشون داد گفت رخت خواب ببر توی اتاق پهن کن برای حاج آقا رفتم رخت خواب پهن کنم، پدر شوهرم دنبال من اومد، در رو بست خیلی آهسته گفت مریم جان، من میخواستم امشب با امیر آقا برگردم برم شیراز، ولی رفتار زن داداشت رو با تو دیدم، پشیمون شدم، به خودم گفتم بمونم اول این انباری رو برات درست کنم، خونه ات آماده بشه بعد برم، این مینایی که من میبینم، بد جور با تو سر ناسازگاری داره بله بابا اصلا از من خوشش نمیاد، ایکاش داداشم قبول کنه یه در به بیرون از سمت خونه من باز کنه، که دیگه من برای رفت و آمد مجبور نشم از در خونه مینا رد بشم سرش رو به تایید تکون داد آره درست میگی، به محمود میگم، یه درم از سمت خونه تو به کوچه باز کنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
44.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ادیان عالم منتظر یه روز آنچانی هستند❤️ پیشنهاد دانلود، ببین چه کسانی منتظر آقا هستند😢
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_224 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ممنونم بابا، خیلی‌خیلی هم ممنونم، بابت همه چیز، مخصوصا اینکه به خاطر ساخته شدن خونه من اینجا موندید و هم میخواهید داداشم رو راضی کنید که درِ جدا گانه کنار خونم بذاره، راستی بابا جونم بابا بگید در بزرگ بزارن، که بتونم ماشین رو از همون در خودم ببرم و بیارم اینم چشم، دیگه چیکارکنم لبخندی زدم دیگه بخوابید خوابهایی خوب و قشگ رنگی رنگی ببینید خنده پهنی زد اونم به چشم، حالا بگو تو کجا میخوابی؟ احتمالا تو اتاق فرزانه باشه بابا، پس برق رو خاموش کن برو بخواب چشم بابا شب بخیر شب تو هم بخیر دخترم برق رو خاموش کردم، در اتاقش رو بستم، اومدم توی حال مینا و محمود نبودن، رفتن خوابیدن، مینا نگفت من کجا بخوابم، ولی در اتاق فرزنه رو باز گذاشته، حتما منظورش اینه باید برم تو اتاق فرزانه بخوابم، چون جای دیگه‌ای نیست، ساکم رو که گذاشته بودم توی حال برداشتم، وارد اتاقش شدم، چشمم به وسایلش افتاد، دلتنگیم بهش بیشتر شد، زیر لب گفتم، الهی عمه فدات شه دختر با سلیقه خوشگل، دلم برات یه ذره شده، عزیز عمه، ساکم رو.گذاشتم کنار تخت، لباسهام رو در آوردم، بلوز یقه بسته آستین بلند، رنگیِ گلبهیم رو از توی ساک در آوردم پوشیدم، یه دامن مشگی هم پام کردم، روی تختش دراز کشیدم، خوابم رفت، با سرو صدایی که از توی حال میاد، بیدار شدم، از تخت اومدم پایین، یه نگاهی به آینه کمد فرزانه انداختم، از کیفم بورس در آوردم موهام رو بورس کشیدم، جمعشون کردم بالای سرم، گل سرم رو زدم بهش، لباسم رو مرتب کردم، در اناق رو باز کردم، رو به جمع که همه دور سفره صبحانه نشستن، گفتم سلام همه برگشتن سمت من سلام صبحت بخیر به چهره یکی یکیشون نگاه کردم، گفتم صبح شما هم بخیر نگاهم افتاد به مینا، یه نگاهی به سر تا پای من انداخت، با اعتراض لبش رو گردوند، سرش رو ریز تکون داد، به خودم گفتم، خدایا مگه چی شده، مگه من چیکار کردم، که اینطوری من رو نگاه میکنه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍂هر چند که سرگرم به نام و نانیم ما با تو هنوز بر سرِ پیمانیم... 🍂شاید که کمی عوض شده دنیامان اما به هوای فرجت می مانیم... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_225 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اهمیتی بهش ندادم نشستم سر سفره، پدر شوهرم یه لیوان چایی گذاشت جلوم گفت مریم جان باشکر شیرینش میکنی یا با عسل ممنون آقا جون شما زحمت نکشید خودم بر میدارم تعارف میکنی دخترم، اینها نزدیک من هست دیگه بگو بهت بدم بی زحمت عسل رو بدید چای‌م رو با عسل شیرین کردم، لقمه گرفتم مشغول خوردن شدم، پدر شوهرم رو کرد به داداشم ان شاالله ساخت انباری رو از امروز شروع میکنید؟ نه حاجی من باید برم سر کار یه تریلی‌ی باید تعمیرش کنم راننده‌اش خیلی سفارش کرده، عجله داره، باشه جمعه که خودم خونه هستم شروع میکنم، یواش یواش درستش میکنم محمود جان من دیشب میتونستم با امیر آقا برگردم شیراز موندم که توی ساخت خونه بهت کمک کنم، تو بسپارش به من، کاریت نباشه آخه براتون زحمت میشه نه بابا چه زحمتی، میرم اوستا حسن رو میارم، یه دو تا گارگرم میگیرم سریع تمومش میکنیم دست‌تون درد نکنه، باشه شروع کنید _فقط به من بگید چقدر از زمین حیاط میتونم استفاده کنم هرچی که لازم شد، استفاده کنید خیلی خوشحال شدم، از ته دلم خدا رو شکر کردم، با خودم گفتم، الان که داداشم گفت، هر چقدر دلت خواست زمین بردار، به پدر شوهرم میگم یه اتاق خوابم بندازه داداشم رو کرد به پدر شوهرم حاجی با اجازت من برم مغازه ماشین اون بنده خدا رو درست کنم پدر شوهرمم بلند شد باشه شما برو منم میرم دنبال بنا داداشم دست کرد توی جیبش یه کارت در آورد، گرفت رو به پدر شوهرم این کارت رو بگیرید، برای بنایی دستتون باشه پدر شوهرم نگرفت باشه پیشت من خرج میکنم بعدا با هم حساب میکنیم داداشم کارت رو گذاشت جیب پیراهن پدر شوهرم تعارف نکن حاجی همین که داری برای بنایی زحمت میکشی واقعا ممنونتم هر دو خدا حافظی کردند رفتن منم شروع کردم به جمع کردن وسایل سفره... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر‌که‌پرسید‌چه‌دارم‌دگر‌از‌دار‌جهان همه‌ی‌دار‌و‌ندارم‌بنویسید‌حســــــن 💚 🕌🚩
سیلی که همسرم بهم زد خیلی برام گرون اومد، من دیگه نتونستم غذا بخورم، ولی شوهرم خورد و رفت بیرون سر کارش، خیلی با خودم در گیر فکری پیدا کردم، که به مامانم بگم یا نه، ولی در آخر نگفتم، برای شام با دقت بیشتر غذا درست کردم، شوهرم شب اومد خونه، انگار نه انگار که به من سیلی زده، مثل هرشب رفتار کرد، منم گر چه توی دلم خیلی از دستش ناراحت بودم، ولی گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🌷خاطرات فرزند شهید👆👆
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_226 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) استکانها رو گذاشتم توی سینی، بردم توی آشپزخونه، چشمم افتاد به مینا، چشم‌هاش رو ریز کرده با حرص زل زده به من، وقتی متوجه شد من دارم نگاهش میکنم، نفسش رو کلافه با عصبانیت داد بیرون، گفت خودت رو مظلوم کردی صداش رو نازک کرد انباری رو بدید من همونجا توش زندگی میکنم، بعدم نقشه کشیدی حاج رضا رو نگه داشتی که شوهر ساده من رو گول بزنی، برای خودت عمارت درست کنی وا رفته نگاهش کردم، تو دلم گفتم خونه به این بزرگی داری که توی هالش فقط چهار تا فرش دوازده متری انداختی بازم کناره‌هاش خالیه، سه تا اتاق خواب بزرگ داری، آشپز خونه دلباز، حیاط به این بزرگی، داری به اینکه حالا شاید قد یه اتاق خواب و آشپزخونه کوچیک از زمین حیاط گرفته بشه، تازه اونم ارث بابای خودمه حسودی میکنی، خدا به داد هر دومون برسه، به داد من برسه از آسیبهای حسادت تو، به داد خودت برسه برای بیماری های روحی که از حسادت میگیری و عمل های خوبت که با حسادت همه از بین میره حرفی نزدم اومدم توی هال که بقیه وسایل سفره رو ببرم، دنبالم اومد، گفت تو مگه احساس نداری که شوهر جونت مرده، هنوز سالش نشده مشگیت رو در آوردی یه رنگ شاد پوشیدی؟ _بعد از چهلم احمد رضا مادر شوهرم اصرار کرد که باید مشگیت رو در بیاری سرش رو تکون داد، لبش رو برگردوند مثلا که من دارم دروغ میگم نفس بلندی کشیدم، گفتم من بی احساس نیستم احمدرضا توی قلب منه، در ثانی مشگی پوشیدن و نپوشیدن من هیچ فرقی برای اون نداره، احمد رضا روحش با فاتحه، تلاوت قرآن و خیرات شاد میشه کشدار گفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سیلی که همسرم بهم زد خیلی برام گرون اومد، من دیگه نتونستم غذا بخورم، ولی شوهرم خورد و رفت بیرون سر کارش، خیلی با خودم در گیر فکری پیدا کردم، که به مامانم بگم یا نه، ولی در آخر نگفتم، برای شام با دقت بیشتر غذا درست کردم، شوهرم شب اومد خونه، انگار نه انگار که به من سیلی زده، مثل هرشب رفتار کرد، منم گر چه توی دلم خیلی از دستش ناراحت بودم، ولی گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🌷خاطرات فرزند شهید👆👆 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یاران‌شتاب‌کنید! گویندقافله‌ای‌در‌راه‌است که‌گنهکاران‌ر‌ادر‌آن‌راهی‌نیست! آری؛گنهکاران‌راراهی‌نیست؛ اما‌پشیمانان‌ر‌امیپذیرند🌿 شهادت آرزومه🕊💚🌷۱ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_227 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) آره خیلی تو قلبته، اینقدر که حاضر نشدی براش مشگی بپوشی، حالا از این گذشته، برای چی جلوی پدر شوهرت بی روسری میگردی متعجب نگاهش کردم پدر شوهر از نظر محرمیت مثل پدر خود آدم میمونه، منم لباس باز نپوشیدم که گناه داشته باشه، بلوزم یقه معمولیه، آستینش‌م بلنده، دامنم بلنده، اشکالی نداره هینی کرد اون چیزی که اشکال داره حیا‌ست که تو نداری، به احترام بزرگتری هم شده آدم باید جلوی پدر شوهرش یه روسری سرش کنه تو دلم گفتم، این ناراحت اومدن من و ساختن خونه است دنبال بهانه میگرده به من گیر بده، ساکت شدم، بقیه وسایل سفره رو جمع کردم، گذاشتم آشپزخونه، استکانهاو سینی رو شستم، اومدم توی هال، صدای زنگ خونه اومد، نگاهی کردم به مینا ببینم میلش هست من در رو باز کنم یا نه، از نگاهش فهمیدم، کلا منتظره من بلند شم در باز کنم، رفتم سمت آیفون، گوشی رو برداشتم کیه؟ صدای مادر مینا اومد باز کن ماییم سر صدای فرزانه و فرزادم میاد خوشحال از اینکه بچه‌ها مخصوصا فرزانه اومد دکمه آیفون رو زدم، گوشی رو. گذاشتم سر جاش اومدم توی حیاط، هرسه تا شون وارد شدند، رو به مادر مینا گفتم سلام حاج خانم با کم محلی تموم یه پیسی کرد، مثلا جواب سلام من رو گرفت، بیخیال تحویل نگرفتن عذرا خانم مادر مینا شدم، بغل باز کردم برای بچه ها، لبخند پهنی زدم الهی عمه فداتون بشه، خوشگلهای من هردوشون باصدای بلند و کش دار گفتن سلام عمه مریم دویدن سمتم، خودشون رو انداختن توی بغلم، هر دوشون رو بوسیدم و قربون صدقه رفتم، خوبید بچه‌ها فرزاد گفت عمه تو عرفیته‌ی متعجب سر تکون دادم عرفیته یعنی چی فرزانه اخمی بهش کرد فرزاد خوب نیست آدم فضول باشه رو به فرزانه گفتم چی شده، چرا دعواش میکنی، عرفیته دیگه چیه _مادر جونم به شما گفت عفریته، گفت دوباره این مریم عفریته اومد به خودم گفتم، خدا به داد من برسه از دست این مادر دختر رو به بچه‌ها گفتم عفریته یعنی غول بد جنس، به نظر شما من یه غول بد جنسم هر دوشون تند تند سرشون رو به چپ و راست تکون دادن نه نیستی بوسشون کردم، لبخند پهنی زدم صدام رو کلفت کردم گفتم ولی الان میخوام یه غول بدجنس بشم، دو تا بچه خوشگل و ناز رو بخورم، اگر فرار نکنید خورده میشید... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️میدونیداولین گروهی که با امام زمان (عجل الله ) وارد جنگ خواهند شد⁉️وهابی ها هستند
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_228 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فرزاد و فرزانه دویدن دور حیاط منم دنبالشون کردم، با خنده صدام رو. کلفت کردم وایسید خوشمزه ها من گشنمه صدای قهقه‌ی خنده‌ بچه‌ها فضای حیاط رو. پر کرده، مینا در خونه رو باز کرد، عصبی و با اخم داد زد بسه سرم رو بردید، چه خبرتونه، بچه‌ها بیاید تو خونه صورتش رو مشمئز کرد به من گفت _آره میبینم چقدر داغ‌ دار و غصه داری از مرگ شوهر جونت با دستش اشاره کرد به سر تا پای من دارم میبنم غصه‌هات رو، میبینم قلب شکستت رو، این‌طوری میکنی به همسایه‌ها بگی من از عزا در اومدم، میخوای برات خواستگار بیاد فرزانه ناراحت رو کرد به مامانش _چرا اینطوری میکنی، عمه داشت باهامون بازی میکرد خم شد یه دم پایی از جلوی در برداشت، با تمام قدرتش پرت کرد سمت فرزانه، داد زد تو دیگه خفه شو، تا خودم خفه‌ات نکردم، گم شو بیا خونه فرزانه ترسید جا خالی داد دم پایی بهش نخورد، تند تند گفت : باشه مامان غلط کردم، دیگه نمیگم مینا تهدید وار داد زد _گم شو بیا توی خونه، تا نیومدم از موهات نکشیدم بیارمت فرزانه اومد نزدیک ایون، دستهاش رو حائل بر صورتش گذاشت، خودش رو جمع کرد، با ترس خواست بره تو خونه، مینا مشتش رو به تهدید بلند کرد رو به فرزنه. _بزنم توی سرت بترکه فرزانه التماس کرد _نه مامان غلط کردم مچاله شده از کنار مامانش رفت توی هال، از صدای محکم بسته شدن در، فهمیدم رفته توی اتاقش در رو بسته. دلم خیلی برای فرزانه سوخت، اینقدر که بغض گلوم رو گرفت، ماتم زده نشستم لب ایوون، رفتم تو فکر زن داداش بیچاره من دچار بیماری حسادت شده، و چون متوجه رفتارهاش نیست، داره روز به روزم بدتر میشه اگر به داد خودش نرسه هم خودش و هم ماها رو در آتش و خشم حسادت میسوزونه، منم درسته عاشق بچه‌های برادرم هستم، ولی فعلا نباید خیلی باهاشون گرم بگیرم چون ممکنه از طرف مینا آسیب ببینن، مینا خیلی بچه‌هاش رو دوست داره، هیچ‌ جوره براشون کم نمیزاره، ولی از اینکه اونها من رو دوست داشته باشند متنفره قبل از ازدواجم با احمد رضا هم خوشش نمیومد بچه‌ها با من باشن ولی بعد از ازدواجم‌ و رفتنم به شیراز خیلی بدتر شده، حالا از بچه‌ها گذشته، مینا در مورد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
❤️ قبل هجران توآقا مابہ هجراﻥرفتہ ایم خودسرانہ ڪوبہ ڪو دنباﻝشیطاﻥرفتہ ایم یڪ هزاروسےصدوچندےست غیبت خوردہ ایم توتماماًحاضرےو مابہ هجراﻥرفتہ ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_229 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از دست دادن شوهر من چی پیش خودش فکر میکنه، واقعا توقع داره که من بعد از مرگ همسرم افسرده بشم و یا نقش آدمهای به ظاهر افسرده رو بازی کنم، الحق که اگر مراقبتهای مادر شوهرم نبود من افسرده شده بودم مادر احمد رضا با وجودی که خودش از داغی که دیده بود خیلی از نظر روحی بهم ریخته بود ولی به من روحیه میداد دلم از دست حرفهای و رفتارهای مینا خیلی شکست، ناخواسته اشک ازگوشه چشمم سر خورد و پایین افتاد، اشک چشمم رو با دستم پاک کردم میخوام برم توی خونه ولی از دست زخم زبانهای مینا و مادرش پام نمیکشه، بلند شدم رفتم کنار اثاث‌هام یه دوری زدم نگاهشون کردم، یه کم توی حیاط قدم زدم صدای زنگ در حیاط بعدم صدای پدر شوهرم و یه آقای دیگه از پشت در حیاط میاد، سریع اومدم توی خونه، مینا آیفون رو برداشت _کیه؟ دکمه ایفون رو زد، رفتم. پشت پنجره گوش پرده رو زدم کنار، پدر شوهرم با اوستا حسن هستند، سریع اومدم پشت در اتاق فرزانه، صدا زدم _فرزانه جان عمه در رو باز کنم منم در رو باز کرد، داخل شدم، زیر لب گفتم _الهی فدات شم عیبی نداره، مامانت یه کم عصبانی شد، ناراحت خیلی اروم گفت _مامانم از تو بدش میاد یواش لپش رو گرفتم، لبخند زدم _عیبی نداره درست میشه از توی ساکم جوراب ساقه بلند زخیمم رو. در اوردم تند تند پام کردم، روسری و چادر تو خونه ایمم سرم کردم اومدم بیرون، عذار خانم گفت _کجا به سلامتی؟ _همین جا هستم جایی نمیرم سریع از در هال اومدم توی حیاط، صدای پدر شوهرم از انباری میاد، پا تند کردم سمت انباری، دم در صدا زدم _بابا جون پدر شوهرم گفت _بیا تو بابا وارد شدم : سلام پدر شوهرم جواب سلامم رو گرفت، اوستا حسن گفت _سلام مریم خانم حالت خوبه _ممنون شما خوبید _خدا رو شکر خوبم، خدا بیامرزه بابات رو این خونتونم من ساختم، الان بگو اینجا رو چه مدلی بسازم، چند تا اتاق داشته باشه رو. کردم به پدر شوهرم _با اجازه شما بگو. بابا جان هر طوری که دوست داری خونت باشه بگو برات بسازه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_230 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید اوستاحسن، این انباری باشه هال، یه خواب بزرگ و آشپزخونه و حمام دستشویی هم برام بسازید، یه در بزرگم که بشه از توش ماشین بره بیرون و بیاد داخل حیاط برام بزارید یه در بزرگ که دارید می دونم ولی میخوام از این سمت خونه خودم یه در داشته باشه باشه به چشم، هرچی شما بگید _فقط هر چی زودتر ساخته بشه بهتره اونم به چشم، امروز با حاج رضا میریم مصالح ساختمانی رو میگیریم میاریم، یه دو تا هم کارگر میاریم سریع برات میسازیم یک دفعه به ذهنم اومد بگم یک اتاق بزرگم درست کنم من که خیاطی بلدم خوبه اینجا هم کلاس آموزش بگذارم و هم خیاطی کنم، سرمم گرم میشه به کار دیگه حوصله‌ مم سر نمیره رو به اوستا حسن گفتم میگم یه اتاق بزرگ دیگه‌ای که درش به بیرون باز بشه برام بسازید پدر شوهرم رو.کرد به من این اتاق رو برای چی می خوای? میخوام اینجا کلاس خیاطی بزنم لبخندی زد و سرش را تکون داد آفرین به تو دختر زرنگ، آدم باید همیشه مشغول به کار باشه، کار جوهره انسان هست، منم امشب با داداشت صحبت میکنم، میگم که قراره چقدر زمین استفاده بشه و چند تا اتاق ساخته بشه خیلی آروم لب خونی کردم جلوی زن داداشم نگو با اشار چشم و سرش گفت باشه نمیگم اوستا حسن گفت حاجی بریم مصالح بخریم، دیر میشه‌ها آره بیا بریم تا دم در حیاط بدرقه‌قشون رفتم، پدر شوهرم در رو باز کرد بره بیرون، برگشت سمت من مریم جان من ناهار نمیام احتمالا شامم نمیام کجا میرید؟ اوستا حسن زن و بچه‌اش رفتن مهمونی نیستن، به من گفت، منم تنها هستم بیا پیش من، میرم اونجا باشه بابا برید _راستی بابا، مینا خانم اذیتت نکرد که؟ گفتن اینکه بگم اذیتم کرد جز اینکه این بنده خدا رو ناراحت کنه فایده‌ دیگه‌ای نداره، سرم رو انداختم بالا نه بابا، اگرم حرفی بزنه من اهمیت نمیدم کار خوبی میکنی بابا، هر چی جواب بدی بدتره... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
راه‌ را‌ ڪه انتخاب ‌ڪردی، دیگر مال‌ خودت |نیستی| اگر ‌قرار‌ است درد‌ بڪشے، بِڪش. ولے آهُ ناله نڪݩ! اگر آهُ ناله ڪردی، متعلق به "دَردی" ،نَه راه...🌱 [شهـیدعلےماهانی] شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_231 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خدا حافظی کرد رفت، در حیاط رو بستم چاره ای جز اینکه برم توی خونه پیش مینا و مامانش ندارم زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم سرم رو گرفتم بالا خدایا توکل بر تو، وارد خونه شدم تا مامان مینا چشمش افتاد به من گفت خب دختر همونجا خونه مادر شوهرت میموندی عقد برادر شوهرت میشدی سکوت کردم و چیزی نگفتم ادامه داد. شما که خوب زود از عزا در اومدید میموندی دیگه اونجا اونها تو رو دوست داشتن تو هم اونها رو دوست داشتی، یا ببینم، نکنه پست زدن خواستن تو رو از سر خودشون باز کنن، فرستادنت اینجا واقعاً نمی دونم باید چیکار کنم، جواب بدم تو روی بزرگتر ایستادم جواب ندم این حرفها خیلی برام سنگین تموم میشه، خود خوری میکنم سکوت رو ترجیح میدم نشستم روی مبل، مینا گفت نه مادر هیچ از سر خودشون بازش نکردن نقشه‌ش چی هست که اومده اینجا نمی‌دونم، سر سفره پدر شوهرش میگه عسل بهت بدم یا شکر حتی اجازه نمیده مریم خم شه خودش برداره، الانم حاج آقا هوار سر من شده، که هی شام بپز ناهار بپز بزار جلوش تا خونه‌ی خانم رو بسازه، خدا شانس بده از این حرفش که گفت حاج آقا هوار سر من شده خیلی ناراحت شدم و دلم گرفت، چون این خونواده از یه عزت نفس بالایی برخوردارند، و اگر پدر شوهرم این حرف رو بشنوه واقعا ناراحت میشه مینا برگشت سمت من چرا لال شدی دو کلمه حرف بزن ببینم چرا برگشتی؟ هدف چی هست؟ نقشه‌ت چی هست؟ نفس بلندی کشیدم کلافه از حرفهاشون گفتم نه نقشه‌ای دارم نه چیزی اینجا زادگاه منِ، خونه پدریم هست اومدم اینجا در زادگاه خودم و خونه پدریم زندگی کنم چهره‌اش رو مشمئز کرد عه، پس چرا اون موقع که محمود بهت التماس می‌کرد میگفت بیا با ما بریم، اینجا زادگاهت نبود، حالا زادگاهت شده، فقط خدا میدونه چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ات هست، مریم خانم _اونموقع دوست داشتم اونجا باشم الان دوست دارم اینجا باشم آهان، یعنی داری میگی مینا به تو ربطی نداره، آره من همچین حرفی نزدم منظور حرفت همینه دیگه، همه درد سرهات برای منه، اونوقت توی روی من وامیستی میگی به تو ربطی نداره از حرفهاش کلافه شدم، واقعا داره حالم بهم میخوره، اختیار از دست دادم،بلند شدم ایستادم، صدام رو بردم بالا با بغضی که درگلوم اومد گفتم بسه دیگه، دست از سرم بردارید، چیکارمن دارید، مادر دختر افتادید به جون من هی حرف بار من میکنید، دوست داشتم لباس مشکیم رو در بیارم، دلمم خواسته بیام توی مِلک خودم زندگی کنم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_232 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) عذرا خانم قیافه حق به جانبی به خودش گرفت، زد پشت دستش وااای خدا به دور، چه نانجیب، مگه چی بهت گفتیم که خودت رو زدی به قربتی بازی رو.کرد به مینا اینا رو به محمود بگو وگرنه این دختره سوارت میشه دیگه واقعاً کلافه شدم طاقتم تموم شد رو.کردم به مینا باشه برو به داداشم بگو، ولی انصاف داشته باش راستش رو بگو، بگو از وقتی که پاش رو گذاشته توی این خونه، تنها گیرش آوردیم داریم با مادرم حرف بارش میکنیم، میگیم چرا اومدی اینجا، چرا لباس مشکی‌ت‌رو دراوردی یه چیز دیگه رو حتماً بهش بگو، بهش بگو مامانم میگه چرا زن برادر شوهرت نشدی؟ ببینم جرات داری این حرف‌ها رو بهش بگی، آهان یه چیز دیگه یادم رفت، بهش بگو یک‌سر خواهر برادر های من اینجا هستن دارن سر سفره تو شام و ناهار میخورن ولی حاج رضا که اومده اینجا یه شام و یه صبحانه خورده، من بهش میگم سر من هوار شده، اون‌وقت ببین داداشم چی بهت میگه، اون هایی که تو میری به داداشم میگی مینا خانم یه مشت دروغِ، حرف ها رو برعکس میکنی جاهایی رو که به نفع خودت هست رو میگی، هر جاشم که به ضررت باشه رو حذفش می‌کنی نمی‌گی، هر کاری دلت میخواد بکنی، بکن من تا جایی که بتونم برای آرامش برادرم و بچه‌های برادرم در مقابل اذیت آزار های تو سکوت می کنم، اما تو رو به خدا واگذار می‌کنم ان‌شاءالله جواب این اذیت و آزارهات رو خدا بهت بده، فقط یادت باشه چوب خدا صدا نداره ولی اگر هم بخوره درمان نداره از خونه اومدم توی حیاط، دلم میخواد از اینجا برم، ولی کجا برم جایی رو ندارم که برم، یه عمو دارم، که با اون پسرهای هیز چشم در اومدش، اونم با این شرایط من، اصلا و ابدا نمیتونم برم خونشون کلافه و ناراحت نشستم توی ایون، زانو غم بغل کردم، سرم رو گذاشتم روی پاهام، چند لحظه همین‌طوری نشستم، خودم رو دلداری دادم، ناراحت نشو خونه‌ت درست شه، راحت میشی، یاد الهه افتادم گوشیم رو در آوردم شماره‌ش رو گرفتم چند بوق خورد بله بفرمایید... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شیعیان امیرالمومنین علی علیه السلام لذت ببرید توصیف مولا امیرالمومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام 🖤❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_233 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سلام الهه حالت خوبه سلام مریم جان تویی؟ پس چرا شماره غریبه افتاد. حالا برات میگم اون شماره توی گوشیم نیست شماره جدید هست، تو چطوری چیکار می کنی؟ من خوبم تو چطوری? الحمدلله خدا رو شکر از نظر جسمی خوبم ولی حال روحیم تعریفی نداره عزیزم، خدا احمد رضا رو بیامرزه ممنون، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه، الهه اگه بهت بگم کجا هستم باور نمی‌کنی؟ نکنه اومدی اینجا روستامون؟ آره، من اینجا هستم خونه برادرم خوشحال هینی کشید راست بگو مریم؟ آره باور کن راست میگم عجب غافل‌گیرم کردی، الان میام دیدنت اول خواستم بگم نه نیا من خودمم از دست این دو تا مادر دختر اومدم توی حیاط ولی باز گفتم بذار بیاد دارم اینجا از دست این دو تا دق میکنم باشه بیا منتظرتم _الان میام با کلی خبر داغ اون حال روحیت رو هم خوب میکنم ببین الهه زنگ نزن من توی حیاط نشستم، دوتا تقه بزنی به در حیاط خودم باز میکنم _نیومده اون هیولا مینا اذیتت کرد حالا بیا برات میگم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم بی صبرانه چشم دوختم به در، صدای تقه اومد، تیز اومدم در رو باز کردم، تا همدیگر رو دیدم پریدیم بغل هم، چند ثانیه ای همدیگر رو سفت فشار دادیم، از هم جدا شدیم، خیره به صورت همدیگه لبخند زدیم، هردو هم زمان با هم گفتیم خوبی برامون جالب اومد زدیم زیر خنده، یه دفعه حواسم جمع شد، مینا و مامانش نشنوَن الان میان با اون زبون مثل عقرب کاشون‌شون، بهمون نیش میزنن، انگشتم رو. گذاشتم روی بینیم هیس، یه وقت میشنون میان کوفتمون میکنن مگه چندتا هستن که میگی میان? مینا و مامانش لبهاش رو. جمع کرد اوووه، کم بودن جن و پری از درو دیوار میبارید، خانم خودش کم بود مادر جانشان را هم آورده از حرفش خندم گرفت، آهسته در حیاط رو بستم دستش رو کشیدم به سمت گوشه حیاط بیا بریم یه جایی بشینیم که توی دیدشون نباشیم هم. زمانی که داره میاد، نگاهش افتاد به اثاثها گفت مریم جهازت‌م آوردی آره دیگه، اومدم ان ‌شاالله برای همیشه اینجا بمونم ایستاد نگاهم کرد از این حرفت خیلی خوشحال شدم که دیگه برای همیشه اومدی، ولی چطوری میخوای با مینا یک جا زندگی کنی? یادت رفته چه بلاهایی سرت میاورد با لبخند انباری رو نشونش دادم قراره این انباری رو بزرگ کنیم، من اینجا زندگی کنم، در حیاط‌شم گفتم مستقل بزاره که مجبور نشم از جلوی خونه مینا رد بشم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾