هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خــواهر من
تو را جانـــــــ مادرتــــــــــــــ
پایت را از روی خـــــــون شـــ🌺ــــهدا بردار ..
زیر پایت را ببین خـــــــون شهید حسین پور است که مي گفت :
"خواهــــرم سرخــــی خونــــم را بـــه سیاهــــی چـــــادرت بخشیــــــدم...."
ســــــــــــرخي خونم يعني بــــــی تابي حال مــــــــادرم...
ســــــــــــرخي خونم يعني اشـــك هاي مدام خواهــــرم...
ســــــــــــرخي خونم يعني غصـــــه هاي ناتمام پـــــــدرم...
ســـــــــــــرخي خونم يعني بي قـــــراري هاي بــــــرادرم...
سیاهــــی چــــادرت يعني
فـــقـــــــط...فــــــقــــط...فـــــــقط
🌸حجــاب🌸
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
گمنامِ جهانیـم،هـَمیــن بــَسْ لـقَــبِ مــا
ماطایفهِ راهیچ خطابی بِـهْ ازاین نیســـتْ
شهید گمنام
تو چه کرده اے؟
کِه خدا
همه ات را
بَراے خودَش خواست
وَ نصیبِ مٰا
چیزےنگذاشت
حَتےٰ نامے ، نشانے . . .
#شهيدابراهیمهادے
#سلامروزتونشهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلام شهـید :
دوست دارم اگر شهـید شوم ،
پیڪری نداشتہ باشم
از ادب دور است ، نزد سیدالشهدا
سالم و ڪفن پوش محشور شوم
اگر پیڪرم برگشت ،
دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است ،
سنگ مزار داشتہ باشم
و حضرت زهـرا بی نشان باشند
"شهـید محمد عبداللهـی"
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
مَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾
🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
🌾 🌺🦋🦋🦋
🥀مجاهدان313
شهداء دعاداشتند . . .
ادعا نداشتند . . .
نیایش داشتند . . .
نمایش نداشتند
حیا داشتند . . .
ࢪیا نداشتند . . .
ࢪسم داشتند . . .
اسم نداشتند . . .
🥀شادیروحشهداصلوات 📿🥀
💫اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ💫
ِ🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_249 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_250
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تو واقعا میخوای با مینا میخوای بری خرید؟
نه بابا دلت خوشه انگار مینا قبول میکنه، الان یه بهانه تراشی میکنه نمیزاره، همین یخچالم رو که آورد سر راهش رو گرفتم اگر مینا میفهمید نمیگذاشت، صبر میکنم پدر شوهرم بیاد.
صدای داداشم اومد
مریم بیا ناهار بخوریم
سریع اومدم توی حیاط، رو به داداشم که توی ایون ایستاده گفتم
ممنون داداش مهمون دارم همینجا با هم یه چیزی میخوریم
یه چیزی چیه؟ پس بیا ناهار ببر با هم بخورید
قدم برداشتم سمت ایون بهش نزدیک شدم
نه داداش ما دو نفریم من غذا ببرم شما سیر نمیشید
چه حرفیه میزنی، بیا غذا ببر اگر ببینیم کمه با نون میخوریم، بیا تو
داداشم رفت توی خونه، منم به ناچار همراهش رفتم، داداشم رو کرد به مینا
یه خورده غذا بکش مریم ببره با مهمونش بخوره
مینا یه لبخند مصنوعی زد گفت
چشم همین الان
توی یه بشقاب پلو توی یه کاسه هم خورشت ریخت، گذاشت توی یه سینی گرفت سمت من که، کنار داداشم ایساده بودم
ببخشید دیگه اگر کمه از توی جا نونی، نون هم بردار، با نون بخورید
داداشم از روی اپن یه ظرف سبزی خوردن برداشت گذاشت توی سینی
بیا اینم ببرید بخورید نوش جونتون
فرزانه اومد کنار ما
مامان غذای منم بده برم پیش عمه بخورم
نه نمیخواد تو بری، بشین با خودمون غذا بخور
فرزانه التماس کرد
مامان تو رو خدا بزار برم
داداشم گفت
خب غذاش رو بهش بده بزار بره با مریم و. دوستش بخوره
مینا گفت
الان این بره اون فرزادم میخواد بره، شاید مریم بخواد با دوستش تنها باشه
دلم برای التماسهای فرزانه سوخت گفتم
نه اشکال نداره بزارید بیاد
مینا در حالی که از درون داشت حرص میخورد ولی با حفظ ظاهر گفت
باشه عزیزم صبر کنید الان برای شماها هم غذا میکشم
یه ظرف دیگه برنج و خورشتم برای بچه ها ریخت، سه تایی اومدیم خونه خودمون، الهه تا چشمش به غذا و از طرفی بچهها افتاد، ابرو داد بالا با خنده گفت
خدا به داد دل طرف برسه، بیچاره رو، هم ازش غذا گرفتی، هم بچههاش رو آوردی
فوری فرزانه گفت
خاله مامانم رو میگی؟
الهه دست پاچه رو کرد به فرزانه
نه عزیزم مامانت رو نگفتم
چرا مامانم رو گفتی
الهه بغلش کرد بوسیدش
نه خاله جون من و عمه مریمت خیلی مامانت رو دوست داریم، من یه کسی دیگه ای رو گفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸
دوستانی که میخواید زودتر رمان رو بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب
👇👇👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
شات فیش واریزی فراموش نشه🌹
بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید
💫حرمت عشق✨
فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌
ایدی ادمین👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
به اسیر کن مدارا ...
مهماننوازی فرمانده از اسرای عراقی !
« عملیات کربلای یک » در تیرماه 1365
یکیاز میدانهای سختوحساس نبرد بود
که فرمانده «صراف» این شهید گرانقدر
ابهتِ دشمن را شکست ....
و در ادامه در رویارویی با دشمنی که تا
دقایقی پیش پشت تانک نشسته بود و
با گلوله مستقیمِ تانک نفر را شکار میکرد
و حالا اسیر شده گفتگو میکند و به آنها
یادآور میشود که خطری تهدیدشان نمیکند
و میتوانند لباسهای خود را در بیاورند تا
کمی خنک شوند و پاهایشان که داغ شده
بود را از پوتین خارج کنند تا پاهایشان هوا
بخورد. سپس کلمن آب یخ آماده و در ادامه
از آنها پذیرایی میکند ...
📎پ.ن: مدارا با اسیر را از
مکتبِ علی(ع) آموختهاند ...
#حَّے_عَلے_الصَّلاة
✪اینجا عرش است یا فرش؟!
لباس ها خــــاڪی
اما روحشان همہ افلاڪی
آرے ، این تسبیح گویـان
فرشتـگاننـد
ڪه درقاب زمین ایستاده اند ...
📿نماز اول وقت
التماس دعای فرج و شهادت🌹🌹🌹🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_250 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_251
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نه خاله شما مامانم رو گفتی ولی من بهش نمیگم
الهه یه نگاه نگرانی به من انداخت ریز سرش رو تکون داد، اشاره به اینکه چه بد شد فرزانه فهمید من مامانش رو گفتم، دوباره رو کرد به فرزانه
آفرین دختر خوب پس این حرف بین من و تو یه رازِ، خب
باشه خاله الهه من دختر راز داریم
آفرین به تو دختر خوب و راز دار، پس حالا بیا با هم وسایل ناهار رو بیاریم
چشمی گفت کمک کرد سفره پهن کردیم بشقاب قاشق آوردیم غذا خوریم سفره رو جمع کردیم، نشستیم با الهه حرف زدن
فرزاد رو کرد به من
عمه بیا بازی کنیم
_الان حوصله بازی ندارم
_پس من چیکار کنم؟
الان یه ورق با خودکار بهت میدم نقاشی بکش
مامانم میگه با خودکار نقاشی نمیکشن بهم مداد بده
من مداد ندارم
خودم دارم الان میرم میارم
رفت و با یه کیف کوچیک برگشت، یه دفتر نقاشی با مداد رنگی هاش رو ریخت بیرون نشست به نقاشی کشیدن، فرزانه هم از کنار من و الهه تکون نمیخوره
الهه رو کرد به فرزانه
تو هم برو دفتر و مداد بیار نقاشی بکش
نه من میخوام پیش شما بشینم قول میدم از حرفهاتون به کسی نگم
الهه با تعجب گفت
خاله ما چه حرفی داریم بزنیم که تو نری به کسی بگی
از این طعنه بی ریا و کودکانه فرزانه خوشم اومد زدم زیر خنده گفتم
بشین عمه جون راحت باش
الهه یه نگاه پشیمونی از حرف چند دقیقه پیشش به من انداخت، لب خونی کرد
ای لعنت به دهانی که بی موقع باز میشه
خنده ام بیشتر شد گفتم
الهی آمین
مشغول حرف زدن بودیم، چشمم افتاد به ساعت، رو کردم به الهه
ساعت پنج بعد از ظهره پاشو بریم خرید
باشه بریم ولی من سر راه به مامانم بگم که با تو داریم میریم خرید
باشه بگو
فرزانه گفت
عمه من و فرزادم بیایم
آره عمه جون بیاید، ولی اول برید از مامانتون اجازه بگیرید بعدش بیاید بریم
فرزانه و فرزاد رفتن اجازه بگیرن، من و الهه حاضر شدیم اومدیم توی حیاط
بچهها با چشم گریون اومدن
_عمه مامانم اجازه نداد
رفتم جلوشون بوسیدمشون
اشکال نداره یه دفعه دیگه خواستم برم خرید شماها رو میبرم. بچههای خوبی باشید برید تو خونه پیش مامانتون
طفلی ها چشمی گفتن رفتن تو خونه، با الهه اومدیم در خونشون، الهه زنگ زد، صدای مامانش اومد
کیه؟
منم مامان در رو باز نکن، اومدم بگم من با مریم هستم داریم میریم مغازه برای خونه مریم مواد غذایی بخریم
باشه برو ولی اذان مغرب خونه باش
چشم مامان، شما چیزی میخواهید بخرم
نه دستت درد نکنه ما چیزی نمیخوایم
با مامانش خداحافظی کرد اومدیم مغازه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_251 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_252
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد مغازه شدیم رفتم سراغ یخچال، ماست و پنیر و خرما و کره برداشتم گذاشتم روی میز، الهه گفت
مریم اگر برنج میخوای از این کیسهها بردار بابام همیشه از اینها میگیره خیلی خوش پخت و خوش عطره
سر چرخوندم سمتش
برنج و روغن و حبوبات داشتم آوردم، اینهایی رو که لازم داشتم برداشتم ، گوشت و مرغ ندارم
_آهان باشه بخر بریم قصابی، راستی مریم یه خورده تخمه هم بخر برای سرگرمی خوبه
باشه تخمه هم میخرم
تخمه هم خریدم، پولش رو رو حساب کردم، رفتیم قصابی و مرغ فروشی گوشت و مرغم خریدم. اومدیم خونه. یخچال فریزر رو زدم به برق همه رو بسته بندی کردیم گذاشتیم تو یخچال و فریزر، گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه تلفن ،داداشمه
تماس رو بر قرار کردم
جانم داداش
تو شماره موبایلت رو عوض کردی؟
بله داداش
چرا اینکار رو کردی، مگه مزاحم داشتی؟
حالا میبینمتون بهتون میگم
چرا شمارهت رو عوض کردی به ما نگفتی، من چند بار بهت زنگ زدم بر نداشتی از پدر شوهرت گرفتم هی میخواستم ازت بپرسم چرا شمارت رو عوض کردی یادم میرفت
ببخشید یادم رفت بهتون بگم
خیلی خب، من به مینا گفتم بریم شهر فرش بخریم، گفت غروب بریم، حاضر شو من دارم میام خونه بریم
از تعجب مکثی کردم
الو مریم صدام میاد
با صدای الو داداشم به خودم اومدم
بله داداش صداتون میاد، باشه چشم من حاضرم بیاید
تماس رو قطع کردم، قبل از اینکه من حرفی بزنم الهه گفت
چی گفت داداشت؟ کجا میخواهید برید؟
باورت میشه بهم گفت حاضر شو بیام با مینا بریم فرش بخریم
خدا بخیر کنه مریم معلوم نیست چه نقشهای برات داره
من میدونم چرا مینا قبول کرده بیاد بریم فرش بخریم
ابرو داد بالا
چرا؟
میخواد اعتماد داداشم رو به خودش جلب کنه
خب پس اگر اینطوری بهتره تو، پس منم دیگه میرم خونمون
ببخشید الهه دوست داشتم تا غروب پیشم باشی
نه بابا اشکال نداره
خنده پهنی زد
فردا میام
فردا از ناهار بیا
نه از ناهار نه، امروز ناهار اینجا بودم دیگه
_تعارف نکن دیگه بیا، منم تنهام
آخه میترسم مینا یه چیزی بگه
اگه حرف بزنه منم بهش میگم الهه داره میاد خونه من تا منم اون روزهایی که تو بی ناهار من رو از خونه بیرون میکردی، الهه برام غذا میاورد مدرسه براش جبران کنم
واقعا جراتش رو داری با زن داداشت اینطوری حرف بزنی؟...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📣📣مهلت تخفییف تا ساعت۱۲ امشب میباشد
💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸
دوستانی که میخواید زودتر رمان رو با ۱۶٠ پارت جلوتر و.روز ۴ پارت بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب
👇👇👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
شات فیش واریزی فراموش نشه🌹
بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید
💫حرمت عشق✨
فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌
ایدی ادمین👇👇
@Mahdis1234
مهلت تخفییف تا ساعت۱۲ امشب میباشد
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_252 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_253
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من جرات زدن هر حرفی رو دارم منتها برای بعضی از حرفهایی که میخوام بزنم خدا رو در نظر میگیرم ببینم خدا راضی به این حرف من هست یا نه اگر احساس کنم خدا راضی نیست نمیگم، در مورد زن داداشمم همینه اون بَدِ من که نباید بدی کنم در ثانی اگر من تلافی کارهای زن داداشم رو دربیارم ناراحتش کنم در کنارش داداشم و بچه هاشم ناراحت میشن، اما در مورد تو، الهه جان تو بهترین دوست من هستی من نه به مینا و نه به هیچ کس دیگه ای اجازه نمیدم که ازم بگیرنت،
باور کن مریم منم همین حسی که تو به من داری بهت دارم
هردو همدیگر رو در آغوش گرفتیم، الهه در گوشم زمزمه کرد
من هیچ راز پنهونی از تو ندارم ، تو چی، رازی هست که از من پنهون کرده باشی
از آغوش هم جدا شدیم
نفس بلندی کشیدم
من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم و نمیگم الان میخوام راست راستش رو بهت بگم فقط تو نپرس چه رازی ،باشه
دستش رو گذاشت روی دلش
وااای اونوقت این دلم از بی طاقتی میترکه که، خواهش میکنم هم راستش رو بگو هم رازت رو
راستش رو میگم ولی رازم رو نه، بله الهه جان من یه رازی توی سینم دارم که تا قیامت حفظش میکنم
مربوط به احمد رضاست
تو دلم گفتم بله مربوط به احمد رضاست
قرار شد که نپرسی
بد جنس نشو مریم، بگو دیگه
دوست داری به تو قولی بدم بعدش بزنم زیرش
نه دوست ندارم
پس من قول دادم که به کسی نگم، اصرار نکن
گر چه خیلی برام سخته اما باشه نگو، دیگه من برم، تو هم اماده باش که با داداشت برید فرش بخرید
الهه جان از دست من که دلخور نشدی
نه عزیزم، من از داشتن دوست دهن سفتی مثل تو خیلی هم خوشحالم، به قول مامانم میگه، به یکی گفتن، کجا حرف خودت رو شنیدی طرف گفت اونجا که حرف مردم رو، هر کجا دیدی که دارن پشت سر کسی حرف میزنن بدون پشت سر تو هم حرف میزنن، یا اگر دیدی کسی راز کسی دیگر رو نگه نمیداره بدون که هر وقت باشه راز تو رو هم فاش میکنه
لبخند پهنی به این مثال قشنگش زدم، به تایید حرفش سرم رو تکون دادم
آفرین به این مثال دقیقا همین طوره
خب خدا حافظ مریم جان
خدا به همراهت تا فردا، حتما از ناهار بیا
چشم از ناهار میام
تا دم در حیاط همراهش رفتم، الهه رفت در حیاط رو بستم اومدم تو هال با خودم گفتم الان که بریم شهر ی تلوزیونم می خرم ، تو فکر خرید فرش و تلویزیون بودم گوشیم زنگ خورد جواب دادم
جانم داداش
من و مینا توی ماشین منتظرتیم بیا بریم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_253 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_254
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اومدم توی کوچه، چشمم به مینا افتاد دلشوره و استرس اومد سراغم، نگاهم رو دادم بالا تو دلم گفتم وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ، خدایا همه کارهام رو سپردم به خودت، رسیدم به ماشین در عقب رو باز کردم نشستم توی ماشین
سلام ببخشید که به زحمت افتادید
_مریم چرا با ما مثل غریبه ها رفتار میکنی، تو خواهر منی، من هر کاری برات بکنم وظیفمه
این حرفش خیلی به دلم نشست
ممنونم داداش ان شاالله خدا سایه ات رو همیشه روسر زن و بچههات و من نگه داره شما هم برادر منی هم جای پدرم
فدات شم ابجی،
صدایی از مینا در نیومد
راستی چرا بچههارو نیاوردید
مینا گفت شلوغ میکنن اذیت میشیم برد گذاشتشون خونه مامانش
دلم سوخت بچه ها خیلی شهر رو دوست دارند
رسیدیم شهر، داداشم ماشین رو کنار یه فرش فروشی بزرگ پارک کرد همگی پیاده شدیم، رفتیم داخل، رو به رو یه فرش زمینه کرمی با نقش ترنج چشمم رو گرفت، برای اینکه یه وقت مینا نگه به من اهمیت نداد، رو کردم بهش
به نظرم اون فرش روبروی خیلی قشنگه نظر شما چیه؟
زیر چشمی نگاه کرد ببینه داداشم حواسش بهش هست یا نه، دید نه داره اطراف رو نگاه میکنه، بی تفاوت لبش رو برگردوند زیر لب گفت
خودت میدونی
اهمیتی به رفتارش ندادم رفتم کنار داداشم ایستادم گفتم
داداش
برگشت سمت من
جانم
با دستم فرش رو نشونش دادم
من از این خوشم اومده، بریم جلو ببینیم
نگاهی انداخت به فرش، رو کرد به مینا
مریم از یه فرش خوشش اومده بیا بریم از نزدیک ببینیم چطوره
مینا با لبخند گفت
بریم
سه تایی قدم بر داشتیم سمت فرش مورد نظر من، داداشم تبسمی زد رو کرد به من
خوش سلیقه ایا مریم
لبخند پهنی زدم
ممنون داداش
رو کرد به مینا
نظر تو چیه؟
_خیلی قشنگه مبارکش باشه
واقعا دلم برای مینا میسوزه، به جای یک رویی و یک دلی و آرامش دو رویی و نفاق و نقشهکشی رو انتخاب کرده، در واقع آب زلال رو کنار گذاشته و رفته سراغ اب گل آلود، داره روح خودش رو بیمار میکنه
داداشم آقایی که راهنمای فرش بود رو صدا زد، بنده خدا اومد، رو به داداشم گفت
سلام خیلی خوش امدید رضایی هستم در خدمت شما...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
『🇮🇷͜͡🌹』
⚫شهیدحاج قاسم سلیمانی
▪اگر آرزوی شهادت دارید اگر دوست دارید شهید شوید اول باید شهیدانه زندگی کنید ، تا به آن مقام والای شهادت نائل شوید .
▪ مانند کسی که اول باید علم بیاموزد ، بعد تلاش کند تا عالم شود .
پس شهادت تنها آرزو نیست که هر وقت خواستی به آن دست پیدا کنید ، باید تلاش کنید ، برای آن بجنگید آن هم با شیطان نفست
▪به خدا نزدیک شوید و درست عمل کنید تا به سر منزل مقصود برسید.
▪بله درسته : پس اول برای شهید شدن باید اعمال و زندگیمان رو درست کنیم تا به آن مقام والای شهادت که عاقبت بخیری در دنیا و آخرت است برسیم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_254 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_255
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_آقای رضایی ما دوتخته ازاین فرش دوازده متریش رو میخواهیم
باشه چشم برید فاکتور کنید یه مبلغی رو به عنوان بیعانه پرداخت کنید، آدرس بدید میاریم درب منزلتون...
رو به داداشم گفتم
ببین از سر این فرش پا دری هم دارند
آقای راهنما شنید من چی گفتم، برگشت سمت من
بله خانم داریم، چند تا میخواهید؟
بی زحمت سه تا
مینا خنده مسخره ای کرد
چه خبره سه تا پادری، مگه میخوای آش پا دری درست کنی.
میتونم منم با مسخره جوابش رو بدم، ولی به خودم گفتم ولش کن از دعوا و گوشه کنایه های ما برادرم اذیت میشه، خیلی مودبانه گفتم
یکی برای ورودی آشپز خونه یکی برای جلوی در اتاق خواب یکی هم برای جلوی دری که به حیاط باز میشه میخوام
ابرو داد بالا
آهان باشه بخر
دست کردم توی کیفم کارت عابر بانکم رو در آوردم گرفتم سمت داداشم
بیا داداش برید حساب کنید
ابرو داد بالا لبش رو گاز گرفت دست من رو پس زد گفت
کارت رو بزار تو کیفت من خودم حساب میکنم
نه داداش پول هست، بگیرید حساب کنید
میگم بزار تو کیفت، بگو چشم
چشمم افتاد به مینا صورتش مثل لبو قرمز شده، هی نفس های بلند ولی آهسته میکشه تلاش میکنه خودش رو عادی نشون بده، چقدر دلم میخواد بهش بگم مینا خانم چند ساله دارید از باغ و مغازه ای که من هم توی سودش شریک هستم میخورید، یه جهازم به من ندادید، الان که داداشم در واقع میخواد یه طوری خودش رو از مدیونی من در بیاره داره پول فرشها رو میده رنگ به رنگ میشی، ولی حیف که نمیتونم بهش بگم.
داداشم فرشها و پادریها رو فاکتور کرد یه مبلغی رو هم بیعانه داد، از در فرش فروشی اومدیم بیرون رو به داداشم گفتم
ـ
داداش وقت دارید بریم من یه تلوزیونم بخرم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
آخوند ایرانی که پروفسورهای اروپایی برای کسب علم خدمتش میرسیدند رو میشناسید؟
قراربودباجمعیاز نخبگان ریاضی بریم خارجسوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست. گفتم اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن! بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره!گفت: میدونم. گفتم قراره ما بریم کنفرانس علمی شما اشتباهی نیاین! گفت: میدونم. دیدم کم نمیاره. مساله ریاضی پیچیده ای رو داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس ریاضی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر بلدید این سوال رو حل کنید، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.از خواب که بیدار شدم دیدم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_255 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_256
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با لبخند گفت
برای خواهر گلم بله که وقت دارم، ولی چرا تلوزیونت رو نیاوردی
_شیراز یه خونواده بودن تلوزیونشون خراب بود دادمش به اونها
مینا پرید وسط حرفمون با یه حرصی گفت
نباید میگفتی حالا که گفتی اجرت پیش خدا رفت
_آخه داداش پرسید
داداشم رو کرد به مینا
منظوری نداشت من ازش پرسیدم انشاالله که اجرش پیش خدا محفوظه حالا سریعتر
بیاید بریم تا مغازه ها نبستن یه تلوزیونم بخریم
نگاهم افتاد به مینا، صورتش سرخ سرخ شده، داره از حس تنفری که به من داره منفجر میشه، واقعا دلم داره براش میسوزه، یه لحظه گفتم، ایکاش داداشم نگفته بود بریم برات فرش بخرم، هفته دیگه با پدر شوهرم میرفتم، برای اینکه یه کم حالش رو بهتر کنم، آرومتر قدم برداشتم، که مینا با داداشم هم قدم بشن، با هم حرف بزنن، رسیدیم به یه مغازه صوتی تصویری داخل شدیم، تلوزیون رو انتخاب کردم، فروشنده فاکتور کرد، کارتم رو در اوردم گرفتم رو به داداشم گفتم
این رو دیگه بزار خودم پولش رو بدم
کارت رو از من گرفت توی دستش نگه داشت کارت خودش رو داد، فروشنده کارت کشید، از در مغازه اومدیم بیرون، کارت من رو گرفت جلوم، دلخور گفت
وقتی میگم من حساب میکنم، اصرار تو برای چیه؟
ببخشید داداش نمیخوام به زحمت بیفتی
عه، باز گفت زحمت بیفتی، دیگه از این حرفها نشنوم ها، الانم بیا بریم مواد غذایی بخریم برای یخچالت
فوری مینا گفت
با دوستش رفتن خریدن
داداشم رو کرد به من تحکمی و دستوری گفت
حالا ایندفعه رو خودت خریدی اشکال نداره ولی از این به بعد لیست میدی من خودم برات میخرم
اینقدر لحن حرف زدنش جدی بود که نتونستم حرف رو حرفش بزنم، گفتم
چشم
تلوزیون رو گذاشتیم عقب ماشین، منم خودم رو جا دادم عقب نشستم، مینا و محمودم نشستن جلو حرکت کردیم
داداشم رو کرد به مینا
مینا جان چرا اینقدر صورتت قرمز شده
_نمی دونم سرمم درد گرفته
گرسنت نیست
نه میلی به غذا ندارم
یه دفعه گفت
آخ آخ آخ خون دماغ شدم محمود، یه چند تا دستمال کاغذی بهم بده
داداشم از جلوی ماشین چند دستمال کشید بیرون گرفت جلوی مینا
بیا بگیر
سرم رو آوردم جلو، دلم براش سوخت دستی که مشت کرده گرفته جلوی بینیش ، پر خون شده، خونها از مشت مینا ریخت روی چادرش...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_256 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_257
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بیچاره اینقدر که حرص خورد خون دماغ شد، بازم خدا رو شکر و گرنه از شدت حرص یه وقت مویرگهای سرش پاره میشد، داداشم سریع ماشین رو کنار خیابون پارک کرد، کامل چرخید سمت مینا دستش رو گذاشت روی شونه مینا
چی شد مینا جان چرا خون دماغ شدی؟
مینا با دستمال بینیش رو گرفت با صدای تو دماغی گفت
نمی دونم
بعد از چند لحظه خون دماغش قطع شد داداشم گفت
پاشو بیا پایین از توی صندوق عقب ماشین آب بیارم سر و صورتت رو بشور
هر دو از ماشین پیاده شدند، داداشم یه بطری اب از صندوق عقب اورد، ریخت روی دست مینا، اونم دست و صورتش رو شست، داداشم بطری رو گذاشت صندوق عقب در جلو سمت شاگرد ماشین رو باز کرد
مینا جان بشین تو ماشین برم یه آب میوه شیرین بگیرم بخور فشارت نیفته
مینا نشست توی ماشین، داداشم در رو بست به سرعت رفت طرف مغازه، مینا از توی اینه اخمی تندی به من کرد
میبینی چیکار کردی؟ تقصیر توعه که من خون دماغ شدم
ابرو دادم بالا متعجب گفتم
چرا تقصیر من!
مادر من از سر دلسوزی بهت گفت، زن برادر شوهرت میشدی تو هم صاف گذاشتی کف دست محمود، اونم غیرتی شد مادر من رو کم محلی کرد، الان چهل روزه که خونه من نیومده
زن داداش شما با مامانت اون روز خیلی به من حرف زدید من فقط یکیش رو به داداشم گفتم، بعد هم مادر شما که یه خانم دنیا دیده است، باید بدونه که من هنوز سال شوهرم نشده به من میگه زن برادر شوهرت شو، در ثانی مادر شما از سر دلسوزی نگفت، دوست نداره من پیش شما باشم برای این گفت
حالا هر چی تو باید فضولی میکردی؟
فضولی نبود گفتم که شما حد و مرز خودتون رو بدونید، زن داداش من هم دوستت دارم، هم برات احترام قائلم ولی این به این معنا نیست که شما و مادرتون هر چی دلتون بخواد به من بگید و منم ساکت باشم
صورتش رو مشمئز کرد
تو غلط کردی که میگی من رو دوست داری، تو اجل جون منی تو کابوس شبونه های منی، این مدتی که نبودی راحت بودم، تازه داشتم طعم زندگی رو میفهمیدم که سرو کلهات پیدا شد
_آخه چرا اینطوری فکر میکنی من چیکار به شما دارم، الانم که خونمم جدا شد
هینی کرد
میدونی اون پولی که محمود داد برای تو خونه بسازن، پول چی بود؟...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌼#آيادربهشتهمميتوانبچهدارشد؟
در روایتی آمده است كه محمد بن عبدالله حميري در سال سيصد وهشت هجري طي نامه اي از طريق حسين بن روح...سومين نايب خاص #امامزمانعجاالله از حضرت پرسيد: وقتي در بهشت انسان با حورالعين (يا زن دنيايي خودش ،اگر در بهشت با هم همنشين باشد) از دواج كند آيا مي توانند بچه دار شوند يا خير؟
حضرت در جواب فرمودند...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی که کبوترش با دیده جنازه او جان داد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#حفظ_خون🩸
◽️گاهی رنج و زحمت زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتنیست. رنج سی ساله امام سجاد علیه السلام و رنج چندین ساله زینب کبری سلام الله علیها از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند.
1376/2/17
#مقاممعظمرهبری
#بهرهبریحسینعلیهالسلام
#زیرعلمتامنترینجایجهاناست
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔰 #سبک_زندگی_شهدا
شهیدي داشتیم ڪه میڱفت؛
باانگشتاندستــ هآتون ذڪر بگید؛
ڪه پَس فــردا، توقیامتــ
تَڪتڪ انگشتاتون شھادتـــ میدن..!
تسبیح و صلواتـــــ شمار که
نمیان شھادتـــــ بدن/:
#شهید_حمید_سیاهکالے_مرادے
#یادشهداصلوات
هرگاه شبِ جمعہ ، « شهدا » را یاد ڪردید
آنها شما را نزد «اباعبداللہ (ع)»
یاد مےڪنند .
🌷 #شهید_مهدی_زین_الدین 🌷
باز آینہ و آب و اسفند و نبات
باز پنجشنبہ و یاد شهدا با صلوات
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_257 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_258
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تو دلم گفتم: اون سهم الارثم بود، ولی از ترس اینکه این حرف رو بزنم برام شر بشه گفتم
نه نمیدونم
خیلی خب پس میگم که بدونی بخشی از اون پول وامی بود که محمود سند خونه رو گذاشت بانک که خونه خودمون رو تعمیر کنیم، بخشیش هم پس انداز مون بود، اومدی مثل جارو برقی همه رو جمع کردی، امشبم که هوس فرش و تلوزیون کردی
جواب دارم براش که بهش بگم، منتها مینا از خدا بی خبره، حرفها رو جا به جا و یا به قولی تحریف میکنه به داداشم میگه، یه وقت این رابطه خوبم با داداشم رو بهم میریزه روم رو کردم سمت شیشه در ماشین سکوت کردم، مینا ادامه داد
چیه چرا لال شدی؟ جواب نداری بدی؟
نفس بلندی کشیدم، به سکوتم ادامه دادم
یه چیز دیگه ام بهت بگم مریم، دست از سر بچههای من بردار، مخصوصا فرزانه رو فهمیدی چی بهت گفتم؟ یا مثل زبونت که لال شده گوشتم کر شده
روم رو از شیشه ماشین بر گردونم به سمت مینا
_همینطوری که فرزانه و فرزاد خاله دارن عمه هم دارن چه شما بخواهی چه نخواهی بچههای تو با من همخون هستن، منم دوستشون دارم
خواست جواب بده که داداشم در ماشین رو باز کرد سه تا رانی دستش بود، یه رانی گرفت سمت مینا
بیا باز کن بخور برای تو آناناس گرفتم که شیرین تره فشارت نیفته
مینا گرفت، یه رانی هم داد به من
بیا برای تو و خودم رانی هلو گرفتم.
رو کرد به مینا
من و مریم رانی هلو خیلی دوست داریم
تو دلم گفتم وااای الان از این حرف داداشم مینا سکته رو میزنه
رانیهامون رو خوردیم، داداشم سر چرخوند سمت مینا
خوبی مینا جان، سرت گیج نمیره، میخوای ببرمت درمانگاه؟
_نه محمود جان چیزی نیست بریم خونه
داداشم گفت، الان بریم خونه، شام نداریم، من میگم بریم یه رستوران شام بخوریم، برای بچهها هم بگیریم ببریم
مینا گفت
نه نمیخواد، بریم خونه فوری خودم یه چیزی درست میکنم
داداشم برگشت عقب
نظر تو چیه مریم جان بریم شام بخوریم یا بریم خونه؟
خیلی دلم میخواست بگم بریم چلوکباب کوبیده بخوریم ولی واقعا برای اینکه حال مینا خرابتر از این نشه گفتم
نه داداش بریم خونه.
برگشت صاف شد، سوئیچ زد، حرکت کردیم به سمت خونه، رسیدیم در خونمون، داداشم نگه داشت در حیاط رو باز کرد ماشین رو برد داخل، رو کرد به مینا
_تو خوبی؟
_آره خوبم
سر درد یا سر گیجه نداری؟
_نه من خوب خوبم
میتونی بری یه چیزی برای شام درست کنی، من برم تلوزیون مریم رو نصب کنم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه، ازش چندنفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده
! آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، نام اصلی امام زمام عجاالله و نام مادر خودشون نرجس خاتون رو گفتیم
دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یِکَم جا خورد و کمی عقب رفت چند بار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
آیا میدانید اسم اصلی امام زمان عجالله چیست؟ بزن روی لینک 👆👆 بیا ببین چیه😍
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🏼شما هم با شنیدن این شعر مثل حاجقاسم و رهبرعزیز انقلاب گریه خواهید کرد...
❤️شعری که اشک رهبری و شهید سردارسلیمانی را درآورد
🌹مرز ما عشق است هر جا اوست آن جا خاک ماست
🌹سامرا، غزه،حلب،تهران چه فرقی میکند
🌹هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
🌹بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_258 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_259
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یا خدا کارد میزدی به مینا خونش در نمیومد، حرصش رو. پشت یه لبخند مصنوعی پنهان کرد چشمی گفت رفت تو خونه
برای اینکه داداشم رو فعلا از نصب تلوزیونم منصرف کنم گفتم
ولش کن داداش ،صبح نصب کن، اخه آنتن هم نداریم
خودم حواسم به آنتن بود، یکی خونه داریم، الان میبرم پشت بوم نصبش میکنم
اخه داداش شبی تاریکه خطر ناکه
پروژکتور حیاط رو روشن میکنم چشمم میبینه
از توی وسایلی که از انباری گوشه حیاط گذاشته بودند ، رفت یه آنتن با سیم اورد، نردبون گذاشت رفت پشت بوم
پدر شوهرم فکر اینجا رو کرده بود روی پشت بوم یه علمک مخصوص انتن نصب کرده بود، داداشم سیم آنتن رو با فنر از جای آنتنی که از پشت بوم به هال در اورده بودند رد کرد، اومد پایین، رو کرد به من
میتونی بیای سر میز تلوزیونت رو بگیری بیاریمش تو هال
_بله داداش میتونم
با هم میز تلوزیون رو آوردیم داخل هال، تلوزیون رو از توی کارتنش در اورد، رو کردم بهش
داداش از نمایندگیش باید بیان نصب کننها
نه بابا ولش کن، حالا باید دو روزم معطل نصاب باشیم، هیچی نمیشه خودم نصب میکنم
تلوزیون رو زد به برق روشنش کردیم، برفکی نشون میده
_مریم من میرم پشت بوم آنتن رو میچرخونم هروقت درست شد به من بگو
باشه برید
داداشم رفت پشت بوم منم تو چهار چوب در هال ایستادم یه دفعه تصویرش صاف شد صدا زدم
داداش درست شد، خوبه بیا پایین
اومد پایین از توی ایوان نگاهی به تلوزیون انداخت، رو کرد به من
خوبه راضی هستی؟
خیلی ممنون داداش، داره قشنگ نشون میده
_حالا خاموشش کن بیا بریم شام بخوریم
از ترس رفتارهای مینا گفتم
من گرسنه نیستم خیلی ممنون داداش
گرسنه نیستم چیه بهت میگم بیا بگو چشم
دلم نیومد روش رو زمین بندازم
چشم. داداش بریم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_260
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بچهها رفتن جلوی مینا ایستادن
مامان بریم خونه عمه؟
_از باباتون اجازه بگیرید اگر بابا اجازه بده منم اجازه میدم.
فرزانه دست داداشم رو گرفت
بابا ما بریم خونه عمه؟
_باشه برید ولی به حرفش گوش کنید
_باشه بابا هرچی بگه میگیم چشم
اومدیم خونه من تلوزیون رو روشن کردم، زدم شبکه پویا یه ظرف تخمه هم آوردیم، کارتن میبینیم و تخمه میخوریم، خوابم گرفت، رو به بچهها گفتم
من خوابم گرفته، شماها چیکار میکنید اینجا میخوابید، یا میرید خونتون؟
هر دوشون گفتن
اینجا میخوابیم
رخت خواب پهن کردیم خوابیدیم، من که اینقدر خسته بودم تا سرم رو. گذاشتم روی بالشت خوابم رفت، با صدای اذان گوشی بیدار شدم، نماز صبحم رو خوندم، تعقیبات نماز صبح رو هم به جا آوردم، سوره یاسین برای پدر مادرم و احمد رضا خوندم، نگاهم به پنجره هال افتاد، آفتاب در اومده، کتری رو پر آب کردم، اومدم توی حیاط گاز رو روشن کردم کتری رو گذاشتم روی گاز، فرزانه از خواب بیدار شد، ناراحت رو کرد به من
عمه چرا من رو برای نماز صبح بیدار نکردی؟
ببخشید من نمیدونستم که تو نماز میخونی
عمه من تکلیف شدم بابام صبحها من رو بیدار میکنه
حالا امروز قضاش رو بخون از فردا اگر اینجا خوابیدی بیدارت میکنم
فرزانه وضو گرفت، نماز قضا صبحش رو خوند
فرزاد رو هم بیدار کردم صبحانه خوردیم، ناهار گذاشتم، گوشیم زنگ خورد، رو کردم به فرزانه
عزیزم گوشی من رو از روی اوپن بهم میدی
بلند شد گوشی رو برداشت گرفت سمت من
بیا عمه خانم رضایی کارت داره
جا خوردم، عه علیرضا زنگ زده!
گوشی رو ازش گرفتم، دو دلم جواب بدم یا ندم، جواب بدم یه وقت جلوی بچهها حرف از دوستت دارم و این چیزها بزنه، جواب ندم از طرف پدر شوهر یا مادرشوهرم زنگ زده باشه، اینقدر فکر کردم تا قطع شد، فرزانه گفت
عمه چرا جواب ندادی؟
نگاهش کردم
عمه این یکی از آشناهای من تو شیراز هست، خیلی حرف میزنه حوصلهاش رو ندارم.
به خودم گفتم، احتمالا این دوباره زنگ میزنه نمیخوام فرزانه متوجه بشه، گوشیم رو گذاشتم روی سکوت، صدای مینا اومد
بچهها بیاید کارتون دارم
فرزانه ناراحت رو کرد به من
عمه اومده ما رو ببره میشه بیای نزاری
حالا برو جوابش رو بده، ببین چی میگه
فرزانه همینطوری که بلند شد داره میره در هال رو باز کنه جواب مامانش رو بده زیر لب زمزمه کرد
میدونم دیگه مامانم میخواد ما رو ببره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_131♥️
_این حرفت برات گرون تموم میشه دختر خیره سر حاجی قلابی...
_در مورد پدرم درست صحبت کن دروغگوی نامرد...
کشیده محکمی روی گوشم نواخت طوری که پرت شدم زمین... بعد کنارم روی زمین نشست...
با تمام توان تلاش میکردم از جا بلند شوم اما زورم نمیرسید... با دو دست بازوهایم نگه داشته بود و حرف می زد: این مدت خونمو تو شیشه کردی دختره ی لجباز. مثل اون بابای زبون نفهمت یه دنده ای...
جیغ کشیدم: خفه شو...
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و کمی فشار داد... حالا به سختی نفس میکشیدم
اما او در کمال آرامش از رازی پرده برمیداشت که دربرابرش شنیده های امروزم هیچ بود: من با تو کاری ندارم دختر حاجی... از اولم نداشتم
من فقط میخوام با اون بابای لعنتیت یه معامله بکنم. بابات یه چیزی به من میده که منو به پولم میرسونه و یه عده رو به یه نون و نوایی. منم دخترشو بهش پس میدم...
دست از دور گلویم برداشت و به سرفه افتادم اما هنوز نفس نکشیده از یقه پیراهن گرفت و بلندم کرد: فردا به بابات زنگ میزنم تا سر تو معامله کنیم. ولی تا اونموقع باید یه بلایی سرت بیارم که از دیدن فیلمت یکم بترسه و فکر نکنه لاف میام مگه نه؟!
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_131♥️ _این حرفت برات گرون تموم میشه دختر خیره سر حاجی قلابی... _در مورد پدرم درست صحبت کن
پسره زنشو گروگان گرفته!
دختر بیچاره بارداره ولی...
❌اگر روحیه حساسی دارید نخونید❌
تا چندماه دیگه چاپ میشه😍