فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.زیر سایه پدر:
پدر همیشه هست...
به روایت همسر شهید بلباسی
.
#محمد_بلباسی #شهدا #مدافعان_حرم #همسر_شهید #فرزندشهید #پدرانه #پدر
#شهدای_جبهه_مقاومت🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صحبت های دردناک شهید سلیمانی
✅ جای خالی اندیشه ها و مبانی امام و رهبری در حوزه و دانشگاه
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🍃┅🦋🍃┅─╮
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
╰─┅🍃🦋🍃
من ۲۳ ساله بودم که از شوهرم بخاطر دست بزن و کار نکررن و بچه دار نشدنش طلاق گرفتم و تو مزون خواهرم مشغول به کار شدم اونجا هم خیاطی میکردم هم لباس های مردم یا لباس عروس تزیین میکردم توی محلکارم ی دختری بود به اسم سارا، تو رفت و امدهام به محل کارم با یه...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 با هر ضربه به دشمن آمریکا میلرزد ...
🌷#صوت_ماندگار
#سردارشهید_حاج محمد ابراهیم_همت🌷
🍂پنج شنبه که میشود.
ثانیـه هایمـان
🍂سخت بوی دلتنگي میدهد
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🍃┅🦋🍃┅─╮
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
╰─┅🍃🦋🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: رو?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_332 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_333
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صداها رو میشنیدم و قدرت جواب دادن نداشتم
محبوبه خانم و الهه برگشتن سمت من
_وااای چی شد، الهه اروم زد تو صورتم
_مریم، مریم جان
محبوبه خانم گفت
_مینا خانم زود یه لیوان آب قند بیار
_نمیخواد الکی خودش رو زده به غش که جلب توجه کنه
_غش چیه زن حسابی دستش یخ کرده
صدای داداشم اومد
_پاشو جمع کن این مسخره بازییا رو ،بمونی یا بمیری ،غش کنی یا به هوش باشی حق نداری پات رو از در خونه بزاری بیرون، این آموزشگاه رو هم به احترام محبوبه خانم اونم باشرایطی که گفتم قبول کردم
محبوبه خانم گفت
_الهه پارچ آب روی میز هست بریز تو لیوان چند تا قند بریز توش
تلاش میکنم بلند شم ولی قدرت ندارم
_مامان ریختم با چی هم بزنم
_با انگشتت زود باش، آفرین هم بزن، خوبه بده بزارم در دهنش
لیوان آب قند رو گذاشت در دهنم، کمی خوردم
_بخور مریم جان بخور فشارت افتاده این رو بخوری خوب میشی
یه کم دیگهش رو خوردم، محبوبه خانم به زور همه یه لیوان آب قند رو به خوردم داد چشمهام باز شد
_الهه به توصیه مامانش با همون کیفیت یه آب قند دیگه درست کرد من خوردم چند لحظه صبر کردم بهتر شدم، پاشدم ایستادم
الهه گفت
_مریم یه کم دیگه بشین حالت بهتر بشه بریم
با بغض گفتم
_یک ثانیه دیگه هم نمیتونم اینجا بشینم، بیاید بریم
داداشم گفت
چیه بدهکاریم بهت
برگشتم سمتش
_به من نه ولی به خدا بله، یادت باشه داداش
فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ
خدا حساب ذرهها رو داره تهمت که جای خودش رو داره
داداشم خیره نگاهم کرد، مینا نیش خندی زد
_همون خدا آبروت رو برد و من مچت رو گرفتم
ازشون رو برگردوندم با الهه و مامانش اومدیم سمت در هال
مینا پرسید
_راستی دکتر چی گفت
محبوبه خانم برگشت
_دکتر گفت از استرس حالش بده شد
مینا با لحن مسخرهای گفت
_که از استرسِ
رو کردم به محبوبه خانم زیر لب گفتم
_ولش کن محلش نزارید بیاید بریم
سه تایی اومدیم خونه من
الهه یه لیوان آب اورد، در جعبه قرص رو باز کرد یه دونه در آورد گرفت سمت من
_بیا یه دونهش رو بخور
محبوبه خانم با لحن مهربون و دلسوزانه گفت
_نگران نباش مریم جان درست میشه
آهی کشیدم باچشمم اشاره کردم به اسمون و زمزمه کردم
_توکل بر خدا
رو کرد به الهه
_تو بمون پیش مریم من برم خونه ناهار بابات رو بدم
_باشه برو مامان...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
✊او ایستاد پاے امام زمان خویش ...
💐 امروز ۱۴ آبان سالروز شهادت مدافع حرم" #موسی_جمشیدیان" گرامے باد.
#صلوات🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_333 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
خانم حبیب الله:
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_334
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
محبوبه خانم خدا حافظی کرد رفت، رو. کردم به الهه
_میشه از کشو میز آرایش یه آینه کوچیک بیاری من صورتم رو ببینم
_بله که میشه
آینه آورد، نگاهی به صورتم کردم، با تاسف رو کردم به الهه
_من چه جوری با این صورت کبود بیام آموزشگاه؟
_با گاز استریل روش رو بپوشون
_میشه؟
_اره تو خونه گاز استریل و چسب داری
_آره توی همون کشویی که آینه برداشتی یه طرفش وسایل کمکهای اولیه است، هر چی لازم داری از توش بردار
الهه رفت و با یه گاز استریل و چسب برگشت
گاز رو گذاشت روی صورتم دور تا دورش رو با چسب چسبوند، آینه رو گرفت جلوم
_ببین دیگه کبودی صورتت پیدا نیست، انگار زخم بوده روش رو بستیم
خودم رو توی آینه نگاه کردم
_ درست میگی، امروز رو استراحت کنم فردا همین جوری صورتم رو پانسمان میکنم آموزشگاه رو باز میکنم
_آره کار خوبی میکنی
_الهه میشه یه خواهش ازت بکنم
_جانم بگو
_میشه امشب رو. پیش من بمونی یه ترسی تو جونمه
_بله عزیزم چرا نشه
_خیلی ازت ممنونم
_خواهش میکنم مطمئن باش من هیچ وقت تنهات نمیزارم، تو گرسنهت نیست؟
_نه اصلا
_صبحانه خوردی؟
_نه نخوردم
_عه پس برم آشپز خونه یه چیزی درست کنم با هم بخوریم
_ کباب تابه بزار
_اره این غذای خوبیه فقط بگو با نون میخوری یا با برنج
_من با نون ولی تو اگر میخوای برای خودت برنج درست کن
_نه منم با نون بیشتر دوست دارم
سرو صدای مینا از توی حیاط اومد
صدا زدم
_الهه من از سر درد نمیتونم سرم رو تکون بدم تو پنجره اتاق رو باز کن، ببینم مینا داره کیو دعوا میکنه،
باز کرد گفت
_مثل اینکه فرزانه خواسته بیاد اینجا زن داداشت اومده جلوش رو گرفته داره دعواش میکنه
_طفلی فرزانه، چقدر به خاطر من از مینا یا کتک خورد یا دعوا شد
_به خاطر تو نه به خاطر مامان بد جنسش، تو هم سرت از ضعف درد گرفته، الان برات یه شیر عسل درست میکنم بخور تا من ناهار رو حاضر کنم
_ببخشید به زحمت افتادی
_نه عزیزم چه زحمتی
رفت آشپز خونه چند دقیقه بعد با یه
لیوان شیر و عسل برگشت
شیر عسل رو خوردم رو کردم به الهه
سر درد من از بی خوابی هم هست من دیشب رو نتونستم بخوابم، اگر خوابم رفت صدام نکن، ناهار هم نمیخوام، فقط بزار بخوابم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#سلام_صبح_ادینه_تون__بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
هدایت شده از آموزش برتر رایحه سیب
#رایگان #کوتاه_مدت #اساتید_متنوع
⭕️ اگر می خواهید در مدت کوتاه با تدریس ده استاد طب اسلامی آشنا شوید این دوره را از دست ندهید
⭕️👇✳️👇💢👇✅👇
✅منتخب چهار سطح در یک کلاس
فقط کافی هست کد زیر را شماره گیری فرمایید:
*6655*110313*6#
آیدی پاسخگو
@Rayeheye313
⭕️ 🍎✳️آموزش برتر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
اگر می خواهید یک عطاری شلوغ، کسب و کار مناسب، مبلغ موفق، مدیر مجموعه کارآمد و یا یک مدرس متخصص و حتی یک مادر خوب باشید این دوره را از دست ندهید
👈👈دوره طب ایرانی اسلامی
✅💢از مبانی تا تربیت مربی
❌✳️جذاب و کاربری
⭕️گواهی معتبر
آیدی پاسخگو
@Rayeheye313
⭕️ 🍎✳️آموزش برتر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_334 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_335
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ِ_نه مریم با شکم گرسنه نخواب، تا بخوام کباب تابه ای درست کنم زمان میبره چند تا تخم مرغ نیمرو کنم با هم میخوریم بعد خواستی بخوابی بخواب
_ پس سریع درست کن چون خیلی خوابم گرفته
_باشه
رفت توی اشپزخونه ماهیتابه رو گذاشت روی گاز روغن ریخت تخم مرغها رو شکست توی تابه آماده شد یه پیازم پوست کند سفره انداخت تخم مرغهارو اورد خوردیم، من روی مبل دراز کشیدم، گفتم
_الهه امشب اینجا میمونی دیگه؟
_بله من اینجا میمونم ولی تو روی مبل نخواب پاشو دستت رو بده به من برو روی تخت بخواب
کمکم کرد اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم دیگه نفهمیدم چی شد، با صدای الهه که به گوشم خورد
_مریم جان پاشو شام درست کردم بخور بعد دوباره بیا بخواب
چشمم رو باز کردم
_نرفتی خونتون؟
_نه دیگه به تو قول دادم بمونم موندم
_دست پدر مادرت درد نکنه که اجازه دادن پیشم بمونی
_ ممنون
_ساعت چنده؟
_ده شب
چقدر خوابیدم، ولی بازم خوابم میاد
دستش رو دراز کرد سمت من
پاشو بیا سفره انداختم شام بخور بعد بیا بخواب
دستش رو گرفتم از تخت اومدم پایین رفتم سرویس دستشویی لباسمم عوض کردم وضو گرفتم، رو کردم به الهه
_من سرم داره گیج میره نمیتونم برم حموم غسل استحاضه کنم تیمم میکنم نمازم رو میخونم
_خیلی هم خوب تیمم کن
تیمم کردم نمازم رو خوندم، چند لقمه غذا خوردم، اومدم اتاق خواب خوابیدم، از تابش نور آفتاب به صورتم بیدار شدم، سر چرخوندم سمت ساعت، عه نه صبحِ، صدا زدم
_الهه
_جانم
_تو بیداری؟
اومد تو چهار چوب در اتاق خواب ایستاد لبخندی زد
_بله خانم بیدارم
ساعت نه شده برو اون برگهای رو که دیروز چسبوندی...
نگذاشت حرفم تموم شه
_ساعت هشت صبح رفتم برش داشتم
_دستت درد نکنه کار خوبی کردی، تو برو اموزشگاه منم الان یه آبی میزنم به صورتم میام
_یه چیزی هم بخور بعد بیا
_باشه تو برو
الهه رفت، منم دست و صورتم رو شستم یادم اومد نماز صبح هم نخوندم، زیر لب استغفار کردم، خدایا ببخشید بیدار نشدم، چند لقمه کره مربا و یه چایی خوردم، کبودی صورتم رو با گاز استریل پوشوندم اومدم آموزشگاه، نگاهم افتاد به سمیه با مامانش صدیقه خانم نشستن روی صندلی، تو دلم گفتم چرا سمیه با مامانش اومده؟
سلام صدیقه خانم صبحتون بخیر
سرد جوابم رو گرفت
_سلام ببخشید بابای سمیه گفته دیگه نیاد آموزش خیاطی یک ماه اومده پیش شما، پول اون یک ماه رو کم کنید بقیه پول رو بدید ما بریم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_335 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_336
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نفس عمیقی کشیدم مکثی کردم، رو. کردم به الهه
_کل پولی که برای آموزش داده رو بهشون بده برن
صدیقه خانم گفت
_یک ماهش رو که آموزش دیده نه بقیهش رو بدید
روبه الهه گفتم
_ همش رو بده
الهه از توی کشو پول برداشت شمرد اندازه شهریه ای که داده بودن بهشون پس داد
صدیقه خانم گفت
پارچه مانتویی که اورده بودم بدوزید اونم پشیمون شدم اگر نبریدید بدید ببرم
عصبی شدم، ولی تلاش میکنم نشون ندم، از طبقه های پارچههای سفارشی، پارچه مانتوش رو در آوردم گرفتم جلوش
_بفرمایید
با دستم در آموزشگاه روو نشون دادم
_به سلامت
صدیقه خانم پارچه مانتوش رو. گرفت گفت سمیه پاشو بریم
سمیه با یه چهره ناراحت که نمیخواد بره ولی محبوره ایستاد رو به من گفت
_خدا حافظ
نفس بلندی کشیدم گفتم
_خدا حافظ
مامانش با ارنج زد بهش
_باهاش حرف نزن بیا بریم
بعدم بدون خدا حافظی از در آموزشگاه رفتن بیرون
عصبانی و ناراحت رو کردم به الهه
نتیجه کار مینا رو دیدی؟
_اینجا یه روستای کوچیک هست حرف زود پخش میشه
_باشه تک تک کسانیکه این تهمت رو باور کنن رو میسپردم به خدا
از شدت عصبانیت لبم رو گاز گرفتم پوست لبم رو با دندون میکنم، الههم ساکت و ناراحت من رو نگاه میکنه
صدای زنگ تلفن آموزشگاه اومد، الهه گوشی رو برداشت
_بله بفرمایید
_نه نبریدیم بیاید ببرید
گوشی رو. گذاشت روی دستگاه تلفن
_کی بود؟
شهلا خانم
_اینم منصرف شده از دوخت پارچهش رو میخواد
ریز سرش رو تکون داد
_آره
با حرص گفتم
_به جهنم بگو بیاد ببره، فعلا هیچ پارچه ای رو برش نزن تا ببینم تعداد ادمهای به ظاهر مسلمون این روستا چند نفرن
_مریم جان آروم باش، سعی کن به خودت مسلط باشی، درست میشه انشاالله
نفس عمیقی کشیدم، معترض به اوضاع پیش اومده گفتم
_آره درست میشه، با پخش شدن این تهمت توی روستا و افتادن حرف من سر زبونها همه چی درست میشه
ناراحت نچی کرد سرش تکون داد
پرده آموزشگاه بالا رفت شهلا خانم اومد تو بدون سلام اخمهاش رو کرد تو هم گفت
_اومدم پارچهم رو ببرم
با عصبانیت بلند شدم پارچهش رو برداشتم خواستم پرت کنم توی صورتش که یادم افتاد پول دوخت لباس قبلیش رو بدهکاره، پارچه پرت کردم گوشه اموزشگاه به تندی گفتم
_اول بدهیت رو بده بعد پارچهت رو ببر
_الان ندارم سر برج شوهرم حقوق بگیره میارم بهت میدم
_باشه هروقت بدهیت رو اوردی بیا پارچهت رو ببر
ساکت خیره شد به من...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما #رفیق_شهید داری؟
💠 بین شهداء یک رفیق پیداکنید، بعد باهاش مناجات کنید، براش هدیه بفرستید...شهداء خیلی کارها میتونند بکنند، اصلا شهید #زنده ست🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت مادر.....♥️
گوش ڪنید لطفا.....😭🙏
قدر مادراتون بدونید همیشه نیستند 🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
هوالمعشوق
از راه دور یا نزدیڪ
فرقےنمیڪند
تو تنها معشوقےهستے
ڪه نگفته
حال دل عاشق ات را
خوب میدانے
و
به سلامے
با نگاهے
درمان تمام دردهایش میشوے
درد دورے و دلتنگے
درد بیتابے و بیقرارے
درد .......
⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_336 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_337
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
توپیدم بهش
چیه؟ به چی زل زدی از آموزشگاه من برو بیرون
_به این زل زدم که چطوری از اون پدر و مادر همچین دختری در اومده
با فریاد حمله کردم سمتش
_میگم گم شو برو بیرون
الهه از پشت گرفتم
_مریم جان آروم باش داری چیکار میکنی
به شهلا خانم گفت
_ شما هم برو دیگه چرا داری شر درست میکنی
_میخوام برم عروسی لباس ندارم پارچهم رو میخوام
با فشار بازوم به دستهای الهه خودم رو رها کردم گفتم
_به جهنم که لباس نداری کفن تنت کن برو عروسی، تا بدهی من رو ندی پارچهت رو بهت نمیدم تخفیفی رو هم که بهت داده بودم اونم باید بدی، حالا گم شو از آموزشگاه من برو بیرون
الهه رفت جلوش با دستش شهلا رو هدایت کرد به بیرون آموزشگاه در رو هم بست، برگشت سمت من
_مریم این کارها چیه میکنی، چرا به مردم حمله میکنی به خودت مسلط باش
زدم زیر گریه
_نباید عصبانی بشم نشنیدی چی گفت
_اون از بی ایمانی و بی وجدانیش هست که این حرف رو میزنه، پاشو برو تو خونه، من خودم اینجا جواب مشتری و کارآموزها رو میدم
_نه میخوام همینجا بشینم
_لجبازی نکن مریم، پاشو برو
_چه لجبازی، یکی شون رفته من ده تا کار آموز داشتم میخوام بشینم بقیه بیان درسم رو شروع کنم
پرده آموزشگاه رفت بالا فاطمه و حمیده وارد شدند، هر دوشون ناراحت گفتن
_سلام
نگاهی بهشون انداختم جواب دادم
_سلام
فاطمه رفت پشت صندلیش نشست، حمیده سرش رو انداخت پایین ایستاد روبه روی من
_چیه تو هم دیگه نمیخوای بیای کلاس
_نه، مامانم میگه نرو
رو کردم به الهه
شهریهش رو بهش برگردن یه رسید هم ازش بگیر، زیرشم به عنوان شاهد خودتو فاطمه امضا کنین
الهه پولش رو داد ازش رسید گرفت، حمیده چشمهاش پر اشگ شد
من دوست داشتم بیام مامانم گفت نباید بری
اشکال نداره برو ولی به مامانت بگو دیدار ما به قیامت سر پل صراط...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_337 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_338
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با بغض خداحافظی کرد رفت
صدا زدم
_فاطمه تمرینت رو انجام دادی
_بله خانم
نشستم کنارش
_کارت رو بده ببینم
دامنش رو از توی کیفش در اورد
_بفرمایید خانم
دامن رو نگاه کردم
_خوب دوختی
_خانم
نگاهش کردم
_بله
_مامان حمیده زنگ زد خونه ما به مامانم گفت نزار فاطمه بره پیش مریم خانم خیاطی یاد بگیره، مامانم گفت چرا، گفت چون با اصغر کفتر باز دوست شده، اونم رفته خونشون زن داداشش مچشون رو گرفته
_خب
_مامانم گفت هرکی گفته غلط کرده مریم خانم نماز جماعت میاد خیلی هم مومنه این حرفها بهش نمیچسبه
دستم روگذاشتم روی شونهش
_مامان شما به خدا و روز قیامت اعتقاد داره، رفتی خونتون سلام من رو به مامانت برسون
_چشم
_فاطمه جان یه نیم ساعت دیگه صبر میکنیم که کار آموزهای دیگه بیان اگر نیومدن من میام بهت درس جدید میدم
_باشه خانم
_الهه من برم تو خونه یه سرویس برم و بیام
_باشه برو
اومدم توی هال رفتم دستشویی، اومدم بیرون، الهه وارد هال شد گوشیم رو گرفت سمت من
_بیا مادراحمد رضا خدا بیامرزه بهت زنگ زده
سریع گوشی رو گرفتم تماس رو وصل کردم
_سلام مامان جون حالتون خوبه؟
_سلام به گل روی ماهت دختر خوبم تو چطوری خوبی؟
تو دلم گفتم خوبم اونم چه خوبی جات خالیه بیای اینجا حال و روز من رو ببینی
ناخود آگاه بغض گلوم رو گرفت هرچی تلاش کردم صدام رو صاف کنم که متوجه حال بدم نشه نتونستم
با صدای لرزون گفتم
_الحمدولله خدا رو شکر، بابا چطوره خوبه
_ بابا هم خوبه، چرا صدات میلرزه؟
دلم نیومد بگم چی شده، به خودم گفتم، گفتن این حرف جز اینکه اینها رو از راه دور ناراحت کنه فایده دیگه ای نداره
_دلم براتون تنگ شده
_دل ما هم برای تو تنگ شده، مادرم خیلی بیماره اصلا نمیتونه سفر کنه و گرنه میومدم همدان یه چند روز پیشت میموندم
از ته دلم گفتم
_ایکاش میتونستید میومدید
_نمیشه دیگه شرایط ردیف نیست، کارو بارت چطوره؟ مشتری داری؟
_خوبه خدا رو شکر
_خب الحمدالله
_مینا که اذیتت نمیکنه
_اون که اذیتهای خودش رو داره دعا کنید در مقابل آزارهاش خدا به من صبر بده
ان شاالله که میده، تو هم دختر صبوری هستی و هم خیلی خانمی
_ممنون مامان جان شما لطف دارید
_کاری نداری دخترم
_به همه خیلی خیلی سلام من رو برسون
چشم حتما، تو هم سلام من رو به هرکسی که حالم رو پرسید برسون
_چشم مامان
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_338 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_339
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ای کاش پدر مادر احمد رضا اینجا بودن، نفس عمیقی کشیدم وارد آموزشگاه شدم عه سه نفر دیگه از کار آموزهای خیاطی اومدن، به الهه گفتم
_شش نفر نیومدن دو نفر شهریههاشون رو پس گرفتن، چهار نفرشون چی پولهاشون رو دادید
_نه اونها کلا نیومدن
_اشکال نداره به همین چهار نفر درس میدم، بچهها کاغذ الگوهاتون رو بزارید روی میز، خوب دقت کنید من الگو جدید رو، روی تخته وایت برد میکشم شما روی کاغذ بکشید
همه تلاشم رو میکنم که در گیری ذهنیم رو کنار بزارم و همه حواسم رو متمرکز درس دادن کنم ولی استرسی که بهم غالب شده نمیگذاره، نوک ماژیک رو روی تختهوایت برد گذاشتم چشمهام رو بستم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم شروع کردم به الگو کشیدن
الگو رو کشیدم نشستم کنار الهه، سرم رو بردم در گوشش
_اعصابم خوردِ نمی دونم الگو رو درست کشیدم یا نه روی تخته رو یه نگاه بنداز، ببین درست کشیدم،
_آره درست کشیدی من حواسم بهت بود
_باور میکنی بهت بگم نفهمیدم چی کشیدم
_آره عزیزم درکت میکنم ولی درست کشیدی
ساعت کلاس تموم شد بچهها خداحافظی کردن رفتن، الهه دفتر سفارشات رو باز کرد گرفت جلوم
انگشتش رو گذاشت روی اسم فهیمه خانم،
_به این خانم گفتیم بعد از ظهر بیا برای پرو، اگر بیاد چی میخوای بهش بگی، خیلیم تاکید داشت که عجله دارم
نگاهی بهش انداختم
_اگر برش زدیم مثل شهلا خانم گفت نمیخواد بدوزی چی
_هیچی همینطوری برش زده آماده پرو بهش میدیم بره
_به نظرت من با این اوضاع و احوال روحی که دارم میتونم پارچه برش بزنم
_تو نزن من میزنم
_میتونی؟
_آره بابا مدلی که انتخاب کرده سادهست
_باشه برش بزن
_الان اذان ظهر رو میگن باید نماز بخونیم، بعدشم من از گرسنگی دارم ضعف میکنم بریم یه چیزی بخوریم، بعد بیایم برش بزنیم
_بزنیم نه بزنم، من با این دلآشوبه ای که دارم نمیتونم یه پارچه صاف رو هم قیچی بزنم
_باشه بزنم، حالا پاشو بریم
_تو برو من یکم بشینم میام
_پاشو دیگه خودت رو لوس نکن
_ملتمسانه چشمهام رو ریز کردم
_اصرار نکن تو برو من یه کم بشینم میام
_باشه
الهه رفت رفتم تو فکر، یعنی تا کی میخواد این روال ادامه داشته باشه که من فقط از خونهم بیام آموزشگاه از اینجا هم یه قدم بردارم برم توی خونهم، فردا پنجشنبهست باید برم سر مزار پدر و مادرم، ولی با این تهدید محمود چه جوری برم، صدای زنگ تلفن اومد. گوشی رو برداشتم
_بفرمایید
_من از دوختن لباسم منصرف شدم ،هستید بیام پارچهم رو ببرم
طلبکارانه جواب دادم
_بله پارچهتون آمادهست دفتر بدهیتونم جلوی منه تشریف بیارید بدهیهای قبلیتون رو صاف کنید پارچهتونم ببرید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید مدافع حرم:
در عالم آخرت یقه
بیحجابها را میگیرم
/برای شهادت چه کاری
باید انجام دهیم
..رفاقت باشهدا دو طرفه است......
🌸
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🍃┅🦋🍃┅─╮
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
╰─┅🍃🦋🍃
دامادیاش را ندیدم
پدر شهید میگوید: «قرار بود شب یلدا طبق رسم دیرینه ایرانیها برای همسر وحید مهمانی بگیریم اما به دلیل اینکه ماموریت بود مخالفت کرد. البته بعد از آن هم قرار شد این کار را انجام دهیم اما به دلیل مشغله کاری وحید این اتفاق نیافتاد». پدر شهید در ادامه تعریف میکند: «فقط برای نو عروسم که ۲ ماه از عقدشان میگذشت ناراحتم.
وقتی به خانه شهید می رسیم خانواده شهید با خودرو به طرف فرودگاه می روند تا راهی اهواز و مشهد شوند. جمعیت زیادی در کوچه پراکنده هستند که حرف مشترک همه آن ها درباره شهید زمانی نیاست. «رامین محسنی» از بچه محل ها و دوستان قدیمی شهید می گوید: «۲۶ سال سابقه رفاقت با وحید را داشتم که به همین دلیل با اطمینان کامل می گویم نمونه بود. در همه این سال ها به یاد ندارم که در رفاقت بی معرفتی کرده باشد»🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋.
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز ازدواج دو زوج خوشبخت آقا امیرالمومنین علیه السلام و خانم فاطمه زهرا بر همه شیعیان مبارک❤️🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_339 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_340
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بدهی رو که بهت گفته بودم باید صبر کنی تا بعد از جمع کردن محصول بهت بدم
_بله درست میگی گفته بودی ولی اون موقع قبل از کلامت سلام میکردی
_با اون بی آبرویی که راه انداختی توقع سلام و علیک هم داری
_شما از من چیزی دیدی که میگی من بی آبرویی کردم
_مینا مچتون رو گرفته
_خودش بهتون گفت
_به من نه تو صف نونوایی داشت به منیژه خانم میگفت منم شنیدم
_زن داداشم داره به من تهمت میزنه
نگذاشت حرفم رو بزنم
_ما از مینا تا به حال نه دروغ شنیدیم نه تهمت، الانم اصلا دلم نمیخواد با زنی مثل تو حرف بزنم پارچه من رو اماده کن بیام ببرم
_از این حرفش خیلی دلم شکست بغض گلوم رو گرفت، چشمم رو بستم، نتونسم حرف بزنم گوشی رو گذاشتم، عصبی اومدم توی هال چهار تا برگه برداشتم روشون نوشتم
کسانیکه از دوختن پارچههاشون منصرف شدند اول باید بدهی گذشتشون رو پرداخت کنن بعد پارچهشون رو تحویل بگیرن
الهه اومد بالای سرم
_داری چیکار میکنی؟ اینها چیه نوشتی؟
اینها رو میخوام بزنم در آموزشگاه
ول کن مریم تو با این کارت داری همه رو به این شایعه تحریک میکنی، الان اونهاییم که نمی دونن حساس میشن که چی شده
صدام رو بردم بالا
_همه میدونن مینا همه جا رو پر کرده، هر کی هم تا الان نفهمیده تا چند روز دیگه میفهمه، اگر من زن بدی هستم نباید براشون لباس بدوزم پس نبایدم اونها بهم بدهکار باشند
کاغذها رو با یه چسب پهن برداشتم اومدم بیرون چسبوندم به در آموزشگاه برگشتم خونه
الهه سفره انداخته
_ بیا ناهار بخور
_من نمیخورم اشتها ندارم
_پاشو بیا با این وضع جسمیت احتیاج به تقویت داری
_به تندی گفتم
_ولم کن دست از سرم بردار، راه گلوم بستهست، چیزی ازش پایین نمیره
الهه سرش رو انداخت پایین غذاش رو خورد، سفره و جمع کرد برد آشپز خونه با یه لیوان شیر برگشت
_بیا شیر عسل برات درست کردم این رو نگو نمیخوام به زورم که شده بخور
نگاهش کردم
_نمیتونم
لبخندی زد
_میتونی به خاطر من بخور
خاطر الهه خیلی برام عزیزه کسی که دوستیش با من واقعی هست، همیشه و همهجا روزهای تلخ و شیرین زندگیم کنارم بوده، البته بهتره بگم روزهای تلخم چون شیرینی های زندگی من بسیار کوتاه و زود گذر هستن
لیوان رو ازش گرفتم، آروم آروم خوردم
_ممنونم الهه جان انشاالله بتونم یه روز خوبیهات جبران کنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_340 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_341
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ممنونم عزیزم همین که تو یه لبخند بزنی و اتفاقهای زندگیت رو آسون بگیری برای من جبران کردی
با تبسم خیره به چشمهاش نگاه کردم
_اینطوری نگام نکن میدونم خیلی سخته ولی دیگه شده از اینجا به بعدش رو باید عاقلانه برخورد کنی
_یعنی در مقابل تهمتهای مردم سکوت کنم و آرامش داشته باشم
_نه سکوت نکن جواب بده عکسالعمل نشون بده، چون اگر سکوت کنی میگن حتما یه چیزی بوده، ولی اینطوری غنبرک نزن، نگو نمیخورم، تو برای دفاع از خودت که چه عرض کنم برای اثبات بی گناهی خودت باید قوی باشی، به نظرت با این رنگ زرد و اوضاع جسمی و بی اشتهایی میتونی؟
_حرفههات درسته ولی ضربه هایی که این مردم با تهمتشون و اینکه علنی تو صورت من دارن بهم میگن مثل یه تیر به قلبم میخوره، اینها روح من رو آزار میدن
_ذکر بگو مریم جان، آیت الله بهجت سفارش زیادی روی صلوات دارن، زیاد صلوات بفرست آرومت میکنه، اینها مثل همون مردمی هستن که به حضرت مریم سلام اللهعلیها هم تهمت زدن با وجودی که تقوا و پرهیز کاری حضرت رو دیده بودن
آهی کشیدم
_خدا با معجزه حرف زدن حضرت عیسی علیهالسلام حضرت مریم رو تبرئه کرد، من چی
_شک نکن که خدا به یه واسطهای بی گناهی تو رو هم به مردم ثابت میکنه
نفس عمیقی کشیدم
امید وارم
دستش رو گرفتم
_خدا رو شکر توی این شرایطی که همه بر علیه من شدن تو کنارمی
لبخند شیرینی زد
_ممنون عزیزم
با صدای فریاد داداشم با الهه ترسیدیم
_مریم بیا بیرون کارت دارم
ترس همه وجودم رو برداشت
_یعنی چیکار داره؟
_پاشو ببین چی میگه
اومدم تو حیاط
_سلام
سلام و زهر مار
این برگه های مسخره چیه زدی روی در اون خرابشده
ازشون طلب دارم بدهیم رو میخوام
فهمیمه خانم زن فرهاد به مینا گفته من با مریم شرط کرده بودم که بعد از جمع کردن محصولمون پولش رو میدم
اخه اون موقعم قرار بود من پارچهش رو
نگذاشت ادامه بدم
قرار مرار رو بگذار کنار قرار برای زمانی بوده که تو سرت به کار خودت بوده نه الان که این ننگ رو بالا اوردی
به همه ترسی که بهم غالب شده گفتم
_من ننگ بالا نیاوردم زنت بهم تهمت زده تو هم اینقدر دهن بین زنت هستی که حرفش رو باور کردی
حمله کرد سمت من
خفه شو بی ش*ر*ف
الهه از پشت من رو. کشید توی خونه در رو. هم بست کلید کرد
داداشم با لگد کوبید به در
میزنم لهت میکنم پر رو گ*و*ه*رو خوردی زبونتم درازه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
بچه هیئتی بود
وحید یک عمر نوکری امام حسین (ع) را کرد و بین اهل محل به بچه هیئتی شناخته می شد. رامین تعریف می کند: «برای انجام کارهای هیئت همراه بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد. هر وقت می خواستیم برای دهه محرم هیئت بر پا کنیم، وحید قبل از همه بچه های محل می آمد و بعد از همه می رفت». او ادامه می دهد: «۲۹ سال با وحید رفیق بودم و در همه این سال ها کاری نکرد تا من را ناراحت کند. شاید من او را ناراحت کرده باشم اما او هیچوقت چنین کاری را نکرد»🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_341 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_342
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من تا اخر عمرم در مقابل کسی که این تهمت رو تکرار کنه وامیستم حتی اگر به قیمت جونم تموم بشه، بی *ش*ر*ف*م اون زن دروغگو تهمت زنته
الهه در دهنم رو گرفت
_چیکار میکنی مریم عصبانیش نکن نزار وضع از اینکه هست بدتر بشه
هرچی تلاش کردم دست الهه رو از روی دهنم بردارم نتونستم.
داداشم با لگدهای پی در پی که به در هال میزد، قفل داشت میشکست، الهه دست من رو کشید برد تو اتاق خواب در رو بست قفل کرد با التماس دستش رو. گذاشت روی بینیش
_هیس مریم خواهش میکنم حرفی نزن عصبانیه یه وقت میاد بلایی سرت میاره
از این وحشی گری داداشم بدنم مثل بید میلرزه
دستم رو اوردم بالا آهسته گفتم
_باشه باشه ساکت میشم هیچی نمیگم
صدای مینا اومد
محمود جان الهی فدات شم اروم باش، به من. گفت بی ش* ر* ف عیبی نداره به خودت مسلط باش یه وقت سکته میکنی من و بچهها بیچاره میشیم
_ولم کن بزار برم بکشمش خیال همه راحت بشه، بی ابروی میکنه زبونشم درازه
الهه دستش رو گذاشت تو سینهش
_به خاطر من حرفی نزن
_نه نمیگم دارم از ترس میمیرم
صدای شکسته شدن شیشه و عربده داداشم اومد
_به روح مامان بابا بخوای جلوی من وایسی یا کاری رو. که نباید بکنی انجام بدی حرفی که نباید بزنی رو بگی با همین دستهای خودم خفهت میکنم میبرم کنار قبر مامان بابا چالت میکنم
چند لحظه گذشت صداش نیومد
_الهه انگار رفت
_صبر کن صندلی بزارم زیر پام از شیشه بالای در نگاه کنم
الهه صندلی اورد یه پاش رو. گذاشت بالا خواست پای دومش رو بزاره که صدای کوبیده شدن به آهن و شکسته شدن شیشه اومد
_بیا پایین فکر کنم رفت سراغ ماشینم
اومد پایین در رو باز کرد با احتیاط دورو تا دور هال رو. نگاه کرد
_بیا بیرون اینجا نیست
دو تایی اومدیم از لای در شکسته سرک کشیدیم، با چوب افتاده به جون ماشینم یادگار احمد رضام رو داره داغون میکنه، همینطور داره میکوبه به درو و کاپوت و شیشه های ماشین
الهه دستم رو. کشید
ول کن مریم نگاه نکن
نشیتم روی زانوم، بیچاره و مضطر سرم رو تکیه دادم به دیوار، اشک مثل بارون از چشمهام سرازیر شد
الهه نشست کنارم، صبرش تموم شد زد زیر گریه اشکهاش رو با دستش پاک کرد
_توکلت رو بده بخدا درست میشه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ سخنان متوسلیان: دیگه بسه متکی به وسیله بودن...
🔺بخدا قسم میخورم آمریکا هر روز یک مار تو آستین بهتون میندازه....🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_342 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_343
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به خودم گفتم ایکاش توی این روستا یه کسی رو داشتم میرفتم خونشون، بعد از برادرم و زنش شکایت میکردم، و از طریق دادگاه بی گناهی خودم رو. ثابت میکردم، چشمم افتاد به عکس احمد رضا یاد قولی که بهش دادم افتادم، تو دلم گفتم پس قولی که به احمد رضا دادم چی! چشمم رو بستم، نه احمد رضا من به قولم پایبند میمونم، عشقی که ما با هم داشتیم یه عشق حقیقی بود، بعد از دوسال من هنوز مثل روزهایی که کنارم بودی دوست دارم
گوشی آموزشگاه زنگ خورد
_الهه پاشو ببین کیه بعدم هر طوری خودت صلاح میدونی عمل کن
_باشه عزیزم
رفت و برگشت
_مریم بیا کمکت کنم برو روی تخت دراز بکش
_باشه میام، کی بود زنگ زد؟
_عصمت خانم پارچه هاشون رو میخواست
_چی گفتی بهش؟
_گفتم ساعت چهار بیاید ببرید
_بهشون بگو بدهی شون رو بدن
_ من میگم ولی باید صبر کنیم سر همون موعدی که گفتن بدهکاریشون رو بدن
_باشه دیگه کاری ندارم هر طوری که صلاح هست همون کار رو بکن فقط یه چیزی
_جانم چی؟
با این آشفتگی روحی که دارم نمی تونم درس بدم شهریه بچه ها رو بهشون برگردون بگو دیگه آموزش نداریم
عجله نکن، فعلا یک هفته تعطیل میکنیم بعداز یک هفته دوباره کار رو شروع کن
_چی بگم، باشه یک هفته تعطیل کن ولی با این اوضاع و احوال من بعید میبینم بتونم ادامه بدم
_نا امید نشو دستت رو بده به من بلند شو
دستش رو. گرفتم ایستادم، حرکت کردیم به سمت اتاق خواب
_الهه بزار ببینم ماشینم چی شد؟
_ولش کن هرچی، بیا بریم
_نه میخوام ببینم
_باشه بیا
اومدیم در هال
وااای قلبم تیر کشید، همه شیشههاش رو شکسته در کاپوت رفته تو درهای ماشین همه تو رفتگی داره، از ته دلم گفتم
خدایا جوابشون رو بده، به من خسارت زده بهشون خسارت بزن، محمود آقا حساب و کتاب منم با تو باشه برای روز قیامت
الهه گفت
_بیا بریم با تاسف خوردن کاری از پیش نمیره...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
رسم عشیره این بود که باید با پسر عموم ازدواج میکردم هیچ کس به این که من دوسش ندارم اهمیت نمی داد، یه روز رفته بودم قدم بزنم که سر و کله ی پسر جدید تو منطقه مون پیدا شد، تقریبا هر روز میدیدمش برای ساخت ی هتل اومد بود شهرما، از هموننگاه اول عاشقش شدم، کم کم انقد بهش زل زدم و به بهانه های مختلف سر راهش میرفتم که اون متوجه علاقهام بهش شد یه بار که منو تنها پیدا کرد و اومد سمتم حرفای قشنگی میگفت چیزهایی که نامزدم عباد یک بارم بهم نگفته بود گفت که اونم منو دوست داره و اسمش امیره، و اتفاقی که نباید میافتاد افتاد یه بار که منو برد مثلا ساختمون نشونم بده گولم زد و اخرم گفت نگران نباش ازدواج میکنیم،وقتی اومدم خونه از ترس میلرزیدم، فرداش خبر اومد که امیر از شهر ما رفته، هراسون بودم و مریض شدم نمیدونستم به کی بگم سرم و میبریدن تازه متوجه خوبی های نامزدم عباد شدم، یه بار سرشو اورد نزدیک گوشم، اروم گفت گولت زد؟ ترسیده بهش گفتم کی؟ پوزخند زد و گفت: امیر خان فکر کردی من خرم نفهمیدم؟ بهش التماس کردم...
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
داستان توی کانال سنجاق شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_343 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_344
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رفتیم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم، الهه رفت آموزشگاه، به خودم گفتم، الهه که نمیتونه بیشتر از یکی دوشب اینجا پیش من باشه، بالاخره میره خونشون
منم دیگه میترسم توی خونه تنها باشم، خوبه یه زنگ به خاله کبری بزنم، بیاد اینجا، چند روزی بمونه تا اوضاع یه کم اروم بگیره
منم به شرایطم عادت کنم، شایدم حضورش دل داداشم رو نرم کنه دست از این همه سختگیری برداره
از روی تخت اومدم پایین، روی میز رو نگاه کردم گوشیم نیست نمی دونم گوشیم رو کجا گذاشتم، شاید توی آموزشگاه گذاشتم، دستم رو بردم سمت دستگیره در که باز کنم از الهه بپرسم ببینم گوشیم اونجاست، صدای صحبتش با عصمت خانم داره میاد
_بابا عصمت خانم این حرف دروغ
_کجاش دروغِ تازه حاملهام بوده، بچش رو سقط کرده
هر کی گفته غلط کرده، بیجا کرده از ترس و استرس افتاده رو خونریزی من و مامانم بردیمش دکتر
شما هم که داری این حرف رو پخش میکنی خودت دختر داری دو روز دیگه میشینن پشت سر دخترت حرف میزنن
نشنیدین میگن در خونه مردم رو نزن با انگشت، در خونت رو میزنن با مشت
وااا دختر حرف دهنت رو بفهم، دختر من از گل پاکتره، زود باش پارچههای من رو بده میخوام ببرم
حالم بهم خورد، دلم داره زیر و رو میشه، سرم بد جور داره گیچ میره، نتونستم روی پاهام وایسم افتادم زمین، الهه در رو باز کرد
_چی شد مریم؟ چرا اومدی اینجا؟
عصمت خانم پشت سرش اومد، زل زد به من لبش رو به نشونه تاسف آورد پایین سرش رو تکون داد
ارزش رسواییت رو داشت دختر
ازش رو برگردوندم، زیر لب گفتم
جوابت باشه برای روز قیامت
الهه داد زد سرش
مگه اینجا طویلهست که سرت رو انداختی اومدی تو ،برو تو آموزشگاه بیام پارچههات رو بهت بدم بری
با دستش زد تو سینه الهه هلش داد
هوووی حرف دهنت رو بفهم، گاو خودتی و اون مادرت که اجازه داده تو بیای تو خونه یه زن هرزه
_ای بد بخت کافر نا مسلمون برو تو اموزشگاه پارچههات رو بدم بهت ببری، بدهکاریتم زود بر میداری میاری
نیش خند زهر داری زد
پول بدم بهش بره دنبال کثافتکاری کوفت هم بهش نمیدم
اشاره کردم به الهه
ولش کن باهاش دهن به دهن نشو برو پارچههاش رو بیار بهش بده بزار بره
الهه خیلی سریع رفت و برگشت پارچه هاش رو که گذاشته بود توی یه مشما گرفت سمتش
بیا بگیر برو
عصمت خانم مشما رو گرفت، خم شد سمت من آب دهنش رو پرت کرد به من
_تف تو روت بیاد هرزه کثافت
در هال رو باز کرد رفت
الهه داد زد
تف تو روی تو بیاد زنیکه غربتی
عصمت خانم برگشت سمت الهه که بزنش، الههم گارد گرفت که اون رو بزنه، صدای توران خانم اومد
چه خبره، چی شده عصمت چیکارش داری...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾