زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_333 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
خانم حبیب الله:
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_334
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
محبوبه خانم خدا حافظی کرد رفت، رو. کردم به الهه
_میشه از کشو میز آرایش یه آینه کوچیک بیاری من صورتم رو ببینم
_بله که میشه
آینه آورد، نگاهی به صورتم کردم، با تاسف رو کردم به الهه
_من چه جوری با این صورت کبود بیام آموزشگاه؟
_با گاز استریل روش رو بپوشون
_میشه؟
_اره تو خونه گاز استریل و چسب داری
_آره توی همون کشویی که آینه برداشتی یه طرفش وسایل کمکهای اولیه است، هر چی لازم داری از توش بردار
الهه رفت و با یه گاز استریل و چسب برگشت
گاز رو گذاشت روی صورتم دور تا دورش رو با چسب چسبوند، آینه رو گرفت جلوم
_ببین دیگه کبودی صورتت پیدا نیست، انگار زخم بوده روش رو بستیم
خودم رو توی آینه نگاه کردم
_ درست میگی، امروز رو استراحت کنم فردا همین جوری صورتم رو پانسمان میکنم آموزشگاه رو باز میکنم
_آره کار خوبی میکنی
_الهه میشه یه خواهش ازت بکنم
_جانم بگو
_میشه امشب رو. پیش من بمونی یه ترسی تو جونمه
_بله عزیزم چرا نشه
_خیلی ازت ممنونم
_خواهش میکنم مطمئن باش من هیچ وقت تنهات نمیزارم، تو گرسنهت نیست؟
_نه اصلا
_صبحانه خوردی؟
_نه نخوردم
_عه پس برم آشپز خونه یه چیزی درست کنم با هم بخوریم
_ کباب تابه بزار
_اره این غذای خوبیه فقط بگو با نون میخوری یا با برنج
_من با نون ولی تو اگر میخوای برای خودت برنج درست کن
_نه منم با نون بیشتر دوست دارم
سرو صدای مینا از توی حیاط اومد
صدا زدم
_الهه من از سر درد نمیتونم سرم رو تکون بدم تو پنجره اتاق رو باز کن، ببینم مینا داره کیو دعوا میکنه،
باز کرد گفت
_مثل اینکه فرزانه خواسته بیاد اینجا زن داداشت اومده جلوش رو گرفته داره دعواش میکنه
_طفلی فرزانه، چقدر به خاطر من از مینا یا کتک خورد یا دعوا شد
_به خاطر تو نه به خاطر مامان بد جنسش، تو هم سرت از ضعف درد گرفته، الان برات یه شیر عسل درست میکنم بخور تا من ناهار رو حاضر کنم
_ببخشید به زحمت افتادی
_نه عزیزم چه زحمتی
رفت آشپز خونه چند دقیقه بعد با یه
لیوان شیر و عسل برگشت
شیر عسل رو خوردم رو کردم به الهه
سر درد من از بی خوابی هم هست من دیشب رو نتونستم بخوابم، اگر خوابم رفت صدام نکن، ناهار هم نمیخوام، فقط بزار بخوابم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#سلام_صبح_ادینه_تون__بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
هدایت شده از آموزش برتر رایحه سیب
#رایگان #کوتاه_مدت #اساتید_متنوع
⭕️ اگر می خواهید در مدت کوتاه با تدریس ده استاد طب اسلامی آشنا شوید این دوره را از دست ندهید
⭕️👇✳️👇💢👇✅👇
✅منتخب چهار سطح در یک کلاس
فقط کافی هست کد زیر را شماره گیری فرمایید:
*6655*110313*6#
آیدی پاسخگو
@Rayeheye313
⭕️ 🍎✳️آموزش برتر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
اگر می خواهید یک عطاری شلوغ، کسب و کار مناسب، مبلغ موفق، مدیر مجموعه کارآمد و یا یک مدرس متخصص و حتی یک مادر خوب باشید این دوره را از دست ندهید
👈👈دوره طب ایرانی اسلامی
✅💢از مبانی تا تربیت مربی
❌✳️جذاب و کاربری
⭕️گواهی معتبر
آیدی پاسخگو
@Rayeheye313
⭕️ 🍎✳️آموزش برتر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_334 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_335
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ِ_نه مریم با شکم گرسنه نخواب، تا بخوام کباب تابه ای درست کنم زمان میبره چند تا تخم مرغ نیمرو کنم با هم میخوریم بعد خواستی بخوابی بخواب
_ پس سریع درست کن چون خیلی خوابم گرفته
_باشه
رفت توی اشپزخونه ماهیتابه رو گذاشت روی گاز روغن ریخت تخم مرغها رو شکست توی تابه آماده شد یه پیازم پوست کند سفره انداخت تخم مرغهارو اورد خوردیم، من روی مبل دراز کشیدم، گفتم
_الهه امشب اینجا میمونی دیگه؟
_بله من اینجا میمونم ولی تو روی مبل نخواب پاشو دستت رو بده به من برو روی تخت بخواب
کمکم کرد اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم دیگه نفهمیدم چی شد، با صدای الهه که به گوشم خورد
_مریم جان پاشو شام درست کردم بخور بعد دوباره بیا بخواب
چشمم رو باز کردم
_نرفتی خونتون؟
_نه دیگه به تو قول دادم بمونم موندم
_دست پدر مادرت درد نکنه که اجازه دادن پیشم بمونی
_ ممنون
_ساعت چنده؟
_ده شب
چقدر خوابیدم، ولی بازم خوابم میاد
دستش رو دراز کرد سمت من
پاشو بیا سفره انداختم شام بخور بعد بیا بخواب
دستش رو گرفتم از تخت اومدم پایین رفتم سرویس دستشویی لباسمم عوض کردم وضو گرفتم، رو کردم به الهه
_من سرم داره گیج میره نمیتونم برم حموم غسل استحاضه کنم تیمم میکنم نمازم رو میخونم
_خیلی هم خوب تیمم کن
تیمم کردم نمازم رو خوندم، چند لقمه غذا خوردم، اومدم اتاق خواب خوابیدم، از تابش نور آفتاب به صورتم بیدار شدم، سر چرخوندم سمت ساعت، عه نه صبحِ، صدا زدم
_الهه
_جانم
_تو بیداری؟
اومد تو چهار چوب در اتاق خواب ایستاد لبخندی زد
_بله خانم بیدارم
ساعت نه شده برو اون برگهای رو که دیروز چسبوندی...
نگذاشت حرفم تموم شه
_ساعت هشت صبح رفتم برش داشتم
_دستت درد نکنه کار خوبی کردی، تو برو اموزشگاه منم الان یه آبی میزنم به صورتم میام
_یه چیزی هم بخور بعد بیا
_باشه تو برو
الهه رفت، منم دست و صورتم رو شستم یادم اومد نماز صبح هم نخوندم، زیر لب استغفار کردم، خدایا ببخشید بیدار نشدم، چند لقمه کره مربا و یه چایی خوردم، کبودی صورتم رو با گاز استریل پوشوندم اومدم آموزشگاه، نگاهم افتاد به سمیه با مامانش صدیقه خانم نشستن روی صندلی، تو دلم گفتم چرا سمیه با مامانش اومده؟
سلام صدیقه خانم صبحتون بخیر
سرد جوابم رو گرفت
_سلام ببخشید بابای سمیه گفته دیگه نیاد آموزش خیاطی یک ماه اومده پیش شما، پول اون یک ماه رو کم کنید بقیه پول رو بدید ما بریم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_335 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_336
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نفس عمیقی کشیدم مکثی کردم، رو. کردم به الهه
_کل پولی که برای آموزش داده رو بهشون بده برن
صدیقه خانم گفت
_یک ماهش رو که آموزش دیده نه بقیهش رو بدید
روبه الهه گفتم
_ همش رو بده
الهه از توی کشو پول برداشت شمرد اندازه شهریه ای که داده بودن بهشون پس داد
صدیقه خانم گفت
پارچه مانتویی که اورده بودم بدوزید اونم پشیمون شدم اگر نبریدید بدید ببرم
عصبی شدم، ولی تلاش میکنم نشون ندم، از طبقه های پارچههای سفارشی، پارچه مانتوش رو در آوردم گرفتم جلوش
_بفرمایید
با دستم در آموزشگاه روو نشون دادم
_به سلامت
صدیقه خانم پارچه مانتوش رو. گرفت گفت سمیه پاشو بریم
سمیه با یه چهره ناراحت که نمیخواد بره ولی محبوره ایستاد رو به من گفت
_خدا حافظ
نفس بلندی کشیدم گفتم
_خدا حافظ
مامانش با ارنج زد بهش
_باهاش حرف نزن بیا بریم
بعدم بدون خدا حافظی از در آموزشگاه رفتن بیرون
عصبانی و ناراحت رو کردم به الهه
نتیجه کار مینا رو دیدی؟
_اینجا یه روستای کوچیک هست حرف زود پخش میشه
_باشه تک تک کسانیکه این تهمت رو باور کنن رو میسپردم به خدا
از شدت عصبانیت لبم رو گاز گرفتم پوست لبم رو با دندون میکنم، الههم ساکت و ناراحت من رو نگاه میکنه
صدای زنگ تلفن آموزشگاه اومد، الهه گوشی رو برداشت
_بله بفرمایید
_نه نبریدیم بیاید ببرید
گوشی رو. گذاشت روی دستگاه تلفن
_کی بود؟
شهلا خانم
_اینم منصرف شده از دوخت پارچهش رو میخواد
ریز سرش رو تکون داد
_آره
با حرص گفتم
_به جهنم بگو بیاد ببره، فعلا هیچ پارچه ای رو برش نزن تا ببینم تعداد ادمهای به ظاهر مسلمون این روستا چند نفرن
_مریم جان آروم باش، سعی کن به خودت مسلط باشی، درست میشه انشاالله
نفس عمیقی کشیدم، معترض به اوضاع پیش اومده گفتم
_آره درست میشه، با پخش شدن این تهمت توی روستا و افتادن حرف من سر زبونها همه چی درست میشه
ناراحت نچی کرد سرش تکون داد
پرده آموزشگاه بالا رفت شهلا خانم اومد تو بدون سلام اخمهاش رو کرد تو هم گفت
_اومدم پارچهم رو ببرم
با عصبانیت بلند شدم پارچهش رو برداشتم خواستم پرت کنم توی صورتش که یادم افتاد پول دوخت لباس قبلیش رو بدهکاره، پارچه پرت کردم گوشه اموزشگاه به تندی گفتم
_اول بدهیت رو بده بعد پارچهت رو ببر
_الان ندارم سر برج شوهرم حقوق بگیره میارم بهت میدم
_باشه هروقت بدهیت رو اوردی بیا پارچهت رو ببر
ساکت خیره شد به من...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما #رفیق_شهید داری؟
💠 بین شهداء یک رفیق پیداکنید، بعد باهاش مناجات کنید، براش هدیه بفرستید...شهداء خیلی کارها میتونند بکنند، اصلا شهید #زنده ست🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت مادر.....♥️
گوش ڪنید لطفا.....😭🙏
قدر مادراتون بدونید همیشه نیستند 🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
هوالمعشوق
از راه دور یا نزدیڪ
فرقےنمیڪند
تو تنها معشوقےهستے
ڪه نگفته
حال دل عاشق ات را
خوب میدانے
و
به سلامے
با نگاهے
درمان تمام دردهایش میشوے
درد دورے و دلتنگے
درد بیتابے و بیقرارے
درد .......
⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_336 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_337
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
توپیدم بهش
چیه؟ به چی زل زدی از آموزشگاه من برو بیرون
_به این زل زدم که چطوری از اون پدر و مادر همچین دختری در اومده
با فریاد حمله کردم سمتش
_میگم گم شو برو بیرون
الهه از پشت گرفتم
_مریم جان آروم باش داری چیکار میکنی
به شهلا خانم گفت
_ شما هم برو دیگه چرا داری شر درست میکنی
_میخوام برم عروسی لباس ندارم پارچهم رو میخوام
با فشار بازوم به دستهای الهه خودم رو رها کردم گفتم
_به جهنم که لباس نداری کفن تنت کن برو عروسی، تا بدهی من رو ندی پارچهت رو بهت نمیدم تخفیفی رو هم که بهت داده بودم اونم باید بدی، حالا گم شو از آموزشگاه من برو بیرون
الهه رفت جلوش با دستش شهلا رو هدایت کرد به بیرون آموزشگاه در رو هم بست، برگشت سمت من
_مریم این کارها چیه میکنی، چرا به مردم حمله میکنی به خودت مسلط باش
زدم زیر گریه
_نباید عصبانی بشم نشنیدی چی گفت
_اون از بی ایمانی و بی وجدانیش هست که این حرف رو میزنه، پاشو برو تو خونه، من خودم اینجا جواب مشتری و کارآموزها رو میدم
_نه میخوام همینجا بشینم
_لجبازی نکن مریم، پاشو برو
_چه لجبازی، یکی شون رفته من ده تا کار آموز داشتم میخوام بشینم بقیه بیان درسم رو شروع کنم
پرده آموزشگاه رفت بالا فاطمه و حمیده وارد شدند، هر دوشون ناراحت گفتن
_سلام
نگاهی بهشون انداختم جواب دادم
_سلام
فاطمه رفت پشت صندلیش نشست، حمیده سرش رو انداخت پایین ایستاد روبه روی من
_چیه تو هم دیگه نمیخوای بیای کلاس
_نه، مامانم میگه نرو
رو کردم به الهه
شهریهش رو بهش برگردن یه رسید هم ازش بگیر، زیرشم به عنوان شاهد خودتو فاطمه امضا کنین
الهه پولش رو داد ازش رسید گرفت، حمیده چشمهاش پر اشگ شد
من دوست داشتم بیام مامانم گفت نباید بری
اشکال نداره برو ولی به مامانت بگو دیدار ما به قیامت سر پل صراط...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_337 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_338
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با بغض خداحافظی کرد رفت
صدا زدم
_فاطمه تمرینت رو انجام دادی
_بله خانم
نشستم کنارش
_کارت رو بده ببینم
دامنش رو از توی کیفش در اورد
_بفرمایید خانم
دامن رو نگاه کردم
_خوب دوختی
_خانم
نگاهش کردم
_بله
_مامان حمیده زنگ زد خونه ما به مامانم گفت نزار فاطمه بره پیش مریم خانم خیاطی یاد بگیره، مامانم گفت چرا، گفت چون با اصغر کفتر باز دوست شده، اونم رفته خونشون زن داداشش مچشون رو گرفته
_خب
_مامانم گفت هرکی گفته غلط کرده مریم خانم نماز جماعت میاد خیلی هم مومنه این حرفها بهش نمیچسبه
دستم روگذاشتم روی شونهش
_مامان شما به خدا و روز قیامت اعتقاد داره، رفتی خونتون سلام من رو به مامانت برسون
_چشم
_فاطمه جان یه نیم ساعت دیگه صبر میکنیم که کار آموزهای دیگه بیان اگر نیومدن من میام بهت درس جدید میدم
_باشه خانم
_الهه من برم تو خونه یه سرویس برم و بیام
_باشه برو
اومدم توی هال رفتم دستشویی، اومدم بیرون، الهه وارد هال شد گوشیم رو گرفت سمت من
_بیا مادراحمد رضا خدا بیامرزه بهت زنگ زده
سریع گوشی رو گرفتم تماس رو وصل کردم
_سلام مامان جون حالتون خوبه؟
_سلام به گل روی ماهت دختر خوبم تو چطوری خوبی؟
تو دلم گفتم خوبم اونم چه خوبی جات خالیه بیای اینجا حال و روز من رو ببینی
ناخود آگاه بغض گلوم رو گرفت هرچی تلاش کردم صدام رو صاف کنم که متوجه حال بدم نشه نتونستم
با صدای لرزون گفتم
_الحمدولله خدا رو شکر، بابا چطوره خوبه
_ بابا هم خوبه، چرا صدات میلرزه؟
دلم نیومد بگم چی شده، به خودم گفتم، گفتن این حرف جز اینکه اینها رو از راه دور ناراحت کنه فایده دیگه ای نداره
_دلم براتون تنگ شده
_دل ما هم برای تو تنگ شده، مادرم خیلی بیماره اصلا نمیتونه سفر کنه و گرنه میومدم همدان یه چند روز پیشت میموندم
از ته دلم گفتم
_ایکاش میتونستید میومدید
_نمیشه دیگه شرایط ردیف نیست، کارو بارت چطوره؟ مشتری داری؟
_خوبه خدا رو شکر
_خب الحمدالله
_مینا که اذیتت نمیکنه
_اون که اذیتهای خودش رو داره دعا کنید در مقابل آزارهاش خدا به من صبر بده
ان شاالله که میده، تو هم دختر صبوری هستی و هم خیلی خانمی
_ممنون مامان جان شما لطف دارید
_کاری نداری دخترم
_به همه خیلی خیلی سلام من رو برسون
چشم حتما، تو هم سلام من رو به هرکسی که حالم رو پرسید برسون
_چشم مامان
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_338 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_339
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ای کاش پدر مادر احمد رضا اینجا بودن، نفس عمیقی کشیدم وارد آموزشگاه شدم عه سه نفر دیگه از کار آموزهای خیاطی اومدن، به الهه گفتم
_شش نفر نیومدن دو نفر شهریههاشون رو پس گرفتن، چهار نفرشون چی پولهاشون رو دادید
_نه اونها کلا نیومدن
_اشکال نداره به همین چهار نفر درس میدم، بچهها کاغذ الگوهاتون رو بزارید روی میز، خوب دقت کنید من الگو جدید رو، روی تخته وایت برد میکشم شما روی کاغذ بکشید
همه تلاشم رو میکنم که در گیری ذهنیم رو کنار بزارم و همه حواسم رو متمرکز درس دادن کنم ولی استرسی که بهم غالب شده نمیگذاره، نوک ماژیک رو روی تختهوایت برد گذاشتم چشمهام رو بستم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم شروع کردم به الگو کشیدن
الگو رو کشیدم نشستم کنار الهه، سرم رو بردم در گوشش
_اعصابم خوردِ نمی دونم الگو رو درست کشیدم یا نه روی تخته رو یه نگاه بنداز، ببین درست کشیدم،
_آره درست کشیدی من حواسم بهت بود
_باور میکنی بهت بگم نفهمیدم چی کشیدم
_آره عزیزم درکت میکنم ولی درست کشیدی
ساعت کلاس تموم شد بچهها خداحافظی کردن رفتن، الهه دفتر سفارشات رو باز کرد گرفت جلوم
انگشتش رو گذاشت روی اسم فهیمه خانم،
_به این خانم گفتیم بعد از ظهر بیا برای پرو، اگر بیاد چی میخوای بهش بگی، خیلیم تاکید داشت که عجله دارم
نگاهی بهش انداختم
_اگر برش زدیم مثل شهلا خانم گفت نمیخواد بدوزی چی
_هیچی همینطوری برش زده آماده پرو بهش میدیم بره
_به نظرت من با این اوضاع و احوال روحی که دارم میتونم پارچه برش بزنم
_تو نزن من میزنم
_میتونی؟
_آره بابا مدلی که انتخاب کرده سادهست
_باشه برش بزن
_الان اذان ظهر رو میگن باید نماز بخونیم، بعدشم من از گرسنگی دارم ضعف میکنم بریم یه چیزی بخوریم، بعد بیایم برش بزنیم
_بزنیم نه بزنم، من با این دلآشوبه ای که دارم نمیتونم یه پارچه صاف رو هم قیچی بزنم
_باشه بزنم، حالا پاشو بریم
_تو برو من یکم بشینم میام
_پاشو دیگه خودت رو لوس نکن
_ملتمسانه چشمهام رو ریز کردم
_اصرار نکن تو برو من یه کم بشینم میام
_باشه
الهه رفت رفتم تو فکر، یعنی تا کی میخواد این روال ادامه داشته باشه که من فقط از خونهم بیام آموزشگاه از اینجا هم یه قدم بردارم برم توی خونهم، فردا پنجشنبهست باید برم سر مزار پدر و مادرم، ولی با این تهدید محمود چه جوری برم، صدای زنگ تلفن اومد. گوشی رو برداشتم
_بفرمایید
_من از دوختن لباسم منصرف شدم ،هستید بیام پارچهم رو ببرم
طلبکارانه جواب دادم
_بله پارچهتون آمادهست دفتر بدهیتونم جلوی منه تشریف بیارید بدهیهای قبلیتون رو صاف کنید پارچهتونم ببرید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾