دامادیاش را ندیدم
پدر شهید میگوید: «قرار بود شب یلدا طبق رسم دیرینه ایرانیها برای همسر وحید مهمانی بگیریم اما به دلیل اینکه ماموریت بود مخالفت کرد. البته بعد از آن هم قرار شد این کار را انجام دهیم اما به دلیل مشغله کاری وحید این اتفاق نیافتاد». پدر شهید در ادامه تعریف میکند: «فقط برای نو عروسم که ۲ ماه از عقدشان میگذشت ناراحتم.
وقتی به خانه شهید می رسیم خانواده شهید با خودرو به طرف فرودگاه می روند تا راهی اهواز و مشهد شوند. جمعیت زیادی در کوچه پراکنده هستند که حرف مشترک همه آن ها درباره شهید زمانی نیاست. «رامین محسنی» از بچه محل ها و دوستان قدیمی شهید می گوید: «۲۶ سال سابقه رفاقت با وحید را داشتم که به همین دلیل با اطمینان کامل می گویم نمونه بود. در همه این سال ها به یاد ندارم که در رفاقت بی معرفتی کرده باشد»🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋.
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز ازدواج دو زوج خوشبخت آقا امیرالمومنین علیه السلام و خانم فاطمه زهرا بر همه شیعیان مبارک❤️🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_339 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_340
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بدهی رو که بهت گفته بودم باید صبر کنی تا بعد از جمع کردن محصول بهت بدم
_بله درست میگی گفته بودی ولی اون موقع قبل از کلامت سلام میکردی
_با اون بی آبرویی که راه انداختی توقع سلام و علیک هم داری
_شما از من چیزی دیدی که میگی من بی آبرویی کردم
_مینا مچتون رو گرفته
_خودش بهتون گفت
_به من نه تو صف نونوایی داشت به منیژه خانم میگفت منم شنیدم
_زن داداشم داره به من تهمت میزنه
نگذاشت حرفم رو بزنم
_ما از مینا تا به حال نه دروغ شنیدیم نه تهمت، الانم اصلا دلم نمیخواد با زنی مثل تو حرف بزنم پارچه من رو اماده کن بیام ببرم
_از این حرفش خیلی دلم شکست بغض گلوم رو گرفت، چشمم رو بستم، نتونسم حرف بزنم گوشی رو گذاشتم، عصبی اومدم توی هال چهار تا برگه برداشتم روشون نوشتم
کسانیکه از دوختن پارچههاشون منصرف شدند اول باید بدهی گذشتشون رو پرداخت کنن بعد پارچهشون رو تحویل بگیرن
الهه اومد بالای سرم
_داری چیکار میکنی؟ اینها چیه نوشتی؟
اینها رو میخوام بزنم در آموزشگاه
ول کن مریم تو با این کارت داری همه رو به این شایعه تحریک میکنی، الان اونهاییم که نمی دونن حساس میشن که چی شده
صدام رو بردم بالا
_همه میدونن مینا همه جا رو پر کرده، هر کی هم تا الان نفهمیده تا چند روز دیگه میفهمه، اگر من زن بدی هستم نباید براشون لباس بدوزم پس نبایدم اونها بهم بدهکار باشند
کاغذها رو با یه چسب پهن برداشتم اومدم بیرون چسبوندم به در آموزشگاه برگشتم خونه
الهه سفره انداخته
_ بیا ناهار بخور
_من نمیخورم اشتها ندارم
_پاشو بیا با این وضع جسمیت احتیاج به تقویت داری
_به تندی گفتم
_ولم کن دست از سرم بردار، راه گلوم بستهست، چیزی ازش پایین نمیره
الهه سرش رو انداخت پایین غذاش رو خورد، سفره و جمع کرد برد آشپز خونه با یه لیوان شیر برگشت
_بیا شیر عسل برات درست کردم این رو نگو نمیخوام به زورم که شده بخور
نگاهش کردم
_نمیتونم
لبخندی زد
_میتونی به خاطر من بخور
خاطر الهه خیلی برام عزیزه کسی که دوستیش با من واقعی هست، همیشه و همهجا روزهای تلخ و شیرین زندگیم کنارم بوده، البته بهتره بگم روزهای تلخم چون شیرینی های زندگی من بسیار کوتاه و زود گذر هستن
لیوان رو ازش گرفتم، آروم آروم خوردم
_ممنونم الهه جان انشاالله بتونم یه روز خوبیهات جبران کنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_340 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_341
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ممنونم عزیزم همین که تو یه لبخند بزنی و اتفاقهای زندگیت رو آسون بگیری برای من جبران کردی
با تبسم خیره به چشمهاش نگاه کردم
_اینطوری نگام نکن میدونم خیلی سخته ولی دیگه شده از اینجا به بعدش رو باید عاقلانه برخورد کنی
_یعنی در مقابل تهمتهای مردم سکوت کنم و آرامش داشته باشم
_نه سکوت نکن جواب بده عکسالعمل نشون بده، چون اگر سکوت کنی میگن حتما یه چیزی بوده، ولی اینطوری غنبرک نزن، نگو نمیخورم، تو برای دفاع از خودت که چه عرض کنم برای اثبات بی گناهی خودت باید قوی باشی، به نظرت با این رنگ زرد و اوضاع جسمی و بی اشتهایی میتونی؟
_حرفههات درسته ولی ضربه هایی که این مردم با تهمتشون و اینکه علنی تو صورت من دارن بهم میگن مثل یه تیر به قلبم میخوره، اینها روح من رو آزار میدن
_ذکر بگو مریم جان، آیت الله بهجت سفارش زیادی روی صلوات دارن، زیاد صلوات بفرست آرومت میکنه، اینها مثل همون مردمی هستن که به حضرت مریم سلام اللهعلیها هم تهمت زدن با وجودی که تقوا و پرهیز کاری حضرت رو دیده بودن
آهی کشیدم
_خدا با معجزه حرف زدن حضرت عیسی علیهالسلام حضرت مریم رو تبرئه کرد، من چی
_شک نکن که خدا به یه واسطهای بی گناهی تو رو هم به مردم ثابت میکنه
نفس عمیقی کشیدم
امید وارم
دستش رو گرفتم
_خدا رو شکر توی این شرایطی که همه بر علیه من شدن تو کنارمی
لبخند شیرینی زد
_ممنون عزیزم
با صدای فریاد داداشم با الهه ترسیدیم
_مریم بیا بیرون کارت دارم
ترس همه وجودم رو برداشت
_یعنی چیکار داره؟
_پاشو ببین چی میگه
اومدم تو حیاط
_سلام
سلام و زهر مار
این برگه های مسخره چیه زدی روی در اون خرابشده
ازشون طلب دارم بدهیم رو میخوام
فهمیمه خانم زن فرهاد به مینا گفته من با مریم شرط کرده بودم که بعد از جمع کردن محصولمون پولش رو میدم
اخه اون موقعم قرار بود من پارچهش رو
نگذاشت ادامه بدم
قرار مرار رو بگذار کنار قرار برای زمانی بوده که تو سرت به کار خودت بوده نه الان که این ننگ رو بالا اوردی
به همه ترسی که بهم غالب شده گفتم
_من ننگ بالا نیاوردم زنت بهم تهمت زده تو هم اینقدر دهن بین زنت هستی که حرفش رو باور کردی
حمله کرد سمت من
خفه شو بی ش*ر*ف
الهه از پشت من رو. کشید توی خونه در رو. هم بست کلید کرد
داداشم با لگد کوبید به در
میزنم لهت میکنم پر رو گ*و*ه*رو خوردی زبونتم درازه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
بچه هیئتی بود
وحید یک عمر نوکری امام حسین (ع) را کرد و بین اهل محل به بچه هیئتی شناخته می شد. رامین تعریف می کند: «برای انجام کارهای هیئت همراه بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد. هر وقت می خواستیم برای دهه محرم هیئت بر پا کنیم، وحید قبل از همه بچه های محل می آمد و بعد از همه می رفت». او ادامه می دهد: «۲۹ سال با وحید رفیق بودم و در همه این سال ها کاری نکرد تا من را ناراحت کند. شاید من او را ناراحت کرده باشم اما او هیچوقت چنین کاری را نکرد»🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_341 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_342
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من تا اخر عمرم در مقابل کسی که این تهمت رو تکرار کنه وامیستم حتی اگر به قیمت جونم تموم بشه، بی *ش*ر*ف*م اون زن دروغگو تهمت زنته
الهه در دهنم رو گرفت
_چیکار میکنی مریم عصبانیش نکن نزار وضع از اینکه هست بدتر بشه
هرچی تلاش کردم دست الهه رو از روی دهنم بردارم نتونستم.
داداشم با لگدهای پی در پی که به در هال میزد، قفل داشت میشکست، الهه دست من رو کشید برد تو اتاق خواب در رو بست قفل کرد با التماس دستش رو. گذاشت روی بینیش
_هیس مریم خواهش میکنم حرفی نزن عصبانیه یه وقت میاد بلایی سرت میاره
از این وحشی گری داداشم بدنم مثل بید میلرزه
دستم رو اوردم بالا آهسته گفتم
_باشه باشه ساکت میشم هیچی نمیگم
صدای مینا اومد
محمود جان الهی فدات شم اروم باش، به من. گفت بی ش* ر* ف عیبی نداره به خودت مسلط باش یه وقت سکته میکنی من و بچهها بیچاره میشیم
_ولم کن بزار برم بکشمش خیال همه راحت بشه، بی ابروی میکنه زبونشم درازه
الهه دستش رو گذاشت تو سینهش
_به خاطر من حرفی نزن
_نه نمیگم دارم از ترس میمیرم
صدای شکسته شدن شیشه و عربده داداشم اومد
_به روح مامان بابا بخوای جلوی من وایسی یا کاری رو. که نباید بکنی انجام بدی حرفی که نباید بزنی رو بگی با همین دستهای خودم خفهت میکنم میبرم کنار قبر مامان بابا چالت میکنم
چند لحظه گذشت صداش نیومد
_الهه انگار رفت
_صبر کن صندلی بزارم زیر پام از شیشه بالای در نگاه کنم
الهه صندلی اورد یه پاش رو. گذاشت بالا خواست پای دومش رو بزاره که صدای کوبیده شدن به آهن و شکسته شدن شیشه اومد
_بیا پایین فکر کنم رفت سراغ ماشینم
اومد پایین در رو باز کرد با احتیاط دورو تا دور هال رو. نگاه کرد
_بیا بیرون اینجا نیست
دو تایی اومدیم از لای در شکسته سرک کشیدیم، با چوب افتاده به جون ماشینم یادگار احمد رضام رو داره داغون میکنه، همینطور داره میکوبه به درو و کاپوت و شیشه های ماشین
الهه دستم رو. کشید
ول کن مریم نگاه نکن
نشیتم روی زانوم، بیچاره و مضطر سرم رو تکیه دادم به دیوار، اشک مثل بارون از چشمهام سرازیر شد
الهه نشست کنارم، صبرش تموم شد زد زیر گریه اشکهاش رو با دستش پاک کرد
_توکلت رو بده بخدا درست میشه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ سخنان متوسلیان: دیگه بسه متکی به وسیله بودن...
🔺بخدا قسم میخورم آمریکا هر روز یک مار تو آستین بهتون میندازه....🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_342 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_343
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به خودم گفتم ایکاش توی این روستا یه کسی رو داشتم میرفتم خونشون، بعد از برادرم و زنش شکایت میکردم، و از طریق دادگاه بی گناهی خودم رو. ثابت میکردم، چشمم افتاد به عکس احمد رضا یاد قولی که بهش دادم افتادم، تو دلم گفتم پس قولی که به احمد رضا دادم چی! چشمم رو بستم، نه احمد رضا من به قولم پایبند میمونم، عشقی که ما با هم داشتیم یه عشق حقیقی بود، بعد از دوسال من هنوز مثل روزهایی که کنارم بودی دوست دارم
گوشی آموزشگاه زنگ خورد
_الهه پاشو ببین کیه بعدم هر طوری خودت صلاح میدونی عمل کن
_باشه عزیزم
رفت و برگشت
_مریم بیا کمکت کنم برو روی تخت دراز بکش
_باشه میام، کی بود زنگ زد؟
_عصمت خانم پارچه هاشون رو میخواست
_چی گفتی بهش؟
_گفتم ساعت چهار بیاید ببرید
_بهشون بگو بدهی شون رو بدن
_ من میگم ولی باید صبر کنیم سر همون موعدی که گفتن بدهکاریشون رو بدن
_باشه دیگه کاری ندارم هر طوری که صلاح هست همون کار رو بکن فقط یه چیزی
_جانم چی؟
با این آشفتگی روحی که دارم نمی تونم درس بدم شهریه بچه ها رو بهشون برگردون بگو دیگه آموزش نداریم
عجله نکن، فعلا یک هفته تعطیل میکنیم بعداز یک هفته دوباره کار رو شروع کن
_چی بگم، باشه یک هفته تعطیل کن ولی با این اوضاع و احوال من بعید میبینم بتونم ادامه بدم
_نا امید نشو دستت رو بده به من بلند شو
دستش رو. گرفتم ایستادم، حرکت کردیم به سمت اتاق خواب
_الهه بزار ببینم ماشینم چی شد؟
_ولش کن هرچی، بیا بریم
_نه میخوام ببینم
_باشه بیا
اومدیم در هال
وااای قلبم تیر کشید، همه شیشههاش رو شکسته در کاپوت رفته تو درهای ماشین همه تو رفتگی داره، از ته دلم گفتم
خدایا جوابشون رو بده، به من خسارت زده بهشون خسارت بزن، محمود آقا حساب و کتاب منم با تو باشه برای روز قیامت
الهه گفت
_بیا بریم با تاسف خوردن کاری از پیش نمیره...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
رسم عشیره این بود که باید با پسر عموم ازدواج میکردم هیچ کس به این که من دوسش ندارم اهمیت نمی داد، یه روز رفته بودم قدم بزنم که سر و کله ی پسر جدید تو منطقه مون پیدا شد، تقریبا هر روز میدیدمش برای ساخت ی هتل اومد بود شهرما، از هموننگاه اول عاشقش شدم، کم کم انقد بهش زل زدم و به بهانه های مختلف سر راهش میرفتم که اون متوجه علاقهام بهش شد یه بار که منو تنها پیدا کرد و اومد سمتم حرفای قشنگی میگفت چیزهایی که نامزدم عباد یک بارم بهم نگفته بود گفت که اونم منو دوست داره و اسمش امیره، و اتفاقی که نباید میافتاد افتاد یه بار که منو برد مثلا ساختمون نشونم بده گولم زد و اخرم گفت نگران نباش ازدواج میکنیم،وقتی اومدم خونه از ترس میلرزیدم، فرداش خبر اومد که امیر از شهر ما رفته، هراسون بودم و مریض شدم نمیدونستم به کی بگم سرم و میبریدن تازه متوجه خوبی های نامزدم عباد شدم، یه بار سرشو اورد نزدیک گوشم، اروم گفت گولت زد؟ ترسیده بهش گفتم کی؟ پوزخند زد و گفت: امیر خان فکر کردی من خرم نفهمیدم؟ بهش التماس کردم...
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
داستان توی کانال سنجاق شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_343 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_344
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رفتیم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم، الهه رفت آموزشگاه، به خودم گفتم، الهه که نمیتونه بیشتر از یکی دوشب اینجا پیش من باشه، بالاخره میره خونشون
منم دیگه میترسم توی خونه تنها باشم، خوبه یه زنگ به خاله کبری بزنم، بیاد اینجا، چند روزی بمونه تا اوضاع یه کم اروم بگیره
منم به شرایطم عادت کنم، شایدم حضورش دل داداشم رو نرم کنه دست از این همه سختگیری برداره
از روی تخت اومدم پایین، روی میز رو نگاه کردم گوشیم نیست نمی دونم گوشیم رو کجا گذاشتم، شاید توی آموزشگاه گذاشتم، دستم رو بردم سمت دستگیره در که باز کنم از الهه بپرسم ببینم گوشیم اونجاست، صدای صحبتش با عصمت خانم داره میاد
_بابا عصمت خانم این حرف دروغ
_کجاش دروغِ تازه حاملهام بوده، بچش رو سقط کرده
هر کی گفته غلط کرده، بیجا کرده از ترس و استرس افتاده رو خونریزی من و مامانم بردیمش دکتر
شما هم که داری این حرف رو پخش میکنی خودت دختر داری دو روز دیگه میشینن پشت سر دخترت حرف میزنن
نشنیدین میگن در خونه مردم رو نزن با انگشت، در خونت رو میزنن با مشت
وااا دختر حرف دهنت رو بفهم، دختر من از گل پاکتره، زود باش پارچههای من رو بده میخوام ببرم
حالم بهم خورد، دلم داره زیر و رو میشه، سرم بد جور داره گیچ میره، نتونستم روی پاهام وایسم افتادم زمین، الهه در رو باز کرد
_چی شد مریم؟ چرا اومدی اینجا؟
عصمت خانم پشت سرش اومد، زل زد به من لبش رو به نشونه تاسف آورد پایین سرش رو تکون داد
ارزش رسواییت رو داشت دختر
ازش رو برگردوندم، زیر لب گفتم
جوابت باشه برای روز قیامت
الهه داد زد سرش
مگه اینجا طویلهست که سرت رو انداختی اومدی تو ،برو تو آموزشگاه بیام پارچههات رو بهت بدم بری
با دستش زد تو سینه الهه هلش داد
هوووی حرف دهنت رو بفهم، گاو خودتی و اون مادرت که اجازه داده تو بیای تو خونه یه زن هرزه
_ای بد بخت کافر نا مسلمون برو تو اموزشگاه پارچههات رو بدم بهت ببری، بدهکاریتم زود بر میداری میاری
نیش خند زهر داری زد
پول بدم بهش بره دنبال کثافتکاری کوفت هم بهش نمیدم
اشاره کردم به الهه
ولش کن باهاش دهن به دهن نشو برو پارچههاش رو بیار بهش بده بزار بره
الهه خیلی سریع رفت و برگشت پارچه هاش رو که گذاشته بود توی یه مشما گرفت سمتش
بیا بگیر برو
عصمت خانم مشما رو گرفت، خم شد سمت من آب دهنش رو پرت کرد به من
_تف تو روت بیاد هرزه کثافت
در هال رو باز کرد رفت
الهه داد زد
تف تو روی تو بیاد زنیکه غربتی
عصمت خانم برگشت سمت الهه که بزنش، الههم گارد گرفت که اون رو بزنه، صدای توران خانم اومد
چه خبره، چی شده عصمت چیکارش داری...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_344 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_345
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
عصمت خانم برگشت پشت سرش رو نگاه کرد
_اومدم پارچههام رو بگیرم
با تشر بهش گفت
_مگه سفارش دوختت رو توی خونش بهش دادی که الان اونجایی
_نه زبون درازی کردن اومدم زبونشون رو کوتاه کنم
_تو بیخود میکنی که بخوای اینها رو اذیت کنی، بیا برو دنبال کارت ببینم
عصمت خانم چپ چپ نگاهی به ما انداخت و رفت، توران خانم اومد تو خونه نشست کنار من
چی شده مریم جان این مردم چرا دارن پشت سرت گ*و*ه* مفت میخورن، برام بگو ببینم چی شده
هرچی شده بود به اضافه اینکه زن داداشم از قبل هم از من و مامانم بدش میومد رو گفتم
لبش رو گاز گرفت زد پشت دستش
_چه از خدا بی خبره مینا، الهی برات بمیرم انشاالله خدا از سر تقصیرش نگذره من میرم با داداشت حرف میزنم،
_فایده ای نداره توران خانم، مینا بد جوری من رو پیشش خراب کرده
_نه مادر من میرم حرفم رو میزنم، یعنی باید برم بگم، نمیتونم بشینم به یه دختر پاک و مومن تهمت بزنن، منم نظاره گر باشم
میون این سیل تهمت مردم، توران خانم و خونواده الهه برام مثل یه قایق نجات شدن، یه کم دلم آروم گرفت، به ذهنم اومد بهش بگم بره در خونه حاج آقا صادقی بگه به من تهمت زدن با اون برن پیش محمود
ببخشید توران خانم پس اگر میخواهید برید، دنبال حاج آقا صادقی هم برید، ایشون (حاج آقا صادقی) اطلاع داره که سر ارثم مینا، داداشم رو کوک کرده بود وکالت تام الاختیار ازم بگیره که بتونه مالم رو بالا بکشه، الان ایشون میدونن که مینا با من مشکل داره، مطمئنم هستم که حرف مردم رو درباره من باور نکرده...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾