هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
رسم عشیره این بود که باید با پسر عموم ازدواج میکردم هیچ کس به این که من دوسش ندارم اهمیت نمی داد، یه روز رفته بودم قدم بزنم که سر و کله ی پسر جدید تو منطقه مون پیدا شد، تقریبا هر روز میدیدمش برای ساخت ی هتل اومد بود شهرما، از هموننگاه اول عاشقش شدم، کم کم انقد بهش زل زدم و به بهانه های مختلف سر راهش میرفتم که اون متوجه علاقهام بهش شد یه بار که منو تنها پیدا کرد و اومد سمتم حرفای قشنگی میگفت چیزهایی که نامزدم عباد یک بارم بهم نگفته بود گفت که اونم منو دوست داره و اسمش امیره، و اتفاقی که نباید میافتاد افتاد یه بار که منو برد مثلا ساختمون نشونم بده گولم زد و اخرم گفت نگران نباش ازدواج میکنیم،وقتی اومدم خونه از ترس میلرزیدم، فرداش خبر اومد که امیر از شهر ما رفته، هراسون بودم و مریض شدم نمیدونستم به کی بگم سرم و میبریدن تازه متوجه خوبی های نامزدم عباد شدم، یه بار سرشو اورد نزدیک گوشم، اروم گفت گولت زد؟ ترسیده بهش گفتم کی؟ پوزخند زد و گفت: امیر خان فکر کردی من خرم نفهمیدم؟ بهش التماس کردم...
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
داستان توی کانال سنجاق شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_343 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_344
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رفتیم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم، الهه رفت آموزشگاه، به خودم گفتم، الهه که نمیتونه بیشتر از یکی دوشب اینجا پیش من باشه، بالاخره میره خونشون
منم دیگه میترسم توی خونه تنها باشم، خوبه یه زنگ به خاله کبری بزنم، بیاد اینجا، چند روزی بمونه تا اوضاع یه کم اروم بگیره
منم به شرایطم عادت کنم، شایدم حضورش دل داداشم رو نرم کنه دست از این همه سختگیری برداره
از روی تخت اومدم پایین، روی میز رو نگاه کردم گوشیم نیست نمی دونم گوشیم رو کجا گذاشتم، شاید توی آموزشگاه گذاشتم، دستم رو بردم سمت دستگیره در که باز کنم از الهه بپرسم ببینم گوشیم اونجاست، صدای صحبتش با عصمت خانم داره میاد
_بابا عصمت خانم این حرف دروغ
_کجاش دروغِ تازه حاملهام بوده، بچش رو سقط کرده
هر کی گفته غلط کرده، بیجا کرده از ترس و استرس افتاده رو خونریزی من و مامانم بردیمش دکتر
شما هم که داری این حرف رو پخش میکنی خودت دختر داری دو روز دیگه میشینن پشت سر دخترت حرف میزنن
نشنیدین میگن در خونه مردم رو نزن با انگشت، در خونت رو میزنن با مشت
وااا دختر حرف دهنت رو بفهم، دختر من از گل پاکتره، زود باش پارچههای من رو بده میخوام ببرم
حالم بهم خورد، دلم داره زیر و رو میشه، سرم بد جور داره گیچ میره، نتونستم روی پاهام وایسم افتادم زمین، الهه در رو باز کرد
_چی شد مریم؟ چرا اومدی اینجا؟
عصمت خانم پشت سرش اومد، زل زد به من لبش رو به نشونه تاسف آورد پایین سرش رو تکون داد
ارزش رسواییت رو داشت دختر
ازش رو برگردوندم، زیر لب گفتم
جوابت باشه برای روز قیامت
الهه داد زد سرش
مگه اینجا طویلهست که سرت رو انداختی اومدی تو ،برو تو آموزشگاه بیام پارچههات رو بهت بدم بری
با دستش زد تو سینه الهه هلش داد
هوووی حرف دهنت رو بفهم، گاو خودتی و اون مادرت که اجازه داده تو بیای تو خونه یه زن هرزه
_ای بد بخت کافر نا مسلمون برو تو اموزشگاه پارچههات رو بدم بهت ببری، بدهکاریتم زود بر میداری میاری
نیش خند زهر داری زد
پول بدم بهش بره دنبال کثافتکاری کوفت هم بهش نمیدم
اشاره کردم به الهه
ولش کن باهاش دهن به دهن نشو برو پارچههاش رو بیار بهش بده بزار بره
الهه خیلی سریع رفت و برگشت پارچه هاش رو که گذاشته بود توی یه مشما گرفت سمتش
بیا بگیر برو
عصمت خانم مشما رو گرفت، خم شد سمت من آب دهنش رو پرت کرد به من
_تف تو روت بیاد هرزه کثافت
در هال رو باز کرد رفت
الهه داد زد
تف تو روی تو بیاد زنیکه غربتی
عصمت خانم برگشت سمت الهه که بزنش، الههم گارد گرفت که اون رو بزنه، صدای توران خانم اومد
چه خبره، چی شده عصمت چیکارش داری...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_344 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_345
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
عصمت خانم برگشت پشت سرش رو نگاه کرد
_اومدم پارچههام رو بگیرم
با تشر بهش گفت
_مگه سفارش دوختت رو توی خونش بهش دادی که الان اونجایی
_نه زبون درازی کردن اومدم زبونشون رو کوتاه کنم
_تو بیخود میکنی که بخوای اینها رو اذیت کنی، بیا برو دنبال کارت ببینم
عصمت خانم چپ چپ نگاهی به ما انداخت و رفت، توران خانم اومد تو خونه نشست کنار من
چی شده مریم جان این مردم چرا دارن پشت سرت گ*و*ه* مفت میخورن، برام بگو ببینم چی شده
هرچی شده بود به اضافه اینکه زن داداشم از قبل هم از من و مامانم بدش میومد رو گفتم
لبش رو گاز گرفت زد پشت دستش
_چه از خدا بی خبره مینا، الهی برات بمیرم انشاالله خدا از سر تقصیرش نگذره من میرم با داداشت حرف میزنم،
_فایده ای نداره توران خانم، مینا بد جوری من رو پیشش خراب کرده
_نه مادر من میرم حرفم رو میزنم، یعنی باید برم بگم، نمیتونم بشینم به یه دختر پاک و مومن تهمت بزنن، منم نظاره گر باشم
میون این سیل تهمت مردم، توران خانم و خونواده الهه برام مثل یه قایق نجات شدن، یه کم دلم آروم گرفت، به ذهنم اومد بهش بگم بره در خونه حاج آقا صادقی بگه به من تهمت زدن با اون برن پیش محمود
ببخشید توران خانم پس اگر میخواهید برید، دنبال حاج آقا صادقی هم برید، ایشون (حاج آقا صادقی) اطلاع داره که سر ارثم مینا، داداشم رو کوک کرده بود وکالت تام الاختیار ازم بگیره که بتونه مالم رو بالا بکشه، الان ایشون میدونن که مینا با من مشکل داره، مطمئنم هستم که حرف مردم رو درباره من باور نکرده...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
پنج سالم بود که شاهد قتل پدر مهربانم شدم، قبل از سال پدرم مادرم به خاطر نا توانی مالی با تیمور که مغازه لبنیاتی داشت و همسرش فوت شده و سه تا پسر داشت با مادرم ازدواج کرد، نا پدریم و سه پسرهاش من و خواهرسه سالهم رو به بهانه های مختلف کتک میزدند، غذاهامون جیره بندی بود و از خوراکی هایی که برای بچههای خودش میخرید به ما نمیداد، با سختی خیلی زیادی بزرگ شدیم تا اینکه نا پدریم تصمیم گرفت خواهر ۱۶ ساله من رو بگیره برای پسر ۳٠ ساله بداخلاقش که یه بچه داشت و زنش رو طلاق داده بود، من ۱۸ سالم بود خواهرم رو برداشتم و از خونه ناپدریم فرار کردیم، جایی رو نداشتیم بریم در خیابان بی هدف میرفتیم و من از شدت ناراحتی و بیچارهگی دوست داشتم با صدای بلند بلند گریه کنم، اونشب شب عاشورا بود و خواهرم پیشنهاد داد بریم مسجد ما امدیم مسجد، من پناه بردم به امام حسین علیه السلام با گریه گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
اگر خسته جانی بگو یا حسین ❤️ اگر ناتوانی بگو یاحسین ❤️ سرت گر بیفتد میان قضا و بلا❤️ نترس و بلند و جلی تر بگو یا حسین ❤️
✅ پخش برنج اصیل و معطر شمال (مازندران)🌾🌾🌾
✅ زیر قیمت بازار
✅ با حذف دلال و سود کم
✅ حمایت از حقوق مصرف کننده🍚
🔵 ارزانی بی علت نیست. میتونه یکی از علت هاش انصاف فروشنده باشه
🛵🚚🚛ارسال رایگان به سراسر کشور
👨🌾مارو دنبال کنید...
🌾👇🌾👇🌾
https://eitaa.com/joinchat/1461846038Cd71c379eda
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_345 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_346
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
باشه مریم جان میرم بهش میگم، از امروزم میام تو آموزشگاهت میشینم که یه وقت یکی مثل عصمت خانم نیاد اینجا اذیتت کنه
_چرا میخواهید خودتون رو به خاطر من به زحمت بندازید
_مریم جان مسلمونی تنها به نماز و روزه و حجاب نیست، مسلمونی همه اون چیزی هست که پیغمبر خدا گفته، اینکه نماز و روزه و حج و اینها رو باید حتما راعایت کنیم کنارشم دل نسوزونیم، تهمت نزنیم آبروی کسی رو نبریم، زخم زبان نزنیم.
همین عصمت خانم همیشه صف اول نماز جماعتِ، اما الان با این سنش، تهمت به مریم رو باور کرده، این که مسلمونی نیست
چشمام پر اشک شد
_به من آب دهن انداخت
کشدار گفت
_خاک بر سرش کنن، یه عمریِ توی هیئت و مسجده ولی انگار همه موعظه هایی که شنیده یاسینی بوده که به گوش خر خوندن
دستش رو کشید روی سر من
_اشکال نداره دخترم بزار به حساب جهل و نادونیش پاشو بیا برو روی مبل دراز بکش استراحت کن منم یه سوپ برات بزارم
الهه گفت
_ببریمش توی اتاق خواب روی تختش
_نه اونجا دلش میگیره همین جا روی مبل دراز بکشه، من سوپش رو بار میزارم میرم آموزشگاه میشینم تو هم بشین پیشش تنها نباشه
الهه همینطوری که دستش رو دراز کرد سمت من گفت
_تو که روی تخت خوابیده بودی برای چی اومدی اینجا؟
_دنبال گوشیم بودم زنگ بزنم به خاله کبری پیدا نکردم گفتم شاید توی آموزشگاه باشه، خواستم بیام تو، که صدای جرو بحث عصمت خانم رو شنیدم پشت در وایسادم دیگه تو نیومدم
_خدا لعنتش کنه چقدر اذیتمون کرد
توران خانم رو کرد به من
_خاله کبری همون دوست مامانت بود، درست میگم
_بله
_آره زنگ بزن بیاد، با اونم بریم پیش داداشت بلکه از خر شیطون بیاد پایین
الهه جان گوشیم رو پیدا میکنی بهم بدی
صبر کن بهش زنگ بزنم ببینیم کجاست
شماره گوشی من رو گرفت، صداش از کنار پایه میز پذیرایی اومد، خم شد برش داشت گرفت جلوم
_بیا زنگ بزن...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃با همه لحن خوش آواییم
🍃در به در کوچه تنهائیم
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
در تمام شبهای این دهه [دهه اول ذی الحجه] بین مغرب و عشا دو رکعت نماز بخواند،
در هر رکعت پس از سوره «حمد» «یک مرتبه» سوره «توحید» و آیه:
﴿وَ وٰاعَدْنٰا مُوسىٰ ثَلاٰثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْنٰاهٰا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقٰاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَ قٰالَ مُوسىٰ لِأَخِيهِ هٰارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاٰ تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ﴾
و ما با موسی [برای عبادتی ویژه] سی شب وعده گذاشتیم و آن را با افزودنِ ده شب کامل کردیم، در نتیجه میعادگاه پروردگارش در چهل شب پایان گرفت، موسی [زمانی که به میعادگاه میرفت] به برادرش هارون گفت: در میان قومِ من جانشینم باش و به اصلاح [امورشان] بپرداز و از روش [و آرای] تبهکارانِ فتنهانگیز پیروی مکن!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_346 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_347
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
شماره خاله کبری رو گرفتم، چند بوق خورد پسرش کمیل جواب داد
_الو بفرمایید
_سلام حالتون خوبه؟
_ممنون، شما؟
_مریم هستم
_سلام مریم خانم حالتون چطوره خوبید؟
_ممنون خوبم، میشه گوشی رو بدید به خاله کبری
_والا خاله کبری بیمارستان
واا رفتم دست و. پام شل شد
_چرا بیمارستان؟
یک هفتهست بستریِ
_چرا مگه چی شده؟
_سکته کرده، بردیمش کرمانشاه تو بیمارستان بستریش کردیم
بغض گلوم رو گرفت، با صدای گرفته گفتم
_سکته چی؟
_سکته مغزی
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم بغضم ترکید، زدم زیر گریه، به زحمت گفتم
_الان حالش چطوره؟
_یه طرف بدنش حرکت نداره، ولی دکتر گفته با فیزیو تراپی بهتر میشه، ببخشید ناراحتتون کردم
_نه این چه حرفیه خوب کردید گفتید، ان شاالله که زودتر خوب بشن
_براش دعا کنید
_چشم حتما دعا میکنم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم
الهه گرهای به ابروش انداخت
_خاله کبری سکته کرده؟
با تاسف سرم رو تکون دادام،
_آره اونم سکته مغزی
تو صورت توران خانم و الهه نگاه کردم
_تمام درها داره به روم بسته میشه
توران خانم اومد نشست کنارم دستش رو. گذاشت روی دستم
مریم جان حواست رو جمع کن، یه وقت کفر نگی، یعنی چی همه درها به روم بستهاست، میبینی که خدا ما دو نفر رو مامور کرده کنارت باشیم، غمخوارت باشیم، دست به سینه در خدمتت باشیم
اون دری که هیچ وقت به روی هیچ بندهای بسته نیست و همیشه بازه در خونه خداست، من با بابای بچهها صحبت میکنم یه چند شبی رو. پیشت میمونم، تا یه کم آبها از آسیاب بیفته، بعد از اونم خدا بزرگه،
صدای در زدن در آموزشگاه اومد، سه تایی بهم نگاه کردیم، توران خانم رو کرد به ما گفت
شما همینجا بمونید من میرم ببینم کیه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
یه روز که جلوی در خونهمسر و صدا شد.رفتم دیدم یه خانمی داره داد و بیداد میکنه. من رو که دید شروع کرد به فحش دادن که این هووی من شده. خیلی بهم توهین کرد اون موقع اصلا بهش حق ندادم. میتونستم انکار کنم و بگم شوهرش فقط باغبونمه اما شیطان رفت تو جلدم و قبول کردم.بعد از کلی آبروریزی و گریه و زاری رفت. از من کوچکتر بود اما هفت تا بچه بدنیا اورده بود و زن زندگی سخت بود و حسابی شکسته شده بود. شروع کردم به طنازی کردن برای شوهرم.انقدر که برنامه برعکس شد و همیشه...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
#طنزشهدایی!😄
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄
به عربی پرسید: چتون شده؟!
گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد، گفت:
میخواستم ببینم بیدارید یا نه!😁
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂
راوی: همرزم شهید🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_347 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_348
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
توران خانم رفت اموزشگاه من و الههم همه حواسمون رو جمع کردیم ببینیم کیه و چی میگه
_سلام
_سلام خانم خوش اومدید
_خودشون نیستن
_کاری داری به من بگو برات انجام میدم
_اومدم پارچهم رو ببرم
_الهه اکرم خانمه برو بهش بگو برش زدیم آماده پرو هست، اگر میخواد همینطوری برش زده بهش بده ببره، بعدم بگو باید نصف دست مزد ما رو بده
_باشه الان میرم بهش میگم
الهه رفت صدای اکرم خانم اومد
_پشیمون شدم از لباس دوختن اومدم پارچهم رو ببرم
_چرا؟ چی شده که پشیمون شدی، شما هم حرف مفتی که پشت سر مریم گفته شده رو باور کردید
نه من کاری به این کارها ندارم ولی زنی که حرف پشت سرش باشه، همه نگاه ها پشت سر هر کسی هم که باهاش نشست و برخاست کنه هست، منم نمیخوام مردم پشت سرم حرف بزنن
انوقت میدونی وقتی دارن به یکی تهمت میزنن تو هم که با مردم هم سو میشی تو گناهشون شریک هستی، همون گناه رو برای تو هم مینویسن
_نمی دونم والا یعنی شما میگی مردم دارن تهمت میزنن؟
بله دقیقا چون من هم مریم رو میشناسم هم مامانش رو میشناختم، همچین وصله ناجوری بهش نمیچسبه
_پس هیچی دیگه اگر شما تاییدش میکنید بذارید بدوزه، ولی یه سوال برام پیش اومده
_جانم بگو چه سوالی
_اینکه شما چرا اومدی اینجا؟
_اومدم تا از حیثیت یه دختر مسلمون شیعه دفاع کنم
_آهان، کار خوبی میکنی، قرار بود من فردا بیام پرو، الهه خانم ببینید اگر لباس من رو برش زدن پرو کنم که دیگه فردا نیام
_بله برش زدیم آماده پرو هست شما برید تو اتاق پرو ، تا من لباستون رو بیارم
لباسش رو پرو کرد رفت
الهه اومد پیش من
_خدا خیر بده به توران خانم چه زن خوبیه، یه چند روز وایسه آموزشگاه ازت دفاع کنه نظر مردمم عوض میشه
ولی دیگه من انگشت نمای محل شدم، همه هم حرف توران خانم رو باور نمیکنن
چرا به مرور باور میکنن، بعدشم همه متوجه اشتباه و تهمتشون میشن، تو هم به امید خدا دوباره شروع به کار میکنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_348 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_349
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
آهی کشیدم
_امیدوارم
زد روی بازوم
_خوبه که امید واری چون نا امیدی کار شیطانِ
تا شب شش نفر دیگه اومدن اموزشگاه، توران خانم نظر دوتاشون رو عوض کرد پارچهشون رو پس نگرفتن چهار نفرشون مصمم بودن که من خطاکارم و پارچههاشون رو پس گرفتن، دیگه از سفارشات روستای خودمون چیزی نمونده. چند تا سفارش از شهر مونده که اونها هنوز از این شرایط پیش اومده اطلاع ندارند
شام خوردیم محبوبه خانم زنگ زد به الهه
_جانم مامانم
_آره میام توران خانم اومده پیش مریم
_آره والا امروز خیلی به دادمون رسید
_باشه اومدم
تماس رو قطع کرد رو کرد به توران خانم
_مامانم بهتون سلام رسوند گفت به توران خانم بگو شما که داری از آبروی یک مسلمان دفاع میکنی مطمئن باش خدا در دو دنیا بهت آبرو میده
توران خانم سرش رو کج کرد
_ من به وظیفهم عمل کردم، مریم جان هم مثل دختر خودم میمونه این رو جدی میگم من از ته دلم دوسش دارم
لبخندی زد
_تو هم دختر خوبی هستی، تورو هم از ته دلم دوستت دارم
الهه صورت توران خانم رو بوسید
_ممنون ماهم شمارو دوست داشتیم با این کارتون دیگه بیشترم دوستتون داریم
_ببخشید شما گفتید شب پیش مریم میمونید درسته؟
_بله میمونم
_پس من برم خونمون
_برو در امان خدا
نشست کنار من
_مریم جان من میرم صبح ساعت هشت اینجا هستم
_باشه عزیزم برو
توران خانم گفت
_ببخشید الهه جان یه سوال در مورد خودت ازت بپرسم
خواهش میکنم بپرسید
_ اول که نامزدیت رو بهت تبریک میگم ان شاالله خوشبخت بشی، حالا عقد کردید یا شیرینی خوردید
فعلا صیغه محرمیت خوندیم تا میلاد صاحب الزمان عقد کنیم
_به سلامتی باشه ان شاالله به مامانت بگو اگر جشن عقد گرفتید منم برای مراسم عقدت دعوت کنه
_چشم حتما
_چشمت بی بلا
الهه خدا حافظی کرد رفت
توران خانم بلند شد رفت توی آشپزخونه سینی برداشت دو لیوان گذاشت توش، مشغول چایی ریختن شد، یه دفعه در هال باز شد داداشم اومد تو هال
از ترسم یه جیغ بلند کشیدم
داداشم گفت کو اون پ*د*ر*س*و*خ*ت*ه ا*ی*ک*ه*د*ا*ش*ت*ی باهاش حرف میزدی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از ریحانه 🌱
♦️وبسایت کتاب الابرار با افتخار تقدیم میکند♦️
📚داستان واقعی دختر زیبا و ثروتمند کانادایی که یه پسر مسلمون بدون مقدمه و آشنایی قبلی ازش خواستگاری میکنه و ..
📚داستان واقعی پسری که خانوادشو تو کودکی از دست میده، اون در نهایت وارد کار قاچاق مواد میشه و به شدت پیشرفت میکنه اما دست سرنوشت چیز دیگه ای براش میخواد ...
📚داستان واقعی یه برده استرالیایی که با هر زوری شده به مدرسه میره تا درس بخونه و برخلاف تصور همه بالاترین نمره های کلاس رو میگیره اما زمانی که یه دختر سفید پوست بهش توجه میکنه، موج حسادت ها به سمتش میان تا اینکه ..
و کلی داستان و رمان جذاب رو که هروز اضافه میشن رو میتونید با یه کلیک بخونید ❤️👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1303052300Ca8978a2525
نکته مهم: دیگه نیازی نیست واسه پارت جدید صبر کنید، و میتونید هروقت که خواستید پارت های جدید رو بخونید 😍
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
♦️وبسایت کتاب الابرار با افتخار تقدیم میکند♦️ 📚داستان واقعی دختر زیبا و ثروتمند کانادایی که یه پسر
🔰 دیگه جذب مخاطب برای رمانت سخت نیست !📣📣📣
نوشتن از شما، تبلیغ و جذب مخاطب با ما 😎 + قابلیت درآمدزایی و جایزه 500.000 تومانی 😍
https://eitaa.com/joinchat/1303052300Ca8978a2525
🚫 متاسفانه فعلا فرصت و تعداد افرادی که میتونن شرکت کنن محدوده پس اگه فکر میکنید استعداد نویسندگی دارید تا دیرنشده وارد کانال بشید و نام نویسی کنید🚫
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_349 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_350
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
توران خانم از آشپز خونه اومد بیرون توپید به داداشم
_دستت درد نکنه
_شما اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم از ناموس تو که آبروش رو زدی سر یه چوب توی آبادی گردوندی دفاع کنم، تو خجالت نکشیدی به خواهر خودت تهمت زدی، اونم چه تهمتی، اینطوری امانت پدر مادرت رو نگه میداری؟؟
توران خانم روسری سرش بود ولی چادرش رو به رخت اویز اویزون کرده بود، سینی چایی رو گذاشت روی میز رفت سمت رخت آویز چادرش رو سرش کرد
داداشم گفت
_کدوم تهمت حاج خانم، مینا اصغر کفتر باز رو جلوی در خونه مریم دیده، مریمم بی حجاب جلوش وایساده بوده، بهش میگم چرا بی حجاب بودی من رو *خ*ر تصور کرده میگه هل شدم
_*خ*ر تصورت نکرده واقعا*خ*ر*ی
داداشم بهش بر خورد رنگ صورتش قرمز شد گفت:
_حرمت خودتون رو نگه دارید
_مگه تو اومدی توی هال به من گفتی پ*د*ر*س*و*خ*ت*ه* ، حرمت سن و سال و موی سفید من رو نگه داشتی، که الان حفظ حرمت میخوای؟
من نمی دونستم شما تو خونهای فکر کردم اون پسره...
حرفش رو خورد گفت
_لا اله الاالله
_آهان پس قضاوت امشبتم مثل قضاوت اون شبت میمونه، آره؟
_نه اون دفعه رو درست دیدم
_خودت دیدی؟
_فرقی نمیکنه مینا دیده، خودشم اعتراف کرده
نفس بلندی کشید کشدار گفت
_هی روزگار ببین به کجا رسیدیم که منِ هفت پشت غریبه اومدم دارم از خواهر تو دفاع میکنم بعد تو توی روستا رو پر کردی که خواهر من یه زن خطا کاره
_من به هیچ کسی نگفتم
_تو نگفتی زنت رفته گفته
_مینا هم نگفته
_پس کی تو روستا رو پر کرده، نصف بیشتر کسانیکه به مریم سفارش کار خیاطی دادن اومدن گفتن تو فلانی، پارچههاشون رو پس گرفتن
این حرف رو کی توی روستا پخش کرده، خود مریم؟
مینا مثل جِن پرید تو خونه
_نه من به کسی نگفتم حتما بهجت خانم مادر اصغر گفته
اومدم وسط حرفشون
_فهیمه خانم گفت که مینا تو صف نونوایی داشته برای منیژه خانم میگفته، شنیده
_فهیمه غلط کرد، حرف از خودش در اورده، یا شایدم تو داری از خودت حرف در میاری؟
سر چرخوند سمت داداشم
بهش بگو سرشب بهجت خانم اومده بود برای مریم خواستگاری چی بهت گفت
نتونستم طاقت بیارم از روی مبل بلند شدم به تندی گفتم
_بهجت خانم غلط اضافه کرده که اومده برای من خواستگاری
مینا دستش رو گرفت سمت من
_خیلی خب بگیر بشین سرجات نمیخواد وانمود کنی بی خبری
رو کرد به داداشم
_بگو دیگه، بهشون بگو بهجت خانم امشب چی گفت
هاجو واج منتظرم ببینم داداشم چی میگه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت60
_ خوش اومدی
نمی دونم چرا شمشیر رو از رو بسته بودم
_ نیومدم، آوردنم.
از لحنم ناراحت شد و اومد سمتم
_ چقدر تلخ و تند شدی امروز
_وقتی تصمیم گرفتید اجازه ی حرف زدن به من ندید، باید فکر اینجاشم میکردید. این نتیجه یه عقد اجباریه.
خودش رو خونسرد کرد و لبهاش رو جلو داد
_ اشکال نداره تندی به مزاج من می سازه، خیلی هم دوست دارم.
دستش رو تا کنار صورتم بالا آورد. نا. ناخودآگاه کمی سرم رو به عقب کشیدم. لبه ی چادرم رو بین دو تا انگشت هاش گرفت و دستش را روی لبه ی چادرم سر داد.♨️
_شنیده بودم که نصفت رو زمینه و نصف دیگت زیره زمینه ولی باور نمی کردم.⭕️
https://eitaa.com/joinchat/1456472226C3e1dbe1e9d
رمانی زیبا با💮 قلمی پاک💮
💠مژدههههههههه📣 💠مژدهههههههه📣
💥فرصت دیگر برای جاماندگانِ مسابقه ی غدیر💥
همراهم بیا تا بهت بگم مسابقمون به چه شکله😊😇
👣قدم اول: روی لینک زیر بزن و وارد گروه مسابقه ی غدیر شو🤳
👣قدم دوم:گوش دادن👂 به ۱۲ فایل اموزشی با موضوع امر به معروف و نهی از منکر👌
👣قدم سوم :شرکت در ازمون 📑
و اما جوایز نفیسمون:🤩( به قید قرعه)
🎁نفر اول:۲۵۰ هزار تومن💰
🎁نفر دوم: ۲۰۰هزار تومن💰
🎁نفر سوم: ۱۵۰هزار تومن💰
و به ۲۰ نفر بعدی نفری ۲۰ هزارتومن تعلق میگیره
❌علاقه مندان به شرکت در مسابقه عجله کنید ، فرصت زیادی باقی نمونده❌
🔴تا عید غدیر فرصت دارین فایل ها رو گوش بدین و در ازمون شرکت کنید 🤩🤩🤩
لینک گروهمون:👇
https://eitaa.com/joinchat/1236861114G870a0468b7
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_350 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_351
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_سر شبی بهجت خانم یه جعبه شیرینی دستش گرفته اومده خونه ما، میگه مریم و اصغر همدیگر رو میخوان اگر شما اجازه بدید این دو تا...
دیگه طاقت نیاوردم بقیه حرفهاش رو گوش کنم
شروع کردم به جیغ کشیدن و خودم رو زدن
غلط کرده گفته ، *گ*و*ه*ز*ی*ا*د*ی*خ*و*ر*د*ه* گفته، کنترلم رو از دست دادم، پریدم یقه داداشم رو گرفتم، همراه فریاد و گریه گفتم
_چرا راهش دادی؟ چرا نزدی توی دهنش؟ همه این فتنهها زیر سر زنتِ
اگر یک روزم مونده باشه به عمرم این حرفم رو به تو ثابت میکنم و تا قیامت به خاطر این تهمت و این ظلمی که داری به من میکنی نمیبخشمت
توران خانم اومد من رو گرفت
_مریم جان اروم باش، یقه داداشت رو ول کن، بیا اینطرف
دستهام شل شد نه از اصرار توران خانم ،از بی غیرتی داداشم.
دلم واقعا از دستش شکست
نشستم روی زانو دو تا دستهام رو به اسمون بلند کردم از ته دلم با تمام وجودم ناله زدم
_خدایا تو بین من و داداشم و زنش قضاوت کن، خدایا قسمت میدم به دامن پاک خانم فاطمه زهرا زن داداشم رو که به من تهمت نا روا زد رسوا کن
مینا داد زد
_خُبه خُبه پاشو خودت رو جمع کن، قسم حضرت عباست رو باور کنیم یا دُم خروس رو، بی حجاب وایسادی جلوی پسره، الانم ننهش امده میگه اینها همدیگر رو میخوان. دیدی برات بد شده، برای ما کُولی بازی در میاری، دیگه حنات برای ما رنگی نداره
یه لحظه قلبم تیر کشید، نفس کشیدن برام سخت شد مثل گوسفندی که زمان ذبح شدن نفسش خر خر میکنه به زور نفس میکشم
توران خانم شروع کرد کمرم رو ماساژ دادن
مریم جان، آروم نفس بکش
داد زد سر داداشم
_وانیسا ما رو نگاه کن یه کاری کن
داداشم نشست کنار من نگران گفت
_چیکار کنم حاج خانم
_برو یکم آب بیار
توران خانم با دستش کمی آب زد به صورتم
هینی کشیدم کمی بهتر شدم، ولی قلب درد رهام نمیکنه، حضور داداشم و زنش حالم رو داره بهم میزنه
به زور لب زدم
_توران خانم بگو اینها برن من نبینمشون
توران خانم سرش رو کرد به طرف داداشم
_دست زنت رو بگیر از اینجا برو
داداشم با دو دلی که حق با من هست یا نه بهم خیره شد
_ازش رو برگردوندم آهسته گفتم
_تورو خدا بگو برن
توران خانم به داداشم تشر زد
_برو دیگه میخوای دق مرگش کنی
داداشم رو کرد به مینا
_بیا بریم
تو درگاه در هال به مینا گفت
_وااای به حالت اگر مریم راست بگه و این اتفاقها زیر سر تو باشه
_وااا حالا خوبه خودشم قبول داره که جلوی اصغر بی حجاب بوده، اگر راست میگه چرا یه داد نزد سر اصغر که ترسیدم خونسرد داشت نگاهش میکرد، حرف بهجت خانم رو چی میگی
از خونم رفتن دیگه بقیه حرفهاشون رو نشنیدم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
•°~🕌🕊
ٺقصـــیر #دڸــم نیسٺ ٺو را میخواهد
ھــــر ڱوشہے چشمــــے #ٺو را میخواند
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا✋🏼
#خـادمالرضـاییــم💫
🌙شبتــونرضــوی﴿علیهالسلام﴾✨
🍃🕊🍃╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
💠مژدههههههههه📣 💠مژدهههههههه📣
💥فرصت دیگر برای جاماندگانِ مسابقه ی غدیر💥
همراهم بیا تا بهت بگم مسابقمون به چه شکله😊😇
👣قدم اول: روی لینک زیر بزن و وارد گروه مسابقه ی غدیر شو🤳
👣قدم دوم:گوش دادن👂 به ۱۲ فایل اموزشی با موضوع امر به معروف و نهی از منکر👌
👣قدم سوم :شرکت در ازمون 📑
و اما جوایز نفیسمون:🤩( به قید قرعه)
🎁نفر اول:۲۵۰ هزار تومن💰
🎁نفر دوم: ۲۰۰هزار تومن💰
🎁نفر سوم: ۱۵۰هزار تومن💰
و به ۲۰ نفر بعدی نفری ۲۰ هزارتومن تعلق میگیره
❌علاقه مندان به شرکت در مسابقه عجله کنید ، فرصت زیادی باقی نمونده❌
🔴تا عید غدیر فرصت دارین فایل ها رو گوش بدین و در ازمون شرکت کنید 🤩🤩🤩
لینک گروهمون:👇
https://eitaa.com/joinchat/1513357498C7e1afbf1cf
#طنزشهدایی!😄
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄
به عربی پرسید: چتون شده؟!
گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد، گفت:
میخواستم ببینم بیدارید یا نه!😁
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂
راوی: همرزم شهید🌹
.╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_351 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_352
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_مریم جان دراز بکش اروم باش درست میشه
دستم رو گذاشتم روی قلبم صورتم رو جمع کردم
_خیلی درد میکنه
_میخوای داداشت رو صدا کنم بریم درمانگاه؟
_نه نه اصلا نمیخوام روش رو بببینم
_زنگ بزنم پسرم بیاد، با اون بریم
_نه من خجالت میکشم، زنگ بزنید آژانس
_من شماره آژانس رو حفظ نیستم داری بهم بدی
_توی گوشیم هست، گوشی رو بدید براتون بگیرم
گوشی رو. گرفت سمت من
_بیا بگیر
از دستش گرفت، لیست مخاطبین رو اوردم شماره آژانس رو گرفتم
_بیا توران خانم گرفتم
_الو سلام یه ماشین میخواستیم بریم شهر درمانگاه
_خونه محمود آقا رو بلدی؟
_چشم الان میایم
تماس رو قطع کرد
_میگه بیاید بیرون الان ماشین میاد
اومدم بلند شم از درد نمیتونم صاف بشم، با کمک توران خانم همینطوری خمیده مانتو تنم کردم، شال و چادر سرم کردم اومدیم بیرون، ماشین اومد به راننده نگاه کردم سعید پسر مهین خانمِ، نشستم توی ماشین
_سلام
_سلام بلا دور باشه چی شده؟
جوابش رو ندادم
با توران خانم کلی سلام و علیک کردن، از توران خانم پرسید
_چی شده؟
انگار قلبش درد گرفته
_ببخشید محمود آقا که خونهست ماشین هم داره چرا شما دارید میبریدش دکتر؟
_اونها کار داشتن من دارم میبرمش
سری تکون داد، زیر لب زمزمه کرد
_ آدم چی بگه، من که از قضاوت کردن در مورد کسی میترسم
فهمیدم که شایعه بد نامی من به گوش اینم رسیده
اروم سرم رو تکیه دادم به صندلی، تا رسیدیم به درمانگاه، آقا سعید ماشین رو پارک کرد رو کرد به ما گفت
_میخواید کمکتون کنم
توارن خانم گفت
_نه دستت درد نکنه خودمون میریم، فقط شما نرید بمونید تا ما بیایم
_باشه من همینجا هستم کاری داشتید صدام کنید
وارد درمانگاه شدیم، خلوت بود، توران خانم شماره گرفت، اومدیم اتاق پزشک،
سلام
سلام بفرمایید، چی شده؟
توران خانم گفت
قلبش درد گرفته
دکتر رو کرد به من
_سابقه بیماری قلبی دارید؟
_نه آقای دکتر
معاینه کرد، فشارم رو گرفت
_دفترچه دارید؟
_نه
توی نسخه دارو نوشت
_یه سرم برات نوشتم الان از دارو خانه بگیر بزن داروهات رو سر ساعت بخور خوب میشی
توران خانم پرسید
_قلبش طوری شده؟
نه، از فشار عصبیِ، داروهاش رو مصرف کنه خوب میشه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🎊جشنواره عید تا عید رهتاک آغاز شد🎊
مگ میشه یه دوره لاغری یک ماه رو به صورت #رایگان شرکت کرد⁉️😳
از #عید_قربان تا #عید_غدیر دوره #رایگان لاغری داریم با خانم دکتر کیوانی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/1951924229C68da728230
لاغری سالم و ساده و بدون دمنوش و ورزش🙊😝
فرصتی ویژه برای خانوم های ایتایی❤️🤪
2683815_854.pdf
1.82M
👆متن #دعای_عرفه با طراحی زیبا و ترجمه روان
✅◽️ محیط گرافیکی زیبا
✅◽️نگارش ساده جملات دعا
✅◽️تقسیم بندی به عبارات کوتاه
✅◽️ترجمه و توضیح ساده
#عرفه
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دعا نویسی که انسان رو گوسفند کرد.🐑🐑
دور خونه #بعبع... میکردم و با زبونم گندم میخوردم...
ادامهی اینداستان واقعی رو در کانال زیر بخونید...
https://eitaa.com/joinchat/1909326006C2fcb3adffd
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_352 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_353
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از اتاق دکتر اومدیم بیرون، نشستم روی صندلی، توران خانم رفت داروها رو گرفت سِرُم زدم نشستیم توی ماشین برگشتیم خونه، دارها رو خوردم، روی تخت دراز کشیدم انگار داروها خواب آور بود، پلک چشمم سنگین شد دیگه نفهمیدم چی شد، باصدای احمد رضا برگشتم سمتش، چهرش خیلی غمگینِ، پرسیدم
_چرا ناراحتی؟
نشست کنار تخت دستم رو گرفت
_نگران توام
نگران نباش دکتر گفت عصبی شدی چیزی نیست
دستم رو کمی فشار داد با یه نگاه آرومی خیره شد توی چشمهام لب زد
_دوستت دارم
_منم دوستت دارم، چرا پایین نشستی بیا رو تخت بخواب
خوابم نمیاد تو بخواب من میخوام بشینم اینجا فقط نگات کنم
کلامش آرامش عجیبی بهم داد، لبخندی بهش زدم چشمم رو. گذاشتم روی هم خوابم رفت، با صدای حرف زدن الهه و توران خانم از خواب بیدار شدم، هر چی دورو برم رو نگاه کردم احمد رضا رو ندیدم، اومدم توی هال
سلام احمد رضا کجا رفت؟
توران خانم و الهه ساکت نگام میکنن
_کجاست رفت نون بگیره؟
الهه اومد نزدیکم
_سلام عزیزم حالت بهتره؟
_اره من خوبم، احمد رضا کجا رفت؟
دستش رو. گذاشت پشت کمرم
_احمد رضا اینجا نیست شیرازه تو خواب دیدی
یه لحظه به خودم اومدم تازه فهمیدم که من خواب دیدم بغض گلوم رو گرفت، توی دلم گفتم
ایکاش از خواب بیدار نشده بودم
همینطوری که دستش روی کمرم بود هدایتم کرد به سمت مبل
_بشین اینجا
نشستم
الهه گفت
_توران خانم بهم گفت دیشب چی شده
نفس بلندی کشیدم به تایید حرفش سرم رو تکون دادم
_الان چطوری؟ حالت خوبه؟
_آره بهترم
_به توران خانم گفتم، به خودتم میگم، الان که بعضی ها قبول کردند لباسشون رو بدوزی. چهار تا هم شاگرد داری آموزشگاه رو نبند اینطوری سرتم به کار گرمِ
خمیازم گرفت دستم رو گذاشتم جلوی دهنم هم زمان گفتم
_فکرم کار نمیکنه نمی دونم چی بگم
_فکر من کار میکنه دارم بهت میگم دیگه
_با این اوضاع پیش اومده من خودمم فراموش کردم، چه برسه بخوام آموزش بدم یا دوخت و دوز کنم
_تو نمیخواد کاری انجام بدی فعلا من آموزش میدم
_نمی دونم والا هر کاری صلاح میدونی انجام بده...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾