18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎥فقط ۲ درصد مساحت ایران برای خانه دار شدن همه کافی است!
🔹سید حسن موسوی فرد، کارشناس سیاستگذاری اقتصادی:۱۵ درصد مساحت ایران قابل سکونت است و جالب اینکه برای اختصاص زمین به همه مردم، تنها به ۲ درصد آن نیاز داریم.
🔹دولت باید با ابزارهای مهم همچون زمین، مجوز و تامین مالی، ساخت زمین را در اختیار مردم قرار دهد که تجربه آن هم در کشور وجود دارد.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
مادر نیما صبح زنگ زد و از مامان اجازه گرفت عصر با نیما بیان دنبالم که باهم بریم خرید.
مامان هم گفت اگه خودتون همراهشون هستید اشکال نداره....
ساعت چهار شده و من حاضر و اماده توی حیاط ایستادم و منتظرم .
مامان با چادر رنگی که سرش کرده اومد پیشم
_میموندی توی خونه تا برسن
_نه دیگه گفتن ساعت چهار میرسند بهتره معطل من نشن... زشته.
صدای زنگ حیاط خبر از رسیدنشون میداد.
مامان تا دم در همراهم اومد
در حیاط رو که باز کردم نیما پشت در بود با لبخند به هم سلام کردیم، نیما که متوجه مامانم شد همراه با تکون دادن سرش سلام داد و مامان هم احوالپرسی گرمی باهاش کرد.
متوجه مامان نیما شدم که روی صندلی جلو نشسته و مارو نگاه میکنه
توقع داشتم بخاطر حضور مامان از ماشین پیاده بشه.
اما فقط به پایین کشیدن شیشه ماشین بسنده کرد.
جلو رفتم و دستم رو دراز کردم دستم رو خیلی شل گرفت و سریع رها کرد ولی سلام و احوالپرسی خیلی گرمی داشت. بعد هم با مامان حال و احوال کرد و حتی حال بابا و بقیه رو هم پرسید.
بعد رو بمن گفت
_دخترم زود بشین که بریم به کارهامون برسیم.
بعدم به مامان نگاه کرد و گفت با اجازه تون من نهال جون رو ارایشگاه هم میبرم یه دستی به صورتش بکشن.
برای فردا هم نوبت ارایشگاه گرفتم براش، صبح زود میایم دنبالش
مامان پرسید
_مگه ظهر نمیریم محضر؟ وقتی ارایش کرده باشه که نمیتونه بره محضر، توی رستوران هم که خانمها و اقایون از هم جدا نیستند، هستند؟
مامان نیما که معلوم بود کلافه شده گفت نمیدونم، حالا تا فردا یه کاریش میکنیم.
یه بار در عمرشون عقد میکنن، هزار روز نیست که، هست حاج خانم؟
بعد رو به نیما گفت بریم مامان جان خیلی دیر شده.
بعدم با مامان خداحافظی کرد.
نیما هم از مامانخداحافظی کرد
و در عقب ماشین رو برام باز کرد و تعارف کرد که بشینم .
تشکری کردم و
روی صندلی عقب نشستم .
نیما پشت فرمون نشست و از توی اینه نگاهی بهم انداخت طوری که مامانم نشنوه گفت بریم خانمم؟
این توجه های نیمارو دوست داشتم.
با خجالت دستی برای مامان تکون دادم .
با یه تیک اف ماشین راه افتاد.
بین راه به شوخی های نیما و خنده های دلبرانه ی مامانش گذشت.
مامانش برعکس اون دوباری که خونمون اومد خیلی خوش برخورد و پایه ی شادی کردنه.
برگشت سمت من و گفت نظرت چیه به جای محضر تو خونه ی خودمون مراسم عقد برگزار بشه؟ میگم بیان خنچه عقد رو خونمون بچینن.
رو به نیما پرسیدم میشه عاقد رو هماهنگ کرد؟
_چرا که نه
مامانش با ذوق گفت دلم میخواد براتون سنگ تموم بذارم بعدم گوشی که دستش بود رو بالا اورد و شماره ای رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گذاشت.
________________________
چند سال بود بخاطر اعتیاد و رفیق بازیهای شوهر بی مسوولیتم من بیچاره م سر کار میرفتم اونم با دوتا بچه ی کوچیک،اونقدر بی انصاف بود که بیشتر درامد من رو ازم میگرفت و مقدار کمیش دستم می موند برای مخارج خودم و بچه ها،از ترس اینکه دیگه اجازه نده کار کنم جرات مخالفت نداشتم.
کارم شده بود شب به شب نهار و شام فردا رو حاضر کنم و صبح به صبح بچه هارو بسپارم به مادر پیرم و برم سر کار تا شوهر نهارش رو بموقع بتونه بخوره و وقتی از سرکار برمیگردم شام حاضر باشه. نه پدر داشتم و نه برادری که حمایتم کنه.از ترس ابروم نمیذاشتم بقیه ی اقوامم از حال و روزم باخبر بشن.یبار سرکار مشغول کارم بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
پسرم ی روز اومد و دم از عاشقی و این حرفها زد بهش گفتم زندگی فقط همون خوش خوشان اولش نیست زندگی مشکلات داره بدبختی داره فکر نکن همش قراره دست زنتو بگیری و همش بری بگردی زن گرفتن این نیست که امروز بگیریش فردا سیر بشی ها باید پاش وایسی انقدر اصرار کرد تا رفتیم خواستگاری و جواب مثبت دادن با خوبی و خوشی با هم زندگی میکردن خدا بهشون دوتا پسر داد منم که دیدم بچه هام سر و سامون گرفتن گفتمبیاید ارث باباتون رو تقسیم کنیم که بچه هام دغدغه مالی نداشته باشن کم کم تو کوچه و خیابون از مردم ی حرفهایی میشنیدم که علی زن گرفته باورم نمیشد از خودش میپرسیدم که طفره رفت و گفت مردم حرف زیاد میزنن منم فکر کردم که حق با پسرمه و مردم حرف در اوردن تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
4_6010132463836201997.mp3
3.98M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوشش#قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 برای کنترل عرضه و تقاضا در بازار، چارهای جز واردات سالی ۵۰۰ هزار خودروی دست دوم نداریم
🔹لطفالله سیاهکلی، عضو کمیسیون صنایع و معادن مجلس: قرار بر این شده خودروهای دست دوم خارجی با کارکرد زیر ۵ سال وارد کنیم، اگر این خودروها را وارد کنیم، بالای ۳۰ سال در ایران کار خواهند کرد.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_الو سلام چطوری اکرم جون؟
بسه اینقدر زبون نریز
ببین فردا عقد پسرمه میخوام تو خونه مراسم بگیرم میتونی هماهنگ کنی یکی بیاد برا دکوراسیون و چیدن سفره عقد؟
میخوام همه چی به روز باشه اگه لازم شد وسایل جدیدتر بخره خودم باهاش حساب میکنم.
نیما سرش رو سمت مامانش چرخوند و گفت:
_مامان خودت با بابا هماهنگ میکنی دیگه؟
_وا به اون چه؟ مراسم عقد بچمه هرجور دوست داشته باشم میگیرم.
باباتم باید بگه چشم.
_چی بگم؟ فقط حوصله ندارم بعدا بابا غر بزنه ...
چه جالب تو خونواده ی اینا تصمیمات مهم هم با خود خانم هاست.
حالا بعدا می فهمم این موضوع به خاطر عزت و احترام خانمهاست یا دلیل دیگه ای داره
با خودم گفتم تو خونه ما که هر کاری باید حتما با مشورت مامان و بابا باشه.
خواستم زنگ بزنم و به مامانم بگم محضر کنسل شده و قراره مراسم رو توی خونه شون بگیرن.
اما بخاطر نظرات مثبت و منفی مامان و اینکه باید نظر بابا رو هم بدونه و اینکه نیما و مامانش هم متوجه مکالماتمون میشن با خودم گفتم بهتره به نسرین پیامک بزنم تا خودش به مامان توضیح بده.
همون لحظه نیما ماشین رو جلوی ارایشگاهی که تابلوی بزرگ و زیبایی داشت پارک کرد...
منم به ناچار قبل از اینکه پیامم رو بنویسم و ارسال کنم گوشی رو گذاشتم توی کیفم
مامانش دست روی دستگیره ی در گذاشت و رو به نیما گفت تو فعلا برو سفارش گل و تزیین ماشینت رو بده منم کارمون تموم شد بهت زنگ میزنم.
وارد آرایشگاه شدیم چه دکوراسیون زیبایی تابه حال همچین ارایشگاهی نیومده بودم.
مامان نیما با خوشرویی روبه خانمی که تقریبا هم سن و سال خودش بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت
_عروسم نهال رو اوردم یه دستی به صورتش بکشی. ابروهاشم مرتب کن.
با خوش امد گویی و تعارف همون خانم
اول شال و مانتوم رو دراوردم و روی چوب لباسی گوشه ی سالن اویزون کردم
بعد هم جایی که نشونم داد روی یکی از صندلیهای مخصوص ارایشگاه نشستم.
وقتی کارش تموم شد با اینکه فکر میکردم خیلی تغییر نمیکنم اما چهره م خیلی روشنتر و زیباتر شده بود.
لبخند رضایتی به خانمی که اسمش محبوبه خانم بود زدم و تشکر کردم
و مامان نیما هم هماهنگی لازم رو برای فردا انجام داد.
نیما زنگ زد و گفت دم در منتظرمونه.
بیرون رفتیم و سوار شدیم.
نیما از تو اینه با لبخند نگاهم کرد و تبریک گفت.
خجالت کشیدم اما چیزی بروز ندادم.
باهم به پاساژی که مامانش آدرس داد رفتیم یه پاساژ زیبا و شیک با اینکه بهترین و شیک ترین مانتو و شالم رو پوشیده بودم اما اینجا خیلی لباسهام ضایع بنظر میرسه.
اول وارد یه مزون لباس عروس شدیم.
با راهنمایی خانم فروشنده کمی بین لباسها قدم زدیم که یه لباس خیلی نظرم رو جلب کرد همون لحظه مامان نیما جلو رفت و همون لباس رو نشون داد و رو به فروشنده گفت همین، این خیلی نازه، با لبخند و تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم،،
پس از پرو لباس همون رو برام خرید.
بعد هم وارد یه مانتو فروشی شدیم.
مامانش یه مانتو کرم رنگ که خامه دوزیهای طلایی روش داشت بهم نشون داد گفت این قشنگه نه؟
تا اومدم بگم اجازه بده بقیه ی مانتوها رو هم ببینم به فروشنده گفت از همین مانتو سایز عروس خوشگلم بدید.
اونقدر از اینکه خوشگل خطابم کرده بود خوشحال شدم که ناراحتیم بابت اینکه اجازه نداد خودم چیزی انتخاب کنم برطرف شد.
بعد هم از توی قفسه ی پشت سر فروشنده دوسه تا شال انتخاب کرد و مشغول ورانداز کردنشون شد.
یکی رو انتخاب کرد که این بار برای اینکه پیش دستی کرده باشم دست روی شال دیگه ای که اون هم کرم خوشرنگی بود گذاشتم و گفتم این خیلی قشنگه ..
نگاهی به نیما کرد و با حفظ لبخند گفت باشه.
این خرید قبل از عقده،شما رو اوردم که اندازه هات رو داشته باشم ولی اشکال نداره با پسند خودت باشه هم خوبه.
یکم تو ذوقم خورد اما چیزی نگفتم
بعد هم رفتیم سراغ کیف و کفش
برام یه کیف کرم ورنی با زنجیر طلایی و یه کفش ورنی کرم رنگ با پاشنه ی طلایی خرید.
سلیقه ش رو دوست داشتم البته همه ی اجناس تو اون پاساژ زیبا بودند دست رو هرکدومشون که میذاشتی فکر میکردی بهترینشون رو داری انتخاب میکنی.
دلم میخواست نظر خودمم بپرسه اما باحرفی که زده بود دیگه منتظر میشدم خودش برام انتخاب کنه
رو به نیما گفت خسته شدیم بریم به چیزی بخوریم خستگیمون در بره بعدش بریم خونه.
نیما رو به مادرش گفت
_عه پس سرویس طلا چی؟
_اون رو که قبلا خریدم
نیما کمی نگاهش تو چشمای مادرش خیره شد انگار میخواست چیزی بگه اما با لبخند طولانی مادرش که معلوم بود اونم داره چیزی رو بهش میفهمونه نگاهش رو از او برداشت و بعد هم گفت باشه بریم.
کپی حرام
@chatreshohada
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🌸نحوه ارسال پیامک درصورت کشف #حجاب در خودرو
🔹دقت شود پیامک فقط از طریق سرشمارهای باعنوان #police به شماره همراه صاحب خودرو ارسال میشود.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️⛔️⭕️
خبری شوکه کننده 😳
⭕️طرف انداختن گوشه زندان بعد 3ماه زنده زنده (با اینکه داد و فریاد میکرده ) حشرات خوردنش! بله اینجا آمریکاست !!
پ.ن : بعد یه عده به کیفیت هتل اوین اعتراض دارن !
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
حس ششمم میگفت یه خبراییه و دلم میخواست بدونم معنی این نگاهها چیه ولی با خودم گفتم بی خیال مهم نیست.
رفتیم تو یه کافه ی جمع و جور خوشگل که در طبقه ی دوم همون پاساژ بود.
نیما سه تا نوشیدنی به دلخواه خودمون سفارش داد.
رو به نیما گفتم
_نیما جان سرویس کجاست من برم دستامو بشورم؟
نگاهی به اطراف انداخت و جایی رو نشون داد و گفت اونجاست.
مسیری که نشون میداد رو رفتم دستام رو شستم شالم رو باز کردم ودوباره روی سرم مرتب کردم.
رفتم سمت میزمون. نیما سرجاش نبود ومامانش که پشتش به من بود داشت با تلفن صحبت میکرد از همونجا صداش رو میشنیدم
_نمیدونم نیمای من عاشق چیه این دختره شده.
دیشب به نیما گفتم این دختره میخواد با ما رفت و امد کنه لااقل سر و وضعش رو کمی مرتب کنه این چه وضع مانتو پوشیدنه؟
تو که لباسای بیرونش رو ندیدی.
اوردمش براش لباس خریدم با سلیقه ی خودم وگرنه خودش که نمیفهمه چی باید بخره ...
حرفاش باعث دلخوریم شده ، درسته لباسهام مثل خودش خیلی گرون قیمت نبود اما اونقدرام سطح پایین نپوشیده بودم.
به هرحال مادر نیماست و باید سعی کنم با شگردهای خودم دلش رو بدست بیارم.
اروم و بی صدا رفتم و سرجای خودم نشستم.
با دیدن من سریع حرفش رو عوض کرد و ادامه داد
_اره دیگه قرار شد مراسم رو تو خونه بگیریم....
تو و دختر خوشگلت که تازه دوبی بودین و کلی لباس مجلسی خریدین و اوکی هستین...
باشه فعلا کاری نداری؟خدافظ.
همینطور که گوشی رو قطع میکرد، نیم نگاهی بهم کرد و به سمت سرویس یه نگاه کرد و گفت نیما نیومد؟
_چرا...داره میاد اوناهاش ...
اونم رفته بود سرویس؟
_اره
تلاش میکرد نگاهش رو ازم بدزده. معلومه نگران اینه که من مکالمات تلفنیش با خواهرش رو شنیدم یا نه.
یهو یاد یه چیزی افتادم.
من چقدر گیجم
قرار ما محضر بود .الان مادرشوهرم خودش تصمیم گرفته مراسم رو تو خونه خودشون بگیرن...
خوب مجلس توی خونه نیاز به کلی تدارکات دیگه داره ، هنوز خونوادم خبر ندارن.
لااقل بهشون خبر بدم تا برن لباس مجلسی تهیه کنن.
سریع برای نسرین و نیلوفر و زینب نوشتم
_سلام مثل اینکه قراره فردا به جای محضر مراسم عقدم رو توی خونه ی پدر نیما برگزار کنند.
دنبال تدارک لباس و وسایل باشین.
بعدم گوشی رو انداختم تو کیفم.
نیما نشست روی صندلیش.
سفارشاتمون اماده شد.
بعد از خوردن نوشیدنیهامون از کافه و بعد هم پاساژ خارج شدیم.
سوار ماشین نیما شدیم.
نیما اول من رو به خونمون رسوند و کمک کرد وسایلی که برام خریده بودند رو بذارم تو حیاط و بعد هم با مامانش رفتند...
____________________________
من مریمم هجده سالمه توی خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم وقتی که چهار وپنج ساله بودم میدیدم مامان بابام خیلی اختلاف دارن و همش جرو بحث میکنن نمیدونم حکمتش جی بود که نزدیک ادواج خواهر و برادرام این دعواها شروع میشد وقتی که به سن شونزده ساله شدم . ی شب عموم با خانواده ش باگل و شیرینی چند جعبه کادو به خونه مون اومدند پدرم و عموم چنددقیقه با هم صحبت کردند بعد ازچند...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خانم خونه. دو تا دختر داره یکی ۶ ساله یکی ۹ ساله و توی این اوضاع گرونی ، زندگی براشون طاقت فرسا شده
باید نقل مکان کنن اما هزینهی کرایه خونه ها خیلی بالاست
نیت کردیم با کمک دوستان هزینهی اضافه کرد پول پیش خونه و مقداری از بدهی هاشون و بعضی از مشکلاتشون رو جمع آوری کنیم.
هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کنه من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
5894631547765255محمدی فیش رو حتما برای این آیدی ارسال کنید @Karbala15
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خان
همیشه ما میریم در خونهی اهل بیت و درخواست داریم، اینبار یه خانوادهی سادات اومدن در خونهی ما
انشالله مدد بدید مشکل این خانوادهی سادات رو حل کنیم🙏
❌#هشدارجدی
این یک پیام ساده نیست، لطفا جدی بگیرید
❌❌ لطفاً هنگام دریافت چنین پیامی به هیچ عنوان روی لینک، کلیک نکرده و پاک کنید
⭕️این پیام بدافزار هکر بوده و با نشستن روی گوشی شما، در ابتدا دسترسی شما را به گوشی مسدود و حسابهای بانکی را تخلیه و این پیام را به تمام مخاطبین و گروهها و کانالهای در دسترستون ارسال میکنه.
#نشرحداکثری👆
لطفا هیچ لینک مشکوکی را تحت هیچ شرایط باز نکنید.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen