eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
780 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
این یک پیام ساده نیست، لطفا جدی بگیرید ❌❌ لطفاً هنگام دریافت چنین پیامی به هیچ عنوان روی لینک، کلیک نکرده و پاک کنید ⭕️این پیام بدافزار هکر بوده و با نشستن روی گوشی شما، در ابتدا دسترسی شما را به گوشی مسدود و حسابهای بانکی را تخلیه و این پیام را به تمام مخاطبین و گروهها و کانالهای در دسترستون ارسال میکنه. 👆 لطفا هیچ لینک مشکوکی را تحت هیچ شرایط باز نکنید. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند تا از کیسه های شیکِ وسایل خریداری شدم رو برداشتم، وقتی وارد ایوون شدم با دیدن کفشهای داداش و خونواده ش متوجه حضورشون شدم کفشام رو در اوردم و بعد از ورود به راهرو فهمیدم که اونهام تازه رسیدند. با سلام گفتن من همه توجهشون به من جلب شد. با نگاه ممتد داداش یاد صورتم افتادم اولش فکر کردم به خاطر تغییر توی صورتم اینجوری بهم زل زده اما یهو یادم اومد که ارایشگره یه کوچولو ارایشمم کرد. سریع به اتاق رفتم. مامان و زن داداش و نسرین با اشتیاق همراهم اومدند. یکی یکی بهم تبریک گفتند... مامان نگاهی به صورتم کرد و گفت اینجوری رفتی بازار؟ نگاهی به آینه ی دراور کردم خداییش خیلی تغییر کردم ارایشمم خیلی ملایم نبود . به داداشم حق دادم اونجوری چپ چپ نگاهم کنه. سرم رو زیر انداختم همه نگاهشون رنگ دلخوری گرفت نسرین گفت _نهال جریان این پیامکی که دادی چی بود؟ همزمان که لباسای تو خونه ایم رو با لباسهای بیرونیم عوض میکردم، کمی از ارایشم رو پاک کردم تا ملایم تر بشه ، _الان میگم صبر کن. مامان که بیرون رفته بود اسمم رو صدا کرد و اجبارا همگی بیرون رفتیم. _جانم مامان _بیا ببینم جریان عقد توی خونه چیه؟ _اهان اونو میگی؟ هیچی مامان نیما گفت که تو خونه مراسم میگیرن. _یعنی چی که تو خونه میگیرن. اونا به ما گفتن محضر ما آمادگی مون در حد محضره. اگه از اول میدونستیم تو خونه ست قبلش هماهنگی هارو انجام میدادیم. الان نیلوفر زنگ زده میپرسه اگه عقد توی خونه ست مجلس زنونه و مردونه ست یا مختلطه؟ ازاینور زینب و نسرین هم همین سوال رو دارن. خوب منم باید بدونم مهمون دیگه ای باید دعوت کنم یا نه؟ کادو در چه حدی باید بخرم؟ یعنی نیما و خونواده ش نمیدونن باید زودتر با من و بابات در میون بذارن؟ مثلا جشن نامزدی و عقد دخترمونه ولی خودمون هنوز خبر نداریم چه جور مجلسی داریم. _عه مامان ... یه جشنه دیگه. داداش با همون نگاه چپ چپش گفت یعنی چی یه جشنه؟ خوب نباید بدونیم چجور جشنی؟ ما قرارمون جشن نبود! فعلا فقط برنامه مون محضر بود و نهایت یه نهار که اونم به اصرار پدر نیما بود. مامان و من و نیلوفر کادویی که برات خریدیم در حد محضره ولی اگه قرار باشه جشن بگیرن خوب مدل کادو تغییر میکنه. الان این بیچاره ها از کجا بدونن چه لباسی برای فردا تهیه کنند؟ بیچاره هارو انداختی تو هول و ولا اونوقت میگی یه جشنه دیگه؟ اول باید به بزرگترت خبر میدادند و هماهنگ میکردند. تو یه کلمه نگفتی من بزرگتر دارم یه خبرم به اون ها بدید؟ تازه یاد گندی که زده بودم افتادم... من چقدر زود جوگیر میشدم. همین چند ساعتی که با مامان نیما بودم رفتارهاش باعث شد یادم بره تو خونه ی ما مامانم هیچ تصمیم مهمی رو بی اجازه ی بابا و داداشم نمیگیره و در رابطه با این مساله احترام زیادی برای بابا قائله الان تازه با حرفهای داداش به خودم اومدم ... سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم _ببخشید کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نهال اینارو نگفتم که عذرخواهی کنی. گفتم که بهمون بگی برنامه ی فردا چیه؟ یه زنگ بزن به نیما و بگو به باباش ی جور بفهمونه که زنگ بزنن به بابا و مامان تا بگن دقیقا برنامه ی فرداشون چیه و تکلیف بقیه هم روشن بشه. الان این وقت شب خواهرات و زن داداشت چجوری برن لباس اماده کنن؟ با لب و لوچه اویزون گفتم باشه الان زنگ میزنم. بعدم رفتم تو اتاق گوشیم رو از کیفم دراوردم . اول یکم حرفایی که باید به نیما میزدم رو تو ذهنم مرور کردم و بعد شماره ش رو گرفتم. _سلام نیما اره منم دلم برات تنگ شده ولی الان برای یه چیز دیگه زنگ زدم. ببین مامانت که برنامه ی فردا رو تغییر داده فقط من و تو فهمیدیم از چه قراره، هنوز مامانم اینا نمیدونن، لطف کن به مامانت یا بابات بگو یه زنگ به مامانم یا بابام بزنن و بگن دقیقا برنامه ی فرداشون چیه ، که هم طبق رسم و رسومات همدیگه همفکری و مشورت کرده باشن و هم این بنده های خدا در جریان برنامه ی مامانت قرار بگیرن. نیما که انگار حرف بی اهمیتی زده باشم گفت _سخت نگیر عزیزم، خوب خودم بهت میگم دیگه... چه کاریه که مامان و بابام زنگ بزنن ... مامانم الان زنگ زد به ارایشگرش و سرراه رسوندمش اونجا... بابامم که مشغول حساب کتابای اخر ماهشه. ببین نهال کلا برنامه های فردا تغییر کرده و از این قراره که: صبح ساعت هفت صبح میام دنبالت تا ببرمت ارایشگاه بعدش ساعت یازده میریم اتلیه و باغ که عکسامونو بندازیم تا ساعت سه میرسیم خونه ما عاقد ساعت چهار میاد ساعت پنج هم که مراسم شروع میشه بعدشم که دیگه شام و ادامه جشن تا پاسی از شب. با شنیدن تک تک برنامه هایی که نیما نام میبرد بغضم گرفت مثلا من عروس بودم ولی تازه در جریان برنامه ای که به لطف مامانش عوض شده بود قرار میگرفتم و خونوادمم هنوز چیزی نمیدونستند. با همون بغض گفتم _ نیما دارم میگم بهتره مامان یا بابات خودشون زنگ بزنن به مامان و بابام و بهشون بگن. _عه نهال !!!تو که لجباز نبودی الان که خودت میدونی برنامه مون چیه برو بهشون بگو دیگه، مامانم که الان محالِ بتونه زنگ بزنه. بابامم هنوز خودش درست و حسابی توجیه نشده. فقط مامان بهش گفت فردا از صبح تا شب باید طبق لیستی که بهش میده برنامه رو پیش ببره. نهال جان من باید برم کلی کار دارم. برم ارایشگاه رو هماهنگ کنم برای خودم صبح زودتر از تو باید برم. راستی مامانم گفت بهت بگم شب همه کارهاتو بکن زودم بخواب که فردا سرحال باشی. فعلا بابای متعجب به گوشی توی دستم که حالا بوق اشغال میزد نگاه کردم. کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اصلا یه ذره هم به درخواستم توجه نکرد. دوباره شماره ش رو گرفتم. بعد از چند بوق بالاخره جواب داد _جانم نهال _مطمینی من جانتم؟پس چرا کاری که ازت خواستم رو انجام نمیدی؟ ببین نیما رسم و رسوم و شرایط شما چجوریه من خبر ندارم ولی خونه ی ما همه ی تصمیم گیری ها به عهده ی مامان و بابامه. اونم موضوع به این مهمی، مثلا عقدمونه جشن داریم تو که میگی بابات خونه ست برو بهش بگو یه زنگ به بابام بزنه. _چرا اینجوری حرف میزنی نهال، باشه بهش میگم که به بابات زنگ بزنه حالا خوب شد؟ الان اینجوری مطمین شدی دوست دارم؟ خنده به لبام برگشت. _اره عزیزم حتما بگو زنگ بزنه. دیگه منم برم به کارهای عقب افتادم برسم خدافظ. تماس رو قطع کردم و بیرون رفتم همه توی پذیرایی منتظر خبر من بودند. بابا هم تازه به جمعشون اضافه شده بود. رو بهشون گفتم الان باباش زنگ میزنه بعدم رفتم اتاق کارهایی که باید انجام میدادم تو ذهنم مرور کردم و مشغول کارام شدم. توی خونه مون همه به تکاپو افتاده بودند. دو ساعت گذشته بود ولی هنوز بابای نیما زنگ نزده بود. بابا باعصبانیت گفت این بازیا یعنی چی؟ ما هنوز نمیدونیم فردا صبح باید بریم محضر یا یه جای دیگه از طرف ما مهمون هم میشه دعوت کرد یا نه؟ همین امشبم دیره برای دعوت کردن چه برسه به فردا... من فردا صبح زنگ بزنم بگم دوسه ساعت دیگه بیاین مراسم نریمان با غرغر رو به مامان گفت این پسر هیچ چیش شبیه ادمیزاد نیست. اون از مدل خواستگاری کردن و جواب مثبت گرفتنش.اینم از مراسم عقدش. بعدم رو به زینب گفت همینجا بخوابیم یا بریم خونه؟ _نه دیگه بریم خونه من همینجوریشم تا صبح خوابم نمیبره از استرس فردا ...بریم خونه بهتره... کلی کار دارم.. به نیما پیامک زدم و گفتم پس چرا بابات زنگ نزده؟ سریع جواب داد _عه زنگ نزده ؟ خوب میخوای خودم زنگ بزنم به مامانت بگم؟ _چه میدونم هرکاری دوست داری بکن. ولی اگه یهو فردا بابام نظرش عوض شد و کلا قول و قرار خواستگاری و عقد رو بهم زد ناراحت نشی. بهت گفته بودم ما رسم و رسوم خودمون رو داریم چند دقیقه بعد صدای زنگ تلفن خونه بلند شد. صدای مامانم که گوشی رو برداشته بود اومد. _بله بفرمایید... سلام پسرم خوبی؟ مامان اینا خوبن؟ بله... منتطر تماس پدر و مادرت بودیم بعد از کمی مکث ادامه داد به هر حال باید خانواده ی عروس هم در جریان برنامه باشن درست میگم؟ دوباره کمی مکث .... یعنی اونقدر سرشون شلوع بود که فرصت نکردند یه تماس با من یا حاج اقا بگیرن؟ .... خوب نیازی نبود به این سرعت جشن بگیرید ما که جشن نخواسته بودیم در رابطه با مهمون که فکر نکنم بتونیم برای فردا کسی رو دعوت کنیم الان که دیگه اخر شب شده و خیلی وقت تنگه دوباره سکوت و بعدش ادامه داد نه واقعا نمیشه. نهایت عمه و شوهرعمه و مادر بزرگشون رو باخودمون بیاریم که از قبل برای محضر هماهنگ کرده بودیم. دشمنت شرمنده . ولی این رسمش نبود . حالا من با اقا یوسف در میون میذارم هرچی نظر ایشون باشه.... کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشی رو که قطع کرد گفت نیما بود میگه مامان و بابام مشغول تدارک کارهای فردا بودند و فرصت نکردند زنگ بزنند. میگه فردا از ساعت سه شما و مهموناتون دعوتین خونه ما... ساعت چهار عاقد میاد که مراسم عقد برگزار بشه از ساعت پنج هم که جشنه و بعدشم شام... یهو بغضش ترکید و با گریه گفت میبینی اقا یوسف با دخترت مثل بچه یتیم رفتار میکنند هنوزم پای حرفت هستی و اینا باید عقد کنند؟ با حرف مامان چشام چهارتا شد یعنی چی پای حرفت هستی. حالا که بابا کوتاه اومده مامان شروع کرده بابا گفت _میگی چکار کنم؟ علاقه ی این دوتا از حرف و خواست ما بزرگترا جلوتر رفته خودت برو باهاش حرف بزن ببین از خر شیطون پیاده شده؟ خودش فهمیده اینا بدردش نمیخورن؟ فهمیده دوزار حسابش نمیکنن؟ اشکام روون شده بود. چه بیرحمانه در مورد آینده ی من حرف میزدند. فکر نمیکردم دوباره برگردند سرخونه ی اولشون و همون حرفای اول رو بزنن. مامان اومد اتاقم وقتی دید دارم گریه میکنم مردد کمی نگاهم کرد اومد دستم رو گرفت و روی زمین کنار کمد نشوند. همینجور که دستام رو تو دستای لرزونش ماساژ میداد گفت _نهال تاحالا فهمیدی خونواده ی نیما از بالا نگاهت میکنن اونا کلا هیچ عزت و احترامی برات قائل نیستند ، میبینی که حتی واسه خونواده ت ارزش قایل نشدند تا زودتر از برنامه شون بگن. اصلا چرا باید یهو برنامه عوض کنند؟ این کارا یعنی تو و خونواده ت براشون مهم نیستی. مادر جان من میترسم وقتی اینارو خوب بشناسی که دیگه کار از کار گذشته باشه. اینا حاشیه زیاد دارن. تو کنار اینا دووم نمیاری... من تورو میشناسم زود کم میاری... اشکام رو پاک کردم _مامان من نمیدونم چرا اینجوری فکر میکنی... بخدا اونا من رو دوست دارن. بعدم دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم و سمت کیسه های خریدم دراز کردم و روی زمین جلوی پای مامان کشیدم ... خریدها رو یکی یکی از توی کیسه ها در اوردم. ببین مامان با اینکه به نیما گفته بودم مامانم همه چی برام خریده بازم مامانش من رو برد تا لباسهای در شان خونواده خودشون برام بخره. میدونی قیمت هرکدوم از اینا چقدره؟ مامان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش مشت کرد و گفت به خدا که بچه ای... دوباره تکرار کرد و محکمتر گفت به خدا تو هنوز بچه ای... اگه یه درصد شک داشتم دیگه مطمین شدم تو برای ازدواج بچه ای. هنوز عقلت به خیلی چیزا نمیرسه. اخه دختر بی عقل من... حتی اگه به خاطر خود تو هم اینکار رو کرده باشن بازم باعث بی عزت شدنت بوده. دخترم اونا همینجوری که هستی باید قبولت کنن تو تا وقتی خونه ی باباتی لباسات همینقدر ارزون و ساده ست. نباید بهت ابراز میکردند و میفهمیدی برای چی این خریدهارو برات انجام دادند بعد از عقدت میتونن در مورد لباسای تنت نظر بدن. عه عه عه چه خوشحالم شده. من رو باش با کی دارم صلاح مشورت میکنم. من نمیذارم این عقد سر بگیره. کپی حرام ________________________ این داستان که‌ میگم زندگی خودمه و مال خیلی وقت پیشه ولی میخوام دوستان بخونن من همش ۱۴ ساله بودم‌ که ی روز عمو و زن عموم اومدن خونمون عموم خیلی طلبکار‌ گفت که اومدم مهریه روژان و معین کنم از خیلی وقت پیش دنبال این بودن که منو بگیرن برای یحیی اما من از یحیی خوشم‌ نمی اومد وقتی این حرفها رو شنیدم ناخواسته اشک هام روانه شد صدای جدی مامان اومد که بهش گفت: مگه خواستگاریش کردید؟ عموم‌گفت: اخر هفته این دختر عقد پسرم‌میشه زن عمومم از همه پرروتر از قفل کلید در میدیدمش که گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) الان زنگ میزنم میگم منتفیه. اونقدر نگهت میدارم تا یکم بزرگ بشی و عقلت برسه تا بفهمی احترام و عزت چقدر تو زندگی مهمه. عروس بی عزت یعنی عروس بدبخت . همینجوری که پا میشد زیر لب اروم غر میزد. دستش رو گرفتم... اره مامان تو راست میگی من حواسم نبود از این به بعد کاری میکنم احترامم سرجاش باشه. _اینجوری؟ گربه رو دم حجله کشتند و تموم شد. فردا عقدته برات جشن گرفتن تو خونه ی خودشون با رسم و رسومات خودشون و با مهمونای خودشون. نیما گفت میتونید تا صد نفر مهمون دعوت کنید. یعنی اونا فردا صدتا مهمون دارن اونوقت خانواده ی عروس هنوز چیزی از خود مهمونی نمیدونستن ... ما سرجمع با خود تو که مثلا عروسی به زور شاید ده نفر بشیم. اینا چه معنی میده؟ شاید اونا اگه یه ساعت قبل از مراسم مهموناشون رو دعوت کنن بد نباشه که محاله چنین کاری کرده باشن . مطمئن باش وقتی تو رو رسوندن خونه بعدش به مهموناشون اطلاع دادند اما تو فامیل ما از این خبرا نیست لااقل از ی شب قبل باید خبر بدیم که تا این وقت شب از جریان جشن و تعداد مهمونا بی اطلاع بودیم... صبح زنگ بزنیم بگیم امروز عصر مراسمه میشه به نظرت؟! بابات تازه اخر شب فهمیده برنامه تغییر کرده که اونم خود پسره زنگ زده ، بزرگترش زنگ نزده هیچ کدوم اینا الان برای تو مهم نیست چون خامی. چون چشم و گوشِت بسته ست. خدا نکنه پیش بینی های ما درست از آب در بیاد. هرچی شد پای خودته... از قدیم گفتن حرمت امامزاده با متولیشه. تو خودت برا خودت و خانواده ت ارزش قائل نمیشی از بقیه چه توقعی میشه داشت؟ یکم تو چشمام نگاه کرد وقتی از مصمم بودنم اطمینان حاصل کرد آهی طولانی کشید و با همون چشمای اشکی رفت. من با حرفای مامان موافق بودم ولی منم کارم رو خوب بلدم بذار عروس اون خونواده بشم. میدونم چکار کنم که واسه عروسی همه ی کم کاریهای الانشون رو جبران کنند. تا نیمه های شب از استرس خوابم نمیبرد. هربار چشمام روی هم میرفت یه کابوس تکراری سراغم میومد. اینکه هربار یکی مانع انجام مراسم عقدمون میشد. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم نگاهی به ساعتش انداختم. ۶:۳۰ دقیقه صبح بود، با کمی کش و قوس به بدنم از رختخواب بیرون اومدم. طبق معمول این چند وقت برای نماز خواب موندم، نمیدونم مامان بیدارم نکرده یا هرچی صدام کرده از زور خستگی متوجه نشدم. بیرون رفتم.مامان و بابا بیدار بودند. مامان که پف چشماش نشون میده مثل بقیه ی شبهای این هفته با گریه خوابیده با دیدنم لبخند به لب گفت... _____________________________ سی ساله بودم و تو اوج شور و شوق جوونی نمایشگاه ماشین داشتم و کارمم حسابی گرفته بود فرزند سوم خونمون بودم همه سرو سامون گرفته بودن و سر زندگیاشون بودن مامانم کلید کرده بود که ازدواج کن و باید زود بری سر خونه و زندگیت، هر چی میگفتم من اینجوری راحت ترم و میخوام مجرد باشم میگفت من و بابات دیگه تو سنی هستیم که باید تنها باشیم دوس نداشتم زن بگیرم و ازشون دور بشم از متاهلی وحشت داشتم از اون همه مسئولیت میترسیدم مجردی ی دنیای بیخیاله که خودتی و خودت زندگی متاهلی دوستامو میدیدم میفهمیدم که زن گرفتن خوب نیست میدونستم که اگر ی روزی ازدواج‌کنم باید بخاطر زنم و ارامش زندگیم کمی از مادرم فاصله بگیرم و دلم نمیخواست حتی ذره ای از مادرم دور بشم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تویه خانواده ی پرجمعیت تو روستا به دنیا اومدم. هفتا خواهر ودوتا برادر ، صبح زود مامانم بیدارمون میکرد، دوتاخواهرای بزرگم میموندن خونه کارای خونه رو انجام میدادن، بقیه خواهراهم میرفتیم سر زمینای بقیه کار میکیردیم پول میگرفتیم شبم پولارو میدادیم بابام هرسال تابستون عموم باخانوادش از شهر میومد عموم کلی لباسو خوراکی‌های میاورد برامون خیلی دوستش داشتیم سالها گذشت تا https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃 بيا مسافر دنيا کہ آخرين سحر اسٺ گداے هر شبٺ از اين بہ بعد در بہ در اسٺ دوباره مےزنم از غصہ دسٺ بر دستم کہ عيد آمد و آقا هنوز در سفر اسٺ بہ حق حجـت بن الحسن (ع) الهے العفو😭😭 عج 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
1_1000418537_۱۲۵.mp3
4.47M
🍃🌹🍃 🔴 وداع با ماه رمضان و روضه وداع حضرت سيدالشهدا 🎙 ميرزا_محمدي 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 🌸راهکار زندگی موفق در جزء سی قرآن کریم سوره نازعات، آیات 40 -41 🌱کسی که مقابل خدا نایستد و نفس خود را از هوس بازدارد، جایگاهش در بهشت است. ۲. سوره مطففین، آیه 1 🌱مراقب باشید در هیچ چیزی کم فروشی نکنید. ۳. سوره فجر، آیه 17 🌱به نرمی رفتار کن تا به نرمی با تو رفتار کنند. ۴. سوره بروج، آیه 10 🌱کسانی که مردان و زنان مومن را آزار داده و توبه نکرده اند، جایشان در جهنم است. ۵. سوره فجر، آیه 18 🌱یکدیگر را بر طعام دادن به فقراء تشویق کنید. . سوره انشراح، آیه 6 🌱بدان که همراه دشواری و سختی، آسانی است. ۷. سوره زلزال، آیات 7-8 🌱هر کس به اندازه ذره ای نیکی کند و یا به اندازه ذره ای بدی کند، نتیجه آن را خواهد دید. ۸. سوره تکاثر، آیه 1 🌱بدانید که فخرفروشی شما را غافل می کند. ۹. سوره فلق، آیه 5 🌱از شر حسود به خدا پناه ببر. ۱۰. سوره همزه، آیات 2-3 🌱آگاه باشید! مالی که بدست آوردید باعث جاودانگی شما نمی شود. ۱۱. سوره همزه، آیه 1 🌱بدگویی و عیب جویی نکنید. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
📌 ؛ 🔹 از آن لحظه که تو رفتی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen