دوستان پنج هزار تومن هم اگر میتونید واریز بزنید بتونیم قدمی برای این خانواده ها برداریم
🍃🌹🍃
فتح خرمشهر، فتح خاک نیست، فتح ارزشهاست.
#فتح_خرمشهر
#سوم_خرداد
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
با چشمای گشاد رفتنش رو نگاه کردم
دیگه تحمل این رفتارهاش برام سخته.
خیلی سریع مانتو و شالم رو از روی مبل کناری برداشتم و بلند شدم و باهمون سرعت دنبالش راه افتادم
پشت در اتاق نیما رسیده بود که خودم رو بهش رسوندم
جلوش ایستادم تا نتونه داخل بره،
_مرسده حالیت نیست من و نیما الان زن و شوهریم ؟ به توچه که از من دلخوره!
که چی بشه به هر بهونه ای هربار دنبالش راه میفتی؟
_وااا حرف دهنت رو بفهم ، اون پسرخاله ی منه مگه غریبه ست؟
فکر نمیکنی این رفتارت دور از ادب باشه؟
بعدم به حالت قهر ازم دور شد.
وقتی مطمین شدم پله هارو پایین رفته وارد اتاق شدم
روی تختش دراز کشیده و یه چیزی رو توی گوشی تایپ میکنه.
نگاهم بهشه، در رو پشت سرم بستم
از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت
کمی جابه جا شد.
گوشی رو کنارش گذاشت
خیره بهش موندم
نیما این چه کاری بود که کردی؟
یعنی چی تا نزدیکت شدم اون حرفو زدی؟
_نهال خستم یکم بخوابم، بعدا باهم صحبت میکنیم
عصبی گفتم
_باشه بخواب.
منم همینجا منتظرت می مونم تا بیدار شی .
_حوصله ت سر میره ها
_نه نمیره تو نگران حوصله ی من نباش.
ی جور خودمو مشغول میکنم.
شال و مانتوی توی دستم رو با حرص روی چوب لباسی پشت در اویزون کردم تابه حال هروقت اومدم اینجا به خاطر حضور احتمالی پدرشوهرم تی شرت تنم بوده ولی اونقدر مرسده و مادرش با تاپ جلوی نیما و باباش بودند که من هم دیگه برام عادی شده و این چندمین باره که حتی پیش پدرش هم تاپ میپوشم.
درسته بهم محرمه. اما در خونواده ی ما به خاطر حفظ حرمتها مقابل پدر و برادر و پدرشوهر تا این حد آزادانه لباس نمیپوشیم.
حتی بابا هم من رو با این مدل لباس ندیده .
توی آینه به خودم نگاهی انداختم چقدر موهام بخاطر گرما بهم ریخته.برسی که توی کیفم بود رو برداشتم .
روی مبل گوشه ی اتاقش نشستم موهام رو شونه زدم و با کلیپس بالای سرم بستم.
برس رو داخل کیف گذاشتم.
از گوشه ی چشم نگاهی به صورت نیما انداختم
دوباره دستم رو داخل کیف بردم و گوشی رو بیرون اوردم.
چشم دوختم به نیما که مشغول دید زدن من بود.
_چیه مگه نمیخواستی بخوابی؟ بخواب دیگه
بدون حرف چشماش رو بست، دیدم خیلی نامحسوس گوشی رو کشید زیر بازوشو و همونجا پنهانش کرد.
حرکاتش این چند روز خیلی مشکوکه باید سر از کارش در بیارم
اینجوری نمیشه
یکم که گذشت احساس کردم خوابش برده یکم دیگه صبر کردم تا خوابش سنگین تر بشه..
اروم از جام بلند شدم
گوشیم رو خیلی اروم روی مبل گذاشتم
جلو رفتم و بالاسرش خم شدم هرچی زیر دستش و جایی که گوشی رو قایم کرده بود نگاه کردم نتونستم ببینمش
اروم دستم رو جلو بردم خواستم بازوش رو بلند کنم تا از اون زیر بیرون بیارم
اما ترسیدم بیدار بشه.
دست از پا درازتر برگشتم سر جام و
یکم دیگه با گوشیم ور رفتم.
همه ی فکرم درگیر نیماست. چرا اجازه نداد گوشیش رو ببینم ؟
نکنه پای یکی دیگه در میون باشه؟
اگه امروز مرسده پیشمون نبود باخودم میگفتم لابد همین دختره ست .
نفسم رو سنگین بیرون دادم نکنه الانم اشتباه میکنم و نیما با کسی ارتباط نداره؟
شاید واقعا مربوط به کارشه؟
اهی کشیدم
_چرا اه میکشی؟
_عه بیدار شدی؟
_اصلا خوابم نبرد
بیدار بودم
_ فکر کردم خوابیدی!
_نه بابا ذهنم فقط درگیر کارهاییه که باید تمومش کنم.
سرجاش جابه جا شد
_اولش بابا گفت با سینا شریک باشم اما من نخواستم ولی دیگه کم اوردم میترسم گند بزنم به همه ی کارها.
_نترس تو میتونی .من بهت ایمان دارم
_واقعا میگی نهال؟
_بله ، واقعا میگم
من به توانمندیهای تو ایمان دارم
_خدا کنه بتونم از پسش بر بیام
همه ی سرمایه از باباست
_عزیزم تو از پس هرکاری برمیای خیالت راحت
_خداکنه
تا موقع شام توی اتاق نیما باهم حرف زدیم و از اینده گفتیم
چندبار احساس کردم میخواد چیزی بگه اما سریع پشیمون میشه و از گفتنش منصرف میشه ..
اخر طاقت نیاوردم
_نیما چی میخوای بگی که از گفتنش طفره میری؟الان این چندمین باره بابت کارهای کارخونه و شرکت اینقدر بی انگیزه حرف میزنی
اتفاقی افتاده؟ نکنه واقعا خرابکاری کردی؟
اگه چیزی شده به من بگو
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای مادرش که مارو برای صرف شام دعوت میکرد هردو از اتاق خارج شدیم.
به خاطر حضور مرسده دستم رو در دستان پهن نیما جا دادم.
معلومه بی حوصله ست اما بخاطر من چیزی بروز نمیده.
پدر و مادر و برادرش سر میز شام نشستند
به ارومی هینی کشیدم و ایستادم
_عه فکر نمیکردم سینا هم خونه باشه
_خوب باشه مگه چی میشه
_عه نیما من با این لباس بیام سر میز؟
_نهال اینقدر روی مخم راه نرو ...مگه غریبه ست؟ سینا حتی از داداش خودت هم چشم و دل پاکتره.
_چیکار داداشم داری؟ چرا پای اون رو وسط میکشی؟
اصلا بحث من داداش تو و داداش خودم نیست، خودم راحت نیستم
تا خواستم برگردم دستم رو محکم کشید و با خودش به سمت پایین پله ها هدایتم کرد.
بی هیچ حرفی باهاش همراه شدم.
وای خدایا خجالت میکشم با این لباس ...
یک دلهره ی عجیبی به دلم رسوخ کرده که هر لحظه منتظر یه اتفاق بد هستم.
خیلی وقته که به مقوله محرم و نامحرم دیگه معتقد نیستم اما به هرحال تغییر موضع دادن اون هم یک دفعه یی خیلی سخته.
سعی کردم خونسرد رفتار کنم.
با لبخند فرشته و سینا که روبروی پله ها بودند مواجه شدم
بی اهمیت به لباس بازی که تنم بود سلام و احوالپرسی کردم.
روی صندلی در ضلعی که سینا نشسته بود نشستم ، باید سعی کنم جلوی چشمش نباشم وگرنه از استرسی که به جونم افتاده حتما از پا در میام.
رو به فیروز خان گفتم
_پدرجون چند روزه ندیدمتون دلم تنگ شده .
ذوقزده از حرفی که شنیده با محبت نگاهم کرد و گفت:
_ی کارهایی بود که باید انجام میدادم.
خداروشکر خبری از مرسده نبود
سه نوع غذا سر میز بود.
دستپخت خوشمزه ی حمیرا.
بعد از شام به پیشنهاد خود نیما که خستگی رو بهونه کرد زودتر از همیشه من رو به خونه مون برگردوند.
وقتی رسیدم خونه با روشن بودن همه ی برقها فهمیدم همه بیدارند.
البته هنوز ساعت ده و نیمه و بعید هم بود به این زودی بخوابند.
وارد خونه شدم صدای تلویزیون زیاده اونم به خاطر پخش پیام بازرگانی.
سمت اشپزخونه رفتم مامان اونجا نبود
صداش کردم و قبل از اینکه وارد اتاقشون بشم صدای تلویزیون رو کم کردم..
همینطور که صداش میکردم وارد اتاقشون شدم.
با دیدن اتاق به هم ریخته و وسایل در هم کمی شوکه شدم
سریع به اتاق خودمون رفتم اونجا مثل همیشه مرتبه اما پس چرا کسی خونه نیست؟
چرا اتاق مامان و بابا بهم ریخته ست؟
لابد برای بابا اتفاقی افتاده.
کیفم رو که روی مبل انداخته بودم برداشتم و گوشی رو از توش بیرون کشیدم و سریع شماره ی مامان رو گرفتم
هرچی بوق خورد جواب نداد
شماره ی نسرین رو هم گرفتم اما اون هم جواب نداد.
شماره ی بابا....
خدایا چرا هیچ کس جواب نمیده؟
از استرس و اضطراب به گریه افتاده بودم.
دوباره شماره ی مامان و نسرین رو گرفتم وقتی از اونها ناامید شدم شماره ی داداش رو گرفتم.
اما اون هم من رو ناامید کرد.
در اون لحظه هیچ وقت فکرش روهم نمیکردم اتفاقی که افتاده و من هنوز ازش بیخبرم قراره کل مسیر زندگی من رو متحول کنه...
یکم که گذشت گوشی توی دستم لرزید ، قبل از اینکه صدای زنگش بلند شه تماس رو وصل کردم.
_الو مامان!
_الو...الو نهال!
اینکه نسرینه
_نسرین چی شده کجا رفتین شماها؟ چرا جواب تلفنتون رو نمیدین؟ چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
برای بابا اتفاقی افتاده؟
نسرین با توام
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
_میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
_میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
_اون که حالش خوب بود
_نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده.
_بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین
دستی لای موهایش کشید و گفت
_خیلی ناراحت بود
_حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
_درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده علی کرم
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
اتحادیه اروپا به شدیدترین شکل ممکن اعدام سه نفر را در ایران محکوم کرد!!!😏
📝 پاورقی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
به اعتماد، اعتماد نکنید
مطمئن باشید روزنامه اعتماد اگه نگران دختران جامعه بود به جای سیاهنمایی و آمار غلط در مورد کودک همسری یه فکری به حال دخترهایی میکرد که تو سن کم، رابطه نامشروع دارند، اما در مقابل این موارد همیشه لال بوده
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 الان یک هفتهست از بد بختی که برای سهیلا پیش اومد و اعصاب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت 34
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدای دعوا میاد، برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، یه تو یه ماشین پژو دو نفر دارن فحش میدن و میخوان از ماشین پیاده شن، مرتضی هم با یه چوب از ماشین پرید پایین، دید که من دارم نکاه میکنم، داد زد
برو، به رو تو خوابگاه
از ترسم یه جیغ زدم
مرتضی با چوب زد شیشه ماشینشون رو شکست اونا از ماشین پیاده شدند، منم به سرعت دودیم سمت خوابگاه، وقتی رسیدم دو دستی در میزدم با داد گفتم
باز کنید، با کنید
در باز شد قبل از اینکه برم داخل برگشتم ببینم چیکار، مرتضی با چوب افتاده بود به جونشون، حالا نزن کی بزن
قیافه اونارو دیدم، یکیشون خیلی چهرهش برام آشناست،
ستایش که در رو برام باز کرده، مدام میپرسه
چی شده الی؟
هیچی سهیلا اومده
ستایش گفت
آره اومده بگو چرا دارن دعوا میکنن؟بچه ها به همراه سهیلا از اتاق ریختن بیرون، سهیلا اومد جلو
_الهام چی شده؟
نگاهی بهش انداختم
تو کی اومدی؟
یک ساعتی هست رسیدم
رو کردم به سهیلا و بچه ها
از ماشین مزتضی پیاده شدم دو نفر از یه ماشین حمله کردن بهش اونم دو تاشون رو زد
ستایش پرسید
کیا بودن
یکیشون برام اشنا بود ولی اون یکی زو نشناختم
صدای زنگ گوشیم از توی کیفم بلند شد،دست کردم کیفم درش اوردم، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، مرتضی است، دکمه وصل رو زدم پرسیدم
چی شد مرتضی؟
چیزی نیست فقط اصلا از خوابگاه بیرون نیاید،این پسره همونیِ که به خاطر سهلا رفتیم مغازهش،با رفیقهاش اومدن زاغ شماها رو بزنن
از ترس گفتم خداحافظ، رو کردم به بچه ها
پسر سوپرمارکتی ست که رفتیم دمِ مغازهش،
سهیلا نگذاشت حرفم تموم شِ، پرید تو حرفم
عباد قراره با دوستاش بیاد مغازهشو آتیش بزنه
اخمی کردم
میشه بس کنید، برید مثل آدم شکایت کنید یا نه
الهام شکایت کنم آبروم میره
سهیلا یوقت یه اتفاقی میفته که نباید ... نکن اینکارو، بگو نیاد
لبخندی زد
دیر گفتی ،عباد و دوستاش از همدان اومدن میخوان انتقام بگیرن، رفتن سراغ پسره
سهیلا، ببین چند بار گفتم تو همه رو با این کارت پشیمون میکنی ...
_______________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
داد زدم چرا لال شدی نسرین؟ بگو چی شده دیگه؟
همون لحظه صدای جیغ و شیون مامان و زینب بند دلم رو پاره کرد.
نسرین تو روخدا بگو چی شده؟
با گریه گفت
_نهال بدبخت شدیم ....داداش....
تماس وصل بود ولی فقط صدای گریه و شیون بود که میومد نتونستم بفهمم چی شده.
هرچی صداش کردم و الو الو گفتم دیگه جواب نداد
تو این شرایط به کی میتونم زنگ بزنم اخه؟ چجوری بفهمم چی شده؟
دوباره خط نسرین و مامان و بابا رو گرفتم اما هیچ کدوم جواب نمیدن.
نشسته بودم وسط خونه و گریه میکردم.
یاد نیما افتادم
شماره ش رو گرفتم
هرچی منتظر شدم جواب نداد.
چقدر بدم میاد از این اخلاق نیما.
هروقت خسته ست گوشیش رو سایلنت میکنه...
اما اونکه الان توی راهه برگشت خونه شونه ... لابد وقتی من ازش جدا شدم گوشیش رو سایلنت کرده و حالا متوجه تماسم نیست ...
همونجا سرم رو بالا گرفتم و داد زدم خدایا حالا من چکار کنم؟
دوباره و چندباره شماره ها رو میگرفتم که باز هم کسی پاسخگو نبود.
بعد از دقایقی تا خواستم شماره ی مامان رو بگیرم گوشی تو دستم لرزید شماره ی عمه بود.
_الو عمه
_نهال جان خوبی؟
همین حرف عمه مجوزی شد برای هق هق کردن من
_عمه نمیدونم چه بلایی سر داداشم اومده .
اومدم خونه دیدم هیچ کس خونه نیست
به هرکی زنگ میزنم جواب نمیده فقط ی بار نسرین جواب داد که اونم فقط گریه میکرد از حرفاش فهمیدم یه بلایی سر داداشم اومده.
عمه شما میدونی چی شده؟
_نهال جان گوش کن داداشت تصادف کرده ولی چیز خاصی نیست الان توی بیمارستان بستریه.
باباتم که فهمیده قلبش دوباره درد گرفته اوردیمش بیمارستان ...هردوشون رو توی اورژانس بیمارستان بستری کردند.
میتونی با نیما بیایی اینجا؟
_باشه الان میایم
بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد.
دلم عین سیر و سرکه میجوشه.
یعنی اینقدر حال داداش خرابه که نسرین و مامانم اینا اینجوری گریه میکردند؟
اولش دلم فقط شور بابام رو میزد ولی نسرین که گفت داداش... فهمیدم وضعیت اونه که نگران کننده ست.
دست به دعا برداشتم خدایا خودت کمکمون کن....
داداشم رو به خودت میسپارم....
ساعت رو نگاه کردم
ای خدا چرا اینقدر زمان کند میگذره؟ فقط ده دقیقه از زمانی که عمه زنگ زده میگذره؟
شماره ی نیما رو گرفتم باز هم هرچی زنگ خورد جواب نداد.
بهتره تا دیر نشده یه زنگ به خونشون بزنم تا بدونن برای خونواده م یه اتفاقی افتاده
هرکاری کردم یادم بیاد شماره ی مادرش رو چی ذخیره کردم یادم نیومد
خدایا کمکم کن یادم بیاد.
همینجوری شماره هارو بالا پایین میکردم چشمم خورد به اسم فرشته جون ...
همینه اره شماره مامان نیماست.
تماس رو وصل کردم بعد از چند بوق جواب داد
_بفرمایید...
_سلام فرشته جون ...منم نهال ...
_ای بابا بازم که شدم فرشته جون
لحنش طلبکار بود اما اهمیتی ندادم
حرصی گفتم
_ببخشید مامان، نیما رسیده خونه؟
_اره تازه ماشین رو داره پارک میکنه
_لطفا بهش بگید بهم زنگ بزنه. حتما حتما ....کار فوری پیش اومده
بالاخره نیما زنگ زد و همه چی رو بهش گفتم
الان ۲۰ دقیقه ست که باهاش صحبت کردم ولی هنوز نیومده دنبالم.
برم تو حیاط بشینم دیگه طاقت ندارم.
کیفم رو برداشتم
کفشهای اسپورتم رو پام کردم و رفتم روی اخرین پله ی حیاط نشستم.
صدای زنگ گوشی بلند شد
با فکر اینکه حتما نیماست نگاهی به صفحه کردم.
عه اینکه نیلوفره...
سریع تماس رو وصل کردم
_سلام...
_نهال ...کجایی؟... مامان و بابا کجان؟....چی شده ؟.... الان کی بیمارستانه؟
بعدم زد زیر گریه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با همون بغض و گریه پرسید اخه چی شده؟ چرا عمه گفته بریم بیمارستان؟
بابا چش شده؟...
بغض منم ترکید . با خودم گفتم یا خدا...عمه به نیلوفر هم زنگ زده که بره بیمارستان؟؟؟
تجربه به من میگه یه اتفاق خیلی بد افتاده... خیلی خیلی بد...
به نفس نفس افتاده بودم اما باید مراعات حال نیلوفر رو میکردم نیلوفر نباید دچار شوک زدگی بشه.
مامان همیشه میگفت شوکه شدن برای نیلوفر سمه.
اما مگه میشه در چنین حال و احوالی رعایت کرد حال خودم دست کمی از نیلوفر نداره.
دارم خفه میشم از غصه ی بی خبری.
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم هرچقدر هم که سخته به خودم مسلط بشم
وسط گریه ها و ضجه های نیلوفر گفتم
_ابجی جون چیزی نشده داداش تصادف کرده...
تا خواستم ادامه بدم نیلوفر با فریاد گفت
_پس چرا به من گفتی بابامه؟
معلومه الان طرف صحبتش اون شوهر بیچاره شه.
نهال که میگه داداشم بیمارستانه
معلومه چی شده؟
گوشی رو از جلوی دهنش برداشته
چون دیگه فقط صداهای نامفهوم و گریه میشنوم.
کمی گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم ولی وقتی از ادامه ی صحبت کردن با نیلوفر ناامید شدم تماس رو قطع کردم.
چند دقیقه بعد شماره ی نیما روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد
_نیما رسیدی؟
_بله زود بیا دم درخونتونم ...
بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و دویدم سمت در.
روی صندلی نشستم
سلام ارومی گفتم و زدم زیر گریه.
_چی شده نهال ؟
_نمیدونم... نمیدونم ...عمه زنگ زد گفت زود بیا بیمارستان...گفت داداشم تصادف کرده بابام که اینو شنیده قلبش درد گرفته بردنش بیمارستان الانم هردوشون توی اورژانس هستند.
_خونسرد باش نهال با گریه که چیزی درست نمیشه
الان میریم همه چی معلوم میشه
تو دلم گفتم برای هیچی من و نیلوفر فراخوان شدیم به بیمارستان؟
من خاطره ی بدی از این مدل فراخوانده شدنها دارم.
یادمه سه سال پیش وقتی پدربزرگ بیمارستان بود بابا رفته بود سرکار.
از بیمارستان بهش زنگ زده بودند و گفته بودند بابا بزرگ فوت شده.
وقتی بابا رفته بود اونجا به مامانم زنگ زد و گفت اقا کاوه خونه شون نیست و رفته ماموریت و عمه ماهرخ خونشون تنهاست.
به مامان گفت با نریمان برین دنبالش.
وقتی رفتیم دنبال عمه
مامان بهش گفت حاضر شو بریم بیمارستان به بابات سر بزنیم.
یهو عمه زد زیر گریه و بابام بابام سرداد...تعجب کرده بودم که از کجا فهمیده
خودش رو میزد و میگفت الان که وقت ملاقات نیست حتما بابام حالش خیلی بده که باید بریم پیشش.
وقتی رفتیم اونجا فهمید که بابابزرگ فوت شده.
الان هم حتما یه اتفاق خیلی بدتر از چیزهایی که به ذهن ناقص من خطور میکنه برای داداشم و شاید بابا افتاده.
یه لحظه کلمه ی مرگ اومد تو سرم.
با تکون دادن سرم سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم
کلمه ی کُما اومد تو فکرم باز هم پسش زدم و با گاز گرفتن زبونم گفتم خدا نکنه.
پس چی؟ برای چی عمه گفت بریم بیمارستان؟
عمه الان بیمارستانه بهتره شماره ی شوهرش رو بگیرم حتما اون میدونه اونجا چه خبره؟
بعد از دومین بوق جواب داد
_بله بفرمایید
_سلام اقا کاوه نهالم...تو روخدا بگید چی شده من دارم دق میکنم از بی خبری...چه بلایی سر بابام و داداشم اومده؟
_سلام نهال خانوم... توکلتون به خدا باشه. کجا هستید الان؟
_توراه بیمارستانیم...تو رو خدا شما بگید چی شده؟
_اقایوسف الان حالش بهتره ...من باید برم داروهاش رو بگیرم مجبورم قطع کنم نهال خانم.
_باشه اقا کاوه شما هم بهم نگید چی شده...
تماس رو قطع کردم
هنوز نمیدونستم باید غصه ی بابام رو بخورم یا داداشم؟
.
خدایا این چه حال و احوالیه برای من؟
وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان سریع پیاده شدم.
دیگه منتظر نیما نشدم جلوی ورودی اورژانس بیمارستان رسیدم و از همونجا وارد شدم
با صدای اقا کاوه ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم.
با دستش جایی رو نشون داد
_نهال خانم بیا از این طرف بریم اونطرف الان غلغله ست..
مسیر رفته رو برگشتم نیما هم دیگه بهمون رسیده.
با اقا کاوه دست داد و سلام و احوالپرسی کرد...
اقا کاوه گفت:
چند تا تصادفی دیگه هم الان اوردند ، ورودی اورژانس خیلی شلوغه
بیاین از این طرف بریم داخل.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
⭕️💢⭕️
🖼#عکس_نوشت | بی حجابی: انتقام از زنان ایرانی
❌ نویسندگان و جامعه شناسان غربی در رابطه با #حجاب چه میگویند؟!
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
‼️‼️‼️‼️‼️‼️
اعتیاد جرم نیست ، بیماریست
ترک قطعی و درمان ریشه ای اعتیاد
برگرفته از به روزترین روش های طب سنتی
🍏دارای تاییدیه سیب سلامت
🔰باهمکاری پژوهشکده گیاهان دارویی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔶ترک اعتیاد انواع مخدر👇🏻
⭕بدون درد و خماری
⭕بدون بستری و استراحت
https://eitaa.com/joinchat/3424321943C4ee10e89c8
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
برای دریافت مشاوره رایگان تماس بگیرین یا پیام بدین👇
@dr_rahayi
09023168896
!محبت زدگی.mp3
1.63M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
💥 محبت زدگی!
پدران و مادران جلوهی محبت و عاطفهی خدا هستند،
✘ اما گاهی باید ترمزِ همین محبت آسمانی را بکشند!
🎙استاد شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پدرو مادرم که مامانم من رو پنج ماهه حامله بود در سال 57 به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها میرن که با تظاهرات مردم در قم مواجه میشن، سربازان به سمتشون حمله میکنن، پدرم سخت مجروح میشه و بعد هم به شهادت میرسه، پدر بزرگم درسن 15 سالگی من رو داد به پسر عموم، شنیدید میگن بچه یتیم اگر شانس داشت باباش نمیمرد، حالا پدر من که نمرد شهید شد، ولی در نبودش من با ازدواج با پسر عموم خیلی اذیت شدم، انقدر که با پدرم قهر کردم و بهش گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت 34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سهیلا گفت اَه الهام، بس کن دیگه، حالا ببین عباد چه بلایی سرشون بیاره
دراز کشیدم رو تخت گفتم
مثلا تو تحصیل کرده این جامعه هستی ولی قانون رو نمیفهمی چیه؟ اگه بری شکایت کنی آبروت که نمیره، بلکه از حقت دفاع کردی، ولی اینجوری یه وقت اتفاقی میفته که نمیشه درستش کرد
سهیلا شروع کرد به غرغرکردن
_عه ولم کن، هی شکایت، شکایت
کلافه از رو تخت بلند شدم، رو کردم بهش
انقدر غر بزن تا خسته شی من میرم کلانتری همه چیو میگم
همه ریختن سرم
_نه، اگه بری کلانتری همه گیر میفتیم حتی خودت، یادت نره مرتضی اونشبی که با هم رفتیم رستوران چیکار کرد
همتون دارید اشتباه میکنید،بدترش نکنید، من اونشبم مخالف بودم
ستایش گفت:
بابا بی خیال ولی کنید این حرفها رو پاشید بریم یه اُتُ بزنیم با دو تا پسر یه کم بگردیم کیف کنیم حالمون عوض شه
سر چرخوندم سمت ستایش
_خاک بر سر بی شعورت کنن هنوز پامون تو لجن قبلی گیره
سهیلا ناراحت سر چرخوند سمت من
منو میگی لجن؟
سهیلا جان اتفاقی که افتاد رو میگم، ما باید حواستون به فرداهامون باشه، الان عباد میخواد بره انتقام تو رو بگیره بعد ما بریم اُتو بزنیم، یه گندی اونحا بالا بیاد بعد عباد اونا رو ول کنه، منم زنگ بزنم به مرتضی بیان ماها رو جمع کنن
سهیلا با بغض سرشو انداخت پایین
_من درد بیپدری کشیدم، پوستم کنده شده تا به اینجا برسم، هیچ جایی هم نمیام، فقط دعا میکنم که عباد چنان بلایی سرشون بیاره که دیگه جرات نکنن با هیچ دختر دیگه ای همچین کاری کنن، حالا ببین
نیش خندی زدم
_به شوالیهت بگو وقتی داره برمیگرده همدان فکر فرداهای ماهم تو این شهر باشه، الان میزنه لت و پارشون میکنه بعد هم میره همدان، بعد ما هستیم و سیله برای انتقام اونها، اما اگر بری شکایت کنی، قانون جلوشون رو میگیره
مغنهام رو سرم کردم که حاضر شم برم دانشگاه، اصلا دلم نمیخوام به ادامه حرفهای احمقانهشون گوش کنم
زنگ زدم به مرتضی جواب داد جانم الی
_من دارم میرم کلاس
صداش رو برد بالا
نه، به هیچوجه بیرون نیا
دلخور از حرفش نچی کردم
_آقا مرتضی بنده اینجا دانشجوام باید به استادم جواب پس بدم، اگه قراره نرم کلاس خوب برم خونمون دیگه
_خوبه، برو خونهتون
عصبی از دستش که اینقدر به جای من تصمیم میگیره به تندی گفتم
به تو ربطی نداره...
_________________________
توی ی خانواده تقریبا بزرگ بدنیا اومدم دوتا برادر داشتم و سه تا خواهر، فرزند اخر بودم و پدر مادرم خیلی دوسم داشتن با اینکه تو روستا زندگی میکردیم و خیلی کار داشتیم اما مادرم نمیذاشت من انجام بدم میگفت خسته میشی و نیازی نیست کار کنی، تو روستا رسم بود که دخترها زود شوهر میکردن اما منو شوهرم نمیدادن مادرم میگفت خونه شوهر اذیت میشی و نیازی نیست ازدواج کنی تا اینکه شد هجده ساله م یکی از اقواممون از تهران اومد خواستگاری من، من که دیگه سنم رفته بود بالا دایی هام و خاله هام اومدن با مادر پدرم صحبت کردن که...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
حرف خاص.mp3
12.12M
#حرف_خاص
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
✘ من برای امام زمانم دقیقاً باید چکار کنم؟
دائماً از غربت امام زمان علیهالسلام حرف میزنید و مشارکت در ظهور،
※ الان وظیفهی من، دقیقا چیه؟
🎙استاد شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎬 کلیپ/استوری
✘ من میخوام مشکلاتم زود حل بشن.
میانبری هست؟
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
از کنار محوطه ی تاریک بیمارستان عبور کردیم وارد بخشی شدیم که با بوی تند الکل و بتادین و هزار بوی تند دیگه قاطی شده بود
و بدجوری حالم رو خراب می کرد
شالم رو جلوی دهن و بینیم گرفتم
پیچ وخم راهروها رو رد کردیم با دیدن مامان که گوشه ی دیوار روی زمین ولو شده بود و ناله میکرد و نسرین که کنارش نشسته بود و تند تند اشکاش رو پاک میکرد پاهام سست شد اما همه ی توانم رو به کار بردم تا زودتر نزدیکشون بشم.
نسرین با دیدن من بلند شد اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه...
با گریه و بغضی که دیگه کاملا ترکیده بود ناله کردم
_نسرین تو رو خدا بگو چی شده؟
_بدبخت شدیم نهال بدبخت شدیم
_خوب دقم دادین بگو چی شده؟
صدای ناله ی مامان بلند شد و اروم اروم شروع کرد به مرثیه خونی پسرم پسرم ورد زبونش بود
دیگه مطمین شده بودم هر بلایی هست سر نریمان اومده.
نسرین رو از خودم جدا کردم
نشستم جلوی مامان
_مامان چی شده؟ چه بلایی سر داداش اومده؟
مامانم که چشمش به پنجره ی روبه روش بود یکی زد توسرش و گفت
_پسرم ....پسر قشنگم...
پسر مظلومم...
به جایی که مامان نگاه میکرد برگشتم.
قبل از اینکه به پنجره برسم با صدای عمه به سمت چپم نگاهی انداختم
با دیدن زینب که با تکیه به عمه با زور روی پاهاش بند بود دیگه طاقتم تموم شد
داد زدم یکی بگه چی شده؟
چرا هیچکس چیزی نمیگه
اخه بگید چه خاکی به سرمون شده؟
بابام کو؟ داداشم کجاست؟
با صدای پرستار که با تشر و دعوا قصد آروم کردنم رو داشت به عقب برگشتم صدام رو بلندتر کردم
_خانم تو بگو چی شده؟
داداشم کجاست؟
یهو یاد پنجره افتادم پا تند کردم به طرفش.
_داداش.
.داداش..
تو روخدا جواب بده داداش
کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
مامانت کف بیمارستان افتاده
زنت تو بغل عمه غش کرده
بیا و ارومشون کن
با کشیده شدن دستم که روی شیشه میکوبیدم ساکت شدم و نگاه تندم رو به پشت سرم دادم.
_خانم بسه
چقدر شلوغ میکنید.
بعدم رو به اقا کاوه گفت
_اقا اگه نمیتونید ساکتشون کنید ببریدشون بیرون وگرنه زنگ میزنم به حراست
یقه ی پرستار رو گرفتم
_زنیکه ی نفهم معلوم نیست چه بلایی سر برادر من اوردین اونوقت میخواین مارو هم بیرون کنید؟
_دستت رو بردار خانم...
بیمار شما قبل از تصادف سکته مغزی کرده و همون باعث تصادفش شده به کادر بیمارستان ربطی نداره...
یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش ایستاد
لبهام تکون میخورد ولی صدایی ازش در نمیومد.
مگه میشه برادر خوب و مهربون و دوست داشتنی من دچار چنین بلایی شده باشه؟
من که باور نمیکنم
همونجا خودم رو کوبیدم زمین یا پاهام توان ایستادن نداشتند رو نفهمیدم.
تو سرم زدم
_داداش ...داداش ...من خیلی اذیتت کردم ...تورو خدا من غلط کردم...
داداش پاشو بریم خونه...
پاشو از این به بعد هرچی تو بگی همون کار رو میکنم ..
داداش ...بچه هات منتظرتن...
داداش حال مامان رو ببین حال زنت رو ببین ...حال من رو ببین...
صدام در نمیومد اما اونقدر از درون میسوختم که فقط خدا میدونه. با داداشم درد دل میکردم و خودم رو بابت همه ی روزهایی که ازارش دادم نفرین میکردم
نسرین جلو اومد تا کمکم کنه بایستم دستش رو پس زدم.
با صدای گریه و شیون نیلوفر به خودم اومدم.
با داد و فریاد پرستار و خواهش و تمناهای عمه و اقا کاوه از سالن خارج شدیم و کنار اولین باغچه ی محوطه نشستیم.
مامان و زینب داخل بودند.
نسرین و عمه سعی در اروم کردن من و نیلوفر داشتند.
_الهی قربونتون برم
داداشتون ازتون راضی نیست اینجا جلوی نامحرم براش گریه کنید توروخدا صداتون رو بیارید پایین.
اگه الان بهوش بیاد و از روی تخت بلند بشه و بیاد بیرون چی بهتون میگه؟
با این حرف عمه داغ دلم تازه شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداشم چقدر نسبت بهمون غیرت داشت ولی من همیشه با همه ی چموشی هام اذیتش کردم...
وای داداش باغیرتم...
اقا جواد بیاین به نیلوفر کمک کنید بشینه روی اون نیمکت الانه که بیهوش بشه.
با صدای عمه به نیلوفر نگاه کردم جواد بغلش کرد و کمکش کرد که روی نیمکت بنشینه
وای خدای من پس کی کمک زینب کنه ؟
زینب،،،، زینب....
داداشم عاشق زینبه و زینب هم عاشق اون.
اصلا نمی ذاشت آب تو دل اون و بچه هاش تکون بخوره...
خدایا دوتا دختراش چی؟
خدایا این چه مصیبتیه؟
یعنی باید باور کنم بلایی سر داداشم اومده؟
از جام بلند شدم تا برم پیش داداشم
عمه هراسون دنبالم اومد.
_نهال عمه کجا میخوای بری؟
_برم به داداشم بگم اگه از جاش بلند نشه اونقدر جیغ میزنم تا کل مردای این بیمارستان صدام رو بشنون
داداش من حق نداره اینجوری مارو بترسونه.
حق نداره دل مامان و بابام رو اینجوری بلرزونه
من به جهنم ...من به جهنم...
برگشتم با دست نیلوفر و نسرین رو نشونش بدم که متوجه شدم پشت سرم ایستادند.
نیلوفر بغلم کرد و گفت
_ نهال دروغه...به خدا دروغه ...خدا مارو دوست داره داداش مارو ازمون نمیگیره.
اینا دروغ میگن من میدونم دارن دروغ میگن.
نسرین که کنارش بود همزمان که اشک میریخت شونه های نیلوفر رو ماساژ میداد.
حال بدی داشتم
حس میکردم توی هوا معلق موندم.
نمیفهمیدم باورم نمیشه یا نمیخوام باور کنم؟
با صدای اقا جواد که عمه رو صدا کرد بهش نگاه کردم منتظر بودم عمه بیاد بگه جواد اومده خبر بده داداشتون به هوش اومده و حالش بهتره...
عمه متاسف سری تکون داد ...
جواد رفت داخل
من گریه میکردم و خدا خدا
نیلوفر گریه میکرد و خدا خدا
نسرین اما فقط گریه میکرد
خیلی نگذشته بود که اقا جواد دوباره بیرون اومد و عمه سراغش رفت چیزی به هم گفتند .
عمه نگاهش رو بهمون دوخت و اومد طرفمون.
خوشحال جلو رفتم
_عمه داداشم خوبه، به هوش اومده؟
عمه به حالت استپ دستش رو جلو اورد
_نهال ...عمه جان
بعدم با نگاه به نیلوفر و نسرین فهموند طرف صحبتش اونها هم هستند بیاین اینجا اول یه چیزی بهتون بگم..
به طرف نیمکتی که دقایقی پیش نیلوفر به حالت نیمه بیهوش روش افتاده بود رفت.
بیاین بشینید
اونقدر دستوری و تحکمی گفت که بی چون و چرا و در سکوت نشستیم.
هر سه تایی چشم به دهن عمه دوخته بودیم
خیلی محکم نگاهمون کرد
هرسه منتظر کلمه ی معجزه بخشی بودیم که نشون بده نریمان به هوش اومده.
با همون اقتدار گفت
_دخترا خوب گوش کنید
باباتون قلبش هنوز مریضه
مامانتونم دست کمی از اون نداره.
وضعیت زن داداشتون رو هم که دیدین اون باردار هم هست اوضاش خیلی خرابه...
شما به اخرت و معاد معتقدید؟
ادما ی روز دنیا میان ی روز هم میمیرن
با ناله و غصه ولی خشمگین پریدم وسط حرف عمه چی میگی عمه تو روخدا....
حرفم رو قطع کرد
_بذار حرفم تموم شه
ساکت شدم
جواب من رو بدید اعتقاد دارید یا نه؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سهیلا گفت اَه الهام، بس کن دیگه، حالا ببین عباد چه بلایی سرشون بیاره دراز کشیدم رو تخت گفتم مثلا ت
مرگ تدریجی یک رویا
پارت34
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی است، به صفحه گوشی نگاه کردم، بله خودشه، جواب ندادم تا صدای زنگ قطع شد، دو باره زنگ زد جواب ندادم، گوشیم تا قطع میشد و دوباره زنگ میزد
صدای سهلا بلند شد
_الهام جواب بده اذیتش نکن دیگه
گوشی رو جواب دادم
بله، چی میگی؟
با صدایی از خشم و ناراحتی جواب داد
دارم میام ببرمت دانشگاه
دلم ریخت، الان میاد باز منو میزنه، عجب بدبختی گیر افتادم، لعنت به بی پولی که باعث شد من گیر این زبون نفهم بیفتم، از زندگی سیرم کرده، با ترس دلهره اومدم پایین، سر کوچه ایستاده دوستشم عقب ماشین نشسته، اولین باره که میاد دنبالم کسی تو ماشینش هست، نزدیک ماشین شدم سلام کردم ولی جواب من رو نداد، نشیت پشت فرمون، منم نشستم عقب ماشین، گاز داد با سرعت رسید دانشگاه، وایساد، ازش تشکر کردم ولی بازم جواب نداد، از ماشین پیاده شدم، مرتضی هم پیاده شد با یه چهره پر از خشم اومد طرف من صورتم رو محکم گرفت گفت
تو چشمام نگاه کن
با ترس زل زدم تو چشماش، با یه کوه عصبانیت گفت دفعه آخرت باشه به من گفتی به تو ربطی نداره، فهمیدی؟
از ترسم با تته پته جواب دادم
بله
نشست پشت فرمون ماشین، صدای حرکت ماشینش و لاستیک هاش تو خیابون پیچید، مغزم مثل کلاف بهم پیچیده بود خسته و درمونده رفتم سر کلاس نشستم ...
سلام، عزیزانی که این داستان من رو میخونید، ازتون خواهش میکنم سراغ دعا نویس و رمال نرید، هر دعایی که شما بخواهید توی مفاتیح الجنان هست، اونها رو بخونید عمل کنید، اگر مصلحت خداوند باشه و برای ما هم خیر باشه، حتما خدا بهمون میده. من شش سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب نشدیم، هر چی هم دکتر میرفتیم و ازمایش میدادیم همه میگفتن، همسرت کاملن عقیم هست و اصلا بچه دار نمیشه، یکی از خانم های فامیل شوهر، خواهر شوهرم به من گفت، تو هنوز بچه دار نشدی، گفتم نه، گفت من یه دعا نویس سراغ دارم، کارش حرف نداره، اینقدر که
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
در یه خونواده کاملا بی بند و بار بزرگ شدم، کاملا ازاد بودم و برای بیرون رفتن و با کی بگردم و کجاها برم همه انتخابش با خودم بود و هیچ مانعی سر راهم نبود، خونه همه دوستهام هر ساعتی که میخواستم برم مانعی برام نبود، حتی اگر گاهی پیش میومد که شبها خونه دوستانم و یا اقوام بخوابم، محدودیتی نداشتم، دوستانم در مدرسه راهنمایی همیشه حسرت من رو میخوردند، منم فکر میکردم که آزادی مطلق دارم، یه رو زنگ زدم به مهتاب مه برو خونشون با هم درس بمونیم داداشش سهیل برداشت گفتم مهتاب خونهست گفت بله، رفتم خونشون، سهیل گفت بشین مهتاب میاد اون روز مهتاب نیومد، من و سهیل تا شب تو خونشون تنها بودیم و...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803