eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
774 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سهیلا گفت اَه الهام، بس کن دیگه، حالا ببین عباد چه بلایی سرشون بیاره دراز کشیدم رو تخت گفتم مثلا ت
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی است، به صفحه گوشی نگاه کردم، بله خودشه، جواب ندادم تا صدای زنگ قطع شد، دو باره زنگ زد جواب ندادم، گوشیم تا قطع میشد و دوباره زنگ میزد صدای سهلا بلند شد _الهام جواب بده اذیتش نکن دیگه گوشی رو جواب دادم بله، چی میگی؟ با صدایی از خشم و ناراحتی جواب داد دارم میام ببرمت دانشگاه دلم ریخت، الان میاد باز منو میزنه، عجب بدبختی گیر افتادم، لعنت به بی پولی که باعث شد من گیر این زبون نفهم بیفتم، از زندگی سیرم کرده، با ترس دلهره اومدم پایین، سر کوچه ایستاده دوستشم عقب ماشین نشسته، اولین باره که میاد دنبالم کسی تو ماشین‌ش هست، نزدیک ماشین شدم سلام کردم ولی جواب من رو نداد، نشیت پشت فرمون، منم نشستم عقب ماشین، گاز داد با سرعت رسید دانشگاه، وایساد، ازش تشکر کردم ولی بازم جواب نداد، از ماشین پیاده شدم، مرتضی هم پیاده شد با یه چهره پر از خشم اومد طرف من صورتم رو محکم گرفت گفت تو چشمام نگاه کن با ترس زل زدم تو چشماش، با یه کوه عصبانیت گفت دفعه آخرت باشه به‌ من گفتی به تو ربطی نداره، فهمیدی؟ از ترسم با تته پته جواب دادم بله نشست پشت فرمون ماشین، صدای حرکت ماشینش و لاستیک هاش تو خیابون پیچید، مغزم مثل کلاف بهم پیچیده بود خسته و درمونده رفتم سر کلاس نشستم ... سلام، عزیزانی که این داستان من رو میخونید، ازتون خواهش میکنم سراغ دعا نویس و رمال نرید، هر دعایی که شما بخواهید توی مفاتیح الجنان هست، اونها رو بخونید عمل کنید، اگر مصلحت خداوند باشه و برای ما هم خیر باشه، حتما خدا بهمون میده. من شش سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب نشدیم، هر چی هم دکتر میرفتیم و ازمایش میدادیم همه میگفتن، همسرت کاملن عقیم هست و اصلا بچه دار نمیشه، یکی از خانم های فامیل شوهر، خواهر شوهرم به من گفت، تو هنوز بچه دار نشدی، گفتم نه، گفت من یه دعا نویس سراغ دارم، کارش حرف نداره، اینقدر که https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
در یه خونواده کاملا بی بند و بار بزرگ شدم، کاملا ازاد بودم و برای بیرون رفتن و با کی بگردم و کجاها برم همه انتخابش با خودم بود و هیچ مانعی سر راهم نبود، خونه همه دوستهام هر ساعتی که میخواستم برم مانعی برام نبود، حتی اگر گاهی پیش میومد که شبها خونه دوستانم و یا اقوام بخوابم، محدودیتی نداشتم، دوستانم در مدرسه راهنمایی همیشه حسرت من رو میخوردند، منم فکر میکردم که آزادی مطلق دارم، یه رو زنگ زدم به مهتاب مه برو خونشون با هم درس بمونیم داداشش سهیل برداشت گفتم مهتاب خونه‌ست گفت بله، رفتم خونشون، سهیل گفت بشین مهتاب میاد اون روز مهتاب نیومد، من و سهیل تا شب تو خونشون تنها بودیم و... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هرسه جواب دادیم بله _خوب پس حرفی نمی مونه. خودتون میدونید نریمان الهی قربونش برم مرد با ایمان و معتقدیه عمه کمی مکث کرد و اشکهاش رو پاک کرد نیلوفر خواست چیزی بگه اما بازم عمه مانع شد _نریمان مرد با خدا و همه چی تمومیه. خدا یه روزی به پدرو مادرش بخشید به شما خواهراش بخشیدش به من و پدر و مادرم بخشید حالا هم هنوز هیچی معلوم نیست .فقط دکترش گفته سطح هوشیاریش پایینه و فقط باید براش دعا کنید با حرف عمه جیغ و فغان هر چهار تاییمون بلند شد. عمه به ارامش دعوتمون کرد و گفت _اگه میخواین داداشتون در ارامش باشه و اگه به هوش اومد پیشش شرمنده نباشید کارهایی که دوست داشت رو رعایت کنید صداتون رو نامحرم نشنوه ناشکری نکنید حرفی نزنید که پیش خدا روسیاه باشید. اینارو بخاطر داداشتون انجام میدید ولی نیتتون خشنودی خدا و امام زمان باشه چون داداشتون برای خوشنودی خدا و دل امام زمان اینارو همیشه ازتون میخواست امام زمان هم برای خشنودی خدا این توقعات رو ازتون داره تروخدا به خودتون مسلط باشید و رعایت کنید. اگه میخواین داداشتون رو ببینید بی سر و صدا دنبال من و اقا جواد بیایین. خواستیم بلند شیم اما باز هم مانعمون شد و ادامه داد _ دلتون بحال مادرتون و این زینب طفلکی بسوزه. فقط حواستون باشه الان بیشترین چیزی که داداشتون نیاز داره دعاست ...خدا جواب دلهای شکسته رو زودتر میده... تا میتونید برای سلامتی و شفای عاجل همه ی بیماران خصوصا داداش عزیزتون دعا کنید..الان فقط وقت دعاست... دکتر شیفت گفته حتما باید به بیمارستان تهران منتقل بشه اقا کاوه دنبال کاراش بود. الانم که اقا جواد اومده ان شاالله زودتر کار انتقالیش تموم میشه. الانم بیایین به نوبت وارد اتاق میشید و میبینیدش. ولی اگه قرار باشه بالاسرش سروصدا و شلوغ کنید همین الان بهتون بگما، کوچکترین صدا ازتون بشنوم خودم عذرتون رو میخوام نیلوفر خیلی بیحال عمه رو قسم داد _نه به خدا عمه من قول میدم جیک نزنم فقط من رو ببرید داداشم رو ببینم نگاه عمه روی من ثابت موند _عمه منم قول میدم ساکت باشم و جیک نزنم فقط شمارو بخدا زودتر بریم قلبم اومده تو دهنم... پشت سر عمه و اقا کاوه راه افتادیم جلوی دری رسیدیم ...اقا کاوه زنگ ایفون رو زد خانمی بیرون اومد و رو به اقا کاوه گفت _توجیهشون کردین دیگه؟ سروصدا و گریه و این چیزا ممنوع... بعدم رو به ما ادامه داد خواهش میکنم ازتون ساکت و بیصدا و نوبتی میرین داخل مریضتون رو میبینید و اگر هم خواستید باهاش حرف بزنید فقط جملات مثبت ... بعدم بی صدا میاین بیرون. لباس مخصوص اتاق ای سی یو رو گرفت جلومون ... هرکدومتون یکی از این گان ها میپوشید نوبتی میاین داخل. و تا نفر قبلی خارج نشده و من اجازه ندادم نفر بعدی نیاد تو... فهمیدید؟ عمه با اشاره ی سر گفت _اره عزیزم من خودم حواسم بهشون هست. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ممنون بابت همکاریت _خواهش میکنم فقط بخاطر سفارش اقای دکتر اجازه دادیم وگرنه برای همه مون مسوولیت داره... _خداخیرتون بده. نیلوفر جلورفت و بی‌حرف شروع کرد به پوشیدن گان عمه هم پشت سرش ایستاد و بندهای پشتش رو براش گره زد. برو عمه جون ولی حواست باشه گریه نمیکنی حرفای ناامید کننده هم نمیزنی. داداشت همه ی حرفات رو میشنوه. حرفای امیدوار کننده بهش بگو... نیلوفر که سعی داشت بغضش رو فرو ببره به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با اشاره ی پرستار وارد راهرویی که مقابلمون بود شد ... چه لحظات سختی بود کلمه ی سکته تو ذهنم مرور میشد مثل موجی که روی اب های خروشان در حال خودنمایی هستند. خدایا همه ی امیدمون به خودته. داداشم باید خوب بشه ...باید ... با صدای عمه به خودم اومدم. _بیا نهال جان این رو بپوش. نیلوفر که اومد تو برو داخل نسرین یبار رفته پیش داداشت گان رو پوشیدم و بعداز اومدن نیلوفر و اشاره ی همون پرستار به داخل رفتم روبروی تختی ایستاد و به ارومی در گوشم نجوا کرد _یادت باشه فقط حرفهای امیدوارکننده بهش بزن. داداش عزیزم روی تخت بیحال و بیجون افتاده بود جلوتر رفتم و بالای سرش خم شدم. خیلی وقت بود به چهره ی مهربون جذابش زل نزده بودم. و حالا محکوم بودم به دیدن چهره ی غرق به خون و اش و لاش و کبودش خدای من... چرا صورتش کج شده؟ داداشم واقعا سکته کرده... همونجا روی زمین افتادم این چه بلاییه که سر داداشم اومده ؟ نگران شکستگی و کبودیهای سرو صورتش باشیم یا صورت بهم ریخته ش؟ یعنی دچار فلج صورت شده؟ واقعا مرد روبروم داداش جوون و قوی منه...؟ اشکام رو که پاک میکردم یکی دیگه جاش رو پر میکرد نمیدونستم چی باید بگم ؟ یاد چیزی افتادم کورسوی امیدی در دلم روشن شد با همون بغضی که سعی داشتم نترکه اروم گفتم سلام داداش ...خبر داشتی زینب دوباره بارداره؟ بچه هات بهت نیاز دارن زود خوب شوووو زود زود زنت گناه داره با بچه ی توی شکمش هرروز بیاد بیمارستان ملاقاتی تو... زودتر خوب شو بیا خونه که سایه ت روی سر زن و بچه هات باشه. خواستم از حال بابا بگم ولی ترسیدم حالش رو بدتر کنم .... کمی دیگه صورت کبود و زخمیش رو نگاه کردم قلبم هرلحظه بیشتر مچاله میشد سر و پیشونیش باندپیچی بود حتی روی گوشهاش سرم رو پایینتر اوردم رگه های خون خشک شده روی گلوش که از سمت گوشش به پایین اومده بود میگفت گوشش خونریزی داشته. ناخوداگاه دستم رو روی دهنم گذاشتم یاد صحنه های توی فیلمها افتادم. سرم رو بالا بردم _خدایا نکنه داداشم خوب نشه؟ اروم پتوی روش رو کنار میزدم که با دستی که روی بازوم نشست متوقف شدم باصدای اروم گفت _چی کار میکنی خانم؟ _با صدای کنترل شده گفتم میخوام ببینم چه بلایی سرش اومده بریم بیرون بهت میگم. و هدایتم کرد سمت خروجی. ولی من هنوز با داداشم کلی حرف داشتم با پرستاری که سعی در بیرون کردنم از اون محوطه داشت اجبارا بیرون رفتم. وقتی از ای سی یو خارج شدیم. پرستار خواست برگرده داخل که سریع دستش رو گرفتم با اخم گفتم شما گفتی اینجا بهم میگی چی به سر داداشم اومده؟ کمی مِن مِن و اطراف رو نگاه کرد بعد هم رو به عمه گفت خانم من خیلی کار دارم لطفا خودتون بهش بگید بیمارتون در چه وضعیتیه... خونواده تون کاملا در جریان هستند. بعدم سریع وارد دری که چند لحظه ی پیش ازش بیرونم کرده بود شد و اون رو بست. رو به عمه گفتم _عمه جون تروخدا بگید دقیقا چه بلایی سرش اومده؟ چونم لرزید نتونستم ادامه بدم با بغض ادامه دادم _ دست و پاهاش رو ندیدم اما سر و صورتش که خیلی... نتونستم ادامه بدم ...عمه حرفای امیدبخش میزد اما من معنی هیچکدوم یادم نمیومد.گفتم عمه اخه داداشم چرا باید سکته کنه؟ اونم حین رانندگی؟ اون که سالم سالم بود؟ عمه اشک چشماش رو پاک کرد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی ا
اصلا حواسم به استاد نبود، همه‌ش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم رو از توی کیفم در آوردم نگاه کردم از خوابگاست ترس وجودم رو برداشت سریع از کلاس اومدم بیرون، جواب دادم الو بفرمایید! صدای نرگس اومد _سلام الی _چی شده؟؟ الهام، عباد با دوستاش اون پسره رو سوار کردند بردند توی بیابونی حسابی کتکش زدن فیلم گرفتن، فرستادن برای سهیلا، سهلا هم نگاه میکنه و از خوشحال داره اشک میریزه _نرگس گوش کن ببین چی دارم بهت میگم، تو عقد کرده ای، اصلا دخالت نه بابا من کاری ندارم، ترس من از این که اونشب دعوا من تو ماشین مرتضی بودم اگه نامزدم بفهمه چیکار کنم؟ نه نترس، از کجا میخواد بفهمه، هیچکی اسم تو رو نمیاره، ولی برام سوالِ تو که نامزد داری چرا اُتو میزنی؟ دوست داری نامزد تو هم بره دختر سوار کنه ببرش خوش گذرونی صدای گریه نرگس بلند شد، هم زمان گریه میگفت علی خیلی بد دله، اگه بفهمه بیچاره میشم؟، و اگر بدونه تو اون دعوا بودم ، دیگه کارم تموم، وااای الهام پلیس بفهمه به خانواده‌هامون بگه چی؟ خیلی خب حالا اروم بگیر میام خوابگاه حرف میزنیم بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم کردم از سرکلاسم اومدم بیرون . تلفن و قطع کردم ... همه چی داشت بدتر میشه، چرا اینجوری شد دلم به شور افتاد، کلاس بعدی هر چی استاد درس دادهیچی نفهمیدم، استاد اسمم رو صدا زد، سرمدرو‌کرفتم بالا _بله استاد _اگه حالتون خوب نیست من غیبت نمیزنم بفرمایید برید بی تعارف کیفمو برداشتم گفتم ممنون اومدم تو راه پله زنگ زدم به مرتضی جواب داد بگو الهام دارم میرم خوابگاه از دانشگاه بیرون نیا، هنوز کلاست تموم نشده که من میدون جهادم وایسا بیام ببرمت قطع کردم پشت در خروجی دانشگاه ایستادم پنج دقیقه نکشید دیدم جلو دره، رفتم سوار ماشین شدم... ____________________________ صبح بلند شدم به جمع و جور کردن خونه دیدم شوهرم لباسهاش رو به همراه کُتِش گذاشته توی سبد رخت کثیف، طبق عادتم که همیشه جیبهاش رو میگشتم که یه وقت پول و یا یه سند و مدرکی توش نباشه، جیب کتش رو گشتم دیدم توی جیب بغلش دو تا عکس یکی عکس یه دختر بی حجاب و یکی هم عکس خودشِ که با همون دختر بی حجاب صورتهاشون رو چسبوندن بهم و عکس گرفتن... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چه اهمیتی داره؟ دعا کنید زودتر حالش خوب بشه بقیه ش به امید خدا درست میشه. دکترش گفته تا به هوش نیاد هیچ کاری برای شکستگیهای بدنش نمیتونند انجام بدن... یهو بغض عمه هم ترکید همونجا پشت در آی سی یو نشست و ناله سر داد _عمه بفدات ، بمیرم برات نریمان جان ... بمیرم برات ... دستهاش رو رو به بالا اورد خدایا این جوون که توی این اتاق خوابیده از مداحان اهل بیته پیامبرته از متدینین به خودته ...خدایا بحق پنج تن ال عبا به حق مهدی موعودت شفای کامل نصیبش بگردان. نخواه که ناامید از درگاهت برگردیم. منو خواهرام هم مستاصل روبروش ایستاده بودیم و گریه میکردیم. با صدای اقا کاوه روسریم رو کنار زدم زیر بغل عمه رو گرفته بود و دلداریش میداد ماهرخ جان امیدتون به خدا باشه . هنوز که چیزی معلوم نیست. پاشو پاشو بریم بیرون. زنداداشت و عروسش اون بیرون تنها موندن. الان شما و دخترها باید اونارو اروم کنید. با حرفایی که اقا کاوه زد هر سه تاییمون پشت سر اون و عمه به بیرون رفتیم. مامان کنار زنداداش نشسته بود و شونه هاش رو ماساژ میداد. با دیدن ما زد زیر گریه. برید یکم اب بیارید از حال رفته نسرین زودتر از ما به خودش اومد _الان میرم اب بیارم بعد از لحظاتی که من و نیلوفر و عمه مامان و زینب رو دوره کرده بودیم ... با صدای نسرین ازشون دور شدیم با دوتا لیوان یکبار مصرف اب جلو اومد یکیش رو دست مامان داد و دیگری رو سمت دهن زنداداش برد و کمکش کرد کمی اب بخوره.اما وقتی ناامید شد انگشتش رو داخل همون لیوان برد و کمی اب به صورتش پاشید. زینب هراسون تکونی خورد و کمی بعد زد زیر گریه. اولش صداش بلند بود ولی خیلی سریع صداش رو کنترل کرد. مطمینم بخاطر حضور نامحرم صداش رو پایین اورد. زینب همیشه حواسش به این چیزا هست .خوشبحالش در چنین شرایطی هنوز میتونه حواسش رو جمع کنه ... اطراف رو نگاه کردم خبری از نیما و اقا جواد نیست. کمی که گذشت زینب هم حالش بهتر شده بود با صدای اقا جواد همه سرهامون رو بالا گرفتیم _حاج خانم پرونده ی انتقالیش رو گرفتیم.... بادیدن پدر ومادر زینب که گریه کنون به سمتمون میومدند نگاهمون به طرفشون کشیده شد.... با دیدن اونها دوباره زیر گریه زدیم و خدا رو صدا میکردیم. پدر زینب به سراغ اقا کاوه و اقا جواد رفت و مادرش پیش ما اومد و رو به مامان گفت: _حاج خانم چی شده؟ بلا دور باشه الهی .... تروخدا بگید چه بلایی سر اقا نریمان اومده؟ اینایی که پای تلفن شنیدم راسته؟ بعدم جلو اومد و دخترش زینب رو بغل کرد. پاشو دخترم توکلت رو بده به خدا. ان شاالله هرچه زودتر حالش خوب میشه. امیدت به خدا باشه. یکم زینب و مامان رو دلداری داد و بلند شد.... اقا جواد دوباره جلو اومد حاج خانم با اجازه تون من و اقا کاوه دنبال امبولانس میریم تهران... اقا نیما هم شماهارو برگردونه خونه. حاج اقا هم که هستند زحمت میکشن. نسرین بلند شد و با صدای خشدار پرسید _پس بابام ؟ _اون بنده خدا فعلا اونقدر بهش ارامبخش تزریق کردند که دکتر گفت تا فردا ظهر هم محاله از خواب بیدار بشه. فعلا شماها برید خونه . یه استراحتی بکنید تا فردا قبل از ظهر یکی دونفرتون با اقا نیما بیایین با دکترش صحبت کنید .اگه ترخیص میشدند که با خودتون میبرید خونه.... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از بابت اقا نریمان هم امید و توکلتون به خدا باشه . ان شاالله با تجهیزات اونجا و متخصصینش هرچه سریعتر بهبودی کامل حاصل میشه و با سلامتی کامل برمیگردند خونه. همزمان مامان و عمه و زینب و مامانش دستهاشون به حالت دعا بالا رفت و الهی امین بلندی از ته دل گفتند. ناخوداگاه من و خواهرام هم دستهامون بالا رفت و الهی امین سر دادیم. با تاکید اقا کاوه و عمه همگی بلند شدیم و به سمت خروجی بیمارستان پشت سر نیما راه افتادیم. مامان ایستاد و نگران پشت سرش رو نگاه کرد. _آخه من چجوری برگردم خونه؟ شوهرم رو تخت این بیمارستان.پسرمم که دارن میبرن تهران خواست همونجا روی زمین بنشینه که عمه و مامان زینب سریع زیر بغلش رو گرفتند و کمک و هدایتش کردند به سمت بیرون و تا ماشین همراهیش کردند. نیما در ماشین رو باز کرد مامان رو روی صندلی جلو نشوندند. من و نیلوفر روی صندلی عقب نشستیم. اونقدر حالمون گرفته بود که اصلا حواسمون نبود نسرین و عمه باهامون نیستند. توی ماشین گاهی گریه میکردیم و گاهی سکوت و آه حسرت بار... نیما دم خونه پیاده مون کرد ...وارد خونه که شدیم مامان تازه متوجه اطرافش شد، پس بقیه کجان؟ _فکر کنم عمه و نسرین با ماشین بابای زینب اون رو بردن خونه ی باباش. مامان گوشیش رو برداشت و شماره ای گرفت. _سلام. ماهرخ ترو خدا ببخشید اصلا نفهمیدم چجوری اومدیم خونه. شماها کجایین؟ اهان ...خیلی خوب ...خدا خیرشون بده. اره بیایین همینجا دور هم باشیم بهتره... بعدم زد زیر گریه... تلفن رو از دستش گرفتم بوق اشغال میزد. قطع کردم و سرجاش گذاشتم. _مامان عمه چی گفت؟ _خدا خیرش بده بابای زینب رو ... عمه ت گفت اومدیم خونه مادر زینب بچه هارو برداریم میاییم خونه ی شما... بمیرم برا بچه هات پسرم...الان بیان من چه جوابی بهشون بدم؟ بگم کجارفتی که تا اینوقت شب هنوز سراغی ازشون نگرفتی؟ و شروع کرد به گریه کردن. کنارش نشستم دستاش رو گرفتم توی دستم. مامان تروخدا اینجوری نکن. به فکر خودت باش فشارت میره بالا. داداش خوب میشه بخدا ...بخدا خوب میشه ... یه لحظه یاد نیلوفر افتادم رو به مامان گفتم بشین برم برات اب بیارم... قبل ازینکه برای اب اوردن به اشپزخونه برم وارد اتاقمون شدم نیلوفر اینجا نبود ... با خودم گفتم حتما رفته اشپزخونه. طرف اشپزخونه میرفتم که صدای خش خش و نجوا از اتاق مامان اینا میومد. داخل اتاق رو نگاه کردم. نیلوفر روی زمین نشسته و وسایل بابا رو یکی یکی از روی زمین بر میداشت و بوس میکرد و کنارش میگذاشت ...قربون صدقه ی بابا و نریمان میرفت و چیزی میگفت. اروم کنارش نشستم. ابجی جونم تو دیگه چرا؟ حال مامان رو نمیبینی؟ یکم خوددار باش . الان حال تورو که اینجوری ببینه غصه ی تو هم اضافه میشه روی غصه های بابا و داداش... چشمای پف کرده ش کاسه ی خون بود. _چکار کنم پس؟ دارم میمیرم از غصه .دلم داره میترکه. _پاشو یه ابی به صورتت بزن حالت بهتر شه. یادت رفته عمه چی میگفت؟ الان داداش فقط به دعای ما احتیاج داره. پاشو براش دعا کنیم. خدا مهربونه داداش رو بهمون برمیگردونه. من مطمینم پاشو ابجی قشنگم. کمکش کردم از جاش بلند بشه. چادرش رو که دورش افتاده بود با پا کنار زدم و گیره ی روسریش رو باز کردم اولش مقاومت کرد _یوقت نیما میاد تو خونه. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل و‌گفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآن‌م گفتم، خانم‌ معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اصلا حواسم به استاد نبود، همه‌ش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم
مرگ تدریجی یک رویا پارت35 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی پرسید _چت شده الهام؟ نفس عمیقی کشیدم _عباد اومده اون پسر سوپر مارکتی رو با دوستاش برده کتک زده فیلمبرداری کرده فرستاده برای سهیلا _خب زده که زده، تو چرا ترسیدی؟؟، به تو ربطی نداره، اون پسرِم حقشه، سهیلا ناموسش بوده _آخه اونشب هم من و دیدن، هم نرگس و هم ستایش، اگر بعدا حمله کنن به ما چی؟ یه لحظه تو‌ذهنم اومد اگر اتفاقی که برای سهیلا افتاد برای من بیفته چی میشه، نمی دونم چرا مرتضی رو مقصر دونستم، کنترلم رو از دست دادم وحشیانه حمله کردم به مرتضی، با جیغ و داد محکم و پی در پی زدم تو سر و صورتش مرتضی به سرعت ماشین رو کشید سمت جدول پارک کرد، دستهای من رو گرفت و با تعجب نگاهش رو داد به اشکهای چشم من که مثل بارون فرو میریخت، لب زد چیکار داری میکنی الی، آروم باش تلاش میکردم دستم رو از دستش رها کنم و همچنان بزنم تو سرو صورتش ولی انگار دستهای بی جوون و بی رمق من در دستهای قوی و قدرتمند مردانه مرتضی قفل شده، زار زار اشک ریختم و با صدای بغض الود داد زدم _اگه اونشب به جای حمله رفته بودید کلانتری الان اینجوری نمیشد! تو کردی مرتضی ! تو کردی دستاهام رو رها کرد مهربون گفت الهااااام، آروم باش عزیزم، خواست از سر محبت من رو به آغوش بکشه که خودم رو دادم به عقب دستهام رو گرفتم جلوش، خودش متوجه منظور من شد، ریز سرش رو تکون داد الی به شرفم قسم، جونم بره نمیزارم اتفاقی برات بیفته، قسم میخورم به مرگ بابام که همه کس منِ _مرتضی نرگس شوهرداره، عقد کرده است، اگه نامزدش بفهمه چی؟ چشماهش گرد شد, ابرو داد بالا شوهرداره؟ غلط میکنه میاد تو ماشین من میشینه _شب دعوا اون بوده دیده، اگه پلیس بیاد، دلیلش رو بفهمه به خانواده‌ها بگه، شوهرش میکشش خیلی خونسرد گفت _به جهنم بکشش، تا بفهمه شوهر داره تو ماشین پسر غریبه نشینه _ای بابا مرتضی تنها که تو ماشین تو نشست منم بودم _بیخود کرد شوهر داره و پاش به این ماجرا بازه، من باشم میکشتمش کلافه ازش رو برگردوندم _فقط منو برسون برو، دست از سر من بردار، برو دنبال زندگیت از شدت عصبانیت که اینقدر راحت داره میگه اگر من بودم نرگس رو میکشتم طاقت نیاوردم سر چرخوندم سمتش جیغ زدم از من چی میخوای؟ ولم کن برو گمشووووو، آشغال عوضی فقط بروووو مرتضی گفت باشه، باشه میرم، فقط حواسم دور آدور بهت هست خیالت راحت باشه این خونسردی مرتض داره من رو دیونه می‌کنه، همچنان با جیغ فریاد زدم مرتضی برو گمشوووووو، فقط برو، برای همیشه برو..‌ ________________________ من وقتی بچه بودم مادرم تحصیلکرده بود و دانشگاه رفته زن دوم بابام بود چون زن اول بابام نتونسته بود پسر به دنیا بیاره مادر منو گرفته بود گاهی اوقات مادرم تعریف میکرد که علاقه ای به بابام نداشته و به زور شوهرش دادن پنج تا خواهرناتنی داشتم و یه خواهر تنی عموم هم مثل بابام بود سه تا زن گرفت ولی خدا فقط بهش یه دختر داد اصلا تو روستا و شهر ما رسم بود که هر مردی چندتا زن داشته باشه و زن ها هم باید میپذیرفتن از همون بچگی... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل و‌گفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآن‌م گفتم، خانم‌ معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️⛔️⭕️ وام‌های میلیاردی با سود ۱ درصد و بازپرداخت ۳۰ ساله در جیب کارمندان بانک‌ها 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نه بهش میگم فعلا بیرون بمونه تا بقیه هم بیان. و به طرف سرویس بهداشتی بردمش. با عقب کشیدن دستم بهم فهموند که بقیه ی راه رو خودش میره. به اشپزخونه رفتم لیوان اب رو پر کردم و به سمت مامان که کتاب دعای کوچیک کنار تلفن رو برداشته بود و زیارت عاشورا میخوند رفتم. مامان جونم بیا یکم اب بخور حالت جا بیاد _من خوبم ...دستت درد نکنه همینکه حواست به نیلوفر باشه منم خوبم. پس متوجه حال نیلوفر شده. سری به تاسف تکون دادم. خدایا امروز چه روزی بود خودت بهمون رحم کن حال داداشم ... حال بابام ... دوباره اشکام راهشون رو روی گونه هام باز کرده بودند. پاکشون کردم. مامان بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت _دخترم نیلوفر که رفت اتاق برو اقا نیما رو تعارف کن بیاد تو خونه. بنده ی خدا اونم چند ساعته تو بیمارستان دنبال کارهای ماست. با صدای نیما هردو نگاه متعجبمون رو به مبلهای روبرو دادیم _ببخشید...من خودم اومدم. دیدم حال هیچکدومتون خوب نیست ...گفتم من رو فراموش کردید...پاهام نای ایستادن نداشت دیگه به ناچار خودم اومدم تو... عه این اینجا بود و نیلوفر بدون چادر و روسری از جلوش رد شد و به سرویس رفت؟ خوب شد نیما رو اینجا ندید وگرنه چی میشد؟ مامان سری به تاسف تکون داد و نگاه خیره ش رو از روم برداشت. بلند شدم و به طرف مبلها رفتم اروم طوری که فقط خود نیما بشنوه _نیما ...تو اومدی اینجا نشستی؟ بدون یاالله گفتن؟ حال نیلوفر رو نمیفهمی؟ الان اصلا حواسش به هیچی نیست...لااقل تو یکم مراعات کن نمیگی بی خبر نباید بیایی توی خونه؟ _خوب هیچ کدوم بهم تعارف نزدید باید میموندم تو کوچه؟ _نخیر منظورم این نبود ...وقتی صدای یاالله گفتنت رو نشنیدم فکر کردم هنوز تو حیاط موندی به نیلوفر گفتم تو نیستی روسریش رو از سرش برداشتم. _ااااااه تو این حال و احوالتون هم ول نمیکنین؟ من چکار به موهای فر و ژولیده ی خواهرت دارم حالا خوبه خوشگل و قشنگ نیست خودت رو کشتی... چشمام گرد شد از حرفای نیما... _تو به چه حقی به خواهرم نگاه کردی؟ تو باید به اعتقادات دیگرون احترام بذاری. بعدم بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم سریع چادر و روسری نیلوفر رو از اتاق اوردم و پشت در سرویس منتظر شدم. همینکه خواست در رو باز کنه سریع اونها رو لای در بردم _ابجی ...بیا اینارو بپوش نیما اومد تو خونه. قربون دستت پس صبر کن دستام رو خشک کنم بعد بده بهم. یاد زینب و بچه هاش دلم رو به درد اورد. همون لحظه صدای زنگ در حیاط بلند شد. سریع وسایل نیلوفر رو بهش دادم و کلید بازشوی ایفون رو زدم و به حیاط رفتم. نیما هم با نگاه من ایستاد و دنبالم راه افتاد. به حیاط رفتیم یکی از دخترا بغل نسرین خواب بود و اون یکی بغل عمه اروم و بی صدا همگی رو به داخل دعوت کردم. پدر و مادر و خواهر زینب هم حالا به جمعمون اضافه شده بودند. و هر کدوم برای دلداری چیزی میگفتند. به پیشنهاد پدر زینب که هنوز دوساعتی تا اذان صبح باقی مونده بهتره هر کدوم به نیت سلامتی امام زمان هرتعداد که تونستیم تا موقع اذان حمد شفا بخونیم. هر کس یه تسبیح به دست گرفت و مشغول ذکر گفتن و خوندن سوره شد. نیما روی مبل نشسته و با گوشیش مشغوله. با صدای مامان کنارش رفتم. اروم گفت نیما خسته ست بنده ی خدا اذیت میشه. بهش بگو بره تو اتاق ما بخوابه. اون هم که انگار بند یه تعارف بود سریع به طرف اتاق رفت و روی رخت خواب بابا که از قبل پهن شده بود دراز کشید ... _نهال فردا من رو دوساعت زودتر صدا کن برم خونمون یه دوش بگیرم لباس عوض کنم و دوباره بیام باشه؟ مِن‌مِن کنان گفتم _ کاش میرفتی خونه خودتون فردا موقع رفتن به بیمارستان برمیگشتی اونجا راحتترم استراحت میکردی. _نه دیگه اذیت نکن خیلی خسته ام. پوفی کشیدم. _باشه زودتر صدات میکنم. تا اذان صبح همه با چشمای اشکی مشغول مناجات با خدا بودیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از اذان صبح همگی بجز نیما نماز خوندند و بعدش پدر زینب به خونه ی خودشون رفت ... من که بعد از مدتها با کلی شرمندگی از خدا نمازم رو خونده بودم کلی برای سلامتی و شفای داداشم دعا کردم. بقیه بجز مامان بخاطر حضور نیما به هر ترتیبی بود توی اتاق جا گرفتند و خوابیدند و مامان هم توی هال. توی رختخواب کنار نیما دراز کشیدم با اینکه خیلی خوابم میاد ولی خواب به چشمام نمیاد...گوشی رو برداشتم همینطوری بی هدف پی وی هارو بررسی میکردم. یه پیام از خط داداش نریمان داشتم... بغضم گرفت خیلی وقت بود که نه باهم تلفنی صحبت و نه چت کرده بودیم پیامش برای چند ساعت قبل از تصادفش بود. "سلام نهال...چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ دارم میام دنبالت بریم بیرون... باید یه چیز مهمی رو نشونت بدم و باهات صحبت کنم" بغضم ترکید... یاد تماسهاش افتادم....دیروز و دیشب چند بار بهم زنگ زده بود و من هربار بی پاسخ گذاشته بودم. دوست نداشتم اوقات خوشم با نیما رو خراب کنه. اخه داداش از نیما خوشش نمیومد ... عذاب وجدان گرفته بودم ... کاش جوابش رو داده بودم ... اونقدر به اینکه در مورد چی میخواسته دوباره باهام حرف بزنه فکر کردم که خوابم برد.... ناگهان از خواب پریدم....عجب کابوسی بود... خواب دیدم تشییع جنازه ی داداشمه و همه مون گریه کنون پشت تابوت میدویدیم. یهو تابوت رو نگه داشتند و روی زمین گذاشتند جلو رفتم تا توش رو ببینم ... همین که پارچه رو کنار زدم قبل از اینکه داخلش رو ببینم از خواب پریدم... دستی به صورتم کشیدم خداروشکر همه ش خواب بود.... نگاهی به نیما انداختم... دلم میخواست دوباره بخوابم اما یاد دیشب و اتفاقات ناخوشایندش باعث شد خواب از سرم بپره. از جام بلند شدم و بیرون رفتم سروصداهایی که از اشپزخونه میومد.من رو به اونجا کشوند. مامان و عمه و مامان زینب مشغول اماده کردن صبحونه بودند سلامی کردم و داخل شدم. همگی با چهره های غم گرفته جوابم رو دادند. رو به عمه گفتم _اقا کاوه و جواد زنگ نزدند؟ _چرا....گفتند فعلا نریمان رو بستری کردند تا دکتری که منتظرش هستیم بیاد و بعد از معاینه نظرش رو بگه. _برم بقیه رو صدا کنم بیان صبحونه؟ _نه مادر بذار بخوابن _ما هم از بیکاری و نگرانی خودمون رو اینجا مشغول کردیم. قبل ازینکه برم و دست و صورتم رو بشورم به اتاق سر زدم نیما هنوز در خواب ناز بود. صداش کردم. _نیما...نیما....بیدار شو مگه نگفتی میخوای بری خونه کار داری؟ یه چشمش رو باز کرد _ساعت چنده؟ _هشت و نیم _ تازه سر صبحه کو تا بریم بیمارستان؟‌ دوسه ساعت دیگه بیدارم کن. _چه خبره نیما... تا تو بری خونتون حموم کنی و برگردی ظهر شده دیگه... کمی خشن گفت _کاش همون دیشب میرفتم خونمون خودمو الاف شماها کردم...الان پا میشم تو دلم گفتم ولش کن نیمساعت دیگه میام بعد بیدارش میکنم بعد از اینکه کارم توی سرویس تموم شد با حوله ای که دستم رو خشک میکردم بیرون اومدم. صدای نیما از اشپزخونه میومد ای وای این که خواب بود چرا رفته اشپزخونه؟ خداکنه قبلش یاالله گفته باشه..چون عمه و حاج خانم حجابشون کامل نبود. داخل که رفتم نیما داشت بیرون میومد اولش خواستم چیزی بگم که ترجیح دادم تو این شرایط ساکت بمونم. با کمک مامان سفره پهن کردیم و وسایل رو چیدیم. بعد از صرف صبحانه نیما اماده ی رفتن شد. همراهش تا حیاط رفتم _من میرم خونه لباس عوض کنم...به بابامم بگم یکم پول به حسابم واریز کنه بعدش میام دنبالتون بریم بیمارستان ببینیم وضعیت بابات چطوره... دو ساعت دیگه حاضر باشید _ممنون نیما.دیر نکنیا... _باشه ...فعلا خدافظ به خونه برگشتم همینکه خواستم وسایل سفره رو جمع کنم نازنین فاطمه از اتاق بیرون اومد. یه نگاهی به اطراف انداخت و دوید سمت مامان. _عزیز جونم... عزیزجون...صبح شده بابام دوباره رفته سرکار؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کانال فروی نیوز
﷽ 🌺 مسابقه دختران آفتاب☀️☀️ 🔹کد: 93 🔸 یاسمن صمدی پور 3ساله از چاهملک ساکن یزد 🚩 دختران تا ۱۵ سال در مسابقه شرکت داده می‌شوند. 🚨 ادمین ها بر روند اجرای مسابقه نظارت دارند و کسانی که بازدید باید واقعی باشد 💰 به ۱۰ عکسی که بیشترین بازدید را داشته باشند جوایز 👇👇👇 تعلق می‌گیرد. 1⃣ نفر اول هدفن عروسکی( مبلغ ۴۵۰ هزار تومان) 2⃣ نفر دوم ایرپاد m10 (مبلغ ۳۵۰ هزار تومان) 3⃣ نفر سوم اسپیکر میکروفن (مبلغ ۲۳۰ هزار تومان) 💥به نفرات چهارم تا دهم هر کدام یک هندزفری هدیه داده میشود💥 🛍  حامی مسابقه:📱 موبایل علوی📱 💰 قیمت کنید، گران نخرید 🚫 مطمئن خرید کنید✅ 📱 فروش انواع برندهای گوشی موبایل و تبلت با نازلترین قیمت بصورت نقد و اقساط 💥 تعمیرات تخصصی انواع موبایل ، تبلت (نرم افزار - سخت افزار) 💥 فروش انواع لوازم جانبی موبایل و تبلت 👇👇👇👇 📱09139238512- 09139233560 علوی 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ارتباط با مدیریت جهت ارسال اثار در ایتا: @soleymanjalali ✅ شرکت در مسابقه کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/3193307146Cfa1c2f561f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃🌸یه تیر و هشتاد نشون سردار حاجی زاده: هر موشک خرمشهر4 در سرزمین دشمن تبدیل به 80 راکت میشود و به 80 هدف اصابت میکند! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت35 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی پرسید _چت شده الهام؟ نفس عمیقی
مرگ تدریجی یک رویا پارت36 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدیم خوابگاه پیاده شدم در ماشین رو کوبیدم، دوییدم سمت خوابگاه، دستم رو‌گذاشتم روی زنگ ایفون، پشت سرمو نگاه کردم دیدم مرتضی وایساده من برم تو خوابگاه بعد بره، ایستادم و نگاهش کردم، دلم براش سوخت، مرتضی هیچ تقصیری نداشت بلکه همه تلاشش رو برای کمک به ما کرد، از رفتارهای خودم خجالت کشیدم، دست بلند کردم و با صدای بلند ولی پشیمان گفتم _ببخشید مرتضی اعصابم بهم ریخته‌ست دستش رو به معنی بیخیال برام بلند کرد، در حالی که اشکهای چشمامم دیدم رو تار کرده وارد خوابگاه شدم و اومدم توی اتاق خودمون..‌. نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ سهیلا موند، خیلی پکرِ، در و بستم گفتم سهیلا خوبی؟ سرشو تکون داد نه، عباد برخوردش با من عوض شده _صبر داشته باش، درست میشه صدای نرگس اومد یه کم به عباد زمان بده سهیلا کلافه جیغی زد زمان بدم چیکار کنه؟، هضم کنه به عروس عقد نکرده‌ش ت*جا*و*ز* شده از کوره در رفتم توپیدم به سهلا انقدر حماقت نکن پاشو مثل آدم بریم کلانتری همه چیو بگیم نرگس پرید تو حرفم دیگه الان؟ ستایش که گوشه اتاق نشسته بود، بلند شد اومد سمت ما _چه فرقی می‌کنه، الان همه در خطریم نرگس زد زیر گریه من بد بخت عقد کرده‌ام، چیکار کنم؟ رو کردم بهش تو نیا سهیلا در‌کمال ناباوری گفت آها بفکر خودتون هستید؟ معترض سر چرخوندم سمتش تا الانم ما درگیر اتفاقی که برای تو افتاده شدیم، درست صحبت کن ما هممون بخاطر تو افتادیم تو دردسر سهیلا حوله‌ش رو برداشت رفت حموم، هر کی یه گوشه نشست، نرگس زانوهاش رو بغل کرده گریه می‌کنه الان دو روزه کسی درست حسابی دانشگاه نمی‌ره، درس هامون روی هم انباشت شده، آرامش نداریم، انقدر این اتفاق روی من تاثیر گذاشته که حتی تو خوابم با صدای ترمز ماشین و شکستن شیشه‌های ماشین از خواب بیدار میشم، دیگه بیشتر از این نمیتونیم کلاس نریم، زنگ زدم مرتضی گفتم: دارم میرم دانشگاه گفت سر کوچه‌م، زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی نخوای بری حاضر شدم رو به بچه‌ها گفتم کی میاد بریم دانشکاه؟ نرگس گفت من دیگه نه،من نمیام، هیچ‌جا نمیام، خودتون میدونید سهیلا و ستایش با من همراه شدن اومدن سر کوچه در ماشین و باز کردم نشستم جلو، سهیلا و ستایش نشستن عقب، مرتضی گفت خانم سهیلا مگه شما نامزد نداری؟ برای چی سوار ماشین من شدی؟؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینه‌ای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایل‌ش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که اگر دوباره مورد حمایت شما قرار بگیریم حلش کنیم. دست یاری به سمت شما دوستداران اهل بیت برای تهیه‌ی تهویه‌هوا، پمپ آب، درست کردن انباری بالای دستشویی و راه آب، گرفتیم این کمکهای شما صدقه جاریه است اجر همتون با امام حسین علیه السلام. شماره حساب👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینه‌ای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایل‌ش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که
عزیزان شده با ۵ هزار و یا ۱۰ هزار تومان واریز دست ما رو بگیرید، ما شدیدن به یه تهویه نیاز داریم، مداح خانم که میخونه ما در و پنجره‌ها رو میبندیم، گرما و بوی عرق بدن واقعا طاقت فرساست، فردا ما در این مکان جشن میلاد امام رضا علیه السلام رو داریم، بتونیم تهویه رو نصب کنیم، خدا خیرتون بده ان شاالله خدا به مال و جانتون برکت بده🌸 شماره حساب زهرا لواسانی👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 📽نماهنگ ✨ اثر جدید هنرمند باعزتمون ویژه ی ولادت امام رضا (ع) پیشکش به ساحت نورانی شاه خراسان علیه السلام علیه السلام 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 *صلوات خاصه‌ی آقا امام رضا علیه السلام * *اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِيقِ الشَّهِيدِ صَلاةً كَثِيرَةً تامَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ* علیه السلام علیه السلام 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۶ به قلم #ک
🌺🌟 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامانم با چشمای اشکی در اغوش گرفت ...موهاش رو نوازش میکرد و میبوسیدش. _اره عزیزم اگه چند روز پیش ما بمونید باباتم کارش تموم میشه و برمیگرده. طاقت شنیدن مکالماتشون رو ندارم. وسایلی که داخل سینی چیده بودم بلند کردم و به اشپزخونه بردم. ساعت یازده و ده دقیقه من و مامان بهمراه نیما به سمت بیمارستان راه افتادیم ... بابا بیدار اما بیحال بود. با دیدن ما اول از همه حال نریمان رو پرسید. مامان هم بخاطر اینکه دوباره حال بابا بد نشه مجبور به داستان پردازی شد. _نریمان سرش شکسته فعلا باید بیمارستان بستری باشه ... بابا هم دیگه چیزی نپرسید. تا ظهر کارهای ترخیص انجام شد و به خونه برگشتیم. شب اقا کاوه و اقا جواد به خونه برگشتند. اقا کاوه چایی رو از داخل سینی مقابلش برداشت _چشم حاج خانم فردا میبریمتون به اقا نریمان سر بزنید. ولی باور کنید اومدن و نیومدن شما چیزی رو تغییر نمیده. اون بنده ی خدا که متوجه نمیشه الان کی اومده یا کی نیومده ملاقاتی. اینجا حاج اقا به حضور شما بیشتر احتیاج داره. باور بفرمایید ما خودمون حواسمون هست. اقا جواد هم گفتند که زنگ زدند با محل کارشون و فعلا مرخصی گرفتند. ما فردا هم میریم تهران نیلوفر با دلخوری رو به شوهرش گفت _یعنی مارو نمیبرید بیمارستان؟ما باید بیخبر بمونیم از داداشم؟ جواد سری تکون داد _ما برای راحتی خودتون و اقا جون میگیم ولی اگه اصرار دارید مشکلی نیست شماهارم میبریم. از طرفی غصه ی حال داداش که هنوز در کما بسر میبره و از طرفی حال بابا و زنداداش دست و پامون رو بسته دیشب با نیما هماهنگ کردم اونم بیاد.اولش زیر بار نمیرفت و میگفت نمیتونه صبح به اون زودی بیدار بشه. اما با التماسهای من قبول کرد. صبح بعد از خوندن نماز صبح من و نیما، نیلوفر و شوهرش، زنداداشم و پدرو مادرش بهمراه عمه و اقا کاوه به سمت تهران راه افتادیم. اول به بیمارستان رفتیم. هماهنگی اینکه بتونیم برای ملاقات داداش بریم کار سختیه. اما قبول کردند برای چند دقیقه از پشت شیشه ببینیمش. دیدن حال داداش در اون وضعیت حال همگی مون رو دوباره خراب کرده. ناامیدی از سرو روی همه مون میباره . نیلوفر و زنداداش اونقدر خودشون رو زدند و گریه کردند که دیگه رمقی براشون نمونده. تو محوطه ی بیمارستان روی نیمکت نشسته بودیم که نیما کنارم نشست. یهو چیزی رو که به یادم اومد به نیما گفتم: _راستی نیما خونه ی من و تو چقدر تا بیمارستان فاصله داره؟ _چطور؟ _الان همه خسته هستن میشه بریم اونجا استراحت کنیم؟ _چرا که نه...الان با سرایدار اونجا هماهنگ میکنم، دیگه تا هروقت داداشت تهران هست هرکی اومد ملاقاتش بره خونه ی ما تا هروقت هم دلش خواست همونجا بمونه... بعدم بلند شد رفت سمت عمه و شوهرش. یکم بعد با اخم اومد پیشم _چقدر بدم میاد از یسری اخلاق فامیلات دلخور شدم از حرفی که زد ولی مثل همیشه خودم رو کنترل کردم _باز چی شد؟ رفتم به عمه ت و شوهرش میگم خونه ی من همین نزدیکی هاست مبله ست و فول امکانات ... الان زنگ میزنم سرایدارم خونه رو اماده کنه و زنگ بزنه غذا سفارش بده همگی بریم اونجا نهار بخوریم استراحت کنیم تا هروقت هم که اقا نریمان اینجاست تو اون خونه بمونید تا راحتتر هم برگردید بیمارستان. دیگه لازم نباشه این مسیر سه ساعته ی شهرخودمون تا تهران رو هم هر روز توی راه باشید. هردوشون سریع گفتند نه مزاحم نمیشیم بهتره بیمارستان بمونیم شاید کاری پیش بیاد من که میدونم عمدا نمیخوان بیان _وای نیما دوباره شروع کردیا...اون بیچاره ها مقصودشون تعارف بوده. خودم الان درستش میکنم. بلند شدم جلوی عمه که حالا کنار نیلوفر و زنداداشم ایستاده بود رفتم و حرفای نیما رو بهشون انتقال دادم. انگار از پیشنهادم خیلی خوشحال نشدند. عمه گفت _باشه عزیزم ....اگه بتونیم فعلا بیمارستان بمونیم که بهتره. من یکی اصلا دلم نمیاد تا وقتی توی تهران هستیم از محوطه ی بیمارستان دور بشم. حالا بخاطر وضعیت زنداداشت ببینیم چکار کنیم بهتره. زنداداش که حرفامون رو شنیده. بیحال جواب داد _ممنون نهال جان ...از اقا نیما هم تشکر کن ایشون لطف داره من که نمیفهمم حالم چجوریه. بغضش ترکید. بچه ها شهر خودمون پیش خواهرم ...شوهرم اینجا گوشه ی بیمارستان. دوست ندارم تا وقتی توی تهرانم از بیمارستان دور بشم. از حرفای عمه و زنداداش کمی بهم برخورد ... نگاهی به عمه و زنداداش کردم و رو به نیلوفر که ساکت بود با تندی گفتم موندنمون توی بیمارستان مگه فایده ای هم برای داداش داره؟ چرا همه دارن لج میکنند؟ عمه با کمی اخم جلو اومد _کی لج کرده؟ ما الان تو این شرایط همینجا راحتتریم چرا شلوغش میکنی؟ روم رو ازش گرفتم تو دلم گفتم _من که میدونم از حسادت و خجالت حرفایی که در مورد نیما میگفتین روتون نمیشه بیایین خونه ش. اصلا به جهنم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۷ به قلم #کهربا(ز_ک) _مامانم با چشمای اشکی در اغوش گرفت
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صدای پدر زینب و حرفی که زد باعث شد نگاه متعجبم رو بهش بدوزم _معلوم نشد کدوم از خدا بیخبری قصد جون اقا نریمان رو کرده بوده؟ جلوتر رفتم تا بهتر صداشون رو بشنوم. _فعلا که نه حاج اقا .... ظاهرا یه مغازه دار که شاهد تصادف بوده از پلاک ماشین عکس گرفته و به ماموران اگاهی داده گفته صحنه ی تصادف رو کاملا دیده و از عمدی بودن صحنه ی تصادف اطمینان داره... حاج اقا اهی کشید و ادامه داد _اخه این بنده ی خدا با کسی مشکلی نداشته که... دوباره قدمی به جلو برداشتم با صدای گرفته و بغضی خفه لب زدم _اقا جواد میخواین بگین کسی از قصد میخواسته داداشم رو بکشه؟ جواد من من کنان گفت _نهال خانم فعلا کسی از خونواده تون چیزی نفهمند. البته احتمالا تا فردا مامورای اگاهی سراغ همه مون میان اما فعلا چیزی ندونند بهتره. اشک جمع شده توی چشمام رو با دستمال خشک کردم. داداش من آزارش به مورچه هم نرسیده چطور ممکنه کسی بهش سوقصد داشته باشه. خدای من یعنی ممکنه؟ چیزهایی که شنیدم غیر قابل باوره. وقت اذانه وارد نمازخونه ی بیمارستان شدیم. بعد از خوندن نماز هر کدوم مشغول مناجات شدیم. با ورق زدن کتاب دعای توی دستم سعی کردم کمی تمرکز کنم. زیارت عاشورا رو انتخاب کردم. دعای مورد علاقه ی داداشم سعی کردم صدای خوندن داداشم رو به یاد بیارم شروع به خوندن کردم. به اخر دعا رسیدم ولی اصلا نفهمیدم چی خوندم. همه حواسم به چیزی که شنیدم هست. تصادف عمدی....یعنی ممکنه کسی با داداشم اینقدر دشمنی عمیق داشته باشه که بخواد بکشتش؟ پذیرش چنین چیزی برام خیلی سخته سرم رو به اطراف تکون دادم تا از هجوم افکار منفی و ترسناک جلوگیری کنم تا غروب بیمارستان بودیم ولی دیگه چاره ای جز بازگشت به خونه نداشتیم. نیما از اینکه بقیه دعوتش رو برای رفتن به خونه مون رد کردند حسابی دلخور و دمغه برای همین دیگه تعارف نکرد الان تنها چیزی که برام مهمه حال داداشمه پس سعی میکنم اصلا به حال نیما و چرندیاتی که در مورد این موضوع داره تو ذهنش میسازه کاری ندارم. بعد از گذشت پنج ساعت و نیم زمان طی شده که در مسیر بودیم خسته و کوفته اخر شب رسیدیم خونه. مازودتر از بقیه رسیدیم نیما هنوز دلخوره، خستگی رو بهونه کرد و من رو جلوی در خونه پیاده کرد از ماشینش پیاده شدم و با یه خداحافظی کوتاه زنگ خونه رو زدم. تا خواستم دستی براش تکون بدم در سیاهی شب با سرعت دنده عقب گرفت و رفت. رفتارش باعث شده هم از خودش دلخور باشم که تو این شرایط درکم نمیکنه و هم از بقیه که با لجبازیهاشون باعث دلخوری اون شدند اعصابم بهم بریزه با باز شدن در وارد شدم مامان و پشت سرش نسرین وارد حیاط شدند _خسته نباشی دخترم بقیه نیومدن؟ اونا عقب تر بودند نیما خسته بود گفت مزاحم بقیه نمیشم و رفت خونه ی خودشون. _بنده ی خدا حسابی خسته شده، خداخیرش بده اتفاقا الان عمه تم زنگ زد گفت با شوهرش زینب و پدرومادرش رو میرسونند خونه‌شون خودشونم یه سر میان اینجا... داخل خونه که شدم کیف و مانتو و شالم رو انداختم گوشه ی پذیرایی و از خستگی روی مبل سه نفره ولو شدم. مامان روی مبل مقابلم نشست _هرچی به نیلوفر زنگ میزنم جواب نمیده اونا میان اینجا یا میرن خونه ی مادرشوهرش؟ _نمیدونم مامان سرم درد میکنه خسته م _ بمیرم برا همه تون خسته شدین. مادر جان فقط بگو حال داداشت چطوره بهتر نشده؟ بعد برو تو اتاق بخواب. _اخه مامان جان از صبح هر نیمساعت به یکیمون زنگ زدی حال داداش رو پرسیدی . کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 📽نماهنگ ✨ اثر جدید هنرمند باعزتمون ویژه ی ولادت امام رضا (ع) پیشکش به ساحت نورانی شاه خراسان علیه السلام علیه السلام 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 گر شب همه درهای حریم تو ببندند آیند غریبانه به پابوس تو جان‎ها تا باغِ شهودت نرسد، دست خردها تا صبحِ یقینت نرسد پای گمان‎ها در شأن تو لالند بیان‎ها و سخن‌ها در وصف تو گنگ‎اند قلم‎ها و زبان‎ها خورشیدی و خاک تو خراسانِ رضا شد ای با تو درخشنده‌ترین نام و نشان‎ها علیه السلام علیه السلام 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ شاهنامه فردوسی، ، تمسخر امام جمعه کرج و پاسخ منطقی شهبازی مجری برنامه پاورقی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت36 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدیم خوابگاه پیاده شدم در ماشین رو کو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ سهیلا موند، خیلی پکرِ، در و بستم گفتم سهیلا خوبی؟ سرشو تکون داد نه، عباد برخوردش با من عوض شده _صبر داشته باش، درست میشه صدای نرگس اومد مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یه کم به عباد زمان بده سهیلا کلافه جیغی زد زمان بدم چیکار کنه؟، هضم کنه به عروس عقد نکرده‌ش ت*جا*و*ز* شده از کوره در رفتم توپیدم به سهلا انقدر حماقت نکن پاشو مثل آدم بریم کلانتری همه چیو بگیم نرگس پرید تو حرفم دیگه الان؟ ستایش که گوشه اتاق نشسته بود، بلند شد اومد سمت ما _چه فرقی می‌کنه، الان همه در خطریم نرگس زد زیر گریه من بد بخت عقد کرده‌ام، چیکار کنم؟ رو کردم بهش تو نیا سهیلا در‌کمال ناباوری گفت آها بفکر خودتون هستید؟ معترض سر چرخوندم سمتش تا الانم ما درگیر اتفاقی که برای تو افتاده شدیم، درست صحبت کن ما هممون بخاطر تو افتادیم تو دردسر سهیلا حوله‌ش رو برداشت رفت حموم، هر کی یه گوشه نشست، نرگس زانوهاش رو بغل کرده گریه می‌کنه الان دو روزه کسی درست حسابی دانشگاه نمی‌ره، درس هامون روی هم انباشت شده، آرامش نداریم، انقدر این اتفاق روی من تاثیر گذاشته که حتی تو خوابم با صدای ترمز ماشین و شکستن شیشه‌های ماشین از خواب بیدار میشم، دیگه بیشتر از این نمیتونیم کلاس نریم، زنگ زدم مرتضی گفتم: دارم میرم دانشگاه گفت سر کوچه‌م، زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی نخوای بری حاضر شدم رو به بچه‌ها گفتم کی میاد بریم دانشکاه؟ نرگس گفت من دیگه نه،من نمیام، هیچ‌جا نمیام، خودتون میدونید سهیلا و ستایش با من همراه شدن اومدن سر کوچه در ماشین و باز کردم نشستم جلو، سهیلا و ستایش نشستن عقب، مرتضی گفت خانم سهیلا مگه شما نامزد نداری؟ برای چی سوار ماشین من شدی؟؟ سر چرخوندم سمت مرتضی _چی میگی؟ _تو ساکت شو برگشت عقب رو به سهیلا و ستایش «دفعه آخرتون باشه که کنار الهام میبی‌نمتون، سلام والسلام، فهمیدید؟ اینقدر تند و تیز حرف زد که سهیلا و ستایش هیچی نگفتن دم در دانشگاه ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم، مرتضی گاز داد رفت سهیلا با کنایه گفت الهام خانم اوف نشی، با مایی لبم رو به دندون گرفتم سهیلا خجالت بکش ستایش با حالت قهر پادتند کرد از خیابون به سمت در دانشگاه قدم برداشت رو به سهیلا گفتم تقصیر من چیه که مرتضی اینطوری حرف زد گفت آره، ولی یادم نمیره چجوری سکوت کردی وقتی بهت گفتم دوره مارو خط بکشی... __________________________ برادر کوچیکم مجرد بود مادرم خودش گیر داد که باید زن بگیری و تشکیل خانواده بدی معنی نداره تو انقدر مجرد بمونی برادرم گفت من الان زن نمیخوام انقدر مادرم قهر کرد لج کرد تا برادرم کوتاه اومد و قرار شد برن خواستگاری مادرم حتی خودش زن داداشمم انتخاب کرده بود و برادرم روز خواستگاری وقتی دیده بودش مهرش به دلش نشست هیچ وقت خوشحالی مادرم رو یادم نمیره لبخندش بسته نمیشد از ذوق ازدواج داداشم توی عقدشون هم خوشحال بود اما بعد از مراسم خیلی پکر بود هر چی... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینه‌ای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایل‌ش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که اگر دوباره مورد حمایت شما قرار بگیریم حلش کنیم. دست یاری به سمت شما دوستداران اهل بیت برای تهیه‌ی تهویه‌هوا، پمپ آب، درست کردن انباری بالای دستشویی و راه آب، گرفتیم این کمکهای شما صدقه جاریه است اجر همتون با امام حسین علیه السلام. شماره حساب 👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ بانک پارسیان لواسانی ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇 @Mahdis1234
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم فیلمی که قول داده بودم از تهویه میگرم و براتون میزارم، ببخشید که صدا کیفیت نداره 🙏 اجر همتون یا امام رضا علیه السلام عزیزانی که کمک کردید ان شاالله هر چی از خدا میخواهید به حق امام جواد علیه السلام دردانه امام رضا حاجت رواشید، به همت شما عزیزان تهویه خریداری و نصب شد حتما در حین برنامه امروز فیلم میگیرم و در کانال میگذارم🌹 عزیزان الان میخوایم پمپ آب بخریم چون فشار آب کمه و اب به پشت بام نمیره، کمک های شما صدقات جاریه،است شده با ۵ هزار و یا ۱۰ هزار تومان ما رو یاری کنید، خدا به مال و جانتون برکت بده🌸 شماره حساب زهرا لواسانی👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ این حسینه رو مادر شهید مصطفی عبدلی وقف خواهران کرده
14000-MilademamREZA-kermanshahii-sorood.mp3
878.6K
|⇦•خبر بدید به امام رضاییا.. ویژهٔ دهۀ کرامت و ولادت حضرت امام رضا علیه السلام اجرا شده به نفس حاج امیر کرمانشاهی •✾•🌹