eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک دویا پارت۴۰ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میریم آفتاب مهتاب هم خرید میکنیم هم شام و اونجا میخوریم به تایید حرفش ریز سرم رو تکون دادم _باشه بریم صدای آهنگ‌شو زیاد کرد، رسیدیم آفتاب مهتاب، ماشین رو‌ پارک کرد اومدیم فروشگا و هر چی خواستم و نخواستم برام دو تا دو تا خرید، رو کردم بهش _بسه دیگه خسته شدم لبخندی زد _بریم شام _باشه بریم وارد رستوران شدیم، چشمم به اون همه خوراکی که افتاد فکر رفت پیش خونوادم مخصوصا خواهرهام، ایکاش ما هم پول داشتیم و میتونستیم خونوادگی اینجا ها بیایم، به خودم گفتم نکنه مرتضی متوجه نگاهای من به این خوراکی ها بشه، رو کردم بهش اینجا سلفِ، چقدر خوبه آدم اندازه ای که اشتها داره بر میداره، دیگه اضافه نمیاد که بریزه دور و اسراف بشه _آره همینطوره که میگی بشقاب برداشتیم شروع کردیم غذا کشیدن، کی میدونه که من دلم از همه‌ اینها میخواد ولی مجبورم جلو مرتضی طوری برخورد کنم که عادی باشه نفهمه ما توان اومدن به این رستورانها رو نداریم. بوی کوفته و خورشت دیونه‌م کرده ولی یه کم برنج کشیدم و یه کم کباب گوشه بشقابم یه کوچولو هم سالاد ریختم مرتضی اروم زمزمه کرد الی چرا اینقدر کم؟ _بسمه عزیزم نشستیم سر میز مرتضی گفت من تک پسر خونواده‌ام، بچه آخریم و شش تا هم خواهر دارم، بابام کارخونه رنگ داره منم کرده مدیرعامل کارخونه، خودشوم تو دامداری‌مون وایمیسته چشم هام چهار تا شدتو دلم گفتم اوله‌له چه پول دارن خوش به حالشون، پس بگو انقدر ریخت و پاش میکنه و نوچه و بله قربان گو داره این وضع مالشونِ، میون حرف‌هاش نگاهم افتاد به ساعت روبه رویی که به دیوار رستوران نصب شده، وااای یا خدا ساعت یازده‌ست، اگر حرفش رو قطع کنم بهش بر میخوره هیچی نگم خیلی دیر شده، دیگه از استرس متوجه حرف‌هاش نمیشم، خدا رو شکر متوجه حال من شد، سر تکون داد _کجایی؟ لبخندی زدم به حرفات گوش میکنم ولی دیر شده بریم خوابگاه، میترسم مسئول خوابگاه پی گیر من شه شک کنه بهم، اون وقت برام بد میشه از روی صندلی بلند شد _راست میگی پاشو بریم سوار ماشین شدیم و به سرعت اومدیم خوابگاه، مشمای خریدهام رو برداشتم ازتش تشکر و خدا حافظی کردم، حالا میخوام زنگ خوابگاه رو بزنم، دلم شور افتاد، خدا کنه بچه ها یکیشون بیدار باشه و در رو باز کنه، دستم رو گذاشتم روی زنگ، یه زنگ کوتاه زدم، در رو باز کردن. خیلی خوشحال رفتم تو نگاهم افتاد به بچه ها ناراحت و پراسترس یه گوشه ساکت نشستن، زانوهاشونو بغل کردن، کسی حرف نمیزنه گفتم پاشید ببینید چیا خریدم همه ساکت زل زدن بهم، هیچ واکنشی نشون نمی دن با تعجب گفتم چتونه؟ سهیلا آ هی کشید الهام نرگس نیومده همه چی از دستم پرت شد زمین __________________________ پنج سالم بود بابام عاشق یه زنی شد و مامان من رو طلاق داد. من رو گذاشت پیش عمه‌م، تازه کارنامه قبولی کلاس پنجمم رو گرفته بودم، بابام اومد خونه عمه‌مم یه پیراهن خوشگل و یه روسری و چادر قشنگ بهم داد و گفت: اینها رو تنت کن بیا بریم خونه ما، انقدر ازش میترسیدم که جرات نکردم بپرسم چرا؟ باهش اومدم خونمون دیدم یه آقایی که خیلی از بابام بزرگتره با ریش و سیبل و موهای سرش که جو گندمیه تو خونه نشسته، سلام کردم از نوع جواب سلامی که بهم داد اصلا خوشم نیومد، یه نیم ساعت که نشستم بابام بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همیونجور که تو بغلم جاش میدادم بوسه بارونش کردم. سلاله هم وقتی دید داداشش اومده بغلم از روی پای مامان ، خودش رو به طرفم متمایل کرد. اون رو هم بغل کردم و با کمک مامان به اتاق بابا اوردم‌ نیلوفر دست بابا توی دستاش بود و همزمان که ماساژش میداد حرفای امیدبخش در مورد احوال داداش میگفت. بابا با دیدن بچه ها انگار که روح تازه به جسم بی جونش دمیده باشن گل از گلش شکفت زیر لب قربون صدقه شون میرفت وقتی کنارش نشستم تلاش کرد نوازششون کنه. اما از اونجایی که بدنش خیلی ضعیف شده و از عوارض داروهاش خواب الودگیه نتونست دستش رو بالا نگه داره. اهی کشید و ناله کنان گفت: _نازنین‌ها کجان؟ منظورش بچه های داداش بود مامان زودتر جواب داد و گفت: پیش حاج خانم هستند .دیشب بهم گفت امروز خونه می‌مونم و مواظب بچه ها هستم تا زینب با خیال راحت بره بیمارستان و شما هم به اقا یوسف برسی ... منم به زینب گفتم اگه حال داشت امشب با بچه ها بیان اینجا. دیگه نمیدونم بیان یا نه ... عمه و‌ اقا کاوه که اومدند عمه گفت _زینب و‌ حاج اقا رو رسوندیم خونه شون. حاج اقا گفت یکم زینب استراحت کنه خودم میارمش. دوساعت بعد زینب با بچه ها اومد. با کمک نیلوفر عدس پلو پخته بودیم وقتی سفره رو پهن کردیم برای بچه ها لازانیا اوردم با ذوق و‌اشتیاق خوردند. موقع جمع کردن سفره مامان گفت حالم بده از بیخوابی تهوع گرفتم باباتون که خوابیده منم میرم اتاق بخوابم فقط مواظب باشید بچه ها سروصدا نکنند. هر ی ربع هم به باباتون سربزنید ... میترسم از خستگی خوابم سنگین بشه ، متوجه احوالش نشم. وقتی مامان رفت نیلوفر با هیجان گفت به خدا یکی ماها رو چشم زده یا طلسممون کرده... اینهمه بد اوردن طبیعی نیست. سکته و تصادف داداش حال بد بابا... اینم از حال و روز مامان... دیروزم یه بلای بزرگ از بیخ گوش بچه‌ ی من رد شد... همگی با دلهره پرسیدیم چی شده مگه؟ گفت بذار سفره رو جمع کنیم بچه هارو بخوابونیم رفتیم اتاق براتون تعریف میکنم. ی وقت این... بعدم با دست بچه های داداش رو نشون داد و‌گفت وروجکا میشنون برامون دردسر درست میکنن. نسرین و زن داداش با بچه ها رفتن توی اتاق من و نیلوفر مشغول شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه شدیم. هرچی اصرار کردم چیزی نگفت. مدام میگفت خواب مامان هنوز سنگین نشده ی وقت میاد میشنوه. بعد از تمام شدن کارمون به اتاق رفتیم خداروشکر بچه های داداش و سلاله خوابشون رفته ... نیلوفر ی بالش کوچولو روی پاش انداخت و سجاد رو روی پاش خوابوند همینجور که تکونش میداد اول از زن داداش و نسرین حال داداش رو پرسید نسرین با چهره ای تکیده گفت: امروزم مثل دیروز هیچ فرقی نکرده البته دکترش گفته خطر رفع شده و به احتمال زیاد از فردا دوز داروها رو ضعیفتر میکنند اگه جواب داد دیگه میتونن بیارنش بخش. _ان شااالله ...خدا از دهنت بشنوه. بیارنش بخش خیالمون راحت میشه. زینب که تازه گریه ش بند اومده بود دوباره به گریه افتاد کنارش نشستم و بوسه ای به سرش زدم زن داداش اینهمه غصه خوردن برات خوب نیست خداروشکر که داره خوب میشه با بغض و گریه گفت _سکته باعث شده یه طرف بدنش لمس بشه دکترش میگفت با فیزیوتراپی تا چند ماه بعد یه مقدار بهتر میشه فکرشو بکن اگه خودش رو تو اینه ببینه چی میشه؟ اگه بفهمه ی مدت فلج می‌مونه میدونی چی میشه؟ نریمان ورزشکاری که همیشه به دیگران کمک میکرد حالا خودش بدون کمک دیگران نمیتونه حرکت کنه. نیلوفر رو به زن داداش گفت _از تو بعید زینب جان... تو که خیلی محکم بودی این حرفا چیه که میزنی؟ _نیلوفر... اون زمان که محکم بودم پشتم به کوه گرم بود نه مثل الان که تکیه گاه و سایه سرم، آش و لاش روی تخت بیمارستان افتاده. _توکلت به خدا باشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چاره ی دیگه‌ای ندارم توکل برخدا ان شاالله خودش بهمون رحم کنه به جوونی داداشت رحم کنه سلامتی و شفای کامل و عاجل نصیبش بشه. راستی جریان بچه ها چی بود میخواستی تعریف کنی؟ نیلوفر سری به تأسف تکون داد و گفت: دور از جونِ بچه‌مو نزدیک بود از دستشون بدم. دیروز که رفته بودیم بیمارستان بچه ها مادرشوهرم خیلی اذیت کردند اون بنده خدام زنگ زده به خواهرشوهرم که بیاد کمکش مهدیه‌ اومده بچه هارو چند ساعت مشغول کرده چندساعت بعد دندون درد گرفته رفته یه قرص پروفن از تو کیفش برداشته که بخوره این سجاد ورپریده رفته کنار عمه ش که چی میخوری؟ اونم گفته دندونم درد میکنه بعد از خوردن قرص ورقش رو هم میندازه توی کیفش و دیگه یادش میره زیپ کیف رو ببنده... دوسه ساعت بعد سلاله وقت خوابش بوده مدام گریه میکرده همون موقع مادرشوهرم به مهدیه میگه این بچه داره دوباره داره دندون در میاره درد داره که اینقدر گریه میکنه... به مهدیه میگه برو براش شیشه شیر درست کن بدم بخوره شاید گرسنه‌شم باشه، همون لحظه زنگ در حیاطو میزنن یه لحظه بچه رو می‌خوابونه توی رختخوابش و میره در رو باز کنه. تا مهدیه بیاد بالاسر سلاله، سجادم که مکالمه ی مادربزرگ و عمه ش رو شنیده به خیال خودش خواسته برادری کنه میره یه قرص برمیداره میاره میندازه تو دهن بچه... بچم خدا بهش رحم کرده قرص میپره تو حلقش به سرفه میفته مگه حلق بچه چقدره؟ مهدیه که میاد بالاسرش میبینه رنگ و روی بچه کبود شده و نفسش بالا نمیاد از هولش اونقدر میزنه پشتش اما چیزی بیرون نمیپریده تا مادرشوهرم سر میرسه و بچه رو از دستش می‌گیره انگشت می‌کنه تو حلقش یه قرص که روکشش شل شده از اون داخل می‌کشه بیرون....بعدا می‌فهمن کار سجاد بوده... دیشب که مادرشوهرم برام تعریف کرد تا خود صبح خوابم نبرد هربار یادم اومد اشک ریختم اگه بچم خفه می‌شد الان چه خاکی باید به سرم می‌ریختم یا اگه تو دهنش مک می‌زد و یه قرص کامل تو دهنش حل میشد و جذب بدنش میشد چی؟‌میدونی یه قرص پروفن ۴۰۰ برای بچه یه ساله چقدر قویه؟ برای همینه که دیگه امروز باهاتون نیومدم، جوادم بخاطر گریه‌های من تا صبح نتونست بخوابه بی‌خوابیهای دوروز پیش بعلاوه ی بی خوابی دیشبش باعث شد صبح میگرنش عود کنه و اونم نتونه بیاد. با شنیدن حرفای نیلوفر نسرین و‌ زینب الهی شکر وخداروشکر سردادند و می‌گفتند الحمدلله خطر رفع شده حالا بجای شکر خدا با این فکر و خیالات اعصاب خودت رو چرا خورد می‌کنی؟ زینب گفت _خواست خدا بوده مادرشوهرت به موقع سر برسه ... پس دیگه با این افکار بیشتر ازین خودت رو اذیت نکن. نیلوفر اه بلندی کشید و گفت ایشاالله داداشم خوب میشه بر میگرده همه چی مثل سابق میشه. نیمه‌های شب با صدای جیغهای پی در پی کسی از خواب پریدم. زینب بود که داشت توی خواب جیغ میزد، نسرین اروم صداش میکرد اما فقط صدای جیغش تبدیل به هق هق گریه شد.نازنین زهرا هم بیدار شد و زد زیر گریه... نیلوفر از صدای گریه ی نازنین بیدار شد من مشغول اروم کردن نازنین شدم و نسرین سرگرم اروم کردن زینب.نیلوفر هاج و واج به اون دو تا نگاه میکرد تازه متوجه موقعیت شد و خودش رو به سمت زینب کشید. _بمیرم برات چی شده؟ نسرین با بغض گفت _خواب بد دیده ... کمی بعد که زینب اروم شد نازنین هم خواب رفت. سرجاش خوابوندمش. زینب با بی حالی و شرمندگی عذرخواهی میکرد که بدخوابمون کرده... نسرین گفت نیم‌ساعت دیگه وقت اذان صبحه بنظرم دیگه نخوابیم وگرنه خواب می‌مونیم. من که دیگه نمیتونستم بی‌خوابی رو تحمل کنم برگشتم توی رختخواب و گفتم _من می‌خوابم ولی برای نماز حتما بیدارم کنید نیلوفر با لحنی نسبتا مهربون گفت _کی میتونه تورو بیدار کنه. تو هم نخواب دیگه... اما من که حسابی خوابم میومد خوابیدم. صبح با صدای نیلوفر که با تلفن صحبت میکرد بیدار شدم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نگران سوال کردم نرگس کجاست؟ گفتن ما نمیدونیم، صبح که با ما نیومد ولی رفته دانشگاه دیگه برنگشته _دیروز بهش گفتم بخاطر نامزدش چون عقد کرده‌ن یه هفته بره خونشون، شاید رفته خونشون ستایش از جاش بلند شد نه الهام، نامزدش داره یه سَره زنگ می‌زنه، آخرین بارم باباش زنگ زد خوابگاه، داریم از نگرانی میمیریم _به نظرتون نرگس کجاست؟ آخه جایی نمیره، کاری نمیکنه همه هاج و واج بهم نگاه کردیم هیچکدوم شهامت نداشتیم حدس‌مونو با صدای بلند بگیم زول زده بودیم به هم با نگاهی پر از ترس و وحشت، اومدم تو اتاق زنگ زدم به مرتضی گوشی رو جواب داد جانم الی مرتضی نرگس نیومده _الهام جان نرگس شوهرداره، به ما ربطی نداره، خانواده‌ش باید بدونن کجاست، دیگه نمیخوام دوستاتو ببینم اونا ناموس مردمن، دختر بی توجه به حرفش گفتم مرتضی نکنه اون پسرا اومدن بردنش؟ نه بابا، به نرگس چه ربطی داره اونا با سهیلا مشکل دارن _ولی اونشب همه مونو دیدن الهام از شبت لذت ببر و داستان درست نکن، خداحافظ تلفنن رو قطع کردم اومدم پایین رو‌کردم به بچه‌ها بایدبریم کلانتری سهیلا گفت یه کم دیگه صبر نکنیم؟ _یه کم دیگه یعنی تا فردا صبح؟ ستایش پرید تو حرف سهلا شاید یه جایی رفته بدتر آبروریزی میشه نه ستایش نرگس هیچ‌جا نمیره من از اون پسرا میترسم سهیلا روپکرد به من دقیقا ترس مام همونه، جرات نداشتیم به زبون بیاریم پاشید، پاشید بچه ها میترسم دیر بشه، باید بریم کلانتری سهیلا اصرار کرد نه، صبر می‌کنیم عجله نکن الهام، بدتر میشه، پیش پلیس بریم باید همه چیو بگیم برای همه‌مون بد میشه سهیلا چرا بد شه؟ تو برای خودتم نرفتی کلانتری و ترسیدی، در صورتی که اونی که بهت ت*ج*ا*و*ز کرد باید بترسه صداش رو برد بالا و داد زد صبر میکنیم دیدم اصرار فتیده نداره اومدم اتاقم، من مطمئنم که یه اتفاقی افتاده، دستم رو گرفتم بالا، خدایا خودت کمک کن، لباس‌هام رو در اوردم پرت کردم پایین تخت و دراز کشیدم روی تخت و زول زدم به سقف ... _________________________ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎬  أگر این روزها بیش از همیشه مضطربید، احساسات و افکار منفی آزارتان می‌دهد، فشارهای روحی عجیب و سنگینی را بر خود حس می‌کنید؛ اگر از وضعیت امروزتون خیلی شاکی هستین این ویدئو را پیشنهاد می‌کنیم! 📚کتاب صحیفه جامعه سجادیه ※ | تمام دعاهای صحیفه جامعه سجادیه در بلاگ منتظر بارگذاری شده و قابل مطالعه آنلاین می‌باشد. | عجل الله 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
انسان شناسی ۲۶۷.mp3
12.47M
انسان شناسی✨ ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ من راضی به تقدیرم نیستم! دیگه خدا توجهی به من نداره! انگار نه انگار منم هستم! ✘ دیگه نه من ـ نه خدا ✘ چرا ما یه وقتایی به اینجا می‌رسیم؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام✋ با یک مسابقه چطورید؟😉 ما اومدیم با یک مسابقه ی دیگه با کلی مطالب مفید و جوایز ارزنده😍💝 شک نکن تو هم می تونی یکی از برنده های مسابقه ی ما باشی پس این مسابقه رو از دست نده☺️❤️ ♡¹منبع مسابقه ی ما از دوره ی انسان مصلح استاد علی تقوی هست(آموزش های نوین امر به معروف و نهی از منکر) ♡²شامل ۱۲ جلسه ی ۲۰ دقیقه ای دیگه چی بهتر از این😉🥰 ♡³برای انجام مسابقه ابتدا ثبت نام کنید هنگامی که ثبت نام کردید از صفحه ای که کلمه •معروف• رو به مسئول ثبت نان فرستادید اسکرین شات میگیرید و همراه با اسم و فامیل و شماره تماس برای آیدی زیر میفرستین👇 @Asra650parvazi ✨به همین راحتی ۱۲ جلسه ی آموزشی در اختیار شما قرار میگیره. ♡⁴روش ثبت نام برای شرکت در مسابقه با شرح ذیل است👇 1⃣به سایت زیر رفته و ثبت نام کنید🤗 http://amrn.ir/c 2⃣پس از اتمام ۱۲ جلسه،۱۶ تیر ماه یک آزمون تستی ۲۰ سوالی از شما گرفته میشه. 📌البته با جوایز نفیس و ارزنده. 📌برای شرکت در مسابقه وارد گروه زیر شوید. https://eitaa.com/joinchat/2976711081C83c55d6d15 ❣به شروع مسابقه فکر نکن به پایان آن فکر کن❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام عاشق یه زنی شد و مامانم رو طلاق داد، و با کمال بی رحمی من رو از مادرم گرفت و داد به عمه بد اخلاقم، عمه‌م بد اخلاق بود ولی خیلی از مراقبت میکرد، تا اینکه دوازده سالم شد و بابام میخواست من رو به جای بدهی‌ش بده به طلبکارش که عمه‌م توسط یه حاج خانم که معتمد محل بود من رو فراری داد و آدرس مادرم رو داد گفت ببر بده به مادرش، حاج خانم به اون ادرس من رو از شیراز آورد ساوه ولی مادرم ازدواج کرده بود و از ساوه رفته بود، از همسایه پرسیدیم که ... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 داستانی کوتاه اما پر ماجرا و پایانی خوش👌😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون طرف دیگه ی ماجرا ویشکایی بود که داشت نقشه ی رو می کشید... از تمام لحظه های بی احسان خداحافظی کردم، معلوم نیست چی انتظارم و می کشه... درو باز کرد و ازم خواست بشینم، صدای بلند ضبط نه تنها روی نبود بلکه داشت حال و هوای خوبی رو به لحظه هام القا می کرد. به خصوص زمزمه ی ریز سوشا که مثل یه ساز این موسیقی رو دل انگیزتر می کرد.. مقابل ترمز دستی رو کشید و کنجکاوی که مثل خون تو همه ی رگ های بدنم و حتی هام جاری شده بود، نذاشت سکوت کنم: این جا کجاست؟ همون طور که سوئیچ رو از جاش بیرون می کشید گفت: از جات ...😱 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
ماجرای دختری که به خاطر بی پولی پدرش مجبور می شود تن به ازدواج با مرد شصت ساله ای به نام احسان بدهد. هیلدا به عمارت احسان پا می گزارد و با احسان و فرزندانش زندگی می‌کند. اما قضیه به همینجا ختم نمی شود و در این میان اتفاقاتی می افتد و پسر احسان، به هیلدا علاقه مند می شود و این شروع ماجرای جالبی از زندگی این دو نفر هست... https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 📲ما ایرانی‌ها روزانه بین۳ تا ۱۵ ساعت توی اینترنت گشت می‌زنیم‼️ به خودمون میایم و میبینیم وقتمون رو هدر دادیم و دستمون حسابی خالیه‼️ خب حالا چکار کنیم برای رهایی از های بیهوده⁉️ چند راهکار ســـــــــــاده🔺 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🔅 ✍ اندکی تفکر... 🔹گویند: دزد، انسان بدی است. 🔸اما، نمی‌گویند که: دزدی فقط محدود به اشیا نیست. دزدی فقط جیب‌بری نیست. دزدی ققط کش‌رفتن شکلات، از قفسه‌های فروشگاه نیست. 🔹من می‌گویم: اگر لبخند را،از انسانی دریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر شادی کودکی را، از او بگیری، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر مهر و محبت را، از اطرافیان دریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر با تمسخر یک انسان، شخصیت او را له کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر با تزریق افکار منفی خودت به دیگری، امید به زندگی‌اش را از او بگیری دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر و هزاران اگر دیگر.... ⁉️ همه می‌دانند دستگیر کردن دزدها، کار پلیس است، این به کنار آیا تو، به دزدهای کوچک و بزرگ خودت، اندیشیده‌ای؟ ⁉️ آیا تو، به پلیس درونِ خودت، مأموریت دستگیر کردن دزدی‌هایت را داده‌ای؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تعجب میکنم یه دیشب که من به نیما زنگ نزدم و پیام ندادم اونم اصلا باهام تماس نگرفته ... از دستش دلخور شدم ، این بهم ثابت میکنه براش اهمیتی ندارم و تا من یادش نکنم اون هم یادم نمیکنه. ساعت روی دیوار ساعت هشت و‌نیم صبح رو نشون میده. خیلی خوابم میاد ولی فکر نکنم دیگه بتونم بخوابم. یاد نیما و بی توجهیش نسبت بهم حالم رو گرفته. بچه ها هنوز خوابند بجز سجاد... خدا بخیر بگذرونه معلوم نیست امروز چه اتیشی میخواد بسوزونه. زن داداش روی مبل تک نفره نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته نمیدونم خوابه یا بیدار بی هیچ حرفی از کنارش گذشتم با رفتنم به اشپزخونه فهمیدم فقط مامان توی خونه حضور نداره. وقتی از نیلوفر پرسیدم گفت اقا جواد ‌‌و اقا کاوه گفتند اومدن شماها که فایده ای نداره . بچه‌ها بیشتر بهتون نیاز دارن با موندنتون پیش اونها کار مفیدتری انجام میدین ... مامان از صبح فشارش بالا بود نذاشتیم بره خلاصه که فقط عمه باهاشون رفت منم که دیگه واقعا میترسم بچه هارو تنها بذارم. جواد راست میگه رفتن ما که فایده ای نداره. گفتم _ اما قراره من و نیما بریم. زینب چرا روی مبل نشسته ؟ نمیدونم... حاضر شده بود که با عمه‌اینا بره مامان بهش گفت تو بارداری و برات خوب نیست مسافت طولانی رو هرروز بری و برگردی...از موقعی که اونا رفتند همش تو خودشه و ساکته. منتظر شدم تا خود نیما تماس بگیره... بعد از صرف صبحونه داشتم اشپزخونه رو مرتب می‌کردم که نگاهم به ساعت افتاد ساعت از ده و‌نیم گذشته اما خبری از نیما نیست سراغ گوشی موبایلم رفتم اما هرچی دنبالش میگردم پیدا نمی‌کنم... با گوشی خونه شماره خودم رو گرفتم بوق میخوره اما صدای زنگش رو نمی‌شنوم. کل خونه رو دوباره گشتم اما اثری ازش نیست که نیست. یه لحظه یاد نیلوفر افتادم با عصبانیت سراغش رفتم و به ارومی گفتم: _ نیلوفر کارت خیلی زشته... فضولی هم حدی داره...یالا گوشیمو پس بده... ابروهاش در هم گره خورد و ناراحت گفت _گوشی تو دست من چیکار میکنه؟ با عصبانیت صدامو بالاتر بردم _نیلوفر اون روی من رو بالا نیار... گفتم گوشیمو پس بده. نمی‌فهمی من دیگه ازدواج کردم و همه ی مسایل زندگیم به خودم مربوطه؟ به توچه که تو گوشیِ من چه خبره؟تو گوشیم دنبال چی میگردی؟ با دستش هُلم داد عقب و گفت _ برو بابا خدا شفات بده...معلوم نیست کدوم گوری انداختی اومدی به من تهمت میزنی... عصبی‌تر از این حرکتش غریدم _اخه بدبخت مگه تو از آیفون سردرمیاری؟ عصبانی به سر ِ شونم زد و گفت حرف دهنتو بفهم میگم من برش نداشتم آیفون یا غیر آیفون ارزونی خودت‌.. تازه به دوران رسیده‌ی عقده ای... تا خواستم جوابشو بدم مامان جلومون ظاهر شد و با صدای آرومی که معلومه سعی داره بیرون نره _چی شده، باز شما مثل موش و گربه افتادین به جون هم؟ بعدم رو به من عصبانی‌تر گفت _ با توام نهال میگم چی شده؟ _گوشیم...گوشیمو نیلوفر برداشته حالام زیر بار نمیره مامان یه نیشگون اروم از بازوم گرفت _خجالت نمی‌کشی به خواهرت تهمت میزنی؟ گوشیت تو اتاق ماست...کنار پشتی... دیروز غروب که بچه هارو بردی پیش بابات گذاشتی همونجا ... منم موقع خواب یه لحظه چشمم بهش خورد اما اونقدر خسته بودم و خوابم میومد که دیگه نتونستم بیام بهت بدم. تازه یادم افتاد وقتی نیلوفر اومد پیش بابا، قبل از اینکه برم سجاد و سلاله رو بیارم پیششون خودم گذاشتم کنار پشتی... خجالت‌زده از کاری که کردم‌‌ و حرفایی که به نیلوفر زدم کمی مِن‌مِن کردم _عه اونجاست؟ اخه فکر کردم... از ادامه دادن حرفم صرف‌نظر کردم نیم نگاهی به خواهر عصبانی و دلخورم انداختم زیر لب ببخشید آرومی گفتم و از آشپزخونه بیرون زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آروم وارد اتاق شدم. بابا خوابه... گوشی رو برداشتم و بیرون رفتم شارژش تموم شده برای همین نتونستم روشنش کنم. رفتم به اتاق خودم. شارژر رو از توی کشوی لباسام بیرون اوردم و برگشتم توی هال. زدم تو شارژ... نگاهی به زینب که هنوز در همون حالت قبلی روی مبل خوابش رفته‌ انداختم از وقتی من بیدار شدم و حتی اونموقع که من و نیلوفر دعوامون شده یه تکونم نخورده... منتظرم گوشیم کمی شارژ بشه تا روشنش کنم. دوباره به زینب نگاه کردم. نمیدونم چرا دلشوره افتاد به‌جونم از جام بلند شدم و سراغش رفتم تا بیدارش کنم بره سرجاش دراز بکشه. اینجوری که این سرش رو روی زانوش گذاشته من به جاش گردنم درد گرفت. تا تکونش دادم یهو کج شد و داشت میفتاد که گرفتمش و در همون حین ناخودآگاه فریاد زدم و مامان رو صدا کردم. مامان و نیلوفر هراسون به هال اومدند و با دیدن وضعیت زینب جلو دویدند. هرچی صداش میکردند جواب نمیداد. نیلوفر داد زد زنگ بزن به اورژانس ... مامان گریه میکرد و عروسش رو صدا میزد. از اون طرف صدای گریه ی یکی از بچه ها میومد. از طرفی صدای افتادن چیزی از اتاق بابا. نمیدونستم سراغ کدوم باید برم با جیغ دوباره‌ی نیلوفر به خودم اومدم _تو زنگ بزن به اورژانس من میرم پیش بابا گوشیم هنوز خاموشه و تا روشن بشه طول میکشه. بنابراین با گوشی خونه شماره اورژانس رو‌گرفتم و با شرح حالی که از زینب دادم گفت احتمالا دچار فشار عصبی شده. سریع روی زمین درازش کنید و‌ پاهاش رو بالا قرار بدید. شونه هاش رو ماساژ بدید تا نیروی امداد رسانی برسه. وقتی اورژانس رسید بعد از معاینه و بررسی گفتند سریع باید به بیمارستان منتقلش کنند. حالا که همه بچه ها از سرو صداهای پیش اومده بیدار شده بودند و هرکدوم سراغ مامانش رو میگرفت جو خونه به بدترین شکل ممکن رسیده بود. بابا که بنده خدا از جیغ من و مامان یهو بیدار شده بود و میخواسته خودش رو به هال برسونه خورده بود زمین و‌ چوب لباسی ایستاده کنار در اتاق خوشبختانه افتاده بود یه طرف دیگه. که نیلوفر کمک اون کرد. منم یه لحظه حواسم به بچه ها بود و‌ یه لحظه به زینب. مامانم که رمقی توی پاهاش نمونده بود تا سرپا بایسته. نمیدونستیم کی باید با ماشین اورژانس همراه بشه. که همون لحظه حاج خانوم مادر زینب از راه رسید ... گفت با همسرش اومده حالمون رو بپرسند که با دیدن ماشین اورژانس با شتاب وارد خونه شده بود. قرار شد خودش همراه زینب بره. حالا کی میتونست مامان و بابا رو آروم کنه. به توصیه نیلوفر بیخیال گریه ی بچه ها شدم و سریع یکم آب برای مامان و بابا اوردم دوباره سراغ بچه ها رفتم اینبار در اتاق رو بستم و پشت بهش نشستم. از حرص اینکه نمیتونم ساکتشون کنم زدم زیر گریه و التماسشون می‌کردم ساکت بشن. سلاله همچنان گریه می‌کرد اما دخترای داداش و سجاد صداشون بند اومد و با ترس نگاهم می‌کردند. یکم که دلم از بغض و گریه خالی شد سریع سلاله رو بغل کردم و به آرومی پشتش می‌زدم که نیلوفر وارد شد. سلاله به محض رفتن به آغوش مادرش ساکت شد. یه لحظه با دیدن نازنین زهرا و نازنین فاطمه جیگرم کباب شد. آروم گریه میکردند جلو رفتم و مقابلشون نشستم وقتی بغلشون کردم بغضم دوباره ترکید حالا یکی باید من رو ساکت میکرد. با صدای بلند و مستاصل گریه میکردم. نیلوفر در اتاق رو بست و اونم با من هم نوا شد. دوباره گریه ی بچه ها بلند شد. مامان وارد شد و با تشر دعوتمون کرد به سکوت. _خجالت بکشید... این بچه‌ها رو سکته دادید... باباتونم که اونطرف داره بال بال میزنه میخواد بفهمه جریان چیه... پاشید کمک کنید رختخواب باباتونو بیاریم توی هال پهن کنیم بیاریمش همونجا جلوی چشم خودمون باشه. بنده خدا هرلحظه یه صدا میشنوه و تنش میلرزه. نهال تو هم زنگ بزن نیما ببین میتونه بیاد من رو ببره بیمارستان ببینم چه بلایی سر زینب اومده. گوشیم رو اوردم توی اتاق روشنش کردم ... وای چقدر پیام از نیما دارم بدون اینکه بخونمشون رفتم توی تماسها عه چندبارم زنگ زده... شمارش رو گرفتم تا یه بوق خورد رد تماس زد. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺?
🍃🌹🍃 پنهان‌کاری ‌ها، شرح حال فاصله‌هایند! وقتی به پنهان‌کاری مبتلا می‌شویم؛ انرژی درون ما، این پیام فاصله را، به طرف مقابل‌مان مخابره می‌کند؛ حتی اگر هرگز پنهان‌کاری‌مان برملا نشود! پنهان‌کاری نمی‌گذارد، محل امن دیگران باشیم، به همین دلیل برای بودن درکنارمان تمایلی ندارند. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ✅ ۲۴ میلیارد دلار ارز در راه ایران یادتونه میگفتن دکتر رئیسی ۶ کلاس سواد داره⁉️ داره کاری میکنه که صدتا دکتر قلابی اصلاحات نمیونستن خوابشم ببینن بله فرق می کنه به کی رای بدیم 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ گوشیم اومد تیز از جام پریدم اومدم سراغ کیفم بچه‌ها پریدن تو اتاق _الهام کیه؟ شاید نرگسِ گوشی رو از تو کیفم درآوردم نگاه کردم دیدم مرتضی است‌ دکمه وصل رو زدم بله؟ الی، نرگس اومد؟ _مگه نگفتی به ما ربطی نداره _الانم میگم به ما ربطی نداره فقط بگو اومده یا نه نه، نیومده گفت هر چی شد به من بگو، گوشیم رو زنگِ _ مرتضی بریم کلانتری؟ شلوغش نکن، آبروی اونم نبر اون عقد کرده است الهام زندگیش به خطر میفته، یه کم دندون رو جیگر بزار صبر کن، شماها که کم گندکاری نمیکنید شاید دنبال یه غلطیِ گفتم مرتضی چرا چرت میگی، ما چیکار میکنیم مگه؟ گفت اتو زدن و سوار ماشین غریبه شدن کار دستتون میده دیگه گفتم پس توام غریبه‌ای گفت الهام خفه‌شو بدون خدا حافظی قطع کرد برگشتم دیدم همه زول زدن به من، رنگ تو صورت هیچکدوممون نمونده سهیلا گفت الی چیکار کنیم خودمم گیج شدم من میگم بریم کلانتری همتون میکید نه، حالا صبر می‌کنیم فردا میریم دانشگاه‌ ببینیم اصلا رفته دانشگاه؟ امروز خونواده نرگس و شوهرش اومدن خوابگاه، مسئول خوابگاه همه ما رو صدا کرد توی اتاق خودش، نگاهم افتاد به پدر نرگس دلم خیلی براش سوخت، مرد پیر مرد نَنِشست روی صندلی، نشست روی زمین، شروع کرد زار زار گریه کردن، میون اشک و ناله هاش رو به ما گفت دخترهای گلم پنج روزه که نرگس من گمشده، شما دوستاهای نرگس‌ید؟ نرگس من کجاست؟... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
آقای مسعود خاتمی از قاریان قرآن کریم ایشون متاسفانه حدود یه هفته است که در اثر یه عارضه نامعلومی دچار لرزش بدن و لکنت شدند و نمیتونن درست صحبت کنن، اما عجیبه ایشون برای خوندن قرآن مشکلی ندارند!! این فیلم رو با اجازه خودشون گرفتند که پخش کنند که هم معجزه قرآن رو ببینیم و هم برای عافیت و سلامتی ایشون خیلی دعا کنیم🤲 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوباره شماره گرفتم. اینبار هم رد تماس... بغض دوباره به گلوم نشست. البته نه از روی استیصال بلکه از کاری که نیما کرد. ی بار دیگه با امیدواری تماس گرفتم و دوباره رد تماس... با ناامیدی رو به مامان _مامان نیما جواب نمیده لابد گوشی پیشش نیست. _عیب نداره مادر... زنگ بزن اژانس بیاد دنبالم. بعدم رو به نیلوفر ادامه داد _مادر... شماره حاج خانم رو تو گوشیم دارم برو گوشیمو بیار یه زنگ بزنم خبر بگیرم از زن داداشت ... پاهام دیگه جون نداره خودم برم. نیلوفر بچه به بغل رفت اتاق مامان و بابا. منم با آژانس هماهنگ کردم طبق دستور مامان رختخواب بابارو به هال انتقال دادیم. با کمک نیلوفر بابا رو اوردیم سرجاش خوابوندیم. همون موقع صدای زنگ آیفون اومد. مامان که چادر مشکیش رو روی سرش مرتب میکرد گفت _ حتما آژانسه. من رفتم‌ مراقب بچه ها و باباتون باشید و لنگان لنگان از خونه بیرون رفت. بابا هر دقیقه میپرسه _چرا جیغ زدید؟ زینب کو؟ مامانت کجا رفت؟ هرچی دروغ بلد بودیم گفتیم تا بالاخره آروم گرفت و رضایت داد یه چیزی بخوره. داروهاش رو که دادم. به نیلوفر گفتم _ الان وقت این دوتا آمپولاشه... میتونی براش تزریق کنی؟ یکم نگاه آمپولها کرد _وای، میدونی چندسال از زمان آموزشم گذشته؟ از اون موقع حتی یه آمپول هم به کسی نزدم. اونوقت الان برای بابا بزنم؟ من که دلم نمیاد.. _نیلوفر تو میتونی... کاری نداره که...یکم تمرکز کنی یادت میاد... الان تزریقاتی از کجا پیدا کنیم؟ مامان هم که نیست... کمی بعد بالاخره امپول‌ها رو که به بابا زد کم کم داشت اشکش در میومد. طفلکی دلش نمیومد سوزن رو داخل پوست کنه... یه زنگ به مامان زدم و حال زن داداش رو پرسیدم. گفت دارن با پدر زینب برمی‌گردند خونه ... وقتی رسیدند حال زینب کمی بهتر بود. شربت رو به پدرو مادر زینب تعارف کردم و شربت‌ اون رو به زور به خوردش دادم. کمی بعد حاج خانم عذرخواهی کوتاهی کرد _شرمنده شما حال و احوال خوشی ندارید مراقبت و پرستاری از اقا یوسف هم که هست. اگه اجازه بدید زینب و بچه‌ها رو با خودمون ببریم اینطوری شما هم کمتر اذیت میشید. مامان اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد _زینب جانم دختر خودمه وظیفمه ازش مراقبت کنم . ولی شما درست میفرمایید این بچه احتیاج به استراحت و مراقبت داره دکترش گفت از ضعف و فشار عصبی حالش بد شده... میترسم دوباره شرمنده تون بشم. به هرحال هرطور خود زینب راحتتره ما حرفی نداریم . به کمک نیلوفر دخترای داداش رو حاضر کردیم تا با پدر بزرگ و‌مادربزرگ و مامان زینبشون برن خونه‌شون نسرین هم که تازه از دانشگاه برگشته به مامان گفت _غیبت سه روزه از دانشگاه خیلی برام بد شد... دیگه حق غیبت ندارم وگرنه مجبور به حذف واحدهای اون روزم میشم.. _مادر تو به درسات برس... داداشت برگرده و بفهمه دوباره یه ترم عقب افتادی خیلی ناراحت میشه. اخه نسرین موقع عمل قلب بابا و به خاطر رسیدگی به اون و شرایط بد خونه به علت ازدواج من مجبور شد اون ترم مرخصی بگیره. موبایلم که زنگ خورد سریع بسراغش رفتم. نیما بود ازش دلخورم خیلی سنگین جواب دادم _بله... _الو نهال خوبی؟ _نه...چرا هرچی شماره‌تو میگرفتم رد تماس میزدی؟نگفتی تو این شرایط شاید کار مهمی باهات داشته باشم؟ _مگه تو به تماسها و‌پیامهای دیشبم جواب می‌دادی؟ مامان و بابام میخواستند برای عیادت بابات بیان اونجا اما جواب ندادی... صبحم دوباره زنگ می‌زدم که بگم شب باید باهام بیای مهمونی بازم جواب ندادی... _دیروز که من رو رسوندی خونه به خاطر شرایط بابا گوشیم رو سایلنت کردم بعدم تو نبودی که ببینی چه خبره تو خونه ی ما... اونقدر ماجراها داشتیم که اصلا وقت نکردم یه لحظه هم نگاهی به گوشیم کنم...باورت میشه تا صبح گوشی تو اتاق بابا افتاده بود و‌من نفهمیدم؟ تازه پیداش کرده بودم و بهت زنگ زدم تا بیایی زن داداشمو رو ببریم دکتر...اخه یهویی بیهوش شد. باشه نهال من الان پشت فرمونم نمیتونم صحبت کنم ...دوباره بهت زنگ میزنم... و بدون خداحافظی قطع کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از این اخلاق نیما خیلی بدم میاد تا من سلام نکنم اونم سلام نمیکنه و هروقتم دلش بخواد بدون خداحافظی قطع می‌کنه... خب شاید من هنوز کارت دارم پسره ی نفهم... گوشی رو با حرص روی دراور کوبیدم... به جهنم که شاید بشکنه... نیمای بی‌شعور بی‌شخصیت... یاد حرفش افتاد که درمورد مهمونی شب یه چیزی گفت اما اونقدر عصبانی بودم درموردش چیزی نپرسیدم. شاید تو پیامها بهش اشاره ای کرده باشه... با همین فکر دوباره گوشی رو برداشتم و‌ پیامهارو چک کردم. اولش که گله و شکایت بود ... اهان خودشه همین پیامه...وای خدا حالم گرفته شد... امشب تولد مامانشه... میدونم اگه نرم ناراحت میشن. اینا جشنهای مناسبتی شون رو به اندازه ی شرایط سخت خونواده ی من با اهمیت میدونند. چطوری به مامان اینا بگم و برم تولد؟ برای نیما نوشتم بنظرت در این شرایطی که من و خونوادم داریم اگه تولد مامانت نیام ازم دلخور میشه؟ نیم ساعت بعد جواب داد _مامانم رو نمیدونم ... اما خودم خیلی ناراحت میشم.. من چند روزه به خاطر تو از همه ی کارهای مهمم زدم که کنارت باشم. پس امشب توقع دارم تو هم کنارم باشی. از این همه بی‌شعوری و مقایسه‌ش در مورد شرایط کاملا متفاوتمون سردرد گرفتم. باید یه کاری می‌کردم... به ساعت گوشی چشم دوختم زمان رو می‌سنجیدم که در این زمان کوتاه چه کار میتونم انجام بدم. شونه ای بالا انداختم. الان که نسرین به خونه برگشته نیلوفرم هست. آقا جوادم که برسه حواسش به بچه ها و بابا هست. پس میتونم یه سر برم و برگردم. خیلی سریع در کمدم رو باز کردم تا لباسهام رو چک کنم، با وجود اینهمه لباس کم مونده کمد بترکه اما چیز مناسبی پیدا نکردم. پس برای نیما نوشتم نمیدونم تولد امشبتون چطوری برگزار میشه و مهموناتون کیا هستند ولی فکر کنم لباس مناسب نداشته باشم ارایشگاهم باید برم؟ دو دقیقه هم نشد که جواب داد... حاضر باش چهل و پنج دقیقه دیگه میام دنبالت. مامانم خیلی سفارش کرده لباس جدید برات بخرم و ارایشگاهم ببرمت. خیلی مستاصلم...میدونم رفتن به این تولد و تنها گذاشتن خونواده‌م خیلی ناجوانمردانه‌ست اما چاره ای ندارم‌ برای حفظ زندگیم باید برم. فقط به مامان گفتم نیما زنگ زده و گفته حتما باید برم... دیگه نگفتم جشن تولد مادرشه... ساعت شش و ده دقیقه ی غروبه و دوساعت و‌نیم دیگه هوا تاریک میشه. اصلا حواسم نبود از نیما بپرسم ساعت شروع مهمونی کی هست. وقتی به دنبالم اومد گفت اول برم آرایشگاه. هرچی گفتم اول خرید قبول نکرد گفت زنگ زدم برات وقت گرفتم بنابراین من رو به ارایشگاه همیشگی می‌رسوند... دلخور لب زدم _نیما خیلی بده تو همه کارهای من دخالت میکنی، انتخاب ارایشگاه و وقت تعیین کردن مربوط به خود منه نه تو... تیز به طرفم برگشت _دوباره رو اعصاب من نرو... یعنی چی دخالت نکنم؟حرف دهنت رو بفهم...اگه من دخالت نکنم خودت آرایشگاه خوب سراغ داری اصلا؟ بغضم گرفت دوباره داره زندگی گذشته و نداری و عدم شناخت این جور جاهارو به رخم میکشه... محبوبه خانم مثل سابق خیلی تحویلم گرفت اما مطابق خواست و سفارش نیما یه میکاپ غلیظ و شینیون خیلی تو چشم برام انجام داد... خیلی زیبا و‌دلبر شده بودم اما چون نمیدونستم مهمونای امشب کیا هستند دلهره ی عجیبی ته دلم بود... وقتی اومد دنبالم شالم رو تا میتونستم جلو کشیدم تا صورتم دیده نشه. توی ماشین با غرولند به نیما اعتراض کردم _ مگه عروسی میخوایم بریم؟اخه اینهمه آرایش لازم نبود... الان من چطور بیام خرید؟ وقتی جلوی پاساژ ترمز کرد خیلی محکم گفتم خودت برو یه چیزی برام بخر من که اصلا روم نمیشه با این سرووضع و قیافه از ماشین پیاده بشم... عصبی نگاهم میکرد و نفسهای سنگین میکشید... بخدا روم نمیشه... با دست سرم رو نشون دادم _یه نگاه به کله‌م بکن... انگار دوتا کله دارم... بدون این شال قشنگه وگرنه اینجوری بیام خیلی مسخره‌ست... _خوب بدون شال بیا... اینو با تمسخر گفت و پیاده شد.. قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده پرسید _سایزت هنوز سی و شیشِ دیگه؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺