هدایت شده از کانال مسابقه گالری سید
بدون قرعه کشی#جایزه بگیرید🎁
مسابقه پُرجایزه و راحتیه😍
بدون سوال و جواب 😍
رایگان 😍
✨یک انگشتر به مبلغ 800 تومان و یک عدد حرز کبیر آقا امام جواد(ع) به سلیقه خودتان هدیه بگیرید✨
🌺برای شرکت در مسابقه در کانال گالری سید عضو شوید و از مدیر بنر بگیرید
✨جهت ثبت نام و اطلاعات
بیشتر وارد کانال بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/3080651034Cc1a849a1ce
✅کد159
خانم احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⛔️💢
تبلیغ اجباری همجنس گرایی وسط کلاس ریاضی😐
معلم توی کلاس ریاضی ویدئوی مربوط به تبلیغات همجنسگرایی پخش می کنه، وقتی بچه ها اعتراض می کنن تهدیدشون می کنه که اگر توجه نکنن مجبورشون میکنه که روز تعطیل هم بیان مدرسه.
حالا باز یه عده میگن توی اروپا بچههاشون رو هر طور که بخوان تربیت میکنند هیچ جا خالی از ایدئولوژی نیست.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما با شرایطی که زنداداش داره اصلا نمیدونیم چکار کنیم بهتره...
در نهایت تصمیم بر این شد که تا ترخیص داداش صبر کنیم روز اول بیاد خونه خودمون و تا شب خودش با مشورت زینب تصمیم بگیره کجا بمونن راحتتر هستند...
امروز در تدارک اماده کردن خونه هستیم اخه داداشم داره مرخص میشه و برمیگرده خونه...
هیچکدوم روی پاهامون بند نیستیم...
دم دمای غروب مامان و زینب که به همراه اقاکاوه و اقا جواد به تهران رفته بودند به خونه برگشتند.
داداش عزیزمم با امبولانس رسید...
خداروشکر تا حدودی از میزان فلج صورتش بهتره شده البته خیلی کم احتمالا تعداد جلسات خیلی زیادی برای فیزیوتراپی نیاز داشته باشه... اما مهمترین موضوعی که موجب ناراحتی و پریشونی همه مون شد این بود که نمیتونست حرف بزنه...
دکتر گفته بود بعد از یمدت خدب میشه اما زمانش مشخص نبود...
سمت چپ بدنش هم هنوز لمس بود...
البته دکتر گفته بود با انجام مداوم فیزوتزاپی مشکل حل خواهد شد...
بمیرم برای داداشم و بچه هاش..
دوتا دختراش که جون میداد براشون جلوش ایستادند اون دوتا زل زدند به داداشم وداداشم به اون دوتا...
اول نازنین فاطمه زد زیر گریه معلومه هنوز نتونسته مطمین بشه مرد مصدوم روبروش باباشه یا نه... کمی بعد هم نازنین زهرا...
معلومه هم دلشون میخواد برن بغلش و هم ازش میترسن... هم دلشون برای ادم روبرو میتپه و دلشون وجود او رو میطلبه و هم دلشون میخواد این ادم زودتر از این خونه بره...
کاملا از رفتار بچه ها میشه فهمید گیج شدند...
از حس و حال داداشم نگم که اشک از گوشه ی چشماش میچکه و کاری ازش بر نمیاد...
لبخندی که بروی بچه ها میزنه واقعا بچه هارو میترسونه.
بمیرم براش... چهره ی قشنگ و جذابش تبدیل شده به یه ادم غریبه ی ترسناک...
خدایا زودتر خوب شه و مثل سابق همون داداش خوش تیپ و با جذبه ی همیشگی بشه...
بمیرم برای احوال هرسه تاییشون..
داداش اول با دست راست براشون آغوش باز کرد اما وقتی دید بچه ها باهاش غریبگی میکنند دستش رو گذاشته روی صورتش تا گریه ش رو کسی نبینه..
تکون شونه هاش نشون دهنده ی گریه های شدیده..
آقا کاوه سریع خودش رو به داداش رسوند
_نریمان جان... داداش این چه کاریه...
دکتر گفته هیجان اصلا برات خوب نیست...
این روزام تموم میشه...
میدونی چند روز بیهوش روتخت بیمارستان افتاده بودی و خونواده ت میومدند بالای سرت؟
همونطور که اون روزا تموم شد این روزام به خیر و خوشی تموم میشه و میرن تو صفحات خاطرات ذهنمون...
یروز میشینیم برای هم تعریف میکنیم...
گریه نکن مرد... بچهها میترسند...
چندروزه ندیدنت...صورت کبود و آش و لاشی که از اون تصادف برا خودت درست کردی والا من رو هم میترسونه چه برسه به این دوتا طفل معصوم...
یادته یبار اوایل ازدواج با عمه ت افتاده بودم توی چاه؟ وچی به روزگارم اومد؟ عمه ت تا چند هفته سمتم نمیومد، میگفت از قیافه ت میترسم...
بعدم زد زیر خنده ...
این دوتا ورروجکای تو هم به عمهجان ماهرخشون رفتند... دارن ناز میکنن برات...
همه زدیم زیر خنده...
خداروشکر اقا کاوه تونست داداش رو آروم و وادار به خنده کنه...
ساعت ده شب نیلوفر از مامان و بابا و زنداداش عذرخواهی کرد و گفت
_سلاله دوباره تب کرده ، میترسم مثل دیشب تا صبح نخوابه و گریه کنه.
اینجوری همه تون رو بدخواب میکنه اگه ناراحت نمیشید امشب برم خونه ی خودمون بمونم.
من که از خدا خواسته دست راستم رو به نشانهی احترام روی سینهم قرار دادم
_لطف بزرگی میکنی اگه تشریف میبری...
دیشب تا صبح از صدای گریه ی این بچه نتونستم بخوابم.
من یکی خیلی خوشجالم میشم از رفتنتون.
بفرمایید تشریف ببرید با یه خداحافظی کوتاه نیلوفر و بچه هاش بهمراه همسر محجوب و موقرش راهی خونهی خودشون شدند.
تا آخرای شب عمهو آقا کاوه موندند... همین که عزم رفتن کردند مامان رو به عمه گفت
_ماهرخ جان اگه اذیت نمیشین امشب اینجا بخوابید، هم وجودتون دلگرمی مم و بچه هاست، هم اینکه چون شب اوله که نریمان خونه ست، نگران اینم که یوقت احتیاج به یه مرد پیدا کنیم ...
و این شد که عمه و همسر مهربونش موندند.
در طول سه روزی که داداش به خونه برگشته بود مدام میخوابید ...
ولی هروقت بیدار بود تا نگاهش به من میافتاد دیگه چشم ازم بر نمیداشت...
انگار که میخواد چیزی رو بهم بفهمونه...
اول فکر میکردم نسبت به همه همین واکنش رو داره اما وقتی دیگران هم تایید کردند دیگه مطمین شدم یه موضوع مهم در کاره...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷٠
به قلم #کهربا(ز_ک)
امروز سومین روزیه که از ترخیص داداش میگذره، به درخواست خودش خونه ما موندگار شدند
مامان و زنداداش مثل پروانه دورش میچرخن ...
نیما با سه روز تاخیر داره میاد عیادت داداشم.
ازش خیلی دلخورم چون همه ی فامیل و دوست و آشنا و همسایه برای عیادت به خونمون اومدن، ولی اون و خونواده ش نه،
و این برای من سرشکستگی محسوب میشه.
از شانس بد من و نیما، به محض ورودش یدفعه داداش خون دماغ شد و بعد حالش بدتر شد.
نفسهای سنگین و سرخی صورتش که به کبودی میزد....
خیلی بد بود همه شوکزده و هول شده یه طرف میدویدیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم خداروشکر اون ساعت نسرین خونه بود...
گفت احتمالا فشارش بالا رفته با فشارسنج بابا فشارش رو گرفت... روی ۲۱ بود... نسرین دستپاچه سریع یکی از قرصهایی که مواقع اورژانسی که فشار مامان یا بابا خیلی بالا میرفت رو ازمون خواست.
خیلی هول شده بودم... از طرفی گریه و جیغ نازنین زهرا که به طبعیت از اون خواهرش هم حالا شروع به گریه کرده بود روی اعصابم بود و از طرفی حال داداش
تندی دویدم به اشپزخونه و قرصی که خواسته بود براش بردم. یه قرص ژله ای که
با سر چاقو کمی سوراخش کرد و محتویات داخلش رو زیر زبون داداشم چکوند..
بعدم دوسه تا امپول که فقط میدونستم مربوط به فشاربالاست براش تزریق کرد...بعدا گفت یکی از اونها آرامبخش بوده... نسرین خیلی علاقه به رشته پرستاری داشت برای همین سه سال پیش در دورههای کمکهای اولیه و امدادرسانی هلال احمر شرکت کرده بود...
یکم که حال داداش بهتر شد تازه یاد بچه ها افتادم...
بمیرم برای نازنین زهرا... درست چند دقیقه قبل از بد شدن حال باباش روبهروی اون نشسته بود که اون اتفاق افتاد...
اون وخواهرش تازه دارن به شرایط پدرشون عادت میکنند ... خیلی گریه کرد طوری که اون همه آدم نتونسته بودیم آرومش کنیم...
نگاهم به مامان افتاد که با بغض و گریه داشت به بابا نگاه میکرد...
رنگ و روی بابا هم تعریفی نداشت...
طفلکی از وقتی قلبش رو عمل کرده تا خواست یکم نفس راحت بکشه یه چالش جدید براش پیش اومد فکر نکنم این قلب دیگه براش قلب بشه...
نیلوفر که تاحالا مشغول آروم کردن بچهها بود مشغول رسیدگی به بابا شد...
نسرین حال بابا خیلی بده... فشارش رو بگیرم؟
_آره زود باش...
نیما جلو اومد و دم گوشم گفت
_میخوای بچه ها رو حاضر کن ببریم پارکی... جایی... یکم هوا بخورن و بازی کنن... چند دقیقه از جو خونه دور باشن براشون خوبه....
پیشنهاد خوبی بود... ولی اول باید خیالم از بابا و مامان و داداشم راحت میشد...
_آره فکر خوبیه...ولی یذره صبر کن حال مامان و بابام و داداشم بهتر بشه بعدا میریم...
نسرین به بابا هم دوسه تا آمپول زد و یه قرص هم به خورد مامان داد...
مامان با بیحالی گفت یه سر به زینب بزنید،کجا رفت؟
یوقت حالش بد نشده باشه...
نیلوفر به اتاق رفت و بمحض ورودش ناله سر داد... تو چته عزیزم... نگرانی باعث شد تیز از جام بپرم و به اتاق برم زینب رو دیدم که یه گوشه بیحال افتاده و گریه میکنه...
وقتی تلاش من و نیلوفر رو برای آروم کردن خودش دید
آروم زمزمه
_من طاقت دیدن این حال نریمان رو ندارم... من عادت ندارم اون رو اینطوری بیمار و رنجور و افتاده ببینم... دلم داره آتیش میگیره... بمیرم براش چه زجری داره میکشه... بغضش کامل ترکید و نالههاش تبدیل به هق هق شد...
_تروخدا زنداداش ... توروخدا یواشتر الان داداشم صداتو میشنوه... اونم طاقت شنیدن گریههای تورو نداره... خودت میدونی جونش به جون تو و این دوتا بچه بنده...
نگاهم به دوتا دختر کوچولوی غمزده ی ناراحت کنار دستم افتاد...
اصلا کی اومدن که من متوجهشون نشدم؟
با بغض و ناراحتی مامانشون رو نگاه میکردند.
نیلوفر که دید تلاشش برا خوروندن آب به زینب بیفایدهست گفت
_توروخدا عزیزم بخاطر بچه ی تو شکمتم شده کمی همکاری کن... این آب رو بخور یکم حالت جا بیاد... زینب دهنش رو باز کرد و آب رو خورد.نسرین وارد شد و با دیدن حال زنداداش سراسیمه جلوش نشست.
تو چی شدی عزیز دلم... تو دیگه چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی ... تو که خیلی محکم و قوی بودی...
مامان که حالا او هم به جمعمون اضافه شده با بیحالی به دیوار تکیه داد و همونجا سرخورد و نشست
_ زنداداشت بارداره... به گمونم بچه ش پسره... اینموقعا نمیدونم خصلت بچه تو شکمه یا چیه که آدم خیلی ضعیف و شکننده و حتی ترسو میشه... خدا بخیر کنه این دورانم بگذره.
با بغضی که هر آن امکان ترکیدنش بود گفت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت43 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همه مسافرها برگشتن سمت من از روی صندلی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۷
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم، گوشی رو گذاشتم روی سکوت، صفحهش روشن شد. فهمیدم داره زنگ میخوره، شمارش غریب، جواب ندادم.
پیامک دادم به مرتضی که من دارم برمیگردم قم، گوشیم روشن شد نگاه کردم به صفحه گوشی، مرتضی است جواب اینو ندم برامددردسر میشه ، دکمه وصل رو زدم
بله ...
گفت چرا اینقدر زود برگشتی؟
بی حوصله جواب دادم
شما به بزرگیت ببخش من چنین اشتباهی کردم
این چه طرزه صحبت کردن نفهم
فحش و کشید به من گفت دستم بهت برسه ببین چیکارت کنم دختره بیشعور
زدم زیرگریه
_با توام دارم حرف میزنم
_بگو
چرا داری گریه میکنی؟مثل آدم بگو چی شده؟
از آگاهی رفتن خوابگاه برای نرگس تحقیق
اگاهی داره به وظیفهش عمل میکنه تو هم وقتی رسیدی به مجتمع آفتاب و مهتاب بزنگ منم میام میدون هفتاد و دو تن دنبالت
تا هفتاد و دو تن گریه کردم، از اتوبوس پیاده شدم، چشمم افتاد به مرتضی که تکیه داده بود به ماشینش و منتظر منه، رسیدم نزدیکش، سلام و احوالپرسی کردیم، نشستیم تو ماشینش، نگاهم افتاد به مرتضی چشمهاش پر اشکِ بهم گفت
الهام یه کم خود دار باش چرا اینقدر خودتو باختی
نرگس نیست شده، اداره آگاهی پاش اومده وسط ... میترسم مرده باشه
ان شاالله که طوریش نشده، میخوای برای اینکه دلت باز شه شب بریم رستوران مارال و البیک یه کم بازی کنی حالت بهتر شه
_نه منو ببر خوابگاه...
______________________
يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم .ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند : برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من ميآيند و اكنون در اطراف « طرق ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كردهاند برو به...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
این از حال این طفلکی...
اون از حال بچهم نریمان... اونم بابات...
اینم که از من...
صدای نیما که صدام میکرد باعث شد بایستم و بیرون برم
_نمیای بریم؟
بابا و داداشتم که خوابیدن...
باشه عزیزم الان بچه هارو میارم..فقط یهذره دیگه صبر کنی میام...
رو به مامان و بقیه گفتم شماهم استراحت کنید
من و نیما دخترا رو میبریم بیرون یکم بازیشون میدیم بعدا میایم...
زنداداش با خجالت و صدای ضعیف گفت
_ببخشید تروخدا... مامانم میخواست بچه هارو ببره من نذاشتم. گفتم جلوی چشم نریمان باشن برای روحیه ی اونم خوبه...
_خواهش میکنم عزیزم اتفاقا کار خوبی کردی...داداش چشمش به اینا که میفته انگار روح زندگی بهش دمیده میشه...
اما هرچی اصرار بچه ها کردم قبول نکردند باهام بیان.
تا نسرین گفت میخواین منم باهاتون بیام؟ تازه اونموقع بود که با خوشحالی بالا پایین میپریدند.
برگشتم سمتشون
_خدا شانس بده... دوساعته التماستون میکنم ناز میکنید حالا که قرار شد عمه نسرین بیاد رضایت دادید؟
خوبه من و عمو نیما نبریمتون؟
تنهایی با عمه برید ببینم تا کجا میتونه ببره شما دوتا وروجک رو؟
هردو ساکت بهم زل زدند...
نسرین که همزمان بلند میشد آماده بشه پرسید
مزاحمتون نیستم نهال؟ اقا نیما ناراحت نشه؟
_نه عزیزم چرا ناراحت؟
بعدم تو دلم گفتم اون از اینهمه احترامی که براش قائلی ناراحت میشه.
چندبار ازینکه خواهرام آقا نیما صداش زدند ناراحت شده... میگه من احساس غریبی میکنم وقتی اقا صدام میزنند.
همون نیما بهتره...
نگاهم به بچه ها افتاد که هنوز زل زدند به مامانشون...
دستشون رو گرفتم
_بیاین بریم پارک... اونجا بستنیهای خوشمزه ای داره... بعدم چشمکی زدم زود باشین دیگه...
نیلوفر که حالا لباس بچهها تو دستش بود جلو اومد
_تو برو پیش آقا نیما...بنده خدا تنهاست من حاضرشون میکنم
برگشتم پیش نیما
نیما کلافهوار پاش رو تکون میداد و به روبرو زل زده بود معلومه حسابی حوصله ش سررفته...
جلو رفتم
_نسرین هم قرار شد بیاد.
چهرهش تو هم شد...
احساس کردم پیشنهادی که برای بیرون بردن بچه ها داده فقط بهونه ای بود برای بردن من... و حالا اومدن نسرین ناراحتش کرد...
اروم دم گوشش گفتم
_چی شد یهو دمغ شدی؟
اتفاقا نسرین بیاد بهتره که...
بچه هارو مشغول میکنه و من و تو میریم میچرخیم باهم...
از حرفم بدش نیومد چون بوضوح میشه فهمید کلافگی ازش دور شد...
من هنوز حاضر نشدم
_عشقم یکم دیگه بشینی منم حاضر شدم... رفتم تو اتاق، بچه ها التماس مامانشون میکنند که اون هم بیاد...
دستشون رو گرفتم
_عشقای عمه... مامانتون حالش خوب نیست باید استراحت کنه وگرنه نمیتونه براتون نی نی کوچولوی خوشگل بیاره...
زودباشین لباس بپوشید بریم.
یه مانتو که باب میل داداشم و بابام باشه پوشیدم. آرایشمم خیلی ملایم کردم
تا ما برگردیم ممکنه داداش به هوش اومده باشه.
دوست ندارم تو این شرایطی که الان توش هست کاری که ناراحتش میکنه انجام بدم...
مامان بلند شد و بیرون رفت...
رفتم کنار نیلوفر نشستم تا کمکش کنم دخترارو حاضر کنیم...
همون لحظه نیما سرش رو داخل اتاق کرد ...
_نهال زود باشین دیگه یه ساعت دیگه هوا تاریک میشه...
از گوشه چشم میدیدم که خواهرام و زنداداشام دارن حجابشون رو درست میکنند...
یکی نیست بگه چرا عین چی سرتو میکنی تو اتاق...
نسرین چادر درآورده و شالش کاملا رفته عقب...
زنداداشم حجابش خیلی نامناسبه...
نیلوفرم روسری کامل از سرش افتاده بود...
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونوقت این بیشعور تکاپوی ادمای مقابلش رو برای درست کردم پوشش هاشون میبینه و عین چی هنوز ایستاده....
همونجور که بلند میشدم برگشتم و زل زدم به چشماش جلو رفتم و دستش رو گرفتم و با خودم به بیرون هدایت کردم...
صدای نیلوفر رو شنیدم
_عین چی سرشو میندازه میاد تو... انگار اومده طویله...
از حرف نیلوفر ناراحت شدم اما بهش حق میدادم ناراحت بشه...
رو به نیما با دلخوری گفتم
_هزاربار بهت نگفتم هروقت بجز من ومامان کس دیگه ای توی اتاق بود وارد نشو؟ وقتی مهمون داریم اونجا اتاق مختص خانمهاست ... نیما توروخدا یکم رعایت کن...
_خودت میگی مهمون...
الان خواهرات و زنداداشت مهمون این خونه ان؟
وای خدای من چرا این نمیتونه درک کنه...
پوفی از سر استیصال کشیدم
_وااای نیما ... ولش کن بعدا برات توضیح میدم...
نگاهش میگه ازم دلخوره
عصبی سر تکون داد
_نمیدونم چتونه شماها؟ من برم انگار بهتره...
یجوری رفتار میکنید انگار من از مریخ اومدم.
بعدم بدون خداحافظی راهش رو کشید و رفت
به در هال که رسید مامان با ظرف میوه از آشپزخونه خارج شد...
_عه اقا نیما تشریف میبری مادر؟ خیلی زحمت کشیدی... شرمنده پسرم از وقتی اومدی همه چیز بهم ریخت تازه برات میوه میاوردم...
نیما سمت مامان رفت یکم تعارفش کرد که هروقت کاری داشتید میتونید رو من حساب کنید و بعد هم گفت میره تو ماشین و منتظرمون میشه...
تو دلم گفتم...
هه... نیما همچین میگه رو من و کمکم حساب کنید که انگار نمیشناسمش.
همین الانم داشت با قهر میرفت تو رودرواسی تعارفات مامان کم اورد و گفت که میره تو ماشین...
اما برای من بد نشد...
چون اگه میرفت آبرومم پیش همه میرفت ...
نسرین که دست بچه ها تو دستش بود اومد پیشم...
نهال فک کنم نیما موهام رو دید من دیگه روم نمیشه باهاتون بیام... دخترا رو راضی کردم بدون من بیان...
بعدم با لحن دلخور و قاطع گفت...
به آقاتون یکم در مورد حریم شخصی توضیح بده...
انگار هیچی درموردش نمیدونه...
تو دلم گفتم : ای خواهر...دست رو دلم نذار که خونه... واقعنم که هیچی نمیدونه ...
با همین نفهمیش پدر من رو هم در اورده...
اما بیهیچ حرفی دست بچه ها رو گرفتم و با خودم به سمت حیاط بردم.
تا برسیم تو ماشین براشون توضیح دادم که پیش عمو نیما به حرفام گوش بدن
اما وقتی بیرون رسیدم اثری از نیما و ماشینش نبود...
یهو قلبم مچاله شد
نیما رفته بود...
حالا جواب این دوتا رو چی باید میدادم؟
بهشون قول پارک داده بودم...
با چه رویی برگردم خونه؟
تازه دارم میفهمم اون حرفایی که در مورد تفاوت فرهنگ میشنیدم یعنی چه...
خدایا باید چکار کنم؟
من عاشق نیمام اما این رفتارهاش بدجوری داره باعث اختلاف بینمون میشه...
البته هرچی فکر میکنم بیشترین قسمت اختلافاتمون مربوط به خونوادههامونه...
اگه قرار باشه برای زندگی بریم تهران، خیلی با خونوادههای هم در ارتباط نیستیم که دوباره بخواد مشکل پیش بیاد...
کم کم استرسی که به جونم افتاده از بین رفت...
بخاطر قولی که به این دوتا وروجک شیطون دادم مجبور شدم مسافت طولانی رو با پای پیاده طی کنیم.
هوا تا نیمساعت دیگ تاریک میشه، به این فکر میکنم کِی برسیم و تا کِی برگردیم؟
به میدون که رسیدیم چشمم مسجد صاحب الزمان خورد... یهو یه چیزی به ذهنم خطور کرد...
_بچهها میخواین بجای پارک بریم مسجد نماز بخونیم و برای بابا دعا کنیم تا زودتر خوب بشه؟
هردو پا به زمین میکوبیدند و میگفتند بریم پارک...
_خوشگلای عمه... نمیبینید باباتون مریض شده افتاده تو خونه؟
نمیخواین بابا مثل قبلا خوشگل بشه؟ سالم و سرحال بشه؟ بغلتون کنه و باهاتون بازی کنه؟ خودش شماهارو ببره پارک؟ نمیخواین رو کولش سوار بشین ؟
یهو نازنین فاطمه زد زیر گریه...
_من میخوام بابام دیگه ترسناک نباشه و باهام حرف بزنه بهم بگه خوشِل بابایی...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
خاستگار زیاد داشتم ولی من عاشق حسین بودم همسایه جدیدمون که وضع مالی خیلی خوبی داشتند،خونه شون حداقل پنج برابر خونه ما بود و ماشین شاسی بلند و خلاصه حسابی چشمم رو گرفته بود.برای همین اونقدر برای پسر اون خونواده دلبری کردم تا اینکه اومدند خاستگاریم... درست فردای خاستگاریم...
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
رمان جذاب و پرهیجان کابوس عشق💔
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۸
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رسیدم خوابگاه ...
همه غمگین بودن ...
رفتم تو اتاق دیدم ستایش و سهیلا نیستن اومدم پلههارو پایین گفتم بچهها این دو تا کجان؟
گفتن مامورا بردنشون، توروهم میخواستن؟
گفتم با ما چیکار دارن؟
مسئول خوابگاه گفت شماها هم اتاقی و دوستای نزدیکش بودید، میخوان سوال بپرسن تحقیق کنن بلکه این بچه رو پیدا کنن، خانوادهش دارن از نگرانی میمیرن
یک ربع نشد دیدم خانم مومن مسئول خوابگاه گفت الهام بهشون زنگ زدم اومدی حاضر شو ماشین دم در خوابگاهه ...
رفتم دم در دیدم یه سرباز یه درجه دار یه لباس شخصی با ماشین پلیس دم در خوابگام، اینقدر ترسیدم انگار میخواستن منو ببرن زندان
تا رسیدم خوابگاه مسئول خوابگاه زنگ زده بود به مامورا که این یکی دوستشم اومده ...
گفتم سلام
گفت سلام دخترم، بشین تو ماشین بریم اداره چند تا سوال بپرسیم و برگردیم
گفتم توروخدا با من کاری نداشته باشید آقا، زدم زیر گریه گفتم من میترسم
ماموره گفت دلت نمیخواد نیا، ما میخواهیم کمک کنیم دوستتونو پیدا کنید وگرنه حق داری نیای
وقتی دیدم اینجوری گفت، گفتم میایم و نشستم تو ماشین ...
رفتیم یه اداره و بعدم راهرو تو در تو، صدای بیسیم از اتاقها میومد، منو راهنمایی کردن سمت یه اتاق رفتم داخل دیدم ستایش و سهیلا و دو تا دختر دیگهم اونجان
سلام کردم گفتم سهیلا اینا کیان؟، گفت همکلاسیآشن
همه با غم نگاه هم میکردیم ...
آقایی پشت میز بود ...
گفت خانم شما آخرین بار کی نرگس رضایی رو دیدید؟
گفتم ببینید آقا آخرین بار صبح روزی بود که چهار تایی کلاس داشتیم چون دانشگاهآمون فرق میکرد اون با ما نیومد تاریخ دقیقشم این بود ... اما یه چی هست که میخوام بگم ...
سهیلا پرید وسط حرفم گفت الهام همه چیو قاطی نکنی ...
ستایش گفت الی حرف بیخود نزنی ...
مامورا از دم در و پشت سرم و پشت میز اومدن نزدیک م، گفتن چی میخواستی بگی؟
همه رو بیرون کردن ...
ماموره گفت یک جمله شما از دوستتون ما رو به دوستتون نزدیک میکنه، یه خانواده دارن میسوزن ...
گفتم چند وقت پیش اتفاقی برای سهیلا افتاد و به سهیلا تجاوز شد بخاطر دانشگاه و آبروش ترسیدیم شکایت کنیم و موضوع رو با چند نفر در میون گذاشتیم ... همه چیو گفتم فقط اونجاش که مرتضی اومده بود رو نگفتم که منو نگیرن، گفتم مادام ما رو تغقیب میکردن،الان مدتی هستدکه ترس و وحشت ما رو رها نمیکنه
ماموره گفت این اتفاق برای سهیلا خانم افتاد اصلا با کلانتری یا حراست دانشگاه درمیون نگذاشتید؟
زدم زیر گریه گفتم میترسیدیم، ولی شب دعوا که حمله کردن به اونا چهارتامون بودیم ...
سهیلا خودش شیشه ویترین مغازه بقالی رو شکست حتی دستش بخیه داره بخاطره همونه ...
ماموره دستشو کشید رو صورتش و سرشو گرفت ...
گفت بقالی کجاست ...
گفتم روبروی خیابون دانشگاه ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁