هدایت شده از کانال مسابقه گالری سید
بدون قرعه کشی#جایزه بگیرید🎁
مسابقه پُرجایزه و راحتیه😍
بدون سوال و جواب 😍
رایگان 😍
✨یک انگشتر به مبلغ 800 تومان و یک عدد حرز کبیر آقا امام جواد(ع) به سلیقه خودتان هدیه بگیرید✨
🌺برای شرکت در مسابقه در کانال گالری سید عضو شوید و از مدیر بنر بگیرید
✨جهت ثبت نام و اطلاعات
بیشتر وارد کانال بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/3080651034Cc1a849a1ce
✅کد159
خانم احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⛔️💢
تبلیغ اجباری همجنس گرایی وسط کلاس ریاضی😐
معلم توی کلاس ریاضی ویدئوی مربوط به تبلیغات همجنسگرایی پخش می کنه، وقتی بچه ها اعتراض می کنن تهدیدشون می کنه که اگر توجه نکنن مجبورشون میکنه که روز تعطیل هم بیان مدرسه.
حالا باز یه عده میگن توی اروپا بچههاشون رو هر طور که بخوان تربیت میکنند هیچ جا خالی از ایدئولوژی نیست.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما با شرایطی که زنداداش داره اصلا نمیدونیم چکار کنیم بهتره...
در نهایت تصمیم بر این شد که تا ترخیص داداش صبر کنیم روز اول بیاد خونه خودمون و تا شب خودش با مشورت زینب تصمیم بگیره کجا بمونن راحتتر هستند...
امروز در تدارک اماده کردن خونه هستیم اخه داداشم داره مرخص میشه و برمیگرده خونه...
هیچکدوم روی پاهامون بند نیستیم...
دم دمای غروب مامان و زینب که به همراه اقاکاوه و اقا جواد به تهران رفته بودند به خونه برگشتند.
داداش عزیزمم با امبولانس رسید...
خداروشکر تا حدودی از میزان فلج صورتش بهتره شده البته خیلی کم احتمالا تعداد جلسات خیلی زیادی برای فیزیوتراپی نیاز داشته باشه... اما مهمترین موضوعی که موجب ناراحتی و پریشونی همه مون شد این بود که نمیتونست حرف بزنه...
دکتر گفته بود بعد از یمدت خدب میشه اما زمانش مشخص نبود...
سمت چپ بدنش هم هنوز لمس بود...
البته دکتر گفته بود با انجام مداوم فیزوتزاپی مشکل حل خواهد شد...
بمیرم برای داداشم و بچه هاش..
دوتا دختراش که جون میداد براشون جلوش ایستادند اون دوتا زل زدند به داداشم وداداشم به اون دوتا...
اول نازنین فاطمه زد زیر گریه معلومه هنوز نتونسته مطمین بشه مرد مصدوم روبروش باباشه یا نه... کمی بعد هم نازنین زهرا...
معلومه هم دلشون میخواد برن بغلش و هم ازش میترسن... هم دلشون برای ادم روبرو میتپه و دلشون وجود او رو میطلبه و هم دلشون میخواد این ادم زودتر از این خونه بره...
کاملا از رفتار بچه ها میشه فهمید گیج شدند...
از حس و حال داداشم نگم که اشک از گوشه ی چشماش میچکه و کاری ازش بر نمیاد...
لبخندی که بروی بچه ها میزنه واقعا بچه هارو میترسونه.
بمیرم براش... چهره ی قشنگ و جذابش تبدیل شده به یه ادم غریبه ی ترسناک...
خدایا زودتر خوب شه و مثل سابق همون داداش خوش تیپ و با جذبه ی همیشگی بشه...
بمیرم برای احوال هرسه تاییشون..
داداش اول با دست راست براشون آغوش باز کرد اما وقتی دید بچه ها باهاش غریبگی میکنند دستش رو گذاشته روی صورتش تا گریه ش رو کسی نبینه..
تکون شونه هاش نشون دهنده ی گریه های شدیده..
آقا کاوه سریع خودش رو به داداش رسوند
_نریمان جان... داداش این چه کاریه...
دکتر گفته هیجان اصلا برات خوب نیست...
این روزام تموم میشه...
میدونی چند روز بیهوش روتخت بیمارستان افتاده بودی و خونواده ت میومدند بالای سرت؟
همونطور که اون روزا تموم شد این روزام به خیر و خوشی تموم میشه و میرن تو صفحات خاطرات ذهنمون...
یروز میشینیم برای هم تعریف میکنیم...
گریه نکن مرد... بچهها میترسند...
چندروزه ندیدنت...صورت کبود و آش و لاشی که از اون تصادف برا خودت درست کردی والا من رو هم میترسونه چه برسه به این دوتا طفل معصوم...
یادته یبار اوایل ازدواج با عمه ت افتاده بودم توی چاه؟ وچی به روزگارم اومد؟ عمه ت تا چند هفته سمتم نمیومد، میگفت از قیافه ت میترسم...
بعدم زد زیر خنده ...
این دوتا ورروجکای تو هم به عمهجان ماهرخشون رفتند... دارن ناز میکنن برات...
همه زدیم زیر خنده...
خداروشکر اقا کاوه تونست داداش رو آروم و وادار به خنده کنه...
ساعت ده شب نیلوفر از مامان و بابا و زنداداش عذرخواهی کرد و گفت
_سلاله دوباره تب کرده ، میترسم مثل دیشب تا صبح نخوابه و گریه کنه.
اینجوری همه تون رو بدخواب میکنه اگه ناراحت نمیشید امشب برم خونه ی خودمون بمونم.
من که از خدا خواسته دست راستم رو به نشانهی احترام روی سینهم قرار دادم
_لطف بزرگی میکنی اگه تشریف میبری...
دیشب تا صبح از صدای گریه ی این بچه نتونستم بخوابم.
من یکی خیلی خوشجالم میشم از رفتنتون.
بفرمایید تشریف ببرید با یه خداحافظی کوتاه نیلوفر و بچه هاش بهمراه همسر محجوب و موقرش راهی خونهی خودشون شدند.
تا آخرای شب عمهو آقا کاوه موندند... همین که عزم رفتن کردند مامان رو به عمه گفت
_ماهرخ جان اگه اذیت نمیشین امشب اینجا بخوابید، هم وجودتون دلگرمی مم و بچه هاست، هم اینکه چون شب اوله که نریمان خونه ست، نگران اینم که یوقت احتیاج به یه مرد پیدا کنیم ...
و این شد که عمه و همسر مهربونش موندند.
در طول سه روزی که داداش به خونه برگشته بود مدام میخوابید ...
ولی هروقت بیدار بود تا نگاهش به من میافتاد دیگه چشم ازم بر نمیداشت...
انگار که میخواد چیزی رو بهم بفهمونه...
اول فکر میکردم نسبت به همه همین واکنش رو داره اما وقتی دیگران هم تایید کردند دیگه مطمین شدم یه موضوع مهم در کاره...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷٠
به قلم #کهربا(ز_ک)
امروز سومین روزیه که از ترخیص داداش میگذره، به درخواست خودش خونه ما موندگار شدند
مامان و زنداداش مثل پروانه دورش میچرخن ...
نیما با سه روز تاخیر داره میاد عیادت داداشم.
ازش خیلی دلخورم چون همه ی فامیل و دوست و آشنا و همسایه برای عیادت به خونمون اومدن، ولی اون و خونواده ش نه،
و این برای من سرشکستگی محسوب میشه.
از شانس بد من و نیما، به محض ورودش یدفعه داداش خون دماغ شد و بعد حالش بدتر شد.
نفسهای سنگین و سرخی صورتش که به کبودی میزد....
خیلی بد بود همه شوکزده و هول شده یه طرف میدویدیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم خداروشکر اون ساعت نسرین خونه بود...
گفت احتمالا فشارش بالا رفته با فشارسنج بابا فشارش رو گرفت... روی ۲۱ بود... نسرین دستپاچه سریع یکی از قرصهایی که مواقع اورژانسی که فشار مامان یا بابا خیلی بالا میرفت رو ازمون خواست.
خیلی هول شده بودم... از طرفی گریه و جیغ نازنین زهرا که به طبعیت از اون خواهرش هم حالا شروع به گریه کرده بود روی اعصابم بود و از طرفی حال داداش
تندی دویدم به اشپزخونه و قرصی که خواسته بود براش بردم. یه قرص ژله ای که
با سر چاقو کمی سوراخش کرد و محتویات داخلش رو زیر زبون داداشم چکوند..
بعدم دوسه تا امپول که فقط میدونستم مربوط به فشاربالاست براش تزریق کرد...بعدا گفت یکی از اونها آرامبخش بوده... نسرین خیلی علاقه به رشته پرستاری داشت برای همین سه سال پیش در دورههای کمکهای اولیه و امدادرسانی هلال احمر شرکت کرده بود...
یکم که حال داداش بهتر شد تازه یاد بچه ها افتادم...
بمیرم برای نازنین زهرا... درست چند دقیقه قبل از بد شدن حال باباش روبهروی اون نشسته بود که اون اتفاق افتاد...
اون وخواهرش تازه دارن به شرایط پدرشون عادت میکنند ... خیلی گریه کرد طوری که اون همه آدم نتونسته بودیم آرومش کنیم...
نگاهم به مامان افتاد که با بغض و گریه داشت به بابا نگاه میکرد...
رنگ و روی بابا هم تعریفی نداشت...
طفلکی از وقتی قلبش رو عمل کرده تا خواست یکم نفس راحت بکشه یه چالش جدید براش پیش اومد فکر نکنم این قلب دیگه براش قلب بشه...
نیلوفر که تاحالا مشغول آروم کردن بچهها بود مشغول رسیدگی به بابا شد...
نسرین حال بابا خیلی بده... فشارش رو بگیرم؟
_آره زود باش...
نیما جلو اومد و دم گوشم گفت
_میخوای بچه ها رو حاضر کن ببریم پارکی... جایی... یکم هوا بخورن و بازی کنن... چند دقیقه از جو خونه دور باشن براشون خوبه....
پیشنهاد خوبی بود... ولی اول باید خیالم از بابا و مامان و داداشم راحت میشد...
_آره فکر خوبیه...ولی یذره صبر کن حال مامان و بابام و داداشم بهتر بشه بعدا میریم...
نسرین به بابا هم دوسه تا آمپول زد و یه قرص هم به خورد مامان داد...
مامان با بیحالی گفت یه سر به زینب بزنید،کجا رفت؟
یوقت حالش بد نشده باشه...
نیلوفر به اتاق رفت و بمحض ورودش ناله سر داد... تو چته عزیزم... نگرانی باعث شد تیز از جام بپرم و به اتاق برم زینب رو دیدم که یه گوشه بیحال افتاده و گریه میکنه...
وقتی تلاش من و نیلوفر رو برای آروم کردن خودش دید
آروم زمزمه
_من طاقت دیدن این حال نریمان رو ندارم... من عادت ندارم اون رو اینطوری بیمار و رنجور و افتاده ببینم... دلم داره آتیش میگیره... بمیرم براش چه زجری داره میکشه... بغضش کامل ترکید و نالههاش تبدیل به هق هق شد...
_تروخدا زنداداش ... توروخدا یواشتر الان داداشم صداتو میشنوه... اونم طاقت شنیدن گریههای تورو نداره... خودت میدونی جونش به جون تو و این دوتا بچه بنده...
نگاهم به دوتا دختر کوچولوی غمزده ی ناراحت کنار دستم افتاد...
اصلا کی اومدن که من متوجهشون نشدم؟
با بغض و ناراحتی مامانشون رو نگاه میکردند.
نیلوفر که دید تلاشش برا خوروندن آب به زینب بیفایدهست گفت
_توروخدا عزیزم بخاطر بچه ی تو شکمتم شده کمی همکاری کن... این آب رو بخور یکم حالت جا بیاد... زینب دهنش رو باز کرد و آب رو خورد.نسرین وارد شد و با دیدن حال زنداداش سراسیمه جلوش نشست.
تو چی شدی عزیز دلم... تو دیگه چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی ... تو که خیلی محکم و قوی بودی...
مامان که حالا او هم به جمعمون اضافه شده با بیحالی به دیوار تکیه داد و همونجا سرخورد و نشست
_ زنداداشت بارداره... به گمونم بچه ش پسره... اینموقعا نمیدونم خصلت بچه تو شکمه یا چیه که آدم خیلی ضعیف و شکننده و حتی ترسو میشه... خدا بخیر کنه این دورانم بگذره.
با بغضی که هر آن امکان ترکیدنش بود گفت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت43 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همه مسافرها برگشتن سمت من از روی صندلی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۷
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم، گوشی رو گذاشتم روی سکوت، صفحهش روشن شد. فهمیدم داره زنگ میخوره، شمارش غریب، جواب ندادم.
پیامک دادم به مرتضی که من دارم برمیگردم قم، گوشیم روشن شد نگاه کردم به صفحه گوشی، مرتضی است جواب اینو ندم برامددردسر میشه ، دکمه وصل رو زدم
بله ...
گفت چرا اینقدر زود برگشتی؟
بی حوصله جواب دادم
شما به بزرگیت ببخش من چنین اشتباهی کردم
این چه طرزه صحبت کردن نفهم
فحش و کشید به من گفت دستم بهت برسه ببین چیکارت کنم دختره بیشعور
زدم زیرگریه
_با توام دارم حرف میزنم
_بگو
چرا داری گریه میکنی؟مثل آدم بگو چی شده؟
از آگاهی رفتن خوابگاه برای نرگس تحقیق
اگاهی داره به وظیفهش عمل میکنه تو هم وقتی رسیدی به مجتمع آفتاب و مهتاب بزنگ منم میام میدون هفتاد و دو تن دنبالت
تا هفتاد و دو تن گریه کردم، از اتوبوس پیاده شدم، چشمم افتاد به مرتضی که تکیه داده بود به ماشینش و منتظر منه، رسیدم نزدیکش، سلام و احوالپرسی کردیم، نشستیم تو ماشینش، نگاهم افتاد به مرتضی چشمهاش پر اشکِ بهم گفت
الهام یه کم خود دار باش چرا اینقدر خودتو باختی
نرگس نیست شده، اداره آگاهی پاش اومده وسط ... میترسم مرده باشه
ان شاالله که طوریش نشده، میخوای برای اینکه دلت باز شه شب بریم رستوران مارال و البیک یه کم بازی کنی حالت بهتر شه
_نه منو ببر خوابگاه...
______________________
يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم .ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند : برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من ميآيند و اكنون در اطراف « طرق ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كردهاند برو به...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
این از حال این طفلکی...
اون از حال بچهم نریمان... اونم بابات...
اینم که از من...
صدای نیما که صدام میکرد باعث شد بایستم و بیرون برم
_نمیای بریم؟
بابا و داداشتم که خوابیدن...
باشه عزیزم الان بچه هارو میارم..فقط یهذره دیگه صبر کنی میام...
رو به مامان و بقیه گفتم شماهم استراحت کنید
من و نیما دخترا رو میبریم بیرون یکم بازیشون میدیم بعدا میایم...
زنداداش با خجالت و صدای ضعیف گفت
_ببخشید تروخدا... مامانم میخواست بچه هارو ببره من نذاشتم. گفتم جلوی چشم نریمان باشن برای روحیه ی اونم خوبه...
_خواهش میکنم عزیزم اتفاقا کار خوبی کردی...داداش چشمش به اینا که میفته انگار روح زندگی بهش دمیده میشه...
اما هرچی اصرار بچه ها کردم قبول نکردند باهام بیان.
تا نسرین گفت میخواین منم باهاتون بیام؟ تازه اونموقع بود که با خوشحالی بالا پایین میپریدند.
برگشتم سمتشون
_خدا شانس بده... دوساعته التماستون میکنم ناز میکنید حالا که قرار شد عمه نسرین بیاد رضایت دادید؟
خوبه من و عمو نیما نبریمتون؟
تنهایی با عمه برید ببینم تا کجا میتونه ببره شما دوتا وروجک رو؟
هردو ساکت بهم زل زدند...
نسرین که همزمان بلند میشد آماده بشه پرسید
مزاحمتون نیستم نهال؟ اقا نیما ناراحت نشه؟
_نه عزیزم چرا ناراحت؟
بعدم تو دلم گفتم اون از اینهمه احترامی که براش قائلی ناراحت میشه.
چندبار ازینکه خواهرام آقا نیما صداش زدند ناراحت شده... میگه من احساس غریبی میکنم وقتی اقا صدام میزنند.
همون نیما بهتره...
نگاهم به بچه ها افتاد که هنوز زل زدند به مامانشون...
دستشون رو گرفتم
_بیاین بریم پارک... اونجا بستنیهای خوشمزه ای داره... بعدم چشمکی زدم زود باشین دیگه...
نیلوفر که حالا لباس بچهها تو دستش بود جلو اومد
_تو برو پیش آقا نیما...بنده خدا تنهاست من حاضرشون میکنم
برگشتم پیش نیما
نیما کلافهوار پاش رو تکون میداد و به روبرو زل زده بود معلومه حسابی حوصله ش سررفته...
جلو رفتم
_نسرین هم قرار شد بیاد.
چهرهش تو هم شد...
احساس کردم پیشنهادی که برای بیرون بردن بچه ها داده فقط بهونه ای بود برای بردن من... و حالا اومدن نسرین ناراحتش کرد...
اروم دم گوشش گفتم
_چی شد یهو دمغ شدی؟
اتفاقا نسرین بیاد بهتره که...
بچه هارو مشغول میکنه و من و تو میریم میچرخیم باهم...
از حرفم بدش نیومد چون بوضوح میشه فهمید کلافگی ازش دور شد...
من هنوز حاضر نشدم
_عشقم یکم دیگه بشینی منم حاضر شدم... رفتم تو اتاق، بچه ها التماس مامانشون میکنند که اون هم بیاد...
دستشون رو گرفتم
_عشقای عمه... مامانتون حالش خوب نیست باید استراحت کنه وگرنه نمیتونه براتون نی نی کوچولوی خوشگل بیاره...
زودباشین لباس بپوشید بریم.
یه مانتو که باب میل داداشم و بابام باشه پوشیدم. آرایشمم خیلی ملایم کردم
تا ما برگردیم ممکنه داداش به هوش اومده باشه.
دوست ندارم تو این شرایطی که الان توش هست کاری که ناراحتش میکنه انجام بدم...
مامان بلند شد و بیرون رفت...
رفتم کنار نیلوفر نشستم تا کمکش کنم دخترارو حاضر کنیم...
همون لحظه نیما سرش رو داخل اتاق کرد ...
_نهال زود باشین دیگه یه ساعت دیگه هوا تاریک میشه...
از گوشه چشم میدیدم که خواهرام و زنداداشام دارن حجابشون رو درست میکنند...
یکی نیست بگه چرا عین چی سرتو میکنی تو اتاق...
نسرین چادر درآورده و شالش کاملا رفته عقب...
زنداداشم حجابش خیلی نامناسبه...
نیلوفرم روسری کامل از سرش افتاده بود...
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونوقت این بیشعور تکاپوی ادمای مقابلش رو برای درست کردم پوشش هاشون میبینه و عین چی هنوز ایستاده....
همونجور که بلند میشدم برگشتم و زل زدم به چشماش جلو رفتم و دستش رو گرفتم و با خودم به بیرون هدایت کردم...
صدای نیلوفر رو شنیدم
_عین چی سرشو میندازه میاد تو... انگار اومده طویله...
از حرف نیلوفر ناراحت شدم اما بهش حق میدادم ناراحت بشه...
رو به نیما با دلخوری گفتم
_هزاربار بهت نگفتم هروقت بجز من ومامان کس دیگه ای توی اتاق بود وارد نشو؟ وقتی مهمون داریم اونجا اتاق مختص خانمهاست ... نیما توروخدا یکم رعایت کن...
_خودت میگی مهمون...
الان خواهرات و زنداداشت مهمون این خونه ان؟
وای خدای من چرا این نمیتونه درک کنه...
پوفی از سر استیصال کشیدم
_وااای نیما ... ولش کن بعدا برات توضیح میدم...
نگاهش میگه ازم دلخوره
عصبی سر تکون داد
_نمیدونم چتونه شماها؟ من برم انگار بهتره...
یجوری رفتار میکنید انگار من از مریخ اومدم.
بعدم بدون خداحافظی راهش رو کشید و رفت
به در هال که رسید مامان با ظرف میوه از آشپزخونه خارج شد...
_عه اقا نیما تشریف میبری مادر؟ خیلی زحمت کشیدی... شرمنده پسرم از وقتی اومدی همه چیز بهم ریخت تازه برات میوه میاوردم...
نیما سمت مامان رفت یکم تعارفش کرد که هروقت کاری داشتید میتونید رو من حساب کنید و بعد هم گفت میره تو ماشین و منتظرمون میشه...
تو دلم گفتم...
هه... نیما همچین میگه رو من و کمکم حساب کنید که انگار نمیشناسمش.
همین الانم داشت با قهر میرفت تو رودرواسی تعارفات مامان کم اورد و گفت که میره تو ماشین...
اما برای من بد نشد...
چون اگه میرفت آبرومم پیش همه میرفت ...
نسرین که دست بچه ها تو دستش بود اومد پیشم...
نهال فک کنم نیما موهام رو دید من دیگه روم نمیشه باهاتون بیام... دخترا رو راضی کردم بدون من بیان...
بعدم با لحن دلخور و قاطع گفت...
به آقاتون یکم در مورد حریم شخصی توضیح بده...
انگار هیچی درموردش نمیدونه...
تو دلم گفتم : ای خواهر...دست رو دلم نذار که خونه... واقعنم که هیچی نمیدونه ...
با همین نفهمیش پدر من رو هم در اورده...
اما بیهیچ حرفی دست بچه ها رو گرفتم و با خودم به سمت حیاط بردم.
تا برسیم تو ماشین براشون توضیح دادم که پیش عمو نیما به حرفام گوش بدن
اما وقتی بیرون رسیدم اثری از نیما و ماشینش نبود...
یهو قلبم مچاله شد
نیما رفته بود...
حالا جواب این دوتا رو چی باید میدادم؟
بهشون قول پارک داده بودم...
با چه رویی برگردم خونه؟
تازه دارم میفهمم اون حرفایی که در مورد تفاوت فرهنگ میشنیدم یعنی چه...
خدایا باید چکار کنم؟
من عاشق نیمام اما این رفتارهاش بدجوری داره باعث اختلاف بینمون میشه...
البته هرچی فکر میکنم بیشترین قسمت اختلافاتمون مربوط به خونوادههامونه...
اگه قرار باشه برای زندگی بریم تهران، خیلی با خونوادههای هم در ارتباط نیستیم که دوباره بخواد مشکل پیش بیاد...
کم کم استرسی که به جونم افتاده از بین رفت...
بخاطر قولی که به این دوتا وروجک شیطون دادم مجبور شدم مسافت طولانی رو با پای پیاده طی کنیم.
هوا تا نیمساعت دیگ تاریک میشه، به این فکر میکنم کِی برسیم و تا کِی برگردیم؟
به میدون که رسیدیم چشمم مسجد صاحب الزمان خورد... یهو یه چیزی به ذهنم خطور کرد...
_بچهها میخواین بجای پارک بریم مسجد نماز بخونیم و برای بابا دعا کنیم تا زودتر خوب بشه؟
هردو پا به زمین میکوبیدند و میگفتند بریم پارک...
_خوشگلای عمه... نمیبینید باباتون مریض شده افتاده تو خونه؟
نمیخواین بابا مثل قبلا خوشگل بشه؟ سالم و سرحال بشه؟ بغلتون کنه و باهاتون بازی کنه؟ خودش شماهارو ببره پارک؟ نمیخواین رو کولش سوار بشین ؟
یهو نازنین فاطمه زد زیر گریه...
_من میخوام بابام دیگه ترسناک نباشه و باهام حرف بزنه بهم بگه خوشِل بابایی...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
خاستگار زیاد داشتم ولی من عاشق حسین بودم همسایه جدیدمون که وضع مالی خیلی خوبی داشتند،خونه شون حداقل پنج برابر خونه ما بود و ماشین شاسی بلند و خلاصه حسابی چشمم رو گرفته بود.برای همین اونقدر برای پسر اون خونواده دلبری کردم تا اینکه اومدند خاستگاریم... درست فردای خاستگاریم...
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
رمان جذاب و پرهیجان کابوس عشق💔
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۸
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رسیدم خوابگاه ...
همه غمگین بودن ...
رفتم تو اتاق دیدم ستایش و سهیلا نیستن اومدم پلههارو پایین گفتم بچهها این دو تا کجان؟
گفتن مامورا بردنشون، توروهم میخواستن؟
گفتم با ما چیکار دارن؟
مسئول خوابگاه گفت شماها هم اتاقی و دوستای نزدیکش بودید، میخوان سوال بپرسن تحقیق کنن بلکه این بچه رو پیدا کنن، خانوادهش دارن از نگرانی میمیرن
یک ربع نشد دیدم خانم مومن مسئول خوابگاه گفت الهام بهشون زنگ زدم اومدی حاضر شو ماشین دم در خوابگاهه ...
رفتم دم در دیدم یه سرباز یه درجه دار یه لباس شخصی با ماشین پلیس دم در خوابگام، اینقدر ترسیدم انگار میخواستن منو ببرن زندان
تا رسیدم خوابگاه مسئول خوابگاه زنگ زده بود به مامورا که این یکی دوستشم اومده ...
گفتم سلام
گفت سلام دخترم، بشین تو ماشین بریم اداره چند تا سوال بپرسیم و برگردیم
گفتم توروخدا با من کاری نداشته باشید آقا، زدم زیر گریه گفتم من میترسم
ماموره گفت دلت نمیخواد نیا، ما میخواهیم کمک کنیم دوستتونو پیدا کنید وگرنه حق داری نیای
وقتی دیدم اینجوری گفت، گفتم میایم و نشستم تو ماشین ...
رفتیم یه اداره و بعدم راهرو تو در تو، صدای بیسیم از اتاقها میومد، منو راهنمایی کردن سمت یه اتاق رفتم داخل دیدم ستایش و سهیلا و دو تا دختر دیگهم اونجان
سلام کردم گفتم سهیلا اینا کیان؟، گفت همکلاسیآشن
همه با غم نگاه هم میکردیم ...
آقایی پشت میز بود ...
گفت خانم شما آخرین بار کی نرگس رضایی رو دیدید؟
گفتم ببینید آقا آخرین بار صبح روزی بود که چهار تایی کلاس داشتیم چون دانشگاهآمون فرق میکرد اون با ما نیومد تاریخ دقیقشم این بود ... اما یه چی هست که میخوام بگم ...
سهیلا پرید وسط حرفم گفت الهام همه چیو قاطی نکنی ...
ستایش گفت الی حرف بیخود نزنی ...
مامورا از دم در و پشت سرم و پشت میز اومدن نزدیک م، گفتن چی میخواستی بگی؟
همه رو بیرون کردن ...
ماموره گفت یک جمله شما از دوستتون ما رو به دوستتون نزدیک میکنه، یه خانواده دارن میسوزن ...
گفتم چند وقت پیش اتفاقی برای سهیلا افتاد و به سهیلا تجاوز شد بخاطر دانشگاه و آبروش ترسیدیم شکایت کنیم و موضوع رو با چند نفر در میون گذاشتیم ... همه چیو گفتم فقط اونجاش که مرتضی اومده بود رو نگفتم که منو نگیرن، گفتم مادام ما رو تغقیب میکردن،الان مدتی هستدکه ترس و وحشت ما رو رها نمیکنه
ماموره گفت این اتفاق برای سهیلا خانم افتاد اصلا با کلانتری یا حراست دانشگاه درمیون نگذاشتید؟
زدم زیر گریه گفتم میترسیدیم، ولی شب دعوا که حمله کردن به اونا چهارتامون بودیم ...
سهیلا خودش شیشه ویترین مغازه بقالی رو شکست حتی دستش بخیه داره بخاطره همونه ...
ماموره دستشو کشید رو صورتش و سرشو گرفت ...
گفت بقالی کجاست ...
گفتم روبروی خیابون دانشگاه ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام داستانی که می خوام براتون بگم داستان زندگی خودمه، منِ فرزند شهید هستم، با چیزی که شماها در مورد خونوادهای شهدا شنید ید خیلی فرق داره، پدر من در دوران انقلاب توسط رژیم منحوس پهلوی به شهادت رسید، مادرم من رو بار دار بود که پدرم شهید شد، ومن هرگز دستهای گرم نوازشگر پدرم رو نچشیدم، وقتی به سن پانزده سالگی رسیدم، عموم من رو از مادر و پدرش که پدر بزرگ من باشه برای پسرش که ۲۱ سالش بود خواستگاری کرد، همه موافقت کردند و من رو به عقد پسر عموم در اوردن، شش ماه نامزد عقد کرده بودیم و بعد از اون رفتیم سر زندگیمون. دو سه ماه اول زندگیمون همسرم باهام مهربون بود، ولی بعدش بهانه گیریهاش شروع شد، و در اخر یه روز به خاطر اینکه غذا کمی شور شده بود...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
نازنین زهرا هم نگاه خواهرش میکرد...
معلومه حرفام نتیجه داده...
خوب پس بیاین بریم مسجد دیگه...
بریم یه عالمه دعا کنیم تا بابا خوب بشه...
_پارکم میریم؟
_یه روز دیگه میریم پارک... خوبه؟
هنوز مردد موندند که بیان مسجد یا نه...
برای اینکه کاملا از فکر پارک بیان بیرون گفتم
_بیاین اول بریم
با اشاره ی دستم ادامه دادم
_ اون مغازه...یکم خوراکی بخریم بعد بریم مسجد ... باشه...
بدون اینکه منتظر جواب بمونم به طرف سوپرمارکت رفتم و اون رو که دستشون تو دستام بود همراهم شدند...
کلی خوراکی براشون برداشتم ولی وقتی خواستم حساب کنم یادم افتاد کیف پولم توی اون یکی کیفم جا مونده...
متاسف و عصبانی از اینکه نیما اونجوری دم در قالم گذاشت و رفت در دل بهش ناسزا میگفتم.
نه روم میشه خوراکیهایی که خریدم رو پس بدم و نه جرات دارم به بچه ها بگم پول ندارم و نمیتونم خوراکیهارو پس بدم...
خدا هیچ کدوم از بندگانش رو در چنین شرایط و موقعیتی قرار نده...
خداروشکر گوشی همراهم رو جا نذاشتم...
جلوتر رفتم و خوراکی های تو دست خودم و بچههارو گذاشتم روی پیشخوان و رو به فروشنده گفتم
_ببخشید آقا لطفا اینارو حساب کنید ببینم هزینه ش چقدر میشه؟
من کارتم رو خونه جا گذاشتم اگه ممکنه یه شماره کارت بهم بدید با گوشی کارت به کارت کنم براتون.
یه کاغذ بهم داد که روش سه تا شماره کارت نوشته شده بود
_به شماره ی دومی میتونید واریز کنید...
صفحه ی گوشیم که حالا دستم بود رو روشن کردم
وارد برنامه شدم
اما اطلاعات روی کارت عابرم رو خوب حفظ نبودم. برای همین مدام اشتباه میزدم...
بچه ها کلافه گوشه ی مانتوم رو میکشیدند
_ عمه بریم دیگه... خسته شدیم...بریم...
_باشه عمه ... یلحظه صبر کنید الان میریم...
از شانس بد من دم غروبه و رفت و آمد زیاد و بخاطر حضور مشتریها حسابی شلوغ شده.
مرد فروشنده با کلافگی گفت
_خانم اگه پول ندارید مهمون من...بفرمایید...
تا شما پول رو واریز کنی کلی مشتری باید معطل بمونه...
برید بیرون و همونجا کارتون رو انجام بدید...
خجالتزده به ادمایی که بعضیاشون حالا بهم زل زده بودند ببخشید زیر لبی گفتم و همراه بچه ها بیرون رفتم...
دیگه یه کم مونده بود اشکم در بیاد
فکری به ذهنم خطور کرد
سریع شماره ی نسرین رو گرفتم... بعد از چند بوق بالاخره جواب داد
_الو نسرین جان یه زحمت برات دارم...
عزیزم کیف پولم توی کیف عسلیمه... همون که زنجیر طلایی داره... برو برش دار یکی از کارتهام رو از توش در بیار ... من یه شماره کارت برات اس ام اس میکنم خیلی زود مبلغی که میگم رو برام کارت به کارت کن... بعدم عکس تراکنش رو توی واتساپ برام بفرست...
اطلاعات روی کارتهام رو فراموش کردم نتدنستم خودم واریز کنم...
_باشه... شماره و مبلغ رو برام بفرست.
کاری که گفت انجام دادم.
منتظر پیامک بانک بودم اما هرچی منتظر موندم خبری نشد... شاید کیفم رو پیدا نکرده ... تا خواستم دوباره بهش زنگ بزنم
خودش زنگ زد...
_الو نسرین پیدا نمیکنی کیفم رو...
_نهال... با کارت خودم برات واریز زدم... عکس تراکنش هم فرستادم...
_باشه ممنون...
سریع وارد پیامرسان شدم...
دوباره دست بچه هارو گرفتم و وارد سوپری شدیم...
گوشی رو مقابل فروشنده گرفتم ...
اقا مبلغ رو واریز کردم اینم تراکنش...
بدون اینکه نگاهی بندازه گفت
_ممنون... درحالیکه با دست در خروج رو نشون میداد
_گفتم که مهمون من... بفرمایید...
از رفتارش خیلی ناراحت شدم
از طرفی دلخوری و عصبانیت از دست نیما و کلافه از معطل شدنم در اینجا...
بچه ها حسابی خسته شدند...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
بیشتر از نیمساعته که از ورودمون به این سوپرمارکت میگذره و دیگه اذان شده...
بخاطر بچه ها نمیتونم تند راه برم...
_قربونتون برم خوشگلای من...
زود باشین بریم مسجد الان نماز شروع میشه...
وارد مسجد شدیم هنوز تا شروع شدن نماز وقت داریم...
خانمها یکی یکی وارد میشدند... سمت کمدی که حاوی چادر نماز بود رفتم اما چیزی توش نبود... یه مهر برای خودم برداشتم که دخترا ازم مهر خواستند.
به هرکدومشون یه مهر دادم و در ردیف اخر به نماز ایستادیم ...قبل از شروع نماز بهشون سپردم از صف خارج نشن و از پیشم جایی نرن.
نماز مغرب و عشا رو خوندیم...
دخترا به زیبایی نماز میخوندند...حیف که خودم سرنمازم و نمیتونم نگاهشون کنم...
امروز سه شنبه ست مطمئنا دعای توسل برگزار میشه.
خوراکیهایی که خریده بودم جلوی بچه ها گذاشتم... نازنینای قشنگم بیاین خوراکیاتون رو بخورین تا منم دعا بخونم...
خیلی وقته در اینطور مراسم شرکت نکردم.
با احساس شرمی که بخاطر ترک نمازهام سراغم اومده... ته دلم رو خالی میکنه ...با خودم زمزمه میکنم تو به چه رویی اومدی مسجد و نماز میخونی...
همینکه مداح شروع به خوندن کرد دخترا کنارم نشستند و با معصومیت خاصی دستهاشون رو بالا گرفتند، گاهی با شیرین زبونی در مورد درد دلهاشون با خدا صحبت میکردند... و گاهی همراه جمع
یا وجیه عنداالله سر میدادند...
بیشتر خانما با لبخند و نگاه تحسین برانگیز بهمون زل زده بودند.
بعد از اتمام مراسم دعا به بچه ها گفتم
_قشنگای من زود باشید بریم... خیلی داره دیر میشه...
اما بچهها دست بردار نبودند و نوبتی در مورد دعاهایی که کرده بودند حرف میزدند...
یکی از خانمها با لبخندی روی لب و همینجور که نگاهش رو به دخترا دوخته بود پیشمون اومد
_وای چه دخترای نازی...
ماشاالله ... هزار اللهاکبر ... هزارماشاالله
چقدر شما دوتا ناز و قشنگ دعا میخوندید... کیف کردم...
بعدم دست تو کیفش کرد و دوجفت گیره موی صورتی خوشگل بیرون آورد و به هرکدوم یه جفت گیره مو داد...
تشکر کردم
_خواهش میکنم عزیزجان
من همیشه ازینجور وسایل کوچولو تو کیفم دارم تا هروقت تو مسجد و هیئت دختر بچه های مامانی میبینم بهشون تقدیم کنم...
این بچهها ذخائر دین و امت اسلام هستند...
خیلی خوبه که با خودتون به مسجد میارینشون...
از وجنات و رفتارهاشون معلومه بچه مسجدی هستند و با این محیط مانوسند ...
_راستش من عمه شونم... بله درست میگید برادرم و خانمش زیاد به مسجد و اماکن مذهبی میرن برای همین بچهها خیلی خوب ارتباط میگیرن...
_مسیرتون کدوم طرفه؟ اگه تنها هستید و وسیله ندارید خیلی دوست دارم کمی بیشتر باهم باشیم اگه منزلتون تو همین محله ست خوشحال میشم برسونمتون...
_ممنونم بله تنها اومدیم...
راستش خونمون نرسیده به چهارراه علوی هست...
خوب پس هم مسیریم منم از اونجا رد میشم...
دفترم همین اطرافه گاهی که وقت اذان تعطیل میکنم برای اینکه نماز اول وقت رو از دست ندم میام مسجد...
بفرمایید بریم ...
دست بچههارو گرفتم وهمراه اون خانم از مسجد خارج شدیم یه کوچه رد کردیم تا به ماشینش رسیدیم...
اونم چه ماشینی... یه پراید درب و داغون به رنگ مشکی...
دزدگیر زد و تعارفم کرد که بشینم.
در عقب ماشین رو باز کردم و بچه ها صندلی عقب نشوندم وخودم روی صندلی جلو جا گرفتم...
راه افتاد...بین راه کمی در مورد خودش گفت:
اسمم سوسنه، سوسن برهانی
_ شش ساله که ازدواج کردم، با وجود علاقه ی زیادی که من وهمسرم به بچه داشتیم متاسفانه هنوز خدا بهمون بچه نداده... منم دلم ضعف میره برای بچه ... برای همین همیشه گیره مو و خوراکی و بدلیجات بچگونه تو کیفم دارم تا وقتی دخترای نازی مثل این دوتا فرشته میبینم بهشون بدم... بعدم دستش رو روی دستم گذاشت با کمی فشار گفت دعا کن خدا من رو هم قابل بدونه و بهم ۴ تا بچه ی سالم و صالح بده...
دلم میخواد سرباز امام زمانی تحویل اجتماع بدم...
با لبخند گفتم
_دقیقا مدل زنداداشم و داداشم حرف میزنید اونام همیشه همینو میگن...
ان شاالله هرچی از خدا میخواین بهتون بده
_گفتی خونتون قبل از میدونه... من که ادرس دقیقتون رو نمیدونم خودت حواست باشه رد نکنیم ...
چه زود پنج دقیقه گذشت...
_ممنونم کنار اون کوچه نگهدارید لطفا...
جلوی کوچه مون ترمز کرد...
وقتی پیاده میشدم پرسیدم
_اومممم ... یادم رفت بپرسم دفتر چی دارید شما؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه از درس و کتاب فراری بودم دوست داشتم زودتر از شرشون خلاص بشم برای همین به ازدواج فکر میکردم.
پدرومادرم انتخاب رو به عهده خودم گذاشتند درسته از محمد خوشم اومده بود اما اولویت اولم فرار از درس و دانشگاه و درس خوندن بود...بعد از ازدواج با محمد زندگی خوبی رو تجربه میکردم که اون اتفاق شوم افتاد. یروز...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۹
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مامورا رفتن ...
ما موندیم اونجا برامون آب آوردن ...
سهیلا گفت کار خودتو کردی؟
گفتم من چیزی نگفتم
گفت الهام حرفی بزنی اخراج میشیم همهمون
گفتم سهیلا چرا اخراج شیم؟، مگه ما چیکار کردیم؟
یه مامور از پشت پیشخوان اومد بیرون ... ما فکر میکردیم تنهاییم ... همه با تعجب نگاش کردیم
رو کرد به همهمون گفت دوستتون مفقود شده شما بفکره این هستید که اخراج نشید؟، انسان نیستید؟، یه عالمی رو بازی میدید حرف نمیزنید حداقل ما یه سرنخ پیدا کنیم بعد با این جملات بچهگونه خودتونو توجیح میکنید؟، وقتی صداشو برد بالا گفتم الانااست مارو بندازه زندان
مامورا برگشتن، سه تا پسر رو دستبند به دست اوردن، مامور رو کرد به سهیلا و گفت
اینها رو میشناسی؟
سهیلا از جاش بلند شدو رفت جلوی یکی از پسرها ایستلد و محکم خوابوند تو صورتش
من رو به مامور گفتم
آقا این دو تا با یکی دیگه با پراید ما رو تعقیب میکردن
آقای رو به ما گفت
شما میتونید برید
نه، ما هم میخواهیم باشیم
ماموره گفت خانم فیلم زیاد میبینی؟، بیا برو بیرون بزار کارمونو کنیم
ما اومدیم بیرون آژانس گرفتیم برگشتیم خوابگاه..
__________________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و مریم دوستان صمیمی بودیم که خیلی بهم علاقه داشتیم اما مریم یه نقطه ضعف داشت خیلی حسود ودروغگو و اهل تعمت بود ولی ازونجایی که دوست دیگه ای نداشتم با حفظ فاصله به رفاقتم ادامه دادم یه روز خالم گفت که میخواد مریم رو برای پسرش خواستگاری کنه. مونده بودم درمورد این ویژگی مریم به خالم چیزی بگم یا نه که به پیشنهاد مامانم همه چی رو به خاله گفتم: اما خودم متوجه شدم خاله حرفمو جدی نگرفته، بعدا به مامانم گفته بود زهرا نسبت به مریم حسودیش شده وبا تهمت به اون میخواست اونو از چشمم بندازه..مامانم با دلخوری گفته بود...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_دفتر مشاوره و روانشناسی
داخل کوچه ی کنار مسجد...خوشبختانه همسایه ی مسجدم ...
این بار کاملا خندید...
تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم...
همین که خواستم در رو ببندم یه کارت ویزیت مقابلم گرفت
_عزیز جان اینم آدرس و شماره دفتر و موبایل من... نمیدونم چرا مهرت به دلم نشسته...
وقت کردی یه سر بهم بزن یا زنگ بزن صحبت کنیم...
البته نه بعنوان مراجع...
امیدوارم هیچوقت نیاز به مشاوره پیدا نکنی ...
بعنوان یه دوست یا خواهر ...
اخه من خواهر ندارم...
اصلا به هردلیلی دوست داشتی زنگ بزن
خوشحال میشم صدات رو بشنوم..
کارت رو ازش گرفتم و با گفتن شب بخیر خداحافظی کردم...
با بچه ها وارد خونه شدیم...کارت هنوز توی دستم بود نگاهش کردم
مشاور و درمانگر خانم سوسن برهانی انداختمش تو کیفم...
نگاهی به ساعتم انداختم سه ساعت و نیمه که از خونه خارج شدیم...
دخترا دوان دوان وارد خونه شدند...
وقتی پشت سرشون داخل رفتم مقابل باباشون ایستاده بودند، کمی به باباشون نگاه کردند...
با بغض اومدند پیشم...
نازنین فاطمه لب ورچید رنگ سفید بلوری صورتش صورتی شده بود ... اشکای تیله ای ریز دونه دونه از چشماش سرازیر شدند
میان بغض و گریه گفت
_عمه بابام که خوب نشده...
نازنین زهرا هم که به گریه افتاده باصورتی سرختر از خواهرش مامانش رو صدا میزد و همراه هق هق گریه میگفت
_مامان منم برای بابا دعا کردم ولی خوب نشده...
داداش که نمیدونم با ورود ما بیدار شده یا بیدار بود هاج و واج نگاهم میکرد...
بمیرم برای داداشم از اون هیکل درشت و قد بلند و ابهت مردونه و زیبایی و جذابیت هیچی براش نمونده...
اول کنار بابا که بهت زده و ساکت نگاهم میکرد رفتم..
_سلام باباجونم خوبی؟
ماشاالله از وقتی داداش اومده خیلی حالت بهتره هاااا...
با بچه ها رفته بودیم مسجد جات خالی مراسم دعای توسل بود برای شما و داداش خیلی دعا کردیم...
اشک تو چشمای بابا حلقه زد... لبخند روی لبهاش نشست...
دستش رو فشردم
بابا من برم لباس عوض کنم میام.
نگاهی به داداش کردم چشم دوخته بود بهم...
دیدن حال و روز داداش قلبم رو به درد میاورد...
بغض به گلوم فشار چنگ میزد...اما مهارش کردم...
کنار رختخوابش نشستم
_سلام داداش جونم...
با دخترات رفتم مسجد صاحب الزمان ...
نمیدونی چه قشنگ برات دعا میکردند...دعای توسل هم بود
یا وجیه عنداالله رو همچین فریاد میزدند که همه خانما با ذوق نگاهشون میکردند...
یه قطره اشک از چشماش فرو ریخت ...
سر خورد و تا ریشهاش پایین اومد و بین اونها گم شد...
دست بردم و پاکشون کردم...
قطره اشک بعدی چکید...
معلومه بزور داره تحمل میکنه تا هق نزنه چون شونه هاش به ارومی تکون میخورن
بغضم ترکید..
طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم...
با دست پاکش کردم و با گریه گفتم...
_داداش من تو رو با جذبه وپرقدرت میخوام.
الهی بمیرم و اشکتو نبینم...
تکیه گاهم شونه های توعه ...
بمیرم و نبینم این روزا رو...
انشاالله به همین زودی حالت خوب خوب میشه خودت دختراتو میبری مسجد...
سوار دوشت میکنی وتو خونه هواپیما بازی میکنی...
به زودی سرحال میشی و همش به من گیر میدی...
بعدم پاشدم مانتومو نشون دادم و به شوخی گفتم مثلا بگی این چه مانتوییه که پوشیدی؟
دوباره نشستم و گفتم
دلم برای دعواهات تنگ شده...
تو خوب شو هرچقدر خواستی بهم گیر بده دعوام کن اصلا کتکم بزن...
دستش رو تو دستام گرفتم و گذاشتم روی گونه م
اصلا هرچقدر دوست داشتی بزن تو گوشم...
اگه میخوای خوب بشی باید جون بگیری...
فکر و خیال و غصه رو فراموش کن ... به خاطر دختراتم شده سعی کن زود خوب بشی...
آقا جواد میگفت دکترت گفته باید خوب تقویت بشی و از هفته ی دیگه بری فیزیوتراپی برای صورتت ...
دخترات برات دعا کردند...
قبول کن که دیگه همه چی تمومه و خدا شفای کامل روزیت میکنه...
از جام بلند شدم نگاهی به بابا کردم اونم اشک میریخت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان که تو چارچوب در اشپزخونه نگاهم میکرد جلو اومد و گفت
_واقعا رفته بودید مسجد؟
_آره مامان این وروجکا ی جوری دعا میکردند که دلم روشنه همه چی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنید درست میشه...
مامان بغلم کرد و بوسه های محکم از گونه م گرفت...
_الهی خدا از دهنت بشنوه...
قربون دهنت عزیز مادر...
چرا که نه...
الحمدلله خدا همیشه هوامون رو داشته بعد از اینم داره...
برو ببین زن داداشت بیدار شده؟ از وقتی تو رفتی خوابیده...
بعدم با اشاره به بابا و داداش گفت
_این دوتا آرامبخش زدند اون بنده خدا تخت خوابیده...
البته بدم نیست بیشتر بخوابه چندشبه که اصلا نخوابیده...
بعدم طوری که فقط من بفهمم
ادامه داد
_طفلمی با شکم گرسنه خوابیده میترسم یوقت دوباره ضعف کنه...
ببین اگه بیداره غذاش رو بذارم تو سینی ببر براش بخوره...
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم.
نیلوفر سر سجاده بود و نسرین مشغول ورق زدن جزوه هاش...دخترا جلوش نشسته بودند و با خودکارهایی که دستشون بود کاغذهایی که احتمالا نسرین بهشون داده رو خطخطی میکردند...
ولی زن داداش هنوز خواب بود...
نسرین با دیدن من نگاه از جزوه هاش گرفت...
_نیما به خونه زنگ زد
گفت هرچی موبایلتو گرفته جواب ندادی...
مگه با هم نبودید؟
چی باید جواب میدادم؟
_نه... موقع رفتن... یکی بهش زنگ زد اونم گفت باید بره...
منم چون به بچه ها قول پارک داده بودم بردمشون مسجد و بعد از مراسم دعای توسل برگشتیم...
از جاش بلند شد و اومد طرفم دستم رو گرفت کشوند طرف کمد نگاه بچه ها کرد وقتی مطمین شد حواسشون به ما نیست گفت
_نهال تو به اینا قول پارک دادی بعد بردیشون مسجد؟
بدقولی که کردی بجای اینکه به قولت عمل کنی بردی مسجد که از اونجا دلزده بشن؟
_اتفاقا خیلیم بهشون خوش گذشت...
کلی براشون خوراکی خریدم...
رو کردم به دخترا
_ بچه ها کیسه ی خوراکیاتون کو؟
نازنین زهرا بلند شد گفت دست من بود توی ماشین اون خانمه که دوستت بود جا موند...
_ای بابا ...
اشکال نداره...
هردو بلند شدن که برن سراغ مامانشون...
نسرین مداخله کردو مانع بیدار کردن زینب شد...
_مامان روبیدار نکنید عمه بذارید بخوابه...
اگرم کاری داشتید به من و عمه نهال و عمه نیلوفر بگید ....خوب...
_من خوراکی میخوام...
بریم پارک بازی کنیم. بستنی خوشمزهام بخوریم...
نسرین نگاه دلخورش رو بهم داد...
_بفرما تحویل بگیر...
تو نمیدونی بچه ها محاله قولی که بهشون میدی روفراموش کنند؟
_من چه میدونستم آخه...
_تعجب میکنم خودت این اخلاق رو از بچگی داشتی و با اینکه بدقولترین آدمی هستی تا به حال به عمرم دیدم اما محاله از قولی که دیگران بهت دادن بگذری....
اونوقت میگی نمیدونستم یادشون میمونه...
کلافه گفتم
_خب حالا میگی چکار کنم؟
سری به تاسف تکون داد..
رو به نیلوفر که سجاده رو جمع میکرد...
_نیلوفر، آقا جواد کی میاد دنبالت؟ بچه هارم میاره؟ اگه میتونستید یه ربع این دوتا بچه رو میبردین پارک بازی کنند..
گناه دارن طفلکیا...
نیلوفر نگاه دلخوری بهم انداخت و رو به نسرین گفت:
_کم مونده که برسه...
قراربود اول بیاد اینجا دنبال من، بعد بریم بچههارو از خونه مادرشوهرم برداریم و بریم خونه مون...
عیب نداره هروقت اومد این دوتارم برمیداریم میریم دنبال بچه ها همهشون رو میبریم پارک سر کوچهی مادرشوهرم یکم بازی کنند بعدش این وروجکارو میاریم تحویلتون میدیم و میریم خونمون... خوبه؟
_نهال فردا من شاید نتونم زودتر از ساعت ده بیام...حواست به مامان باشه... ی خورده کمتر برو اینور و اونور...
این یکی دوماهم دندون رو جیگر بذار تموم میشه بالاخره...
اصلا از لحنش خوشم نیومد ولی حال و حوصله ی کل کل کردن باهاش نداشتم...
...
خیلی خوابم میومد...نمیدونم چرا ی لحظه فکر کردم وقت خوابه
نگاه معنی داری بهش کردم و رفتم سمت کمد لباسام... مانتو وشالم رو در آوردم و لباس خونگی پوشیدم... رختخوابم رو برداشتم و وقتی گذاشتمش روی زمین تازه یادم افتاد هنوز سر شبه...
نسرین متعجب نگاهم میکرد... لبخندی زدم
_خیلی خستهم حواسم نیست سرشبه...
لبخندی به حواسپرتیم زد...
خداروشکر نیلوفر بیرون رفته و متوجه این سوتیم نشد وگرنه یه چیزی بهم میگفت...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرا
🌺
🌺🌟
🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟?
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۵ به قلم #ک
?🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵٠
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خانواده نرگس اومده بودن خوابگاه و دعوا میکردن و جیغ و سر و صدا که مسئولیت دختر ما با شما بوده، کجاست؟
مسئول خوابگاه خانم مومنی گفت اینجا خوابگاه خصوصیه من بالای پنجاه نفر دانشجو دارم مگه من حق دارم بپرسم کجا میرن و میان؟، بعد دختراتون مگه به من میگن؟
تا مارو دید گفت همینا، من امروز فهمیدم نزدیک یک ماه پیش چه بلایی سرش اومده ولی من الان باید بشنوم، یدفعه داد زد گفت بیاید تو باهاتون کاردارم ...
ستایش گفت یا خدا الهام الان میزنگه حراست
گفتم بزنگه
سهیلا گفت من نمیام، من خجالت میکشیم بدو بدو پله ها رو گرفت رفت بالا
رفتیم نشستیم جلو خانواده نرگس کلی سرزنشمون کرد 😔 دعوامون کرد بعدم گفت باید اتاقاتونو عوض کنید گفتم خانم مومنی من از این خوابگاه میرم ...
گفت نمیخواد بری، تو جایی میری که من میگم ...
رو کرد به خانواده نرگس گفت دختر شمام مثل اینا، یه زبون دارن یه بچه زبون ... تلفن شوهر نرگس زنگ خورده بود و داشت حرف میزد یدفعه نشست و دستاشو گرفت لایه سرش ...
همه بهت زده نگاش میکردیم، مادر نرگس گفت دق مرگم نکنیآ بگو چی شده ...
شوهر نرگس زد زیر گریه ...
مادر نرگس جیغ میزد ...
من خیلی ترسیده بودم ...
گفتم چی شده؟؟
گفت پاشید برید اداره آگاهی ... گفتم ما هم میایم، خانم مومن گفت لازم نکرده تشریف ببرید داخل ...
شوهر نرگس رو به خانم مومنی گفت سه تاشونم باید بیان اداره آگاهی ...
گفتم مارو چرا؟
خانم مومن گفت مگه نمیخواستی برید حالا میگی چرا؟
گفتم به دلخواه خودم نه به زور اونها
سهیلا رو از پشت بلندگو صدا کرد، سهیلا اومد تو راه پله پایین نیومد گفت ولم کنید
گفتم سهیلا بیا بریم آگاهی یه خبری شده ...
سهیلا بدو بدو لباش پوشید تو یه ماشین جا نمیشدیم ستایش ماشین رو از پارکینگ درآورد پشت ماشین خانواده نرگس رفتیم داخل آگاهی ...
۱۳ نفر اونجا بودن ...
رو کرد به ما چهار نفر گفت کدوماشونو دیدید؟
سهیلا رفت جلو یه سیلی زد تو صورت یکیشون گفت یادته چقدر التماست کردم گفتم من دوشیزهم ...
پسره گریه میکرد گفت من گوه خوردم ...
سهیلا جیغ زد گفت خفه شو، با دست دونه دونه نشون داد گفت این پنج نفر به من ت*ج*ا*و*ز کردن بقیه رو نمیشناسم ...
گفتم آقای پلیس اون ۳ تا که سهیلا نمیشناسه با پراید همهش مارو بعد از جریان دعوا تعقیب میکردن ...
گفت برید بیرون ...
یه ون اومد، دو تا الگانس، رو در یکیشون نوشته بود جرایم جنایی ...
گفتم سهیلا اینو ببین ...
گفت سوار شید ...
سوار ون شدیم و نیم ساعتی شایدم بیشتر تو مسیر بودیم گفتن وایسید
یکی از پسرا پیاده شد همه دنبال اون میرفتن، ده دقیقه راه رفتیم میدونستم داره دروغ میگه کثافت
یدفعه گفت جناب سروان اینجا آتیشش زدیم انداختیمش زیر قطار
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دستشو برد زیر شالم و موهامو گرفت و از پشت انداختشون بیرون
تند برگشتم و متعجب ازش پرسیدم
--چیکار میکنی آراد؟؟؟؟!!!!
با لبخندی که به لباش بود گفت
--نمیخوام جلو دوستای بابام آبروریزی پیش بیاد
پرسشی نگاهش کردم و متعجب لب زدم
--یعنی چی!!!؟؟؟
اگه من حجاب داشته باشم آبروت میره هااان!!!؟؟؟؟
کلافه دستی به موهاش کشید و لب زد
--همتا سربه سرم نذار .... نمیخوام تو مهمونی تنها عروس خانواده مقدم رو به چشم یه امل ببینن ♨️♨️♨️📛📛
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
رمان زیبای کابوس عشق💔
به دختران جوان توصیه میکنم حتما این رمان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان سرش رو داخل اتاق کرد و دلخور رو بهم گفت
_خوبه آدم تورو بفرسته دنبال قابله برای زائو...
با این حواس پرتت زائو و بچهشو به کشتن میدی...
عه مامان از کجا متوجه این سوتی شده؟
اما وقتی جلو اومد و نگاهی به زینب انداخت تازه یادم اومد من رو فرستاده تا براش خبر ببرم که زینب هنوز خوابه یا بیدار شده...
خدا بگم چیکارت کنه نیما... روح و روانم رو به هم ریختی...
از وقتی اونجوری من رو قال گذاشت بدجوری بهم ریختم و مدام تو فکر این رفتارهاشم...
_ببخشید مامان اخه بچهها خیلی ازم انرژی گرفتند خستهم ...
_رختخوابتم که انداختی... بدون شام میخوای بخوابی؟
_نه... اول شام میخورم...
کی میاری؟
_بیا کمک کن اول شام این دوتا مریضمون رو بدیم بعد سفره بندازم...
شاید تا اونموقع زن داداشتم بیدار شد اگه نشده بود باید بیدارش کنیم...
باشهای گفتم و بیرون رفتم
نیلوفر سوپ بابا رو میداد...
داخل آشپزخونه که شدم همه وسایل شام آماده بود...
و یه سینی که بشقاب سوپ داخلشه...
حتما غذای داداشه...
نمیدونم چرا از اینکه در فاصله ی خیلی نزدیک با داداش بنشینم واهمه دارم...
اشک تو چشمم جمع شد...
همیشه مدعی بودم که داداشم چهره ی جذاب و زیبایی داره اما با سکته ای که رد کرده و فلج صورتش چهره ش خیلی...
خیلی...
اصلا دلم نمیاد کلمهی بد رو به زبون بیارم...
بمیرم براش داداش خوشتیپ جذاب دلبرم چی به روزگارش اومده... زینب و بچه ها حق دارن اینقدر به هم ریخته باشن.
با صدای مامان به خودم اومدم
_مامان جان چرا معطل میکنی؟
تا آقا جواد نرسیده غذای داداشت رو بده
تا اون بنده خدا رسید سریع سفره رو پهن کنیم...
نیلوفر از صبح بچه هاش رو گذاشته خونه مادرشوهرش...
خدارو خوش نمیاد بیشتر از این اذیتشون کنیم.
زود شامشون رو بخورن و برن پی زندگیشون...
اولش خواستم مسئولیت غذا دادن به داداش رو بندازم گردن خود مامان
اما خستگی و ناخوشاحوالی از چهره ش میباره...
تو این اوضاع مامان مریض نشه خوبه...
بی هیچ حرفی سینی رو برداشتم و بیرون رفتم...
با حفظ فاصله نشستم مقابل نریمان...
چشماش بسته ست... میدونم که خواب نیست و تاثیر آمپولیه که چندساعت پیش بهش تزریق شده...
به آرومی صدا کردم
_داداش...
چشماشو باز کرد و با چند بار پلک زدن پیدرپی...زل زد تو چشمام...
معنی نگاهش رو نمیفهمم...
بفرما داداش جونم سوپ مامانپزتون آمادهست.
بذار کمکت کنم بنشینی تا بتونی غذا بخوری...
_نمیخواد بنشونیش...
جواد میگفت هنوز زخمای رو کمرش خوب نشده...تو همین حالت که دراز کشه غذاش رو بده...
نگاه کوتاهی به نیلوفر که این حرفو زد انداختم
نمیدونم شرم اجازه ی نگاه ممتد به چشمای داداش رو بهم نمیده یا چیز دیگه ، چشم میدوزم به ظرف غذاش از تو سینی برش میدارم و بالا میارم...
دست راستش رو آورد جلو که قاشق رو ازم بگیره...
_شما که دست چپی...
چطور میخوای با دست راست بخوری؟ خودم غذات رو میدم...
بعدم قیافه ی مسخره به خودم گرفتم
_مدل هواپیما و قطاری... همونجوری که به دخترات غذا میدادی...
نگاه جدیش باعث شد از مدل حرف زدنم خجالت بکشم.
بنابراین اجازه دادم قاشق رو ازم بگیره...
ظرف رو جلو بردم قاشق رو که خیلی ناشیانه به دست گرفته داخل سوپ کرد و همین که کمی بالا آورد و به خودش نزدیک کرد همه محتویاتش ریخت روی پتو...
مدلی که خوابیده نمیتونه متوجه بشه قاشق خالی شده...
بالا که آورد تازه متوجه شد...
_داداشم اجازه بده خودم غذات رو بدم...
ایشاالله چندروز دیگه که فیزیوتراپی دستت چپت شروع شه خودت دیگه میتونی غذات رو بخوری...
نگاهش رو ی ِ طوری ازم گرفت که معلومه نمیخواد از دست من غذا بخوره...
نمیدونم چشمای اشکیم رو نیلوفر دید یا متوجه رفتار داداش شد که گفت
_بیا تو غذای بابا رو بده... داداش فقط از دست من غذا میخوره...
مگه نه داداش؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۷ به قلم #ک
✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سینی رو کنار رختخواب روی زمین گذاشتم و جام رو با نیلوفر عوض کردم ... تا مقابل بابا بنشینم
مامان سینی غذای بابارو برداشت
_آقا یوسف چیزی نخوردی که...
عین جوجه فقط تُک میزنی به سر قاشق...
کامل بخور بذار جون بگیری...
ان شاالله پس فردا آقا پسرت جون میگیره سرپا میشه ولی شما هنوز تو رختخوابی...
بیا بخور نباید از پسرت عقب بمونی...
داداش هنوز زل زده بهم
دیگه نموندم
زیر نگاههای داداش ذره ذره آب میشم...
کاش میفهمیدم چرا اینطوری نگاه میکنه...
به اتاق که برگشتم زینب بیدار شده بود و همونطور که دراز کش بود با دختراش که حالا هرکدوم یه طرفش دراز کشیدند حرف میزد...
تو دلم گفتم
_خوبه والا... شوهرش نیاز به کمک داره این خانم تا حالا خواب بوده الانم که بیدار شده لااقل پا نمیشه بره سراغش...
سلام آرومی دادم و گوشه ی اتاق نشستم ...
نگاهم کرد..
_دستت درد نکنه نهال جان بچهها رو برده بودی بیرون؟ خدا خیرت بده عزیزم...
میگن تو مسجد دعا خوندیم دوستِ عمه بهمون جایزه داده...
صدای زینب اونقدر بیجونه که با دقت به صورت رنگ پریده ش نگاه میکنم... قشنگ معلومه ضعف داره
_خواهش میکنم...به لطف دخترای شما یه دوست مشاور هم پیدا کردم...
نازنین زهرا ... عمه اون کیفم که امشب باهام بود رو از تو کمدم بده...
نازنین بلند شد و کیف رو برام آورد.
کارت ویزیت خانمه رو درآوردم و از روش اسمش رو خوندم...
مشاور و..
یه خانم خیلی خوش صحبت و مهربون
که شش ساله ازدواج کرده که بچه دار نمیشن...برای همین همیشه یه سری خِنزِر پِنزِر تو کیفش داره که اگه مثل امشب بچه های گوگولی مثل نازنینای ما دید بهشون هدیه بده...
دفترشم کنار مسجد صاحب الزمانه...
همونی که سر میدون شهرداریه...
_آخی... الهی خدا دامنش رو سبز کنه...معلومه خیلی عاشق بچه ست...خدا همیشه آدمارو با چیزایی که خیلی دوست دارن امتحان میکنه...
مثل من و مامانت که با همسر داریم امتحان میشیم
البته مامان تو با فرزند هم امتحان شد خدا به من رحم کنه هیچوقت با بچههام امتحانم نکنه...خیلی سخته آدم زجر کشیدن بچه ش رو ببینه و تحمل کنه...
نمیدونم چرا اولش فکر کردم منظورش از امتحان فرزند منم ... یهو یاد شرایط داداش افتادم و فهمیدم منظور زینب داداش نریمانمه نه من...
مامان وارد اتاق شد.
وقتی دید دارم با زینب حرف میزنم دوباره دلخور صدام کرد
_نهال چرا اصلا اهمیت نمیدی به حرفم؟
مگه نگفتم زن داداشت بیدار شد بیا غذاش رو ببر بده بخوره...
بعدم با تکون دادن دستاش اشاره به صورت زینب کرد
ببین رنگ و روشو...انگار خون توی رگهاش نداره
_اّه مامان... تروخدا ولم کن دیگه
هی میری میای یه چیزی بهم میگی...
منم جون ندارم... منم خسته شدم...
با تشر نسرین خفهخون گرفتم
_عه نهال... چته؟ مامان بنده خدا چی گفت مگه؟
بمیرم برای مامانم... همیشه دلم از هرکی و هرجا پره سر این بنده خدا خالی میکنم
نمیدونم صدام بیرون رفته یا نه...
خدا کنه بابا و داداش نشنیده باشن.
پا شدم رفتم پیش مامان
_ببخشید مامان دست خودم نبود...
همینکه خواستم بغلش کنم
زنگ آیفون به صدا در اومد...
مامان نذاشت بغلش کنم
_آقا جواد اومد بجای این اداها بیا کمک کن زود سفره بندازیم...
لباسم گرچه بنظر من مناسبه اما از نظر خونوادهم خیلی هم خوب نیست
پس مانتو زیتونی رنگم رو باهاش عوض کردم وارد هال شدم، نسرین با آقا جواد سلام و احوالپرسی کرد، اما من که خواستم سلام کنم نشست تا با داداش حال و احوال کنه...
پشت سر نسرین وارد آشپزخونه شدم... سفره رو برداشتم و بیرون اومدن.
آقا جواد که دستای داداش تو دستاش بود داشت دوباره باهاش خوشمزه بازی در میاورد.
این دوتا از دوره دبیرستان یار غار همدیگه و زیادی صمیمی بودند...
سلامی کردم و تا خواستم سفره رو بندازم.
همزمان که بلند میشد گفت
_نهال خانم سفره رو بدید من میندازم...
خوش به حال این آقا نریمان که فعلا مرخصیه...
نه سرکار میاد نه کسی توقع داره تو خونه کار کنه...
بابا با صدای ضعیف گفت
_خدا خیرت بده پسرم الهی هیچوقت از این مرخصیا نصیبت نشه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_عه شما که خسیس نبودید حاجی... ازین مرخصیا به ما که رسید …اَخ شد؟
اگه بد بود که نریمان بلافاصله بعد از شما نمیرفت تو باقالیا که اینجا کنار شما دراز بکشه...بعدم زد زیر خنده...
داداشم انگار از وقتی آقا جواد اومد رنگ و روش باز شد...
داره میخنده... فدای خندهش بشم ... اما این خنده کجا وخنده های همیشگیش کجا...
به اشپزخونه برگشتم سینی حاوی پیالههای ماست و بشقابهای خیارشور و لیوان و نمکدون رو بلند کردم و تا از در آشپزخونه رد شدم آقا جواد اومد و از دستم گرفت...
مامان سینی غذای زینب رو به دست نسرین داد
بیا این رو زود ببر بده زن داداشت بخوره...
بچه هارم بیار سر سفره خودم غذاشون رو بدم...هرچند نهال میگه خوراکی زیاد خوردن احتمالا اشتها نداشته باشن.
نسرین که رفت من هم رفتم جلوی گاز تا دومین دیس برنج رو پر کنم..
نیلوفر که دیگه بشقابهای خورش رو پر کرده بود رو به مامان گفت شما اون دیس رو ببر و بشین من و نهال بقیه وسایل رو میاریم...
بعد از رفتن مامان نیلوفر که حالا سینی حاوی ظرفهای خورش رو برداشته بود اومد طرفم
_نهال اون زبونت رو قیچی کن... فکر نکن حالا که بابا و داداش افتادن تو رختخواب میتونی راحت برا خودت جولان بدی و اشک مامان رو در بیاری... وگرنه من خودم قیچیش میکنم...
_برو بابا یکی باید زبون خودت رو قیچی کنه...
تا یکی میاد حرف بزنه بهش میپری...
نسرین که وارد شد با ناراحتی گفت چیه دوباره دارید دعوا میکنید؟
صداتون میره اون بیرون...
بعدم با اشاره به نیلوفر
_زود باش دیگه بنده خدا آقا جواد ومامان منتظر موندن تا شماها برید...
بدو دیگه...
اومد پارچ آب رو داد دست من
_ بیا تو هم برو بشین خودم بقیهش رو میارم...
تا خواستم خم بشم و پارچ رو وسط سفره بذارم
آقا جواد دستش رو دراز کرد
بدینش به من ...میذارم تو سفره
خداروشکر آقا جواد هم مثل داداش و آقا کاوه باغیرت و بامحبته...
اجازه نمیده خانم خودش یا هرکدوم از ماها خم و راست بشیم...
امان از نیما...
دوباره یاد بیغیرتیهاش افتادم...همون رفتارهایی که ی زمانی عاشقشون بودم و فکر میکردم از سر روشنفکریه... ولی به مرور زمان دستم اومد که همه اون رفتارها به خاطر بیاهمیت بودن به جایگاه یه خانمه...
مثلا بابا و داداش و همین آقا جواد هروقت به یه خانم میرسن با احترام ویژهای باهاش برخورد میکنند و برای محارم که دیگه سنگ تموم میذارن...
اونوقت یه بار که نیما من رو به خونه شون برده بود وقتی توی اتاقش خواب بود و یکی اومده بود دم در باهاش کار داشت نتونست از تختش دل بکنه و بیرون بیاد به من گفت یه پوشه روی دراوره اون رو بردار ببر تو حیاط بده به کمالی...
و من چه ساده لوحانه برداشتم از رفتار نیما این بود که به من و اون آقا اعتماد داره و بددل نیست...
گاهی کنار نیما که هستم دلتنگ غیرت داداشمو خونوادم میشم و وقتی کنار خونوادم هستم دلتنگ آزادی بدون محدودیت نیما و خونوادهش
هنوز نتونستم به یه جمع بندی دقیق برسم که رفتار کدوم یک از مردای زندگیم نشون دهنده ی محبت و ارزش گذاریه و کدوم یکی از سر بی ارزشی...
یهو یاد تولد فرشته افتادم... اما برای اینکه بیشتر ازین اعصاب خودم رو به هم نریزم سعی کردم از فکرش بیرون بیام...
بعد از شام ، هنوز وسایل سفره رو کاملا جمع نکرده بودیم نیلوفر و شوهرش خداحافظی کردند و رفتند...
نسرین چادررنگی که به خاطر حضور آقا جواد سرکرده بود کنار گذاشت و کمکم کرد سفره رو جمع کنیم...
بدون اینکه حرفی بینمون رد وبدل بشه ظرفها رو در سکوت شستیم.
یاد پارک رفتن بچه ها افتادم
_گفتم چی شد پس قرار بود نیلوفر و اقا جواد دخترا را ببرن پارک
_ خدا روشکر مامانشون که بیدار شد دوست داشتن پیش اون بمونن خودشون گفتن الان دیگه پارک نمیخوایم
بعد هم نگاه معنی داری به من انداخت
متوجه شد که می خواستم مچشون رو بگیرم اخه فکر کردم خودشون هم بدقولی کردن
نسرین مشغول دستمال کشیدن روی کابینتها شد که من به قصد خوابیدن از اشپزخونه بیرون زدم.
داداش خواب بود و مامان آروم آروم با بابا حرف میزد.
با حضور من مامان رو کرد به من
_دستت درد نکنه دخترم برو بخواب امروز خسته شدی...
فردا نیلوفرم بچه هاش رو میاره دیگه حسابی سرت شلوغ میشه...البته عمهت هم میاد ... خدا خیرش بده کمکتون میکنه.
وارد اتاق شدم نگاهی به زینب که دختراش رو ناز میکرد و براشون لالایی میخوند انداختم.
نازنین زهرا خواب بود و فاطمه با چشمای خمار مامانش رو نگاه میکرد.
برام جالبه زن داداش همیشه مابین لالاییهاش دعای سلامتی امام زمان و سوره ی حمد هم جا میده...
و الان با اهنگ قشنگی سوره ی حمد رو میخوند...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اینکه خیلی خستهام و ازم خیلی خیلی بعیده...
اما رختخواب بچههارو میندازم و حالا که نازنین فاطمه هم خوابش عمیق شده
جابه جاشون میکنم...
زینب مدام تشکر میکرد...
چشمم به سینی غذای زینب افتاد که روی میز کامپیوتر بود ...
برش داشتم
_زینب تو که چیزی نخوردی؟
_قربون دستت... اشتها ندارم...
یجور ببر تو اشپزخونه که مامانت نبینه... بنده ی خدا همش غصه ی من رو میخوره.
_پس به نسرین بگم یکی از سرمهای داداش رو برات وصل کنه...
با اصرارهای زیاد ما، زینب راضی شد که نسرین براش سرم وصل کنه.
مامان و نسرین توی هال خوابیدند تا مراقب بابا و داداش باشن.
و من توی اتاق پیش بچهها...
هوا گرمه بنابراین لباسم رو دراوردم و با همون تاپ بندی زرد رنگم توی رختخواب خوابیدم...
صبح با صدای جیغ مامان از خواب پریدم
شتابان و هراسون خودم رو بهش رسوندم.
مامان جلوی در سرویس نشسته و زینب رو صدا میکنه...
زینب هم بی حال جلوی در روی فرش هال افتاده ... کمک مامان کردم تا بلندش کنیم...
کشون کشون تا کنار داداش اوردیم.
داداش دست راستش رو بالا اورد وپتویی که کنارش افتاده نشون داد ... یعنی اینجا بخوابونیدش...
زینب رو همونجا خوابوندم...
نسرین با عجله اومد بالا سرمون..
داشتم نماز میخوندم چی شده؟
مامان با بغض گفت
_هیچی...زینب تا خواست بره سرویس فکر کنم سرش گیج رفت و افتاد... خیلی ترسیدم اولش فکر کردم سرش خورد به دیوار برای همین نتونستم صدای جیغم رو کنترل کنم...
اما خداروشکر سرش نبود...
در حالیکه با قاشق آب قند داخل دهنش میریختم رو به نسرین پرسیدم
_مگه دیشب سرم وصل نکردی براش؟ پس چرا دوباره ضعف کرده؟
_وصل کردم ولی نذاشت کاملا تموم شه...
فقط یه سومش تزریق شد...
یکم حالش جا بیاد ببریمش توی اتاق همونجا براش دوباره وصل کنم...
داداش با اشاره یه چیزی میخواست بگه که بعد از کلی تلاش فهموند همینجا بمونه...
دلم براش میسوزه برای یه جمله که به مت بفهمونه این همه بال بال زد..
نسرین هم سرم رو اورد و اول شنلگ رو به لوله ای که مربوط به شعله ی روشنایی گازه اویزون کرد وبعد هم سوزن سرم رو وارد دست زینب کرد...
دوقلوهای داداش که با سروصدای ماها بیدار شده بودند اروم وبیصدا کنار باباشون نشسته بودند و کارهای مارو رصد میکردند.
کار نسرین که تموم شد یکم زل زد به دخترا
_بمیرم عمه شماهارم بدخواب کردیم اره؟
بیاین بریم اتاق پیش خودم بخوابید...
نازنین زهرا یکم زل زد تو چشماش
_میخوام پیش بابام بمونم...
_منم پیش بابام میمونم...
بغض نازنین فاطمه قلبم رو از غصه میفشرد...
بمیرم براشون تابه حال بخاطر وضعیت باباشون پناه به مامانشون میاوردند و حالا با دیدن این وضعیت زینب به باباشون پناه بردند...
قبل ازینکه اشکم روون بشه به اتاقمون رفتم..
اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم..
به تقلید از مامان دستم رو بالا بردم
_خدایا شکرت که داداشم زنده ست و حالش رو به بهبوده...
خدایا هیچ بچه ای سایه ی پدرومادرش رو از دست نده...
خواب از سرم پریده ولی هنوز کسلم.
.
بنابراین توی رختخوابم دراز کشیدم...
ساعت نه صبح مامان بیدارم کرد
پاشو تنبل...
هرسه تا مریضامون بیدار شدند دارن صبحونه میخورن اونوقت تو خوابی هنوز؟
بیدار شدم و تیشرت مناسب پوشیدم و بیرون رفتم سفره پهنه و عمه کنار بابا نشسته و لقمهای که آماده کرده میذاره دهن بابا..
سلام کلی کردم و رفتم که دست و روم رو بشورم...
وقتی که برگشتم عمه سر سفره نشسته ... باهاش دست دادم و احوالپرسی کردیم...
زن داداش کنار نریمان نشسته و با محبت صبحونه به دهنش میذاره...
مامان با محبت نگاهشون میکرد...
_مادر برای خودتم لقمه بگیر بخور ...
من خودم الان میام برای نریمان لقمه میگیرم...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بهت زده خیره شده بودم به ریل قطار، عقب عقب گام برداشتم خوردم زمین ...
همه مینوشتن و عکس مینداختن صدای جیغ مادر و پدر نرگس طنینانداز بود ...
باورم نمیشد ...
گفت جنازه رو سوزوندید انداختید اینجا؟
با خودم گفتم وااای چی داره میگه نرگس رو سوزوندن؟ یعنی راست میگه،
خط زرد کشیدن دور قسمتی که اون پسر گفت، بیسیم زدن تردد قطار متوقف شه ...
شروع به گشتن کردن که یدفعه یه سرباز داد زد جناب سروان بیاید این طرف
ما هم مثل فضولا دوییدیم ببیتیم چی شده دیدم سر نرگس تو دستایه سربازه، افتادم زمین، رو کردم به ستایش و سهیلا سه تایی جیغ زدیم، جیغ میزدیما، دوست مهربون و مظلومم رو چه فجیهانه به قتل رسونده بودن ، نگاه کردم به شوهرش که ولو شده روی زمین، پدرش از حال رفته مادرش داره خودشو میزنه ...
ستایش دستای منو گرفت
الهام چیکار کنیم، الهام نرگس نامزد داشت عید عروسیش بود ...
گفتم
سهیلا باید از اینجا بریم حالم خیلی بده، گریه میکردم و از شدت اشکی که از چشمم میریخت جلوم رو نمیدیدم، ترسیده و وحشت زده شدم، همهش میفتادم، زانوهام خالی میشد نمیتونستم راه برم
برگشتیم خوابگاه تو سالن داد زدم بچه ها نرگس مٌرده، نشستم وسط سالن به جیغ زدن و گریه کردن همه بچه ها ریختن دورم، همدیگرو بغل میکردیم و گریه میکردیم ...
یکی از بچههای خوابگاه گفت چی میگید؟؟ یعنی چی مرده
ستایش گفت کشتنش، سوزوندش، فقط سرش بود ...
گوشیم زنگ خورد، گفتم بله؟ دیدم مرتضی است گفت کدوم قبرستونی هستی الهام چرا گوشی جواب نمیدی ب*ی*ش*ر*ف میام تیکه تیکهت میکنمما
گفتم مرتضی نرگس مُرده، آگاهی بودیم ... سوزوندش فقط سرش مونده بود
گفت خودت دیدی یا داری چرت و پرت میگی؟
_جنازه نرگس رو ندیدم فقط سرشو دیدم
بیا بیرون ببینم چی میگی، من سر کوچه خوابگاهم
پاشدم همه چیمو انداختم رفتم کفش بپوشم سهیلا گفت
نرو میخوای توام بمیری
بی توجه به حرفش گریه کنون و پریشون دوییدم تو کوچه رفتم تو ماشین مرتضی تا نشستم گاز داد با سرعت از اونجا دور شد
منم جیغ میزدم و گریه میکردم یدفعه دیدم وایساد، نگاش کردم گفتم
مرتضی چیکار کنیم
انگشتش رو گذاشت روی بینیش
هیسسسی
دیدم داره گریه میکنه
سردم بودم هم از صحنه ای که دیده بودم، هم از برف و بارون وسرما میلرزیدم ...
بخاری ماشین و زیاد کرد یدفعه...
نفسم گرفت، کیفمم خوابگاه بود
گفت
اسپری ت کو؟؟
_مونده خوابگاه
التماس میکردم
مرتضی نفسم نفسم ...
مرتضی با سرعت رفت خیابون باجک دم داروخانه بدوبدو اومد در ماشین سمت من رو باز کرد گفت
دهنتو باز کن اشکاشو میدیدم که چه جور داره از چشمش میریزه، اسپری زد تو دهنم نفس م باز شد، شروع کردم جیغ زدن ...
گفت
الی آروم باش همه دارن نگامون میکنن از ماشین آوردم پایین...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۵۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نشستم رو آسفالتهای خیابون باورم نمیشد نرگس مرده ...
خودمو باخته بودم، صدای زنگ موبایل م رو اعصابم بود گوشی رو پرت کردم رو صندلی عقب و جیغ میزدم و خدا رو صدا میزدم ...
دیدم مرتضی داره با گوشیم حرف میزنه و داد میزنع دست از سر این دختر بردارید، برید گمشید لکاتهها، گفتم مرتضی کیه؟
گفت همون رفیق کثافتت ه که این آشوب رو به پا کرد ...
پاشدم چادرم پیچید به پام خوردم زمین رفتم سمت ه مرتضی گوشی رو ازش گرفتم
دیدم سهیلاست ...
صدای جیغ و گریه دوستام بود گفت الی بیا یوقت بلایی سرت میاره آ ...
گوشی رو قطع کرد گفتم منو از اینجا ببر مرتضی گفت بشین تو ماشین ...
با ۲۰۰ تا سرعت میرفت از قم رفتیم بیرون گفتم کجا میری، گفت هیچی نگو ... بشین الهام ...
جفتمون به جاده زول زده بودیم ...
منو برد روستاهای اطراف قم ...
دم یه کلبه وایساد با هم پیاده شدیم پاهام تو برف فرو میرفت رفتیم داخل باغ و رفتیم تو کلبه و شومینه رو روشن کرد و گوشی رو برداشت و به زبون ترکی یه چی گفت ...
گفتم به کی زنگ زدی چی گفتی؟؟
گفت اونی که باید ازش بترسی من نیستم الهام خانم
پتو رو کشیدم رو زانوهامو کنار شومینه زل زدم به آتیش و اشک میریختم ...
یک ساعتی گذشت هوا رو با تاریکی میرفت که دیدم در میزنن ...
قلبم داشت وایمیستاد ولی همچنان زل زد به آتیش ...
یه آقایی اومد تو و سلام کرد ولی نگام نکرد ...
جواب سلامشو ندادم ... کز کردم همون گوشه کنار شومینه دیدم کلی خوراکی خریده گذاشت داخل مرتضی گفت فرامرز بمون نمیتونی برگردی جاده بسته است برف میاد ...
گفت خانم موذبن
مرتضی گفت نه الهام موذب نیست من سرمو بالا نیاوردم...
_______________________
اول داستان زندگیماز خواننده ها خواهش میکنم منو قضاوت نکن اون موقعی که من مرتکب اشتباه شدم فشار زیادی روم بود و فقط به نجات خودم فکر میکردم امیدوارم خدا روزی منو ببخشه که همچین اشتباه بزرگی کردم ۱۹ سال و شش ماه پیش بود که تازه نیسان خریده بودم و یکی از اشناهای قدیمی اومد سراغم وقتی فهمید کلی بدهی دارم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁