eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
778 عکس
410 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهده‌ش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده. قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده. نیت کردیم ان شالله با کمک‌های شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوش‌حالش کنیم عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون‌ هست. نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانواد‌ی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم. بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
عزیزانی که دختر و یا پسر دم بخت دارید و آرزوتون یه داماد و یا یه عروس خوب و مومن و وفادار قسمتتون بشه و یا شما دختر خانم و آقا پسری که دنبال یه همسر شایشته میگردید، دست این فرزند حضرت زهرا رو با هر چقدر که در حد توانتون هست بگیرید و دل خانم فاطمه زهرا رو شاد کنید و از حضرت زهرا بخواهید که برای ازدواج شماها گوشه جشمی بهتون بیندازه و شماها هم به مراد دلتون برسید🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هر طور شده باید عروسی رو برگزار کنیم... نیما خیلی اصرار داشت زودتر عروسی بگیریم و بریم سر خونه و زندگی‌مون اما به خاطر شرایط بابا مدام عقب انداختیم و حالا هم که شرایط داداش... مامان اومد توی اتاق... _نهال ...حواست کجاست؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟ آقا کاوه قراره بیاد بابات رو ببره حموم... من داشتم نهار بار میذاشتم نیمه کار مونده. بیا برو سراغش... هیچ فلفل و ادویه‌ای هم نزنی که برای بابات خوب نیست...فقط زردچوبه و ی ذره نمک ... پوفی کشیدم... _ اه...خسته شدم از این همه هیاهو و رفت ‌و آمد _عه نهال یوقت عمه و زن داداشت میشنون... عمه ت بنده خدا از وقتی اومده داره به بابات و بچه‌ها میرسه زینبم بنده خدا از روز اول میگفت نریمان رو ببریم خونه‌ی خودمون بابام میاد کمکم میکنه... من طاقتم نیومد. با این حال و روز بابات هرروز که نمیتونستم برم دیدنش و کمکش کنم باباتم دلتنگش میشد... اما الان که اینجا هستند درسته زحمت و کار شماها یکم بیشتر شده ولی خودمون بالاسرشونیم... طفلکی زینب با این حالش چطور می خواست مریض‌داری کنه؟ اون خودش یه پرستار شخصی نیاز داره الان... _وای مامان‌... آدم تا یه کلمه حرف میزنه پشیمونش میکنی... حالا یه چیزی گفتم منظورم آقا کاوه بود که گفتی داره میاد... اونم که می‌دونم داره میاد بابا رو حموم کنه... بنده ی خدا برا کارو زحمت داره میاد حرفی نیست... من کلافه‌م. هوا هم گرمه و به خاطر بابا و داداش دم به دقیقه کولر رو خاموش میکنید مجبورم مانتو تنم کنم، منم که می‌پزم از گرما... _ای مادر... تحملت رو بیشتر کن... طفلکی داداشتم خیلی گرماییه، با این حال نذارش بخاطر بابات داره تحمل میکنه و شرشر عرق میریزه... نسرین مگه کم گرماییه؟ یا خود من؟ مامان جان تحمل کن یکم... ان شاالله خدا اجر و پاداشت رو به موقع بهت میده... آقا کاوه برای مهمونی که نمیاد. داره میاد به کار ما رسیدگی کنه... حالام دیگه ادامه نده ی وقت اون بیرون کسی میشنوه دلخوری پیش میاد... همزمان که مامان از در اتاق خارج می‌شد صدای زنگ آیفون هم بلند شد... حتما آقا کاوه‌ست دوباره مانتوی مناسب پوشیدم و بیرون رفتم با آقا کاوه سلام و احوالپرسی کردم... مثل عموی نداشته‌م ایشون رو دوست دارم مرد مهربون و با محبتی که خیلی خیلی عاشق عمه‌ست و هوای بابا و خونواده‌مون رو داره. با اینکه عمه بچه دار نمیشه اما هیچوقت فکر زن دوم گرفتن به سرش نزده... حتی خونواده‌ی آقا کاوه هم در رابطه با این مساله هیچ دخالتی نمیکنند... عمه همیشه خونواده ی همسرش رو دعا میکنه و میگه همین‌که چند تا بچه‌ی پرورشگاهی رو تحت پوشش قرار دادیم راضی هستند... یه‌بار میگفت مادرشوهرش گفته آدم بچه‌دار میشه که زندگیش بی‌ثمر نباشه، همینکه میدونم کاوه زندگی خوش و خرمی با ماهرخ داره و چندین بچه‌ی بدسرپرست و بی‌سرپرست رو حمایت میکنه یعنی زندگیش ثمر داره... من دلخوشم به خواسته ی بچه‌هام، هرطوری خودشون صلاح میدونن و خوش هستند سر کنند من هم راضیم... خیلی مادرشوهرش رو دوست دارم یه خانم پیر باسوادِ مومن که نورانیت از صورتش می‌باره... هروقت نگاه به صورتش میکنی لبش به ذکر و صلوات می‌جنبه... آدم کنارش حس آرامشی ناب پیدا میکنه... میگن ادم مومن باید طوری باشه که نگاه به صورتش میکنی یاد خدا بیفتی؟ این پیرزن از اون آدماست... جلوه ای از محبت خدا.... عمه میگه پدرِ مادرشوهرش یکی از روحانیون به نام زمان انقلاب بوده که اون زمان به شهادت رسیده... و مادرشوهرش که اون زمان نوجوان و عاشق مطالعه بوده همه‌ی کتب موروثی پدرش رو خونده... برای همینه که خیلی باسواد و باایمانه... و همه ی بچه‌هاش رو مومن و تحصیل‌کرده بار آورده... سمبل ایمان و شخصیت و محبت یعنی خانواده‌ی آقا کاوه ... برای همینه که بابا خیلی دوستشون داره و معمولا میگه همونطور که نگاه به صورت علما عبادته... نگاه به صورت حاج خانم هم عبادته... بیشتر اوقات مادر آقا کاوه پیش مامان‌بزرگمه یا مامان‌بزرگم پیش ایشونه... هر دو معتقدند ما دوتا پیرزن که شوهرامون به رحمت خدا رفتند بهتر هم رو درک میکنیم به جز اخر هفته ها که بچه‌هامون میان پیشمون روزهای هفته رو باهم سر می‌کنیم و مزاحم بچه‌هامون نمیشیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آقا کاوه با بابا و داداش چاق‌سلامتی کرد معلومه هردوشون سرحال شدند... وقتی نشست کنار بابا جلو رفتم و چای رو تعارف کردم... حال نیما رو ازم پرسید... منم حرفی نداشتم جز تعارفات معمول... با احوالپرسی آقا کاوه دوباره یاد نیما افتادم هروقت فرصتی پیش میومد با نیما تماس میگرفتم اما خاموش بود دیگه خسته شدم از اینهمه بچه بازی‌های نیما...تا کی میخواد ادامه بده؟ اون از دیشب و قهر کردنش این هم از امروز که اول گوشی رو قطع کرد و حالام که چندساعته خاموشش کرده... حتما باید با مادر و پدرش صحبت کنم اینطوری نمیشه... امشب بابا خیلی سرحال‌تر از همیشه بود... کاش نسبت به نیما تفکرات بهتری داشت وگرنه حتما در مورد رفتارهای اون بچه ننه باهاش صحبت و مشورت میکردم... نه ...نباید اجازه بدم کسی از اعضای خونواده‌م متوجه شخصیت نیما بشن.. من هیچوقت دلم نمیخواد کسی از اعضای خوانوادم در جریان مشکلات زندگی من قرار بگیره ... دلم میخواد فکر کنند خوشبخت ترین ادم دنیام... و حتما خواهم شد... فقط کافیه بریم زیر یه سقف... وقتی بریم تهران از همه دوستاش و آدمایی که اینجا میشناسه دور میشه... خصوصا پدرو مادرش... و مرسده ... وای که یاد مرسده هم حالم رو خراب میکنه... نکنه وقتی بهش زنگ زدم و صدای یه دختر میومد اون صدای مرسده بود؟ وای خدای من مرسده با اون همه ادا و اطوار و طنازی اخرش نیمارو از چنگ من در میاره... اگه من یه دشمن تو دنیا داشته باشم اون یه نفر فقط مرسده‌ست دلم میخواد سر به تنش نباشه. به اتاق رفتم و‌ دوباره شماره نیما رو گرفتم... عه چه عجب...بوق آزاد میزنه... و اتصالِ تماس با شنیدن صداش بغض به گلوم نشست ... هرکاری کردم نتونستم جواب بدم... الو الو گفتنهای نیما که با الفاظ مختلف صدام میکرد باعث شد به سختی جوابش رو بدم _من عشق توام؟ من عزیز توام؟ واقعا من همه کس توام؟ نیما داری دروغ میگی ... چون اگه واقعا دوستم داشتی دیشب اونجوری ولم نمیکردی بری... اگه دوستم داشتی از صبح که اون همه باهات تماس گرفتم من رو بی‌خبر نمیذاشتی... _یکم نفس بگیر دختر... تو که خبر نداری کجا بودم و چرا نتونستم جوابت رو بدم... اگه بدونی کجا بودم و چکار کردم دیگه اینجوری باهام حرف نمیزدی و به عشق و علاقه‌م شک نمیکردی... الانم دیگه نبینم بغض داریا... من عاشقتم دوستت دارم تو تنها ملکه ی تخت و تاج پادشاهی منی... تو نباشی من دیگه دلیلی برای اینهمه تلاش و‌پول درآوردن ندارم... میدونی بابام چی میگه؟ میگه اگه میدونستم نیما با زن گرفتن اینطوری میفته تو خط کار و تلاش زودتر براش اقدام میکردم‌... نهال همه کس من تویی... از وقتی دارمت فقط فکر اینم که بشم یه فیروز خان دیگه عین بابام... دلم میخواد عین بابام به جایی برسم که همه ی دنیا رو بریزم به پای زنم به پای همه کسم... نهال تو همه کسمی... حرفای قشنگ نیما حالم رو خوب کرد طوری که کاملا بغضم پرید حال بدم پرید حتی فکر کنم سرخی چشما و پف صورتم هم پرید... خصوصا وقتی گفت وقت داری نیم ساعت باهم بریم بیرون؟ که دیگه انگار دنیا رو ی جا تقدیمم کرد... _معلومه که وقت دارم.. اتفاقا عمه اینا خونه ی ما هستند... نیلوفر و جواد هم همینطور... اینا جمعشون جمعه... _باشه پس اول یه سر میام اونجا و بعدش باهم میریم بیرون... الان ی ساعتِ که پدرومادر زینب به خونمون اومدند و فکر کنم تا رسیدن نیما برن... کمتر از ی ساعت بعد نیما با یه لباس شیک و قشنگ و یه جعبه شیرینی و یه پاکت که وقتی داد به دستم گفت مال توئه...اومد خونمون... جعبه شیرینی رو داد دست مامانم و پاکت رو با یه ژست قشنگ تقدیم خودم کرد... وای که جلوی خونوادم خیلی سرافراز شدم... کمی نشست پیش اقا جواد و باهم صحبت کردند... وقتی حال داداش نریمان رو‌ می‌پرسید، نریمان نگاهش نمیکرد... مامان گفت:ی ساعت پیش پدرو مادرخانمش اینجا بودند دوقلوهارو با خودشون بردند برای همین یکم دمغه... قرصاشم تازه خورده فکر کنم خوابش گرفته... اما من می‌فهمیدم که نریمان عمدا داره بی‌محلی می‌کنه... خیلی ازش دلخور شدم... مامان که رفت توی آشپزخونه دنبالش رفتم... نیلوفر و زینب و نسرین گوشه ی آشپزخونه نشستند و‌باهم صحبت میکنند بی توجه به اونها به مامان گفتم: _مامان ... این کار داداش یعنی چی؟ نیما احترام گذاشته با یه جعبه شیرینی اومده دیدن داداش و بابا اونوقت آقا حتی یه نگاه هم به نیما نمی‌کنه... نیما نمی‌دونه...ولی من که تا پنج دقیقه قبل از اومدن نیما می‌دیدم داداش چطور به حرفای آقا کاوه و جواد عکس العمل نشون میده و‌ می‌خنده... سالم بود ی جور من رو اذیت می‌کرد حالا هم‌ که گوشه ی خونه افتاده ی جور...همش میخواد من رو پیش نیما خجالت بده کپی حرام 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۵۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت 52 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با صدای الهام، الهام جان مرتضی از خواب بیدار شدم، چشمامو باز کردم پاشدم نشستم گفتم منو ببر خوابگاه گفت باشه پاشو یه چی بخور بریم بلند شدم رفتم صورتمو شستم دیدم تو آیینه صورتم ورم کرده سرخ شده، از بس گریه کرده بودم چشم‌هام تار میدید یه کم غذا و چایی خوردم نشستم تو ماشین، مرتضی کلی تو راه باهام صحبت کرد واز تقدیر و سرنوشت و اینکه زندگی مالِ زنده‌هاست حرف زد ... گفت تو خودتم بُکشی نرگس زنده نمیشه، عاقل باش بیشتر از این به روحت آسیب نزن و براش فاتحه بخون و قول داد برای شادی روحش یه نذری بده رسیدیم سرکوچه خوابگاه، گفتم خدافظ و از ماشین پیاده شدم دست و دلم نمی رفت تو خوابگاهی که نرگس نیست پا بزارم، به ناچار زنگ و زدم تا در و باز کردن دیدم بچه‌ها تو راه پله نشستن ... سهیلا گفت الهام هیچ معلومه کجایی؟ یک کلمه حرف نزدم سهیلا ادامه داد داریم میریم تشییع جنازه واااای چجوری میتونستم برم، گفتم تشییع کدوم جنازه؟، جنازه یی که وجود نداره، زدم زیر گریه گفتم فقط سرشه، تن‌شو سوزوندن انداختن زیر ریل قطار ... بچه‌ها همه گریه میکردن صدای بوق ماشین اومد یه مینی بوس دم در بود ... خوب شد لاقل بموقع برگشتم ... رسیدیم مزار، قیامتی به پا بود، پر مامور بود، دانشجو، استادای دانشگاه، مردم ... صدای جیغ و داد و فریاد و گریه مردم اینقدر بلند بود که به اسمون میرسید چشمام تار شد افتادم زمین ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
▪️🍃🌹🍃▪️ ▪️صلوات خاصه علیه السلام اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِك َ‏اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِك َوَ مَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِك َ‏وَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ‏ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ‏ (علیه السلام) تسلیت باد. 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زینب که توقع این حرفارو ازم نداشت به آرومی گفت _نهال جان قصد دخالت ندارم... اما میدونم داداشت تو و‌خواهرات رو خیلی دوست داره و هیچ وقت جز خیر و صلاحتون چیزی نمی‌خواد... الانم اگه باعث رنجشتون شده من بهت اطمینان میدم که عمدی نبوده... بدون اینکه نگاهش کنم یا واکنشی نشون بدم بی هیچ حرفی بیرون رفتم و‌ کنار نیما نشستم... آروم توی گوشش گفتم اگه دوست داری پاشو بریم بیرون _خونواده‌ت ناراحت نشن؟ _نه نمیشن... پاشو بریم... _پس اون پاکتی که بهت دادم توش یه جعبه ی کوچیکه اون رو هم با خودت بیار... لحظه ای بعد همزمان با خداحافظی کردن نیما به اتاق رفتم و جعبه ای که توی پاکت بود و هنوز بازش نکرده بودم رو بهمراه گوشی توی کیفم انداختم و با نیما از خونه خارج شدیم. بقیه تا ایوون بدرقه‌مون کردند به در حیاط که رسیدیم نگاهی به پشت سر انداختم و وقتی مطمئن شدم همه به داخل خونه برگشتند، دستش رو گرفتم که باعث شد بایسته و زل بزنه تو چشمام... نیما ببخشید اگه داداشم اونطوری باهات برخورد کرد...مامانم راست میگه از رفتن بچه ها ناراحت بود و قرصهایی که خورده بود باعث شد خوابش بگیره و‌کسل باشه. وگرنه قصد بی‌محلی و بی احترامی نداشت دستم رو طوری کشید که باعث شد بیفتم تو بغلش... قربون این مدل حرف زدنت بشم عزیز دلم... من از داداش تو ناراحت نمیشم،هیچ وقت ناراحت نمیشم، نه تنها از داداشت که از هیچ کدوم از اعضای خونواده‌ت ناراحت نمی‌شم ... چون همونطور که تو عزیز دلمی اونهام عزیز دلم هستند... خونواده ی تو خونواده ی من هم هستند پس سر این مسائل بیخود اصلا خودت رو‌ ناراحت نکن... دلم می‌خواست تا ابد در آغوشش که حس امنیت بهم می‌داد بمونم اما ترس این رو داشتم که یه‌وقت کسی بیاد توی حیاط و ما رو در اون وضعیت ببینه... پس خودم رو آروم بیرون کشیدم و این باعث شد دستش رو از پشتم برداره و تو چشمام زل بزنه... نهال خیلی دوستت دارم خیلی بیشتر از همه ی تصوراتت... اشک تو چشمام حلقه زده با دست پاکش کردم تا بهتر بتونم چهره ی پرمحبت نامزد مهربون رمانتیکم رو ببینم... با یه دست در حیاط رو باز کرد و با دست دیگه‌ش دستم رو گرفت و این بار راه افتاد و من رو تا کوچه برد... هرچی نگاه اطراف کردم ماشینش رو ندیدم... _عه نیما پس ماشینت کو؟ همونطور که دستم توی دستاش بود من رو سمت ماشین شاسی سفید رنگی برد _امشب قراره با این عروسک بریم بچرخیم منتها اینبار تو میشینی پشت فرمون... _نیما ماشینتو عوض کردی؟ جلوتر رفتم و با ذوق به ماشین روبروم نگاه می‌کردم... _ولی اون یکی ماشین که بهتر بود، اون مدلش بالاتر نبود نیما؟ _چقدر تو خنگی دختر هنوز متوجه نشدی؟ جعبه رو اوردی؟ همزمان که تلاش میکردم جعبه رو از کیفم در بیارم به حرف نیما فکر میکردم که گفت امشب تو بشین پشت فرمون... یعنی درست حدس زدم؟ ممکنه این ماشین رو برای من خریده باشه؟ خدای من... اگه این‌طور باشه که من ذوق‌مرگ می‌شم. جعبه رو ازم گرفت و همونطور که مقابلم نگه داشت بالا آورد و درش رو باز کرد... چشمم به داخل جعبه و نگاه نیما که به نگاهم گره خوده بود در رفت و آمد بود... _مبارکت باشه عشقم...خودم رانندگی یادت میدم. _باورم نمیشه نیما... دستم رو روی قلبم گذاشتم به‌ وضوح تپش قلبم رو حس میکنم کم مونده از هیجان بیرون بپره... _نیما واقعا ماشین برای منه؟ هیجان و ذوق همه ی وجودم رو در برگرفته دستام رو روی دهنم گذاشته بودم تا از جیغی که هرلحظه ممکنه از دهانم خارج بشه جلوگیری کنم... _نیما تو خیلی خوبی...نیما تو خیلی ماهی... نیما... نیما... نمیدونم چی بگم... تو خیلی عشقی... اشکام بی‌مهابا صورتم رو پر میکرد... نیما از شور و هیجانی که نشون میدادم ذوق‌زده نگاهم میکرد... روی پاهام بند نبودم انگار یه نیرویی من رو روی هوا معلق نگه داشته، دستای مشت شدم رو بی اختیار جلوی دهنم گرفته بودم و مکرر میگفتم _واقعا ماشین مال منه؟ تا اینکه نیما دستام رو گرفت و پایین آورد و زل زد توی چشمام... _نهال من رو نگاه کن... بسه دیگه اینطوری که تو ذوق کردی میترسم سنکوب کنی دختر... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بسه...هیجان بسه... _ آخه نمیتونم نیما... اولین بارمه همچین هدیه ای دریافت میکنم... دوباره اشکام سرازیر شد بغض گلوم رو میفشرد کلمه به کلمه به سختی حرف میزدم اما دلم میخواست حرفام رو بشنوه... _نیما... من ... هیچوقت... به... خواب... هم... نمیدیدم... یه همچین ماشینی بتونم... سوار شم... چه... برسه... خودم صاحبش باشم... و اینجا بود که بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه... _بسه نهال... دارم اذیت میشم از گریه‌هات... بیا بریم بشین پشت فرمون ببینم چی بلدی... _نه توروخدا نیما... من الان راه رفتن معمولیم رو‌ فراموش کردم چه برسه به رانندگی که اصلا بلد نیستم. _واقعا اصلا بلد نیستی؟ تو دلم گفتم از بچگی که بابام ماشین نداشت داداشمم چندماه قبل از ازدواجش ماشین خرید اون زمان من بچه بودم، بعد از ازدواج کی فرصت کرد یادم بده؟ در سمت شاگرد رو باز کرد _بفرما بانو...فعلا بنشین اینجا امشب خودم میرونم ولی باید در اولین فرصت اقدام کنی برای اموزش رانندگی... که اگه مثل دیروز مساله‌ای پیش اومد خودت ماشین داشته باشی... خواستم بگم یعنی خیلی قراره باهام قهر کنی که لازم بوده برام ماشین بخری؟ اما دلم نمیخواست حال خوشم رو با هیچی خراب کنم... تا قبل از دیدن ماشین تصمیم داشتم تو اولین فرصت حسابی به پدرو مادرش بابت رفتارها و‌ قهرهای بچگانه‌ش شکایت کنم... اما با این کارش فکر نکنم هیچوقت هیچ کدوم از رفتارهای نیما بتونه من رو عصبانی و دل‌شکسته کنه. قبل از اینکه توی ماشین بشینم یکم رُخِش رو نگاه کردم و خم شدم و داخلش رو هم ورانداز کردم... به تعارف نیما پاسخ دادم و‌ روی صندلی نشستم... با ذوق همه جای ماشین رو‌ نگاه میکردم که نیما کنارم روی صندلی راننده نشست... دستش رو گرفتم _نگاه کن نیما... ببین چطور دستام داره میلرزه! از قلبم دیگه چیزی نمیگم برات... واقعا این ماشین مال منه؟ و دوباره اشکام سرازیر شد... _عه نهال... همین الان گفتم گریه نکن... گریه نکن دیگه... ناراحت میشما... با سرآستینم اشکام رو پاک کردم _باشه...باشه دیگه گریه نمیکنم ولی باور کن دست خودم نیست... _میدونم گریه‌ی شوقه...اما با قاطعیت میگم اگه گریه کنی همین الان ولت میکنم و میرم... _خیلی خب باشه گفتم که گریه نمیکنم... کمی توی جام جابجا شدم... چندتا نفس عمیق کشیدم و با کف دست آروم روی گونه‌م ضربه‌ی اروم و نامشهودی زدم تا کمی از هیجانم کم بشه... خنده‌م گرفت... یاد چیزی افتادم... _نیما... قبل از نامزدی برای اینکه شوق و هیجانی که از بودن با تو داشتم رو پیش خونواده‌م پنهان کنم از این شگرد استفاده میکردم و حالا کنار تو و بخاطر هدیه ی تو... وای نیما خیلی خوشحالم... دستام رو توی دستش گرفت و فشرد _نهال با دنیا عوضت نمیکنم... هرچیزی رو که بدونم خوشحالت می‌کنه اگه سر قله‌ی قاف هم باشه برات فراهمش میکنم.. بهت قول می‌دم... اگه می‌دونستم خریدن یه ماشین اینقدر خوشحالت میکنه زودتر اقدام میکردم. _تصور داشتن ماشین میتونست من رو خوشحال کنه چه برسه به داشتنش ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... نهال از فردا باید بیفتی دنبال کارای ثبت نام آموزش رانندگی... _حتما این کار رو میکنم... پس چی... بی هدف می‌روند بین راه کلی گفتیم و خندیدیم...من گاهی که یادم میومد صاحب این ماشین هستم دوباره به وجد میومدم... با اصرار نیما به رستوران رفتیم و‌ علیرغم اینکه توی خونه شام خورده بودم با بامزه‌بازی‌های نیما و ذوق ماشینم غذام رو کامل خوردم... بعد من رو برای صرف آب هویج بستنی به یه آبمیوه فروشی برد. شب خیلی خوبی بود... تا نیمه‌های شب به گشت و گذار و خوشی گذشت... ساعت حدودا دو نیمه شب بود که گفتم من رو به خونه برسونه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهده‌ش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده. قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده. نیت کردیم ان شالله با کمک‌های شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوش‌حالش کنیم عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون‌ هست. نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانواد‌ی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم. بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110