eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
780 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 و رگ تدریجی یک رویا پارت ۵۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت56 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رای قاتلین نرگس صادر شد ... قصاص ۵ نفر در ملا عام ... خبرنگارآ، عکاس، مردم، اولیای دم همه اومده بودن و شد تیتر خبرهای روزنامه و اینترنت نرگس و وقتی نا و رمق نداشته زنده سوزی کرده بودن ... مادر یکیشون میگفت من همین یه پسر و دارم توروخدا بگذرید هر چی بخواهید بهتون میدم من دیگه بچه ندارم ... صدای جیغ همه جارو برداشته بود و حکم خوانده شد و هر پنج نفر اعدام شدن ... من طاقت کشتن یه مورچه رو نداشتم ولی نمیدونم چرا وایساده بودم و جون دادنشون رو نگاه میکردم و بی صدا از چشمام اشک میریخت، مرتضی کنارم ایستاده بود گفت الهام بیا بریم خوب نیست اینارو ببینی دستمو از دستش محکم کشیدم و داد زدم با من حرف نزن، دوباره زول زدم به جون دادن اون کثافتا پای چوبه دار ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🤔🤔 بلغم چیست ؟,🤔🤔 بلغم مایع سفید رنگی است که از غده لنفاوی ترشح میشه و اگر مقدارش در بدن زیاد بشه مشکلات زیادی تو بدن ایجاد می‌کنه از حمله : تئروئیدکم کار ؛یبوست؛کسلی و بی‌حالی ؛میل به شیرینی جات؛اضافه وزن به ویژه بالاته ؛درد مفاصل و .... 😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰 برای اینکه بدونید بلغمی هستید یا خیر 🤔🤔 وارد لینک زیر بشید و تست بلغم شناسی را خیلی سریع و در کمتر از ۵ دقیقه انجام بدید . 😊😊😊😊😊😊😊 👇👇👇👇👇👇👇 https://formafzar.com/form/wvmv3 https://formafzar.com/form/wvmv3 https://formafzar.com/form/wvmv3
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🎥 این کار رو انجام بده خدا برات کم نمیزاره! 👌 بسیار شنیدنی 🎤 حجت‌الاسلام عالی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خونه‌تون گوشه ی حیاطه. زنت به خونه زندگی خودش می‌رسه هروقت خانمم نهال نیاز به کمک داشت میاد کمک میرسونه و برمیگرده خونه... تو هم مراقب خونه و‌ درختاشی... با کمترین زحمت همون حقوقی رو بهتون میدم که همینجا میگرفتین... مردی که حالا فهمیدم اسمش قادره گردنش رو خم کرد و از نیما تشکر می‌کرد... نیما بی توجه بهش دستم رو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد. چشمم از دور که به ماشین خورد نتونستم لبخندم رو جمع کنم... با لبخند رو به نیما گفتم... _من هنوزم باور نمیکنم این ماشین خود خودم باشه. خیلی جدی با دست اشاره کرد تا بشینم با همون اخم و غرغر گفت: _باورم نمیشه...باورم نمیشه... میدونی جرا باورت نمیشه؟ چون هنوز نمی‌دونی زن کی و عروس چه خونواده‌ای شدی... بابام این روزا برام سنگ تموم گذاشته... خیلی اختیارات بهم داده... چند تا دسته چک دارم که هرطور دلم بخواد میتونم خرجشون کنم... میدونی این یعنی چی؟ یعنی جنم و عرضه‌م رو به بابام نشون دادم... نهال خیلی کارا هست که دلم میخواد برای خودم و تو و زندگی‌مون انجام بدم... دلم می‌خواد یکی بشم عین بابام... هرجا می‌رم تا کمر برام خم بشن... _منم همینارو برات می‌خوام نیما... امیدوارم هرچیزی که آرزوته زود زود بهش برسی... آرزوها و‌خواسته‌های تو ارزو و خواسته ی منم هست... موفقیتهای تو موفقیت منم هست... _پس یعنی کمکم میکنی درسته؟ معلومه نیما... ولی چه کمکی ممکنه ازم بر بیاد؟ من که کاره ای نیستم... _اختیار داری... تو همه کاره‌ای... تو قراره همه جا پشتم باشی... وقتی بدونم تو قبولم داری و حمایتم می‌کنی مطمئن باش حتما انرژی می‌گیرم و پرقدرت جلو می‌رم. لبخندی به توقعش زدم... _چشم سرورم... حتما بین راه زیاد حرف زدیم و هرکدوم لثاز ارزوهامون‌ حرف زدیم... من تا قبل از ازدواجم با نیما همه ی آرزوهام در این خلاصه میشد که درس بخونم و یه شغل پردرآمد داشته باشم و اونقدر کار کنم تا پولدار بشم... و حالا بی چک و چونه و دردسر و زحمت عروس یکی از پولدارترین آدمای شهرمون بودم که از قضا همسرمم مثل پدرش شم اقتصادی قوی داشت بقدری که فیروزخان بهس اعتماد کرده و اینهمه اختیارات بهش داده... فکر نکنم ارزوی دیگه‌ای داشته باشم... یاد خونه‌مون و اعضای خونواده‌م افتادم... ای کاش اونهام مثل من فکر می‌کردند و اجازه می‌دادند فیروزخان یا حتی نیما کمکشون‌ کنه تا ازین همه نداری و بی‌پولی خلاص بشن... البته هیچ کدوم از اعضای اون‌خونه به این حرفم اعتقاد ندارن... اونا معتقدند که دارایی به پول و‌ثروت نیست به داشتن لقمه ی حلال و سلامتی و‌ دل خوشه... که این روزا به جز لقمه ی ناچیز حلال هیچ کدوم دیگه‌ش رو ندارن... بابا و داداش که دیگه وضعیتشون گفتن نداره...دل خوش هم که خیلی وقته ندارنش... _چیه نهال به چی فکر می‌کنی؟ _هیچی... داشتم به این فکر می‌کردم که با وجود تو آیا آرزویی می‌مونه که بهش دست پیدا نکنم؟ _نچ... معلومه که نه... تو فقط کافیه لب تر کنی... به در خونه که رسیدیم نیما گفت زود باش برو در حیاط رو باز کن من خیلی عجله دارم... همین‌که من پیاده شدم با گوشی شماره ای گرفت و‌شروع کرد به صحبت کردن... با کلیدم در حیاط رو باز کردم و وقتی وارد خونه شدم جز بابا و نیلوفر و بچه‌هاش کسی نبود... _سلام... پس بقیه کجان؟ و قبل از اینکه منتظر جواب باشم رو به بابا ادامه دادم بابا... کلیدِ در بزرگه‌ی حیاط رو می‌خوام کجاست؟ کمی نگاهم‌کرد‌ و‌ گفت _توی دسته کلیدمه... نمی‌دونم الان کجاست... به اتاق بابا رفتم و بعد از گشتن جیب شلوار و‌کشوی خورده وسایلاش پیداش کردم... نیلوفر کنجکاو و‌کلافه جلو اومد... _از دیشب رفتی مهمونی سر ظهر برگشتی... الانم کلید در حیاط میخوای...چی شده؟ لبخندی که از ذوق تعریف ماجرا به لبم میومد به زور کنترل کردم ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _می‌گم بهت... صبر کن نیما رو بفرستم بره، بعدا میام برات تعریف میکنم... البته دیدنیه... نشونت می‌دم... پا تند کردم به طرف در خروجی... حیاط رو رد کرده و مشغول امتحان کردن سه تا کلید مشابهی شدم که حدس می‌زدم مربوط به قفل در مد نظر باشه ... دومین کلید رو که امتحان کردم توی قفل براحتی چرخید و بازش کرد... در رو‌کامل باز کردم... نیما کمی دنده عقب گرفت و ماشین رو‌ وارد حیاط کرد... چون‌ ماشین شاسی بلنده، فضای زیادی از حیاط رو پر کرده... تا بحال فکر میکردم حیاطمون ظرفیت سه چهار تا ماشین رو داشته باشه اما در حال حاضر متوجه میشم یه ماشین معمولی دیگه رو به زور جا میده... نیما‌ از ماشین پیاده شد و لپم رو کشید _مبارکت باشه خانومم... کف دستت رو بیار بالا... دستم رو به بالا گرفتم... سوییچ رو گذاشت تو دستم... _در اولین فرصت می‌ریم برای ثبت‌نام آموزش رانندگی و گواهینامه... این چند روز کمی سرم شلوغه... فرصت پیش اومد خبرت می‌کنم _حالا با چی می‌ری؟ خوب با همین می‌رفتی... سرکوچه آژانس می‌گیرم می‌رم خونه ماشینم رو برمی‌دارم بعد می‌رم سراغ کارهام... من فعلا برم که خیلی دیرمه... بغلش کردم _نیما بازم ازت ممنونم تو خیلی خوبی... _خواهش میکنم عزیزم...من هر چی دارم مال توئه... بعدم دستی تکون داد و با یه خداحافظی از حیاط خارج شد... بیرون رفتم و رفتنش رو تماشا می‌کردم... از رفتنش که مطمئن شدم به حیاط برگشتم...نیلوفر که چادر رنگی سرش کرده دمپایی پوشید و همینطور که نگاهش به ماشینه، داره میاد به طرفم ... نگاهش رو از ماشین برداشت و دوخت به چشمام... _نمیا ماشینش رو عوض کرده؟ پس چرا آورد و اینجا گذاشت؟ با لحن مسخره ای گفتم: _حیاطشون جا نداشت آورد اینجا... _هارهارهار خندیدم... مسخره خودتی... جدی پرسیدم... _ماشین نیما نیست... نیشم تا بناگوش باز شد _برای من خریده نیلوفر... لبخند به لبش اومد _واقعا؟ جدی میگی نهال؟ مبارک باشه... اما تو که رانندگی بلد نیستی...گواهینامه نداری... خوب یاد می‌گیرم، گواهینامه هم می‌گیرم... _ایشاالله... وای نهال چه خوشگله... از دیشب معطل این بودید؟ بعدم حالت نگرانی و تشویش به صورتش برگشت _نهال نمیدونی دیشب چه خبرا بود توی خونه... همین که شما رفتید داداش به زبون اومد... یه چیزایی میگفت بی سر و ته... نمی‌فهمیدیم چی می‌گه... طفلکی با اون قد و هیکلش چون نمیتونست بفهمونه چی داره میگه گوله گوله اشک می‌ریخت... حال مامان و زینب با دیدنش بد شده بود... خداروشکر عمه و آقاکاوه اینجا بودند... جواد هم بود اونقدر نریمان بی‌تابی کرد که جواد و آقا کاوه به زور سوار ماشین کردن و بردنش بیرون... البته عمه هم باهاشون رفت... تا صبح بیرون چرخیدن و یساعت پیش عمه زنگ زد گفت آوردیمش یه جا ببینیم گفتار درمانی رو از کی باید شروع کنیم... اخه دکتر بیمارستان گفته بود اول باید چند جلسه فیزیوتراپی صورت انجام بشه و بعدا گفتار درمانی انجام بشه... حالام بردنش ببینن گفتار درمانی چی میگه... _پس فیزیوتراپی دست و‌پاهاش چی میشه؟ _اونو که دکتر گفته باید کوفتگی و شکستگی و دررفتگی‌های بدنش کاملا خوب بشه تا بعدا برای فیزیوتراپی اقدام کنیم... _پس مامان و زینب کجان؟ _اونقدر همه چی به‌هم ریخته بود که نگو... ساعت نه و نیم حاج خانم و حاج اقا مامان و بابای زینب با بچه ها اومدن اینجا که وقتی حال بد مامان و زینب رو دیدند گفتن حاضر شید بریم امامزاده یکم حال و هواشون عوض بشه... اول مامان نمیخواست بره... بابا اونقدر اصرار کرد تا اون هم رفت... _خوبه بابا حالش بد نشده... _شانس اوردیم... دیشب یکی دیگه از ارامبخش‌های بابا مونده بود تو که رفتی آقا کاوه برای بابا تزریق کرد... اینه که وقتی داداش حالش بد میشد بابا هم داشت کم کم میخوابید...همچین تخت خوابید هیچی نفهمید... صبح که بیدار شد از مامان سراغ داداش رو می‌گرفت...مامان به شوخی و خنده گفت با جواد رفته پارک ورزش کنه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت56 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 57 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هیچکدوم‌مون حرف نمیزدیم ... مات و مبهوت شده بودین، صدای خندهای و حرف زدن نرگس میپیچید تو گوشم. از اینکه هیچ کاری جز تحمل داغ دوستم نمی تونم انجام بدم گلوم که هیچ همه وجودم پر از بغض شده. سه هفته رو گاهی با خاطرات نرگس و گاهی با روزهای گم شدن و پیدا شدن سرش و تشیع جنازه‌ش گذروندم، بعد از سه هفته تلاش کردم که به زندگی طبیعی برگردم، واینمیشد. صدای زنگ خونه اومد تعجب کردم، آخه بدون هماهنگی کسی خونه من نمیومد ... دیدم مرتضی آست در و باز کردم گفت حاضر شو بیا بریم بیرون ..‌. گفتم چرا زنگ نزدی قبلش گفت بدوووو اومدم لباس پوشیدم سوار زانتیاش شدیم گفتم کجا میریم روپکرد به من وایسا ببین منو برد مارال ... دم غروب بود گفت ت باید یه کم روحیت عوض شه، بریم هر چی میخوای صنایع دستی بخر شام بخوریم برگردیم _ممنون که به فکر منی رفتیم تو فروشگاه، مرتضی به یه پسره اشاره کرد اونم سر تکون داد ... یه لحظه شَک کردم، ولی باز به خودم گفتم: مرتضی که بهت ثابت شده است برای چی شک میکنی، بی خیال شدم و رفتم یه خورده ور وسیله خریدم و مرتضی حساب کرد. اومدیم بیایم بیرون گفت الهام چشماتو ببند ... گفتم چرا؟؟ دستشو گذاشت رو چشمام گفت برو ... آروم برو نیفتی ... گفتم مرتضی دارم میترسم ... گفت چشماتو باز کن ... نگاه کردم دیدم ستایش و سهیلا و مریم و سحر جلو در برف شادی زدن و جیغ میزدن برگشتم به مرتضی گفتم چه خبره؟، یه سوئیچ گرفت جلوم گقت مبارکه ... تعجب کرده بودم گفتم چی؟؟ گفت اوناهاش ماله توعه ... بچه ها بغل م کردن گفتن الهام مبارکه و خوشحال و خندون ... متعجب و شگفت زده رفتم نزدیک در ماشین رو باز کردم، ۲۰۶ اونم تیپ پنج ... وای خدا ... از خوشحالی پریدم بالا گفتم مرررررسی ... همینطور که خوشحال بودم گریه‌م گرفت دیدم اونم داره گریه میکنه، اشک ‌هام رو پاک کردم، نگاهم رو دادم به دوستام. نشستن همه دارن گریه میکنن ... داغ نرگس تو روح ما عجین شده بود و فراموش نشدنی بود ... همه شام رفتیم رستوران سنتی مرتضی گفت الهام برای یه لحظه‌ای خندیدنت جونمم میدم، تو فقط شاد باش، دنیارو میریزم به پات... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من و زنم سنتی ازدواج کردیم خب من به اصرار مادرم راضی به ازدواج شده بودم و چیزی از زن داری و این چیزا نمیدونستم ولی زنمو خیلی دوست داشتم حس میکردم بدون اون میمیرم به واسطه همین علاقه من به همسرم اونم بهم علاقه نشون داد و حسابی عاشق و دلبسته هم بودیم اوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود تحت هیج شرایطی راضی به ناراحتی همسرم نبودم گاهی اوقات ناراحت شدن خودمو به جون میخریدم و اصلا برام مهم نبود ناراحت بشم یا بقیه رو ناراحت کنم فقط به این فکر میکردم که همسرم غصه نخوره، تا اینکه سر کارم مشکلی پیش اومد و زنم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دختر بچه بودم که بابام و پدر شوهرم آشنا بودن و همدیگر را می شناختند از همون بچگی دوست بابام همش میگفت تو عروس خودمی، منم تو عالم بچگی ذوق میکردم و خوشحال میشدم هر دفعه که میومد خونمون برام‌ کادو میاورد و میگفت اوردم‌ برای عروسم، بالاخره منم مثل بقیه بزرگ شدم و واقعا اومدن خواستگاریم تا بشم عروسشون، بابامم از خدا خواسته تو همون مجلس خواستگاری جواب مثبت رو داد، بعد از ازدواج تازه فهمیدم که شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
_مامان میگم دوستش ندارم چرا نمی‌خواید بفهمید _عاقل باش دختر پسر خوبیه خانواده اش رو میشناسیم بعدشم پسر خوب توی این دوره زمونه کمه من نمی‌زارم از دستش بدی _پسر خوبیه خدا به خانواده اش ببخشتش ولی من دوستش ندارم دوست ندارم الان ازدواج کنم جدا از همه اینا ده سال ازم بزرگتره رو به مامان کردم و با بغض گفتم: _ ازتون خواهش میکنم دست از سرم بر دارید رمان جذاب :: تکیه گاهی از جنس عشق اسما دختری هفده ساله ساله که با اصرار و اجبار خانواده اش مجبور میشه با پسری که ده سال ازش بزرگ تره نامزدی کنه رمانی بر اساس واقعیت بیا و ببین که چه اتفاقات جذابی میوفته زود عضو شو 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️ یک بوم و دو هوا از اینجا سعی میکنن پلیس فرانسه رو تبرئه کنن ولی زمانی که پویا مولایی‌راد پلیس رو با ماشین گرفت شروع کردن به هوچی‌گری!!!🧐 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃 🎥 نماهنگ "جانم علی" منتشر شد 👥با اجرای گروه سرود نجم الثاقب تهران 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃🌸دل را بدستِ ساقیِ میخانه داده‌ایم 🍃🌸یک‌ذرّه دل به دشمنِ‌حیدر نداده‌ایم 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۵ روز تا غدیر🌟 ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بابا هم انگار باور کرد و دیگه هیچی نگفت... _خوبه پس...وگرنه بابا هم میخواست شلوغش کنه... _چی میگی دختر... اتفاقا من خیلی نگران شدم... یوقت بابا دچار آلزایمز نشده باشه؟ اخه بابا نمی‌دونه نریمان با ابن حالش و‌وضعیت دست و پا و‌صورتش هیچ کاری ازش بر نمیاد؟ چه برسه به ورزش توی پارک... من احساس میکنم بابا خاطرات دوسه سال قبل رو یادش اومده... یادته یمدت داداش صبحا فاصله ی بین خونه خودشون و اینجا رو پیاده روی میکرد و براتون نون می‌خرید و میاورد و بعد دوباره میرفت خونه‌شون؟ __خوب چه ربطی داره؟ اشک تو چشمای نیلوفر جمع شد _آخه ازونموقع که میخواستم صبحونه ش رو بدم همش میگفت صبر کن نریمان بیاد بربری بیاره... نهال من میترسم... الانم بیا بریم تو خونه یوقت اتفاقی واسه بابا نیفته... با بچه ها تنهاست. _باشه بریم وارد هال شدیم... بابا توی رختخوابش چرت میزد‌... سجاد مشغول رنگ کردن نقاشی توی کتابش بود و سلاله هم که هنوز از خواب بیدار نشده. نیوفر نفس راحتی کشید و وارد آشپزخونه شد... سجاد با دیدنم از جاش بلند و پشت سرم وارد اتاق شد... _خاله خاله باباجون داره می‌میره _زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه؟ خدا نکنه... یکم نگاهم کرد _آخه مامانم داشت گریه می‌کرد می‌گفت بابا جون مریض شده _بمیرم برا بابام این یه ساله کی سالم بوده که حالا مریض شده باشه... نه عزیزم باباجون چیزیش نیست حالش خوبه... یوقت این حرفو پیش مامانی نزنیا... حالام برو نقاشیت رو بکش... _خاله تو بدی... مامانم میگه تو بدی... _مامانت بیخود... لااله‌الاالله... مامانت چرت گفته مثل همیشه سجاد مامان گویان و به‌دو از اتاق خارج شد داشتم پیامک بلند بالایی که برای نیما نوشته بودم رو چک می‌کردم که نیلوفر با اخمی که مابین ابروهاش نشسته و عصبی وارد شد... چه فحشی به من دادی؟ یکم شعور نداری پیش بچه من رو خار می‌کنی؟ نگاهی به پشت سر نیلوفر انداختم سجاد پشتش قایم شده و نگام می‌کنه... _نیم‌وجبی من مامان تورو فحش دادم؟ _آره گفتی بیخودی _مامان تو اگه بی‌خودی نبود که بع حرف یه الف بچه نمیومد دعوا... _هوی نهال گوشاتو باز کن... حق نداری من رو پیش بچه‌هام کوچیک کنی... _عه... اونوقت اشکال نداره تو پیش بچه میگی بابام داره می‌میره؟ _زبونتو کاز بگیر... من کی همچین حرفی زدم؟ _همون وقتی که من به تو گفتم بیخود... این بچه‌تم عین خودت به تنهایی یه پا چهل‌کلاغه... از هر کی هر چی میشنوه هرطور دلش میخواد انتقال میده... یکم رو تربیتش کار کن بعدم بی توجه به جوابی که می‌داد از اتاق خارج شدم... بی هدف به آشپزخونه رفتم. برای نهار قرمه سبزی بار گذاشته...آخ جون... کاش نیما هم اینجا بود عاشق قرمه سبزیه... از پنجره ی آشپزخونه نگاهی به ماشینم انداختم خدای من واقعا الان من صاحب این ماشینم؟ برگشتم توی هال و به حیاط رفتم کمی اطراف ماشین چرخ زدم درش رو باز کردم ‌و روی جایگاه راننده نشستم... فرمون رو به دست گرفتم و با ژست رانندگی تکونش میچرخوندمش... چه لذت‌بخشه ازدواج با کسی که هرچی اراده کنی برات تهیه کنه... تو فکر وخیالات خودم سیر می‌کردم که در حیاط باز شد و داداشم به کمک و همراهی آقا کاوه و‌ جواد وارد شدند... فقط آقا جواد متوجه ماشین شد... همزمان که نریمان رو داخل می‌بردند نگاهش هم روی ماشین بود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨