زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این چه حرفیه که میزنی بابا؟
زنداداشت میگه داشته در مورد یه پرونده برات حرف میزده اما چون تو خسته بودی حرفاشو اشتباهی متوجه شدی...
پرونده ی تو کدومه؟ تو و خلاف ؟
فهمیدم بخاطر قلب بابا نذاشتن چیزی از مکالمات دیشبمون بفهمه...
بابا ادامه داد
_اصلا مگه کار داداشت مربوط به این چیزاست؟
اون وکیل حقوقی شرکتشونه و والسلام...
بابا اینقدر خودتو با این حرفا اذیت نکن...
بازم استراحت کن... رنگ و روت بدجور پریده...
_ممنون بابا که حرفامو باور کردی...ولی من از بقیه متنفرم اونا همش میخوان اذیتم کنن
اشکم که روون شد بابا دست روی قلبش گذاشت...
_اینجام میسوزه میدونی چرا؟
چون حال تورو اینجوری میبینم...
نفس من به نفس بچههام بنده بابا...
من یه عمر لقمه ی حلال زحمت کشی به بچههام دادم....شاهدم که مامانتون خیلی براتون زحمت کشید، با همه ی سختیها و مشکلاتی که داشتیم یه بار ناشکری نکرد...
میدونم خدا جوابمونو میده بچههام هرجای دنیا برن و با هرکی سر کنند خدا رو فراموش نمیکنند...
شاید بیراهه بریم اما بر میگردیم میدونی چرا؟
چون حب اهل بیت داریم...
حب اهل بیت مثل چراغ راه میمونه نمیذاره راهو گم کنی....
من نفسم بالا نمیاد بابا همینجا میخوابم...
بعدم همونجا کامل دراز کشید وچشماشو بست...
بمیرم برای بابام چقدر تو همین مدت کوتاه صورتش پیر شده...
همش تقصیر نریمانه...
تا بابا میاد نیمارو قبول کنه اون داداش حسود متعصبم میزنه همه چی رو خراب میکنه...
الانم خداروشکر زبونش گرفته وگرنه حرفایی که زینب بهم زد رو یجور تو گوش بابا فرو میکرد که تا آخر دنیام از ذهنش پاک نشه...
باید هرطور شده نیما رو راضی کنم طی همین چند وقت عروسیمونو برگزار کنیم...
نریمان اگه زبون وا کنه گند میزنه به زندگیم...
یاد گوشی افتادم که خودم شکستمش...
اونو خیلی دوست داشتم...
کلی عکس یادگاری با نیما توش داشتم ...
به سختی از جام بلند شدم...
ساعت دیواری میگه نزدیک ظهره...
با همه اهالی خونه قهرم...به هیشکی سلام نکردم...
مامان حالمو پرسید اما جواب ندادم...
به سرویس بهداشتی رفتم ووقتی برگشتم با نریمان چشم تو چشم شدم...
با پررویی زل زدم تو چشماش..
_ها چیه؟ به چی زل زدی؟
نگاه ازم گرفت...
رد نگاهشو گرفتم
به مامان زل زده بود...
ومامان به من...
با خونسردی گفتم به زودی ازین خونه که چه عرض کنم از زندان ارزوهام خلاص میشم میرم...
هم من از دست زندانبانهام خلاص میشم وهم شما از دست این زندانی چموش...
ببخشید اگه زندانی خوبی نبودم و اجازه ندادم بیشتر ازین هربلایی دلتون خواست سرم بیارید...
مامان با بغض و عصبانیت بهم توپید
_نهال این چه وضع حرف زدنه؟
خجالت بکش.
ما خونوادتیم... من مادرتم اینم برادرته... از خونواده به آدم دلسوزتر کی میتونه باشه؟
از سر دلسوزی هم چیزی نگیم که خانوم بهش بر میخوره؟
_آره مامان جان... وقتی طرفتون یه آدم زبون نفهم قدرنشناسه نباید براش دل بسوزونید و چاههای جلوی پاشو نشونش بدید...
چیزی نگید بذارید با مخ بیفته توی تک تک چاههایی که با دست خودش کنده ... هروقت سر عقل اومد براش دل بسوزونید ... چون فقط اونموقع میفهمه دلسوزش بودید وقدرتونو میدونه...
نگاهی حقارت آمیز به نسرین که این حرفارو میزد انداختم...
چینی به بینیم داد.
_یه کلمه هم از خواهر عروس بشنویم...
تو چی از عشق میفهمی که نظر هم میدی؟
عشق و عاشقی خواستگاراتم دیدیم... همهشون عین خودت آبکی و زپرتی...
مامان جیغ زد و جلو اومد...
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خفه شو نهال تا خودم خفهت نکردم
من تو رو اینجوری تربیتت نکردم چرا اینقدر راحت بیادبی میکنی و دل میشکنی؟ از خدا نمیترسی؟
_هه خداااا... نه من از خدای شما نمیترسم...
خدایی که همه ی خوشیهای دنیارو بهم حروم کنه ازش نمیترسم...
اون باید از بندههاش بترسه که یه روز علیهش طغیان میکنند...
خدای من مهربونه بخشنده ست...هیچکدوم از لذتهای دنیارو بهم حروم نکرده...
بعدم رفتم توی اتاق و در رو بهم کوبیدم...
_یاحسین..
با فریاد بابا تازه یادم اومد تو اتاق ما خوابیده...
جلوش نشستم
_ببخشید بابا حواسم نبود
مامان در رو باز کرد و اومد داخل
_میبینی آقا یوسف دخترت شده خروس جنگی...
به من میپره به داداشش و خواهرش میپره...
دختر بیا بشین دوکلوم حرف حساب بشنو بعد این حرفارو بزن...
دیشب نذاشتی زنداداشت حرفاشو کامل بزنه...
بعدم نزدیکترم شد و آروم تو گوشم گفت...
خاک توسرت کنن... دیشب عین اسب وحشی افسار پاره کرده بودی و هوار میکشیدی اومدیم آرومت کنیم همچین با مشت کوبیدی تو شکم و پهلوی زینب که تا صبح از درد ناله کرد...
الانم با نیلوفر رفته دکتر ... شانس بیاری بچهش چیزی نشده باشه وگرنه خودم یه گوشمالی اساسی میدمت...
_به جهنم که بچهش بمیره... الهی خودشونم بمیرن...
کشیده ی محکم مامان تو گوشم باعث شد به خودم بیام... یه کشیدهی دیگه هم اونور صورتم نواخت.
دست روی صورتم گذاشتم...
هم از مامان عصبانی بودم هم از خودم...
نمیدونم چرا اون حرفو زدم...
من هیچوقت به مرگ داداشمو زن وبچههاش راضی نمیشم... ولی چرا اونجوری گفتم...
مامان دست بابا رو گرفت با صدای بلند نسرین رو صدا زد...
_نسرین مادر بیا کمک کن باباتو ببریم توی هال...
خودتم یه مدت وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من و بابات...
بذار یمدت تنها باشه... شاید تنهایی بیدارش کنه...
اشکام آروم و پشت هم میریختن...
صدای فین فینم بلند شده بود.
معلومه که مامان از فرط عصبانیت زورش کم شده... چند بار بازوی بابا از تو دستاش سر خورد و نزدیک بود به زمین بیفته...
نسرینم به تنهایی زورش نمیرسه...
خواستم برم جلو تا کمکشون کنم اما جرات نکردم...
خواستم بگم چیکار بابا داری بذار همینجا بمونه فعلا... بازم جرات نکردم.
وقتی از اتاق خارج شدند کمی بعد نسرین وارد شد وسایلش رو بی سرو صدا جمع کرد و بعد از مدتی بیرون رفت...
عقبگرد کرد و کمی به من که حالا سرم پایین بود نگاه کرد از گوشه ی چشم میدیدم که داره سرتاسف تکون میده...
_واقعا برات متاسفم نهال...
_نمیترسی با این رفتارهات دلشونو بشکنی؟اگه مامان یا بابا نفرینت کنند دیگه رنگ خوشبختی رو نمیبینی نهال...
بعدا که مامان یکم اروم شد بیا از دلش در بیار...
خیلی دلشو شکستی...
_هه... نیست که تاحالا همیشه ازم راضی بوده؟
نسرین برو بیرون حوصله تو ندارم...
اونقدر همونجا موندم وگریه کردم که اخرش خودم خسته شدم...
هم از مامان و بقیه عصبانی بودم و هم بابت حرفا و رفتارهام خجالت میکشیدمو شرمنده بودم...
کاش هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاده بود...
کاش دیشب زینب اون حرفارو نگفته بود تا منم اون واکنشو نشون نمیدادم واونوقت امروز این حرفام پیش نمیومد...
بازم رسیدم سر همون خونهی اول... نریمان...
همش تقصیر نریمانه... بادخالتها و قضاوتها و تهمتهاش روزگار منو سیاه کرده...
باید زنگ بزنم به نیما...
اما چطوری؟
خودم که دیگه گوشی ندارم... گوشی خونه هم که توی هال و جلوی چشم بقیهست...
ساعت دو بعدازظهره... صدای زنگ آیفون اومد...بعد از دقایقی صدای نیلوفر
_وای نسرین خسته شدم... یه لیوان شربت بیار برام... فکر کنم قندم افتاده...
بعدش هرچی گوش وایسادم فقط صدای پچپچ بود و هیچی نتونستم بفهمم ...
اینجوری نمیشه...
باید برم پیش نیما...
پاشدم و یه مانتو تنم کردم..
کوله پشتی کوهنوردی که نیما برام خریده ولی هیچوقت استفاده ش نکردم رو برداشتم
کوله ی بزرگیه...
چندتا از مانتو و لباسهای گرونقیمت و برندی که نیما برام خریده و جعبه طلاها و ساعتهای گرون قیمتم... عطرهای برندم... رو برداشتم... یه سری وسایل دیگه هم بود که توی ساک دستی که اونم نیما برام خریده چپوندم...
یاد شناسنامه و عقدنامه م افتادم ...
فکر کنم تو وسایل بابا دیده بودمش...
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت63
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ترس افتاد به جونم که مرتضی بره سربازی خونوادش بیان من رو اذیت کنن رو کردم به مرتضی
_تو باید بدونی خانوادهت چی میخوان تو از من کوچکتری اونا دوست ندارن من عروسشون بشم
تکیه دادش رو از مبل برداشت خم شد تو صورتم
_من میخوام با تو ازدواج کنم
مرتضی دیونه شدی؟ ما فرسنگها اختلاف فرهنگی داریم
عصبی شد چشماشو دوخت تو چشمام
_یعنی تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟
از ترس گفتم
چرا مرتضی میخوام ولی خانوادهت نمیخوان اینو درک کن
تکیهدداد به مبل و دستش رو گذاشت زیر سرش
_به کسی ربطی نداره
ادامه ندادم ولی میدونستم همه چی خیلی وحشتناکِ، تو دلم گفتم خدایا دوباره یه فرصت به من بده من برگردم تو اون بیمارستان لعنتی و ایندفعه بین مرگ و زندگی مردن رو انتخاب کنم، پروردگارا منو از دست این نجات بده یعنی میشه خدا دوباره به من فرصت بدی و من هیچوقت سوار ماشینش این نشم ...
لعنت به تو سهیلا که باعث و بانی مرگ نرگس و خراب کردن زندگی من شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟...
دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سلام ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک کامل رمان #نرگس و #حرمت_عشق ۳٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سرکلاس ریاضی معلمداشت درس میداد،اومد بگه ششتا گفت سستا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
3.42M
#فوری
⭕️ جواب شبهات و شایعهپراکنیها علیه متحصنین
دوشنبه ۱۴۰۲/۴/۱۹
📣 کانال فریاد ابوذر ها
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─
https://eitaa.com/joinchat/2105147472C6dbbeb6c44
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سرکلاس ریاضی معلمداشت درس میداد،اومد بگه ششتا گفت سستا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
از اتاق بیرون رفتم بدون اینکه به آدمایی که سر سفره نهار جمع شدند نگاهی بندازم به اتاق بابا رفتم...
_عه تو خونهای و صدات در نمیاد؟
توی اتاق کشویی که قبلا عقدنامه م رو توش دیده بودم بیرون کشیدم...
نیلوفر داخل اومد
_با توام...
هیچ میدونی چی سر اون دختر بیچاره آوردی؟
دکتر گفت
ممکنه بچه سقط بشه...
رد کبودی رو پهلوی زینب بود تازه روی گردنشم بود که به لطف حجابش دکتر اونو ندید ... دکتر فکر میکرد از شوهرش کتک خورده که کبود شده و بچهش داره سقط میشه...
گفت نامه میده که ببره پزشکی قانونی شکایت کنه...
دستام شل شد... بدون اینکه سر بچرخونم سمتش تو فکر رفتم
چی میشنیدم؟ من باعث سقط یه بچه شدم؟ اگه ازم شکایت کرده باشه چی؟
اما با ادامه ی حرفش جون گرفتم ودوباره مشغول جستجو شدم...
_شانس آوردی طرف حسابت زینبه...
گفت نه... با بچههام بازی میکردم خوردم زمین ...
تو دلم گفتم دم زینب گرم...
عقدنامه روپیدا کردم و بیرون آوردم... یسری مدارک مربوط به خودم اونجا بود مثل شناسنامه و این چیزا همه رو برداشتم...
به نیلوفر که ایستاده ومنتظر جوابه نگاهی کردم و ازش رد شدم...
به اتاق خودم برگشتم..
همه مدارکی که دستم بود رو به زور توی کیف دستی بزرگی که برداشتم جا دادم...
وقتی برگشتم نیلوفر پشت سرم ایستاده و در سکوت نگاهم میکنه...
_نهال چیکار داری میکنی؟
_کاری که همون شب عقد باید انجام میدادم...
باید همونجا توی همون خونه میموندم و دیگه به اینجا برنمیگشتم...
مانتویی که تنم کرده بودم چک کرده و شالم رو روی سرم مرتب کردم
نگاهی گذرا به صورت متعجب نیلوفر انداختم
_من هیچوقت اینجا جایی نداشتم...
کوله رو پشتم انداختم، کیف دستی رو روی آرنجم و ساک رو با دست دیگهم بلند کردم.
از اتاق بیرون اومدم...
به هیچکس نگاهی نکردم... هیچکس هم من رو ندید یا دیدند و عکسالعمل نشون ندادند رو نفهمیدم...
به حیاط رفتم...
تا کفش بپوشم نیلوفر هم سررسید...
_نهال با توام کجا داری میری؟
از همونجا با صدای بلند طوری که همهی اونایی که توی خونه بودند گفتم
_من دارم میرم خونه پدرشوهرم... پیش نیما... اونجایی که آدم حسابم میکنند و برام ارزش قائلند...
اهالی خونه، به پرونده ای که داداش برام درست کرده آدم کشی هم اضافه کنید...
اشکام راه افتاد با بغضی که حسابی گلوم رو اذیت میکرد به سختی ادامه دادم
_میدونم اونقدر بیانصاف هستید که حال دیشبم رو ندید بگیرید و قتل عمد برام حساب کنید...
از شما خیری به من نرسید از منم که ظاهرا شر مداوم میرسید...
پس میرم که از شرم خلاص بشید
دیدار به قیامت...
کارت عروسی براتون میفرستم اگه دوست داشتید با خلافکارا توی یه جشن و سر یه میز شام عروسی بخورید قدمتون رو چشم...
دیگه بغضم ترکید...
با گریه بیرون میرفتم که نیلوفر جلوم رو گرفت...
_نهال چی میگی تو؟
چرا چرت وپرت میگی؟
وایسا ببینم...
اومد جلوم ایستاد مانع رفتنم شد
_ یعنی چی که دارم میرم؟ یعنی چی این حرفایی که زدی؟ کارت دعوت میفرستم و این چرندیات... یعنی چی؟
بعدم با صدای بلند مامان و نسرین رو صدا کرد یکم که منتظر شد دید خبری نیست به در هال چشم دوخت ودوباره صداشونکرد...
وقتی دوباره خبری نشد بدو خودش رو به در خونه رسوند و وارد شد...
سلام
تخفیف به شکرانه🤲 #مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی #نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیگه نایستادم تا بفهمم چی میشه..
وسایلم سنگین بود...
نگاهی به ماشین سفیدم انداختم...
فکری به ذهنم رسید...
کنار ماشین رفتم و همهی وسایل بجز کیف دستیم رو روی زمین گذاشتم
سوییچی که ته کیفم بود در آوردم، در ماشین رو باز کردم و همه وسایل رو روی صندلی عقب گذاشتم...
درش رو بستم و دزدگیر رو زدم...
به طرف در حیاط راه افتادم...
نگاهم به ایوون برگشت...
کسی بیرون نیومده...
با کیف دستی که همراهم بود از خونه بیرون زدم
تا سر کوچه راهی نبود... همونجا از آژانس یه ماشین میگرفتم به مقصد خونهی فیروزخان...
هنوز از خونه دور نشده بودم که ماشین اقا کاوه و عمه اینا رو دیدم... تازه فهمیدم چرا هیچ کس به رفتنم واکنش نشون نداد...
خبر داشتند عمه و شوهرش دارن میان...
لابد بهش زنگ زدن وگفتن جلوی من رو بگیره...
نزدیکم که رسیدند آقا کاوه ماشین رو متوقف کرد اما من بدون هیچ توجهی به راهم ادامه دادم.
صدای باز و بسته شدن در ماشین یعنی یکی پیاده شد...
صدای عمه باعث شد سرعتم روکم کنم..
وقتی دستش روی بازوم نشست تیز برگشتم
_عمه ولم کن... من تصمیم گرفتم که برم پس میرم کسی هم نمیتونه جلوم رو بگیره
_خیلی خب باشه...
بگو کجا میخوای بری خودم میرسونمت...
بیا بریمتو ماشین باهم حرف میزنیم...
برای اینکه راحت باشی به آقا کاوه میگم سوییچ رو بده به من و خودش برگرده خونهمون...
کمی به ماشین سمند روبروم خیره موندم...
و بعد هم به در خونهمون...
_فکر کنم بهتره اقا کاوه برن خونه ی ما احتمالا به وجودشون نیاز باشه...
عمه لبخند دندوننمایی زد
_باشه الان بهش میگم بره خونهی شما تا ما دوتا باهم بریم یه گپ بزنیم و بچرخیم و بعد برگردیم خونه...
_گفتم که من بر نمیگردم خونه
_باشه بعدازینکه حرفامون تموم شد هرجایی که خواستی میرسونمت...
حالام یه لحطه صبر کن...
عمه طرف آقا کاوه که پشت فرمون نشسته بود رفت...
از پشت شیشه یه چیزی بهش گفت و اونم پیاده شد و سوییچ رو داد دست عمه
_ بدون اینکه به من نگاه کنه طول کوچه رو به طرف خونهی ما راه افتاد...
با اشاره ی عمه صندلی کنار راننده نشستم...
عمه هم پشت فرمون جا گرفت...
با استارت اول و دوم روشن نشد دست به سینه نگاهش میکردم که با استارت سوم روشن شد و راه افتاد...
کمی بینمون به سکوت گذشت...
یاد وقتی افتادم که از خونه بیرون زدم مامان حتی نگاهم نکرد چه برسه جلوم رو بگیره...
حتی وقتی نیلوفر صداش میکرد بازم توجهی نکرد...
_شما از کجا فهمیدین عمه؟
_من یساعت پیش به مامانت خبر داده بودم که میخوایم بیایم خونه شما...
و همین ده دقیقه پیش خودش زنگ زد و گفت نهال داره از خونه میره بیا جلوش رو بگیر...
پس همچین هم بیخیالم نبوده...
_چرا پس خودش این کارو نکرد؟
_نمیدونم لابد فکر کرده به حرفش گوش نمیدی یا ازت عصبانی بوده...
شایدم چون میدونسته نهال خانم عمه ماهرخش رو خیلی دوست داره و محاله روی عمه جونش رو زمین بزنه با خودش گفته این وظیفهی سنگین و خطیر رو میسپرم به عمه خانوم...
بعدم بلند خندید
_درست حدس زدم؟
حوصله ی خندیدن ندارم
_نمیدونم شاید...
_عه... یعنی ممکنه رومو زمبن بزنی؟ واقعا؟ من که فکر نکنم
دستش روگذاشت روی پام...
_منو نگاه کن... اگه دوست نداری برام تعریف کنی و بگی چی شده لااقل بگو کجا میخواستی بری و به چه نیتی؟
آخه مامانت همچین میگفت وسایل جمع کردی که من فکر کردم وانت و نیسان کرایه کردی... پس کو؟ کجان؟
_گذاشتمشون تو ماشینم... بعدا نیما میاد ماشینو برمیداره میاره خونه خودشون ...
سلام
تخفیف به شکرانه🤲 #مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی #نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت63 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت64
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دانشگاه سر کلاس بودم که صدای پیامک اومد
گوشی رو درآوردم دیدم شماره غریب تعجب کردم خط تالیا بود پیامک رو باز کردم
_الهام شب پایهای بریم مسابقه کورس بزاریم؟؟
_شما؟
صدای استاد منو برگردوند کلاس، به همکلاسیم گفتم
چی گفت؟
پسره گفت دوستت دارم به فرانسوی چی میشه؟
گفتم ژم توو یا ژه دوغ توآ
گفت ممنونم
دور و اطرافیام همه خندیدن، رو کردم بهش
_ خیلی بی شخصیتی
لبخندی زد
دیگه گفتی دوستم داری کلی ام شاهد دارم
_خفه شو
استاد زد رو میز
_اونجا چه خبره؟
همه تو سکوت نگاش کردیم و دوباره برام پیامک اومد. باز کردم خوندم
- منم ستایش
پیامک دادم:
موبایلت مبارک سر کلاسم
- الهام تو خطت دوازده است برای من تالیاست
_قراره کار راه بندازم که میندازه تالیا و همراه اول نداره
ممنون ابهام، خوابگاه میبینمت
گوشی رو گذاشتم تو کیفم و خوشحال شدم که کلاس تموم شه ناهار برم خوابگاه پیش بچهها بعدم برم ماشین و بردارم با ستایش بریم مسابقه
ستایش خیلی دختر شادی و به روزی بود، برعکس سهیلا که ناخواسته همیشه برای ما دردسر درست میکرد، ستایش آرامش داشت ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟...
دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سه سال بود که با همسرم همدیگر و میخواستیم، ولی مادر شوهرم به شدت مخالفت میکرد، در اخر هم در جشن عروسی ما نیومد، ما صاحب سه تا بچه شدیم، دو تا دختر و یه پسر، پسرم خیلی شیطون بود، مادر شوهرم از صبح که از خواب بیدار میشد به بچه هام فحش میداد تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d