زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت65 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت66
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ساعت پنج بعدازظهر بود از خوابگاه با مرضیه اومدم خونهم، ده روزی بود حتی خانوادهم بهم زنگ نزده بودن چیکار میکنی؟
با موبایلی که مرتضی برام خریده بود زنگ زدم خونهمون و گفتم خط دوستمه چون همراه اول بود قطعا ازم میپرسیدن از کجا آوردی؟ اتفاقا همینطور هم شد، بابام ازم پرسیدن
با خط دوازده زنگ میزنی
منم برای اینکه لو نرم گفتم
برای دوستمه و گاها ازش میگیرم با خانوادهم تماس بگیرم
خدا رو شکر باورکردن، بابام که گوشی رو برداشت با ذوق گفتم سلام بابا
با سردی جواب داد
سلام، چیه پول میخوای؟
خیلی بهم بر خورد ناراحت گفتم
نه میخواستم حالتونو بپرسم
_خیلی ممنون ما خوبیم
خدافظی کردم و تماسم رو قطع کردم، به خودم گفتم ایکاش زنگ نمیزدم، اصلا نمیگه تو کجایی از کجا میاری میخوری، شهریه و مخارج تحصیلمو که پدربزرگم میداد حتی حاضر نشد یه روی خوش به من نشون بدن فقط بلده ایراد بگیره
تو فکر بودم که با صدای مرضیه بخودم اومدم
_الهام چی شد؟
آه بلندی کشیدم و براش تعریف کردم
_الهام من اراک زندگی میکنم پدرم فوت کرده و سه تا برادر دارم، با کرایه اتوبوسی که برای بابامه، دادن دسته شوفر. دارم زندگی میکنم وضعیت زندگی من خیلی بدتر از توعه ولی تو حداقل ظاهر زندگیت خوبه در رفاهی
چی میگی مرضیه، رفاه کیلویی چند، رفاه کجا بود، تو میدونی خانواده مرتضی اومدن دانشگاه، یا میدونی من از ترس م تو رابطه با مرتضی موندم، چون گیر کردم و چارهای ندارم. هر روزمم داره از روز قبل بدتر میشه
_وای الهام چقدر شرایط تت سخته ولی بخدا ... زد زیر گریه ... الهام تو گرسنه نمیمونی ... بفهم اینارو
همینطور که گریه میکرد بغلش کردم
مرضیه یه جا خوندم نوشته بود یه روز خوب میاد. ما هم صبر میکنیم تا بیاد
اونم من رو بغل کرد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از فوت پدرم عموم مادرم و صیغه کرد و گفت، من عاشق مامانت بودم و بابام به اجبار زن عموت رو برام گرفت، مادر من ناراحتی قلبی داشت و به رحمت خدا رفت عمومم من رو برد خونه خودشون زن عموم به شدت از من بدش میومد، تو این میون پسر عمومم عاشم شد ولی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از کانال مسابقه جوایز سنگهای قیمتی
🎺توجه توجه🎺
🔶مسابقه بزرگ به مناسبت ایام عید غدیر
🔶یه فرصت عالی برای شما عزیزان🌹
برای شرکت در مسابقه فقط لازمه در کانال عضو شوید و از مدیر بنر بگیرید👇👇👇
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec
کدشما:#سه_هزار_پانصد_نود_نه
چند ماه پیش برای یه خونواده سادات بد سرپرست که دو تا دختر به سن ده سال و هشت سال داشت پول پیش خونه جمع کردیم ماه آینده باید پول پیش رو به صاحب خونه بده ولی متاسفانه پنج میلیونش کم هست، عزیزان یاعلی بگید هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کند من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم.
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
این مبلغ هم جمع بشه، اجر همتون با مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
💳 شمارہ ڪارت جهت واریز
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
پس از واریز فیش رو به این ایدی ارسال کنید🙏🌹
@Mahdis1234
عزیزان اگر از پول پیش خونه بیشتز جمع بشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات🙏🌹
🔹کمک های افراد نیکوکار را در کانال قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی دنبال کنید👇🏻👇🏻ـ
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
حالام بعد از مدتها با یادآوری اون خاطره کلی به سوتی اون روز نیما و دوستش خندیدیم...
_خودمونیم نهال اگه اون روز اون آقاهه داداشت بود و مارو میدید بهتر نبود؟
با اینهمه سادگی و صداقت من روبه رو میشد راحت تر با ازدواجمون موافقت میکرد، نمیکرد؟
_هه هه هه اره حتما....
دیگه من و نیما افتادیم رو دور یاداوری خاطرات اون روزها...
چه روزهای پراسترسی بود برامون
_عشق ممنوعه ی استرسزا
به نیما که این حرفو زد نگاه کردم و من هم زمزمه کردم
_عشق ممنوعهی استرسزا...چه تعبیر قشنگی...
واقعا همینطوره... سه سال از عمر من و تو با همین عنوان گذشت.
یاد دیشب و اتفافاتش افتادم...
غم عالم نشست تو دلم...
_نیما دیشب گفتی خیلی زود قراره عروسیمون سر بگیره، من اشتباه کردم که گفتم الان وقتش نیست...
دستاش رو گرفتم زل زدم تو چشماش
_میشه ازت یه خواهش کنم؟
با فشار دستم گفت
_تو جون بخواه... چرا خواهش؟
_اگه میشه عروسیمون رو خیلی زودتر از موقعی که گفتی برگزار کنیم...
مراسم هم هرطوری که خودت دوست داری...
دلم میخواد یه شب خاطره انگیز باشه برای هردوتامون...
_پس خونواده ت چی؟ داداشت؟ بابات؟ مامانت و خواهرات؟
اگه اونجوری که من دلم میخواد مراسم رو برگزار کنم میدونم بابات پاشو تو عروسیمون نمیذاره...
_اشتباه میکنی...
بابام بخاطر من میاد شاید زیاد تو مراسم نمونه اما میاد...
مامانمم میاره...
حضور همون دوتا برام کافیه...
وجود تو کنار من جای خالی بقیه رو تا ابد برام پر میکنه...
وقتی این حرفو زدم یه قطره اشک از چشمم چکید و روی گونهم قل خورد و تا زیر چونم ریخت...
نیما دستم رو رها کرد، اشکام رو پاک کرد و من رو به آغوش کشید...
_نهال قربون این اشکت بشم... نریز این مرواریدای قشنگ چشماتو... حیف این چشما نیست که ببارن؟
کی دل نازک تورو شکسته؟
دوباره کسی چیزی بهت گفته؟
از حرفش تعجب کردم....من که تابه حال چیزی در مورد حرفای خونوادم نگفتم...
اما دیگه بیخیال... هرچه بادا باد...
برای همین بر خلاف همیشه تدبیر کردن رو گذاشتم کنار...
_آره نیما...
خونوادهم هنوز به ازدواج من و تو شک دارن...
نریمان با این حال خرابش هنوزم که هنوزه میخواد کاری کنه که بین ما فاصله بیفته...
اگه مامان بابای تو با نیومدن مهمونای ما مشکلی نداشته باشن منم دیگه مشکلی ندارم...
من فقط میخوام کنار تو باشم... تورو که داشته باشم انگار همه ی دنیارو دارم...
_فدای محبتت بشم نهال...خداکنه بتونم اینهمه محبتت رو جبران کنم...
خودش رو عقب کشید و من رو از آغوشش بیرون آورد...
_اتفاقا از دیشب همش تو فکر این بودم که چطور به بابام بگم تالار رو کنسل کنه؟ آخه تا صبر کنیم حال داداشت خوب بشه بیشتر از ی سال وقت لازمه...
از طرفی باید برم تهران که حواسم به کارای شرکت و کارخونه باشه ، از طرفی هم نمیتونستم اینهمه راه رو هر روز تا تهران برم و برگردم....
دستام رو تو دستش گرفت...
_نهال به خدا برات جبران میکنم...
چشمام رو بستم و سری به تایید حرفش تکون دادم...
نمیدونم براش جریان و اتفاقات دیشب روتعریف کنم یا نه...
حتی نمیدونم چطور بهش بگم که تا زمان عروسی میخوام خونه اونا بمونم...
چشمام رو که باز کردم نیما زل زده بود به صورتم ...
معلومه یه چیزایی از صورتم فهمیده...
این روزا خیلی تیز شده...
_نهال یه چیزی هست که باید بهم بگی ولی نمیگی...
میشه خواهش کنم هرچی تو دلته بگی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستامو به صورتم کشیدم خیس از اشکه...
دستمال برداشتم و پاکشون کردم...
حرفایی که زینب میزد و نگاه های داداش و هول و ولایی که به جون مامان افتاده بود همگی نشون دهنده ی یه چیز بود...
اونا قصد داشتند هرطور شده منو بترسونن تا راضیم کنن که از ادامهی زندگی با نیما صرف نظر کنم
سردرد گرفتم از این همه همهمهای که تو سرمه...
_میگم برات... اما نه الان...
میشه چند شب بیام خونهی شما؟
همه چی رو شب بهت میگم
_چرا که نه؟
الان بریم خونمون؟
الان که نه...
حالا تا شب وقت زیاده...
یاد فرشته افتادم...
یاد مرسده...
حتما بابت تصمیمی که گرفتم فرشته خوشحال میشه...
اون از حضور خونوادهم و رفتارشون همیشه ناراضی بود و اگه بفهمه عروسی بدون اونا برگزار میشه حتما خوشحال میشه و استقبال میکنه... خصوصا اگه بفهمه من دیگه هیچوقت نمیخوام با اونا ارتباطی داشته باشم...
اما میدونم مرسده پیش بقیه برام سوسه میاد و یه حرفایی پشت سرم میزنه که خرابم کنه... اما میدونم نیما میتونه درستش کنه...
دست روی سرم که حالا دردش طاقت فرسا شده میذارم...
و کمی شقیقههام رو فشار میدم...
نیما دوباره ماشین رو راه انداخته و به
رو به رو خیره شده ...
اما گهگاه صورتش به طرف من میچرخه و با لبخند نگاهم میکنه...
از قیافه ی درهمم بود یا رنگ و روی پریدم یا دستی که روی شقیقههامه که آروم پرسید
_سرت درد میکنه؟
_آره... خیلی
_تو که خوب بودی؟
__آره ولی چند روزه شروع شده و درد دارم
از صبح هنوز چیزی نخوردم برای همین دردش بدتر از همیشهست...
_یعنی چی هیچی نخوردم ؟ خوب زودتر بگو دختر...
الان ساعته...
نکاهی به ساعت روی مچش انداخت...
_بفرما ساعت چهار بعدازظهره و تو هنوز چیزی نخوردی؟
پس چرا به اونهمه خوراکی که برات خریدم دست نزدی؟
محکم بشین ببرمت ی جا پیدا کنم نهار بخوری
به دو تا رستوران سر زد اما غذاشون تموم شده...
_نیما رستوران نمیام... به خدا اشتها ندارم وگرنه اینهمه خوراکی...
اشاره به کیسه ی پر از خوراکی روی پام کردم
یکی از چیپسهارو باز کردم...
بی اهمیت به حرفم ماشین رو پارک کرد تا به سومین رستوران سر بزنه.
یه تیکه چیپس گذاشتم توی دهنم... همین که شروع به جویدن کردم دلم آشوب شد...
نیما بدون توجه به حرف من پیاده شد
اهمیتی به حال بدم ندادم...
به سختی چیزی که داخل دهنم بود رو قورت دادم و دومین تکه روی زبونم قرار دادم
احساس کردم میخوام بالا بیارم...
نمیدونم بغض از قبل توی گلوم مونده یا بخاطر این حالم دوباره نشسته سرجای قبلیش که اجازه نمیده چیزی از کنارش رد بشه و پایین بره...
گوشههای لبم به پایین کش میاد و یه هلال برعکس روی لبم تشکیل میده... بغض لعنتی چرا از بین نمیره؟
خیلی تلاش میکنم تا گریه نکنم...
چون با این حالی که الان دارم نیما فهمیده یه اتفاقاتی توی خونمون افتاده و وادارم میکنه همه چی رو بهش بگم...
من به عمه قول دادم برای تداوم زندگیم چیزی از وقایع دیشب و امروز چیزی به کسی خصوصا نیما و خونوادهش ابراز نکنم...
اما موفق نشدم و یهو بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه...
انگار اختیارش با من نبود هرچه سعی کردم صدام رو پایین بیارم بیفایدهست...
اشک پشت اشک... باصدای بلند هوار میزدم... نفسم به شماره افتاد و شونه هام محکم بالا و پایین میشد...
که در ماشین باز شد و نیما سرش رو داخل کرد...
_نهال چی شده؟
چرا گریه میکنی؟
باتوام دارم میگم چی شده؟
با دست بهش اشاره میکنم چیزی نگه...
روی صندلی نشست...
دستام روی صورتمه اما از کنار دستم میبینم
که کامل به طرفم چرخید
دستای پهنش که روی دستام نشست آرامش به وجودم تزریق شد...
_دستات رو بردار ببینمت...
تا نگی چی شده ولت نمیکنم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از خبرگزاری بسیج استان همدان
مهیار منصوری
استان اصفهان
#خبرگزاری_بسیج_همدان
@basijnews_hamedan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
صدای خاموش معارف نسلی
📩 امروز سطح فکر و آگاهی جوان و نوجوان ما افزایش پیدا کرده اما در تکثر رسانهای، صدای انتقال معارف نسلی و خانوادگی در انزوا قرار گرفته است
#دیدار_با_طلاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جوانان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
چند ماه پیش برای یه خونواده سادات بد سرپرست که دو تا دختر به سن ده سال و هشت سال داشت پول پیش خونه جمع کردیم ماه آینده باید پول پیش رو به صاحب خونه بده ولی متاسفانه پنج میلیونش کم هست، عزیزان یاعلی بگید هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کند من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم.
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
این مبلغ هم جمع بشه، اجر همتون با مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
💳 شمارہ ڪارت جهت واریز
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
پس از واریز فیش رو به این ایدی ارسال کنید🙏🌹
@Mahdis1234
عزیزان اگر از پول پیش خونه بیشتز جمع بشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات🙏🌹
🔹کمک های افراد نیکوکار را در کانال قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی دنبال کنید👇🏻👇🏻ـ
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت66 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت67
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
با ستایش قرار گذاشتیم بریم سفره خونه کرانه ستایش و سهیلا زودتر رفتن بعد من و مرضیه رفتیم، نشستیم قلیون سفارش دادیم ...
سه تا قلیون گرفتیم چهارتایی که دعوامون نشه و شروع کردیم با هم خندیدن و بحث کردن که کی میبره ... هوا یه کم تاریک شد قرار شد از دم سفره خونه کورس بزاریم تا جلو در خوابگاه ...
نشستیم پشت ماشین مرضیه گفت الهام کمربندتو ببند گفتم نمیخوام دولا شد کمربند منو بست، ستایش دستشو گرفت بالا و اشاره کرد شیشه رو بده پایین نگاهم رفت رو فرنچ ناخنش سفید بود، گفتم ستایش ناخنآت برق میزنن ...
همه خندیدیم، گفت الهام سه تا بوق میزنیم با بوق سوم میبرمت گفتم باشه ... یک، دو، سه ...
شروع کردیم گاز دادن، وسطآش ترسیده بودم نگاهم پنجاه متر جلوتر بود و همهش از هم سبقت میگرفتیم داشتم میترسیدم ...
رسیدم میدون ۷۲ تن دیگه نگاه به ماشین ستایش نکردم و فقط گاز میدادم میدیدم مردم کنار میدون دستاشونو میبردن بالا و داد میزدن آهای چه خبرتونه، صدای جیغ و قهقهه خندهمون بالا رفته بود ...
میدون رد کردم رسیدم سر بلوار عمار یاسر که بپیچم سمت خوابگاه از تو ایینه ماشین ستایش رو ندیدم، زدم بغل فلاشرو روشن کردم وایسادم منتظر پنج دقیقه شد گفتم مرضیه اینا کجا موندن؟
مرضیه خندید گفت کم آوردن از یه مسیر ه دیگه رفتن ...
زنگ زدم ستایش جواب نداد نمیدونستیم چیکار کنیم، نگاه کردم چشمای مرضیه دیدم پره ترس شده ...
گفتم مرضیه چیکار کنیم
گفت نمیدونم ...
یه ربع شد گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم ستایش ه ... گوشی رو جواب دادم گفتم ستایش کجا موندی؟
صدای سر و صدا میومد یه مرد بود ...
گفت خانم چه نسبتی با صاخب این موبایل دارید؟
گفتم دوستشم کجاست؟
گفت میدون ۷۲ تن تصادف کردن، شما کجایید؟ ، میتونید بیاید؟
تلفن و پرت کردم صندلی عقب گفتم مرضیه بدبخت شدیم تصادف کردن ...
ردم زیر گریه تمام هستی رو قسم میدادم که خدایا چیزی نشه ... تا دور زدیم و خودمونو رسوندیم میدون دیدم واااای چه جمعیتی جمع شدن ...
ماشین و پارک کردم و سوییچ م روش بود پیاده شدم دوییدم سمت ه میدون، چند بار نزدیک بود ماشینها بزنن بهم ...
جیغ میزدم سهیلا ستایش ... آمبولانس و ماشین اتشنشانی بودن ولی لابلای شلوغی و تاریکی و جمعیت ماشین نمیدیدم ...
از لابلای مردم رد شدم
داد میزدم برید کنار دیدم وای ماشین ستایش چپ کرده دوییدم سمت ه ماشین دو تا مرد منو گرفتن گفتم ولم کنید دوستمه ...
گریه میکردن گفتن خانم نرید جلو حالتون بدتر میشه، گفتم چی شده، فقط بگید زندهن، زدن زیر گریه ...
وای از این بدتر نمیشد، دوستم ... دیدم رو یکی پارچه کشیدن و یکیو آمبولانس برد چشمام نمیدیذ تشخیص نمیدادم، از زیر پارچه چشمم افتاد به ناخنهای فرنچ سفید دستی که بیجون خوابیده بود و پارچه روش بود ...
ستایش بود ...
یعنی مُرده؟
خدایاااا چیکار کنیم کمکمون کن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پسرم مجرد بود دختری رو دوست داشت که من ازش خوشم نمیاومد اما براش گرفتم انتظار داشتم که عروسم مطابق میل من رفتار کنه و خیلی ساکت و سر به زیر باشه اما دختر تهرانی بود و ادا و اصول خاص و جدیدی داشت چون پسرم از این نوع رفتارهای جدید زنش...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
برادرشوهر بزرگم یه پسر داشت که تازه خدمت سربازیش تموم شده بود سهیل با کمال میل همه کارهامو انجام میداد و چون تقریبا همسن وسال بودم من هم خیلی باهاش مهربون رفتار میکردم هرچی نباشه زن عموش بودم و رابطهای جز این نداشتیم، تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
چند ماه پیش برای یه خونواده سادات بد سرپرست که دو تا دختر به سن ده سال و هشت سال داشت پول پیش خونه جمع کردیم ماه آینده باید پول پیش رو به صاحب خونه بده ولی متاسفانه پنج میلیونش کم هست، عزیزان یاعلی بگید هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کند من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم.
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
این مبلغ هم جمع بشه، اجر همتون با مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
💳 شمارہ ڪارت جهت واریز
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
پس از واریز فیش رو به این ایدی ارسال کنید🙏🌹
@Mahdis1234
عزیزان اگر از پول پیش خونه بیشتز جمع بشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات🙏🌹
🔹کمک های افراد نیکوکار را در کانال قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی دنبال کنید👇🏻👇🏻ـ
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
نهال تو امروز یه چیزیت هست.
نهال همیشگی نیستی...
یا تموم کن اشک ریختنو یا برام بگو چی شده که کمکت کنم
کمی جدیتر صدام کرد
_نهال... نهال با توام
گریه باعث شد احساس سبکی کنم...
چند نفس عمیق کشیدم... با دست اشکامو پاک کردم و دستمالی که نیما جلوم گرفته روی صورتم کشیدم...
حالم نسبت به چند دقیقه قبل خیلی بهتر شده...
بخاطر حضور و توجه نیماست... دستش دور گردنم نشست من رو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای روی صورت نیمه خیسم کاشت...
_همه بوسشون شیرینه اما بوس تو شوره
از حرفش خندم گرفت
جلوش رو نگرفتم و اجازه دادم راحت خودش رو بروز بده
و با صدای بلند خندیدم
_ممنونم نیما که دارمت...
من ممنونم که منو داری...
یعدم بلند بلند خندید...
به خنده های اون منم دوباره خندهم گرفت... بلند خندیدم...
ازون خندههای طولانی که بعدش پهلوهات درد میگیره.
دست روی پهلوم گذاشتم...
بسه نیما دل درد گرفتم...
با اخم نمایشی گفت
_جالبه گریه جاییت رو به درد نمیاره اما خنده چرا...
با حفظ لبخند گفتم
گریه هم درد داره...
کمی جدی شدم و ادامه دادم گلو و قلبم
بعدم با دست به هردوشون اشاره کردم...
همینطور که در آغوشش بودم کمی نوازشم کرد
_بهتر شدی خانومم؟
خالی شدی عزیزم؟
آروم شدی آروم جونم؟
از اینهمه ابراز توجه و محبت مگه میشه خوب نشم؟
سرمو بالا گرفتم و با لبخند گفتم
تا وقتی توبغلتم آره... بهترین حال دنیارو دارم
با همون دستش که دور گردنمه کمی به جلو هولم داد
پس لوسبازی بسه...
پاشو بریم اونجا...
بعدم با دست رستوران مقابلمون رو نشون داد
گفت به اندازه دو پرس غذا داره...
بریم بخور یکم جون بگیر...
خواستم بگم اشتها ندارم
اما ترسیدم ناراحت بشه
پس اجازه دادم کمکم کنه تا از ماشین پیاده بشم...
باهم وارد رستوران شدیم.
قسمت وی آی پی رستوران نشستیم...
بهم گفت
_ هرطور راحتی بشین
_همینطوری راحتم
_جوونی نسبتا کم سن و سال تر از نیما برامون غذا آورد و میز رو چید...
اما مخلفات نسبت به همیشه کمتر بود و اونم به خاطر این بود که خیلی بدموقع اومدیم...
الان دیگه کمکم در تدارک تهیه ی شام هستند اونوقت ما اومدیم که نهار بخوریم...
نهارمون رو با اصرار نیما و اداهایی که در میاورد تا حال و هوای منو خوب کنه خوردم...
_نصف بیشتر غذام رو خوردم نیما... دیگه اصرار نکن...واقعا جا ندارم...
_خیلی خب منم غذامو خوردم پس پاشو بریم.
_بریم خونهمون یا بازم بچرخیم
_برای من فرق نمیکنه... حالم خیلی بهتره
هرجا دوست داری بریم
سوار ماشین شدیم...
همه توجهش به منه.
تا سکوت میکنم نگاهم میکنه یا صدام میکنه یا باهام حرف میزنه...
گاهی دستم رو میگیره و گاهی با حرفاش به خندیدن وادارم میکنه...
نزدیک خونه شون رسیدیم ...
کامل چرخیدم به طرفش...
دستم رو گذاشتم روی بازوش...
برگشت ونگاهم کرد و دوباره چشم دوخت به روبرو...
_ چی شده؟ حالت خوب نیست؟
_نه خوبم...
فقط یه خواهش...
نیما... مامان وبابات نفهمن که من از خونوادم قهر کردم و تصمیم دارم چندروز پیشتون بمونم.
ی جور وانمود کن که امشب به اصرار تو موندم شبای بعدم همینطور...
بلند خندید...
_یعنی دروغ بگم؟ اما من که اهل دروغ نیستم... استغفرالله
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨