زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بابا بعدا بهت زنگ میزنم...
میگم بهت... تازه پرستار اومده بالاسرش...
باشه فعلا
دوباره آخی گفتم که نیما جلو اومد
_چه خبرته خانم مگه نمیبینی درد داره یواشتر دیگه...
_یعنی چی آقا؟
اگه قراره دست بهش نزنم پس برای چی آوردینش اینجا؟
میخواین پانسمان کنم یا نه؟ باید بررسی کنم ببینم توی زخمش جسم خارجی مونده یا خیر...
خانمه با غضب حرف میزد، هر لحظه منتظر این بودم که نیما بپره بهش...
خوب میدونستم از اینکه دیگران به حالت تحکم باهاش صحبت کنن بدجور عصبی میشه
اما وقتی فشار دست سالمم رو روی دستش زیاد کردم و گفتم نیما جان بذار کارشو بکنه...
من تحملم کمه...
چیزی نگفت ولی نگاه چپچپش همچنان روی پرستار بود
خانمه خیلی فرز با مهارت خاصی زخمم رو پاکسازی و ضدعفونی و پانسمان کرد... البته من هم خیلی به خودم فشار اوردم که کمتر ناله کنم...
چون باهر ناله و آخ گفتن من نیما یه هشدار به پرستار میداد
خانمه وقتی کارش تموم شد دست روی شونهم گذاشت
_عزیزم الان دکتر میاد برات نسخه مینویسه باید دارو بخوری وگرنه زخمت عفونت میکنه...
فشار دستش رو بیشتر کرد و ادامه داد
_خدا بهت صبر بده شوهری که اینجوری دوستت داشته باشه ی جاهایی اشکتم در میاره
نیما صداش رفت بالا
_خفه بابا... این فضولیا به تو نیومده
از طرز برخورد نیما واقعا خجالت میکشیدم
اون مثلا میخواد بفهمونه خیلی دوستم داره ولی برعکس داره طوری برخورد میکنه که از خجالت آب بشم.
به کمک نیما از اتاق بیرون اومدم و روی اولین صندلی نشستم
اونم رفت که نسخم رو فراهم کنه به محض خروجش پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود اومد و کنارم نشست
_نامزدته یا ازدواج کردید؟
_نه نامزدیم هنوز، دوهفته دیگه عروسیمونه...
_از من میشنوی قبل از اینکه برید زیر یه سقف به پدرت بگو باهاش خیلی جدی حرف بزنه
این ادم ی ذره اعصاب نداره بعدا تو زندگی خیلی اذیتت میکنه...
اولین باره که یه نفر داره بابت بداخلاقی نیما بهم هشدار میده... همیشه دیگران بابت این شلوغ بازیهای نیما با حسرت بهم میگفتند خوش به حالت چقدر دوستت داره که به خاطر تو با بقیه سرجنگ داره...
تو فکر حرفاش بودم که یادم افتاد من برای همیشه با خونوادم قهر کردم... یهو پرستاره عین برق گرفتهها از کنارم بلند شد و رفت
لحظهای بعد وقتی در ورودی راهرو بازشد و نیما در چارچوب در نمایان شد تازه فهمیدم خانمه اومدن نیما رو از پشت شیشه دیده ... با اومدن نیما و. فکر اینکه دیگه کارمون تموم شده خواستم از جام بلند بشم که با اشاره دستش دوباره نشستم
اول وارد اتاقی شد و کمی بعد بیرون اومد به چند تا اتاق سرک کشید که صدای اعتراض از داخل اتاقها بلند شد به اتاق چهارم که سرک کشید لحظهای مکث کرد وبا اشاره دست به کسی که داخل اتاقه فهموند بیاد بیرون
و خودش همونجا منتظر شد
نگاهی بهم انداخت با تکون سر بهش گفتم که بیا بریم
با گذاشتن انگشتان دست راست روی چشمش چشم محکمی بهم گفت اما همونجا ایستاد
که همون خانمی که لحظه ورود پیشم اومده بود از اتاق بیرون اومد
سرش پایین بود نیما یه چیزی بهش گفت و چرخید به طرف من که با حرف خانمه دوباره ایستاد و عقب گرد کرد...
اینبار نیما با عصبانیت داشت چیزی رو به خانمه میگفت ومن رو نشونش میداد
میتونستم بفهمم موضوع حرفاشون چیه که یهو صدای نیما بالا رفت
_فهمیدی چی گفتم یا نه؟
خانمم خط قرمز منه بایدم ادعا داشته باشم
اگه شما مشکلی داری بگو همینجا نسخهتو بپیچم راهیت کنم بری...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
خانمه هم که حالا عصبانیت از چهرهش میبارید داد زد آقا ماهم مثل شما دغدغههای خودمون رو داریم
اقای دکتری که نسخهم رو نوشته بود از اتاق روبرو بیرون اومد کمی با نیما و پرستاره حرف زد و نمیدونم نیما چی گفت که دکتره با عصبانیت گفت
آقای محترم چون پولداری دلیل نمیشه همه رو از بالا نگاه کنی...
پرسنل اینجا کارشون روتابه حال درست انجام دادند و نشده کسی ازشون شکایت کنه
که نیما با اشاره به پرستار اول و پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود و حالا پشت سر اولی قرار گرفته بود گفت
_جمع کن بساطترو آقا
یه مشت توالت شور و نظافتچی رو جمع کردی دورت فکر کردی مردم خرن و نمیفهمن؟
پرستار پرستار بَستی به دمشون منم باید باور کنم؟
غلط کردی کار میدی دستشون
خودت باید میومدی و زخم دست خانمم رو پانسمان میکردی
الانم اگه از من و خانمم عذرخواهی نکنید کاری میکنم دو روزه در این درمونگاه رو تخته کنند
با دعوایی که در حال وقوعه همه وجودم داره میلرزه... خدایا عجب غلطی کردم اومدم درمونگاه... ظاهرا زخم دستم خیلی هم کار خاصی نداشت اگه کولی بازی در نمیآوردم همونجا توی خونه هم میتونستم خودم ترتیبش رو بدم
دکتر که تابحال خیلی مودب حرف میزد زد به سیم آخر
_آقا گفتم مودب باش... حرف دهنت رو بفهم... توالت شور چیه؟ خانما نرفتن دانشگاه عمرشونو بذارن برا تحصیل و خدمترسانی به امثال تو که اینطوری بهشون توهین کنی...
اگه تویی که اینهمه ادای آدم حسابیا رو در میاری یه بار از جلوی دانشگاه رد شده بودی الان بلد بودی چطور با دیگران برخورد کنی...
حالام بفرما بیرون هرغلطی هم دلت خواست انجام بده
انگار شهر هرته... تخته میکنم تخته میکنم
نیما که داشت به طرف من میومد برگشت وداد زد اصلا بجای اینکه در اینجا رو تخته کنم کاری میکنم تورو ازینجا بیرون کنن
خوب شد؟
دیگه هم نایستاد تا جواب بقیه رو بشنوه
همهمه ی زیادی توی درمونگاه شروع شد هرکی یه چیزی میگفت ولی من اونقدر شرمنده و ترسیده بودم که هیچی از سروصداها نمیشنیدم
همینکه نیما نزدیکم شد ایستادم و دنبالش راه افتادم
کنار ماشین که رسیدیم منتظر بودم در رو برام باز کنه اما در سمت راننده رو باز کرد و نشست پشت فرمون
در سمت خودم رو باز کردم و به سختی سوار شدم
دلم میخواست بهش اعتراض کنم و بگم وقتی از غریبهها توقع رسیدگی به زنت رو داری پس چرا خودت کوتاهی میکنی
اما جرات اینکه حرفی بزنم رو نداشتم
توی راه مدام تکرار میکرد و میگفت
_عجب غلطی کردم به حرف بابام گوش کردم باید میرفتم درمونگاه خصوصی وگرنه اینجوری نمیشد...
به زنیکه میگم بخیه بزن زخمشو میگه نه لازم نداره... میگم بیحسی بزن میگه لازم نداره..
آخه مگه تو دکتری که فاز دکتر برداشتی؟
مریض هرچی میخواد براش انجام بده دیگه...
ولشون کن نیما جان من الان حالم خوبه... ممنون که اینقدر نگرانمی
ولی تو هم دیگه کوتاه بیا ببین از حرص اونقدر تنت تب کرده که حرارت بدنت تا اینجا داره میاد
یوقت زبونم لال سکته میکنیا...
به جهنم بذار سکته کنم
من تا کاری نکنم اون دکتر قلابی و دوتا توالت شورش رو از اون درمونگاه با اردنگی نندازن بیرون بچهی بابام نیستم
_ولشون کن عزیزم... مگه همه دنیا رو تو باید اصلاح کنی؟
ممنون که هوام رو داری
یه نیمنگاه بهم انداخت و به روبرو خیره شد و دیگه سکوت کرد
خوشحالم ازینکه تونستم آرومش کنم
اما غافل ازین بودم، نیمایی که الان کنارم نشسته مصداق بارز آرامش قبل از طوفانه...
تا خونه راهی نبود وقتی ریموت در رو زد و ماشین رو داخل برد دقیقا کنار ماشینی پارک کرد که موقع خروجمون یکی اون رو به داخل آورد... تازه تونستم خوب ماشینو ببینم
اینکه ماشین خودم بود
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم،
الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجرتون با سیدالشهدا مددی کنید کرایه خونه این بنده خدا جور شه، به خاطر عقب افتادن کرایه خونه خیلی تحت فشار روحی هستن🙏🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت78
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتیم بیمارستان دفترچه بیمه مهران دستم بود، بازش کردم تاریخ تولدشو دیدم قلبم داشت وایمیستاد ... مهران از وقت سربازیش نگذشته بود 9 سال از من کوچیکتر بود 😔
تکرار مکررات گذشته و رابطه نافرجامم با مرتضی تکرار شد ...
سه سال و نیم بود من مرتضی رو ندیده بودم ولی زخمهاش رو قلبم تازه بود ...
غرق تو افکارم زول زده بودم به دفترچه که صدایی منو بخودم برگردوند ...
- الهام خانم خوبید؟
دیدم میثم ه، اخم امو کردم تو هم گفتم بله، مهران کجاست؟
گفت دفترچه رو بیارید دکتر منتظره
دادم بهش و خودم با حال بد از شرایط ایجاد شده اومدم تو راهر، رو کردم به خواهرن مهران
برادرت نه سال از من کوچیکتره، قبل از اینکه حجوابم رو بده ، مهران و میثم با خنده اومدن بیرون گفتن اوکی شد ...
مهران گفت الهام ناراحتی؟، چیزی شده
گفتم
آره چرا به من دروغ گفتی؟، تو ۹ سال ازمن کوچکتری ...
میثم که دید داریم با هم تند حرف میزنیم راهشو گرفت رفت
گفتم مهران من تجربه خوبی از تفاوت سنی ندارم نباید به من دروغ میگفتی
چشمای مهران پر از اشک شد، گفت الهام تو اولین دختری هستی که من بری ازدواج انتخابش کردم، دلم رو نشکن ، من دوستت دارم چون کوچکترم حق ندارم از تو خوشم بیاد؟، من کاری به هیچی ندارم خدا شاهده تودلی دوستتدارم، من قصد سو استفاده از تو رو ندارم، میبینی که خواهرم رو با خودمدآوردم
نمیفهمیدم تودلی یعنی چی ... فقط نگاش کردم ... اشکاشو پاک کرد
از خدا ترسیدم ...
دارم چیکار میکنم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمیشد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و شوهرم هر دو جوون بودیم بی دلیل رفت شرمهوو اورد و منو زا پنج تا بچه ول کرد رفت از بدبختی و بی کسی رفتم تو زمینای مردم کار میکردم هم خودم هم بچه هام سید بودیم و صدقه بهمون حرام بود بعد دو سال شوهرم چند روز اومد پیشم و وقتی رفت ی مدت بعدش فهمیدم حامله م که زن دوم شوهرم پیغام داد شوهرم گفته اون بچه از من نیست دنیا دور سرم چرخید باید تلافی میکردم صبر کردم وقتی شوهرم اومد بهم سر بزنه کاری باهاش کردم که انگشت نما شد من....😰
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم،
الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجرتون با سیدالشهدا مددی کنید کرایه خونه این بنده خدا جور شه، به خاطر عقب افتادن کرایه خونه خیلی تحت فشار روحی هستن🙏🌹
به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمیشد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیتونم حس اون لحظه رو بیان کنم
حس خوشحالی ازین که ماشینم رو دوباره میبینم یا حس ناراحتی از اینکه اونو از خونه پدریم بیرون آوردن... یه لحظه دلم برای خونوادهم پر کشید و دلتنگشون شدم... خصوصا مامان و بابام...
کنجکاو چرخیدم طرفش
_ماشین رو کی رفته از خونه بابام آورده؟
قبلش هماهنگ کرده بودی؟
آره زنگ زدم به خونهتون مامانت جواب داد گفتم فردا یکی رو میفرستم بیاد ماشینو ببره
گفت باشه زودتر بفرستید بیان که منم همین امشب فرستادم...
یهو بادم خوابید
_حال منو چی؟ حال منو هم پرسید؟
کامل چرخید طرفم و زل زد تو چشمام
_نهال تو دیروز به مامانت اینا چی گفتی و چکار کردی که مامانت اینقدر بهم بیمحلی کرد، اون حتی جواب سلامم رو نداد ... خیلی خشک و جدی گفت زودتر یکی رو بفرست بیاد ماشینو ببره...
آقا جواد میخواد ماشینش رو بیاره تو حیاط
ولی شما جلوی در ماشینرو رو اشغال کردین ...
باورم نمیشد
مامان بخاطر لگن داغون جواد با نیما اینجوری حرف زده باشه
واقعا دلش از دیروز برام تنگ نشده؟ حتی نگرانم نشده که یه حالی ازم بپرسه؟
دلم خیلی گرفت نیما متوجه حال بدم شد...
_نهال اگه دلت برای خونوادت تنگ شده من مشکلی ندارم میبرمت دم در خونهتون برو یه سری بهشون بزن و جریان عروسی رو بهشون بگو
بعدم همه چی رو بنداز گردن من
بگو نیما بخاطر کارش مجبوره زودتر بره تهران...
برای همین مجبور شده عروسی رو جلو بندازه
از اینهمه محبت و از خودگذشتگی نیما لبخند به لبم اومد
یاد حرفایی که اون شب از زینب شنیدم و مامانم و حتی خواهرم یه کلمه ازم حمایت نکردن افتادم... بابامم اگه بفهمه نریمان چه نظری در موردم داره مطمئنم حرفاشو باور میکنه...
مامان و بابام خیلی به نریمان اعتماد دارن
اگه الان که شبه یه کلام بگه روز شده اون دوتام بدون هیچ واکنشی قبول میکنن و میگن آره روزه... و بقیه رو هم وادار میکنند که قبول کنند که روزه...
من و نیما برای بدست آوردن هم کم از طرف خونوادم اذیت نشدیم الانم میدونم با اتفاقاتی که بینمون افتاده محاله به عروسیم بیان
خصوصا که از اول هم احتمال شرکت کردنشون به کمتر از پنج درصد میرسید...
بخاطر سبک مراسم خونواده نیما و باور اینکه مجلس لهو و لعب هست و همهی مخارج مراسمشون با پول حروم باباش فراهم شده...
بخاطر شرایط بیماری بابا...
وضعیت جسمانی و به ویژه صورت داداشم ...
و حالا هم که ادعای جدید داداشم مبنی بر اینکه من هم مثل پدرشوهرم دستم به گناه آلوده شده و پول حروم در میارم.
خدای من حتی فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده و افکار خونوادم من رو دچار سردرد و تهوع میکنه
هرچی بیشتر میگذره بیشتر ازشون متنفر میشم
گرمی اشک رو توی چشام احساس کردم
بهشون اجازهی فرود دادم تا گونههام رو شستشو بده
اشکها یکی پس از دیگری سر میخورن و تا زیر چونم خودشون رو میرسونند
نیما دست سالمم رو تو دستای گرمش گرفت
همینطور که فشار ریزی بهش میده انگشت شصتش رو نوازشگونه پشت اون میکشه
صداش رنگ غم گرفت
_نهال ازینکه بخاطر من مجبور شدی از خونوادهت بگذری واقعا متاسفم.
کاش بتونم یهروزی برات جبران کنم
باور کن اگه همین الان ازم بخوای که ببرمت خونهتون این کارو میکنم
منم متقابلا با سر انگشتم دستان پهن نیما رو فشردم
نگاه غمبارم رو به چشمان خوشرنگ مرد مهربون روبروم دوختم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
بهسختی لب زدم
_نمیتونم نیما
نمیتونم دوری مامانمو تحمل کنم
هنوز هیچی نشده دلتنگش شدم
خودم رو جلو کشیدم تا برم در آغوشش
اونم سریع دستاش رو دورم حلقه کرد
کمی در همون حالت موندم.
نیما من رو عقب کشید و گفت
_بهتره بریم توی خونه... الانه که مامانماینا نگرانمون بشن
این حرفش بدجور اعصابمو بهم میریزه
اما میدونم گفتنش بیهودهست و باور نمیکنه
در دل فریاد میزدم
نیمای سادهلوح الان مامانت از اینکه یه بلایی سر من اومده و درد میکشم خوشحاله... اون از خداشه که من عذاب بکشم همهی مهر و محبتاشم از سر سیاستشه
اما لال موندم
همه امیدم اینه که تا کمتر از ده روز دیگه میرم تهران و از شر فرشته و مرسده خلاص میشم.
دلم میخواست خودم رو براش لوس کنم
برای همین وقتی پیاده شد منتظر موندم تا خودش در رو برام باز کنه
در رو که باز کرد دست سالمم رو به طرفش دراز کردم
یه جوری دستمو گرفت که احساس کردم اجبارا این کارو کرده
با کمکش پایین اومدم
نگاهم به ماشین سفید زیبام بود
روزی که اینو برام خرید خیلی خوشحال بودم ولی الان یه دختر غمگینم
با اینکه دلم از خونوادهم شکسته اما حسابی براشون تنگ هم شده...
از پله ها بالا رفتیم یکم روی ایوون بزرگ عمارت پدرشوهرم ایستادم و از همونجا ماشین قشنگم رو رصد کردم
با صدای نیما که کلافه من رو خطاب قرار داده بود
نگاهش کردم
_بیا تو دیگه... به چی نگاه میکنی
بی هیچ حرفی وارد شدم
اما نگاهم از پشت سر مستقیم به نیماست
به فکر فرو رفتم
این چرا اینجوری کرد؟ قبلش خیلی باهام مهربون بود یهو کلافه شد... معلومه از یه چیزی عصبیه اما داره پنهان میکنه.
نکنه از اینکه گفتم دلتنگ مامانم اینام ناراحت شده
اما فکر نکنم...خودش الان گفت اگه میخوای ببرمت خونه مامانت
به محض ورودمون فرشته جلو اومد به گرمی من رو در آغوش گرفت کمی دستاش رو پشتم زد وقتی از اغوشش بیرونم آورد
به آرومی دست پانسمان شده م رو توی دستاش گرفت و بالا آورد
_بمیرم برات... الان دستت چطوره؟ دکتر چی گفت؟
قبل از اینکه من جواب بدم نیما با توپ پر گفت
_هه دکتر کجا بود؟ رفتیم اونجا دوتا زن که معلوم نبود بهیارن، خونه دارن، هیچی حالیشون نبود اومدن پانسمان کردن
هِی میگم بخیه میگن لازم نیست
میگم بیحسی میگن لازم نیست
منم اونجارو گذاشتم رو سرشون
گفتم وقتی من میگم چی کار کنید حق ندارید نه بگید
بعدم رو به باباش کرد
اسمشونو فهمیدم فردا ترتیبشو بدیا... کاری کن اخراجشون کنند حسابی پرونده شونو سنگین کن... دکتر زپرتیه هم فامیلیش مکرمی بود
فیروز خان که با لبخند به پسر عصبانیش نگاه میکرد گفت
_پس بالاخره قبول کردی بعضی از این آدما نیاز به گوشمالی دارن
باید یاد بگیرن رو حرف کیا نمیتونن هیچوقت حرف بزنن
فرشته کنار نیما ایستاد
_مامان جان دعوا راه انداختی لابد... آره؟
نیما به معنی چیزی نیست سرش رو بالا انداخت
فیروز تعارفم کرد که کنارش بنشینم
همیشه از ابهت این مرد خوشم میومد یادمه اولین باری که دیدمش چندماه از دوستی من و نیما میگذشت به نیما گفتم
_نیما وقتی حسابی مرد شدی باید عین بابات پرجذبه و باابهت بشی
اخی یادش بخیر
نیما هم در جوابم گفته بود
_من همین الانشم مثل بابام با ابهتم باید بگی از بابات بزن جلو...
و من چقدر به حسادتش خندیده بودم
کنار پدرشوهرم نشستم آروم دستش رو زیر دست پانسمان شدم گرفت... الان خوبه؟
_بله ممنون... خیلی بهترم...
میشه یه خواهشی ازتون کنم؟
سوالی نگاهم کرد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
رگ تدریجی یک رویا
قسمت79
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روز سوم استعلاجی مهران بود، و ما یعنی مهران و خواهرش و من بیشتر اوقات با هم بودیم گاهی میثم هم میومد و من خیلی حد خودمو نگه میداشتم چون دلم میخواست میثم همسر آینده من باشه، نمیخواستم خودمو زیر سوال ببرم که بعدا بگه با مهران بودی، کلا وقتی ما با هم بودیم من بیشتر با خواهر مهران در حال حرف زدن و خاطره تعریف کردن بودیم، میثم خیلی خاص بود و همین خاص بودنشذجذابش کرده بود. نه لباس پوشیدنش نه حرف زدنش هیچیشون شبیه من نبود بخاطر همین برام خیلی جذاب بود ...
با هم قرار گذاشتیم رفتیم کوه اومدم خونه دیگه خسته شده بودم، شماره میثم رو از گوشی مهران برداشتم ...
خیلی تمرین کردم چی بگم گوشی رو برداشتم زنگ زدم به میثم ...
گفت الو ...
اینقدر بد گفت الو انگار میخواست دعوا کنه ...
منم قطع کردم ...
یدفعه زنگ زد ...
نگاه گوشیم کردم ترسیدم جواب بدم ...
سه بار زنگ زد گوشی رو وصل کردم ولی حرف نزدم ...
یدفعه گفت حیوون لالی زنگ میزنی حرف نمیزنی؟؟
یه لحظه ترسیدم، واای چقدر وحشی و بی ادب ه گفتم سلام
لحن حرف زدنش محترم شد و کواب داد علیک سلام بفرما
گفتم من الهامم دوست ه مهران خوب هستید؟
- ممنون الهام خانم، بفرمایید کاری داشتید؟
گفتم ببخشید من میخوام برم خیابون فردوس دقیق نمیدونم از کجا برم ...
شروع کرد به من آدرس دادن، دقیق و شمرده منم حرفشو قطع کردم گفتم آقا میثم اگه شما با یکی دوست بشید ولی از دوستش خوشتون اومده باشه چیکار میکنید
گفت بهش میگم خودمو راحت میکنم
گفتم من از شما خوشم اومده میخواستم با شما باشم ولی مهران پیش دستی کرد شمارهشو داد من از اون روز تا الانم بخاطر این که با شما باشم تو این رابطه موندم وگرنه کات میکردم ...
سکوت مطلق بینمون بود نه اون حرف زد نه من ...
یدفعه گفت به مهران گفتی؟
گفتم نه ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نیما رو راضی کنید بیخیال اون درمونگاه و پرسنلش بشه...
چشم از نگاه کنجکاو پدرشوهرم برداشتم و به دستم خیره شدم و دوباره ادامه دادم
_من خودم حواسم بود واقعا زخم دستم نیاز به بخیه نداشت، خب وقتی بخیه نشد نیازی به بی حسی هم نبود...
اخم نمایشی کرد و با سرانگشت روی بینیم زد
_تو به این کارا کاری نداشته باش
اما یادت بمونه باید همیشه قبل از همه پشت شوهرت باشی
همه باید جایگاه خودشون رو در مقابل نیما بدونن... هروقت هرچی گفت باید بهش بگن چشم... لابد اونا نفهمیدن نیما کیه وگرنه نه و نمیشه توی کار نمیآوردن
کمی نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم
رفتم تو فکر...
یعنی چی؟ چون نیما و پدرش آدمای پولدار و سرشناسی هستند میتونن به جماعت دکترها هم دستور بدن و توی کارشون دخالت کنن؟!
این دیگه چه مدلشه؟
اما حقیقتا از اینکه نیما هم مثل پدرش حرف اول رو در هر موقعیتی بزنه خوشم میاد...
اما خیلی مونده تا مثل فیروز خان بشه
پدر نیما با جذبه و نگاه پر ابهتش به طرف میفهمونه شرح وظایفش چیه اما نیما شبیه چاله میدونیا با داد و هوار...
حمیرا با روی خوش برای من و نیما شیرموز آورد وقتی لیوان خالی رو روی میز قرار دادم
به توصیهی نیما تا موقعی که شام حاضر بشه برای استراحت به اتاق رفتم
خیلی دلم میخواست بخوابم اما یه ساعت دیگه برای شام صدام میکردند برای همین باید خودم رو مشغول میکردم
یاد گوشیم افتادم
حیف اون گوشی نبود که زدم داغونش کردم؟
اصلا چرا نیما گوشی جدید برام نمیخره؟
الان سه روزه که گوشی ندارم ولی نیما نسبت به این موضوع بیتفاوته
دلم گرفت
نیما اونقدر پولدار هست که هزینهی این چیزا براش مهم نباشه
نکنه میترسه اگه گوشی داشته باشم یوقت هوایی میشم به خونهمون زنگ میزنم؟
لابد از وضعیت موجود و قهر من با خوانوادم خوشحال و راضیه...
باید امشب باهاش حرف بزنم
اصلا شاید تا فردا نظرم عوض شد و خواستم به خونمون برگردم و با خونوادم آشتی کنم
آره حتما این کار رو میکنم
عمه راست میگفت من نباید همه پلهای پشت سرم رو خراب کنم.
لااقل به خاطر در امان موندن از شرهایی که ممکنه مادرشوهرم بعدها برام ایجاد کنه باید حمایت خونوادهم رو داشته باشم
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید
یاد مامان و بابام بدجوری دلتنگم کرده...
دلم پر میکشه برای رفتن پیششون
من به زودی از این شهر میرم اگه قرار باشه از این به بعد کمتر ببینمشون که از غصه میمیرم
خصوصا اگه اینطوری باقهر همراه بشه.
اصلا امشب تصمیمم رو به نیما میگم، دلم میخواد عکسالعملش رو ببینم
من میدونم این فرشته دست از سر زندگی من برنمیداره
من خودم شنیدم به مرسده گفت قراره فیروزخان رو راضی کنه تا برای سکونت به تهران نقل مکان کنند.
اگه اونجا ساکن بشن این مرسده هرروز میخواد بیاد خونه خالهش اونم هرروز دست خواهرزاده پرروش رو بگیره بیاره خونه نیما وردل من.
اونوقت خونه من بشه پاتوق این دوتا...
با چنین وضعیتی اگه مامان خودم کم به خونهم رفت وآمد کنه من از غصه و حسادت میمیرم.
من با حرف و دیدگاه داداشم و بقیه کاری ندارم ...
فردا میرم همه چی رو براشون توضیح میدم و خودم رو از تهمتهایی که بهم زده شده تبرئه میکنم.
اون شب از فرط عصبانیت بهم ریختم و شلوغش کردم
خونواده من اونقدرام بیمنطق نیستن وقضاوت بیخود نمیکنند.
در فکر و خیالات خودم غرق بودم که با باز شدن در اتاق و دیدن نیما به خودم اومدم نگاهم روی ساعت دیواری ثابت موند
حدودا پنجاه دقیقهست توی اتاقم.
نیما به طرف کمد رفت
لباسهای بیرونی رو با یه دست لباس راحتی عوض کرد
_نهال پاشو بریم شام بخوریم
نگاهی به سرتاپام کرد
این چه وضعیه؟ پاشو اینارو از تنت در بیار
بوی بتادین والکل کل اتاق رو گرفته...
هنوز مانتوی بیرون تنمه...
نگاهی گذرا به خودم انداختم
همزمان که مانتوم رو در میآوردم پرسیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_سینا هم هست؟
_نمیدونم صدایی از اتاقش که نمیاد لابد خونه نیست دیگه...
نهال بخوای طولش بدی من میدونم و تو...
بدو بریم من گشنمه
دست روی شکمش کشیدم تو که هر لحظه گرسنه ته... نکنه بارداری؟ بعد زدم زیر خنده
_هارهارهار خندیدم... مسخره،.. بیا بریم دیگه
بعدم دستش رو به طرفم دراز کرد
دست در دست هم طول راهرو رو رد کرده و از پله ها پایین اومدیم
فرشته با دیدن ما کل کشید
تقریبا این کار هرروزشه...
مثلا میخواد به نیما بفهمونه از باهم بودن ما خیلی خوشحاله اما من از دل این مار خوش خط و خال خبر دارم
هم زمان با این کل کشیدنها توی دلش هزاربار آرزوی جدایی مادوتا رو میکنه
از هرچی بدم میاد همیشه هم سرم میاد...
از آدمای دوروی منافق بیزار و متنفر بودم و حالا مادرشوهرم در نفاق دست همه منافقین رو از پشت بسته.
کنار نیما روی صندلی پشت میز غذاخوری نشستم
با توجه به اینکه یه دستم آسیب دیده نیما و مادرش حسابی ازم پذیرایی میکنند.
بعد از شام نیم ساعت دور هم نشستیم و میوه خوردیم.
با خودم حرفایی که باید امشب به نیما میزدم رو مرور میکردم
که با صدای فرشته سربالا آورده و نگاهش کردم
_نهال چرا اینقدر تو خودتی؟
بعدهم نگاهش رو به نیما دوخت
_باهم قهرید شما دوتا؟
نیما جوابش رو داد
_نه چرا قهر؟
دستش رو پشت کمرم گذاشت و رو به مادرش ادامه داد
_اتفاقا نهال ازون دسته دختراست که آدم پیشش پیر نمیشه
اونقدر که پرنشاط و حرف گوش کنه
_آخه هروقت من شما دوتارو باهم دیدم همیشه ساکت بودید و باهم حرف نمیزدید...
به زور لبخندی کنج لبم نشوندم
نیما دست سالمم رو گرفت کمکم کرد بایستم
پاشو نهال بریم بخوابیم تا راستی راستی مامانم دعوامون ننداخته
به هردوشب بخیر گفتم و با نیما همراه شدم
وقتی وارد اتاق شدیم نیما اعتراض آمیز پرسید
_تو چرا همیشه پیش مامانم ساکتی؟
راست میگه همیشه توی جمع خانواده تو یه کلمه هم با من حرف نمیزنی
_چی بگم خب؟ من هنوز موضوع مورد علاقهی مشترک بین خودمو مامانت اینا پیدا نکردم
ولش کن این حرفارو میخوام موضوع مهمی رو بهت بگم
دستش رو گرفتم و مبل رو نشونش دادم کنار هم نشستیم.
چشم به لبهام دوخته و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم
از اشتیاقی که برای شنیدن داره یه لحظه حس پشیمونی بهم دست داد که چرا این جوری بهش گفتم الان فکر میکنه میتونه در تصمیم گیری دخالت کنه.
اما چارهای ندارم
با کلمهی مامانم شروع کردم
_مامانم... نیما دلم برای مامانم خیلی تنگ شده گوشهی لبهام به پایین کش میومد
چه سریع بغض کردم
ادامه دادم
دلم برای مامان وبابام تنگ شده فردا منو میبری خونمون؟
انگار توقع این حرفو ازم نداشت چون شوکه نگاهم میکرد
شوک زده پرسید
_یعنی مراسم ده روز دیگهمون کنسل؟
اخمام تو هم رفت
_نه ... چرا کنسل بشه؟
من میخوام برم دیدن مامانماینا و تاریخ عروسیمونو بهشون بگم
من اون روز عصبی بودم که اونجوری از خونمون بیرون زدم
اونا پدر و مادر من هستند
حتما باید همه چی رو بهشون توضیح بدم و از اشتباه درشون بیارم
_آهان... باشه صبح هرساعتی بگی میبرمت... مشکلی نیست
صداش خیلی بی انرژی شده.
معلومه از اینکه دارم میرم خونمون ناراحته
شاید میترسه تحت تاثیر خونوادم عروسی رو عقب بندازم یا شایدم فکر میکنه خونوادم مجبورم میکنن از ادامه زندگی با اون صرفنظر کنم.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 رگ تدریجی یک رویا قسمت79 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت80
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گفتم من از مهران میترسم ...
گفت صبر کن من درستش میکنم ولی تنها باهاش قرار نزار تا گوشی بیاد دستش ...
گفتم
نه ما هیچ وقت تنهایی نرفتم همیشه خواهرش با ما بود
گفت من نمیتونم کتابی حرف بزنم، الانم یخ کردم ، بزار بعدا حرف بزنیم
گوشی رو قطع کردم ...
خیلی خوشحال بودم انگار دنیا مال من بود
ولی میدونستم میثم از من ۳ سال کوچکتره ولی چون هیکلی
بود انگار خیلی بزرگتر از من بود
داشتم فکر میکردم چجوری بهش بگم درست حرف بزنه و درست لباس بپوشه، پیش خودم فکر میکردم و میخندیدم وای خدا اون همهش دمپایی پاش میکرد
نمیتونستم درک کنم اون همینِ و من نمیتونم تغییرش بدم ولی اصلا ناراحت نبودم
تو همین فکرا بودم که مهران پیام داد «خوبی گلم؟»
قلبم داشت مامیستاد
جواب ندادم، پنج بار زنگ زد گوشی رو برداشتم
گفت: الو الهام، هیچ معلومه کجایی؟
_ سلام مهران خوبی؟
داد زد سرم گفت کجایی؟، فقط اینو بگو
گفتم خونهم
گفت پاشو بیا بیرون کارت دارم، همین الان سر شهرک منتظرم
قطع کردم زنگ زدم میثم رد تماس داد
دوباره زنگ زد اس داد «نزنگ»، فهمیدم منظورش اینه تماس نگیر
پاشدم با استرس لباس پوشیدم، گفتم میثم منو لو داده، الان مهران میخواد منو بزنه
با کلی استرس رفتم سر شهرک دیدم ماشین میثم اونجاست
گفتم میثم ماشینشو داده مهران همه چیام بهش گفته از این بدتر نمیشد
رفتم سمت ماشین در جلو رو باز کنم دیدم مهران نشسته، رفتم عقب دیدم میثم پشت فرمونِ
نمیدونستم میخوان چه بلایی سرم بیارن، گفتم خدایا کمکم کن، من نمیخواستم اینجوری بشه ...
تا نشستم تو ماشین مهران برگشت عقب گفت چرا جواب نمیدادی؟؟
گفتم
خونه بودم ندیدم
یدفعه میثم گفت داش مهران عیب نداره ندیده
از ترس داشتم میمردم ... گفتم الانه که بلای سهیلا رو سرم بیارن فقط التماس خدا میکردم به دادم برس
یه کم رفتیم جلو مهران به میثم گفت نگهدار
پیاده شد رفت اونطرف خیابون ...
سرمو انداخته بودم پایین عقب آروم آروم گریه میکردم و بخدا التماس میکردم نجاتم بده
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
برای اینکه بهش اطمینان بدم وعشقم رو بهش ثابت کنم
با دست سالمم یه دستش رو گفتم و روی صورتم گذاشتم
_نیما تو همه وجود منی هیچکس نمیتونه بین من و تو فاصله بندازه.
من و تو به راحتی همدیگه رو به دست نیاوردیم که به همین راحتی هم از دست بدیم
من میرم خونهمون و قول میدم تا شب دوباره برگردم...
اصلا شایدم زودتر
لبخند پهنی زد
_ این حرفا چیه؟ معلومه که برای رفتن به خونه بابات ایرادی نداره
این حق تویه تمام تلاشتو بکنی دلخوریها و سوءتفاهمها رو برطرف کنی
روی منم میتونی حساب کنی
معلومه دست وپاش رو گم کرده
نیما همیشه خیلی مسلط صحبت میکنه ولی الان در ادای کلمات کمی هولزده و عجوله...
میذارم رو حساب ترس از برخورد خونوادم و واکنششون نسبت به جلو افتادن تاریخ عروسی...
دستش رو بوسیدم و پایین آوردم
جلو اومد و صورتم رو بوسید
نهال تو بگیر بخواب
یادم رفته بود در مورد نحوه برگزاری عروسی یه چیزی رو به بابام بگم برم یاداوری کنم و بیام
و بیدرنگ بیرون رفت
این چرا اینطوری کرد؟ معلومه از رفتن من راضی نیست.
اما من تصمیمم رو گرفتم و باید برم وقتی برگردم خیالش راحت میشه
عه دوباره یادم رفت در مورد گوشی باهاش صحبت کنم
بیخوابی به سرم زده بی هدف برس رو برداشتم و با دست سالمم موهام رو شونه زدم
کلافهام
بین رفتن و نرفتن گیر افتادم
رفتار نیما هم بیشتر مرددم کرده.
بیست دقیقه بیشتره که نیما رفته بهتره منم برم پایین
از اتاق خارج شدم به طرف پله ها میرفتم که با صدای نیما متوقف شدم به پشت سرم نگاه کردم
از دری که میدونستم اتاق کار پدرشه بیرون اومد
با دیدن من یکم شوکه نگاهم کرد و بعد هم با اشاره دست بهم فهموند برگردم و همزمان سرش رو داخل اتاق پدرش کرد و چیزی گفت داشتم بهش میرسیدم که به سمتم اومد در اتاقش رو باز کرد
_برو تو الان بابا هم میاد
یه کار مهم باهات داره
_بابات با من چیکار داره؟
دست روی شونهم کذاشت و هدایتم کرد به داخل اتاقش
خودش هم پشت سرم اومد و در رو باز گذاشت
_بشین عزیزم یه چیزی باید بهت بگم
_نیما داری نگرانم میکنی چی شده؟
_لبخندی به نگرانیم زد
_چیزی نیست نگران نشو
قبل از اومدن بابا باید یه چیزی رو بهت بگم
_ببین... من جریان قهر کردنت از خونه تون رو به بابا گفتم... البته دلیل داشتم
دلخور اخمام تو هم رفت
_تو چیکار کردی؟ مگه قرار نبود اون موضوع بین خودمون بمونه؟ چرا به بابات گفتی؟
میگم که دلیل داشتم حالا بهت میگم،
_باشه... الان بگو دلیلتو
تا لب باز کرد چیزی بگه تقهای به در خورد و پدرش وارد اتاق شد
از جام بلند شدم جلو اومد و تعارفم کرد که بنشینم نیما روی تخت نشست
من هم کنارش ایستادم
فیروز خان روی مبل نشست
نیما هم نگاهی بهم انداخت و چون دست پانسمان شدم نزدیکش بود از مچ دستم گرفت
_بشین نهال جان
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
برای اینکه بهش اطمینان بدم وعشقم رو بهش ثابت کنم
با دست سالمم یه دستش رو گفتم و روی صورتم گذاشتم
_نیما تو همه وجود منی هیچکس نمیتونه بین من و تو فاصله بندازه.
من و تو به راحتی همدیگه رو به دست نیاوردیم که به همین راحتی هم از دست بدیم
من میرم خونهمون و قول میدم تا شب دوباره برگردم...
اصلا شایدم زودتر
لبخند پهنی زد
_ این حرفا چیه؟ معلومه که برای رفتن به خونه بابات ایرادی نداره
این حق تویه تمام تلاشتو بکنی دلخوریها و سوءتفاهمها رو برطرف کنی
روی منم میتونی حساب کنی
معلومه دست وپاش رو گم کرده
نیما همیشه خیلی مسلط صحبت میکنه ولی الان در ادای کلمات کمی هولزده و عجوله...
میذارم رو حساب ترس از برخورد خونوادم و واکنششون نسبت به جلو افتادن تاریخ عروسی...
دستش رو بوسیدم و پایین آوردم
جلو اومد و صورتم رو بوسید
نهال تو بگیر بخواب
یادم رفته بود در مورد نحوه برگزاری عروسی یه چیزی رو به بابام بگم برم یاداوری کنم و بیام
و بیدرنگ بیرون رفت
این چرا اینطوری کرد؟ معلومه از رفتن من راضی نیست.
اما من تصمیمم رو گرفتم و باید برم وقتی برگردم خیالش راحت میشه
عه دوباره یادم رفت در مورد گوشی باهاش صحبت کنم
بیخوابی به سرم زده بی هدف برس رو برداشتم و با دست سالمم موهام رو شونه زدم
کلافهام
بین رفتن و نرفتن گیر افتادم
رفتار نیما هم بیشتر مرددم کرده.
بیست دقیقه بیشتره که نیما رفته بهتره منم برم پایین
از اتاق خارج شدم به طرف پله ها میرفتم که با صدای نیما متوقف شدم به پشت سرم نگاه کردم
از دری که میدونستم اتاق کار پدرشه بیرون اومد
با دیدن من یکم شوکه نگاهم کرد و بعد هم با اشاره دست بهم فهموند برگردم و همزمان سرش رو داخل اتاق پدرش کرد و چیزی گفت داشتم بهش میرسیدم که به سمتم اومد در اتاقش رو باز کرد
_برو تو الان بابا هم میاد
یه کار مهم باهات داره
_بابات با من چیکار داره؟
دست روی شونهم کذاشت و هدایتم کرد به داخل اتاقش
خودش هم پشت سرم اومد و در رو باز گذاشت
_بشین عزیزم یه چیزی باید بهت بگم
_نیما داری نگرانم میکنی چی شده؟
_لبخندی به نگرانیم زد
_چیزی نیست نگران نشو
قبل از اومدن بابا باید یه چیزی رو بهت بگم
_ببین... من جریان قهر کردنت از خونه تون رو به بابا گفتم... البته دلیل داشتم
دلخور اخمام تو هم رفت
_تو چیکار کردی؟ مگه قرار نبود اون موضوع بین خودمون بمونه؟ چرا به بابات گفتی؟
میگم که دلیل داشتم حالا بهت میگم،
_باشه... الان بگو دلیلتو
تا لب باز کرد چیزی بگه تقهای به در خورد و پدرش وارد اتاق شد
از جام بلند شدم جلو اومد و تعارفم کرد که بنشینم نیما روی تخت نشست
من هم کنارش ایستادم
فیروز خان روی مبل نشست
نیما هم نگاهی بهم انداخت و چون دست پانسمان شدم نزدیکش بود از مچ دستم گرفت
_بشین نهال جان...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت80 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت81
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه لحظه به خودم لعنت فرستادم که چرا خواهرش تو ماشین نبود و من سوار شده، تو همین فکرها بودم که میثم گفت
الهام خانم آروم باش، نگران چی هستید؟
جوابش رو ندادم، میثمم ساکت شد و حرفی نزد، مهران در ماشین رو باز کرد، نگاهم رفت سمتش دیدم یه شاخه گل یه دستش و بستنی هم توی اون یکی دستش هست، گل رو گرفت سمت من
گفت
الهام من دوستت دارم و نگاهم به شما خیر هست، ولی وقتی تماس میکیرم و شما جواب نمیدی منم بهم میریزم، الهام تو خیلی راحت از من شماره گرفتی من استرس دارم از یکی دیگه ام به همین راحتی شماره بگیرید
یه لحظه هیچی برای گفتن نداشتم، چقدر راحت این حرف رو زد، خیلی بهم بر خورد ولی داشت حقیقت رو میگفت
شروع کردم با گلم ور رفتن، ولی از شوکی که بهم وارد شده بود راه گلوم بسته شده بود و بستنی رو نخوردم. از گوشه چشمم نگاهم افتاد به میثم اخمهاش رو جوری کرده بود توهم که انگار من چه نسبتی باهاش داشتم خوبه چند ساعت بود فهمیده بود من دوستش دارم، تند رانندگی میکرد و بداخلاقی میکرد ...
یدفعه گفت داداش مهران من کار دارم میخوای ماشین و بردار برو ...
من سکوت کردم مهران گفت نه الهام رو برسون من نمیتونم رانندگی کنم پام زخمه ...
میثم دور زد و منو رسوندن سر شهرک و رفتن ...
رسیدم خونه، اصلا حال خوبی نداشتم، نمیدونستم به هم چی گفتن، آیا میثم به مهران گفته که من گفتم دوستش دارم؟، اگر گفته چرا مهران گل خرید برام؟، نگفته، اگه گفته بود. با این اگهها تو ذهنم بازی میکردم گوشیم زنگ خورد.
میثم بود
گفت الهام من الان از مهران فاصله گرفتم ولی تا یه دقیقه دیگه میرم پیش، زنگ میزنم بهت میزارم رو آیفون همه چیو میگی و میشنوه و تموم میشه من تحمل این بازی آرو ندارم .
گفتم نه بزار من آروم بهش بگم .
گفت کاری و میکنی که من میگم
دیدم باز لحن حرف زدنش عوض شده.
قطع کرد منم از استرس داشتم خفه میشدم، نمی دونستم اگه بهش بگم من دوستش ندارم چی میشه، میترسیدم یه اتفاقی بیفته،
گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، ای وااای میثمِ، همه وجودم بهم ریخت، به خودم گفتم داری چیکار میکنی الهام، به نا چار جواب دادم
_ بله بفرمایید
_الهام خانم صبح به من چی گفتی؟ الان میخوای با من با باشی یا مهران، مهران داره صداتو میشنوه،
لحظه خیلی سختی بود برام، مکثی کردم و گفتم
با شما ...
صدای مهران از پشت گوشی اومد که گفت
حله
وقتی گفت حله نفهمیدم منظورش چی بود اما یه فکری کردم دیدم همون باشه خودمون هست،
یه لحظه احساس بیشخصیتی کردم که قرعه انداختن برام، یه حس تنفری از خودم بهم دست داد، نمیدونستم چیکار کنم. یک دنیا مستاصل شدم ولی اینا خیلی اراذلتر از این حرفا بودن که کلا بی تفاوت بشن، ترس افتاد تو جونم ...
شروع کردم به درس خوندن که میثم پیام داد میام دنبالت، من تازه اومده بودم خونه دلم نمیخواست برم. ولی نمی دونم چرا انقدر بی اراده شده بودم. بلند شدم دوباره رفتم سرشهرک ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اون روز هم مثل همیشه من چیزی ندیدم، با کوهی از عذاب وجدان که به شوهرم شک کرده بودم برگشتم سمت منزل، خواستم بپیچم تو کوچه که دیدم مژگان همون دختر همسایه. سوار بر پرشیا از کوچه اومد بیرون، آنقدر هول شدم که به خوب و بد کاری که انجام دادم فکر نکردم، رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگرانم...خیلی نگران... دلشوره عجیبی به دلم افتاده
ابن دوتا خبر بدی رو میخوان بهم بدن
بابام... یهو یاد حال بابام افتادم
کامل چرخیدم به طرف نیما و کنار نشستم
_بابام چیزی شده؟
فیروز با آرامش گفت بابات و همه اعضای خونوادهت خوب هستند خیالت راحت
من اومدم در مورد خودت حرف بزنم
فقط خودت ...
_خیالم که راحت نیست تروخدا باباجون زودتر بگید قلبم داره نیاد تو دهنم
_نهال... دخترم...
من میخوام در مورد گذشته ت حقیقت رو بگم
_حقیقت؟ چه حقیقتی؟ بفرمایید من سراپا گوشم
نیما دستش رو حلقه کرد دور کمرم
نگاهش کردم که با اشاره دست باباش رو نشون داد و فهموند حواسم به ایشون باشه
چشم دوختم به دهن فیروز خان
_ببین دخترم
اول باید یه داستانی رو از گذشته برات بگم
کامل که گوش کنی همه چی رو خوب میفهمی
سرم رو به نشونهی تائید تکون دادم
_من اصالتا اهل یه شهر دیگهم مثل بابات یعنی یوسف... هردو بچه یه روستا بودیم
منتها بابات از من چندسال بزرگتر بود...
پدر من باغدار بود و اوضاع مالی خوبی داشت... پدر بزرگ تو هم وضعیت مالی بدی نداشت اما سر نترسی داشت هروقت خان بالا ده دستوری میداد پدربزرگت مردم رو علیهش به شورش وادار میکرد برای همین مقداری از اموالش گهگاه نصیب خان و نوچههاش میشد
پدربزرگت یه خونهزاد داشت اسمش براتعلی بود اون هم سن و سال من بود که خیلی هم به بابات ارادت داشت... بابات که با مامانت ازدواج کرد... همون سالها بابا بزرگت برای براتعلی هم زن گرفت... بابات دوسه تا بچه داشت که براتعلی هم داشت بابا میشد من همون سالها تازه از روستا رفته و ازدواج کرده بودم
یبار برگشتم که مادرمو راضی کنم باهام بیاد سمنان که براتعلی رو دیدم
گفت یوسف مجبورم کرده برم با بچههای خان بالا ده حرف بزنم تا زمینهای پدری یوسف رو بهش برگردونن... آخه اون موقع انقلاب شده بود و اموالی که خان از پدربزرگت گرفته بود باید بهش برگردونده میشد اما بابات نتونست کاری کنه که از ارادت براتعلی نسبت به خودش سواستفاده کرد و اون رو فرستاده بود بره باهاشون حرف بزنه
درسته براتعلی مثل یه مشاور همیشه کنار پدربزرگت بود ولی حالا حرف اولو قانون میزد و چون بابات مدرکی نداشت اون بدبختم نمیتونست کاری کنه...
براتعلی گفت زنم پا به ماهه این روزاست که بچهش دنیا بیاد حالش اصلا خوب نیست هرلحظه ممکنه قابله لازم بشه به یوسف گفتم وقتی میدونیم رفتنم فایده نداره چرا باید برم...
بیا یه استشهاد محلی جمع کن از اهالی روستا که این باغها مال تو و بابات بود وخان به زور و تهدید از چنگتون در آورده بازم به من میگه حالا تو برو باهاشون حرف بزن شاید همینجوری با حرف و تهدید تو باغاتمو بر گردوندند. اخه براتعلی خیلی زبونباز بود ولی خودشم میدونست این زبون اینجا به کارشون نمیاد...
از من خواست که برم با بابات حرف بزنم...
منم که میدونستم بابات اصلا منو قبول نداره
بهش گفتم بیخیال بابا... اگه یوسف از من حرف شنوی داشت همون روزی که باغات باباش رو از چنگشون در میاوردند یه عده رو جمع میکرد میرفت سراغ خان
به من ربطی نداره من خودم هزار دردسر دارم و باید برم سراغ ننم... از من میشنوی تو تو این سالهای عمرت در حق یوسف و باباش اونقدر خدمت کردی که کلی ازشون طلب هم داری
ولش کن یوسفو...
دست زنت رو بگیر و ازین روستا برو
اتفاقا آدرس خودم رو توی سمنان بهش دادم و گفتم بیاد همونجا خودم بهش کار میدم
اما ارادتی که به یوسف داشت اونقدری بود که بخواد حتی از جونش مایه بذاره که همینطورم شد
فردای اون روز شنیدم جنازه براتعلی رو توی دشت پیدا کردند...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
من میدونستم کار بچههای خانه...
بابات رو با چند نفر تو جاده دیدم که میرفتند سراغ جنازه بهش گفتم اخرشم کار خودتو کردی بزدل ترسو؟ بهش گفتم
از اولشم بابات روی جرات و غیرت براتعلی بیشتر از تو حساب میکرد اونقدر که خودتم باورت شد براتعلی میتونه باغهات رو پس بگیره و اون رو فرستادی جلو...
اون نمیخواست بره فقط رو حساب ارادتی که به تو و بابات داشت و اینکه همیشه خودش رو زیر دین شماها میدونست رفت و خودش رو به کشتن داد
همون روز شنیدم که زن براتعلی بچهشو دنیا آورده وسر زا مرده... منم دیگه کارم تو روستا تموم شده بود و باید برمیگشتم پیش زن وبچهم
اما دوباره دو سال بعد لازم شد برگردم روستا پیش مادرم
همونجا فهمیدم بابات بعد از مرگ براتعلی و زنش عذاب وجدان اومده سراغش و نتونسته زیر آه و نفرین و سرزنشهای مردم روستا دووم بیاره و همه زار و زندگیش رو فروخته و دست زن وبچه و مادر پیرش و خواهرش رو گرفته و رفته یه شهر دیگه...
یاد بچه براتعلی افتادم وقتی پرسو جو کردم فهمیدم یوسف و زنش از فرط عذاب وجدان و سرزنش دیگران اونو به فرزندی قبولش کردند.
حرفای پدرشوهرم که به اینجا رسید بغض سنگینی که توی گلوم نشسته بود تبدیل به هقهق گریه شد و بدون توجه به حضور اون و نیما بدون خجالت گریه سر دادم.
نمیتونستم باور کنم بابای من
اقا یوسف که این همه دم از مردونگی و آرامش و گذشت میزنه و همیشه از حق و حقوقش بخاطر حفظ حرمتها و آرامش ادما میزنه یه روز بخاطر خودخواهی و ترس ازینکه با بچههای خان روبرو نشه یه آدم بیگناه رو جلو بفرسته و جون اون رو به خطر بندازه اونم بخاطر حق و حقوق خودش...
واقعا پذیرش حرفایی که از فیروز میشنیدم برام خیلی سخت بود...
نیما با دست پشت شونههام رو ماساژ میداد
و دعوتم میکرد به آرامش...
آروم و با تن صدای نسبتا ملایم لب زد
_عزیزم نهال جان... بابا یه موضوع مهمتر رو میخواد بهت بگه... به خودت مسلط باش.. هنوز به اصل ماجرا نرسیدیم...
چشمای ماتمسم رو به نگاه نیما دوختم و بعد هم به پدر شوهرم زل زدم...
لب زدم
_هنوز مونده؟ من باورم نمیشه...اونی که این قصه رو براتون تعریف کرده با بابام دشمنی داشته بابام ترسوی بزدل نیست
اون ذاتش آدمیه که صلح طلبه... امکان نداره به خاطر حق و حقوق خودش جون یه آدم دیگه رو به خطر بندازه و اونو بفرسته جلو تا به حقش برسه... بابای من اگه کسی بخاطرش کشته میشد از غصه دق میکرد... اون نمیتونه یه آدمو به کشتن بده و بعد بره دنبال زندگی خودش و ادای آدمای مومن و آروم رو در بیاره... من بابامو میشناسم اگه باعث مرگ یکی دیگه شده بود از عذاب وجدان یه شبم نمیتونست سر رو بالش بذاره... اونم دوتا آدم ... اینجوری که شما میگی بابام باعث مرگ دو نفر شده ... براتعلی و زنش..
این همه آرامش در وجود بابام با چیزایی که میشنوم اصلا جور در نمیاد...
فیروز اخم نمایشی کرد
_مهم همینجاست... اگه بقیه حرفام رو بشنوی به جوابت میرسی...
به نظرت همون آدم اگه برای جبران گناهش و جبران گرفتن جون دو تا ادم بچههای اون دوتا زن و شوهر رو به فرزندی قبول کنه و مثل بچههای خودش بزرگشون کنه کم کم عذاب وجدان ازش دور نمیشه؟
کم کم حس خوب نوع دوستی و انسان دوستی جاش رو با عذاب وجدان عوض نمیکنه؟
جملهی "به فرزندی قبول کنه"رو چند بار تو ذهنم مرور کردم...
نیلوفر؟ شایدم نسرین... یعنی یکی از اون دوتا بچه ی براتعلی هستند؟...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت81 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 82
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رابطه م با میثم اینقدر اوج گرفت که گذشتهمو فراموش کرده بودم ...
تمام انگیزهم این بود بعد از کلاس میاد دنبالم و منو میرسونه و هر جا میخواستم منو میبرد ... چند تا دوست تو آموزشگاه و دانشگاه داشتم به اونا گفتم با ذوق و شوق که من دیگه تو جمعتون تنها نیستم و یک دنیا خوشحال بودم و احساس میکردم خوشبختی زندگی اینه ...
تولد خواهرم بود همزمان براش خواستگار هم اومده بودو قصد ازدواج داشتند، خواهر نامزد خواهرم شهلا یه مهمونی ترتیب داد و خونوادها رو هم دعوت کردن ما هم رفتیم، با تعجب دیدم میثم هم اونحاست، به شهلا در مورد اشنایی خودم با میثم گفتم، که متوجه شدم نامزدش با میثم آشناییت قبلی داشتن، و حضورش توی این مهمونی به همین دلیل بود و این موضوع من و خواهرمو یه دنیا خوشحال کرد ...
وسط مهمونی متوجه شدم خیلی نرمال نیست، انگار که مست کرده
باز گفتم خدایا کمکم کن ... یه لحظه یه صدایی تو وجودم از خودم به خودم گفت الهام تو خودت بخودت رحم نکردی از خالقت چه رحمی رو طلب میکنی وقتی اینقدر خدا بهم فرصت میده و با اینکه من همش گند میزنم بازم با هام مهربونه و هوامو داره ...
نامزد شهلا که عقد هم بودن به شهلا گفته بود به الهام بگو واقعا فکر میکنی رفیق من میاد با تو ازدواج کنه؟
گفتم آره میخواد بیادخواستگاریم
گفت بابا آدم مگه با دختری که تو خیابون پیداش کرده میتونه زندگی کنه ...
گفتم چرا چرت میگی، دنیا مدرنیته است همه چی تغییر کرده به روز شده
نامزدش که ظاهرا داشته حرفهای مارو گوش میکرد، اومد جلو حرف من رو قطع کرد گفت
خانم تحصیل کرده نگاه کن و ببین، اگر میثم رفیق منِ اگر اومد بگیرت هر چی شما بگی من قبول میکنم
مکثی کردو ادامه داد
بیخیال بابا، آخرش باحاله، بعد عین بیادب ها هرهر خندید ...
از درون انگار کسی بهم نداد داد، چقدر تو بی شخصیتی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمم داود است.از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگمدختر عمهمرو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. فقط اسممون رو روی هم گذاشت.من هیچ وقت دختر عمه م رو دوست نداشتم. بیست ساله که شدمگفتن باید عقدش کنی ولی من دلمنمیخواست زیر بار این ازدواج اجباری برم. گفتم من تا درسم تموم نشه زن نمیگیرم. به دختر عمهم هم گفتم منتظر من نمون. اما اون با من فرق داشت و بهم دل بسته بود
درسمکه تموم شد پدربزرگم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
چندین بار اسم هر دو خواهرم رو به زبونآوردم و بار آخر رو به پدرشوهرم با صدایی که از ته چاه در میومد لب زدم
_نیلوفر؟
و مرددتر اسم نسرین رو هم به زبون آوردم
_یا نسرین؟
کمی به صورتم خیره موند و بعد هم با اشاره چشم چیزی به نیما فهموند...
که نیما حلقه دستاش رو دور شونههام بیشتر کرد
احساس خفگی کردم
برای همین با بغضی که نمیتونستم مهارش کنم
با دست سالمم دستان نیما رو پس زدم
_اه نیما... خفهم کردی... بذار ببینم بابات چی میگه... ولم کن دیگه...
که وقتی چشمان سرخ نیما رو دیدم بغضم ترکید
اصلا دلم نمیخواست گزینهی سومی به ابهامات توی ذهنم اضافه کنم
اما پدرشوهرم با بیرحمی این کارو کرد.
_تو... تو بچهی براتعلی و زنش نّیِره هستی
با صدای بلند زدم زیر گریه...
مثل آدمی که تازه خبر مرگ عزیزترین آدمای زندگیش رو بهش دادن
البته در مورد من این موضوع در اون لحظه صدق میکرد
چون من تازه فهمیده بودم پدرو مادر واقعیم کیا بودند و الان فهمیدم اونا سالها قبل از دنیا رفتند.
گریه میکردم و زجه میزدم
حالم دست خودم نبود
دلم برای مامان فاطمه وبابا یوسفم بیشتر تنگ شد
دلم حضورشون رو میخواست یهو دلم خواست برم تو بغلشون و زار زار گریه کنم
یاد براتعلی و نیره افتادم، مامان بابای واقعیم...
دلم براشون سوخت طفلک براتعلی که بخاطر ارادت وعلاقهای که به آقاش داشته خودش رو به خطر انداخته، دلم برای نیره سوخت که بخاطر وظیفهشناسی شوهرش قبل از اینکه بتونه نوزاد تازه به دنیا اومدهش رو بغل کنه از دنیا رفته...
یاد واژهی جوونمرگ افتادم.
پدرو مادر واقعی من جوون مرگ شده بودند اونم به خاطر زیادهخواهیهای بابام...
بابای من نه، زیادهخواهیهای یوسف...
از یوسف بیزار شدم
اون باعث مرگ پدرو مادرم شده
مامان فاطمه...یعنی اون از جریان باخبر بوده ؟
اون همیشه من رو مجاب میکرد به حرفای یوسف گوش کرده و به دستوراتش عمل کنم...
اون همیشه از مظلومیت و نوعدوستی بابا میگفت
یعنی اون با اینکه خبر داشته بابا چه بلایی سر پدرو مادر حقیقی من آورده، باز هم وادارم میکرد به حرفاش گوش کنم؟
از مامان فاطمهم دلگیرم... اون حق نداشت از یوسف در خیالات من یه قدیس بسازه...
درسته هر دو در حقم همیشه مثل پدرو مادر واقعی بودند و هیچ تفاوتی بین من و دوتا دختر دیگرشون قائل نبودند اما... اما...
حال بدی داشتم
تنفر... دلتنگی... ناامیدی... سرافکندگی... و هزار حس متناقض دیگه...
یه لحظه در باز شد و فرشته تو چاچوب در ظاهر شد
سراسیمه و دستپاچه جلو اومد
نگاهی به هرسه تاییمون کرد
_اینجا چه خبره؟
جلوی روم، روی دو زانوش نشست با دستاش دو طرف صورتم رو گرفت
_چی شده دخترم
چرا اینجوری زجه میزنی؟
بغضش گرفت با لبهای ورچیده رو به نیما گفت
_میگم چی شده؟
چرا نهال اینجوری گریه میکنه؟
زبونم لال مثل مادر مردهها زجه میزنه
با شنیدن این حرف خودم رو توی آغوشش انداختم و صدام رو کاملا آزاد کردم
فرشته دستاش رو دور شونههام حلقه کرد و زیر گوشم زمزمه میکرد
بمیرم برات
چی شده مادر...
تروخدا بگو چی شده ؟
معلومه اون از هیچی خبر نداره...
برای همین گفتم
_مامانم... بابام...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۹ به قلم #ک
?🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵٠
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونستم چی بگم حتی نمیدونستم برای کدوم مامان و بابامه که دارم گریه میکنم
برای مامان بابایی که سالها پیش مردند؟ یا مامان و بابایی که به تازگی فهمیدم پدرومادر واقعیم نیستند.
هق زدم و هق زدم
کمی که آروم شدم
فرشته من رو از آغوشش جدا کرد و با صدایی که معلومه اونم گریه کرده رو به نیما با دلخوری گفت
_میشه به منم بگین چی شده؟
مامان و بابای نهال چی شدند؟
با صدای فیروز از جاش بلند شد و کنار من نشست
همونجور که بغلم میکرد نگاهش رودوخت به دهن شوهرش
_میگم برات... پاشو بریم اتاق خودمون
و از جاش بلند شد
با دست اشاره به در کرد و به فرشته فهموند دنبالش بره
وقتی هردو به در رسیدند در رو باز کرد و به فرشته گفت
_تو برو اتاق من یه حرفی رو باید به نهال بگم
بعدش میام برات همه چی رو میگم
فرشته کمی به من ونیما وشوهرش نگاه کرد
معلومه برای موندن و رفتن تردید داره
برای همین من رو نشون داد و گفت
_آخه با حالی که این دختر داره من چطور از پیشش برم؟
نیما که تا حالا ساکت بود از جاش بلند شد
_مامان من خودم پیشش هستم هواشو دارم خیالت راحت... نهال دچار سوتفاهم شده
الان با توضیحات بابا رفع سوتفاهم میشه و دلش آروم میگیره
یهو فیروز نگاه تندش رو دوخت به نیما
و با همون نگاه فهموند،چی میگی تو...
نیما عاجزانه به باباش نگاه کرد
_بابا حال نهال رو نمیبینی؟
بیا براش توضیح بده آروم بگیره
بعدم طرف مامانش رفت
_برو مامان جانتا وقتی شما باشی بابا نمیتونه حرف بزنه
الان برو بعدا میاد برات میگه...
الان حال نهالم خوب میشه بهت قول میدم
سرم رو پایین انداختم و چشمای اشکآلودم رو به دست باندپیچی شدهم دوختم...
از حرفای نیما هیچی سر در نمیارم
با خودم زمزمه کردم
این دیگه چی داره میگه؟
با بسته شدن در روبرو رو نگاه کردم...
مادرشوهرم رفته بود.
نگاهی عاجزانه به پدرشوهرم انداختم
امیدوار بودم همهی حرفهایی که زده بود رو پس بگیره و بگه شوخی کردم
اما نگاهش حرف دیگهای میزد
دست روی سرم گذاشتم
احساس میکنم خونه داره دور سرم میچرخه.
چشمام رو بستم
نیما اسمم رو صدا میزد ولی من نمیتونستم چشمام رو باز کنم یا دلم نمیخواست رو نمیدونم
اونقدر تو همون حالت موندم که با صدای پرجذبه و جدی پدرشوهرم چشم باز کردم
با صدای دورگهی بمی که همیشه صلابت خاصی بهش میداد ادامه داد
_دخترم چیزی که باعث شد این راز رو برات افشا کنم این بود که نیما بهم گفت بین رفتن به خونتون وآشتی کردن و نرفتن تردید داشتی...
بهترین فرصت دونستم حقیقت رو بگم
همونقدر که یوسف عذاب وجدان داشت و اینهمه سال تلاش کرده مرگپدرو مادرت رو برات جبران کنه
منم همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا همون روزی که براتعلی ازم خواست با یوسف صحبت کنم تا از خر شیطون پیاده شه وبیخیال فرستادن براتعلی به ده بالا بشه این کارو براش نکردم...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم…..
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803