زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
به ساعت دیواری نگاه کردم الان دو و نیم نیمه شبه و سه ساعت از رفتن نیما میگذره
دلم برای خودم میسوزه خونوادم به همین راحتی من روکنار گذاشتند...
الان تنهاچیزی که برام مهمه نیماست
سرم رو بالا گرفتم ملتمسانه در دل فریاد زدم
خدایا من فقط نیما رو دارم اتفاق بدی براش نیفته... مواظبش باش
تکونی به سرم دادم تا از افکار و خیالات بیخودی رها شم.
دوباره تمرکز کردم و با زمزمه شروع به قرائت حمد کردم
محاله اون خونواده به همین راحتی قهر من رو پذیرفته باشند... نکنه مامان وبابا همه چی رو در مورد من به بقبه گفته باشن؟ شاید الان همه خواهرو برادرام میدونن من خواهر واقعیشون نیستم که هیچ کس نه سراغم زو گرفته و نه زنگی زده...گوشی نیما پدرشوهرو مادرشوهرم و حتی منزل پدرشوهرم... اونا از هر طریقی میتونستند پیگیر من باشن ولی این کارو نکردند...
وقتی به خودم اومدم چیزی از خوندن سوره یادم نیست دوباره حواسم پرت شده...
کلافه شدم... ساعت میگه یه ربع گذشته و من با فکر کردن به ادمایی که یه زمان خونواده خودم تلقی میکردم زمان دعا کردن برای نیمارو از دست دادم و یه کلمه هم از سورهای که قرار بود بخونم یادم نیست...
نمیدونم اصلا چیزی ازش خوندم یا نه...
ولش کن چرا قران بخونم؟ الان اصلا تمرکز ندارم و بهتره با زبون خودم با خدا حرف بزنم
_چشمام رو بستم _خدای من خدای مهربون من که خوب هوام رو داری
خدایی که وقتی فهمیدم اون آدما خونواده من نیستند نیما رو داشتم
خدایا کمک کن نیما چیزیش نشه...
خدایا نیما تنهاکس منه من بدون نیما میمیرم کمک کن نیاز به جراحی نداشته باشه و همین الان برگرده...
ودوباره باد نریمان افتادم
اون زمان که هنوز فکر میکرد خواهر واقعیش هستم برام پرونده درست کرد و متهم شدم به همدستی با پدرشووهرم و نیما برای کار خلاف
پس حالا که میدونه همخونشون نیستم و خواهر واقعیش نیستم صددرصد دنبالم میاد تا دوباره پرونده سازی کنه...
اون از من خیلی کینه به دل داره...
درسته آدم کینهای نیست اما از قمار و ربا و بهره متنفره
حالا که مدعی بود از خلافکاری پدر نیما اطمینان داره و یهبار هم پروندهسازی کرده مطمینم دوباره این کارو میکنه...
پس باید هرطور شده کاری کنم نتونن هیچ ردی از من پیدا کنند...
اون روز توی محضر نیما با شوخی به پدرش گفت حالا که از اموالت بنام نهال میزنی اسمشم به نام خودت مصادره کن...
فکر بدی نیست... البته نه اینکه حتما اسم فامیلم رو همنام اونا کنم...
یه اسم دیگه... چه میدونم از "شیرکوهی" به نامِ... مثلا "آرین" تغییر بدم... من این اسم رو خیلی دوست دارم...
یا مثلا... یاد پدرومادر واقعیم افتادم... هروقت به یادشون میفتم اونقدر دلگیر ودلتنگ میشم که فراموش کردم از نیما بپرسم نام خانوادگی راتعلی و نیره چی بوده...
شایدم اسم فامیل اونهارو انتخاب کردم...
آره... خونواده من تابحال به این خونه نیومدند و هیچ آدرسی ازم ندارند
پدرو مادر نیما هم که برای همیشه دارن میان تهران
اگه منم تغییر نام بدم نریمان نمیتونه هیچ ردی ازم پیدا کنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
در همین افکار غوطه ور بودم که با صدای فرشته به خودم اومدم...
_خانوم از بیرون صدا میاد
ترسیده چشم باز کردم
یعنی کی میتونه باشه؟
ترسیده با صدای نسبتا بلند گفتم
_نکنه دزد باشه
به وضوح رنگ فرشته هم پرید...
کمی نگاهم کرد و آروم و با دقت کنار در سالن رفت و گوشهی پرده رو کنار زد کمی نگاه کرد و با خوشحالی به طرفم برگشت
_فرهاده... با آقا برگشته
با خوشحالی از جا پریدم
و به طرفش رفتم
دست فرشته روی دستگیره در رفت وقتی یادش اومد قفل شده
کلید رو چرخوند و بازش کرد
با دست فرشته رو پس زدم و خودم پیش رفتم نیما به کمک فرهاد از پلهها بالا میومد
لباسهایی که موقع حضور نیروهای امدادی پوشیده بودم هنوز تنمه پس مشکلی برای رویارویی با فرهاد ندارم...
کاملا وارد ایوون شدم
به بالاترین پله که رسیدند هردو سربلند کردند نگاهم روی صورت نیما قفل شده
دست فرهاد رو پس زد کمرش رو کاملا صاف کرد و با هیبتی مثل همیشه جلو اومد
انگار نه انگار این نیما همون نیمای چند ساعت پیش و حتی نیمایی هست که از پلهها بالا میومد...
اشکام گوله گوله از چشام بیرون میریخت
جلو رفتم و دستاش رو گرفتم
نیما چی شده بودی؟
بهتری الان؟
چرا تلفن خونه قطعه؟
گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم از نگرانی مُردم
کمی در خودش جمع شد
معلومه که هنوز درد داره
با اشاره دست بهم فهموند که به خونه برگردم
باهم وارد خونه شدیم
فرشته رو توی سالن ندیدم
نیمارو از مقابل اشپزخونه تا اواسط سالن همراهی کردم بوی اسفند به مشام میرسید
با صدای فرشته پشت سرم رو نگاه کردم
اسفند دود کن یه دستش بود ودر دست دیگرش سینی که داخلش یه لیوان آب ودوتا فنجون چای بود...
سینی رو روی اولین میز جلو مبلی گذاشت وبا اسفند دودکن نزدیکمون شد
و اون رو مقابل نیما و من گرفت.. با فوت کردن به دودی که از روی اون به اطراف منتشر میشد
به سمت ما دونفر منحرف میکرد
از این کارش خوشم اومد
خیلی به موقع بود اما نیما با تکون و اشاره دست بهش فهموند اون رو ببره
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
سر بالا آوردم
_عه نیما بذار دود اسفند بهت بخوره
یادت نیست مامانتم به همیشه همین کارو میکرد
خواستم کمکش کنم روی مبل بنشینه اما گفت خیلی خوابم میاد بریم بالا روی تخت استراحت میکنم
با نگاه از فرشته تشکر کردم و با همسری که جونم به جونش بستهست پلههارو به آرومی طی کردیم...
کمکش کردم روی تخت دراز بکشه... پتو روش کشیدم
_ببخشید نیما الان برمیگردم
و سریع پلههارو پایین اومدم
فرشته سینی به دست جلوی پلهها ایستاده
دست جلو بردم و همزمان که تشکر میکنم سینی رو ازش گرفتم... ابرو بالا انداخت ومشمای دارویی که توی دست دیگرش بود رو بالا انداخت
_اینم داروهاشونه فرهاد الان بهم داد
_ممنونم
راستی در مورد تو وداداشت و گرفتاریهاتون با نیما حرف میزنم تا کمکتون کنه حلش کنید
_شما لطف دارید خانوم
دعا کنید حال پدربزرگ ومادربزرگم خوب بشه...
_حتما... الان میتونی بری استراحت کنی
صبحم یه ساعت دیرتر بیا
_چشم خانوم
دیگه نموندم و با عجله پیش نیما برگشتم...
لباس بیرونی رو از تنش خارج کرده
و روی تخت نشسته
_پس کجا رفته بودی؟
کیسه داروهاسو نشونش دادم
_داروهاته... صبر کن نگاه کنم ببینم کدوما رو الان باید استفاده کنی؟
_فعلا هیچ کدوم الان سرم و آمپول تزریق کردند بهم بهترم...
همه وسایلی که توی دستم بود روی میز جلوی مبل گذاشتم
لباسهام رو با لباس راحتی تعویض کردم
همزمان که سینی رو روی پام قرار میدادم کنارش روی تخت نشستم...
میتونی چای بخوری؟
_نه... نمیخوام
_آب چی؟ اینم نمیخوای؟
_نه... فقط میخوام بخوابم...
خم شدم و سینی رو روی پاتختی گذاشتم
با صدای نیما بهش نگاه کردم
_از وقتی که رفتیم تو نخوابیدی؟
چشمهی اشکم دوباره به جوشش افتاد
اولین قطره اشک رو پاک کردم
_از وقتی تو رفتی هزاربار مردم و زنده شدم
خودم که گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم
این دختره ی بدبختم گوشیش خراب شده
خواستم با گوشی ثابت خونه زنگ بزنم که اونم قطع بود...
دستم به هیچ جا بند نبود
بغض راه گلوم رو گرفت
_تو نمیگی با اون حال از خونه بردنت با بیخبر موندن دق میکنم؟
لبخند کجی زد
_واقعا؟
من که فکر میکردم اونقدر خستهای ماشین آمبولانس از حیاط خارج شد توهم با خیال راحت گرفتی خوابیدی
_آره با اون حال از خونه رفتی اونوقت من تخت بگیرم بخوابم؟
_خوب حالا که اومدم بیا بگیریم بخوابیم
_اول بگو دکتر چی گفت؟
برای چی دل درد گرفتی؟ هنوزم که خوب نشدی و به خودت میپیچی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دکتر برام سونوگرافی و آزمایش نوشت خوشبختانه آپاندیسم نبود
هرچی هست مربوط به معده یا صفرام میشه
دوباره برام آندوسکوپی و کلی آزمایش و ستیاسکن و یه سونوی دیگه نوشت
بخاطر تو که خونه تنها مونده بودی دلم نیومد بیشتر اونجا بمونم برای همین یکم که حالم بهتر شد به فرهاد گفتم یه ماشین بگیره برگردیم خونه...
حالا بعدا میرم دکتر بررسی کنه ببینم چمه...
_واقعا بهخاطر من برگشتی؟
ممنون عزیزم ... ولی یوقت بیماریت خطرناک نباشه؟
_نه نیست...
چشمام رو به نشانه تاکید به هم فشار داد و گفت
_خیالت راحت...
خیالت راحت رو طوری ادا کرد که ته دلم قرص شد... من این نمیای حمایتگر رو دوست داشتم
که با یه جمله ته دلم رو قرص کنه
برای همین خم شدم و خودم رو طوری توی بغلش جا کردم که به شکمش فشار نیارم
با بغض گفتم
_نیما تو همه کس منی... من بدون تو میمیرم...
پر احساستر از قبل ادامه دادم
_حتی یه خار به چشمات بره من میمیرم...
من رو از خودش جدا کرد
با اخم گفت
_خار به چشمم بره که کور میشم...
_آهان اونی که معمولا میگن اینه "یه خار به پات بره"
نتونست خندهش رو مهار کنه
دست روی شکم و سینهش گذاشت
_خدا نکشتت نهال
من هم خندهم گرفته بود اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا اونم خندهش بند بیاد
_حالا هم بیا بخوابیم... بیخوابی به تو هم فشار آورده
با اخم و قهر نمایشی روی تخت با زانو از کنارش رد شدم و بغل دیوار پشت به همسر خندان و لج درارم دراز کشیدم
کمی بعد او هم دراز کشید
به آرومی موهام رو نوازش میداد
نفسهای منظمش بهم فهموند به خواب رفته
خیلی نرم به طرفش چرخیدم
باورم نمیشه مرد روبروم همون نیمای پر شر و شور و پر هیجان چند ماه پیش باشه...
اونزمان کوچکترین ناراحتی من باعث میشد همه تلاشش رو برای خوشحال کردنم بکنه...
هروقت ناز میکردم نازم رو میخرید...
یادمه دوسال پیش یه بار از دندون پزشکی پیشم اومد دندونش رو عصب کشی کرده بود و خیلی بیقرار بود گاهی از درد به خودش میپیچید همون لحظه یه زنبور اومد طرف صورتم و من از ترس وسط خیابون جیغ میکشیدم و دیوانه وار بالا پایین می.پریدم ودست به صورتم میکشیدم و بعدا که به خودم اومدم متوجه رفتارم شدم خیلی مسخره بود از خجالت آب شدم... نیما که متوجه خجالتم شد با وجود درد زیادی که داشت همه کار کرد تا من رفتار اون لحظهمو فراموش کنم. چندین مرتبه اتفاقات مشابه افتاده و هربار نیما حواسش بهم بود که خودم رو معذب نکنم...
یا مثلا هروقت ناز میکردم از سبک رفتارم خوشش میومد و کلی نازکشی میکرد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما الان مدتیه که وقتی براش ناز میکنم هیچ واکنشی ازش نمیبینم... خوب من همسرشم اگه الان که مال هم هستیم براش ناز نکنم پس برای کی کنم؟
با همه این حرفا عاشقشم... دوسش دارم همهی وجودم فریاد میزنه عاشقتم نیما...
دستم رو جلو بردم ته ریشش رو لمس کنم اما دلم نیومد، ترسیدم بیدار بشه
روبه سقف چرخیدم یاد فرشته افتادم باید یه کاری براش انجام بدم
ظاهرا خانواده اونم مثل خونواده من مذهبی هستند که امشب با دیدن حال پریشونم پیشنهاد داد قرآن بخونیم...
با دهن کجی با خودم زمزمه کردم
و من چقدر خوب تونستم متمرکز بشم برای خوندن یه سورهی به این راحتی...
یاد خونوادهم باعث شد یه بار دیگه نتیجهگیریهایی که امشب در موردشون داشتم رو در ذهنم مرور کنم
خدای من چقدر خوب شد فیروز خان واقعیت زندگیم رو برام تعریف کرد
وگرنه من داشتمکوتاه میومدم
و دوباره رفت و آمدم رو با خونوادم شروع میکردم
اونوقت ممکن بود نریمان با یه پرونده جدید بیاد سراغم...
دلم برای خودم میسوزه دوباره یه اتفاق جدید باعث شد بهترین روزهای زندگیم که باید شاد باشم رو با استرس رد کنم
شب عروسی هیچکس از خونواده واقوام من حضور ندارند
خوب مهمونهای نیما براشون سوال پیش نمیاد؟ نمیگن این عروس چرا بیکس وکاره؟
این روزها اونقدر این افکار تو سرم رژه رفتند میترسم آخرش از غصه توش توموری غدهای چیزی در بیاد
آخه زیاد شنیدم که میگن غم وغصهی آدما یجا تو بدنشون تجمع میکنه و به جسم آسیب میزنه و بالاخره بصورت یه بیماری خودش رو نشون میده...
این همه فکر و خیال بالاخره منو هم از پا در میاره...
اگه بابا... سریع اسم بابا رو از ذهنم پاک کردم
زمزمه کردم
اون بابای من نیست اون بابای من نیست
اونقدر با خودم تکرار کردم تا خسته شدم
یاد محبتا و زحماتش که میفتادم کوتاه میومدم اما اینکه اون باعث مرگ پدرومادرمه، برای این احساس تنفری که در وجودم شعلهور شده کافیه...
تمام این سالها اگه خودش و مامان هیچ تفاوتی بین من و بقیه بچههاشون قائل نبودند شاید دلیلش عذاب وجدان از مرگ پدرومادرم بوده... اون موظف و مسئول بود در قبال نوزادی که در حین به دنیا اومدن پدرومادرش رو از دست داده...
اون باعث مرگ پدرو مادرم بود... مامان هم... کلمه مامان رو هم چند بار تو ذهنم مرور کردم
دوباره باخودم حرصی گفتم
اون مامان من نیست...اون مامان من نیست...
اون وظیفهش بود بهم محبت کنه بهم رسیدگی کنه... بایدم این کارو میکرد هرچی نباشه خبر داشت که خودخواهی و ترس شوهرش دلیل کشته شدن بابا براتعلی و مامان نیرم شده
بچههاشونم موظف بودند کمبودهای من رو جبران کنند...
خدایا از همهشون متنفرم...
خواهش میکنم کمکم کن برای همیشه همهی خاطرات ومحبتی که ازشون در دل و یادم هست فراموش کنم...
دیگه نمیخوام حتی لحظهای یادشون کنم...
خونواده من نیماست...
ازین بهبعد خونواده من پدرومادر نیما هستند...
صورتم از یاد مادرشوهرم جمع شد
اون نه... اون فقط عاشق پسراشه... و مرسده...
اما فیروزخان با اون فرق داره... بهم ثابت کرده که من و نیما رو به یه اندازه دوست داره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
آره خونواده من از این به بعد خلاصه میشه به همین دوتا مرد زندگیم
نیما و پدرش...
اونقدر فکر و خیال کردم که کمکم خواب به چشمام اومد...
با صدای زنگ گوشی نیما تکونی به خودم دادم
وای سرم رفت چرا نیما گوشی رو جواب نمیده؟
چشمام رو به زور باز کردم
اونقدر سنگین خوابیده که انگار بیهوش بیهوشه...
اول نشستم وبه زور خودم رو از روی نیما طوری که بهش برخورد نکنم رد کردم و به پاتختی رسیدم اما دیگه قطع شده بود
منتظر شدم تا اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم اما خبری نشد...
ساعت دیواری رو نگاه کردم نزدیک دوازده ظهره...
چقدر خوابیدیم
نمیدونستم باید نیمارو بیدار کنم تا به پدرش زنگ بزنه یا نه...
گوشی هم که دیگه زنگ نخورد پس بیخیال اون شدم و به سرویس رفتم هنوز خیلی خوابم میومد اما دیگه وقت خواب نبود
توی آینه نگاهی به خودم انداختم...
چشمام پف کرده... نفسم رو بیصدا بیرون دادم...
هرکی من رو با این وضعیت ببینه متوجه گریههای زیادم میشه...
آبی به دست وروم زدم و بیرون اومدم...
خوبه که نیما به فرهاد گفته دیگه تو این ساختمون نیاد وگرنه باید لباسهام رو با یه لباس پوشیدهتر عوض میکردم
برسم رو از داخل کشو بیرون کشیدم وشونه ای به موهام زدم...
رژ لب و کمی کرم به صورتم رنگ و لعاب داد و از اون حالت پف کردهی قبلی خارجم کرد
در اتاق رو باز کردم و پلههارو به ارومی طی کردم صدای فین فین وگریهی کسی از آشپزخونه میومد...
متعجب نگاه دوبارهای به فضای اونجا کردم اما کسی رو ندیدم...
کانتر رو رد کرده و داخل شدم
فرشته پشت به کانتر روی زمین تکیه کرده
زانوهاش رو توخوش جمع کرده وصورتش رو روی دستهاش که به زانوهاش تکیه زده گذاشته...
چی شده فرشته
با شنیدن صدام همزمان که سر بلند میکرد به سرعت از جا بلند شد...
با دستمال توی دستانش صورتش رو پاک کرد...
_ببخشید... خانم... متوجه... حضورتون... نشدم
_گفتم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
دوباره سیلاب اشک روی گونههاش راه افتاد
_خانوم... بابابزرگم... بابابزرگم... از دنیا... رفت
_ای وای...کی فهمیدید؟
مابین گریههاش جواب داد
_ساعت... نه... از... بیمارستان... زنگ زدند... به فرهاد... گفتند... تموم کرده...
غم صداش باعث شد آغوش باز کنم و پیش برم
دست دور شونههاش انداختم
انتظار این کار رو نداشت
چون تا لحظاتی بدون هیچ واکنشی در آغوشم بود و کمی بعد اونم دستاش رو بالا آورد و حلقه دستاش رو تنگ تر کرد
هایهای گریه میکرد...
مثل آدمی که یه آشنا برای درددل کردن پیدا کرده باشه.
_خانوم... بابابزرگم... همه ...کسم بود...انگار بابام...بود...
حالا بدون... اون ... چیکار... کنیم؟
برای تسکین غمش گفتم
_عزیزم خدا بهت صبر بده...
بابابزرگت آدم خوبی بود...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
امیدوارم بهشت جایگاهش باشه... روحش شاد
اینقدر خودتو اذیت نکن... روحش رو آزار میدی.
کمی تو بغلم گریه کرد
کمکش کردم روی صندلی پشت میز آشپزخونه بنشینه
یه لیوان از توی آبچکان برداشتم و از شیر آب پرش کردم
برگشتم تا مقابلش بگیرم...
ناگهان چشمم با نگاه نیما تلاقی کرد
دست روی شکمش گذاشته و من رو نگاه میکنه
لیوان رو روی میز گذاشتم...
_فرشته اینو بخور حالت جا بیاد
نگاه از نیما برنداشتم میز رو دور زدم و از اشپزخونه بیرون رفتم
نیما نگاه از من گرفت و داد به پشت سرم
خواستم چیزی بگم که با صدای کشیده شدن صندلی برگشتم تا فرشته رو ببینم
متوجه حضور نیما شده ایستاده و سر به زیر انداخته
دوباره به نیما نگاه کردم
قبل ازینکه چیزی به دختر داغدار و دلشکسته ی مقابلش بگه باید بهش بگم چه اتفاقی افتاده...
بنابراین با چند قدم بزرگ خودم رو بهش رسوندم
دستم رو روی دستی که روی شکمش بود گذاشتم
_بهتر نشدی عزیزم؟
و با دست پشت سرم درست جایی که نگاه میکرد رو نشون دادم
صبح زنگ زدند خبر فوت پدربزرگشو بهش دادند برای همین گریه میکنه...
بی اهمیت به حرفم نگاهم کرد و با پلک بعدی نگاه فرشته کرد
عصبانیت تو نگاهش داشت موج میگرفت
نباید اجازه میدادم چیزی بگه... این دختر دلشکسته بود. گناه داشت
_نیما جان بابابزرگش حکم پدرومادرشونو دارن... اخه یتیمن... پدرمادرشونو از بچگی از دست دادن
ابروهاش در هم گره خورد
تیز نگاهم کرد
_این باعث میشه تو برای کلفت این خونه خوشخدمتی کنی؟
دوباره تیز به فرشته نگاه کرد...
برو فرهاد رو صدا کن بیاد
نیما جدیدا خیلی عوض شده...
از وقتی سرکار رفته تو این جور مسائل نسبت به زیر دستاش خیلی بدپیله وبیرحم شده...
انگار پول و قدرت رحم و انصاف رو ازش گرفته...
دست روی بازوش گذاشتم کمی عشوه توی صدام ریختم
_عزیزم... میشه باهات حرف بزنم
_باشه بگو
_اینجا نه، سالارم... اول بیا بریم بشینیم
نگاهش روی فرشته قفل شده
_تقصیر من شد باور کن...
اون بیچاره نمیخواست بشینه من مجبورش کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی آروم سرش رو پایین آورد و گذرا نگاهم کرد و به طرف مبلها رفت
_تو خیلی بیخود کردی
_بامنی عزیز؟ باور کن دلم براش سوخت
نذاشت ادامه بدم
_میدونی چرا گفتم بیخود کردی؟ چون اگه به این جماعت رو بدی دیگه نمیتونی جمعشون کنی... اینا پرروتر ازین حرفا هستند.
کنارش روی مبل نشستم برای اینکه بتونم به این بحث خاتمه بدم با کمی بغض گفتم
_نیما از حرفت دلخور شدم... منم قبلا از همین جماعت بودم... منم ثروتمند و پولدار نبودم ولی آدم بودم و دارای شخصیت...
وقتی تو عاشقم شدی بخاطر خودم بود نه موقعیتم...
مثل من که اول عاشق خودت شدم و بعد فهمیدم پولداری...
جدیت توی چهرهش رنگ باخت
لبخند روی لبش نشوند
_تو فرق میکنی عشق جان
تو نهالی... با انگشت به نوک بینیم زد...
تو نهال جوووون منی.
_پس اگه نهال جونتم، تروخدا باهاشون مهربون باش...
سری به محبت تکون داد
_خیلی خب باشه... اینقدر دلبری نکن
_ممنونتم
جلو رفتم و یه ماچ از صورتش کردم...
بلند شدم به آشپزخونه برم... با دست بازوم رو گرفت
_کجا؟
در هرشرایطی اون خدمتکار این خونهست حقوق شش ماه بعدشونم ازم گرفتن پس باید کار کنه... توروخدا نهال این دلسوزیهارو بذار کنار...
کل خونه و زندگیم رو بهشون سپردم اگه وا بدم و یکم نرمش به خرج بدم فکر میکنن چه خبره و اونوقت معلوم نیست چه خیانتها نکنند... همیشه از اینا باید زهره چشم گرفت تا کوتاهی نکنند...
نهال خواهشا توی امور مربوط به من دخالت نکن... خواهش کردم...
خواهش کردم رو اونقدر محکم گفت که تنها برداشتی که میشد ازش بکنی دستور بود...
با تکرار اون جمله دستور داد دخالت نکنم
حتی اونقدر محکم گفت که جرات ندارم ناراحتیم رو با عضلات صورتم بروز بدم...
پس سر تکون دادم
_باشه... هرچی تو بگی
_خوبه... حالام بهش بگو یه چیزی برای نهار بیاره کوفت کنیم.
خیلی گشنمه...
برای اینکه کمی از حساسیتش رو نسبت به این موضوع کم کنم از همون جا کمی صدام رو بالا بردم
_فرشته نیما جان گرسنهشه
نهار رو زودتر بیار...
از خجالت رفتارم حتی روم نشد به آشپزخونه نگاه کنم...
_آفرین کمکم میفهمی چرا باید جدی رفتار کنی
نگاهم به دستی که روی شکمش بود رفت...
_درد میکنه؟
_نه... بیشتر گرسنهمه اگه دختره غذارو زودتر بیاره دردش میفته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
آهانی زیر لب گفتم و با لبخند نگاهش کردم
_راستی قبل از اینکه بیام پایین گوشیت زنگ خورد
دیدم تو خوابیدی تا خواستم جواب بدم قطع شد...
_دوباره زنگ زد اتفاقا منم با زنگ تلفن بیدار شدم
مامانم بود میخواست ببینه کارا خوب پیش میره یانه...
گفت وسایل ضروری رو دارن جمع میکنن
تا سه چهار روز دیگه میان تهران...
بااینکه از اومدن فرشته حسابی ناراحتم اما بخاطر نیما با خوشرویی گفتم
_خوبه که میان اینجا... وگرنه من تو شهر غریب تنهایی چیکار میخواستم بکنم؟
اگه الان نسرین پیشم بود یه چیزی بهم میگفت
همیشه از دورویی من و سیاستهای این چنینی بدش میومد...
نسرین همیشه برام قابل احترام بود رفتار معقول و محترمانهی همیشگیش آدم رو وادار میکرد نسبت بهش درست رفتار کنی...
اما این ی سال آخر به خاطر قایمموشک بازیهام و رفت و آمدهای مشکوک و بعد هم رسوایی دوستی با نیما و داستان نامزدیم باعث شد حسابی از هم دور بشیم.
.
امیدوارم زندگی خوبی در انتظارش باشه...
اما فکر نکنم هیچوقت دلم براش تنگ بشه...
چون تا وقتی اون بود هیچوقت خوبیهای من دیده نمیشد که هیچ، تازه خیلی هم آدم مزخرفی به چشم همه میومدم.
با حرف نیما از فکر خارج شدم
_این دختره هنوز نهارو آماده نکرده؟
_خوب عزیزم الان تازه ساعت دوازده شده
تو قبلا بهش گفته بودی هرروز ساعت یک آماده باشه...
از طرفی عزاداره و بابابزرگش رو از دست داده
صداش رو کمی بالا برد
_این فرهاد کجاست؟ برو صداش کن بیاد اینجا
در حالت نشسته نمیتونم فرشته رو
ببینم برای همین واکنشش رو هم ندیدم
حالا در جواب نیما چی میخواد بگه؟
طفلک بیچاره...
در ورودی آشپزخونه ظاهر شد
با سری افکنده و کمی تعلل سر بلند کرد به جای خاصی نگاه نمیکرد و مدام چشمش رو میدزدید
_آقا راستش... راستش... از... بیمارستان... زنگ زدن...
نیما که معلومه به خاطر کلمه به کلمه حرف زدن فرشته کلافه شده حرفش رو قطع کرد
_اینو میدونم لابد از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که بابابزرگت مرده، خوب خدا بیامرزه... الان فرهاد کجاست؟
یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه با لحنی عصبی ادامه داد
_الانم خودش رفته بیمارستان... آره؟
شرمنده از رفتار نیما با نگاه دختر غمگین و شرمنده روبرو شدم
_آقا...زود... بر...می...
دیگه نتونست ادامه بده و زد زیر گریه اما بیصدا و آرام
من هم نتونستم طاقت بیارم همونجا در کنار نیما دست گذاشتم روی صورتم و زدم زیر گریه...
با صدای هقهق من به طرفم چرخید
_تو چرا گریه میکنی؟
مابین گریههام خیلی آروم گفتم توروخدا ولش کن این بیچاره رو...گناه داره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
میدونم که صدامو نشنید برای همین دستام رو گرفت تا از روی صورتم پایین بیاره
اما مقاومت کردم که کشش دستاش رو بیشتر کرد
آخ ریزی گفتم فکر کرد بخاطر زخم دستمه...
برای همین دستش رو عقب کشید
اخه دیروز پانسمانش رو باز کرده بودم و میتونستم عکسالعمل نیما رو از بین انگشتام ببینم...
_چی شدی تو؟
دستام رو به قدری از روی صورتم پایین آوردم تا بتونه فقط چشمام رو ببینه...
_تورو خدا این بدبخت رو ولش کن...
داغدار پدربزرگشه...
بذار بره خونش به دردش ناله کنه...
من خودم نهارو بیارم
مگه این بیچارهها مرخصی ندارن که یه ساعتم بهش فرصت نمیدی... اونم حالا که عزاداره
داداشش رفته دنبال جنازه... جرم که نکرده
چقدر بیرحم شدی نیما...
فکر نمیکردم یه روز همچین رفتاری ازت ببینم...
_کمی نگاهم کرد...
دستی به صورتش کشید...
_خیلی خب خودت بهش بگو بره
خوشحال ازینکه تونستم راضیش کنم
دستام رو پایین آوردم ، توی سالن به دنبال دستمال کاغذی چشم چرخوندم و تونستم
همون جای دیشب ببینمش... پس از ایستادن به طرفش رفتم دوتا بیرون کشیدم و صورتم رو پاک کردم...
دوتا دیگه دستمال بیرون کشیدم و خودم رو کنار فرشته که سربه زیر و ریز ریز درحال گریه بود رسوندم و مقابلش نگه داشتم
با صدای آروم طوری که مکالماتم رو نیما نشنوه گفتم
_بیا عزیزم اشکاتو پاک کن...
الانم برو خونهتون که هم استراحت کنی
وهم اگه کاری داشتی انجام بدی...
خودم نهارو میارم...
دستمال رو ازم گرفت با چشمای به خون نشسته تشکر کرد ولی بی حرکت سرجاش موند...
_برو عزیزم آقا خودش گفت
اما بازهم تکون نخورد
_الان برو... ولی برای درست کردن شام برگرد
به محض شنیدن این حرف از زبون نیما همراه با تکون سر تشکر کرد و
بعد هم رو به من کرد دست روی سینه گذاشت
_ممنونم خانم...
و به طرف در خروج راه افتاد
با تعجب به نیما نگاه کردم
دست به سینه سرش رو به سمت چپ متمایل کرده و با لبخندی کج نگاهم میکرد...
یعنی چه؟ پس چرا تا وقتی نیما نگفت از جاش تکون نخورد؟
نیما با اشاره چشم و ابرو آشپزخونه رو نشونم داد
_حالام بفرما نهار سالارت رو آماده کن
زبونم رو براش درآوردم و پکر به طرف آشپزخونه رفتم...
از دختره توقع نداشتم اینطوری ضایعم کنه...
همین که وارد آشپزخونه شدم نیما هم پشت سرم اومد و روی اولین صندلی پشت میز نشست
برنگشتم تا ببینمش...
روی گاز فقط یه قابلمه هست تعجب کردم، معمولا دو مدل غذا سر میز میاره، دست دراز کردم و درش رو باز کردم،
ماکارونی درست کرده و چه خوش عطر و خوشرنگ... خوبه... کار منم کمتر میشه و وسایل کمتری لازمه تا روی میز قرار بدم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
همیشه از کار خونه متنفر بودم
روی میز زیتون پرورده و سالاد فصل و ترشی لبو قرار داره
دیسی که روی کابینت و کنار گاز بود رو برداشتم و پرش کردم...
و مقابل مرد لج درار حال حاضر گذاشتم
خیلی تلاش میکنم باهاش چشم تو چشم نشم
متوجه انگشتان دستش شدم روی میز ضرب گرفته
دنبال کفگیر میگشتم که با دیدن گیره سالاد همون رو کنار دیس گذاشتم...
سراغ یخچال رفتم تا نوشیدنی بیارم
یه نوشابه و دلستر برداشتم
چشمم به ظرف تزیین شده الویه افتاد..
حتما اینم برای نهاره...
اول اون رو روی میز قرار دادم و بعد هم دوباره سراغ نوشیدنیها رفتم...
نگاهی گذرا بهش کردم
معلومه داره حسابی کیف میکنه...
سوالی نگاهش کردم
_چیزی شده؟
به خودش اومد
_ها... نه...
مشغول کشیدن غذا شد...
برای اینکه فضارو تغییر بدم گفتم
_من هم عاشق الویهام ، هم ماکارونی...
حالا از کدوم شروع کنم؟
با لبخندی که سعی در کنترل کردنش داشت
نگاهی به میز کرد
با اشاره به ظرف رو به روش که مثل کله قند حسابی پرش کرده گفت
اشتها برانگیزه.... خدا کنه مزهشم مثل ظاهرش باشه...
چنگال رو وارد ظرف کرد و دو دور چرخوند و بالا آورد و به سرعت وارد دهنش کرد
سری تکون داد
_اومممم خوشمزهست...
با اشاره چشم و دست بهم فهموند از ماکارونی شروع کنم...
کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم
هنوز ظرفم رو تموم نکرده بودم که نیما یه بار دیگه ظرفش رو پر کرد...
_خیلی تند غذا میخوری... دوباره دلدرد نگیری
نمیدونم چرا من هیچوقت احساس سیری نمیکنم...
_نمیگم کم بخور
منظورم اینه که آرومتر بخور غذا که فرار نمیکنه
_مزهش به همینه که تندتند بخوری... اینطوری بیشتر میچسبه...
شونه ای بالا دادم
هنوز دوتا بیشتر زیتون نخوردم که ظرف خالی شد...
سالاد رو جلوش گذاشتم
بفرمایید عقب نمونی...
بلند شدم تا برای خودم زیتون بیارم اما ظرفش رو پیدا نکردم...
لبهام رو از حرص بههم فشار دادم و سرجام برگشتم
اما چشمم دنبال همون زیتونهاست.. خیلی تازه و خوشمزه بود...
از دست این نیما...
همهشو همچین خورد که انگار کسی غیر خودش تو این خونه نیست
سر بلند کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨