eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
786 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آهانی زیر لب گفتم و با لبخند نگاهش کردم _راستی قبل از اینکه بیام پایین گوشیت زنگ خورد دیدم تو خوابیدی تا خواستم جواب بدم قطع شد... _دوباره زنگ زد اتفاقا منم با زنگ تلفن بیدار شدم مامانم بود می‌خواست ببینه کارا خوب پیش میره یانه... گفت وسایل ضروری رو دارن جمع می‌کنن تا سه چهار روز دیگه میان تهران... بااینکه از اومدن فرشته حسابی ناراحتم اما بخاطر نیما با خوشرویی گفتم _خوبه که میان اینجا... وگرنه من تو شهر غریب تنهایی چیکار می‌خواستم بکنم؟ اگه الان نسرین پیشم بود یه چیزی بهم می‌گفت همیشه از دورویی من و سیاستهای این چنینی بدش میومد... نسرین همیشه برام قابل احترام بود رفتار معقول و محترمانه‌ی همیشگیش آدم رو وادار می‌کرد نسبت بهش درست رفتار کنی... اما این ی سال آخر به خاطر قایم‌موشک بازیهام و رفت و آمدهای مشکوک و بعد هم رسوایی دوستی با نیما و داستان نامزدیم باعث‌ شد حسابی از هم دور بشیم. . امیدوارم زندگی خوبی در انتظارش باشه... اما فکر نکنم هیچ‌وقت دلم براش تنگ بشه... چون تا وقتی اون بود هیچوقت خوبی‌های من دیده نمی‌شد که هیچ، تازه خیلی هم آدم مزخرفی به چشم همه میومدم. با حرف نیما از فکر خارج شدم _این دختره هنوز نهارو آماده نکرده؟ _خوب عزیزم الان تازه ساعت دوازده شده تو قبلا بهش گفته بودی هرروز ساعت یک آماده باشه... از طرفی عزاداره و بابابزرگش رو از دست داده صداش رو کمی بالا برد _این فرهاد کجاست؟ برو صداش کن بیاد اینجا در حالت نشسته نمی‌تونم فرشته رو ببینم برای همین واکنشش رو هم ندیدم حالا در جواب نیما چی می‌خواد بگه؟ طفلک بیچاره... در ورودی آشپزخونه ظاهر شد با سری افکنده و کمی تعلل سر بلند کرد به جای خاصی نگاه نمی‌کرد و مدام چشمش رو می‌دزدید _آقا راستش... راستش... از... بیمارستان... زنگ زدن... نیما که معلومه به خاطر کلمه به کلمه حرف زدن فرشته کلافه شده حرفش رو قطع کرد _اینو میدونم لابد از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که بابابزرگت مرده، خوب خدا بیامرزه... الان فرهاد کجاست؟ یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه با لحنی عصبی ادامه داد _الانم خودش رفته بیمارستان... آره؟ شرمنده از رفتار نیما با نگاه دختر غمگین و شرمنده روبرو شدم _آقا...زود... بر...می... دیگه نتونست ادامه بده و زد زیر گریه اما بی‌صدا و آرام من هم نتونستم طاقت بیارم همونجا در کنار نیما دست گذاشتم روی صورتم و زدم زیر گریه... با صدای هق‌هق من به طرفم چرخید _تو چرا گریه می‌کنی؟ مابین گریه‌هام خیلی آروم گفتم توروخدا ولش کن این بیچاره رو...گناه داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) می‌دونم که صدامو نشنید برای همین دستام رو گرفت تا از روی صورتم پایین بیاره اما مقاومت کردم که کشش دستاش رو بیشتر کرد آخ ریزی گفتم فکر کرد بخاطر زخم دستمه... برای همین دستش رو عقب کشید اخه دیروز پانسمانش رو باز کرده بودم و میتونستم عکس‌العمل نیما رو از بین انگشتام ببینم... _چی شدی تو؟ دستام رو به قدری از روی صورتم پایین آوردم تا بتونه فقط چشمام رو ببینه... _تورو خدا این بدبخت رو ولش کن... داغدار پدربزرگشه... بذار بره خونش به دردش ناله کنه... من خودم نهارو بیارم مگه این بیچاره‌ها مرخصی ندارن که یه ساعتم بهش فرصت نمیدی... اونم حالا که عزاداره داداشش رفته دنبال جنازه... جرم که نکرده چقدر بی‌رحم شدی نیما... فکر نمی‌کردم یه روز همچین رفتاری ازت ببینم... _کمی نگاهم کرد... دستی به صورتش کشید... _خیلی خب خودت بهش بگو بره خوشحال ازینکه تونستم راضیش کنم دستام رو پایین آوردم ، توی سالن به دنبال دستمال کاغذی چشم چرخوندم و تونستم همون جای دیشب ببینمش... پس از ایستادن به طرفش رفتم دوتا بیرون کشیدم و صورتم رو پاک کردم... دوتا دیگه دستمال بیرون کشیدم و خودم رو کنار فرشته که سربه زیر و ریز ریز درحال گریه بود رسوندم و مقابلش نگه داشتم با صدای آروم طوری که مکالماتم رو نیما نشنوه گفتم _بیا عزیزم اشکاتو پاک کن... الانم برو خونه‌تون که هم استراحت کنی و‌هم اگه کاری داشتی انجام بدی... خودم نهارو میارم... دستمال رو ازم گرفت با چشمای به خون نشسته تشکر کرد ولی بی حرکت سرجاش موند... _برو عزیزم آقا خودش گفت اما بازهم تکون نخورد _الان برو... ولی برای درست کردن شام برگرد به محض شنیدن این حرف از زبون نیما همراه با تکون سر تشکر کرد و بعد هم رو به من کرد دست روی سینه گذاشت _ممنونم خانم..‌. و به طرف در خروج راه افتاد با تعجب به نیما نگاه کردم دست به سینه سرش رو به سمت چپ متمایل کرده و با لبخندی کج نگاهم می‌کرد... یعنی چه؟ پس چرا تا وقتی نیما نگفت از جاش تکون نخورد؟ نیما با اشاره چشم و‌ ابرو آشپزخونه رو نشونم داد _حالام بفرما نهار سالارت رو آماده کن زبونم رو براش درآوردم و پکر به طرف آشپزخونه رفتم... از دختره توقع نداشتم اینطوری ضایعم کنه... همین که وارد آشپزخونه شدم نیما هم پشت سرم اومد و روی اولین صندلی پشت میز نشست برنگشتم تا ببینمش... روی گاز فقط یه قابلمه هست تعجب کردم، معمولا دو مدل غذا سر میز میاره، دست دراز کردم و درش رو باز کردم، ماکارونی درست کرده و چه خوش عطر و خوش‌رنگ... خوبه... کار منم کمتر میشه و‌ وسایل کمتری لازمه تا روی میز قرار بدم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همیشه از کار خونه متنفر بودم روی میز زیتون پرورده و‌ سالاد فصل و ترشی لبو قرار داره دیسی که روی کابینت و کنار گاز بود رو برداشتم و‌ پرش کردم... و مقابل مرد لج درار حال حاضر گذاشتم خیلی تلاش می‌کنم باهاش چشم تو چشم نشم متوجه انگشتان دستش شدم روی میز ضرب گرفته دنبال کفگیر می‌گشتم که با دیدن گیره سالاد همون رو کنار دیس گذاشتم... سراغ یخچال رفتم تا نوشیدنی بیارم یه نوشابه و دلستر برداشتم چشمم به ظرف تزیین شده الویه افتاد.. حتما اینم برای نهاره... اول اون رو روی میز قرار دادم و بعد هم دوباره سراغ نوشیدنیها رفتم... نگاهی گذرا بهش کردم معلومه داره حسابی کیف می‌کنه... سوالی نگاهش کردم _چیزی شده؟ به خودش اومد _ها... نه... مشغول کشیدن غذا شد... برای اینکه فضارو تغییر بدم گفتم _من هم عاشق الویه‌ام ، هم ماکارونی... حالا از کدوم شروع کنم؟ با لبخندی که سعی در کنترل کردنش داشت نگاهی به میز کرد با اشاره به ظرف رو به روش که مثل کله قند حسابی پرش کرده گفت اشتها‌ برانگیزه.... خدا کنه مزه‌شم مثل ظاهرش باشه... چنگال رو وارد ظرف کرد و دو دور چرخوند و بالا آورد و به سرعت وارد دهنش کرد سری تکون داد _اومممم خوشمزه‌ست... با اشاره چشم و دست بهم فهموند از ماکارونی شروع کنم... کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم هنوز ظرفم رو تموم نکرده بودم که نیما یه بار دیگه ظرفش رو پر کرد... _خیلی تند غذا می‌خوری... دوباره دل‌‌درد نگیری نمی‌دونم چرا من هیچوقت احساس سیری نمی‌کنم... _نمی‌گم کم بخور منظورم اینه که آروم‌تر بخور غذا که فرار نمی‌کنه _مزه‌ش به همینه که تندتند بخوری... اینطوری بیشتر می‌چسبه... شونه ای بالا دادم هنوز دوتا بیشتر زیتون نخوردم که ظرف خالی شد... سالاد رو جلوش گذاشتم بفرمایید عقب نمونی... بلند شدم تا برای خودم زیتون بیارم اما ظرفش رو پیدا نکردم... لبهام رو از حرص به‌هم فشار دادم و سرجام برگشتم اما چشمم دنبال همون زیتون‌هاست.. خیلی تازه و خوشمزه بود... از دست این نیما... همه‌شو همچین خورد ‌‌‌که انگار کسی غیر خودش تو این خونه نیست سر بلند کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو واقعا منو نمی‌بینی؟ دست از خوردن غذا کشید و سوالی نگاهم کرد وقتی دید چیزی نمی‌گم دوباره سر تکون داد _چرا؟ _خوب منم زیتون دوست دارم اما تو همه‌شو بدون در نظر گرفتن من خوردی... اصلا منو به حساب نمیاری اخم نمایشی کرد _خوب برو دوباره بیار _نمی‌دونم ظرفش کجاست _برو به دختره بگو بیاد بهت بده _به‌ خاطر چندتا دونه زیتون برم بگم برگرده؟ قاشق و چنگالش رو توی ظرف نسبتا خالیش قرار داد و آرنج‌هاش رو تکیه داد به میز و چونه‌ش رو کف دستاش گرفت _پس بدون زیتون غذاتو بخور دیگه... _ دارم می‌خورم... ولی دلم می‌خواد تو هم حواست بهم باشه... زن‌و شوهر در همه حال باید حواسشون به‌هم باشه... اما تو بدون در نظر گرفتن من هرچی روی میز هست و دلت میخواد می‌خوری... پس خدمتکار برای چیه؟ برای اینه که خیلی سریع کمبودهای سر میز رو برامون جبران کنه و جنابعالی ردش کردی رفت با حرص گفتم _تو ردش کردی... وگرنه اصلا به گفتن من توجهی نکرد. دوباره یادش انداختم دستهاش رو برداشت و کمی عقب رفت _درسته خودتم دیدی که تا من نگفتم هیچ‌جا نرفت... در واقع تا من هستم برای تو تره هم خورد نمی‌کنه... میدونی چرا؟ چون از تو به اندازه من حساب نمی‌بره اونم میدونی چرا؟ چون تو باهاش از در رفاقت وارد شدی اون کارگر خونه ماست... تصور کن اگه روابط همه‌ی کارفرماها با کارگر و‌کارمندهاشون براساس رفاقت باشه هیچ کاری به درستی پیش نمیره... _من مخالف این منطقم... میتونه رفاقت باشه ولی اون کارمند و کارگر سواستفاده نکنه _یعنی می‌خوای بگی فرشته از مهربونی تو سواستفاده کرد؟ کمی فکر کردم _نه... نمی‌شه گفت سواستفاده... فکر کنم تا وقتی نظر تورو ندونه از من تبعیت می‌کنه ولی وقتی بدونه مخالف نظر منی کاری که تو بخوای رو انجام می‌ده... اونم به خاطر اینه که ازت می‌ترسه... هرچی نباشه حقوقش رو از تو می‌گیره پس بایدم از تو بترسه و‌حساب ببره... وگرنه اگه حقوقشون با من بود مطمینا نافرمانی نمی‌کرد می‌خوای امتحان کنیم؟ مامانم که اومد دو روز بعد از حضورش خودت خواهی دید که حتی ریاست رو از من هم می‌گیره... _مامانت فیروزخان بزرگ رو هم تحت تسلط خودش درآورده چه برسه به خَدَم و حَشَم... _اشتباهت همینه... آدم باید خون ریاست تو وجودش باشه... تو هم جنمش رو داری... اما به خاطر قلب مهربونت نمی‌تونی.... باید یاد بگیری... احساساتی شدن مقابل زیر دستا باعث‌میشه اونا تورو بعنوان یه ادم ضعیف ببینن... تا وقتی همه اطرافیان مهربون باشن اونی که از همه مهربونتره حرفش بیشتر شنیده میشه... اما وقتی یه نفر که قدرت بیشتری داره بین همون جمع،حاضر بشه، می‌تونه افکار و اذهان همه رو تحت سطله خودش در بیاره... قدرت خیلی مهمه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ من که وقتی یکی حرصم میده احساس میکنم گوشت تنم داره آب می‌شه پس لابد لاغر می‌شم... تو که خوبی یمدته حس میکنم داری چاق می‌شی جا واسه لاغر شدن داری، البته من که آدم لج دراری نیستم که بخوام حرصت بدم تا لاغر بشی اما بیچاره خودم با یه شوهر حرص درار چی به روزم بیاد خدا می‌دونه _من چاق شدم؟ همه به این هیکل میگن ورزیده اونوقت تو میگی چاق؟ لبخند کجی زدم و گفتم _ واقعا؟ اگه بحث ادامه پیدا کنه ممکنه دوباره با دعوا خاتمه پیدا کنه... برای همین سرم رو بالا گرفتم _تروخدا خواستی سرایدار جدید انتخاب کنی حتما من رو هم در جریان بذار... باید ببینمشون و بعد به اتفاق هم انتخابشون کنیم _اوکی... کمی توی جاش جابجا شد و کامل به طرفم چرخید _تو فکر نمی‌کنی هنوز کلی کارِ نکرده داریم؟ اونوقت اینجا با خیال راحت نشستیم... پاشو برو حاضر شو زودتر بریم... _آخه الان سر ظهر؟ _مامانم برات نوبت ارایشگاه گرفته پاشو ببرمت عکس کاراشو ببین شاید خوشت نیومد اونوقت باید یه انتخاب دیگه داشته باشیم... تو دلم گفتم حتما... معلومه که یه اتتخاب دیگه خواهیم داشت به اتاقمون برگشتم... اول کمی آرایش کردم و بعد هم لباس مناسب پوشیدم در جستجوی کیف و کفش مناسب بودم که نیما وارد شد _اون هم مشغول تعویض لباس شد و یه دست لباس اسپرت هم رنگ لباس من پوشید از این همه سلیقه و‌توجه این چنینی حظ می‌کنم احساس خیلی خیلی خوبی بهم القا می‌کنه به طرفم چرخید و نگاه شوق‌زدم رو شکار کرد _نخوری منو... با لبخند گفتم _شوهرمی... دلم می‌خواد نگات کنم... مشکلیه؟ _نوچ... راحت باش بالاخره یه کیف و کفش برداشتم و‌ باهم راه افتادیم به محض نشستن‌مون به داخل ماشین چیزی که از یساعت پیش بهش فکر کرده بودم یادم اومد _تصمیم نداری برام یه گوشی بخری؟ با دهن بسته جواب داد _هوم... _هوم یعنی چی؟ الان منظورت بله بود؟ _اوهوم _من نمی‌فهمم... تو دیشب توی بیمارستان طاقت نیاوردی حتی به منظور سلامتی خودت کمی بیشتر اونجا بمونی چون من توی خونه تنها بودم ... خوب اگه گوشی داشام مجبور نمی‌شدی به اون سرعت برگردی.... ولی دنبال چاره نیستی؟ تو اگه اراده کنی ده تا ده تا می‌تونی برام گوشی بخری بهترینشم می‌تونی... ولی نمی‌خوای این کارو‌ بکنی... نمی‌دونم از چی می‌ترسی؟ اگه بخاطر خونواده شیرکوهیه، من که خودم گفتم کاملا اونارو کنار گذاشتم و حتی تصمیم دارم یه مدت سبک زندگی شما رو‌ تجربه کنم پس این ترس یا نگرانی برای چیه؟ نیم‌نگاهی بهم کرد _کی گفته من می‌ترسم؟ از چی باید بترسم؟ از بقول خودت شیرکوهی‌ها؟ یا از تو؟ اصلا منظورت چیه؟ _در مجموع منظورم اینه که گوشی می‌خوام‌ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خوب همینو همون اول بگو این همه آسمون و ریسمون بافتن نمی‌خواد وای که چقدر لجم گرفته از دستش... موقعی دیروز گفتم گوشی می‌خوام گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم و‌می‌خوام سورپرایزت کنم... فعلا باید صبر کنی تا به دستم برسه... بهش گفتم حداقل یه ارزونشو برام بخر بی گوشی نباشم... بهرحال الان عصر ارتباطاته... گوشی موبایل ضروری ترین وسیله ‌ست... دیشب هم خودش متوجه شد که اگه گوشی می‌داشتم اینقدر اذیت نمی‌شدم ولی باز هم یه جوری جواب میده انگار که خواسته‌ی مهمی نیست... ولی مثل همیشه دیگه ادامه نمیدم تا از بروز دعوای احتمالی پیشگیری کنم... این‌طوری که پیش میره یه ستاد پیشگیری از دعوای غیر مترقبه بین خودمو نیما باید تشکیل بدم... مدام دارم کوتاه میام تا مبادا بحث و‌جدل مابینمون رخ نده... سرم رو به سمت مخالف چرخوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم... اصلا نفهمیدم کی از حیاط خارج شدیم و‌الان کجا هستیم... کمی که گذشت سکوت بینمون رو نیما شکست... _نهال هیچ می‌دونی اسمتو کی انتخاب کرده؟ _آره... چطور مگه؟ _اول تو بگو بعدا برات میگم کنجکاوم بدونم چی میخواد بگه _عه نیما اذیت نکن دیگه... مربوط به پدرو مادر واقعیم می‌شه؟ _آره... بابا اون شب که واقعیت رو بهت می‌گفت با دیدن حال بدت از ادامه حرف زدن خودداری می‌کنه... اما بعدا که اومدیم تهران هر چندساعت یه بار بهم زنگ می‌زنه و یه حرفایی می‌زنه... اون خیلی عذاب وجدان گرفته... معتقده اگه اون روزی که براتعلی ازم خواهش کرد تا برم با یوسف صحبت کنم باید می‌رفتم، شاید به حرفم گوش می‌کرد و‌ بی‌خیال مسئولیتی که به عهده اون بیچاره گذاشته بود می‌شد... و اونم به کام مرگ نمی‌رفت نهال... عذاب وجدان داره بابامو از پا در میاره... هرروز زنگ میزنه و کلی از خاطرات روز آخری که باباتو دیده تعریف می‌کنه... حتی چند بار بهم گفته گوشی رو بده نهال باهاش حرف بزنم و‌ازش بخوام منو ببخشه... من دلم نمی‌خواست با حرفای بابام بیشتر ازین اذیت بشی... مثلا یکی از خاطراتی که گفت مربوط به اسمته... گفت همون روز کذایی که باهم حرف زدند بابات با ذوق و اشتیاق در مورد مادرت یه چیزایی تعریف کرده و گفته اون دلش می‌خواد اسم بچه‌مونو بذاریم نهال که اول اسمش شبیه اسم خودم باشه... با شنیدن این حرف ناخواسته به طرفش چرخیدم قطره اشک روی گونه‌م چکید چرا تاحالا حواسم به این موضوع نبود... آره نهال و نیره هم بهم میان... دلم پر می‌کشه برای دیدن یکی که همخون خودم باشه یکی که بتونم برم تو آغوشش و تا سبک شدن دلم ها‌ی‌های گریه کنم... اما کو یه هم‌خون... صورتم رو با کف دست پوشش دادم و‌ به چشمام اجازه‌ی باریدن دادم‌... بلند بلند گریه می‌کردم... نیما که ماشین رو متوقف کرده بود به طرفم چرخید و‌ بغلم کرد... سرم رو نوازش می‌کرد و یه حرفایی برای آروم کردنم می‌گفت... اما اونقدر صدای هق‌هقم بلند بود که هیچی از حرفاش رو نمی‌شنیدم... دلم نمیخواست از اون جای امن و آرامش بخش خارج بشم... نمی‌دونم چقدر در همون حالت بودم... اما نیما باهام همراهی کرد... تازه آروم شده بودم که شروع به صحبت کرد اولش فکر کردم با منه... اما از طرز صحبتش فهمیدم با یکی دیگه‌ست از آغوشش جدا شدم و نگاهش کردم موبایل کنار گوشش بود... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ،۳۰۴ به قلم (ز_ک) _درسته بابا...حق با توئه... ولی اگه دوباره یه روز پشیمون بشی چی؟ این دختر داره عذاب میکشه... من فقط گفتم اسمتو مامانت انتخاب کرده مملو از احساسات شده و داره خودشو پرپر میکنه... بابا من میگم هنوز نتونسته با واقعیت کنار بیاد اونوقت قرار باشه هرروز یه چیز جدیدکه از گذشته یادت میاد بهش بگی شاید اونقدر حالشو بد کنه که یه روز دوباره پشیمون بشی و با خودت بگی کاش ادامه نمیدادم.... و تازه فهمیدم مخاطب پشت خط باباشه... ادامه داد _حالا فهمیدی چرا گوشی براش نمی‌خرم یا گوشی‌مو بهش نمی‌دم؟ اونوقت تو هرروز بهم زنگ میزنی تا یه خاطره یا موضوع جدید بهش بگی... خواهش می‌کنم... وقتی به تهران اومدید درِ خونه من فقط زمانی به روی تو بازه که مراعات زنمو بکنی و دیگه حرفی از گذشته نزنی... با دلخوری نگاه نیما کردم و.با لب‌خونی گفتم زشته... بابات ناراحت میشه... خیلی خوب بابا فعلا کاری نداری ممنون که هوامونو داری... و بعد هم اتصال رو قطع کرد.. _خیلی زشت شد چه حرفی بود به بابات گفتی؟ یعنی چه که می‌گی در خونه من به این شرط برات بازه؟ خوبه اون خونه رو بابات برامون خریده... _پس باید چی‌کار کنم؟ چند روزه برات گوشی خریدم هربار می‌خوام بهت بدم جرات نمی‌کنم... از این می‌ترسم یوقت بابام بهت زنگ نزنه افکارت رو‌ پریشون کنه... ازون طرف میترسیدم از یکی از خونواده یوسف بهت زنگ بزنه و چیزی بگه و‌دوباره بهمت بریزه... من دلم نمی‌خواد هرروز با یه بهونه‌ای آرامشت رو ازت بگیرن... چه اون آدم‌ بابای من باشه و چه هرکس دیگه.... ولی اینکه فکر می‌کنی برام مهم نیست گوشی داشته باشی یا از چیزی می‌ترسم که ترجیح میدم فعلا با دیگران در ارتباط نباشی آخر نامردیه... زن و‌شوهر نباید نسبت به هم ظنین بشن ... و تو یمدته این حسو نسبت بمن داری... من کاملا این حست رو درک می‌کنم اما خوب ناراحت می‌شم ازت... دلم به‌حالش سوخت اون تمام مدت به فکر منه اونوقت من با افکار مسموم دچار سوظن شدم... برای اینکه از دلش در بیارم جلوتر رفتم و سعی کردم دستاش رو توی دستام بگیرم... و اون پیش‌دستی کرد و‌قبل از من دستهامو به گرمی فشرد... _نیماجان... ازت معذرت می‌خوام تو راست می‌گی من زود قضاوتت کردم. بذار رو حساب سردرگمی و حال خراب این روزام... چشماش رو‌ به تایید حرفام روی هم گذاشت و باز کرد جلو اومد و بوسه ای به گونه‌م زد. کمی با محبت نگاهم و با اشاره به بیرون گفت رسیدیم پیاده شو... بند کیفم رو روی دوشم انداختم و‌ همزمان با هم پیاده شدیم. نگاهی به اطراف انداختم نتونستم بفهمم برای چی اینجا پیاده شدیم و‌هدف از اومدنمون چی هست... با تکون سر کوچه ای که فقط چندقدم ازمون فاصلا داشت رو نشونم داد بریم مزون لباس عروس اونجاست خیلی ازش تعریف می‌کنند تعداد نمونه‌هاش کمه اما خاصه... سنگ‌کاری‌های روش همه اصل و جواهره... با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه سنگدوزی‌های روی لباس عروسم اصل باشه یا جواهر... مگه قراره باهاش چکار کنم؟ یه شب می‌خوام بپوشمش دیگه... ولی چیزی نگفتم و‌ به دنبالش راه افتادم اما الحق لباسها خاص بودند... تازه اینجا بود که تفاوت سنگ‌ جواهر رو با سنگ‌دوزی‌های زینتی تقلبی و مرسومی که قبلا دیدم متوجه شدم... زیبایی چشم‌گیری داشتند... نیما تاریخی رو‌ گفت و اون خانم خوش پوش قول داد تا اون زمان لباس آماده‌ی تحویل باشه. هیچ وقت تصورش رو هم نمی‌تونستم بکنم که یه روز اونقدر ثروتمند می‌شم که میتونم لباس عروسی رو بجای اجاره کردن بخرمش... و بجای سنگ دوزی معمول و‌تقلبی از جواهر روی لباسم استفاده میشه روی خوش زندگی نمایان شده و درهای خوشبختی هرلحظه باز و بازتر میشد برام کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_،۳۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا‌ شب مشغول بقیه کارها بودیم شب که به خونه برگشتیم فرشته نبود دلم میخواست از حالش باخبر بشم اما با حضور نیما شدنی نبود... موقع خواب نیما گفت که قراره یه زن و مرد بعنوان سرایدار و خدمتکار جدید بیان خونه تا ببینمشون دلم گرفت دوست نداشتم فرشته از پیشم بره. _می‌تونم یه خواهش کنم؟ _چی؟ _فرشته اینا رو رد نکن... اون به مادر بزرگ مریض داره... برن اونو بیارن و‌همینجا زندگی کنند و کارای باغ و خونه رو هم انجام بدن... فقط یه چیزی که هست اینه، مادربزرگش مشکل حرکتی داره و باید در طول روز دوسه بار بره بهش سربزنه... فقط همین... _ببین... همونطور که تو باید از خانمی که بعنوان خدمتکار میاد اینجا خوشت بیاد و تاییدش کنی منم باید کارهای سرایدارو تایید کنم... فرهاد بر خلاف خواهرش اصلا اون چیزی نیست که من می‌خواستم الانم از مدت شش ماه قرار دادی که باهم بستیم، من همه حقو وحقوق شش ماهه رو روز اول بهشون دادم در حال حاضر حدودا دوماه برام کار کردند اون‌چهار ماه بعدی رو می‌بخشم ولی باید ازینجا برن _آخه اونا جایی برا موندن ندارن... گناه دارن بخدا... به خاطر من ... به فرشته میگم به داداشش بگه با خواسته‌هات کنار بیاد و کاراشو درست و به موقع انجام بده... _دیگه در موردش حرف نزنیم... باشه... اونقدر محکم جمله رو ادا کرد که نتونستم ادامه بدم... اما فکر به اینکه فرشته ازین ببعد کجا باید سر کنه داشت دیوونه‌م میکرد... برای برادرش که مرد بود مساله ای نبود اما فرشته یه دختر جوونه کجا میتونه بره؟ نگاهی به نیما کردم اما چیزی نگفتم... روی تخت دراز کشیدم اونقدر خسته‌ام که به سختی می‌تونم پلکم رو باز نگه دارم چشمم رو می‌بندم. اما با صدای نیما نگاهش می‌کنم _نخواب... صبر کن اول گوشی‌تو بهت بدم... اما یه چیز ازت می‌خوام جواب تلفنای بابامو نمیدی... کلا شماره ناشناس جواب نمیدی به هیچ‌کسی هم زنگ نمی‌زنی... مامان و‌بابای قلابی... خواهر برادر قلابی... عمه و خاله قلابی تموم شد خواهش می‌کنم کمی برای خودت ارزش قائل شو... تو یه نهال دیگه شدی... اگه اراده کنی وجب به وجب اون شهر و آدماشو می‌تونی بخری ازین به بعد اونقدر آدم حسابی میاد تو زندگیت که بعدها میفهمی آدمای اشتباه زندگیت همونایی بودند که هجده نوزده سال از عمرتو کنارشون هدر دادی... پس با هیچ کدوم از آدمایی که توی گذشته‌ت بودند تماس نگیر _خود منم همین تصمیمو گرفتم... دلم نمی‌خواد به هیچ کدومشون فکر کنم... خوبه. فعلا جواب بابامم نده... دلم نمی‌خواد بهترین روزای زندگیمونو کوفتمون کنه _باشه بیا اینجا خواب از سرم پریده پس سرجام می‌نشینم اونم از روی مبلی که روش لم داده بلند شد و به طرف کشوی اول دراورش رفت... یه کیسه‌ی سفید از داخلش بیرون کشید و به طرفم گرفت.دوست داشتم در یه شرایط بهتر بهت بدم‌ ولی دیدم عجله داری ازش گرفتم ذوق زیادی برای دیدنش دارم وای... یکی از همون قبلیه‌... خوب معلومه هنوز جدیدتر توی بازار نیومده... _سیمکارت انداختم توش... _سیکارت خودم؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نه اون که دست خودته... یه جدید انداختم شارژ باطریشم فکر کنم تقریبا پر باشه لبخند شادی روی لبمه با اهنگ خوندم _دوستت دارم،عاشقتم، والسلام تک خنده‌‌ای کرد همیشه همین‌قدر شاد و پرنشاط باش غم که تو دلت باشه دست و پای مغزمو شل می‌کنه... واقعا نمی‌تونم خوب فکر کنم شغل منم طوری که باید حواس جمع داشته باشم... _چشم عزیزم قول می‌دم از هرچیزی که حتی یذره حالمو‌ خراب می‌کنه دوری کنم _خوبه بعدم گوشی رو ازم گرفت و‌ روی پاتختی گذاشت دستم رو کشید فعلا بیا بخوابیم... احتمالا فردا یا پس فردا مامان اینا بیان اینجا دلم می‌خواد تا اومدنشون همه برنامه‌هامون اوکی شده باشه و‌ حتی یه کار نیمه تمام هم باقی نمونده باشه فردا ساعت ده قراره سرایدار جدید بیاد باید ازشون تست بگیریم... وقت خیلی کمی داریم حرفی برای گفتن نداشتم پس تسلیم حرفش شدم صبح ساعت نه با صدای نیما بیدار شدم دستی به سرو روم کشیدم و بهمراه هم به طبقه پایین رفتیم... فرشته جلوی آشپزخونه در انتظارمون بود به محض دیدنمون به آشپزخونه برگشت میز غذاخوری داخل سالن رو به زیبایی چیده بود... صبحونه رو کنار همسرم و با شوخی‌هاش خوردم اما همه حواسم به فرشته‌ست‌ بعد از صبحونه نیما به اتاقمون برگشت تا لباس عوض کنه و اونموقع بود که فرصتی پیش اومد تا با فرشته‌ای که حالا مشغول جمع کردن میز بود حرف بزنم با کمی تعلل پرسیدم _نیما گفت قراره ازینجا برید _بله خانوم _من خیلی به نیما اصرار کردم اینجا بمونید اما از کار برادرت راضی نبود... وسط حرفم پرید _اما خانوم... فرهاد هرکاری بهش سپرده بشه به بهترین وجه انجام میده... مگه اینکه با اعتقاداتش جور نباشه... درسته محتاج خونه سرایداری این باغ بودیم اما اون زیر بار بعضی کارایی که آقا ازشون خواسته بودند نمی‌رفت... از طرز بیانش خوشم نیومد هرچی باشه اون هنوز خدمتکار این خونه‌ست و الان مقابل خانوم خونه با این لحن داره از کارای اقای این خونه ایراد می‌گیره شاید حق با نیما بود ‌‌من نبابد زیاد باهاش صمیمی می‌شدم اخمام توی هم رفت خیلی جدی پرسیدم _مگه آقا چی ازش خواسته؟ نمی‌دونم ... به من نگفته دقیقا چه کاری اما اون روز خیلی ناراحت بود... اتفاقا یه روز که از اقا خیلی دلخور بود بهم گفت تو شهر خودمون یکی از دوستان پدر بزرگم که مدیر مدرسه‌ست رفته آموزش و پرورش منطقه و تونسته کار سرایداری یه مدرسه رو برامون فراهم کنه... اما چون قرارداد شش ماهه با آقا بستیم و‌ سفته دستشون داریم نمیتونیم به شهرمون برگردیم اما دیشب گفت آقا دستور دادند و باید ازینجا بریم... فقط خدا کنه تا ما برسیم شهرمون اون کار رو از دست نداده باشیم ازینکه کار جدید و خونه سرایداری در مدرسه بهشون پیشنهاد شده خوشحالم اما از اینکه بدگویی نیما رو کرد نه... با همون جدیت گفتم زودتر اینجا رو مرتب کن سرایدار و خدمتکار جدید دارن میان باید خونه تحویل اونا بدید... خدمتکار رو محکم ادا کردم تا متوجه جایگاه خودش باشه... و همین‌طور هم شد... چون سرش رو پایین انداخت، با اجازه‌ای گفت و‌ مشغول به کار شد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_306 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من هم به طبقه بالا و اتاقمون رفتم نیما روی تخت دراز کشیده... ساعدش رو روی چشماش گذاشته... _عه تو خوابیدی؟ برگشت و به طرفم چرخید ، روی آرنج دستش تکیه کرد و کنار گوشش گذاشت نه... _همش استرس جشن عروسی‌مونو دارم اگه خوب پیش نره چی؟ با طعنه گفتم _ اون دوستای مشنگ الواتت رو توی مراسممون راه ندی مسلما جشن خوبی می‌شه _یه چیزی میگیا... اتفاقا عروسی‌رو فقط به ذوق حضور اونا داشتم می‌گرفتم... اما بابام گفت هیچ کدوم از رفقای غیر تهرانی‌تو دعوت نکن... برای همینه که استرسم بیشتره من با رفقای تهرانیم فقط دوستم، هیچ صمیمیتی بینمون نیست _حالا برای همین موضوعه که ماتم گرفتی؟ _ماتم چیه؟ خوب دوست داشتم شاهد اینهمه بریز و بپاش عروسیم باشن... خصوصا که دوسه تاشون تو بدترین شرایط هم همیشه باهام بودن الان توی عروسیم مهمونا نمی‌گن چرا دوماد دو تا رفیق فابریک و‌ پایه نداره؟ همونجا روی مبل نشستم رفتم تو فکر نیما بخاطر حذف چند تا از دوستای صمیمی‌ش داره دچار افسردگی میشه اونوقت من چی بگم که حتی یه عضو از خونواده‌م حضور نداره... دلم برای خودم و تنهاییام سوخت... بغضم گرفت به قول ما...مان... ولش کن حالا هرکی... چه اهمتی داره این حرفو کی گفته... چقدر من بچه‌ام و همه چی رو راحت گرفتم... شب جشن بین اونهمه مهمون خودی و غیر خودی که همگی مربوط به خونواده داماد میشن من به عنوان عروس کی رو‌ دارم؟ چقدر نسبت به این موضوع بی‌خیال هستم ... اگه کسی ازم بپرسه پدر و مادر و‌ بقیه اعضای خونواده و اقوامت کجا هستند چی بگم؟ آخه مگه می‌شه توی عروسی خودت تک و تنها باشی... _تو چرا داری گریه می‌کنی؟ به نیما که این سوالو ازم پرسید نگاه کردم _توی مراسم کسی نمیگه چرا هیچ کس از اعضای خونواده عروس اینجا نیستند؟ نمی‌گن عروس بی‌کس و کاره؟ نه پدرومادری، نه خواهرو برادری، عمو وعمه‌ای دایی و خاله‌ای... دوست و رفیق پیش‌کش جابجا شد و کامل توی جاش نشست _ای بابا... چرا هرچی می‌شه تو همش گریه می‌کنی؟ _چرا درک شرایط من برات سخته؟ خودت به‌خاطر دوتا آدم زپرتی که برای جشن عروسی مجبور به حذفشون شدی اینجوری ماتم گرفتی حالا پدرو مادرت هستند برادرت هست خاله و دایی‌هات و‌ کلی فک و‌فامیلاتون هستند اونوقت بخاطر همون چندتا رفیقی که دعوتشون نکردی غمبرک زدی.. اونوقت من که هیچ کی ازخونوادم وجود نداره چی بگم؟ چشماش رو ریز کرد _یه چیزی ازت می‌پرسم نهال... راست راستشو بهم بگو... بدون تعارف... باشه... _چی ؟ بپرس کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_307 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _تو دلت با خونواده قبلیته؟ دوست داری تو مراسممون باشن؟ کمی فکر کردم... جوابم منفیه... واقعا دیگه اونا رو خونواده خودم نمیدونم پس لب زدم... _کلی گفتم... _اما من اختصاصی پرسیدم دوست داری اونا توی عروسیمون باشن؟ اگه تو بخوای باهم‌ می‌ریم و دعوتشون می‌کنیم... مطمئن باش هرچی تورو خوشحال کنه قطعا من همون کارو می‌کنم... اصلا هم برام‌ مهم نیست شاید بخوان برنامه‌هامونو خراب کنند... تو عروس این مجلسی پس حق داری مهمون داشته باشی و هرکسی رو دلت خواست دعوت کنی... ولی‌این رو‌ هم در نظر بگیر که تو گفتی دیگه نمیتونی به برادر قلابیت اعتماد کنی.. گفتی ممکنه دوباره برات پرونده درست کنه برای همین‌تا می‌تونی می‌خوای ازشون دوری کنی... خودت گفتی ازین به بعد میخوای سبک زندگی مارو تجربه کنی.. گفتی خونواده‌ت منم... اینارو نمیگم که همین کارارو بکنی... دارم میگم که یادت بیاد در شرایط منطقی چه تصمیمی گرفتی الان احساساتی شدی و ظاهرا نظر دیگه‌ای داری... عزیزم،نهالم... فکراتو بکن چه احساسی و‌چه منطقی نتیجه گیری سریع انجام بده... الان بابا و مامانم به خاطر تو که دیگه دست اون آدما بهت نرسه دارن میان تهران من فکر می‌کردم کاملا اونارو از ذهنت دور کنی و براتعلی و نیره رو پدرومادر خودت می‌دونی _معلومه که همینطوره... پدرو مادر من فقط نیره و براتعلی هستند الانم نگفتم آدمای قبلی که تو زندگیم بودند دوباره بیان و‌ نقشای دروغین قبلی‌شونو ایفا کنند و‌ با عقاید مزخرفشون گند بزنند به آمال و آرزوهای من... همین الان اگه نریمان بیاد و این خونه و وسایل داخلش رو ببینه می‌خواد بگه بفرما.. دیدی نهال... من که بهت که اینا مال مردم خورن... وگرنه یه آدم در عرض مدت دوهفته چطور میتونه صاحب چنین خونه و‌ وسایلی بشه... یا اگه شاهد مراسمی که الان چند روزه در تدارکش هستیم باشه از هر قسمتش می‌خواد هزار ایراد بگیره... اونا آدمای اشتباهی زندگیم بودند که ریختمشون‌ دور... الان حرفم یه چیزی دیگه‌ست من یه عروس بی کس و‌کارم توی جشن عروسیم... هرکی از راه برسه یه چیز می‌خواد بهم بگه... همین خود تو... ازت نمی‌پرسن کس و کار و خونواده زنت کجان؟ چه جوابی می‌خوای بدی؟ _اولا که هرکس بخواد در مورد تو فضولی کنه با من طرفه... به هیچ کس اجازه دخالت نمیدم.. _نیما جان ... تو فقط می‌تونی تو دهن اونایی که مستقیما از خودت می‌پرسن بزنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨