eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
784 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونایی که باهم پچ پچ می‌کنند رو چیکار می‌کنی؟ به‌هر حال براشون سوال پیش میاد دیگه... یه آدم بالاخره مادری پدری کس و کاری داره... معمولا مهمونا وقتی به جشن عروسی وارد می‌شن علاوه بر عروس و‌داماد به به پدرومادرهاشون هم تبریک میگن __من دیگه نمی‌دونم چی باید بگم... البته می‌تونیم بگیم خونوادت خارج از کشور زندگی می‌کنند و من هم آخرین باری که برای عید پارسال رفتم فرانسه، همونجا همدیگه رو دیدیم و‌ باهم آشنا شدیم... با خودم زمزمه کردم خارج از کشور‌... خوبه اینجوری خیلی کلاس داره... اما یهو یاد مرسده و‌بعضی از مهمون‌های حاضر در مراسم عقدمون افتادم _یه چیزی از خودت میگی... همه مهمونای جشن عقدمون اونا رو منظورم خونواده قلابیمه، اونارو دیدند و میدونند به گروه خونی اونا نمی‌خوره اهل خارج رفتن باشن... _ نمیدونم... من میگیم به همه بگیم برای مراسم عقدمون اومده بودید ایران و چون تو هم همراهشون بودی من اصرار کردم که که عقد کنیم و برای همینم جشنمون هول هولکی و جمع و جور شد. _نه‌... نمیشه... اونا خیلی تابلو بودند که اهل خارج رفتن نیستند چه برسه به اینکه بگیم ساکن اونجا هستند... _کمی فکر کرد خوب راستشو میگیم... فقط نگاهش کردم _یعنی واقعیت رو به همه بگی؟ این که بدتره... _نه...نه صبر کن بذار برات توضیح بدم ما میگیم پدرومادرت تو رو توی بچگی گم کردند و اون خونواده پیدات کردند و بزرگت کردند حالا به واسطه من خونواده واقعی‌ت پیدا شدند و اونام خارج از کشورن... و نتونستند برای عروسی بیان ایران... تا عید چندماه بیشتر نمونده از همین حالا یه سفر خارجی هم ترتیب میدیم... به خاله‌اینا و حتی مامانم میگیم داریم میریم دیدنشون... آخه مامانمم چیزی در مورد واقعیت زندگی تو نمی‌دونه...اتفاقا مدام بهش فکر میکردم چطوری به مامانم بگیم... این فکری که کردم عالیه نهال... تو دلم گفتم آره... روی مامان فرشته‌ی تو و اون دختر خاله‌ی افاده‌ایت هم کم می‌شه‌‌... _به نظرم ایده خوبی باشه... اگه خودت موافقی منم موافقم... منتها با پدرتم‌صحبت کن شاید ایشون ایده بهتری داشته باشن... در دل گفتم ایده‌ت عالیه نیما... نمره‌ت بیسته... تو باهوش کی بودی؟ دلم می‌خواد از شادی بالا پایین بپرم و همه‌ی اضطراب این چند روز رو که مدام همراهم بوده رو از وجودم بیرون بریزم ... اما نمی‌دونم چرا پیش نیما احساس راحتی نمی‌کنم فکر می‌کنم اگه اینو بفهمه که خیلی وقته موضوع بی کسیم داره اذیتم می‌کنه بعدها سواستفاده کنه... برای همین همه‌ی ذوقم رو در تکرار این جمله خلاصه کردم تا شاید کمی سبک بشم. _آره فکر خوبیه... آفرین نیما ایده خوبی بود... صدای تقه در بلند شد حتما فرشته‌ست ... ایستادم و‌ در رو باز کردم و جلو ایستادم _خانوم و آقایی که فرموده بودید اومدند و منتظر شما هستند سری تکون دادم _الان میایم و در رو بستم نیما مشغول پوشیدن لباس بود... نگاهش کردم تا بفهمم در چنین شرایطی چه لباسی مناسب هست و بدونم الان من چی باید بپوشم... اون‌ که یه تی‌شرت و شلوار جین پوشید... بهم نگاهی انداخت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️ سیما ثابت کرامت انسانیش رو برداشت و از اینترنشنال فرار کرد!!!😳 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
عزیزان فصل شروع مدرسه ها. قصد داریم ان شالله با کمک شما خیرین نسبت به تهیه لوازم تحریر و لباس مناسب برای فصل پاییز چند دانش آموز از خانواده‌های بی بضاعت، اقدام کنیم عزیزان بعضی از این دانش آموزان کیف مدرسه ندارن و پارسال وسایلشون رو توی مشما مدرسه می‌بردن‌، یه خونواده هم به خاطر نا توانی مالی نمی خوان فرزندشون رو بفرستند مدرسه😔 همت کنید بتونیم دل این بچه ها رو شاد کنیم حتی شده با مبالغ کم، توی کار بزرگ شرکت‌کنید و از کل ثوابش بهره‌مند بشید عزیزان هر چقدر که در حد توانتون هست حتی پنج هزار تومان کمک کنید و دل این‌کودکان رو به نیت حضرت ابالفضل عیله‌السلام شاد کنیم🙏🌹 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _تو نمیخوای بیای؟ _من چی بپوشم؟ فشار روی لبهاش میفهمونه داره به زور جلوی خنده‌ش رو می‌گیره... _چیز خاصی لازم نیست ولی بهرحال برای دیدار اول یه چیزی باید باشه که جذبه یه رییس رو داشته باشی... رئیس رو‌ یه طوری ادا کرد... معلومه که اشاره به فرشته و‌محبتم به اون می‌کنه... گفتم پس تو‌ برو منم پست سرت میام.. نشست روی تخت... _نه دیگه باهم می‌ریم... بی اهمیت به حرفش در کمد رو باز کردم یه تاپ حریر تنمه با شلوارک قرمز چشمم‌به بلوز دامن بلند حریری افتاد که دوروز پیش خریدم... خیلی شیک و‌ زیباست همون رو پوشیدم یه شال حریر همرنگ اون انداختم روی سرم. نیما که ایستاد توی اینه نگاهی به خودم کردم شیک و‌ فاخر به نظر می‌رسم. نیما که از در خارج شد پشت سرش راه افتادم... به اواسط پله‌ها که رسید سرعتش رو کم کرد بهش که رسیدم شونه به شونه هم پایین اومدیم خانوم و آقایی حدودا چهل ساله روی مبلهایی که نزدیک به در سالن هست نشستند با دیدن ما ایستادند و یه قدم جلو اومدند. به هردومون سلام کردند... نیما که فقط سر تکون داد اما من بنابر عادت همیشگی جواب سلامشون رو‌ دادم... از بچگی یادم دادند جواب سلام واجبه... نمی‌دونم تا چه حد این حرف درسته. نیما به سمت مبل رفت، من هم کنارش نشستم نیما با جدیتی که جذبه خاصی به صداش می‌داد شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که معلومه از قبل بهشون فکر کرده _اسمت چیه؟ _غلامِ شما داوودم... و خانومم پروین... کنیز شماست یه پسر شش ساله دارم غلامتونه اسمش اسفندیاره _قبلا جایی کار کردین؟ _بله آقا... بیست سال من و زنم برای سرهنگ نادری کار کردیم... _کدوم سرهنگ؟ همون که زن و بچه‌هاش خارج بودن؟ _بله آقا... خونه‌زادشون بودم از وقتی فوت شد، بچه‌هاش برگشتن و افتادن به جون ارث و میراثش... قبل از مرگش یه خونه برام خریده ولی من جز این کار، حرفه دیگه‌ای بلد نیستم باید بتونم زندگی‌مو تامین کنم... برای همین اگه اینجا استخدام بشم خونه‌مو میدم اجاره تا هم از حقوق اینجا استفاده کنم و‌هم پول اجاره‌ی خونه‌... _چی شد سرهنگ مرد؟ _آقا خیلی پیر بود دچار آلزایمر و پارکینسون هم شده بود سه ماه پیش یه شب خوابید صبح که صبحونه براش بردم هرچی صداش کردم بیدار نشد... _به سن تو‌ و زنت نمی‌خوره بچه کوچیک داشته باشین... _بله آقا...آخه ما بچه دار نمی‌شدیم اما با عنایت سرهنگ و دکتری که ما رو بهش معرفی کرد بالاخره شش سال پیش خدا این پسرو بهمون داد... بچه آروم و حرف گوش کنیه قربان... قول میدم هیچ وقت تو دست و‌ پاتون نباشه _ از چیزایی که درمورد سرهنگ شنیدم بهش نمیاد کار خیر هم بکنه... _پدرم خیلی بهشون خدمت کرد یبار جونشون رو نجات داده بود از وقتی من شدم غلامشون ایشونم خیلی مراعات حالم رو می‌کردند... _زنت چی؟ آشپزیش خوبه؟ _بله آقا... دستپختش تکه... هرکی خورده تعریف کرده... حتی کیک و شیرینی هم بلده... سفره آرایی هم رفته یاد گرفته برای مهمونی‌هاتون سنگ تموم میذاره _باریک الله... بهش نمیاد این‌قدر هنر داشته باشه... _سرهنگ خیلی سختگیر بود اوایل برای مهمونیاش چندنفر میاورد که میز رو تزیین کنند... پروین خیلی خوش سلیقه و باهوشه زود همه چیز یاد گرفت..بعد از چند وقت رو دست همه‌شون بلند شد... حتی چند تا از دوستای سرهنگ هروقت بزم و مهمونی داشتند پروین رو می‌بردند براشون تزیین انجام بده... نیما رو به زن مقابلش کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خوب خودت چه حرفی واسه گفتن داری؟ _هر دستوری بفرمایید اجرا می‌کنم آقا... امر امر شما و خانومه... و با لبخندی کنج لب بهم نگاه کرد و سر به زیر انداخت خیلی زبون باز هستند این زن و شوهر... برعکس فرشته و‌فرهاد که تا چیزی نپرسی حرفی نمی‌زنن _پسرت کجاست؟ _آقا الان خونه یکی از آشناهاست. اگه امر بفرمایید میارم دست‌بوسی‌تون رو به داوود کرد _ باغبونی بلدی؟ _بله آقا...یه عمر کارم همین بوده _دیگه چی بلدی؟ _ هرکاری که لازم باشه توی باغ و خونه از پسش برمیام. بیرون از خونه هم کار اداری و بانکی هرنوع خدماتی بفرنایید انجام میدم آقا... _دیگه؟ _ دیگه اینکه...چشم و گوش‌تون باشم هرموقع هم دستور بفرمایید کر و کور... _خوبه... دیگه چی؟ _جان فدای آقا و خانوم _هرکاری به عهده‌ت بذارم بی چون و چرا انجام میدی؟ _عرض کردم آقا امر امر شماست و بنده غلامتون نیما رو به من کرد و با دست پروین رو نشون داد اگه سوالی داری ازش بپرس... به نظرم نهار امروز رو درست کنه ببینیم دستپختش چطوره... منم میرم حیاط یه چیزایی رو به داوود گوشزد کنم اگه از پسشون بربیاد که رسما استخدام می‌شه... البته اگه تو هم زنش رو تایید کنی بعد هم نگاه معناداری به زن مقابلش کرد و از جاش بلند شد و جلو افتاد‌.. با چشم رفتنشون رو دنبال می‌کردم نزدیک در که رسید داوود در رو براش باز کرد و کنار ایستاد نیما که رفت او هم پشت سرش خارج شد و در رو پشت سرش بست پروین سر به زیر مقابلم ایستاده بود... نمی‌دونستم چی باید بپرسم کمی فکر کردم _کار خونه که بلدی؟ _از وقتی زن داوود شدم کارم همینه خانوم... _قبلش چی؟ _قبلش با مادرم سر زمین مردم کشاورزی می‌کردم... وقتی سیزده ساله شدم دادنم به داوود... و از اونموقع شدم خدمتکار خونه سرهنگ... سری تکون دادم _سواد هم داری؟ _بله خانوم... البته در حد خوندن و نوشتن _خیلی خوب حرف میزنی؟ _سرهنگ زیاد مهمون داشت‌... همه هم تحصیلکرده بودند... رفت و‌آمد اونها یه خوبی برا من و داوود داشت که اونم همینه... _پسرت شیطون که نیست؟ من اصلا حوصله سروصدای بچه ندارم _نه خانوم خیلی آروم و حرف گوش‌کنه... از دیوار صدا میاد از این بچه نه... از سال بعد هم میره مدرسه نصف روز خونه نیست که بخواد تو دست و پاتون باشه... _خوبه... _راستی خانوم خیاطی و این چیزام بلدم... به وقت نیاز کارتون رو راه میندازم... _خیلی خوبه... چون من از خیاطی متنفرم... یکم به اطراف نگاه کردم... پروین دوباره سر به زیر انداخته... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سعی کردم همون جدیتی که نیما گفت رو تو صدام بریزم _برو تو آشپزخونه و نهار امروز رو درست کن آقا خیلی شکموئه... اگه دستپختت خوب نباشه یا سلیقه به خرج ندی استخدامتون نمی‌کنه... پروین دهن باز کرد تا جواب بده اما فرشته وسط حرفش پرید _ ولی خانم‌... من نهار رو آماده کردم ... تا یه ساعت دیگه آماده میشه... _باشه پس شام رو درست کنه... اشکال نداره که زوده از همین الان برو شروع کن... اصلا حالا که وقت زیاده، فسنجون و‌ قرمه سبزی بار بذار... _چشم خانوم قول میدم راضی‌تون کنم... با اجازه‌ای گفت و به فرشته که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کرد... چشمان فرشته برای کسب تکلیف بهم ثابت موند _فرشته تو فقط وسایل آشپزخونه و مواد مورد نیاز رو نشونش بده صفر تا صد آشپزی و تزئین با خودشه... فرشته چشمی گفت و زودتر از پروین وارد آشپرخونه شد... از جام بلند شدم به طرف در سالن رفتم ... پرده رو کنار زدم تا بیرون رو ببینم اثری از نیما و داوود نیست فرهاد جلوی در حیاط ایستاده وبیرون رو‌ نگاه می‌کنه... اخم کرده و با عصبانیت و کلافگی توی باغ سر می‌چرخونه و همه جا رو دید می‌زنه و دوباره چشم می‌دوزه به بیرون از حیاط... معلومه که دزدکی داره نگاه می‌کنه... از اینجا معلوم نیست چه خبره برای همین برگشتم و‌بی‌هدف به طرف تلویزیون رفتم ... کنترل رو برداشتم و روشنش کردم... گاهی اوقات نگاهی به آشپزخونه می‌کردم گاهی صدای پچ پچ شون میومد... ده دقیقه بعد نیما به تنهایی وارد شد و‌ در رو پشت سرش بست. سوالی نگاهش کردم _پس داوود کو؟ _یه کار بهش سپردم‌ باید ببینم چند مرده حلاجه... با دقت به صورت نیما خیره شدم... متوجه نوع نگاهم شد برای همین لبخند کوتاهی زد و‌ یه دستش رو‌بالا آورد و به چونش کشید... احساس می‌کنم رنگ و روش پریده... نگران شدم تا خواستم چیزی بپرسم اون پیش‌دستی کرد پروینو فرستادی آشپزخونه؟ _آره نگاهی مضطرب به آشپزخونه انداخت چند لحظه‌ به اونجا خیره موند... معلومه یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده... برگشت به طرفم همین که دید کنجکاو نگاهش میکنم لب زد _میخواستی بگی کیک هم درست کنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک)لبخندی به اشتهای همیشه فعالش زدم... باشه اونم سفارش می‌دم... برای شام قرمه سبزی و فسنجون سفارش دادم خوبه؟ _خوبه... خوبه براش جا باز کردم _بیا بشین با دستپاچگی جواب داد _من بالا کار دارم میرم اتاق _تازه از بالا اومدی... چکار داری بابا؟ بیا بنشینیم یه فیلم باهم ببینیم. _میام حالا... الان کار دارم... باشه‌ای گفتم و مشغول تعویض کانال شدم... حسم بهم دروغ نمی‌گه...این نیما نیمای نیم‌ساعت پیش نیست... اما هرچی فکر کردم بفهمم جریان چیه، چیزی به ذهنم نرسید یکم بعد یاد دیشب و گوشی که نیما بهم داده بود افتادم با خوشحالی بلند شدم و‌ به اتاق رفتم... در رو باز کردم و داخل شدم... نیما لب تاب جلوش گذاشته و مشغول تایپ چیزی هست... بدون اینکه نگاهم‌ کنه پرسید _چیزی شده؟ نه... اومدم گوشی‌مو بردارم _مطمئنی برا گوشی اومدی؟ لحن کلامش اذیتم می‌کنه _اگه مزاحمم برم؟ _نه... و لب تاپ رو بست ‌‌و بلند شد به طرف کشو رفت و یه چیزی از داخلش برداشت، توی جیب شلوارش گذاشت و‌ از اتاق بیرون رفت نیما یه چیزیش شده اینو خوب میفهمم... ولی چی؟ نمی‌دونم نگاه از دری که حالا بسته شده گرفتم و به پاتختی دادم... گوشی سر جای دیشبه... برش داشتمو روشن کردم همه پیامرسان‌هایی که از قبل داشتم روش نصب شده وارد تلگرام شدم... هیچ کدوم از گروههایی که قبلا داشتم نیست کلافه وارد مخاطبین تلگرامم شدم فقط دوتا ؟؟؟ یعنی چی؟ یکی مربوط به نیماست و‌ ‌دومی هم فیروزخانه از برنامه خارج شدم و به مخاطبین سیم‌کارت سرک کشیدم اونجا هم همین دوتا ... وارد تنظیمات شدم... چیزی به ذهنم نرسید... چرا گوشیم اینجوری شده؟ هیچ کدوم از ممبرهای قبلی تو گوشیم نیست وارد واتساپ شدم ... اونجام همین وضعیته... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و بقیه پیامرسانها هم همینطور... گوشی به دست از اتاق خارج شدم... باید به نیما نشونش بدم... چرا هیچ کدوم از گروههای قبلی و ممبرهام نیست حسابی کلافه‌ام و رفتم توی فکر از پله‌ها پایین میومدم که یهو یادم افتاد سیمکارت خودم وارد این گوشی نشده... خوب طبیعیه که سیمکارت جدید ممبرهای قبلی رو نداره خواستم پله های رفته رو برگردم که چشمم به در سالن افتاد فرشته پشت در خروجی ایستاده و‌ بیرون رو نگاه می‌کنه... اما پروین جلوی در آشپزخونه‌ست کنجکاو پایین رفتم _چیزی شده فرشته؟ _ن... میدونم... خانوم... جان... یه... خا...نومی... اوم...ده ... دم ... در نفهمیدم فرشته چی میگه برای همین پاتند کردم و خودم رو بهش رسوندم... جلوی دیدم رو‌گرفته بود اون رو کنار کشیدم تا خوب بیرون رو ببینم نیما نزدیک به در حیاط ایستاده، و داره با تلفن با یکی صحبت می‌کنه... از تکون دست و‌ حرکت سرش موقع حرف زدن کاملا معلومه به شدت عصبانی هست داوود جلوی در ایستاده و معلومه مانع ورود کسی به حیاط می‌شه... ناگهان در بازتر شد و یه خانم مسن مانتویی در چارچوب در ظاهر شد، یه خانم جوون سانتال هم پشت سرش ایستاده و‌ با تکون دست که معلومه همراه با خواهش داره یه چیزایی میگه... دلم هری پایین ریخت یعنی این دوتا زن کی هستند و اینجا چی می‌خوان؟ نگاه و حواسم به صحنه روبروم بود که در سالن رو باز کردم و خودم رو به لبه‌ی ایوون رسوندم و از نرده‌ های حفاظ از اینجا صداها نامفهومه و‌هیچی شنیده نمیشه... نگاهم بین نیما و آدمای مقابل در رفت و‌آمد بود که با اشاره‌ی نیما داوود با دست اون دوتا خانم رو که تقریبا داخل حیاط شده بودند هل داد و بیرونشون کرد و در رو با شدت بست. نیما دست چپش رو به کمر زده و دست راست رو پشت گردن گرفته و آروم آروم قدم میزنه با تکون سر چیزی به آصف گفت و ازش دور شد... دوباره گوشیش رو از جیبش درآورد که چشمش به فرهاد افتاد اون دورتر از اونها تقریبا نزدیک به خونه سرایداری ایستاده بود نیما به طرفش رفت و‌ یقه‌ش رو گرفت و با خشم چیزی بهش گفت و‌ چنان هلش داد که فرهاد تلوتلوخوران عقب رفت اما نیفتاد داوود جلوی نیما ایستاد و‌ چیزی گفت که نیما به طرف ساختمون راه افتاد... ایستادم تا نزدیک بشه... وقتی به بالای پله‌ها رسید پرسیدم چی شده چه اتفاقی افتاده؟ نیما که تازه متوجه حضور من شده نگاهم کرد... و مردد پرسید _تو از کی این بیرونی؟ _احساس کردم نمی‌خواد من چیزی بفهمم که این سوال رو‌ پرسید... تا بدونه من چی شنیدم پس جواب دادم _من خیلی وقته اینجام... از کنارم رد شد _پس خودت همه چی رو دیدی و شنیدی فورا گفتم ولی چیزی نشنیدم برای همین نفهمیدم چه خبره... _خیلی خب بهت می‌گم... اول صبر کن به یکی زنگ بزنم بعد ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وارد سالن شد اما من کمی ایستادم و چند دقیقه بعد پشت سرش رفتم... دیدمش که به طبقه می‌رفت همون جا ایستادم... ولی کمی بعد دنبالش بالا رفتم و در اتاق رو‌باز کردم اونجا نبود با خودم گفتم حتما به سرویس رفته کمی منتظر شدم اما خبری نشد... آروم‌ درِ روشویی رو باز کردم چراغ دستشویی و حمام خاموشه... فکری شدم پس کجاست؟ از اتاق خارج شدم، نگاهم به سمت دوتا اتاق دیگه‌ای که در همین راهرو قرار داره رفت دست روی دستگیره در اتاقی که قرار بود اتاق کار نیما باشه گذاشتم... چند روزی که اینجا بودیم ندیده بودم به اینجا بیاد سعی کردم بازش کنم اما قفل بود... حالم گرفته شد... پس کجا رفته؟ نکنه تو اون یکی اتاقه؟ جلو رفتم هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که صدای چرخیدن کلید روی در اتاق کار به گوشم خورد... اما بازش نکرد برگشتم و‌خودم رو به دری که تا لحظه‌ای قبل قفل شده بود رسوندم و‌ با تردید به در نگاهی انداختم... بازش کردم ... سرک کشیدم توی اتاق... نیما روی صندلی پشت میز نشسته و سرش توی لب‌تاپه _مزاحم نیستم؟ _حالا که اومدی...فقط یه لحظه هیچی نگو... کمی همونجا ایستادم... احساس کردم از اومدنم ناراحته‌... شاید فکر می‌کنه دارم چکش می‌کنم... البته اشتباه فکر نمیکنه... خوب دلم می‌خواد سر از کارش در بیارم... برای همین خیلی آروم پرسیدم _اون خانوما کی بودند؟ اینجا چیکار داشتند؟ نگاهم کرد _چه می‌دونم... چرت و پرت می‌گفتند... ولشون کن، داوود ردشون کرد دیگه رفتند اینطوری نمی‌شه چون می‌دونم چیزی نمیگه... با خیال اینکه بعدا برام توضیح میده از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم... امیدوارم سکوتش خیلی طولانی نشه وگرنه من از فضولی می‌میرم... ذهنم خیلی درگیر شده... دوباره پایین رفتم فرشته سر به زیر روی نزدیکترین مبل به در سالن نشسته... نگاهی به آشپزخونه کردم پروین همچنان مشغول آشپزیه... فرشته با دیدنم ایستاد به طرف در سالن رفتم و پرده رو کنار زدم... ظاهرا همه جا امن و امانه _چرا اینجا نشستی؟ _آخه مدام زنگ آیفون رو می‌زنند ولی آقا داوود گفت درو باز نکنیم... به طرف آیفون رفتم کلید تصویر رو زدم اما روشن نشد... فرشته با لکنت گفت _آقا داوود گفت خاموشش کنم نگاهی به اطراف آیفون کردم...کلیدهای مربوط به اتصال برق رو روشن کردم کلید تصویر رو هم زدم... هردو تا خانم هنوز پشت در بودند... چهره‌ی خانمی که مسن تره رو می‌تونم ببینم اما اون یکی خانوم تقریبا پشت به دوربین آیفونه ... گوشی رو برداشتم تا اگه حرفی می‌زنند بتونم بشنوم خانمی که مسنه فقط داره نفرین می‌کنه... اما منظورش با کیه؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون لحظه چشمم به نگاه پروین افتاد... شاید این مدل خاله‌زنک بازی پیش اون کار درستی نباشه و وجهه خودم رو خراب کنه از طرفی اون‌طرف خط هم‌ چیز خاصی نمیگن که بتونم سر از حرفاشون در بیارم بنابراین گوشی رو سرجاش گذاشتم و‌ حوصله‌م سررفته و نمیدونم باید چیکار کنم... به ته سالن رفتم و‌ همزمان که روی مبل می‌نشینم به فرشته دستور دادم یه چیزی برای خوردن بیاره... _آب هویج بستنی میل دارید آماده کنم؟ _خوبه همینو بیار کمی بعد صدای آبمیوه‌گیری بلند شد و کمتر از چند دقیقه فرشته با یه لیوان آب هویج بستنی نزدیکم شد و اون رو روی میز گذاشت... تو دلم گفتم چه با سرعت! نکنه هویجارو خوب آبکشی نکرده؟ کی شست و‌کی آب کشید که به اون سرعت آبمیوه‌گیری رو روشن کرد؟ نتونستم طاقت بیارم... نگاهی به لیوان کردم _خوبه‌... ولی چه باسرعت... هویجا رو‌ شستی دیگه؟ متوجه منظورم شد که‌ با لبخند گفت _بله خانوم... شسته... بودم که...آب هویج... براتون... بگیرم... ولی یادم افتاد بستنی داریم این شد که نظرم تغییر کرد... خوبه... یه لیوانم برای نیما درست کن ‌‌ببر بالا... یهو یه چیزی یادم اومد فرشته و برادرش که قصد رفتن داشتن و‌دیگه قرار نبود اینجا بمونن... پس چه بهتر از فرصت پیش اومده نهایت‌ استفاده رو ببرم...تعارفش کردم که مقابلم بنشینه... با کمی تعلل و معذب روی مبل نشست _ببین فرشته، فهمیدی اون بیرون جریان چیه؟ با همون لکنت چند دقیقه قبل ادامه داد و‌گفت _نه والا...دیدین که من حتی بیرون نرفتم... وقتی هم که آیفون زنگ می‌خورد داوود از پای ایوون هوار کشید و گفت کسی آیفون رو جواب نده و‌گوشی رو کلا قطع کنید ... منم قطع کردم... این طور که بوش میاد داوود واقعا کارشو خوب بلده و‌ به محض رسیدن همه امورات خونه رو به خوبی و به نفع نیما تو دست گرفته... اگه خبری هم باشه محاله داوود از خوش خدمتی به نیما دست برداره و به من چیزی بگه فرهاد از صبح توی حیاطه و مطمئنم در جریان همه چیز هست... مرددم بین حرفی که می‌خوام به فرشته بزنم... _ببین الان نیما خونه‌‌ست نمیتونم برم پیش داداشت ازش بپرسم... هرآن امکان داره نیما عذرتون رو بخواد که ازینجا برید... ازت خواهش می‌کنم همین الان برو پیش برادرت و‌ ازش بخواه هرچیزی در مورد نیما و کارهاش و اتفاقی که امروز افتاده و‌ و جریان اون خانم‌ها رو بهت بگه و تو هم بیای به من بگی... قول میدم دستمزد خوبی بابت این لطف بهتون بدم... برادرت خیلی چیزا میدونه و من همون اطلاعات رو می‌خوام... فرشته سری تکون داد و در حالیکه می‌ایستاد دم گوشم گفت _آقا... او...مد _آب دهنم رو بسختی قورت دادم و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم برای اینکه طبیعی جلوه کنم با تن صدای معمولی گفتم _بهت که گفتم فرشته... هرچی نیما بگه... من روی حرف اون حرفی نمی‌زنم صدای نیما رو از پشت سر شنیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨