زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
سعی کردم همون جدیتی که نیما گفت رو تو صدام بریزم
_برو تو آشپزخونه و نهار امروز رو درست کن
آقا خیلی شکموئه... اگه دستپختت خوب نباشه یا سلیقه به خرج ندی استخدامتون نمیکنه...
پروین دهن باز کرد تا جواب بده اما فرشته وسط حرفش پرید
_ ولی خانم... من نهار رو آماده کردم ...
تا یه ساعت دیگه آماده میشه...
_باشه پس شام رو درست کنه... اشکال نداره که زوده از همین الان برو شروع کن...
اصلا حالا که وقت زیاده، فسنجون و قرمه سبزی بار بذار...
_چشم خانوم قول میدم راضیتون کنم...
با اجازهای گفت و به فرشته که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کرد...
چشمان فرشته برای کسب تکلیف بهم ثابت موند
_فرشته تو فقط وسایل آشپزخونه و مواد مورد نیاز رو نشونش بده صفر تا صد آشپزی و تزئین با خودشه...
فرشته چشمی گفت و زودتر از پروین وارد آشپرخونه شد...
از جام بلند شدم به طرف در سالن رفتم ... پرده رو کنار زدم تا بیرون رو ببینم
اثری از نیما و داوود نیست
فرهاد جلوی در حیاط ایستاده وبیرون رو نگاه میکنه... اخم کرده و با عصبانیت و کلافگی توی باغ سر میچرخونه و همه جا رو دید میزنه و دوباره چشم میدوزه به بیرون از حیاط...
معلومه که دزدکی داره نگاه میکنه...
از اینجا معلوم نیست چه خبره برای همین برگشتم وبیهدف به طرف تلویزیون رفتم ...
کنترل رو برداشتم و روشنش کردم...
گاهی اوقات نگاهی به آشپزخونه میکردم
گاهی صدای پچ پچ شون میومد...
ده دقیقه بعد نیما به تنهایی وارد شد و در رو پشت سرش بست.
سوالی نگاهش کردم
_پس داوود کو؟
_یه کار بهش سپردم باید ببینم چند مرده حلاجه...
با دقت به صورت نیما خیره شدم...
متوجه نوع نگاهم شد برای همین لبخند کوتاهی زد و یه دستش روبالا آورد و به چونش کشید...
احساس میکنم رنگ و روش پریده...
نگران شدم تا خواستم چیزی بپرسم
اون پیشدستی کرد
پروینو فرستادی آشپزخونه؟
_آره
نگاهی مضطرب به آشپزخونه انداخت
چند لحظه به اونجا خیره موند...
معلومه یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده...
برگشت به طرفم همین که دید کنجکاو نگاهش میکنم
لب زد
_میخواستی بگی کیک هم درست کنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)لبخندی به اشتهای همیشه فعالش زدم...
باشه اونم سفارش میدم...
برای شام قرمه سبزی و فسنجون سفارش دادم خوبه؟
_خوبه... خوبه
براش جا باز کردم
_بیا بشین
با دستپاچگی جواب داد
_من بالا کار دارم میرم اتاق
_تازه از بالا اومدی... چکار داری بابا؟ بیا بنشینیم یه فیلم باهم ببینیم.
_میام حالا... الان کار دارم...
باشهای گفتم و مشغول تعویض کانال شدم...
حسم بهم دروغ نمیگه...این نیما نیمای نیمساعت پیش نیست...
اما هرچی فکر کردم بفهمم جریان چیه،
چیزی به ذهنم نرسید
یکم بعد یاد دیشب و گوشی که نیما بهم داده بود افتادم
با خوشحالی بلند شدم و به اتاق رفتم...
در رو باز کردم و داخل شدم...
نیما لب تاب جلوش گذاشته و مشغول تایپ چیزی هست...
بدون اینکه نگاهم کنه پرسید
_چیزی شده؟
نه... اومدم گوشیمو بردارم
_مطمئنی برا گوشی اومدی؟
لحن کلامش اذیتم میکنه
_اگه مزاحمم برم؟
_نه...
و لب تاپ رو بست و بلند شد
به طرف کشو رفت و یه چیزی از داخلش برداشت، توی جیب شلوارش گذاشت و از اتاق بیرون رفت
نیما یه چیزیش شده اینو خوب میفهمم... ولی چی؟ نمیدونم
نگاه از دری که حالا بسته شده گرفتم و به پاتختی دادم...
گوشی سر جای دیشبه...
برش داشتمو روشن کردم
همه پیامرسانهایی که از قبل داشتم روش نصب شده
وارد تلگرام شدم...
هیچ کدوم از گروههایی که قبلا داشتم نیست
کلافه وارد مخاطبین تلگرامم شدم
فقط دوتا ؟؟؟
یعنی چی؟
یکی مربوط به نیماست و
دومی هم فیروزخانه
از برنامه خارج شدم و به مخاطبین سیمکارت سرک کشیدم
اونجا هم همین دوتا ...
وارد تنظیمات شدم...
چیزی به ذهنم نرسید...
چرا گوشیم اینجوری شده؟
هیچ کدوم از ممبرهای قبلی تو گوشیم نیست
وارد واتساپ شدم ... اونجام همین وضعیته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
و بقیه پیامرسانها هم همینطور...
گوشی به دست از اتاق خارج شدم...
باید به نیما نشونش بدم...
چرا هیچ کدوم از گروههای قبلی و ممبرهام نیست
حسابی کلافهام و رفتم توی فکر
از پلهها پایین میومدم که یهو یادم افتاد سیمکارت خودم وارد این گوشی نشده...
خوب طبیعیه که سیمکارت جدید ممبرهای قبلی رو نداره
خواستم پله های رفته رو برگردم که چشمم به در سالن افتاد
فرشته پشت در خروجی ایستاده و بیرون رو نگاه میکنه...
اما پروین جلوی در آشپزخونهست
کنجکاو پایین رفتم
_چیزی شده فرشته؟
_ن... میدونم... خانوم... جان... یه... خا...نومی... اوم...ده ... دم ... در
نفهمیدم فرشته چی میگه برای همین
پاتند کردم و خودم رو بهش رسوندم... جلوی دیدم روگرفته بود
اون رو کنار کشیدم تا خوب بیرون رو ببینم
نیما نزدیک به در حیاط ایستاده، و داره با تلفن با یکی صحبت میکنه...
از تکون دست و حرکت سرش موقع حرف زدن کاملا معلومه به شدت عصبانی هست
داوود جلوی در ایستاده و معلومه مانع ورود کسی به حیاط میشه...
ناگهان در بازتر شد و یه خانم مسن مانتویی در چارچوب در ظاهر شد،
یه خانم جوون سانتال هم پشت سرش ایستاده و با تکون دست که معلومه همراه با خواهش داره یه چیزایی میگه...
دلم هری پایین ریخت
یعنی این دوتا زن کی هستند و اینجا چی میخوان؟
نگاه و حواسم به صحنه روبروم بود که در سالن رو باز کردم و خودم رو به لبهی ایوون رسوندم و از نرده های حفاظ
از اینجا صداها نامفهومه وهیچی شنیده نمیشه...
نگاهم بین نیما و آدمای مقابل در رفت وآمد بود که با اشارهی نیما داوود با دست اون دوتا خانم رو که تقریبا داخل حیاط شده بودند هل داد و بیرونشون کرد و در رو با شدت بست.
نیما دست چپش رو به کمر زده و دست راست رو پشت گردن گرفته و آروم آروم قدم میزنه
با تکون سر چیزی به آصف گفت و ازش دور شد...
دوباره گوشیش رو از جیبش درآورد که چشمش به فرهاد افتاد اون دورتر از اونها تقریبا نزدیک به خونه سرایداری ایستاده بود
نیما به طرفش رفت و یقهش رو گرفت و با خشم چیزی بهش گفت و چنان هلش داد که فرهاد تلوتلوخوران عقب رفت اما نیفتاد
داوود جلوی نیما ایستاد و چیزی گفت که نیما به طرف ساختمون راه افتاد...
ایستادم تا نزدیک بشه...
وقتی به بالای پلهها رسید پرسیدم چی شده چه اتفاقی افتاده؟
نیما که تازه متوجه حضور من شده نگاهم کرد...
و مردد پرسید
_تو از کی این بیرونی؟
_احساس کردم نمیخواد من چیزی بفهمم که این سوال رو پرسید... تا بدونه من چی شنیدم
پس جواب دادم
_من خیلی وقته اینجام...
از کنارم رد شد
_پس خودت همه چی رو دیدی و شنیدی
فورا گفتم ولی چیزی نشنیدم برای همین نفهمیدم چه خبره...
_خیلی خب بهت میگم... اول صبر کن به یکی زنگ بزنم بعد ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
وارد سالن شد اما من کمی ایستادم و چند دقیقه بعد پشت سرش رفتم...
دیدمش که به طبقه میرفت همون جا ایستادم... ولی کمی بعد دنبالش بالا رفتم و در اتاق روباز کردم
اونجا نبود
با خودم گفتم حتما به سرویس رفته کمی منتظر شدم اما خبری نشد...
آروم درِ روشویی رو باز کردم
چراغ دستشویی و حمام خاموشه...
فکری شدم پس کجاست؟
از اتاق خارج شدم، نگاهم به سمت دوتا اتاق دیگهای که در همین راهرو قرار داره رفت
دست روی دستگیره در اتاقی که قرار بود اتاق کار نیما باشه گذاشتم...
چند روزی که اینجا بودیم ندیده بودم به اینجا بیاد
سعی کردم بازش کنم
اما قفل بود...
حالم گرفته شد...
پس کجا رفته؟
نکنه تو اون یکی اتاقه؟
جلو رفتم هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که صدای چرخیدن کلید روی در اتاق کار به گوشم خورد... اما بازش نکرد
برگشتم وخودم رو به دری که تا لحظهای قبل قفل شده بود رسوندم و با تردید به در نگاهی انداختم... بازش کردم ...
سرک کشیدم توی اتاق... نیما روی صندلی پشت میز نشسته و سرش توی لبتاپه
_مزاحم نیستم؟
_حالا که اومدی...فقط یه لحظه هیچی نگو...
کمی همونجا ایستادم...
احساس کردم از اومدنم ناراحته... شاید فکر میکنه دارم چکش میکنم...
البته اشتباه فکر نمیکنه... خوب دلم میخواد سر از کارش در بیارم...
برای همین خیلی آروم پرسیدم
_اون خانوما کی بودند؟ اینجا چیکار داشتند؟
نگاهم کرد
_چه میدونم... چرت و پرت میگفتند... ولشون کن، داوود ردشون کرد دیگه رفتند
اینطوری نمیشه
چون میدونم چیزی نمیگه... با خیال اینکه بعدا برام توضیح میده از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم...
امیدوارم سکوتش خیلی طولانی نشه وگرنه من از فضولی میمیرم...
ذهنم خیلی درگیر شده...
دوباره پایین رفتم فرشته سر به زیر روی نزدیکترین مبل به در سالن نشسته... نگاهی به آشپزخونه کردم
پروین همچنان مشغول آشپزیه...
فرشته با دیدنم ایستاد
به طرف در سالن رفتم و پرده رو کنار زدم...
ظاهرا همه جا امن و امانه
_چرا اینجا نشستی؟
_آخه مدام زنگ آیفون رو میزنند ولی آقا داوود گفت درو باز نکنیم...
به طرف آیفون رفتم کلید تصویر رو زدم اما روشن نشد...
فرشته با لکنت گفت
_آقا داوود گفت خاموشش کنم
نگاهی به اطراف آیفون کردم...کلیدهای مربوط به اتصال برق رو روشن کردم
کلید تصویر رو هم زدم...
هردو تا خانم هنوز پشت در بودند...
چهرهی خانمی که مسن تره رو میتونم ببینم اما اون یکی خانوم تقریبا پشت به دوربین آیفونه ...
گوشی رو برداشتم تا اگه حرفی میزنند بتونم بشنوم
خانمی که مسنه فقط داره نفرین میکنه...
اما منظورش با کیه؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
همون لحظه چشمم به نگاه پروین افتاد...
شاید این مدل خالهزنک بازی پیش اون کار درستی نباشه و وجهه خودم رو خراب کنه
از طرفی اونطرف خط هم چیز خاصی نمیگن که بتونم سر از حرفاشون در بیارم
بنابراین گوشی رو سرجاش گذاشتم و
حوصلهم سررفته و نمیدونم باید چیکار کنم...
به ته سالن رفتم و همزمان که روی مبل مینشینم به فرشته دستور دادم یه چیزی برای خوردن بیاره...
_آب هویج بستنی میل دارید آماده کنم؟
_خوبه همینو بیار
کمی بعد صدای آبمیوهگیری بلند شد
و کمتر از چند دقیقه فرشته با یه لیوان آب هویج بستنی نزدیکم شد و اون رو روی میز گذاشت...
تو دلم گفتم چه با سرعت! نکنه هویجارو خوب آبکشی نکرده؟ کی شست وکی آب کشید که به اون سرعت آبمیوهگیری رو روشن کرد؟
نتونستم طاقت بیارم...
نگاهی به لیوان کردم
_خوبه...
ولی چه باسرعت... هویجا رو شستی دیگه؟
متوجه منظورم شد که با لبخند گفت
_بله خانوم... شسته... بودم که...آب هویج... براتون... بگیرم...
ولی یادم افتاد بستنی داریم این شد که نظرم تغییر کرد...
خوبه... یه لیوانم برای نیما درست کن ببر بالا...
یهو یه چیزی یادم اومد
فرشته و برادرش که قصد رفتن داشتن ودیگه قرار نبود اینجا بمونن...
پس چه بهتر از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو ببرم...تعارفش کردم که مقابلم بنشینه...
با کمی تعلل و معذب روی مبل نشست
_ببین فرشته، فهمیدی اون بیرون جریان چیه؟
با همون لکنت چند دقیقه قبل ادامه داد وگفت
_نه والا...دیدین که من حتی بیرون نرفتم...
وقتی هم که آیفون زنگ میخورد داوود از پای ایوون هوار کشید و گفت کسی آیفون رو جواب نده وگوشی رو کلا قطع کنید ...
منم قطع کردم...
این طور که بوش میاد
داوود واقعا کارشو خوب بلده و به محض رسیدن همه امورات خونه رو به خوبی و به نفع نیما تو دست گرفته...
اگه خبری هم باشه محاله داوود از خوش خدمتی به نیما دست برداره و به من چیزی بگه
فرهاد از صبح توی حیاطه و مطمئنم در جریان همه چیز هست...
مرددم بین حرفی که میخوام به فرشته بزنم...
_ببین الان نیما خونهست نمیتونم برم پیش داداشت ازش بپرسم...
هرآن امکان داره نیما عذرتون رو بخواد که ازینجا برید...
ازت خواهش میکنم همین الان برو پیش برادرت و ازش بخواه هرچیزی در مورد نیما و کارهاش و اتفاقی که امروز افتاده و و جریان اون خانمها رو بهت بگه
و تو هم بیای به من بگی...
قول میدم دستمزد خوبی بابت این لطف بهتون بدم...
برادرت خیلی چیزا میدونه و من همون اطلاعات رو میخوام...
فرشته سری تکون داد و در حالیکه میایستاد دم گوشم گفت
_آقا... او...مد
_آب دهنم رو بسختی قورت دادم
و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
برای اینکه طبیعی جلوه کنم با تن صدای معمولی گفتم
_بهت که گفتم فرشته... هرچی نیما بگه... من روی حرف اون حرفی نمیزنم
صدای نیما رو از پشت سر شنیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی شده؟ چه خواهشی داری؟ به خودم بگو...
برگشتم وبا لبخند نگاه نیما کردم
_هیچی... داره خواهش میکنه اجازه بدیم همینجا بمونن
نیما همینطور که از اخرین پله عبور میکرد بهم نزدیک شد و با اشاره فهموند بهش جا بدم...
کنارم نشست...
دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل قرار داد
_برادرش چند روزه داره جلز و ولز میکنه تا زودتر سفتههاشونو بدم برن...
اونوقت
رو کرد به فرشته...
_این میگه اجازه بدید بمونیم؟
سرتو بگیر بالا... بگو ببینم جریان چیه؟
_فرشته که حسابی ترسیده سرش رو بالا گرفت...
_هی...چی... من... دوست...ندا...رم...
برم...
_نداری که نداری...
_میبینی که سرایدار جدید کارشو بهتر بلده...
پس دیگه نیازی به اون داداش مفتخورت نیست...
دلم براش سوخت به خاطر من داره حرف میشنوه...
_خیله خب ...
جوابتو گرفتی؟
میتونی بری...
بعد هم دست برد و لیوان هویج بستنی من رو برداشت و همزمان که با قاشق داخلش اون رو به آرومی هم میزد گفت
_ یه دقیقه صبر کن
به نیما که این حرفو زد نگاه کردم
__میتونید همین الان برید...
وسایلتونو جمع کنید
نیمساعت دیگه بگو اون مفتخور بیاد سفتههاشو تحویل بگیره
اشک به چشمان فرشته نشست...
روی نگاه کردن بهش ندارم پس نگاهم رو ازش میدزدم...
نمیدونم نیما فهمیده جریان چیه و داره فیلم بازی میکنه یا واقعا تونستم گولش بزنم
از کنار نیما بلند شدم
برام مهم نبود که ممکنه بفهمه یه کاسهای زیر نیمکاسهم بوده یا بخواد بخاطر این عمل مسخرهم کنه
من باید یه کاری میکردم تا از دل فرشته در بیارم و گرنه از عذاب وجدان میمردم
فرشته!
ایستاد و به طرفم چرخید
جلو رفتم و در آغوش گرفتم...
_همین چند روز بهت عادت کردم...
وخیلی آرومتر تو گوشش نجوا کردم
منو ببخش... نمیخواستم اینطوری بشه...
از آغوشم جدا کردم و با نگاه به چشماش
لب زدم
_فرشته جان خیلی بهت تسلیت میگم امیدوارم شهر خودتون بتونید بهترین موقعیترو بدست بیارید و در یک کلام... موفقیتهات روز افزون....
توقع این کارو ازم نداشت
با همون غم صداش گفت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ممنونم...خانوم... خدا... نگهدار
ایستادم و تا وقتی از در سالن خارج شد و در رو پشت سرش بست از پشت رفتنش روتماشا کردم...
به آرومی برگشتم تا واکنش نیما رو ببینم
بی تفاوت و پشت بهم روی مبل دیگری نشسته و مشغول دیدن اخباره...
نمیدونم متوجه کارم شده یا نه ولی اصلا دوست ندارم در موردش چیزی از نیما بشنوم
پس روی مبل قبلی نشستم
_فقط شبکههای ماهواره رو میگیره؟
بدون اینکه نگاهم کنه کوتاه جواب داد
_اوهوم
_اینا که اخبارشون همش دروغ محضه...
_اونوقت اخبار شبکههای داخلی همس راسته؟
_اونو نمیدونم... ولی اخبار شبکههای خارجی همهش دروغای شاخداره... به ... ببخشید به خ*ر بگی خندهش میگیره چه برسه به آدم...
کامل چرخید به طرفم
_گردنش روکمی به طرف چپ متمایل کرد
_یعنی من الان خرم؟
_ببخشید منظور بدی نداشتم همینجوری گفتم
_پس لابد همینجوری خرم...
_گفتم که ببخشید نباید اینجوری میگفتم
_حالا که گفتی؟
سر به زیر انداختم
_ببخشید
دوباره به طرف تلویزیون چرخید
نمیدونم چرا هروقت برای زیر دستاش ژست ریاست میگیره چرا تو همون ژست باقی میمونه...
آخه دیوونه من زنتم زیر دستت نیستم که فاز شاخ بودن برداشتی برا من
به خاطر فرشته حالم گرفتهست...
یهو یه چیزی یادم اومد...
فرشته عزادار پدربزرگشه و ولی همون مانتو و روسری همیشگی تنشه...
نکنه لباس مشکی نداره؟
خوبه یه چیزی به عنوان هدیه بهش بدم اینجوری شاید یکم حال دلم بهتر بشه...
پس بلند شدم
نیما نیم نگاهی بهم انداخت
_کجا؟
_میرم بالا کار دارم الان بر میگردم
به اتاقمون رفتم دوسه تا مانتو و شومیز مشکی دارم...
اما همهشون مجلسیه... شاید فرشته از اینا نپوشه...
اما وقت که ندارم تازه اگرم داشتم
محاله نیما من رو ببره بیرون تا برای فرشته هدیه بخرم
پس به ناچار یکی از مانتو مشکیام که کمی سادهتر بنظر میرسه رو برداشتم
از بین تیشرتهام یه مشکی برداشتم ومنار مانتو گذاشتم...
چشمم به تیشرت گلبهی رنگی که پریروز خریدم افتاد خیلی دوستش دارم...
تو سخنرانیهای مذهبی زیاد شنیدم که اگر چیزی رو مه خیلی بهش علاقه دارید رو به مستمند هدیه بدید ...
منم عاشق این تیشرتم و تابحال تنم نکردم...
پس اینم بهش میدم...
کاغذ کادو ندارم اما تا دلت بخواد پاکت هدیه دارم...
یکی از پاکتها که به رنگ سفید و زرشکی هست رو برداشتم...
اول مانتو رو مرتب تا کرده و داخلش گذاشتم وبعد تیشرت گلبهی و بعد هم مشکی...
خوبه خیلی هم جا نگرفت...
از توی کشو یه تیکه کاغذ ویه خودکار برداشتم...
خیلی خوشخط شروع به نوشتن کردم
"سلام فرشته عزیزم...
غم از دست دادن پدر بزرگ عزیزت رو دوباره تسلیت میگم...
امیدوارم در کنار مادر بزرگت زندگی خوبی داشته باشی وبهترینها و زیباترینهای زندگی رو تجربه کنی....
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
بزگه روتا کردم و داخل پاکت گذاشتم...
دلم میخواست در نامه از فرشته بابت رفتار نیما عذرخواهی کنم اما از همسر جوگیر شدهم ترسیدم چون امکان داشت پاکت رو وارسی کنه و نامه رو بخونه... اونوقت گیر میداد بابت چی عذرخواهی کردی...
پاکت به دست به طبقه پایین رفتم
اولش نمیخواستم به نیما چیزی بگم اما با خودم گفتم اگه اجازه بگیرم شاید متوجه اشتباهش بشه و بفهمه چقدر با بعضی رفتارهاش احساس زیر دست بودن رو بهم القا میکنه...
پشت بهم بود کنارش ایستادم و خم شدم تا بتونم توی گوشش حرفمو بگم
_نیما جان من یه هدیه برای فرشته آماده کردم خیلی دلم میخواد بهش بدم...
_کلافه سری تکون داد و چپ نگاهم کرد
_تو نمیخوای دست برداری؟
_نیما اون عزاداره حتی یه مانتو مشکی نداره بپوشه دلم براش سوخت یکی از مانتو مشکیهایی که خریدم رو میخوام بهش بدم...
اخمی کرد
_یعنی چه؟ تو میفهمی چی داری میگی؟
اون مانتوهایی که من برات خریدم همه مارک هستند اونوقت میخوای بدی به این دختره که جز گونی تاحالا چیزی نپوشیده؟
_خوب تو برای من خریدی منم دلم میخواد هدیه بدم به اون
صداشو آورد پایین
_نهال این بچه بازیا چیه از خودت در میاری؟
خیر سرت تو خانوم این خونهای اونوقت داری با خدمتکارت خاله بازی میکنی؟
این حرفش خیلی بهم برخورد...
اون به اعتقادات من به خواستههای من میگه خاله بازی
با فاصله کنارش نشستم. منم صدام رو آوردم پایین
_خوبه هروقت هرکاری بخوام انجام بدم اگه به مذاق رئیس بزرگ خوش نیاد میشه خاله بازی و مسخره بازی...
من دلم محبت کردن میخواد دلم میخواد به اون دختر که الان شرایط خوبی نداره محبت کنم
این از نظر تو خاله بازیه؟
_بله... چون من به اونا حقوق شش ماه کار کردن تو این خراب شده رو دادم
اما اونا کمتر از دوماه برام کار کردند...
تازه اگه بخوام درست حساب کنم فقط اون دختره کاراشو خوب انجام داده و مستحق دوماه حقوق گرفتنه اما اون داداش مفت خورش به هیچ کدوم از دستوراتی که تابحال شنیده عمل نکرده...
مرتیکه فکر کرده خونه خالهست هرکاری دل خودش خواست انجام بده...
الانم اگه از قبل میدونستم خودش اینهمه مشتاق از اینجا رفتنه محال بود فعلا با رفتنش موافقت کنم...
حیف که دیر فهمیدم...
_واقعا که نیما...
اصلا مگه من تو کارای تو دخالت میکنم که تو اینقدر تو کارای من دخالت میکنی؟
مم هرکاری که دلم بخواد و صلاح بدونم انجام میدم تو هم حق نداری مدام بهم ایراد بگیری یا از کاری منعم کنی...
_چشمم روشن... چه زود اون روی خودتو نشونم دادی؟
با حرفاش دلم رو شکست هیچوقت فکر نمیکردم یه روز به خاطر یه عمل خیلی معمولی این طوری بازخواستم کنه
یهو یاد اتفاقات نیمساعت پیش و حضور اون دوتا زن جلوی در خونه یادم اومد...
تاحالا خیلی به خودم فشار آورده بودم که فعلا چیزی از احساساتم بهش بروز ندم
اما الان با این دخالتهاش دیگه کاسه صبرم لبریز شده.
_مناون روی خودمو نشونت دادم؟ اتفاقا این حرفو من باید به تو بزنم
چقدر زود خود واقعی تو بهم نشون دادی... چقدر زود خدا پیش من رسوات کرد
به اینجای حرف که رسیدم
قشنگ میشد میزان خشم رو از زنگ و روی صورتش بسنجی...
هرلحظه صورتش به سرخی میزد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨