eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
778 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی تند و‌فرز کار میکنه... شاید یه ربع هم نشده بود که گفت خانم بهادری کارت تموم شد...ببینید راضی هستید؟ در آینه نگاهی به خودم انداختم... وَووو... خیلی زیبا شدم... ارایش لایت و‌ مللیحی که انگار یه آدم دیگه‌ ای شدم... نمی‌تونم نگاه از دختر توی آینه بردارم _خیلی عالیه عسل خانم... باورم نمیشه این من باشم لبخندی به ذوق مشهود در چهره‌م زد... _اینکه اینقدر با سرعت و‌ فرز کارتونو انجام دادین خیلی خوشم اومد... _آخه خانمی که زنگ زدن برات نوبت بگیرن خیلی سفارش کرد عجله کنم... کارتم رو از داخل کیف بیرون آوردم و‌ به دستش دادم... وقتی اون رو‌به همراه رسید به دستم می‌داد با لبخند گفت تخفیف ویژه هم بهتون دادم... روم نشد بپرسم حسابم چقدر شده... وقتی بیرون اومدم نگاهم روی رقم رسید قفل شد... خدای من یه میکاپ یه ربعی اینهمه دستمزد؟ درسته کارش خیلی خوب بود ولی لوازم ارایشی برای صورتم استفاده کرده نه ورق طلا... شونه بالا دادم و با ذوق در دل زمزمه کردم _بی‌خیال‌‌‌‌... دارندگیه و‌ برازندگی داوود کنار ماشین در حال دستمال کشیدن روی شیشه جلوی ماشین بود به محض دیدنم در عقب رو برام باز کرد وارد خونه پدرشوهرم که شدم از اینکه هنوز مهمونها سر نرسیدند خوشحال شدم... اول از همه فرشته من رو دید از دور با آغوش باز به استقبالم اومد اونقدر با ذوق و صدای بلند از زیبا شدنم تعریف می‌کرد تا اینکه فیروز‌ سشوار بدست با اشتیاق از اتاق بیرون اومدند تا من رو ببینه... نیما هنوز روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده با دیدنم لبخندی به روم زد _به‌به نهال خانم چه جذاب و خواستنی شدی... فیروز از دور برام کف زد و گفت _ الحق که عروس خودمی... خاص و جذاب سینا هم که در حال پایین اومدن از پله‌ها بود به تقلید از پدرش تکرار کرد _الحق زنداداش خودمی... و بعد با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد _خاص و جذاب.... از تعریف‌هاشون سر به پایین انداختم حتی وقتی سینا با تمسخر اون حرفو زد موجب خجالتم شد. فرشته رو به فیروز کرد _فیروز جان بهت گفتم که اون اتاق فعلا تا وقتی بچه‌ها اینجا هستند در اختیارشون باشه... شما هم کاری داشتی تشریف ببر بالا اتاق خودمون... فیروز سشوار رو نشونم داد و روی میز کنار دستش گذاشت... فرشته هینی کشید و رو بمن گفت _خیلی دیر شده... زود باش تا مهمونا نرسیدن لباستم عوض کن...لباسای نیما رو هم بده سینا یا پدرش کمک کنند بپوشه تازه یادم افتاد برای نیما لباس نیاوردم حالا چکار کنم نگاه به لباسای تنش کردم فکر نکنم مناسب امشب باشن... نیما با غرولند گفت _قرارمون این نبود مامان... من نمیتونم تکون بخورم اذیت میشم... همینارم به زور پوشیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فیروز که به طرف نیما می‌رفت گفت _خوبه لباساش مگه عروسه که لازم باشه به خودش برسه... سینا با مسخرگی کفت داماد که هست... البته همون بهتر که شلخته باشه چون صددرصد پرستو رو هم با خودشون میارن با شنیدن اسم پرستو شاخکام تکون خورد... قبلا هم وقتی سمنان بودیم اسمش رو از زبون این خونواده شنیده بودم ...یادمه نیما اونروز وقتی فهمیده بود مهموناشون کی هست خیلی ناراحت شد و‌دست من رو‌ گرفت ‌و از خونه بیرون رفتیم... یه لحظه چشمم به فرشته افتاد که با ایما و اشاره از سینا میخواد سکوت کنه نیما رو به پدرش داشت غر می‌زد و‌ سعی میکرد از جاش بلند شه اما فیروز مانعش می‌شد فرشته جلو اومد و به طرف اتاق هدایتم کرد _برو دخترم... زودی حاضر شو الان مهمونا میرسن... نگاهی به نیما کردم که حالا با اخم یه گوشه رو‌ نگاه می کرد نتونستم بفهمم جریان چیه اما به اتاق رفتم... همین طور که در فکر هستم لباس عوض کردم. بعد از تقه‌ای‌ که به در خورد ‌‌فرشته در رو باز کرد و‌ وارد شد کشدار اسمم رو صدا کرد _نهاااال... این چیه پوشیدی؟ خوبه بهت گفته بودم با این مهمونامون خیلی رودرواسی داریم... عروسی شما حضور نداشتند ‌بهترین لباستو بپوش... منظورم یه لباس مجلسی درست حسابی بود نگاهی به لباسای توی تنم انداختم شومیز سفید حریر با سارافون کوتاه قرمز و شلوار همرنگ جذب _همین که خوبه... مارک لویی ویتونه _نه... لباس مجلسی خوبه... نکنه نیاورده باشی؟ در حالیکه بی توجه به حساسیتهاش به طرف در میرفتم گفتم _فقط همینو آوردم... لطفا اجازه بدید لباسام به انتخاب خودم باشه... اما با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم _لااقل لباس نیمارو ببر تا سینا کمکش کنه بپوشه خدای من حالا چی جواب بدم؟ آروم برگشتم... _آخه وقتی به خونه می‌رفتم نگفتید برای نیما هم باید‌ لباس بیارم... رنگ از رخش پرید _یعنی چی؟ برای خودت آوردی برای نیما نه؟ _راستش اصلا یادم نبود _خدای من... مهمونای امشب خیلی خاص هستند کاش اصلا برای یه وقت دیگه هماهنگ میکردم... خیلی بد شد لباسای نیما خوب نیست... بعدم با تکون دست من رو‌نشون داد اینم از لباس خودت... یهو مثل اینکه فکر خوبی به سرش زده باشه از همونجا سینا رو‌صدا کرد و‌ سینا سرش رو داخل اتاق کرد _بیا تو پسرم... سینا کامل وارد اتاق شد فرشته جلوتر رفت _سینا یه لباس درست حسابی شیک که نیما تابحال ندیده باشه بیار بده به نهال تا ببره برا نیما که بپوشه... اخه یادش رفته برا اون بیاره فقط وقتی میاری دقت کن که نیما متوجه نشه... سینا نگاه معناداری به سرتاپام انداخت _واقعا که... فقط به فکر خودت بودیا... بعد هم بیرون رفت چند دقیقه بعد که فرشته با حرص توی اتاق قدم رو رفت سینا دوباره وارد شد و یه پاکت بزرگ رو بهم نشون داد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_۹۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یه پسره اومد تو دفترم بهم کار داد که براش انجام بدم بعد دعوتم کرد به ناهار تو رستوران مامان با دقت سر تا پا حرفهای من رو گوش میده ادامه دادم مامان به نظرم میخواست ازم خواستگاری کنه _واااا مادر مگه تو خونواده نداری که این پسره بخواد تو رستوران ازت خواستگاری کنه از نظر من که موردی نداشت. ولی میدونم که مامانم خیلی اهمیت میده، گفتم _خب منم برای همین قبول نکردم _خوب کردی دخترم. بگو واقعا اگر خواهان تو هست با پدر و مادرش بیان خونمون _چشم _اسمش چیه _حمید رضا _چند سالشه، شغلش چیه؟ _نمی دونم، اگر دعوتش رو قبول کرده بودم ازش میپرسیدم ابرو در هم کشید _نمی خواد خودت بپرسی، بزار اگر واقعا خواستگار هست به خونوادش بگه بیان خواستگاری، بعد خودمون از شغلش و سنسش و بقیه چیزها ازش میپرسیم جرات نکردم بگم مامان قراره تلفنی صحبت کنیم، چون میدونم که نمی زاره، با تکون سرم حرفش رو تایید کردم. دستم رو گرفت لبخند ملیحی زد. _قربون دختر خوبم برم، الان ناهار میارم با هم بخوریم فوری از روی مبل بلند شدم _چرا شما زحمت بکشی الان خودم میارم وسایل ناهار رو آوردم، استرس و دلشوره نگذاشت که من بتونم از غذای خوشمزه مامانم بخورم. چند لقمه ای رو به خاطر مامانم خوردم و الهی شکر گفتم. سفره رو جمع کردم بردم گذاشتم آشپزخونه رو به مامانم گفتم کاری نداری من برم تو اتاقم استراحت کنم ناگاه تامل بر انگیزی بهم انداخت نه کاری ندارم ولی... حرفش رو خورد و نزد گفتم ولی چی مامان هیچی برو استراحت کن میدونم چی خواست بگه، میخواست بگه این موقع اومدن خونه غیر عادی هست و تو یه حرفهای دیگه ای هم داری که نگفتی... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بهترین لباسیه که خریدم بعدا باید مثلشو برام بخری... گذاشت روی مبل و رفت فرشته پیش‌قدم شد و‌سراغش رفت لباسهارو از داخلش در آورد یه تی‌شرت سبز سدری و شلوار کتان مشکی... فرشته که گل از گلش شکفته بود شروع کرد به قربون صدقه‌ی نیما رفتن _قربون قد و بالاش برم این رنگ خیلی بهش میاد بعد هم به طرفم گرفت _بهش که دادی نگو از سینا گرفتی... بگو که خودت خریدی.. _چرا دروغ بگم؟ من که هرجا رفتم با نیما بودم میفهمه من نخریدم... _نمی‌دونم خودت یه چیزی بگو دیگه... لباسها رو برداشتم و بیرون رفتم از دور نشون نیما دادم... _بفرمایید اینم لباسات... اخماش توی هم رفت من همین لباسای تنم خوبه عوض نمیکنم.. فیروز محکم و عصبی صداش کرد _نیما ما باهم حرفامونو زدیم نیما دیگه چیزی نگفت تعجب میکنم چه حرفی بینشون رد و‌بدل شده که نیما اینهمه اخم کرده؟ لباس رو که دید چپ چپ نگاهم کرد اینا که مال من نیست رفتی از سینا گرفتی؟ از نگاهش یه لحظه ترسیدم _اوم... نه... راستش... مال خودته... _من ازین رنگ لباس تابحال نداشتم _راستش مامانت برات خریده... میدونسته شاید بهونه گیری کنی و‌ لباس عوض نکنی اینا رو بعنوان هدیه برات خریده که دیگه رو حرفشون حرف نزنی رو به فرشته کرد منم رد نگاهمو دادم به مادرش احساس کردم از حرفی که زدم راضی نیست ولی به حرف نیما تازه فهمیدم چرا ناراحت شده نیما با دلخوری گفت _ خونواده کاشفی دارن میان اینجا اونوقت تو به فکر ریخت و‌ لباس منی؟ اگه واقعا می‌خواستی محبتتو به من ثابت کنی اول به فکر تیپ نهال می‌بودی نه من از حرفاشون سر در نمیاوردم... مگه این مهمونا کی هستن که اینقدر براشون مهمه ما چه تیپی بزنیم و چی بپوشی، چرا نیما اینجوری بهم ریخته؟ مگه‌ تیپ‌ من چشه؟ لباسام که خوبه... کم‌کم بخاطر رفتارهای گنگشون داره بهم بر می‌خوره... لباس رو انداختم رو‌ مبل پشت سرم... _نمی‌پوشی نپوش احساس می‌کنم خبراییه که من نباید بفهمم حالا که اینقدر نامحرمم مهمونا که اومدند من میرم اتاق که نه منو ببیننن و‌ نه تیپمو... _مسئله اصلا این نیست به فیروزخان که این حرفو زد نگاه کردم _راستش چجوری بگم؟ نیما دستش رو‌ بالا آورد _نمی‌خواد توضیح بدی بابا... نهال راست میگه ما میریم خونه‌مون _دِ آخه بیشعور بری خونه‌تون که میان اونجا... تو خودت قبول نکردی بیان خونه‌تون... ما باهم حرفامونو زدیم نیما _ بابا خودت شرایط منو می‌بینی ولی بازم حرف خودتو می‌زنی ... کاش همون دیروز که ریختن سرمو کتکم زدن همچین میزدن تو ملاجم که منفجر می‌شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اینکه اینقدر رمزی حرف میزدن حسابی کلافه شدم... برای همین به اتاق رفتم مانتو رو‌روی همون لباسها تنم کردم و‌شالم رو روی سرم انداختم و بیرون اومدم... نیما و‌ پدرش در حال بحث کردن باهم بودند و فرشته هم کنارشون ایستاده بود تا جو رو آروم کنه... به سمت در سالن می‌رفتم که سینا رفتن من رو اعلام کرد _دعوا رو‌بذارید برا بعد... نهال داره میره... بی اهمیت به حرفش دست رو‌دستگیره در بردم که با صدای نیما متوقف شدم _نهال صبر کن منم میام... داشت سعی می‌کرد از جاش بلند شه که پدرش با گذاشتن دست روی کتف اون خواست مانعش بشه.. اما صدای ناله نیما بلند شد به سرعت عقب‌گرد کرده و‌به طرفشون قدم تند کردم چشمان نیما بسته بود با فشاری که روی پلکهاش بود متوجه دردی که می‌کشید شدم... _چی شدی پسرم؟ با این حرف فیروزخان فرشته جیغ خفه‌ای کشید... _چی شد؟ بفرما داشتی به کشتنش می‌دادی... _چه خبرته حالا؟ حواسم نبود دنده‌ش مشکل داره عمدی نبود که... یکم بعد با باز شدن چشمان نیما کاملا فاصله بینمون رو‌پر کردم و‌ مقابل مبلی که روش دراز کشیده بود روی زمین نشستم _نیما جان بهتری؟ نگاهم کرد _آره بهترم... صبر کن منم میام فرشته اشک‌ریزان جلو اومد _پسرم با این وضع ازینجا بری من دق می‌کنم... بی‌خیال رفتن شو _نیما بدون حرف سعی در بلند شدن داشت با اشاره چشم بهم فهموند کمکش کنم... زیر بغلش رو‌گرفتم ناخواسته داد زد _اون‌ طوری نه... ترسیده عقب کشیدم... همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد پروین به طرف آیفون رفت با زدن کلید بازشو به سمتمون برگشت _آقای کاشفی هستند. فرشته و‌فیروزخان که لبخند پیروزمندانه ای گوشه لبشون نشسته به طرف در سالن رفتند با اشاره‌ی نیما سینا به کمکش رفت... همینطور که تلاش می‌کرد بنشینه... آروم گفت _می‌مردی ازون موقع میومدی کمکم؟ _چه فایده باید از وسط حیاط برمی‌گشتی... دیر بلند شدی برادر من... بهت پیشنهاد داده بودم اجازه بده من نقش تورو‌با نهال بازی کنم اینجوری برای همه‌مون بهتر بود... حرفش یه جوری بود نگاهش کردم... همینطور که نگاه شرمنده‌ش روی نیما بود دستی به پشت گردنش کشید و‌ ازمون دور شد... نگاه نیما عصبی و دلخور همراه با اخم روی برادرش ثابت مونده بود... کلافه از اینکه‌ نمی‌فهمم در مورد چی حرف می‌زنن و‌ چی می‌گن از نیما پرسیدم _نمیخوای بگی جریان چیه؟ با شنیدن صدای مهمونا هردو سکوت کردیم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیما خیلی سریع گفت _نهال میخوام مثل همیشه پیش اینام ز هرلحاظ بهترین باشی... به رفتار مامان و‌بابامم اصلا توجه نکن... مهم منم که تا ابدالدهر باهاتم... حرفاش نگرانم کرد... با سلام گفتن کسی چشم از نیما برداشتم دختری نسبتا هم‌سن و‌سال خود نیما با چهره‌ای که زیباییش رو‌ مدیون جراحی‌های صورتشه با اندامی خوش فرم که اون‌رو‌هم مدیون لباس جذبی هست که بر تن کرده. با لبخندی جذاب جلوتر اومد و‌خودش رو پرستو معرفی کرد... _سلام... پرستو هستم... احتمالا شما نهال هستی درسته؟ _سلام... بله با هم دست دادیم به گرمی حالم رو پرسید و جواب گرفت و بعد به طرف نیما رفت نگاهم به خانم و آقایی افتاد که به طرف ما میومدند ... خانومی که به محض دیدنش به یاد مامان فاطمه افتادم... قد و اندام کاملا شبیه اون ولی با لباسی زننده و جذب و چهره‌ای زیباتر که حاصل دست جراح زیباییه، کاملا معلومه مثل صورت دخترش چند بار تیغ جراحی رو به خود دیده... همراه با تکون سر سلام کردم... اون خانم هم به گرمی باهام احوالپرسی کرد بعد هم در همون فاصله ایستاد و با نیما احوالپرسی کرد آقایی که همراهشونه هم‌سن و سال و هم تیپ فیروزخانه... فقط جواب سلامم رو داد... احساس کردم از من خوشش نیومده... به نیما هم اصلا نگاه نکرد پسری حدودا بیست و‌ هفت هشت ساله جلو اومد و دستش رو دراز کرد _سلام نهال خانم ... پویانم _سلام خوشوقتم دستم رو خیلی گرم فشرد... از این کارش خوشم نیومد... بعد از اون دختری حدودا چهارده پونزده ساله که شیطنت از نگاه و‌ رفتارش می‌باره قبل از سلام‌کردن اول من رو‌ در آغوش گرفت _سلام عزیزم... منم پروانه‌ام دختر کوچک خونواده... نیما با طعنه گفت از غلظت لوس بودنت کاملا مشهوده که بچه کوچیک خونواده‌ای هستی نیاز به گفتن نبود... به استثنای کاشفی بزرگ بقیه اعضای خونواده آدمای خونگرم و با محبتی به نظر می‌رسند ابتدای حضورشون محور صحبتها بلایی بود که به سر نیما اومده... بهم گفته بود کسی متوجه نشه که من فهمیدم تصادفی در کار نبوده و‌ بخاطر حمله یه عده این اتفاق براش افتاده اما فیروزخان بی اهمیت به این موضوع کاملا شفاف جریان رو تعریف کرد در خلال صحبتها گفت _بله کاشفی جان همونطور که گفتم حدس می‌زنم کار کی باشه برای همبن به بچه‌ها سپردم ته ماجرارو در بیارن مطنین بشم از کجا آب می‌خوره... جدای از این بحث نمیفهپم این همه استرس و اضطراب تا قبل از اومدنشون بین خونواده نیما دلیلش چی بود؟ پروین از همه با شربت و شیرینی پذیرایی کرد ... نگاهم به نیماست ... همه‌ی حواسش به منه... تا تکون میخورم با نگرانی بهم چشم می‌دوزه هنوز نمی‌دونم این نگرانی بابت چیه... با اشاره به سینا ازش خواستم از کنار نیما بلند شه و‌جاش رو به من بده اما با چشم و‌ ابرو مدام کاشفی و پسرش رو نشون میده... نمیفهمم منظورشو برای همین بی‌خیال می‌شم فرشته هم معلومه کمی استرس داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تابحال هیچوقت اینجوری ندیده بودمش حتی در مراسم عقد که اون دعوا و‌درگیری شد و در تمام طول مدت عروسی هم خیلی ریلکس بود اما امشب یه خبراییه بعد از صرف شام که فیروزخان و‌ آقای کاشفی به دور از جمع یه گوشه نشستندو احتمالا مشغول صحبت پیرامون کار شدند... نیما اشاره کرد پیشش برم سینا کمی ازش فاصله گرفت و من کنارش نشستم دم گوشم گفت تا جایی که می‌تونم با پرستو و پویان هم‌ کلام نشم و همین خواسته باعث شد برعکس عمل کنم چون فکر می‌کردم از طریق اونها می‌تونم بفهمم جریان چیه اما باید دنبال یه فرصت مناسب می‌گشتم از کنارش بلند شدم و‌ روی مبلی نزدیک همسر کاشفی و دختراش که با فرشته میزگرد تشکیل داده بودند نشستم پرستو با دیدن من کامل به طرفم چرخید تا خواست حرفی بزنه نیما طوری اسمم رو باصدای بلند به زبون آورد که همه به طرفش چرخیدیم _نهال عزیزم میای کمکم کنی برم اتاق؟ خیلی خسته شدم درست نیست اینجا دراز بکشم متوجه هدفی که داره شدم به‌خاطر همین رو به سینا گفتم _سیناجان میشه لطفا کمک نیما کنی؟ و دوباره به پرستو نگاه کردم این‌بار سینا صدام کرد _نهال جان نیما اجازه نمیده من کمکش کنم شمارو می‌خواد کمی نگاهشون کردم رو به نیما لب زدم _یکم دیگه هم بنشین عزیزم پنج دقیقه دیگه میام این بار فرشته به کمکشون اومد _دخترم پاشو‌خودتم از رنگ و‌روت معلومه خیلی خسته‌ای برید استراحت کنید لبخندی زدم _ممنونم مامان دوست دارم بیشتر پیش مهمونا باشم نیما جان هم پنج دقیقه رو‌ دیگه می‌تونه صبر کنه رو به پرستو گفتم _ببخشید عزیزم داشتی چیزی می‌گفتی نگاهی به جمع انداخت _می‌شه باهم بریم‌تو حیاط؟ نیاز به هوای تازه دارم ایستادم _با کمال میل بفرمایید... و جلوتر راه افتادم پشت سرم میومد که همزمان پویان هم ایستاد _منم میام کمی نگاهش کردم، آخه تو برای چی میخوای بیای اما چیزی نگفتم دستم رو دستگیره در بود که پروانه و پشت سرش سینا هم به دنیالمون میومدند... همه تلاشم اینه که به نیما نگاه نکنم می‌دونم میخواد صدام کنه برای همین سریع در رو باز کردم و با یه تعرف لسانی قبل از همه خودم خارج شدم در لحظه حیاط دویست متری خونه پدرشوهرن رو از نظر گذروندم حیاط قشنگیه فقط حیف کوچیکه گوشه حیاط یه الاچیق کوچیکه به بچه‌ها نگاه کردم با حضور پویان کمی معذب بودم برای همین لب زدم _ما دخترا میریم تو الاچیق شماهم هرجا راحتترید همونجا بنشینید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی نیمکتهای زیبای آلاچیق می‌نشستیم پسرها هم کنارمون جا گرفتند پویان دقیقا در مقابل من نشست به سینا نگاه کردم _شماها چرا اومدین اینجا؟ خندید _خوب من دوست دارم در جمع شما باشم _شاید ما دخترا حرف خصوصی داشته باشیم _حرف خصوصی در کار نیست به پرستو که این حرفو زد نگاه کردم پس احتمالا اون‌ با اعضای این جمع مشکلی نداشت پروانه بی مقدمه گفت _خبر داری کارخونه‌تون مال داداش من شد؟ بی اختیار نگاهم سمت پویان رفت با لبخندی ژکوند تماشام میکرد سریع خودمو جمع و جور کردم نمی‌دونستم خواهرش داره راست میگه یا نه؟ معمولا من از فعالیتهای اقتصادی نیما و‌پدرش اطلاعی نداشتم حالا هم نمی‌فهمیدم چرا باید کارخونه مال این شازده شده باشه...و اینم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم احساس میکنم همشون منتظر عکس‌العمل من هستند بنابراین گفتم _ببین عزیزم... من بخاطر اموال نیما همسرش نشدم برای همین هراتفاقی در تجارت و حیطه‌ی کاری اون بیفته برای من اصلا مهم نیست... مهم خود نیماست سینا با به حرف اومد _اینو راست می‌گه... من خودم دیدم وقتی نیما رو در این وضعیتی که امروز شما دیدین ملاحظه کرد درجا غش کرد... منکه اولش فکر کردم سکته ناقصو زد ولی سکته نبود به خیر گذشت... بعد هم زد زیر خنده... پرستو کمی خودش رو جلو کشید _واقعا برات مهم نیست نیما و پدرش دیگه کارخونه ندارن؟ _چه اهمیتی داره؟ لابد یکی بهترش رو میخوان بخرن یا یه جای بهتر سرمایه‌گذازی میکنند... پویان همچنان ساکت بود و‌ با همون لبخند مسخره آبرو بالا داد و‌من رو به خواهرش نشون داد.. _بفرما نگفتم؟ اون شب توی تالار در نگاه اول عشق و وفای واقعی رو تو چشمای این دختر دیدم... اتفاقا همه بچه‌هام همینو می‌گفتند... متوجه منظورش نشدم برای همین سوالی به پرستو نگاه کردم تا شاید اون برام تعریف کنه و بگه جریان از چه قراره... که دوباره پویان که مشخصه سوالم رو خوند به حرف اومد _اون شب... مراسم عروسی‌تون _اما من شنیدم که خونواده شما در شب عروسی ما تشریف نداشتین... _بقیه نه... اما من بودم... پدرو مادرم اون شب ایران نبودند پرستو و‌ پروانه رو هم من نیاوردم اون شب وقتی تورو کنار نیما دیدم خیلی حسرت خوردم تو این زمونه یه دختر با ظاهری نچرال و همه‌ی ویژگی‌های خاص یه آدم عاشق برای نیما یکم زیادیه... یهو صدای سینا در اومد _هی... آقا پویان مراقب حرف زدنت باش... دکتر؟ واسه بقیه دکتری واسه ما پویان کاشفی... پویان با تکون دست یه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پویان با تکون دست بروبابایی نثار سینا کرد واقعا این آقا دکتره؟ پس چرا تیپ و رفتارش نشون نمیده؟ حتی تحصیلکرده هم به نر نمیاد چه برسه به اینکه دکتر هم باشه... با آوردن اسمم نگاهش کردم _ببین نهال خانم من فقط به امید دیدن نسرین به عروسی شما اومدم... اما نتونستم ببینمشون... از هرکی هم پرسیدم گفتند بخاطر معالجه پدر و برادرتون به خارج از کشور رفتند میتونم بپرسم ایشون کی برمیگردند؟ شنیدن اسم نسرین مثل نسیم خنک بهاری روحم رو جلا داد اما بخاطر حرفایی که می‌شنوم با تعجب چشم دوختم به دهان پسر جوان روبروم ... که همین الان فهمیدم هم دکتره و هم عاشق نسرین، یعنی خواستگاره؟ از هیجان شنیدن این حرف کمی توی جام جابجا شدم و‌ خودم رو جلو کشیدم _یعنی الان شما میخوای بگی بعنوان خواستگار نسرین دنبالش می‌گردی؟ _بله... _میتونم بپرسم نسرین رو از کجا می‌شناسی؟ خوب یادمه موقع عقدمون کاملا پوشیده و معذب یه گوشه نشسته بود... وقتی از راه رسیدند و‌داخل ساختمون میومدند یه لحظه چشمم بهش خورد... من از زمان دانشجویی عاشق دخترای، دخترای، معلومه بقیه حرفشو یادش نمیاد چون تند تند به حالت فکری بشکن می‌زد اخرش گفت خودت بگو دیگه شماها چی میگین؟ _اهان نجیب و باحیا بودم... با دیدن اون دختر دلم رفت...وقتی از نیما پرسیدم گفت احتمالا خواهر نهال رو میگی... زنگ ردم به پرستو و‌ گفتم یه دختر چادری محجبه اومده تو مجلس ازش فیلم بگیره اونم ماموریتو به درستی انجام داده بود... بعدم که انگار چیزی یادش اومده باشه دست تو جیبش کرد و‌گوشی موبایلش رو‌در آورد و با کمی بالا پایین کردن صغحه رو بروم گرفت... خدای من این که عکس نسرینه... با چهره میکاپ و موهای شینیون شده و لباس مجلسی... یاد روز عقدم افتادم اونروز نسرین بیچاره چقدر حرص خورد بخاطر اینکه اونقدر که توسط نامحرم شلوغ و پررفت و آمد بود مجلسمون... فقط یکی دوبار اونم بمدت شاید ده دقیقه تونست چادر و مانتو و شالش رو در بیاره با چشمان گرد شده پرسیدم عکس خواهر من تو گوشی تو چکار می‌کنه؟ غم‌زده لب زد _بهت که گفتم از پرستو خواستم عکسشو برام بگیره... اونم چندتا عکس ازش گرفت که فقط دوتاش به درد می‌خورد... وقتی به مادرم گفتم قبول نکرد که برای خواستگاری اقدام کنه... می‌گفت دختری مثل اون نمیتونه با امثال ما کنار بیاد هردوتون بخاطر تفاوت مسائل فرهنگی و‌اقتصادی اذیت می‌شید اما من کوتاه نمیومدم... موقع عروسی‌‌ تو ونیما فقط به عشق اینکه بتونم نسرین رو ببینم از سفری که خیلی برام مهم بود صرف نظر کردم اونجا هرچه بیشتر روابط تو و‌نیما رو در کنار هم می‌دیدم فقط به این نتیجه می‌رسیدم که اشتباه کردم به حرف خونوادم اهمیت دادم اونجا بود که آرزو می‌کردم کاش من بجای نیما کنارت بودم... آخه حیا و معصومیت خاصی در رفتار امثال شما هست که من هیچ وقت در دخترای اطراف خودم ندیدم... از حرفی که زد یکه خوردم... چقدر بی‌پروا حرف می‌زنه از طرفی میگه عاشق حیا و معصومیت امثال شما هستم از طرفی با بی‌حیایی تمام بهم میگه کاش من جای نیما کنارت بودم... واقعا درکش نمی‌کنم با ادامه حرفاش از فکر خارج شدم _وقتی تو تونستی خودت رو‌ با شرایط نیما وفق بدی صددرصد نسرین هم می‌تونه فردای عروسی‌تون وقتی موضوع رو با جناب بهادری مطرح کردم ایشون گفت عروس من با خواهراش زمین تا آسمون تفاوت دارند گفت شما از اول دلت می‌خواست شبیه نیما باشی اما نسرین خیلی زیاد پایبند اعتقاداتش هست... دوباره نگاه به صفحه گوشیش کرد و‌با حسرت ادامه داد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی دلتنگشم... تمام این چندماه مدتها به عکسش نگاه کردمو باهاس حرف زدم... با اخم گفتم _اولا شما بیخود کردی عکس نسرینو تو گوشی خودت نگه داشتی دوما اگه اینو می‌فهمی که نسرین بخاطر نجابتشه که خیلی به دلت نشسته بهتره اینم بدونی این همه مدت هیچوقت راضی نبوده یه نامحرم حتی یه نظر به عکسش نگاه کنه... هرکس اعتقادات خودش رو داره... الان تو عکسهای عروسی من رو با خودت داشته باشی من ناراحت نمی‌شم نیما هم همینطور اما نسرین فرق داره اون راضی نیست عکسی رو که با پوشش کامل داره نامحرم بهش نگاه کنه حتی اگه در قالب یه خواستگار یا عاشق دل‌خسته‌ی شیدا باشه چه برسه به اینکه هرروز و هرلحظه اونم چی به یکی از عکسای بدون پوشش و با ارایش ... اون حتی مقابل پدرو برادرمم حیا می‌کنه اونوفت تو بقول خودت ساعتها بهش نگاه کردی؟ هول شده گفت _باور بفرمایید بی هیچ منظوری بوده... یه نگاه مایوسانه به سرتاپاش انداختم و گفتم _واقعا شما پزشکی؟ خندید پزشک که نه... من دکترای علوم و مهندسی صنایع غذایی دارم همیشه آرزوم بود یه کارخونه مواد غذایی داشته باشم و حالا پدرم منو به آرزوم رسوند یهو سینا پرید وسط حرفش _بله آقا کاشفی با حُقّه اونو از چنگ بابام در اورد که بده به تو قبل از اینکه پویان جواب بده خواهرش پرستو لب باز کرد و با جیغ جیغ گفت _مراقب حرف زدنت باش داری در مورد پدر ما سه تا حرف می‌زنی... مگه مجانی یا اجباری از بابات گرفته؟ پولشو داده سینا پوزخندی زد _آره پولشم داده... خیلیم زیاد... مرتیکه کلاهبردار گفتن همین یه جمله کافی بود تا پرستو و پروانه شروع به جژغ و فریاد و ناسزاگویی کنند... اما پویان با فریادی بلند باعث شد همه‌شون خفه خون بگیرن _ساکت باشید ببینم پسره‌ی گستاخ خوبه خودت درجریان همه چی هستی و این حرفو می‌زنی خیلی بده آدم به طمع چیزی یه شرطو شروط و قول و قراری بذاره و بعد که می‌بینه به نفعش نیست زیرش بزنه تو که مردش نیستی و جنم نداری بی‌خود می‌کنی وارد بازی بزرگترا می‌شی که شاهد بعضی چیزا که اذیتت می‌کنه هم نباشی ... بعد از گفتن این حرف رو به خوهراش کرد _می‌تونم ازتون خواهش کنم تا حرف من با نهال خانم تموم نشده چیزی نگید؟ حتی مقابل یاوه‌گویی‌های این آقا... بعدم با صدایی جدیدتر ادامه داد اگه نمی‌تونید سکوت کنید پاشید برید داخل... هردو با تکون سر تایید کردند که ساکت می‌مونند دوباره بهم نگاه کرد _من نیتم بقول خودتون خیره... جز نسرین هم به کس دیگه ای هم فکر نمی‌کنم اگه ممکنه یه راه ارتباطی با ایشون به من نشون بده... و با دست سینا رو نشون داد _من می‌دونم نیما هم مثل داداشش از من و پدرم عصبانیه... شاید شما رو هم با حرفاش نسبت به من بدبین کرده... برای همین هم نمی‌خوای من و‌ خواهرت بهم برسیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از حرفایی که زد هم عصبانیم و هم از طرفی خنده‌م گرفت در دل گفتم اگه نسرین بدونه چه آدمی عاشق و دلباخته‌ش ده قطعا خودشو میکشه بنابراین همین طور که از جا بلند می‌شدم گفتم نه، نیما فقط خواسته واقعیت رو بگه... برای اینکه کاملا خیالتونو راحت کنم یه حقیقتی رو بهت میگم... ولی فقط خودت باید بشنوی... من دارم می‌رم داخل همراهم بیا تا بهت بگم‌‌.... تنها بیا چون فقط به خودت میگم بعد هم نگاه معنی داری به بقیه کردم راه افتادم یه نگاه به پشت سرم انداختم پویان بلند شد و‌پشت سرم اومد... وقتی باهام همقدم شد دوباره به پشت سر نگاه کردم بقیه سرجاشون نشستند... سینا داره یه چیزی میگه و اون دوتام گوش میدم شروع به حرف زدن کردم _همه اعضای خونواده‌م حتی نسرین بخاطر ازدواجم با نیما اونم به دلیل اینکه اعتقاداتمون شبیه هم نبود طردم کردند و‌ دیگه هیچ ارتباطی باهم نداریم اونا حتی حاضر نشدند بیان عروسی من... اگه می‌بینی رابطه من و همسرم باهم خوبه بخاطر اشتراکاتیه که هردو با افکارو عقاید هم داریم.... اما من هیچ نقطه اشتراکی بین تو و‌ خواهرم نمی‌بینم چون اگه همسر نسرین بشی اولین حقی که ازت می‌گیره اینه که حق نداری با نامحرم دست بدی و در جمعی که خانم بی حجاب هست حضور نداشته باشی... متعجب پرسید واقعا؟ یعنی آدم مطالبه‌گری هست؟ اصلا بهش نمیاد... _بله... اونقدر مطالبه گر که قبل از اینکه بهتون اجازه خواستگاری بده اونقدر در موردتون تحقیق می‌کنه تا متوجه همه‌ی مواردی که جزو تمایزاتتون هست بشه... و اونموقعه که هرگز حق نزدیک شدن به خودش رو نمیده چه برسه به خواستگاری. نسرین سخت مقید به همه باورهاشه پس لطفا قبل از هرچیز عکساشو پاک کن و بعد هم خودش رو فراموش کن و با قدمهای تند ازش فاصله گرفتم و خودم رو به در راهروی سالن رسوندم وقتی وارد سالن شدم که نیما خیلی عصبی و کلافه چشم دوخته به در... با دیدن من رنگ نگاهش مضطرب شد... میتونستم بفهمم به چی داره فکر میکنه و دلیل نگرانیش چیه... اون میترسه من بخاطر نسرین دوباره به اون خونه برگردم و به واسطه این ازدواج رفت و آمدم بیشتر بشه... پویان اگرچه مثل نیما اهل دین و‌عمل نیست اما یه سری محاسن بیشتر از نیما داره اینکه تحصیلکرده‌ست و‌دکترا داره اینکه قلمبه سلمبه حرف می‌زنه اینکه با کلاستر از نیما رفتار میکنه یه نقطه مثبت براش محسوب میشه... اما قبل از همه اینها زمانی برای نسرین و‌ خونواده‌ش ارزشمنده که اون آقا دارای وجاهت اعتقادی و دینی هم باشه... با لبخند به طرفش رفتم و به احتیاط کنارش نشستم همچنان نگاهم می‌کرد تا خواستم چیزی بگم سر به زیر انداخت دستش رو‌گرفتم _ببین نیما جان این پسره هرچقدرم تحصیلکرده باشه محاله نسرین جواب مثبت بده پس من بهش ادرس ندادم... اونا خونواده‌ی قبلی من بودند دیگه باهم کاری نداریم حتی این موضوعو به این پسره هم گفتم یهو سر بلند کرد و توی چشمام زل زد _یعنی نمی‌خوای دنبال اینا راه بیفتی بری برای نسرین بساط عروسی به پا کنی؟ _نه عزیزم... حتی اگه آدم موجه و مناسبی برای نسرین بودند من باز هم با اون خونه و‌ آدماش کاری ندارم نسرین برای من یه آشنای دوره... وقتی اسمشون میاد دلتنگشون می‌شم اما نه اونقدر که بخوام دوباره ببینمشون... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) راه من و اونها از هم جداست مثل دوتا خط موازی هرچقدر بریم بهم نمی‌رسیم... به پویان هم گفتم محاله نسرین بهش جواب مثبت بده پس بی‌خیالش بشه... همون موقع خانم کاشفی صدام کرد _نهال جان می‌شه یه لحظه بیای پیش ما؟ میدونستم چی میخواد بگه با لبخند از پیش نیما که بلند می‌شدم بوسه‌ای به گونه‌ش زدم _خیالت راحت عزیزم هیچ چیزی باعث به هم زدن آرامش زندگی‌مون نمی‌شه. لبخند روی لبش نشست . اما به تلافی این مهمونی اجباری و پنهانکاری حقش بود یکم اذیتش کنم دم گوشش گفتم بعدا باید جریان کارخونه رو شفاف بهم توضیح بدی دیگه دلم نیومد بیشتر ازین اذیتش کنم و پیش خانم کاشفی رفتم اونا فکر کردند اگه بفهمم کارخونه رو از دست داده ناراحت میشم؟ درصورتیکه من با دارایی نیما کاری نداشتم وجود خود نیما برام مهم بود کنار مادرشوهرم نشستم و رو به خانم مسن مقابل کردم _جانم _پویان برات تعریف کرد؟ _چشمم به دستان درهم قفل شده‌ی مامان فرشته افتاد... خبر از اضطراب بالای اون می‌داد بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم _بله اتفاقا ازش دلخور شدم که حرفای نیما و‌ پدرش رو باور نکرده جریان کارخونه هیچ ارتباطی با روابط ما نداره... خونواده من خصوصا نسرین معتقد به خیلی چیزا هستند که حتی خود من براشون ارزشی قایل نبودم برای همین تونستم خوشبختی رو با نیما تجربه کنم... افق دید نسرین با من که خواهرش بودم همسو نبود چه برسه به آقا پویان.... اصلا گزینه‌های مناسبی برای هم نیستند... نسرین و خونوادم من رو بخاطر سبک شمردن اعتقاداتشون طرد کردند آیا به نطر شما با اون همه تعصب به آقا پسر شما اجازه شرفیابی میدن؟ بوضوح برق شادی رو میشه تو چشماش ببینی اما چهره آدمایی که بهشون برخورده باشه به خودش گرفت _طوری حرف میزنی که انگار ما کافر بالفطره‌ایم وسط حرفش پریدم چون می‌دونستم‌چی می‌خواد بگه پس جواب دادم _اختیار دارید قصد جسارت نداشتم فقط خواستم عمق فاجعه رو متذکر بشم... درسته نه من و‌ نه شما کافر نیستیم اما یه فرقی که با امثال نسرین داریم اینه که ما خودمون حد و حدود شرعی رو برای خودمون تعیین می‌کنیم اونم بر اساس خواست و علایق خودمون... اما نسرین و خونواده من بر اساس چیزی که علما از فهم آیات قران بهشون دستور میدن... حتی اگه نکات و‌دستورات دینی اقتباس شده از مفاهیم و‌تفاسیر قران نقطه مقابل خواست و‌علایقشون باشه... بعد از گفتن این حرف بغض سنگینی به گلوم نشست... برای همین ببخشید آرومی گفتم و‌از کنارشون بلند شدم به طرف اتاقی که فرشته در اختیارمون گذاشته رفتم... اینایی که برای خانم کاشفی بلغور می‌کردم حرفایی بود که یه روز داداش نریمان برام توضیح داده بود... نمی‌دونم حالا که با تلاش زیاد تونسته بودم مهرشون رو ار دلم خارج کنم چرا دوباره دلتنگش شدم... زمزمه کردم داداش... داداش... دوباره یاد نسرین افتادم نسرین... نسرین... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨