زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنجکاو پرسیدم
_پروین چش شده که نمیتونه بیاد؟
_داوود میگه دکتر آزمایشات زیادی برای پروین نوشته...
تشخیص دکتر سرطانه...
چشمام از شنیدن این حرف گشاد شد
_مگه الکیه؟ بهمین راحتی تشخیص سرطان داده؟
_نمیدونم... ولی گفت فعلا حالا حالاها مرخص نمیشه... تازه مرخص بشه هم نمیتونه کار کنه
بعد هم ماشین رو راه انداخت
غم وجودمو گرفت
من به پروین عادت کرده بودم...
از این به بعد چکار کنم؟ نمیدونم شنیدن خبر بیماری پروینه یا احساس تنهایی خودم یا بخاطر باداریمه که خیلی دلنازک شدم ؟
هرچی که هست نمیتونم جلوی ریزش اشکها رو بگیرم...
صدای فین فین گریهم باعث شد فرشته کنجکاوانه نیمنگاهی بهم بندازه...
دست ازادش روبه طرفم گرفت
_چرا گریه میکنی عزیزم؟
نشنیدی دکترت چی گفت؟ استرس برای تو سمه...
چند نفس عمیق بکش تا آروم بشی
چند دم و بازدم عمیق انجام دادم
کمی حالم بهتر شد اما فکر نیومدن پروین بدجوری آزارم میده.
تا رسیدن به خونه فرشته از خاطرات زمان بارداریش برام تعریف کرد تا اهمیت خود مراقبتی در این دوران رو بهم گوشزد کنه...
همراهم تا خونه اومد.
از بیرون سفارش غذا دادم...
خوشبختانه نیما خونه نمیاد وگرنه باید به فکر نهار ایشون هم میبودم
آقا معتقده وقتی داخل خونه هستی فقط باید غذای خونگی بخوری...
من نمیفهمم پس چطور تمام مدتی که سر کار میره میتونه از غذای رستورانی تناول کنه...
لباس راحتیم رو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم
فرشته به دنبالم اومد
_چکار میکنی؟
_چای آماده کنم
_لازم نکرده برو بشین... نهال جان دکترت گفت استراحت مطلق ... یعنی فقط برای رفتن به دستشویی فقط حق راه رفتن داری
یکم مراعات کنی بد نیست...
با گفتن ببخشید راهم رو به خارج از آشپرخونه کج کردم و روی اولین مبل نشستم.
کمی بعد با دوتا استکان چای مقابلم نشست
با خودش چیزی رو زمزمه کرد و موبایلش رو از کیف بیرون کشید و با گرفتن شمارهای و گذاشتن اون کنار گوشش مستقیم نگاهش رو به من داد... کمی بعد با جدیت گفت
_سلام فیروز ... یساعت پیش به داوود زنگ زدم گفت حالا حالاها زنش تو بیمارستان موندنیه...
نمیدونم گفت احتمالا سرطانه...
فیروز باید فکر یه خدمتکارو پرستار جدید برای نهال باشی...
آره رفتیم دکتر... گفت وضعیت خوبی نداره و باید تحت مراقبت و استراحت مطلق باشه.
خودم به داوود گفتم که باید یه پرستار جدید بگیریم...
خودت پیگیری کن یه خانم مطمئن و کار بلد استخدام کن
تماس رو که قطع کرد با دلخوری لب زدم
_مامان میدونم نگران منی و برای راحتی من اینقدر عجله میکنی اما من به پروین عادت کردم...
چند روز صبر کنیم شاید حالش خوب شد ... اصلا شاید دکتر اشتباه کرده باشه...
مگه نگفتی هنوز آزمایشات مربوطه رو نداده؟ شاید تشخیص دکتر غلطه..
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی بگم؟ خودت میدونی من بخاطر سلامت خودت و بچهت اصرار دارم یه پرستار جدید بیاد.
فرشته بعد از نهار آمادهی رفتن که میشد برای چندمین بار جلوی در سالن دوباره به طرفم برگشت
_حواست باشه تا جایی که امکان داره راه نمیری و هیچگونه تحرکی هم نباید داشته باشی...
_چشم مامان جان حتما...
_به حمیرا سپردم برای شام غذای بیشتری درست کنه، به نیما میگم سرراه بیاد تحویل بگیره...
_ممنون لطف میکنید
_فعلا خداحافظ عزیزم
_خدا نگهدار... خوش اومدید
بعد از رفتنش یه نفس آسوده کشیدم...
اخه خیلی گیر میده بشین راه نرو تکون نخور...
اینطوری که نمیشه آخه.
باید یه دکتر دیگه هم برم ببینم نظر اون چیه.
نیما طبق معمول بهم زنگ نزده
گوشی رو برواشتم و شمارهش رو گرفتم
اما هرچه منتظر شدم جواب نداد...
یه بار دیگهم اینکارو کردم اما بیفایده بود...
وارد اینستا شدم
اونقدر خودمو سرگرم کردم تا بغضی که بخاطر بیتوجهیهای نیما به گلوم نشسته قصد عقب نشینی کنه... و موفق هم شدم.
وقتی به خودم اومدم که سه ساعت گذشته بود...
یهو گوشی توی دستم لرزید و هم زمان صداش هم بلند شد
نیما بود
با خوشحالی تماس رو وصل کردم و با اشتیاق جواب دادم
_سلام عزیزم
_سلام عشق من چطوری؟ مامان میگفت پروین دیگه نمیتونه بیاد پیشت
به فکر رفتم...پس با مامانش صحبت کرده چطوریه که فقط جواب تماسای من رو نمیده؟
آروم گفتم
_خوبه لااقل جواب تلفنای مامانتو میدی... از اخبار خونه بیخبر نمیمونی
_چی میگی؟ الان تازه کارم تموم شده بود داشتم برمیگشتم خونه مامانم زنگ زد...
_تو وایمیستی دقیقا همون زمانی که وسط پروژه هستم باهام تماس میگیری... هزار بار گفتم وسط پرپژه نباید تمرکزم رو از دست بدم
_خوب بعدش که کار روی پرپژهت تموم میشه یه زنگ بهم بزن
منم همه امید زندگیم به توئه
با بغض ادامه دادم
فقط تورو دارم که بهم زنگ بزنه
_خیلیخب باشه ازین ببعد تا کارم تموم شد حتما بهت زنگ میزنم
نتونستم بغضم رو مهار کنم برای همین بیخداحافظی قطع کردم
و با صدای بلند گریه سر دادم...
قبل از رسیدن نیما باید آرامش خودم رو به دست بیارم...
نگاهی به ساعت کردم
اگه خونه پدرش هم رفته باشه تا حالا دیگه توی راهه... الانه که برسه...
با چرخیدن کلید توی قفل در ناگهان حس خوش دیدار به دلم نشست
وقتی وارد شد من رو ندید...
کمی اطراف رو نگاه کرد وشونه بالا انداخت...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🔴پایان دیابت🔴
میخوای دیگه دیابتی نباشی⁉️
❌دیگه نیازی نیست تا ابد انسولین بزنی
و قرص مصرف کنی❌
میخوای بدونی چه جوری؟؟
فرم زیر رو پرکنید تا راهنماییتون کنم👇🏼👇🏼
https://digiform.ir/w524ca79d
🔸مشاوره 🔸
📲 09924088803
بیا تو کانال زیر عضو شو تا بگم بهت 👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1170080101C5793ff0db4
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
عادت داره همیشه به استقبالش برم اما با وجود سفارشهای دکتر و مادرش مجبورم حرکت نکنم...
کمی که جلوتر اومد کیسهی بزرگی که معلومه ظرف غذا داخلشه رو روی کانتر گذاشت
همینکه برگشت با دیدن من که لبخند روی لب داشتم یه لحظه ترسید هین بلندی کشید و به وضوح دیدم که یه قدم به عقب رفت ... نتونستم خندهم رو کنترل کنم برای همین با صدای بلند شروع به خندیدن کردم
کمی چپ چپ نگاهم کرد
_زهر مار به چی میخندی؟ دیدم نیستی و صدات نمیاد فکر کردم رفتی اتاق و خوابیدی ...
چیه عین اجل معلق یهو ظاهر میشی؟
با همون خندهای که برای مهار کردنش اصلا موفق نبودم لب زدم
_بخدا نخواستم بترسونمت...
از ظهره همینجا روی مبل دراز کشیدم خسته هم شدم ولی دکتر گفته از جام تکون نخورم
تو که اومدی با عشق داشتم نگاهت میکردم اما تو متوجهم نشدی...
نگاهش رنگ تهدید گرفت اما با لحن شوخ گفت
_دیگه اینکارو نکن...
وگرنه دفعه بعد شاید مراعات حاملگیت رو نکنم و بزنم بلایی سرت بیارم
دوباره بغض به گلوم نشست
انگار خودش از رنگ و روم متوجه حالم شد که
کتش رو در آورد وروی مبل کناری گذاشت جلو اومد و خودش رو کنارم جا داد و دستش رو دورم حلقه کرد
_تو چرا اینقدر دلنازک شدی؟ هرچی میشه میزنی زیر گریه
_در آغوش مردونهش نمیدونم چرا دلم خواست زار بزنم خودم رو بهش چسبوندم و شروع به گریه کردم... آروم آروم روی موهام رو نوازش کرد و کمی که آروم شدم من رو از خودش جدا کرد
نگاهش رو دوخت به چشمهام
_نهال... تو چرا جدیدا اینقدر گریه میکنی؟
اون نهال پرشروشور و شیطون که وقتی یه کلمه میشنید صدتا جواب میداد کجاست؟
چی میگفت؟
خیلی وقته که من هروقت جوابشو میدم ناراحت میشه و میگه من نیما بهادریم... کسی حق نداره استنطاقم کنه... حق نداره حرف گندهتر از دهنش بهم بزنه... میگه حق نداری رو حرفم حرف بزنی
اونوقت الان که مهربون شده بهم میگه چرا کوتاه میای و مثل قبل شلوغ نمیکنی؟
آخه مگه تو بال و پر برام گذاشتی؟ هرروز با قوانین جدیدت دونه دونه پرهای پروازمو چیدی
دیگه بالی برای پریدن ندارم
بغضی که از یاداوری بیکسیهام به گلوم نشست رو با چند نفس عمیق پس زدم
سعی کردم کلمات مناسب پیدا کنم
تا بتونم حرف دلم رو بزنم
آب دهنم رو قورت دادم و دوسه باز پلک زدم تا تا دید تارم دوباره شفاف بشه...
تو چشماش زل زدم
_چند وقته خیلی احساس بیکسی میکنم.
تو هستی ولی انگار نیستی... میخندی ولی انگار نمیخندی
مهربونی ولی انگار نیستی
عاشقمی ولی احساس میکنم دیگه نیستی
هرچی که بگم زود بهت بر میخوره البته تو هم که بهم میگی من بهم برمیخوره
انگار از هم دور شدیم...
دیگه دلامون بهم نزدیک نیست
نیما دلم یه خونواده میخواد که باهاش درد دل کنم
از اونا برای تو بگم، از تو هم برای اونا...
دلم میخواد هرروز مهمونی برم و مهمون خونهمون بیاد
از اینهمه یه نواختی خسته شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهش رو ازم گرفت و سر تکون داد
فهمیدم از شنیدن حرفایی که زدم ناراحت شده
کمی اطراف رونگاه کرد ... من هم دیگه ترجیح دادم سکوت کنم... این حالش یعنی دوباره از دستم ناراحت شده
سرم رو پایین انداختم
_معذرت میخوام نیما شاید دارم چرت میگم... ناراحتت کردم
دست گذاشت زیر چونهم و سرم رو بالا آورد
_نهال جان دست ازین بازیها بردار
اون زمان که میشستم ورد دلت وهرروز قربون صدقهت میرفتم بیکار بودم بابام حسابمو پر میکرد
فکرم آزاد بود و جز تو و صدای تو نه چیزی میدیدم و نه میشنیدم
اما الان حتی توی خواب هم دارم در مورد پروژههای هرروزهم برنامه میچینم... چه برسه به بیداری و توی محیط کار
بعد هم اشاره به خونه کرد
تو دلت نمیخواد این خونه رو عوض کنم یه بهترشو بخرم؟
تو از بیکاریه که به این روز افتادی
چقدر گفتم برو آموزشگاه رانندگی
برو باشگاه سوارکاری
برو خرید برو پارک
اما نشستی و میگی یا با خودت میرم یا اصلا نمیرم
من که وقتم کاملا پره
لااقل با یکی دوست میشدی که همراه داشته باشی
پریدم وسط حرفش
_من کیو اطرافم دارم که باهاش دوست بشم؟
همه آدمایی که دوروبرم هستند دخترای افادهایه که به پشتوانه پول وثروت باباشون فکر میکنند از دماغ فیل افتادن
نه حرف زدن بلندن نه مرام و معرفت
تنها چیزی که بلندن اینه که با بقیه رقابت در زیبایی وثروت داشته باشن
من اینطوری نیستم
دلخواه من و اونا باهم فرق داره
اصلا باهم اشتراک نظر نداریم
رفاقت یه حداقل اشتراک فکری میخواد یا نه؟
سر تکون داد و از کنارم بلند شد
_هرچی من بگم باز تو حرف خودتو میزنی
ببین نهال منم از صبح تا شب با هزار تا آدم دم خورم مگه ار همهشون خوشم میاد؟ یا باهاشون اشتراک فکری دارم که باهاشون سر میکنم...
مجبورم...
تو هم اگه اذیت میشی مجبوری کمی با عمین ادما رفاقت کنی تا وقتت پر بشه
بعد هم به اتاق رفت
دلم به حال خودم سوخت
که نمیتونم حرف دلم رو بزنم واز طرف شوهرم پس زده نشم
صدای زنگ موبایل از داخل جیب کتش که روی مبل کنارم بود بلند شد
میدونم از توی اتاق و اینهمه فاصله صداش رو نمیشنوه
از همونجا با صدای بلند خطابش کردم
_نیماااااا گوشیت داره زنگ میخوره
گویا صدام رو نمیشنوه چون جوابم رو نداد
صدای گوشیش که قطع شد من هم ساکت شدم
دوباره زنگ موبایل به صدا در اومد
پس چندبار دیگه صداش کردم، اما بیفایدهست..
چند دقیقه بعد با لباس راحتی از اتاق خارج شد
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_گوشیت چند بار زنگ خورد ولی هرچی صدات کردم نشنیدی
جلوتر اومد و گوشی رو از جیبش بیرون کشید
نگاهی به صفحه کرد
همزمان که مشغول تماس گرفتن شد به آرومی زمزمه کرد داووده
به طرف آشپزخونه رفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
صداش رو ناواضح میشنیدم ولی هرچی بود در مورد پروین و خدمتکار جدید بود
خدا خدا میکردم پروین زودتر حالش خوب شه و برگرده سرکارش... زن خون گرم و با محبتیه...
تا بحال اجازه ندادم نیما از صمیمیت بینمون بویی ببره چون میدونم موافق این کار نیست...
البته تا جایی که تونستم از زندگی خودم و نیما و خونواده قبلیم چیزی به پروین نگفتم...
همیشه از خاطرات دوران مدرسه و دوستی با نیما براش تعریف کردم...
خودمم خیلی دلم نمیخواد خدمتکارم از همه اتفافات زندگیم با اطلاع باشه.
اما اگه پروین نتونه بیاد تا بخوام به یه خدمتکار دیگه عادت کنم طول میکشه...
الانم در وضعیت بارداری و استراحت که هستم دلنازک هم شدم
کلافه سرم رو تکون دادم
_وای اصلا دوست ندارم به رفتنش فکر کنم
نیما که تماس رو قطع کرده بود متوجه کلافگی من شد از پشت کانتر پرسید
_چی شده باز؟
_هیچی دوست ندارم یکی دیگه بجای پروین بیاد
_اتفاقا داوود بود
گفت خواهر پروین دانشجویه... و از وقتی که پروین توی این خونه میاد کار میکنه خواهرش خوابگاه رو تحویل داده و اومده خونه ما و در نبود پروین مراقب پسرمون بوده...
اگه دوست داشته باشید روزهایی که دانشگاه نمیره چند روز بیاد براتون کار کنه اگه از کارش راضی بودید فعلا پرستار و خدمتکار شخصی تو باشه
_حتما منظورش مهری بوده، پروین یبار اونو همراه خودش آورد خونمون...
با خودم گفتم اتفاقا دختر اجتماعی و وراجیه...
قبلا از آدمای وراج خوشم نمیومد ولی الان فقط برای فرار از فکر و خیالات میخوام یکی مدام بیخ گوشم حرافی کنه... و کی بهتر از مهری...
با اشتیاق کف زدم
_آره نیما...مهری خیلی خوبه
نیما تورو خدا بگو تا خوب شدن پروین خواهرش بیاد پیشم
نیما که از اشتیاق من به وجد اومده
با ذوق گفت
_خیلی خب... چه خبرته... باشه ... بذار با مامانم حرف بزنم ببینم نظر اون چیه
همهی ذوقم به یکباره کور شد
جیغ کشیدم
_من دلم میخواد مهری بیاد...تورو خدا اون بیاد
_باشه باشه مهری بیاد
بعد هم شمارهی داوود رو گرفت و باهاش هماهنگ کرد که فردا اونو بیاره پیشم
موقع شام نیما با غرولند میز شام رو میچید درسته برای اولین بار بود که به اجبار این کارو میکرد اما در مقابل عذرخواهیهای من بابت اینکه نمیتونستم کمکش کنم خیلی دلم گرفت
یاد خونوادم افتادم
بابا و نریمان بعضی اوقات با چه عشقی بهمون خدمت میکردند و حالا نیما با اینکه متوجه شرایط کنونی من هست با اینحال اینهمه غر زد
سر میز با اینکه غذای خیلی خوشمزه و خوشزنگ و لعاب حمیرا رو دیدم و اشتهام باز شد اما رفتار نیما باعث شد نتونم بیشتر از یکی دو قاشق غذا بخورم.
با اخم نگاهی به ظرف غذام انداخت و گفت
_بخور دیگه... بخاطر تو اینهمه زحمت کشیدم و گرنه خودم توی همون قابلمه غذامو میخوردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
طرز حرف زدنش گاهی اوقات خیلی روی اعصابمه الانم از همون لحظاته...
بغضی که به گلوم نشسته رو به زور پس زدم و با لحن آرومی گفتم
_مگه دست خودمه؟ اتفاقا خیلی گرسنهم بود ولی اونقدر غر زدی که اشتهام کور شد...
اصلا یذره نگران اوضاع و احوالم نیستی نیما...
دکتر گفته یذره استرس هم برام سمه... اونوقت سر دوتا بشقاب و قاشق و چنگال اینهمه ازت حرف شنیدم
بعد هم از جام بلند شدم و ظرف غذام رو توی قابلمه خالی کردم و داخل سینک قرار دادم و مشغول جمع کردن وسایل اضافی شدم
_خیلی خب ببخشید حواسم بهت نبود... برو استراحت کن... فردا اون دختره... مهری میاد جمع میکنه...
دست از ادامه کار کشیدم و از آشپزخونه خارج شده و به طرف اتاقمون رفتم
صبح که با صدای نیما از خواب بیدار شدم
_پاشو نهال... داوود زنگ زد الان این دختره میاد بالا...
من تو و این خونه رو تحویلش بدم میرم سرکار
چشمام رو که باز کردم نیما رو در کت و شلوار شیکی که به تازگی خریده بود دیدم...
با لبخند در حالیکه نگاهش میکردم روی تخت نشستم...
صدای زنگ خونه نوید اومدن دختری که قراره این روزها من رو از تنهایی در بیاره رو میداد
نیما از اتاق خارج شد...
کمی دل درد دارم اما بیتوجه بهش به سختی از روی تخت پایین اومدم و روبروی آینه قرار گرفتم
دستی به موهام و لباسام کشیدم و خودم رو مرتب کردم و پشت سر همسر دوست داشتنیم بیرون رفتم
مهری توی راهرو ایستاده
نیما در رو باز کرد مهری وارد شد و سلام کرد
نیما جلوی دیدم رو گرفته...
کمی نگاهش کرد و بدون اینکه جوابش رو بده پرسید
_تو مهری هستی؟
_بله
_بهت گفتن قراره اینجا چکار کنی؟
_بله... چطور مگه؟
بدون اینکه جوابش رو بده سرچرخوند به طرف من و نیمنگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت و گفت
_خانومم استراحت مطلقه...
هرکاری گفت امروز انجام میدی و تا ساعت هشت شب اینجا میمونی...
از کنارش رد شد و دوباره ایستاد و طوری که من بشنوم بهش گفت
_ضمنا اینجا فقط من و نهال سئوال میپرسیم و تو باید جواب بدی مفهوم شد؟
سریع جواب داد
_بله آقا چشم... ببخشیذ حواسم نبود
نیما دوباره نیمنگاهی بمن انداخت و در سالن رو باز کرد و دستی برام تکون داد و بیرون رفت
مهری سرجاش ایستاده بود و به دری که نیما بیرون رفته بود نگاه میکرد...
جلوتر میرفتم که به طرفم چرخید و با دیدن من یه قدم جلوتر اومد وسلام کرد...
جواب سلامش رو دادم...
و با دست اشاره کردم که جلوتر بیاد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
با لبخند شروع به حرف زدن کردم
_شنیدم پروین مریضه بهتر نشده؟
چهرهش در هم شد
_نه خانوم... دکتر گفته احتمالا سرطانه فعلا باید همه آزمایشات رو انجام بده تا نظر قطعیشون رو بگن
کلافه سر تکون دادم و نگاهم رو به دستام دادم و همزمان لب زدم
_انشاالله که سرطان نیست و بزودی برمیگرده سر خونه و زندگیش...
سر بلند کردم که دیدم داره خونه رو دید میزنه...
تو دلم گفتم طفلک بیچاره... اینم مثل گذشتهی منه چه با حسرت داره همه جارو نگاه میکنه... نگاه حسرتبارش دقیقا شبیه نگاههای منه تا قبل از ازدواجم با نیما
به طرفم برگشت و پرسید
_ببخشید من باید دقیقا چکار کنم؟ میشه بهم بگید؟
_نمیدونم چرا از نوع حرف زدنش و نوع نگاهش خوشم نیومد... برعکس اولین باری که دیده بودمش این بار رفتارش اصلا به دلم ننشست
با دست به آشپزخونه اشاره کردم وگفتم از آشپزخونه شروع کن
برنامه کاری داخل یه دفترچه نوشته شده فکر کنم پروین اونو داخل یکی از کشوها گذاشته
اونو که پیدا کنی جواب خیلی از سوالاتت رو پیدا میکنی
خودم در حالیکه به طرف اتاقها میرفتم گفتم
_من میرم استراحت کنم فعلا صدام نکن
داخل اتاقمون شدم و روی تخت دراز کشیدم...
خوابم میومد اما دیگه خواب به چشمام نیومد... نگاهی به ساعت دیواری انداختم
نیمساعت بیشتره که داخل اتاقم...
یمدته یه چیزی راه گلو و نفسم رو میبنده
نمیدونم بغضه یا چی
دلم مدام تنهایی و گریه میخواد
اما از اونجایی که یادمه زینب همیشه میگفت کسی که عاشق تنهایی و گریهست یعنی داره افسرده میشه برای همین دلم نمیخواد تنها بمونم...
از افسردگی میترسم...
اخه خواهر یکی از همکلاسیهام دچار افسردگی بود... هیچوقت اون روزی رو که توی مدرسه بهش اطلاع دادند خواهرش خودکشی کرده وبیمارستانه چه حالی شده بود...
خواهرش خودش رو از تراس خونهشون پرت کرده بود اما نمرده بود بلکه ضربه مغزی و از گردن به پایین فلج شد
از اون روز به بعد زندگیشون مختل شد یادمه بخاطر مشغلههای خونوادهشون همکلاسی منم دچار اختلالاتی شد که سال بعدش خودکشی کرد و اینبار اون رگ دستش رو زد ولی مامانش زود متوجه شد و به بیمارستان رسوندنش و نجاتش دادند... اما از اون روز به بعد دیگه اون ادم سابق نشد
برای همین از اسم افسردگی هم میترسم چه برسه به اینکه خودمم بهش مبتلا بشم.
پس از جام بلند شدم و دستی به سرو صورتم کشیدم و یه لباس مناسبتر پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم
مهری مشغول درست کردن نهار بود داخل آشپزخونه شدم صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم
با پرسیدن چند سئوال کمکم یخ مهری هم باز شد و شروع کرد به حرف زدن
از خودش و خونوادهش برام میگفت
گفت که دانشجوی هنره و از پس هزینهها بر نمیاد و یساله که بخاطر کسب درآمد داره کار میکنه
ازوقتی پروین برای ما کار میکنه اونم خونه پروین میمونده و از پسرش مراقبت میکرده و در قبالش مقداری دستمزد دریافت میکرده
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی تعجب کردم... مگه پروین چقدر از نیما دستمزد میگیره که بتونه به مهریهم بابت پرستاری از پسرش حقوق بده...
اما بهتر دیدم که از خود نیما این سئوالو بپرسم.
همون شب وقتی نیما اومد حرفایی که از مهری شنیده بودم رو بهش گفتم
از حرفای نیما هم چیزی دستگیرم نشد اما مطمین بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه...
من بعد از عروسیم یه چیزی رو در مورد شغل نیما فهمیدم و اونم اینه که حدس میزدم دارن کار خلاف انجام میدن اما چی رو هنوز نفهمیدم و هیچ تلاشی هم برای دونستنش نمیکردم... دلم میخواست خودم رو گول بزنم دوست نداشتم با فهمیدن واقعیت همه باورم نسبت به اون و فیروزخان خراب بشه...
من از هردوی اونها تندیسی از تلاش و موفقیت در ذهنم ساخته بودم و نباید با این افکار مسموم خرابش میکردم.
روزها از پی هم میگذشتند و بخاطر شرایط بارداری من مهری هرروز پیشم میومد...البته بجز ساعاتی که به دانشگاه میرفت... اون روزها کمی دیرتر میرسید یا زودتر میرفت
و من حسابی به حضورش و پرحرفیهاش عادت کرده بودم...
مادرشوهرم زیاد بهم سر میزد و معمولا با مهری خیلی سنگین و خشک برخورد میکرد
تقریبا یکماه از اومدن مهری به خونهمون گذشته بود یه روز صبح که به خونه اومد خیلی پکر و ناراحت بود
صداش کردم
_مهری چی شده؟ از وقتی اومدی کلافهای
چشماش حلقه اشک بسته شد
_جلسات شیمی درمانی پروین شروع شده... خیلی داره اذیت میشه
از طرفی پسرش توی خونه تنها میمونه و فکر اونم هست
گفتم
_خوب چندبار که بهت گفتم هروقت میای اینجا اون بچه رو هم با خودت بیار
_نه خانم... داوود اجازه نمیده میگه شلوغ میکنه و خاطر شما مکدر میشه
_درسته هیچ وقت حال و حوصلهی بچههای شیطونو ندارم ولی اون طفلکی هم گناه داره تنها توی خونه میمونه
_فعلا که چارهای نیست
_مهری یه غذایی برای نهار بذار که زود آماده بشه باهم بریم بیرون دلم خیلی گرفته..
_چشم خانم...
ماشین خودم خیلی وقت بود که توی پارکینگ خاک میخورد ولی از وقتی مهری اومده دوبار سوارش شدیم و رفتیم تا یه پارک و برگشتیم...البته مهری پشت رل نشسته.
ساعتی بعد هردو سوار بر ماشین به نزدیکترین پارک مورد نظر رسیدیم...
روی نزدیکترین نیمکتی که بنظرم منظره مقابلش جذاب میومد نشستیم ... کمی به رفت و آمد رهگذرهایی که فقط دو نفر از اونها بچه همراهشون بود نگاه کردم... رو کردم به
مهری تا چیزی بپرسم اما چهرهش رو مشمئز کرده و به آدما خیره بود.
متوجه نگاهم شد
لبخندی زد و کمی اطراف رو نگاه کرد سئوال کردم
_چی شده چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟
آه بلندی کشید و گفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_از نوجوونی آرزوم بود بیام تهران و همینجا درس بخونم و با یکی از هم دانشگاهیام ازدواج کنم
اما پسرای دانشگاهم به همه جور روابط با دخترا فکر میکنند الا ازدواج
ترم اول که وارد دانشگاه شدم با یه خواهر و برادر دوقلو به اسم هدیه و هادی آشنا شدم که هردو در یه رشته دانشگاهی قبول شده بودند.
با دختره که اسمش هدیه بود خیلی رفیق شدم...
بچه مایه دار بودند
و هر از گاهی من و یکی از دوستان مشترکمون که اسمش نگار بود رو به خونهشون دعوت میکرد...
پدرومادرش دکتر بودند و توی بیمارستان کار میکردند
من اصلا اونارو ندیده بودم
هربار که مارو به خونهشون میبرد یه چیز جدید داشت...
پدرو مادرش میلیونی براش هزینه میکردند از بچگی حسرت همهچی به دلم مونده بود وقتی وارد خونه هدیه میشدم حس وحال خوبی بهم دست میداد... گاهی با خودم میگفتم میتونم خودمو تو دل برادرش جا کنم و عروس اون خونواده بشم برای همین تا میتونستم به خودم میرسیدم تا شاید دیده بشم
یه روز توی دانشگاه هدیه از من و نگار دعوت کرد بریم خونهشون، من بخاطر امتحان فردامون گفتم نمیام اما نگار باهاش رفت...
بین راه دانشگاه تا خوابگاه نظرم عوض شد چون همیشه خونه ی هدیه بهمون خیلی خوش میگذشت... تصمیم گرفتم به خوابگاه که رسیدم لباس عوض کنم و برم پیششون...
بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم و با یه آژانس به طرف خونهشون راه افتادم.
تازه راه افتاده بودم که نگار بهم زنگ زد جوابش رو ندادم دوست داشتم سورپرایزشون کنم
وقتی به خونه هدیه رسیدم زنگ خونه رو زدم منتظر بودم هدیه و نگار با دیدن من ذوق زده بشن و با شوق و اشتیاق بهم سلام کنن و به خونه دعوتم کنند...
اما بدون هیچ حرفی در باز شد...
با فکر اینکه دوستام در رو باز کردند
طول حیاط بزرگشون رو طی کردم و وارد خونه شدم اما با دیدن جوون روبروم ترس برم داشت، پرسیدم هدیه کجاست
گفت بیا بشین الان میاد ... مردد بودم که بمونم یا برگردم همین که خواستم برگردم همون جوون که احساس کردم قبلا جلوی همون خونه دیدمش جلوم رو گرفت... از نگاه و لبخند چندشش میشد فهمید افکار شومی در سر داره منم که کمی ورزش رزمی بلد بودم به ترسم غلبه کردم و از همه انرژیم استفاده کردم و هلش دادم و از خونه فرار کردم.
دنبالم می دوید ولی همین که خودم رو از در حیاط به بیرون رسوندم با دیدن ماشینی که جلوی در خونه رسیده بود عقبگرد کرد...
ماشین هدیه بود نگار هم کنارش نشسته بود
با دیدن حال وروز من پیاده شدند و به کمکم اومدند
خواستند من رو به خونه ببرن که با جیغ و گریه التماس کردم منو از اونجا دور کنند
به کمک هردوشون روی صندلی عقب نشستم
نگار هم کنارم نشست
دستام رو گرفت...
با اشاره به هدیه با التماس گفتم
توروخدا بگو راه بیفته
اون موقع نزدیک همین پارک بودیم که پیاده شدیم و به اینجا اومدیم...
نگاهم روی مهری بود با دست یه طرف از پارک رو نشون داد و گفت اون جاها نشستیم و کمی که حالم بهتر شد
همه چی رو براشون تعریف کردم
هدیه گفت که اون عوضی پسر داییمه... توی بیمارستانی که مامان و بابام کار میکنند پرستاره... احتمالا مامانم بهش کلید داده چیزی رو براش ببره
زیاد این کارو میکنه....
بابام بفهمه دمار از روزگارش در میاره...
خیلی بهش گفته جمشید رو تنهایی نفرسته خونهمون ولی مامان همیشه میگه بهش، اعتماد دارم...
صبر کن الان بهش زنگ میزنم وهمه چی رو بهش میگم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
گوشی رو برداشت و اول به برادرش هادی زنگ زد و با گفتن حرفایی که از من شنیده بود باهاش دعوا کرد وگفت خاک برسر من اون از مامان و بابا که همهش به فکر کار وبیمارستان هستند ، اینم از توی بیغیرت که همیشه تا دیر وقت با رفیقات دنبال خوشگذرونی خودتی... برای فرار از تنها موندن با اون عوضی هرروز دوستامو میارم خونه...
امروز توی راه خونه یه تصادف کوچیک کردیم و یکم معطل شدیم، تا برسیم خونه مهری زودتر رسیده و جمشید قصد تعرض بهش داشته
نفهمیدم پشت تلفن داداشش بهش چی گفت که هدیه کمی بهش بد و بیراه گفت و تلفن رو قطع کرد
تازه اونجا بود که فهمیدم وقتی از خوابگاه راه می افتادم تماس نگار برای این بوده که بگه تصادف کردند ...
خلاصه از اون اتفاق جون سالم به در بردم ولی دیگه پام رو تو خونهی هدیه نذاشتم...
پدر و مادر هدیه وقتی متوجه اون جریان شدند شیفتشون رو طوری برنامه ریزی کردند که به نوبت توی خونه باشند.
الانم که وارد این پارک شدیم یاد اون روز افتادم...
نمیدونم چرا پسرها با دیدن ما دخترا اینقدر راحت وا میدن و افکار شیطانی به سراغشون میاد...
نگاهی به لباساش کردم...
مهری برعکس پروین خیلی لباسای جلف و باز میپوشید... همیشه آرایش خیلی غلیظ داشت و رفتارش کمی دور از شان یه دختر نجیب و با اصالت بود...
یاد زمان مجردی خودم افتادم خیلی دوست داشتم اینقدر راحت لباس بپوشم و ارایش غلیظ کنم اما خونوادهم همیشه معتقد بودند سادگی و نجابت برای خانمها مصونیت میاره... تا حدودی حرفشون رو قبول داشتم چون خودم متوجه شده بودم هروقت پوشش مناسب دارم نگاه حریص آدمای پست کمتر رومه...
اما احساس کردم مهری این حرفا رو قبول نداره... اعتماد به نفسی که بتونم کمی راهنماییش کنم رو نداشتم پس سکوت کردم...
با بغض گفت:
فکر میکردم با رفت و آمد تو خونهی هدیه بتونم عروس اون خونواده بشم... برای همین گردن بند یادگاری مادرم رو که قیمت بالایی داشت و برام خیلی عزیز بود رو فروختم تا بتونم به تیپ و ریخت و قیافهم برسم اما هربار که اونجا میرفتم داداشش خونه نبود
پدرومادرش هم همیشه بیمارستان یا مطب بودند... آدم بی کس و کاری مثل من توی این شهر بزرگ بدون شغل مناسب و پردرآمد.... همینجوری هم ول معطل بودم حالا که تنها پس اندازم رو هم فروختم که دیگه بدتر...
دستش رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت
و گریه سر داد...
دلم خیلی براش سوخت ...
مطمئنا این راهی که در پیش گرفته بود صددرصد غلطه... من بدون اینکه بخوام و بدون اینکه کاری کنم نیما ازم خوشش اومده بود... اون عاشق سادگی و نجابتم شد... درسته به اندازهی نسرین وبقیه دخترای خونواده نجیب نبودم اما نیما اونقدر دختر هفترنگ اطرافش دیده بود که من در بین اونها خیلی خیلی نجیب و باحیا بودم...
باید به مهری میفهموندم پسرای پولداری که اهل زندگی هستند موقعیت مالی دختر مورد نظرشون اصلا براشون مهم نیست واونا عاشق نجابت اون دختر میشن نه رنگ و لعاب و آرایش و رفتارِ سبکش...
نمیدونم چرا احساس کردم برای اینکه از این حس و حال دربیاد خوبه که جریان ازدواج خودم و نیما رو براش تعریف کنم...
اون نباید ناامید میبود...شاید میتونست مثل من یه ازدواج موفق با یه آدم از یه خونوادهی پولدار داشته باشه.
پس شروع کردم به تعریف کردن... دست وپا شکسته کمی از وضعیت اقتصادی خونوادهم گفتم و طریقه آشنایی خودم و نیما و مخالفت خونواده خودم و مادرشوهرم ... در پایان گفتم ولی میبینی که الان یه زندگی خیلی خوب و موفق دارم...
مامان فرشته مثل یه مادر واقعی میمونه و با نیما هرروز احساس خوشبختی میکنم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با تعجب چشم دوخته بود به دهانم لب باز کرد
_واقعا همه اینایی که تعریف کردید حقیقت داشت؟
شما هم از یه خونوادهی کم بضاعت بودید؟
_تقریبا... اینارو گفتم تا بدونی اگه بخوای میتونی زندگیتو تغییر بدی
نمیدونم چرا نتونستم در مورد نجابت و همون حرفایی که تو ذهنم آماده کرده بودم چیزی بهش بگم... چون فکر میکردم موضع بگیره... آخه خود من هم یه زمانی دقیقا مقابل چنین صحبتایی سریع واکنش نشون میدادم و موضع میگرفتم... اما از وقتی وارد این زندگی شدم میفهمم رفتارهای یک خانم هرچه بیشتر آمیخته به حیا باشه مورد احترام بیشتری قرار میگیره...
بیخیال ادامه حرفام شدم
احساس خستگی میکردم...
ولی کمی دیگه اونجا موندیم و نیمساعت بعد به خونه برگشتیم...
به محض اینکه وارد پارکینگ شدیم سینا باهام تماس گرفت و گفت داره میاد به خونهمون... نیما گفته از گاوصندوقش چیزی رو بهش بدم...
ده دقیقه بعد وقتی مهری لیوان آب رو بهمراه داروهام روی میز مقابلم قرار میداد زنگ خونه به صدا در اومد... بهش گفتم در رو باز کن سیناست برادر نیما... داره میاد چیزی ببره...
قبل از ورود سینا به خونه وارد اتاقمون شدم...
با نیما تماس گرفتم
گفت که دوتا برگه مربوط به یه قرارداد داخل یه پوشه آبی رنگه اون دوتا رو بدم به سینا تا براش ببره
در گاوصندوق رو باز کردم و برگههایی که گفته بود رو پیدا کردم...
دوباره درش رو بستم و از اتاق خارج شدم...
سینا مقابل مهری ایستاده بود و سینجیمش میکرد و مهری هم با عشوه و طنازی جوابش رو میداد... وای که چقدر از رفتارش چندشم شد
نزدیکتر شدم و برگههارو مقابل سینا گرفتم...
سینا که تازه متوجه من شده بود اونقدر هول شد که حتی یادش رفت سلام کنه... برگه هارو گرفت و دوباره نگاهش رو به دختر زیادی بیحیای روبهروش داد.
مهری رو صدا کردم و بهش گفتم بره برای سینا چای بیاره
فکر میکردم بخاطر عجلهای که داره بیخیال چای خوردن بشه و زودتر برگرده... اما به طرف مبلها اومد و روبروی آشپزخونه نشست...
مهری هم مشغول ریختن چای شد...
وقتی با لبخند و طنازی چای رومقابل برادرشوهر جوونم گرفت سینا دعوتش کرد تا بنشینه...
اوهم دعوتش رو قبول کرد و نشست...
روبه سینا گفتم
نیما میگفت خیلی عجله داری دیرت نشه؟
زودتر چاییتو بخور
_نگاهی به ساعتش کرد...
ابرو بالا داد وگفت اره خیلی دیرمه... ایستاد و رو به مهری گفت من باید برم خیلی دوست داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم
با تعجب نگاه سینا میکردم
نگاه من کرد و متوجه تعجبم شد...
_ببخش نهال جان مزاحم تو و دوستت هم شدم
و پا تند کرد به طرف در خروجی...
مهری هم تا اونجا همراهیش کرد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨