eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
781 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 توی ماشین محمدرضا برای بار چندم تاکید کرد که مادرش نباید متوجه بشه بهم قول داد که به مرور زمان برای مادرش تعریف می‌کنه اما فعلاً این قضیه باید بین خودمون بمونه میون حرف‌هاش. ذهنم پر کشید به سمت حسین اصلاً اون بچه کی بود که خدا گذاشتش سر راه من، مگه میشه که یه بچه با اون سن و سال اینجوری لباس بپوشه بیاد و بگه که هیچی توی خونه برای خوردن نداریم حمیدرضا مدام با حرف‌هاش ذهنم رو از حسین منحرف می‌کرد اما دست آخر تنها گزینه‌ای که ذهنم به سمتش پر می‌کشید حسین بود. یه دفعه حمیدرضا ماشین رو متوقف کرد پرسشی نگاهش کردم و گفتم _ چرا وایسادی رو کرد به من میخوام یه مقدار برای خونه خرید کنم. مادرم بهم لیست داده. اگر ایرادی نداره یه چند لحظه منتظر بمونید یا اگر می‌خواین با هم بریم بخریم _نه نه ممنون من منتظر می‌شینم. شما برید خرید کنید حمیدرضا رفت و کلی خرید کرد و برگشت. برام سوال شد حمیدرضا جوری خرید کرده بود که انگار مرد اون خونه است. با خودم گفتم حتماً پدرش فوت شده و مخارج خونه گردنشِ‌، بالاخره سوار ماشین شد و گفت معذرت می‌خوام که منتظر موندید لبخندی زدم نه خواهش میکنم احمد رضا کنار دفتر کارم پیادم کرد و رفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم چرا باید مادرت به تو لیست بده و خرید کنی اما پرسیدن همچین سوالی بنظرم کار درستی نبود انگاز ذهنم رو خوند خودش گفت _ پدر و مادر من تمام دارایی من تو این زندگی هستن من خودم ازشون خواستم هر چیزی که برای خونه لازمه رو به من بگن بخرم تمام مخارج خونشون رو من الان میدم بعد ازدواجمم دوست دارم همین کارو بکنم چه کاری بهتر از این که ادم به پدر و مادرش خدمت کنه کلیدهای ورود من به بهشت این دونفر هستند حاضرم برای حتی ی لبخند کوچیکشون جونمم بدم در حال حاضر اصلاً تمرکز نداشتم که بخوام باهاش بحث کنم و مخالفت کنم یا حتی حرف بزنم و بفهمم که برای زندگی متاهلیش می‌خوای چیکار کنه و یا اینکه قصد داره این خدمتش رو کم کنه یا منم باید به خدمت پدر و مادرش دربیام؟ به دفتر رسیدیم و من پیاده شدم بعد از خداحافظی رضایت داد که بره به قصد انجام کارهام وارد دفتر شدم پشت میزم نشستم اما هر چقدر تلاش کردم نتونستم کار کنم تمام فکر و ذکرم پیش حسین بود. چرا های زیادی توی سرم مانور میدادن مثلا حسین چرا نباید لباس‌های قشنگ و شیک مثل بقیه تنش باشه یا اصلاً این بچه چرا گفت هیچی نداریم خونمون بخوریم، حتی پولی که من داده بودم برای خودش خرج کنه و مثل بقیه بچه‌ها خوراکی‌های خوشمزه و مختلف بخوره باهاش نون و روغن خریده بود اون لحظه که لبخند زد خوشحال بود که با مامانش ناهار دارن هیج وقت از ذهنم پاک نمیشه انقدر فکر حسین منو درگیر کرد که با خودم زمزمه کردم خدایا این کی بود؟ چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ قصدت امتحانم بود یا بهش کمک کنم و رفع بلا بشه؟ خیلی افسوس خوردم و گفتم ای کاش وقتشو داشتم تا خونشون باهاش می‌رفتم توی فکر حسین بودم که ذهنم پرواز کرد به سمت حمیدرضا یعنی تا کی می‌خواد به پدر و مادرش خدمت کنه من حمیدرضا رو خیلی دوست داشتم و دلمم نمی‌خواست که بین منو اونا قرار بگیره اما این همه تعریف و رضایت و پرداخت کل مخارج خونه پدر و مادرش چیزایی نیستن که بشه به راحتی از کنارش گذشت بالاخره اونا هم به این شرایط عادت کردن و مسلماً بعد از ازدواجم همین توقعات رو از حمیدرضا دارند. تمام این افکار حمید رضا و حسین دست به دست هم دادن و غول سردرد رو به جونم انداختن نتونستم کار کنم وسایلم رو جمع کردم و کارایی رو که باید زود تحویل می‌دادم برداشتم مغازه رو بستم به سمت خونه راهی شدم نزدیکای خونه بودم که حمیدرضا بهم پیام داد _نمی‌دونم امروز بهتون خوش گذشت یا نه اما مدام توی فکر بودید من کاری کردم که شما رو ناراحت کنه؟ فوراً براش نوشتم _ نه اصلاً من فقط داشتم به تصمیم ازدواجمون فکر می‌کردم و اینکه این حرفا رو شب خواستگاری هم می‌شد به هم بگیم _اما من عجله داشتم و می‌خواستم زودتر بهتون بگم که اگر منو نخواستین قبل از خواستگاری خبرم کنید از نظر من خیلی هم خوب شد که ما همدیگرو ملاقات کردیم همین موضوع فاصله سنیمون و نامزدی سابق شما چیزهایی بودند که خانواده من به راحتی ازش نمی‌گذرن حداقل تا قبل از جلسه خواستگاری مطلع شدم و باهاتون هماهنگ کردم که بهشون چیزی نگید _ یعنی شما می‌خواید ما بهشون دروغ بگیم؟ _ دروغ نه اما حقیقت رو نمی‌گیم، دروع گفتن و نگفتن حقیقت دوتا مقوله جدا از هم هستن، حقیقت رو فعلاً مخفی می‌کنیم تا زمانی که بریم سر زندگیمون اون وقت من خودم با مادرم صحبت می‌کنم و بهش میگم حتماً مثل من اگر شما رو بشناسه این موضوع سن و نامزدی سابقتون رو مثل من ندید می‌گیره... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نذر سید محمود و مادرش قبول شد روحش شاد باشه ابوالفضل خدا بیامرز... گروه خونی و همه آزمایشاتش با زهرای من جور بوده دکترا که عمل پیوند رو شروع میکنند همون موقع زهرا ایست قلبی میکنه برای همین اول پیوند قلبو انجام میدن و بعد هم پیوند کبد شاید باورت نشه با اهدا اعضای ابوالفضل خدا بیامرز جون هفده آدم در انتظار پیوند نجات پیدا کرد... سر به زیر انداخت نگاهش کردم یاداوری اون خاطرات تلخ حالشو بدتر کرده احساس کردم نفس کم اورده... زهرا خانم رو صدا کردم اما جوابی نگرفتم به اتاق مجاور سرک کشیدم وای چقدر وسایل تزیینی و پارچه‌های رنگی و عروسکهای زیبایی که کمی شبیه عروسک روسی بودند.. بسختی چشم ازشون برداشتم و‌ پیش اقای اسماعیلی برگشتم... یادم افتاد زهرا گفت میخوام عصرونه درست کنم اما تا یربع پیش که توی آشپزخونه مشغول بود یبار متوجه شدم از خونه بیرون رفت یعنی کجا رفته؟ مستاصل مونده بودم چکار کنم که زهرا با هانیه‌ی توی بغلش و یه نون بربری توی در ورودی ظاهر شدند... قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش متوجه حال پدرش شد سریع جلو اومد و یه قرص از زیر مبل بیرون اورد و توی دهنش گذاشت.. _آخه باباجون چرا اینقدر برا خوردن قرصت مقاومت می‌کنی؟ همینکه دیدی داری اذیت میشی باید میذاشتی زیر زبونت... بعد هم رو به من با ارامش گفت _بشین عزیزم راحت باش... الان خوب میشه حدودا ده دقیقه بعد رنگ و روش بهتر شد زهرا هم که خیالش بابت حال پدرش راحت شد به اشپزخونه رفت و با یه سفره برگشت... خیلی معذب بودم برای همین بلند شددم و‌گفتم اگه ممکنه برای من... یهو نگاهم کرد و‌کنارم قرار گرفت دستش رو روی شونه‌م گذاشت... _به جون هانیه‌م ناراحت میشم اگه به ابن زودی بخوای بری... ما همیشه این ساعت عصرونه می خوریم شما هم که زنگ زدی و گفتین میخواین تشریف بیارین سریع یه کشک بادمجون درست کردم که دور هم نوش جان کنیم... میبینی که حال بابا هم بهتره... شماهم کنارمون باشی زودتر خوب میشه... اونقدر صمیمانه حرف میزد که ناچار سرجام نشستم کمکش کردم سفره رو پهن کرد و‌ ظرف پنیر و گوجه خیار خورد شده و ظرف کشک یادمجونی که تزیین خیلی ساده‌ای داشت رو وسط سفره قرار داد... با دیدن تزیینات روش یاد سفره‌های غذای مامان افتادم هروقت کشک بادمجون درست میکرد یا گردو نداشت یا خیلی خیلی کم داشت... منم غر میزدم که این چجور کشک بادمجونبه؟ اگه بجای کشک کمی گوجه پخته و تخم‌مرغ میزدی میشد میرزاقاسمی... مامانم لبخند میزد خوب کشک زدم که نشه میرزاقاسمی... یادش بخبر تقریبا یه ساله از غذای مامان نخوردم... کشک بادمجونای این یه سال پر ازگردو و تزئینات لاکچری بود اما این غذاست که مثل غذای مامان بوی زندگی میده‌...‌ تعارفم کرد که شروع کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بسم‌الله... بفرمایید.. برکت خداست نمیشه گفت قابل شما رو نداره کفران نعمته... ولی دستپختم واقعا قابل تعارف نیست به بزرگواری خودتون ببخشید اگه خوب نشده... _اختیار دارید... اتفاقا من عاشق سفره‌های ساده‌ی بی‌ریا هستم... برکت و صفا توی این سفره‌ست... نه سفره‌های پر از زرق و برق و رنگین... لبخندی به تعارفم زد و اول یه لقمه کوچیک برای دخترش گرفت و‌بعد هم یه لقمه برای پدرش. شروع به خوردن کردم... طبق پیش‌بینبم خیلی خوشمزه شده بود یاد عروسکها افتادم _ببخشید زهرا خانم حال پدرتون بد شد صداتون کردم جواب ندادید خیلی ترسیده بودم به اتاقتون سرک کشیدم تا بهتون بگم چشمم خورد به عروسکا و‌ وسایل تزیینی کار عروسک سازی انجام میدید؟ _راستش اونا رو درست میکنم میدم به گروه جهادی میبرن به مناطق محروم برای بچه‌های بی‌بضاعت... دلم میخواست بعد از همسرم راهشو ادامه بدم من که با بچه نمیتونستم برم اردوی جهادی... دیگه این راهو پیدا کردم... الحمدلله بیمه حقوق سید محمود رو بهم‌میده حقوق بازنشستگی بابا هم هست الحمدلله نیاز مالی ندارم... اینجام خونه‌ی باباست خونه خودمون یه کوچه بالاتره... بعد از فوت همسرم نتونستم به اون خونه برگردم فعلا دادم دست مستاجر تا خالی نباشه... _چه عالی... خوشبحال همسرت بعد از رفتنش کارشونو ادامه دادید... عصرونه‌ی خوشمزه و بدون ریای زهرا خانم رو خوردم و بعد از نوشیدن یه استکان دیگه از چای خوش رنگش عزم رفتن کردم... اول رو به زهرا گفتم _من دیگه خیلی داره دیرم میشه اگه ممکنه یه آژانس برام میگیرید؟ بعد هم رو‌به پدرش _آقای اسماعیلی خیلی خوشحالم که حالتون رو به بهبوده امیدوارم سایه‌تون صدسال دیگه بالاسر زهراخانم و‌نوه‌ی قشنگتون باشه... _ممنون دخترم خدا به شمام سلامتی و خوشبختی بده... عاقبت بخیر باشی... تا آژانس برسه یه حرف دیگه‌م باهات داشتم... تو حرفات نگران تنهایی و بی‌پدری هانیه بودی... اما دیدی که اون قرار بود بی مادری بکشه اما خدا خواست و‌مادرش شفا گرفت ‌‌الان بالای سرشه... همیشه با خودم میگم کاش اون روز من و خواهرم یه جور دیگه خواسته‌مونو از خدا طلب کرده بودیم جوری که هم سایه مادر و هم پدر بالاسر نوه‌مون باشه... ما به مرگ یکی دیگه راضی نبودیم که زهرام زنده بمونه ولی خواست خدا این بود که هم آقا ابوالفضل بیشتر ازین دیگه تو این دنیا نباشه و هم سید محمود با مرگش واسطه‌ی اشنایی ما با خونواده اقا ایوالفضل بشه تا جریان پیوند به روال بیفته... وگرنه ممکن بود هیچوقت باهم اشنا نشیم یا اون اتفاق توی شیراز براش بیفته یا هر اتفاق دیگه... خدا بخواد کاری بشه حتما میشه اما اگه نخواد نمیشه که نمی‌شه... پدرو مادر ابوالفضل هم زنده موندن پسرشونو می‌خواستن اما خواست خدا این بود که جون هجده نفرو نجات بده... نور به قبرش بباره طلبه بود خونواده‌شم اوضاع مالی خوبی ندارن اما طبع بلندشون باعث شد با از دست دادن بچه‌شون ۱۸ تا خونواده داغ عزیز نبینن _خدا خیرشون بده... بله خیلی سخته بتونی از بچه‌ت بگذری برای نجات دیگران... ممنون که با این حال بدتون برام تعریف کردید تازه متوجه منظورتون از اون شعر شدم _بله دخترم... کار خدا همیشه همینه ... تا در جدیدی رو برات باز نکنه دری رو برات نمیبنده... این توصیه رو از به یادگار داشته باش البته امیدوارم تو زندگی هیچوقت سختی و غم نداشته باشی ولی این خاصیت زندگی این دنیای مادیه، رنج همیشه هست منتها در هر مرحله ی زندگی ادما به یه شکل بروز پیدا می‌کنه... برای یکی با فقر و نداری برای یکی یا بیماری و‌ درد و برای یکی با دشمنی و عداوت و بدخواهی اطرافیان و و و برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کلید انداختم توی در خونه و وارد شدم از لحظه‌ای که وارد شدم فقط در حد یه احوالپرسی با بقیه حرف زدم حرف‌های حمیدرضا و خریدی که برای خونشون کرد لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت نفس عمیقی کشیدمو لباس‌هام رو عوض کردم و گوشه‌ای نشستم مادرم ک اومد کنارم و گفت: چرا از لحظه‌ای که وارد خونه شدی همش توی فکری چیزی شده مامان؟ صاف نشیتمدو با یه لبخند مصنوعی گفتم نه من حالم خوبه اتفاقی هم نیفتاده _اما انگار توی چشم‌هام چیزی رو دیده بود و حرفمو باور نمی‌کرد دستمو توی دستش گرفت و لب زد دختر گلم غصه نخور اگر مسئله‌ای هم باشه با هم حلش می‌کنیم. حرف بزن، تا زمانی که نگی موضوع چیه، کسی نمی تونه بهت کمک کنه سرمو انداختم پایین آروم و شمرده گفتم با حمیدرضا ناهار رفتیم بیرون نگاه پر از سرزنشی بهم انداخت _مگه بهت نگفتم بگو بیان خونه مگه قرار نشد بیاد خواستگاری، پس چرا با هم ناهار رفتید بیرون، چرا خودتو بی‌ارزش می‌کنی مامان جان همینطوری که سرم پایین بود گفتم به خدا انقدر اصرار کرد و گفت باید با هم صحبت کنیم منم رفتم. اخم ریزی میون ابروهاش نشست _خب میومد توی خونه مثل آدم باهات میزد. حتماً باید با همدیگه راه بیفتیم توی خیابون هر چقدر خواهش و التماس داشتم توی صدام ریختم و گفتم مامان تو رو خدا الان وقت سرزنش من نیست با همدیگه حرف زدیم راجع به خانواده‌هامون گفتیم: به من میگه راجع به نامزدی سابقت چیزی به خانواده من نگو چون نمی‌ذارن با هم ازدواج کنیم من خودم بعداً بهشون میگم بعدم مامان این پسر شش سال از من کوچکتره. سردر گم شدم چیکار کنم! نفس بلندی کشید صداقت توی زندگی از همه واجب‌تره. من همون موقع که فهمیدم بهت گفتم: که باید به خونوداش راستش رو بگی، بدترین کار توی زندگی مخفی کاریه. زندگی بچه بازی نیست، اگر صداقت نداشته باشی به بم بست میخوری چهره در هم کشیدم مامان تو رو خدا، زندگی منو خراب نکن بزار کارمو بکنم، میخوام به خوشبختی برسم دستش رو مشت کرد گرفت جلوی دهنش وااا یعنی چی زندگی منو خراب نکن، این اوج بی‌عقلی و بی‌شعوریه که تو بخوای سن و سالتو از خانواده شوهرت مخفی کنی. تو نباید گذشته‌تو پنهان کنی. تو یه چیزی شنیدی که میگن ما نسبت به گذشته‌مون به کسی تعهد نداریم، اما توی کشور ما اینجوری نیست توی فرهنگ ما اینجوری نیست باید عین حقیقت رو به خانواده شوهرت بگی اگه یه وقت بعد از ازدواجتون بفهمن و مخالفتشون شروع شه اون موقع چی میشه!... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مطمئن باش که یه کاری میکنن که احمد رضا طلاقت بده سرم رو انداختم بالا _نه نمیفهمن _مگه میشه مادر بالاخره اینا شناسنامه تو رو می‌بینن، چرا می‌خوای خودتو پیش خانواده شوهرت یه دروغگو جلوه بدی حرف‌های مامانم درست بود. تبسمی زدم : _باشه حالا سنمو یه کاریش می‌کنم با حمیدرضا صحبت می‌کنم به خانواده‌اش بگه، ولی نامزدی‌مو اصلاً نمی‌خوام بفهمن. مامان من خودم می‌دونم دارم چیکار می‌کنم، به خدا حواسم هست کار اشتباهی انجام نمیدم مامانم ساکت شدو هیچی نگفت: فقط نگاهم کرد، خوب می‌دونستم که دارم اشتباه می‌کنم و دارم خودمو گول می‌زنم اما دلم نمی‌خواست کاری بکنم که حمیدرضا رو از دست بدم _حالا شماره منو دادی به حمیدرضا که مادرش باهام تماس بگیره برای هماهنگی خواستگاری آره شمارتو دادم، قراره زنگ بزنه ولی نمی‌دونم کی. آروم سه تا ضربه روی زانوم زد _مامان جان من سن و سالی ازم گذشته و دارم بهت میگم این کار اشتباهه. _تو رو خدا مامان با این حرفا و با این استرس‌ها زندگی منو خراب نکن ابروی بالا داد این چه حرفیه! زندگی چی‌تو خراب کنم مادر! من دارم راه درست‌ رو بهت نشون میدم. این کار عاقبت خوبی نداره. هیچکس دلش نمی‌خواد که با یه دروغگو طرف باشه تو هر چقدررم که بگی این کار ما دروغ نیست و فقط می‌خوایم حقیقت را نگیم بازم ماهیت ماجرا عوض نمی‌شه اصلاً اگر بفهمن، بعد قبول نکنن اون وقت تکلیف زندگی تو چی میشه؟ حمیدرضایی که الان میگه پدر و مادرم همه زندگی منن برام افتخاری بالاتر از این نیست که بهشون خدمت کنم. مطمئن باش آدمی که تا این حد به خانواده‌اش وابسته است که خیلی رک برمی‌گرده میگه... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زهرا که موبایلش رو‌کنار گوشش گذاشته بود مبون حرفمون پرید _ببخشید خانم بهادری مقصدتون کجاست؟ _سمت فرمانیه توجهم بهش بود که پس از قطع تماس گفت _تا ده دقیقه دیگه ماشین می‌رسه.. لبخندی به محبتش زدم.... دوباره رو کردم به اقای اسماعیلی معلومه منتظر توجهم بود چون ادامه داد _خلاصه که زندگی بی درد و رنج وجود نداره و دوتا راهم بیشتر نیست یا بشینی و غصه بخوری و به زمین و زمان و زبونم لال استغفروالله به خدا شکوه و شکایت کنی یا بپذیری و تلاشت رو برای برطرف کردنش بکنی... اگه تلاشت نتیجه داد خستگی از تنت در میشه و انگیزه میگیری برای ساختن زندگی بهتر ولی اگه بی‌نتیجه بمونه میدونی یه حکمتی داشته حتی اگه خودت هیچوقت حکمتشو نفهمی... چون هیچ کار خدا بی علت نبست‌... البته همه مشقتها و رنجهای زندگی ما ادما بخاطر امتحان ماست چون مورد آزمون خدا قرار گرفتیم و یا ممکنه ابتلا باشه بعنی خدا داره بابت یه خطا گوشمالیومون میده و‌مجازاتمون می‌کنه بهرحال تلاش برای رفع اونها جزو اولین وظایف بندگیمون در مقابل خداست... نتیجه‌ش دیگه با خداست و هرچی صلاح بدونه همون رو‌رقم می‌زنه... ببخش خیلی پرحرفی کردم و سرتو به درد آوردم _اختیار دارید اتفاقا خیلی استفاده بردم... خیلی خوشحال شدم زیارتتون کردم از هم‌صحبتی‌تون خیلی چیزا یاد گرفتم.. زهرا دوباره میون حرفم اومد... _ببخشید خانم بهادری آژانس اومده دم دره... _ممنونم خداحافظی بلند بالایی با خونواده اسماعیلی کردم و‌ بیرون رفته و سوار سمند نوک مدادی که از طرف آژانس اومده بود شدم... توی راه به اتفافاتی که برای این خونواده افتاده بود و حرفای آقای اسماعیلی فکر می‌کردم. چقدر زیبا داستان زندگی و اتفاقات وحشتناکش رو تعبیر و تفسیر کرد برام... البته پایان خوشی داشت زنده موندن مامان هانیه چقدر خوب که هانیه مامانش رو داره. تو دلم گفتم الهی همیشه زیر سایه‌ی مادر مهربون و پدربزرگ خیلی فهیم و‌مهربونترت باشی. یهو یاد خونه افتادم... از وقتی از خونه بیرون رفتم گوشیم رو سایلنت کرده بودم تا کسی مزاحمم نشه‌.. از توی کیفم بیرون آوردم بجز شماره‌ی سوگل تماس از دست رفته ای نداشتم ... البته به نیما گفته بودم برای دیدن یه دوست جدید از خونه بیرون میرم و اونم مخالفتی نکرده بود... وقتی به خونه رسیدم اون زودتر از من برگشته بود حتی کنجکاوی نکرد تا بدونه کجا بودم... چه بهتر دوست نداشتم بفهمه با خونواده‌ای شبیه خونواده خودم آشنا شدم. خونواده‌ای که واقعا زندگی میکنند نه مثل ادمایی که این یسال باهاشون در ارتباطم تنها دغدغه‌ی زندگیشون جلو زدن از دیگرانه... اون هم نه در زمینه‌ی مسایل انسانی بلکه در مادیات و‌موقعیتهای اجتماعی و اقتصادی.. اما دغدغه‌ی افرادی مثل زهرا و خونواده‌ش آرامش و آسایش دیگرون هم هست. درست مثل خونواده ی پشت کوهی... برای اینکه بیشتر به فکر فرو نرم سرم رو‌تکون دادم تا از هجمه‌ی خیالات نجات پیدا کنم... اما صد حیف که با برملا شدن راز پدرو‌مادر واقعیم ایمانم رو‌نسبت بهشون از دست دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون شب طبق معمول نیما مهمونی بعدی رو یاداوری کرد و‌ بابتش دوباره دعوامون شد این بار گفت اگه نیای تنهایی میرم خیلی بهم برخورد اصلا فکرشم نمی‌کردم بودن توی اون مهمونی و ارتباط با اون ادما رو به خواسته‌ی من ترجیح بده اما نیما به تنهایی تشریف می‌بره و‌هربار با رفتنش من رو ناراحت می‌کنه... اصلا توقع نداشتم بدون من مهمونی‌هارو بره اما می‌رفت بالاخره شب مهمونی فرا رسید لباس شیک جدیدی رو که به تازگی خریداری کرده تنش کرد و برای نشون دادن اعتراضش بدون خداحافظی رفت از فرط ناراحتی و عصبانیت اولش گریه کردم اما کمی بعد سبک‌تر شدم از وقتی با اقای اسماعیلی و دخترش ملاقات داشتم خیلی بیشتر از قبل دلتنگ مامان بابا می‌شم... هرشب خوابشون رو می‌بینم خیلی دلم هواشون رو کرده ... روزای سخت بعد از دست دادن بچه‌م اگه داشتمشون خیلی کمکم بودند... حضورشون برام دلگرمی می‌شد... مامان زمان بارداری نیلوفر و زینب خیلی مراقبشون بود و همه کار براشون می‌کرد.. قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد رو با کف دست پاک کردم اما دونه دونه جای هم رو پرمی‌کردند... یاد شب عروسی‌مون افتادم اون شب چرا اصلا به یادشون نبودم؟ چقدر من بی‌احساسم... یاد فیلم عروسیمون افتادم یکبار نیما فیلم عروسی رو‌ گذاشته بود که باهم ببینیم اما همون اوایل فیلم با یادآوری و دیدن بعضی اتفافات اون شب اعصابم بهم ریخت و دعوامون شد... با خودم گفتم الان بهترین فرصته برای اینکه هم از فکر و خیالات امشب خارج بشم و هم اینکه از تنهایی کمتر بترسم. به اتاق رفتم و فلش فیلم کامل عروسیمون رو و یه بالش و پتو برداشتم و‌ به سالن برگشتم بعد از گذاشتن فلش روی مبلی که مقابلش بود لم دادم و پتو رو روم کشیدم... اوایل فیلم خوبه... خاطرات خوش آرایشگاه و باغ و آتلیه برام یادآوری شد اما از وقتی وارد محوطه‌ی تالار عروسی شدیم هر ثانیه یه اتفاق خاص میفته که دیدن اون صحنه‌ها اعصاب و روان من رو بهم می‌ریزه... خودم از خودم شرمنده می‌شم به‌خاطر رفتارهای سبکم‌‌‌... خنده‌ها و رقصم خیلی غیر طبیعی هست... من اصلا اهل این مدل رفتارها در بین جمع، اون هم شب عروسیم که میدونستم کانون توجه بقیه‌ام نیستم... بجای لبخند گاهی قهقهه می‌زنم رفتاری بسیار صمیمانه و زننده با آقایونی که با نگاه هیزشون بهم تبریک میگن دارم... نمیدونم چرا اصلا اتفاقات اون شب رو یادم نمیاد... با دیدن رفتارهای خودم ضربان قبلم از خشمی که نسبت به خودم دازم بالا رفته... در عجبم که چرا نیما چیزی بهم نگفته و خیلی راحت باهام کنار اومده... تا اواسط فیلم نگاه کردم اما یه چیزی دستگیرم شد... و اون اینکه این رفتارهای غیر عادی من فقط یه دلیل داره و اونم اینه که یه چیزی به خوردم داده باشند... دارویی.. قرصی... و شایدم مش...روب... نفسم به شماره افتاد آره ... یه کوفتی به خوردم دادن که هیچ کدوم از رقصهای نیما با دیگر دختران یادم نیست چون توی فیلم دقیقا شاهد همه چی بودم اما خیلی ریلکس و عادی برخورد می‌کنم... درسته مثل هیچ‌کدوم از اعضای خانواده پشت کوهی تعصب آنچنانی نداشتم که همسرم با نامحرم ارتباط بگیره... اما اینکه نیما جلوی چشم خودم تو بغل یه دختر دیگه باشه و من در آرامش باشم و واکنشی نشون ندم جزو محالاته... از محالاته که با اون لباس عروس زیادی باز برای همه دلبری کنم...در فیلم از همه‌ی رفتارهای زننده‌ی من و نیما و بقیه مهمونها کاملا ثبت شده حتما یه کوفتی خوردم که اونهمه شنگول بودم ... کلافه دستم رو روی پام کوبیدم چرا هیچ چیز خاصی یادم نمیاد؟ اواسط فیلم دیگه دیدم حالم داره بد می‌شه برای همین نگاه ازش گرفتم ... سردرد شدید گرفتم دل‌آشوبه... تهوع... سرم به اندازه یه کوه روی گردنم سنگینی می‌کنه... کنترل رو برداشته و تلویزیون رو خاموش کردم... کاش نیما زود برنگرده که چشمم بهش بیفته نمی‌دونم چه رفتاری باهاش داشته باشم بهتره... تنها صفتی که الان خیلی برازنده ی وجودشه کلمه‌ی "بی‌غیرته" برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ذهنم حسابی خسته و درگیر بود نمی‌دونستم باید به حمیدرضا فکر کنم یا حسین یا اینکه با نصیحت‌های مادرم کنار بیام. وقتی شروع می‌کرد به نصیحت ول نمی‌کرد کلافه شده بودم انقدر که باهاش صحبت می‌کردم و بهش میگفتم _ حمیدرضا رو مجاب می‌کنم تا حقیقت رو به خانواده‌اش بگه تاب نیاوردم و محکم بغلش کردم بوسه عمیقی روی صورت تقریباً تپلش نشوندم _ عزیز دلم بسه مغزم ترکید انقدر نصیحتم کردی بلند بلند خندید _ خودمم خسته شدم نمی‌دونم چرا ول نمی‌کنم _من مغزم واقعاً خسته است و پر شده اگه بزاری یکی دو ساعت برم امامزاده، اونجا آرامش خاصی به دلم بهم میده _باشه مامان جان برو ایشالا که تو هم خوشبخت بشی با اینکه خیلی خسته بودم ولی لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم به سمت امامزاده رفت،م فضای معنوی اونجا آرامش خیلی زیادی رو به وجودم تزریق کرد وارد حرم شدم دستم رو به ضریح گرفتم از ته دلم از خدا کمک خواستم شرایط سختی بود که توش گیر افتاده بودم ناخواسته اشک‌هام سرازیر شد گفتم _ خدایا تمام عمرم دلم می‌خواست ازدواج کنم و صاحب زندگی بشم حالا بعد از این همه اشتباهم فرصتشو پیدا کردم با مردی که دوستش دارم زندگی تشکیل بدم دلم نمی‌خواد زندگیمونو با دروغ و پنهانکاری شروع کنیم کتاب دعا رو برداشتم مشغول زیارت عاشورا خوندن شدم حرف‌های مامانم توی سرم تکرار می‌شد و خودمم می‌دونستم که حق با اونه اما نمی‌خواستم محمدرضا رو از دست بدم از ته دلم امام حسین رو صدا کردم و ازش خواستم شرایط ازدواجم رو برام فراهم کنه و منم مثل بقیه خوشبخت بشم زندگی اولم که با شکست مواجه شد بعدم اشتباهات مکرر و پشت سر هم خودم که تمومی نداشت، تمام اون گناه‌هایی که کردم باعث شد خاطره‌های تلخی برای خودم بسازم که از یادآوریشون شرم داشتم دوباره اشکهام از چشم‌هام سرازیر شدن صدایی از اعماق وجودم بهم گفت _تو بازم داری اشتباه می‌کنی اون ملاقات دو نفره ت با حمیدرضا توی رستوران یکی از اشتباه‌ترین کارهایی بود که توی زندگیت انجام دادی هر کاری می‌کردم این صدا رو نادیده بگیرم نمی‌تونستم هر چقدر تلاش می‌کردم که این صدا رو در درونم ساکتش کنم این صدا بلند و بلندتر می‌شد توی دلم گفتم _یا امام حسین من اشتباه کردم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁