eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
787 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _مامان خواهش میکنم..‌. میان کلامم پرید _چی چیو خواهش میکنم؟ تو الان ۵ ۶ قلم میوه خریدی برای سری بعد که بخوایم اینا رو دعوت کنیم خونمون باید ی پله بریم بالاتر فقط امشب نیستش که مادر جان آینده ام باید ببینی و در نظر بگیری حالا می‌خوایم ی شب شام دعوتشون کنیم میگی خب حالا باید بستنی بذاریم دسر میخوایم ژله میخوایم سالاد ماکارانی میخوایم _مامان چرا انقدر داری سخت می‌گیری؟ خب میزاریم دیگه منم دارم کار می‌کنم ما باید کلاسمون پیش اینا بره بالا چرا بیایم خودمونو سطح پایین نشون بدیم ما باید پیش اینا خیلی بالا باشیم مامان اینا وضع مالیشون خوبه بالای تهران می‌شین _ کجا وضع مالی اونا خوبه اونام ی آدمایین مثل خودمون، ما خونمون اینجاست اونا خونشون اونجاست _ حالا این ی دفعه رو مامان کنار بیا من می‌خوام خیلی جلوی اینا بالا باشیم امشب جلسه آشناییه برام خیلی مهمه از جلسه‌های دیگه جلوشون گوجه خیار می‌ذاریم ی امشبو کوفتم نکن بزار باب دلم باشه هیچی نگفت و از کنارم رفت اصلا درکش نمیکنم به جای اینکه خودمونو ببریم بالا همش میخواد معمولی باشه خودم همه میوه ها رو شستم مامانم منو زیر گرفته بود اما هیچی نگفت تمام میوه‌ها رو خودم با سلیقه توی ظرف میوه چیدم و از حاضر و آماده روی میز توی آشپزخونه گذاشتم. تمام وجودم استرس بود از شدت استرس نمی‌تونستم تمرکز کنم و دستام همش می‌لرزید انگار توی دلم داشتن لباس می‌شستن دقیقاً دل من عین ی ماشین لباسشویی بود که مدام در حال کار بود و متوقف نمی‌شد مدام مامانم بهم می‌گفت _آروم باش و انقدر سخت نگیر همه چیز به خوبی پیش میره اما دل من آروم نمی‌شد ی دست لباس کرمی که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم به پیشنهاد خواهرم ی مقدار کرم زدم و ی روسری رنگ روشن هم پوشیدم بالاخره صدای زنگ در خونه به صدا در اومد از شدت استرس دست و پاهام تکون نمی‌خورد مامانم نگاهم کرد و گفت _ چته مامان جان رنگ به روت نمونده چرا داری با خودت اینجوری می‌کنی؟ من به تو قول میدم امشب دقیقاً همونجوری پیش میره که تو می‌خوای و همون اتفاقاتی می‌افته که تو دوست داری انقدر خودتو عذاب نده. بابا درو روشون باز کرد و وارد خونه شدن حمیدرضا به همراه پدر و مادرش داخل خونه اومدن احوالپرسی کردیم و هر کدوم گوشه‌ای نشستند چشمم به ظاهر برازنده و مرتب حمیدرضا افتاد دلم برای تیپ و قیافه‌اش ضعف رفت. جو خونه خیلی سنگین بود آشناییت آنچنانی با هم نداشتن و پیدا کردن موضوعی که بخوان در موردش با هم حرف بزنن و هم نظر باشند تا حدودی برای همه سخت بود.. لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مادرم و مادر حمیدرضا شروع به صحبت کردن ی لحظه متوجه شدم که لحن مامانم برای صحبت کردن عوض شده انگار که اینا ناراحتش کردن و ی جورایی می‌خواد تلافی کنه یا از خودش دفاع کنه تو دلم اشوب بود از اینکه کسی حرفی نزنه و ناراحتی پیش نیاد و خواستگاری ما خراب نشه. ّ استرس اینو داشتم که مامانم از سن من و ازدواج سابقم بگه مطمئنم مادر حمیدرضا به محض اینکه متوجه بشه خونمون رو ترک می‌کنه و خواستگاری به هم می‌خوره به حمیدرضا قول داده بودم که چیزی به مادرش نگیم و با خانواده‌ام هماهنگم ولی اگر مادرم حرفی می‌زد مطمئنم که ازدواج ما میشه ی آرزوی محال، ندایی از درونم بهم گفت نترس مامانت حرفی نمی‌زنه با اینکه خودمم می‌دونستم مامان چیزی نمیگه ولی اختیار و کنترل زبون اون دست من نیست و هر لحظه ممکنه که حرفی بزنه و همه نقشه‌های من و حمیدرضا نقش بر آب بشه مامان من آدمیه که صداقت زیادی داره و من مطمئنم که اگر بزنه تو فاز صداقت و راستگویی هیچ چیزی جلودارش نیست هرچی که هست و نیست رو به اینا میگه ی مقدار که نشستن و صحبت کردن پدرامون حسابی گرم حرف شده بودن طبق حرف‌هاشون قرار شد که ادرس خونه و محل کار حمید رضا رو بگیرن و پدر و مادرم برای تحقیقات محلی برن... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ٠ به قلم (ز_ک) بعد از چند روز قرار بود از خونه بیرون برم و مشغول آماده شدن بودم آخه با نازنین و‌سوگل قرار داشتم... میخواستیم با هم به استخر بریم ... همونموقع فیروز خان بهم زنگ زد و‌ با عجله گفت اگه نیما خونه‌ست همین حالا از خونه برید بیرون برید سمت شیراز... بهش بگو وضعیت قرمزه یربع دیگه رفته باشیدا... ... و بعد تلفن رو قطع کرد... متعجب به نیمایی که تاحالا وانمود می‌کرد با پدرش مشغول صحبت کردنه نگاه‌ کردم نوع گفتار پدرش من رو خیلی ترسوند به طرف نیما قدم تند کردم _گوشی رو نشونش دادم بابات زنگ زد نگاهی به گوشی توی دستم انداخت و تماس رو بی خداحافظی قطع کرد _بده گوشی رو... _قطع کرد... گفت بهت بگم همین الان از خونه بری شیراز وضعیت قرمزه... بعدم گفت یه ربع بیشتر وقت نداری هراسون دست روی سرش گذاشت و یه چرخ کامل دور خودش چرخید مستقیم توی چشمام زل زد و صداش رو بالا برد پس چرا معطلی؟ بدو... و دستم رو گرفت و به سمت در خروج کشوند... دستم رو محکم از توی دستش بیرون کشیدم ایستاد و داد زد _خوبه خودت حرف بابامو شنیدی بدو دیگه _صبر کن... اخه با این وضعیت؟ و به سرعت به اتاقمون رفتم‌ نیما هم پشت سرم اومد و شلوارش رو از روی مبل داخل اتاق برداشت و بیرون رفت دیدن حال پریشونش باعث دلشوره‌ی عجیبی در دلم شد مانتو تنم کردم و شالم رو برداشتم و به طرف در سالن دویدم با دیدنم در رو باز کرد و هردو سوار اسانسور شده و به پارکینگ رفتیم... دستم رو گرفت و‌ با گفتن هیس من رو دنبال خودش به طرف ماشین کشوند... وسطای راه چیزی یادش اومد برای همین محکم یکی زد روی پیشونیش... از این حرکتش خیلی ترسیدم که گفت _با ماشین خودم نمی‌ریم باید ماشین عبوری پیدا کنیم بعد هم از در پارکینگ بیرون رفتیم... نمی‌دونستم چرا داره بجای مسیری که به خیابون اصلی منتهی میشه به ته خیابون میریم ولی چون می‌دونستم الان خیلی عصبی و هول‌زده‌ست سکوت کردم کمی جلوتر به طرف یه ماشین پرشیای نقره‌ای رفت و از داخل کیفش یه دسته کلید کوچیک درآورد و درش رو باز کرد... دستور داد سوار بشم... رفتار وحشتزده و سرعت بالاش باعث شده بود از ترس دست روی قلبم بذارم نفسهام به شماره افتاده بود چند نفس عمیق کشیدم و لب زدم _چی شده نیما؟ از چی داری فرار می‌کنی؟ این ماشین مال کیه؟ سکوتش باعث شد کمی صدام رو بالاتر ببرم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما گفتم... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم داد زد _فعلا هیچی نگو بذار حواسم به اطراف باشه... صبر کن فعلا...میگم بهت... کمی بعد گوشی موبایل رو از تو جیب شلوارش بیرون آورد و به طرفم گرفت _زود باش سیمکارتش رو‌ در بیار مشغول انجام کاری که گفته بود شدم... با دیدن سوراخ ریز گفتم _این سوزن می‌خواد _الان سوزن از کجا بیارم؟ یجور بازش کن _آخه با چی؟ نمیشه که... عصبی نگاهم کرد و گوشی رو از دستم گرفت تازه وارد اتوبان شده بودیم که گوشی رو با ضرب به بیرون ماشین پرتاب کرد از رفتارهای عجیب و ترسش که کاملا مشهود بود جیغ خفه‌ای کشیدم کم مونده بود اشکم سرازیر بشه که گفت _گوشی خودت... گوشی‌تو بده به من... دست توی کیف بردم _نیست...توی خونه جا گذاشتم... تیز نگاهم کرد یعنی چی؟ یهو نگاهش رنگ آرامش گرفت _عیب نداره... همون بهتر... وگرنه برامون دردسر می‌شد چی داشت می‌گفت همه دار وندار زندگیمون تو اون خونه بود... یعنی کی قراره بره خونه‌مون سراغ گوشیم؟ برای همین با صدایی نسبتا اروم گفتم _ پس طلاهام؟مدارک شناساییم؟ اسناد و مدارک دیگه‌مون چی؟ از نیما بعیده این سکوت پس کمی صدام رو بالا بردم _منو می‌ترسونی نیما... چرا نمی‌گی چی شده؟ _میگم برات... فعلا تمرکز می‌خوام... یکم صبر کن... گفتی بابام گفت بریم شیراز؟ _اره به خدا خودش گفت... دقیقا گفت برید شیراز؟ _گفتم که آره... _آخه چرا اونجا؟ اونجا الان حکم لونه‌ی زنبورو داره.... نمی‌فهمم چرا شیراز؟ _آها یه چیزی یادم اومد ...دقیقا نگفت شیراز... بابات گفت به طرف شیراز... فرقی داره این دوتا جمله؟ کلافه نگاهم کرد _بنظر تو فرقی نداره؟ خوب فکر کن دقیقا چی گفت... یکم خنگ بازی‌تو بذار کنار _درست حرف بزن کی تاحالا خنگ بازی در اوردم؟ صدامو کمی بالاتر بردم _دقیقا گفت به طرف شیراز من فقط همینو یادمه... _خوبه... توی مسیر باید یه جور باهاش ارتباط برقرار کنم _تو که گوشی‌تو انداختی دور؟ _اونو یه کاریش می‌کنم دو سه ساعته که توی راهیم... و این بغض دوساعته و هجوم فکرو خیالات و این ترس داره من رو می‌کشه. کمی از وحشت نیما کم شده و‌ همین باعث کمی آرامش خاطرم شده... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صحبت‌های خصوصی ما افتاد به ی جلسه دیگه در واقع امشب جهت آشنایی خانواده‌ها بود همین و بس، خیلی منتظر بودم که بابام بگه من و حمیدرضا بریم و با هم صحبت کنیم اما بابام حرفی نزد و اونا هم ی مقدار نشستن و رفتن بعد از رفتنشون متوجه بی‌حوصلگی مادرم شدم. کمی اخم‌هاش تو هم بود و مدام فکر می‌کرد _مامان چی شده؟ با مامانش حرف زدی؟ من اصلاً حواسم نبود گوش بدم ببینم چی میگین _ لا اله الا الله مادر من نمی‌خوام غیبت کنم ولی عجب آدم خودشیفته و خودخواهی بود حالمو به هم زد _ مگه بهت چی گفت؟ _ برگشته میگه من رفتم مکه بعدم شروع کرد به تعریف خاطرات مکه ش میگه رفتم اونجا گفتم خدایا منو ببخش من از این سیاه‌ها خیلی بدم میاد منم طاقت نیاوردم جوابشو ندم گفتم شما داری اینجوری خلقت خدا رو می‌بری زیر سوال تمام این رنگ پوست‌ها سفید سرخ زرد سیاه همه رو خدا خودش خلق کرده چرا دارید به خلقت خدا ایراد می‌گیرید برگشته میگه نه من خیلی از اینا چندش می‌کردم دور خونه خدا داشتم طواف می‌کردم ی زن سیاه اومد از کنارم رد بشه ی جوری خودمو جمع کردم بهم نخوره که متوجه شد گفتم خدایا منو ببخش من اصلاً دست خودم نیست من حالم از این سیاها به هم می‌خوره _ خوب تو چی بهش گفتی؟ _ هیچی بهش گفتم حرفاتون بوی نژادپرستی میده خدا هم خوشش نمیاد و این موضوع رو رد کرده خداوند فقط به اعمال بنده‌هاش نگاه می‌کنه اصلاً براش مهم نیست یکی سفیده یکی سیاهه ان اکرمکم عند الله اتقاکم، میگه اونی پیش من عزیزتره که اعمال خوبی داشته باشه نه چهره بعدم چقدر فخر فروشی کرد از اول تا آخر همش پز می‌داد که ما بالای تهران می‌شینیم و شما خونتون اطراف تهرانه توی دلم گفتم لا اله الا الله آخه خانم محترم ایمان و تقوا مهمه حالا هر جای ایرانم که باشی مهم نیست ایران سرای من است تبریز باشی اصفهان باشی چه فرقی داره مهم تقوا و ایمان به خداست اگرم به فخر فروشی باشه شما از شهرستانتون اومدین تهران زندگی می‌کنید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 لینک پارت اول👇👇 شونه بالا زد و ادامه داد _ما از اول آبا و اجدادمون حومه تهران بودن الانم تو حومه تهران تو شهر آبا اجدادیمون داریم زندگی می‌کنیم تهران بودنم افتخار نیست انسان شایسته و درست بودن افتخاره اینکه بخوای توی شهر بشینی فکر کنی پیش خدا بالاتری یا کلاً پیش بنده‌های خدا مقامت بالاتره خیلی هم اشتباهه، وای چقدر این زن منو حرص داد فکر کرده چون بالای تهران زندگی می‌کنه دیگه می‌تونه...لا اله الا الله آدم نمی‌دونه چی باید به اینا بگه می‌ترسم حرف بزنم خدا قهرش بیاد _ مامان حرفی از سن منو ازدواج سابقم که نزدی ؟ _چرا مامان جان به من گفت دخترتون متولد چه سالیه؟ منم نتونستم بهش دروغ بگم اونم گفت ظاهرا دختر شما از پسر ما بزرگتره منم گفتم مگه پسر شما متولد چه سالیه اونم بهم گفت محکم با مشت روی پام زدم و گفتم _ مامان چرا گفتی ؟ مامان چرا بهش گفتی؟ _ گفتم که گفتم دختر من همینه سنش اینه تحصیلاتش اینه خونمونم همینیه که هست همین جام زندگی می‌کنیم هیچ وقتم از اینجا تکون نمی‌خوریم ما همینیم خیلی جدی باش می‌خوان بخوان، نمی‌خوان نخوان مگه تو کور و کچلی یا عیب و ایرادی داری که بخوایم مخفی کنیم بعد ازدواج بهشون بگیم ما همینیم جدی باش بزار از همین اول چشماشونو باز کنن تو همینی تغییرم نمی‌کنی زندگی که بخواد با دروغ شروع بشه آخر عاقبت نداره چرا می‌خوای به خاطر ی ازدواج خودتو بی‌شخصیت کنی سنتو بیاری پایین و دروغ بگی خودتو ی جور دیگه نشون بدی که چی بشه؟ _ازدواج سابقمو چی مامان تو رو خدا بگو اونو نگفتی؟ دلم می‌خواست اون لحظه از دست مامانم منفجر بشم سرم داشت سوت می‌کشید _مامان بگو گفتی یا نگفتی؟ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از قم به اولین روستا که رسیدیم ماشین رو جلوی بقالی کوچکی متوقف کرد... هول‌شده گفت _پیاده شو... هرچی من گفتم باهام همکاری کن حرفامم تایید کن رفتیم داخل یه جوری وانمود کن که حالت خوب نیست و از چیزی ترسیدی... باشه؟ _با تردید باشه‌ای گفتم و پشت سرش راه افتادم... یعنی میخواد چکار کنه؟ یه خانم مسن پشت دخل نشسته بود با دیدن ما از جا بلند شد... _خوش اومدید... نیما با دست من رو نشون داد _خانم یه آبمیوه خنک به خواهرم بده اینجا صندلی ندارین بشینه؟ حالش خوب نیست. پیرزن چهارپایه‌ای رو که روش نشسته بود رو نشونم داد _خدا بد نده مادر... بیا اینجا بشین...آبمیوه‌ی چی بدم ؟ نیما بجای من جواب داد _فرقی نداره مادرجان یه چیزی بده بخوره فکر کنم قند و فشارش افتاده... شوهر عوضیش داشت می‌کشتش... اگه دیر رسیده بودم ؟ _کی؟ _شوهرش دیگه... مرتیکه میگه بچه دار نمی‌شی میخوام دوباره زن بگیرم اینم گفته من اجازه نمیدم میخواسته خفه‌ش کنه... منم همینجوری شانسی رفتم خونه‌شون اگه دیر رسیده بودم الان مرده بود... بعدم رو به من کرد _تو نذاشتی به پلیس زنگ بزنم اما من دلم طاقت نمیاره باید به یکی بگم بیاد اینو ادب کنه... گوشی من خونه جا مونده... تو هم که گوشیتو بهم نمیدی... یا همین الان باهام برمیگردی بریم پیش شوهرت خودم یه گوشمالی حسابی بهش بدم یا تو رو که رسوندم خونه‌ی بابا بعدا برمیگردم و میرم سراغ شوهرت و با دستای خودم خفه‌ش میکنم تاکیدی گفت میای برگردیم یا نه؟ بعد هم ابرو بالا داد که یعنی بگو نه _نه ... من نمیام... میترسم _خاک توسرت از اولم گفته بودم اون عوضی به درد تو نمی‌خوره رو به صاحب مغازه کرد _می‌بینی بدبختی مارو مادر جان؟ دختر یه تاجر پولدار رفته زن یه کارگر بدبخت بیچاره شده... هنوز سه سالم نیست که ازدواج کرده شوهرش گفته بچه دار نمیشی زن دوم می‌گیرم... دردمو به کی بگم آخه؟ اونروز که میگفتم این عوضی بوی پول به دماغش خورده باور نکردی... فکر میکردی واقعا عاشقته... حالا بعد از سه سال که فهمیده بابا پای حرفش مونده و یه قرونم بهتون پول نمیده داره عین آشغال میندازه‌تت بیرون... رو به پیرزن گفت _میخوام به بابام زنگ بزنم بگم یه پول قلمبه آماده کنه بیاریم بندازیم جلوی شوهر بیغیرت این، تا زودتر طلاقش بده از شرش خلاص شیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میترسم تا ما برسیم خونه بابام‌ پاشه بیاد یوقت دستش به خون این پسره آلوده بشه و همه‌مون تو دردسر بیفتیم... خواهر احمق من گوشی‌شو بهم نمیده... مادرجان تو گوشی داری بهم بدی تا زنگ بزنم به بابام بگم نیاد؟ پیرزنه که هاج و‌ واج نگاهمون می‌کرد با تکون سر جواب مثبت داد... به عقب رفت و گوشی قدیمی تاشوی قرمز رنگی که به شارژر وصل بود رو برداشت و‌به نیما داد با زبونی ساده و‌شیرین گفت _بیا بیا پسرم زنگ بزن بگو عجله کار شیطونه... به جای بحث و دعوا با چهارتا بزرگتر برید سراغش شاید از خرشیطون پیاده شه و از خیر هوو آوردن بگذره... فقط گوشیم شارژ پول نداره پسرجان... بعد هم یکی از برگه‌های شارژ ایرانسل رو از ویترین کوچیک و داغونش برداشت و جلو آورد _من بلد نیستم خودت اول شارژش کن _نیما دست برد و‌گوشی و کاغذ شارژ رو ازش گرفت بعد از زدن کد و‌شارژ کردن گوشی شماره‌ای رو‌گرفت رو بهم گفت _تو همینجا بشین تا با بابا صحبت کنم و از مغازه بیرون رفت بعد از دقایقی با چهره‌ای پر از آرامش پیشمون برگشت گوشی رو به طرف پیرزن گرفت _بفرما مادر جان... دستت درد نکنه... بعد هم چندتا تراول در آورد و گفت _تروخدا دعا کن مشکل این خواهر زبون نفهم من برطرف بشه و‌دست از این عشق و عاشقی بکشه _توکل کن به خدا پسرم... ان‌شاالله که درست میشه این زیاده بذار ببینم حسابت چقدر میشه؟ _قابلتو نداره مادر فکر کن شیرینی نجات جون خواهرمه... تو فقط براش دعا کن... چشمان پیرزن برقی زد _خدا خیرت بده... این که برای من زیاده... اگه راضی باشی من حق خودمو بر میدارم بقیه‌شو میدم به زن همسایه‌ تازه شوهرش مرده بچه‌هاش یتیم شدن به پول احتیاج دارن... دست نیما رو‌گرفتم _نیما یکم دیگه بهش بده تا به اون خونواده برسونه کلافه نگاهم کرد و‌دست برد توی جیبش و چهارتا تراول دیگه در آورد و‌ روی پیشخوان مغازه گذاشت... _اینم بده بهشون _خیر ببینی مادر بعد هم پیرزن چند تا خوراکی داخل مشما گذاشت و‌بهمون داد ببرید توی ماشین بخورید... و دم گوشم گفت _قدر برادرتو بدون... ولی به بابات بگو با چند تا بزرگتر برن سراغ شوهرت شاید از کرده‌‌ش پشیمون شده باشه _ تشکر آرومی کردم و‌ پشت سر نیما بیرون رفته و‌سوار ماشین شدم توی جاده راه افتاد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نه اونو نگفتم ولی مامان جان اونم بهشون بگو بزار با چشم باز بیان سراغت همینه که هست با مخفی‌کاری و دروغ گفتن تو به هیچ جا نمی‌رسی ببین چند دفعه دارم بهت میگم این کار عاقبت نداره تو فقط به حرف من گوش نکن از وقتی که بچه بودی همین بودی الانم که بزرگ شدی همینی هر کاری دل خودت بخواد می‌کنی خرابکاری که کردی میای میگی مامان من چیکار کنم _حالا من الان ازدواج کنم با این بعداً ی فکری می‌کنم مهم حمیدرضا است که باید منو می‌پسندید و پسندیده دیگه به کسی ربطی نداره که من سنم چقده یا قبلاً ازدواج کردم یا نه _چه فکری می‌خوای بکنی حمیدرضا الان تو رو نداره تو براش جذابی عین ی میوه‌ای که تا حالا نخورده ولی دوست داره تجربه کنه بری سر زندگی دو ماه از زندگیت بگذره بعد اون موقع می‌فهمی چه خبره براش عادی میشی دیگه اینجوری دست نیافتنی نیستی زنشی اون موقع است که دور میفته دور مامانش قشنگ مامانش بهش حرف میزنه و میگه چیکار بکنه نکنه حرفاشم روی پسرش تاثیر می‌ذاره چون مادرشه، مادر شوهر شیر خفته است فکر نکن اگه گولش بزنی خرت از پل بگذره بعد تو میشی همه کاره اونم مجبوره تحملت کنه و می‌شینه نگاه می‌کنه این زنی که من دیدم تا حرف خودشو به کرسی نشونه کوتاه نمیاد _ باشه مامان حالا خودم ی کاریش می‌کنم عیب نداره سنمو گفتی همین که نامزدیمو نگفتی خیلی خوبه _ این آتیشی که داری به پا می‌کنی دودش فقط توی چشم خودت نمیره تو چشم ماهم میره چون خانواده‌ایم، خانم محترم با خوشحالی تو ما هم خوشحالیم با ناراحتی تو ما هم ناراحتیم هیچی نگفتم عملاً دیگه مطمئن شدم که بحث با مادرم بی‌فایده است هیچ وقت از موضع خودش کوتاه نمیاد و تلاش نمی‌کنه که ی ذره منو درک کنه و بفهمه. به اتاقم پناه بردم و درو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد به صفحش نگاه کردم و دیدم که حمیدرضاست با دست محکم به پیشونیم کوبیدم _ وای حالا چیکار کنم چه جوری بهش بگم هرچی به مامانم گفتم نگو گفته _ سلام حمیدرضا خوبی؟ _ الهام چرا اینجوری شد چرا مامانت سنتو گفت؟ سلام _چیکار کنم هرچی بهش گفتم نگو گفته مامان من اینجوریه دیگه دروغ نمیگه هر چقدرم بهش بگی بازم راستشو میگه حتی اگه بدونه به ضرر خودش یا بقیه است بازم راستشو میگه معتقده زندگی باید بر اساس پایه صداقت باشه دیگه مدلش اینجوریه _ حالا خدا رو شکر از ازدواج سابقت نگفته _ آره نگفته ولی مطمئن باش اگر مامانت می‌پرسید می‌گفت چیکارش کنم نمی‌تونه دروغ بگه یا مخفی کاری کنه مدلش اینجوریه شک نکن اگر مادرت می‌پرسید مامان من مخفی نمی‌کرد و عین حقیقتو بهش می‌گفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نفس عمیقی کشیدم _حالا باهاش صحبت میکنم تحت هیچ شرایطی از ازدواج سابقم حرفی نزنه ولی میگه بهتره که مخفی کاری نکنید و حقیقت رو بگید، مامان تو چی گفت؟ _هیچی از خونه شما تا خونه خودمون هیچی نگفت هیچ حرفی نزد فقط وقتی که رسیدیم خونه مانتوش رو دراورد پرت کرد روی مبل گفت این دختره از پسر ما بزرگتره بابامم گفت خب بزرگتر باشه بد که نبودن حمید رضا تو میدونستی بزرگتره؟ منم گفتم اره بابامم گفت خب میدونه تو چیکار داری پسرمون باید مشکل داشته باشه که نداره مامانمم با صدای بلند گفت بحث ی سال دوسال نیستش که دختره شش سال بزرگتره، بابام داشت شاخ در میاورد بلند گفت شش سال؟ بله مامان دختره بهم گفت دختر من متولد سال ۶۱ هست منم فهمیدم که شش سال بزرگتره _خب بابات چی گفت؟ _هیچی گفت حمیدرضا داری چیکار میکنی؟ گفتم بابا دختر خیلی با وقاری هست ظاهرش اصلا نشون نمیده که از من بزرگتره مهم اینه ما همدیگرو دوس داریم مهم نیست چقدر فاصله سنی داریم سن ی عدده بابامم گفت من کاری ندارم خودتون میدونید اما مامانم خیلی ناراحت شد گفت اخه چرا من باید برای پسر دسته گلم ی دختری بگیرم که شش سال ازش بزرگتره. _حالا باید چیکار کنیم؟ _عیب نداره دیگه حالا فهمید تو نگران نباش من راضیش میکنم مهم اینه که من تورو دوس داشته باشم و دارم حالا ما ی شب دیگه میایم خونتون ادرس خونه ماهم که مامانت گرفته _اره برای تحقیق و اینا گرفته _حالا ما ی شب میایم خونتون با هم صحبت میکنیم همه چیز درست میشه _من نمیدونم چی میخواد بشه انقدر حرص خوردم که حد نداره فکر نمیکردم بهترین شب زندگیم باید اینجوری عذاب بکشم با حمید رضا خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم دلم طاقت نیاورد سراغ مامانم رفتم _مامانت الان چی میشه؟ ما باید بریم خونه اونا؟ یا اونا میان اینجا؟ _نه دخترم اونا ی شب دیگه میان صحبت میکنیم شماهم میرید دوتایی حرف میزنید اگر به نتیجه رسیدیم ما میریم تحقیقات محلی بعد دیگه باقی مراسمات _الان باید اونا زنگ بزنن بگن میخوان بیان؟... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرم رو به طرف نیما چرخوندم _حالا چه لزومی داشت اینهمه قصه‌پردازی و دروغ سرهم کنی؟ _لابد لازم بود دیگه... _من نمی‌فهمم این‌همه فیلم بازی کردن داشت؟ این بچه‌بازیا چیه آخه؟ کلافه نگاهم کرد _ احمقی دیگه... الان با بابا حرف زدم ممکنه خطش کنترل شده باشه و بیان سراغ این پیرزنه... اینم داستان مارو که تعریف کنه اونا فکر میکنن ما بچه‌های یکی از ساکنین همین منطقه هستیم و‌ دیگه از حضور من مطلع نمی‌شن... گوشه‌های لبم رو به معنی نفهمیدن پایین دادم _بازم ربطشو نمی‌فهمم... کلافه نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و با غیض گفت _اون خط که الان دست باباس مال یکی از پادوهای قدیمیشه... از وقتی تو دستگاه بابا کار کرده اوضاع مالی خوبی داره... سه سال پیش دخترش عاشق یکی از کارگراش میشه و باهاش ازدواج می‌کنه... دیروز همین داستان کتک خوردن دخترشو و سربزنگاه رسیدن پسرش رو از دهن خود مرده شنیدم که داشت تلفنی به یکی تعربف می‌کرد... گنگ نگاهش کردم هنوزم ربط این چیزا رو باهم نمی‌فهمم بهرحال تلفن اون اقا دست فیروزخانه... از طریق او هم ممکنه مارو پیدا کنند... نمی‌دونم شاید هم من دارم اشتباه میکنم... کاملا گیجم کرده بی‌خیال فهم این موضوع شدم... اما این حقمه که بفهمم دلیل فرارمون از خونه چیه... پس با لحنی محکم پرسیدم _نیما هنوز بهم نگفتی چرا از خونه فرار کردیم؟ مگه تو چیکار کردی؟ _من؟ من کار خاصی نکردم... توی شرکت یه اتفاقاتی افتاده که بهتره چندروزی از تهران دور باشیم این حرفش خیلی بهم برخورد _آره خب من خیلی نفهمم... فرق بین دور شدن رو با فرار کردن نمی‌دونم... همزمان که سرتکون می‌دادم دستم رو به معنی تسلیم بالا اوردم... _ اوکی اوکی... لااقل بگو الان کجا می‌ریم؟ سکوتش باعث‌‌ شد بیشتر دلخور بشم می‌دونم که نمی‌خواد چیزی بگه... اونقدر لجباز و یکدنده‌ست که محاله حالا حالاها از این پوسته‌ی قهر بیرون بیاد... از این رفتارش همیشه متنفر بودم... خیلی وقته دیگه بهم ثابت شده هرچه بیشتر پافشاری کنم کمتر نتیجه می‌گیرم...پس من هم دیگه چیزی نگفتم و سکوت پیشه کردم... اما بغض رفته رفته بیشتر به گلوم می‌نشینه تحمل این رفتارهاش رو ندارم چند وقته فهمیدم نیما و پدرش تو کار خلافند... ولی هنوز نمیدونم چی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دلم می‌خواد یه چیزی بهش بگم اما جرات حرف زدن ندارم میدونم الان اونقدر بی‌حوصله هست که با یه کلام حرف اضافه از کوره در بره... پس دوباره سکوت کردم و کم‌کم چشمام گرم خواب شد... وقتی چشم باز کردم با دیدن ساعت متوجه شدم مسافت زیادیه که توراهیم پس برای همینه که احساس ضعف و گرسنگی بهم غالب شده... خدارو شکر صدای آهنگ رو کم کرده وگرنه داشتم روانی می‌شدم تعجب می‌کنم نیمایی که معمولا اگه وقت نهار و شامش ده دقیقه جابجا میشد از شدت گرسنگی زمین و زمان رو به هم می‌کوبید الان که دوسه ساعت گذشته هیچی نمیگه و عین خیالشم نیست... دست روی شکمم گذاشتم _تو گرسنه‌ت نیست؟ نه جوابم رو داد و نه حتی کوچکترین واکنشی... صدام رو کمی بالاتربرده و دوباره سئوالمو تکرار کردم با کلافگی و بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _نه _الان دوساعت و نیم از وقت نهارت گذشته چطوره که گرسنه‌ نیستی؟ نیم نگاهی بهم انداخت _حرف خودت رو بزن ... به من کاری نداشته باش _گرسنمه... خسته شدم... چندساعته توی راهیم نمیدونم چی شده و چرا از خونه‌مون بیرون زدیم؟ الان کجا داریم میریم؟ حکم یه زندانی رو دارم که محکوم به این سفره نه حق پرسیدن دارم و نه حق دونستن اینکه کجا میرم و چرا میرم... بغضم ترکید _لااقل یه جا نگه دار استراحت کنیم یا یه چیزی کوفت کنیم.خسته شدم لااقل بگو جریان چیه کدوم گورستون می‌ریم... نفسی تازه کردم _یا بگو چی شده که از خونه و حتی شهرمون داریم اینجوری فرار می‌کنیم؟ تو و بابات چیکار کردید؟ نکنه آدم کشتین؟ با آرامش نگاهم کرد ارامش نگاهش اول ترس و نگرانی رو از دلم دور کرد اما یهو چند برار قبل ترس رو به دلم انداخت دست روی دستگیره در بردم _بخدا نیما اگه جواب سوالاتمو ندی این درو باز میکنم و خودمو پرت می‌کنم بیرون خسته شدم از بس عین یه ربات همه جا دنبالت اومدم بدون اینکه آدم حسابم کنی و یه توضیح ناقابل بدی... من نباید بدونم چی شده؟ با دست کوبیدم به شیشه _بخدا درو باز میکنماااا... یهو کنترل ماشین از دستش خارج شد اما خیلی زود مسلط شده و دوباره کنترلش کرد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بوق ممتد ماشینهای دیگه و حرکت نامنظم و مارپیچ ماشین باعث ترس و وحشت بیشترم شد... با ترمز سنگین ماشین رو متوقف کرد داد زد _ببند اون بی‌صاحبو... از ترس دستم رو برداشته و عقب کشیدم و محکم به صندلیم چسبیدم... دوباره داد زد _ دیوونه شدی؟هنوز خودمم نمیدونم چی شده و چه غلطی باید بکنم... صبر کن اول خودم بفهمم جریان چیه تا به تو هم بگم... بابام گفته راس ساعت سه و نیم تا چهار خودم رو به جایی که گفته برسونم ساعد دستش رو چرخوند تا ساعتش رو ببینه _بفرما هنوز چهل و پنج دقیقه مونده تا ساعت چهار باید به اون ادرس برسیم. اونجا معلوم می‌شه دقیقا کجا باید بریم و چکار کنیم با دهن کجی و حرص طوری که نشنوه خیلی آروم گفتم _چه بچه‌ی حرف گوش‌کنی... چقدر دقیق و روم رو به حالت قهر به طرف شیشه برگردوندم توقع دارم حالا که برام توضیح نمیده جریان چیه لااقل باهام مهربونتر رفتار کنه یا کمِ کمش بداخلاقی نکنه اما نه تنها مهربون نیست براخلاقی هم می‌کنه تازه نسبت به ترس و دلهره‌هامم بی‌توجهه. اونقدر از دستش عصبی هستم که دلم می‌خواد سرم رو بکوبم به شیشه سر برگردوندم و توی ماشین رو یه دور نگاه کردم متوجه نگاهام شد کمی جابجا شد و پرسید _چی شده چرا اینجوری نگاه می‌کنی ماشینو؟ اولش می‌خواستم مثل خودش بیتوجهی کنم و سئوالشو بی‌پاسخ بذارم اما ترسیدم عصبی بشه پس جواب دادم _ماشین مال کیه؟ تو از کجا می‌دونستی ته کوچه‌مونه و کلیدشو از کجا اورده بودی و تو کیفت داشتی؟ منتظر بودم تا چواب بده اما سکوتش هم باعث‌شد حرصی بشم‌ و‌هم دلم بشکنه نتونستم جلوی فرود اشکام رو بگیرم همراه بغض و گریه لب زدم _می‌دونی نیما... من فقط همون ایام نامزدی طعم خوشبختی رو چشیدم چون فقط اون‌زمان باهام روراست بودی چون فقط اون موقع بود که من رو شریک زندگیت و قابل میدونستی تا کم و بیش در جریان کارات قرار بگیرم از وقتی اومدیم تهران کلا یه آدم دیگه‌ای شدی... درسته دیگه خودت صاحب جلال و‌جبروت و نامدار شدی اما منم زنتم حالا در جریان بقیه کارهات قرارم نمیدی منم حرفی نداشتم چون اگه می‌گفتی هم نه حوصله‌ش رو داشتم و نه سر درمیاوردم اما امروز با اون همه وحشت و‌اون وضعیت از خونه‌مون فرار کردیم به قصد یه شهر دیگه خونه زندگی رو رها کردیم سوار ماشین یکی که معلوم نیست کیه شدیم و راه افتادیم تو جاده. تو همین یسالی که زنت شدم فهمیدم خیلی اهل حقه و کلکی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فهمیدم کار و شغلتون قانونی و شرعی نیست که اگه بود اولا اینهمه سود و‌درامد نمیداشت اونم بی‌هیچ زحمتی... فکر کردی من نمی‌فهمم برای پرستیژ کارِتون و‌ رد گم کنیه که مدام میری دفترت؟ والا بخدا من خر نیستم‌ منم میفهمم دور و اطرافم چه خبره ولی چون می‌دونم تو ادمی نیستی که بخوای جیک و‌ پوک کارتون رو به من بگین تابحال هیچی به روتون نمیاوردم‌... البته بازم دارم خودمو گول میزنم اصلا اینکه خودم رو به نفهمیدن می‌زدم برای این بود که دلم نمیخواست با شخصیت واقعی تو و‌ بابات و کار‌ِتون آشنا بشم چون می‌دونستم دارین یه کار کثیف انجام می‌دین باز هم سکوت... جیغ کشیدم _خیلی بی‌شعوری که منو آدم حساب نمی‌کنی و‌ هیچی بهم نمی‌گی سکوتش این بار باعث شد صدای شکستن قلبم رو‌به وضوح بشنوم... احساس کردم قلبم یخ بست نگاهم رو به صورت بی‌خیالش دادم و زل زدم بهش... با خودم گفتم نکنه در لحظه کر شده و صدام رو نمی‌شنوه تو فکر بودم که متوجه نگاهم شد به طرف چرخید و‌نیم نگاهم کرد از اینکه توجهم بهش بود هول شد ولی زود خودش رو جمع ‌و جور کرد... _چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ پرحرص گفتم _چجوری ؟ _انگار با دشمن تراز اولت طرفی غریدم _نیستی؟ تو از دشمن هم بدتری... لااقل تکلیفت با دشمن معلومه... تو نه دوستی نه دشمن... حتی منافقم نیستی... اصلا نمیفهممت اونقدر کلافه بودم از بی‌خبری و از بی‌توجهی همسرم که باصدای بلند دوباره زدم زیر گریه با عصبانیت غرید _دست بردار... خجالت بکش نهال... تو فقط آدمِ زندگی خوش و‌ آرومی ... تا وقتی پول هست آرامش هست راحتی و‌ رفاه هست حرفی نداری من بهترین شوهر دنیام بی هیچ حرفی زندگی‌تو می‌کنی منم می‌شم بهترین شوهر دنیا و عشقم و‌عزیزمِ تو ولی همینکه افتادم تو سربالایی و کمی افکارم بهم ریخته و‌ مغشوشه شدم شوهر بد؟ بهم خیلی برخورد لب زدم _دستت درد نکنه... الان من نگران آرامش و رفاهمم؟ من فقط می‌خوام بدونم چه اتفاقی باعث این همه پریشونیِ احوالت شده؟ چرا باید از خونه و‌زندگیمون بزنیم بیرون؟ کجا میریم؟ چرا میریم؟ _به نفع خودته که کمتر بدونی _پس قبول داری که تاحالا خلاف می‌کردی و الان در حال فراری؟ باز هم سکوت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _اره دیگه انتظار داری من برم سراغشون بگم توروخدا پاشید بیاید؟ خانم کی میاید دختر منو بگیرید؟ اونا باید بگن به اتاقم برگشتم خیلی دودل بودم زنگ بزنم یا نزنم شماره حمیدرضا رو گرفتم و بعد از دوتا بوق جواب داد _از مامانم پرسیدم میگه شما باید زنگ بزنید بیاید خونه ما بلند بلند خندید _امان از این رسما اخه چه فرقی داره؟ باشه چشم صدبار دیگه م بخواید ما میایم اونجا همین شب جمعه بعدی ما اونجاییم _نمیخوای با مامانت هماهنگ کنی؟ _نه من راضیش میکنم _باشه من دیگه ذهنم کار نمیکنه خداحافظی کردیم نفس آه مانندی کشیدم و با خودم گفتم خدایا یعنی میشه چشمهام رو ببندم و باز کنم ببینم یک هفته گذشته و اونا میخوان بیان؟ اما اینجوری نشد دقیقا هر روز هفته برام یک ماه گذشت تا اینکه بالاخره شب جمعه رسید _الهام جان اینا امشب میان باید میوه بخریم _وای مامان من تو این هفته اصلا کار نکردم هیچ پولی ندارم _عیب نداره خودت میدونی دخترم من بهت به انداز سه قلم میوه پول میدم دیگه باید با اینا بخری _مامان توروخدا خیلی کمه _از اولم بهت گفتم‌اینکارارو نکن خودت باش گوش نکردی _مامان ی کاریش بکن _من هیچ کاری نمیتونم بکنم بابات همینقدر داده خودتم میدونی من درامدی ندارم مادرجان _درامد نداری اما همه میدونن خیلی پس انداز داری از اونا بده _من بازم مهمونی درپیش دارم باید برات جهیزیه بخریم نمیتونم به اونا دست نمیزنم انقدر بهش التماس کردم تا تونستم راضیش کنم از پس اندازش یکم پول بهم بده و رفتم دوباره میوه های زیادی خریدم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بالاخره ساعت ۹ شب شد و به خونمون اومدن از چهره مادر حمیدرضا مشخص بود که مثل بار اول با رضایت نیومده و به زور اومده بود خونمون، نشستن و با اجازه پدر مادرم رفتیم اتاق برای صحبت کردن، ما حرفی نداشتیم و قبلا همه چیزو بهم گفته بودیم باز در مورد اینده حرف زدیم و از اتاق خارج شدیم بعد هم اونا به خونه خودشون رفتن مامانم رو کرد به بابام _ما باید بریم ی روز تحقیق کنیم از همسایه هاشون بپرسیم ببینیم چه جور ادمهایی هستن _باشه میریم از حرفهاشون متوجه شدم که میخوان پس فردا برن رفتم کنارگوش مامانم پچ زدم _مامان میشه منم بیام؟ اخم ریزی کرد _وا تو کجا بیای؟ _توروخدا بذار منم بیام _زشته دخترم منو بابات میریم دیگه _مامان توروخدا بذار بیام انقدر به مامانم التماس کردم تا قبول کرد منم ببره روز تحقیقات رسید و منم سوار ماشین شدم از همون اول مامانم گفت _ما میریم در خونه همسایه شون تو نیا بشین تو ماشین _باشه نمیام ما رفتیم و خونشون رسیدیم تمام خونه ها اپارتمانی بود و نمیشد از کسی تحقیق کرد _مرد بریم ی بقالی جایی بپرسیم اما اونجا مغازه نبود انقدر گشتیم تا ی مغازه پیدا کردیم و ازش پرسیدیم _خانم اینجا اونجوری نیست که کسی کسیو بشناسه همه غریبه هستن مامانم تعجب کرد _وا مگه میشه خب برا تحقیق ادم از کاسب محل میپرسه... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سکوتش سلسله اعصابم رو بهم می‌ریزه... همه‌ی وجودم از عصبانیت به لرزه افتاده در دل دشنام می‌دادم و نفرینش می‌کردم بیشتر از همه باباش رو خدا لعنتت کنه فیروز به زمین گرم بخوری که نه خودت آدم حسابی بود و شغل آبرومند و‌حلال داشتی و نه اجازه دادی این شوهر بی‌عرضه‌ی من اهل کار و‌ تلاش شغل آبرومند و‌حلال باشه... خدا لعنتت کنه نیما که می‌دونستی من به شغل آبرومند و حلال سخت حساس بودم و‌تو نرفتی سراغش... درسته از اینکه بابای پولدار و ثروتمند داشت خوشحال بودم ولی اگه از اول میدونستم تو کار خلاف هستند شاید در انتخابم تاثیر میذاشت... شونه بالا دادم نچ... من اونقدر شیفته و‌ عاشق نیما شده بودم که عنوان شغل و‌ منبع درامدشون اصلا برام مهم نبود... به هر ترتیبی بود می‌خواستم زنش بشم... حتی اگه بهم می‌گفتند دزده، قاتله، کلاهبردار و جانیه... الانم دارم خودم رو گول می‌زنم زیاد از اطراف می‌شنیدم که فیروزخان خلافکاره تو کار بهره و نزول دادنه... حتی یه بار شنیدم که تو کار قاچاقه پرسیدم قاچاق مواد مخدر؟ که طرف گفت یه چیزی بدتر از اون ... من دلم نمی‌خواست باور کنم من خودم رو زده بودم به نشنیدن به ندیدن به باور نکردن بیچاره نریمان چقدر خودش رو به آب و‌ آتیش زد تا بهم بفهمونه اینا آدم حسابی نیستند اما من دلم نمی‌خواست حرفاشو بشنوم چه برسه به اینکه باور کنم تازه می‌فهمم اون وقتهایی که خونوادم من رو از دوستی با نیما منع می‌کردند بابت چی بود دوستی و رابطه‌ی قبل از خواستگاریش بدترین ظلمیه که در حق خودم کردم... من هنوزم عاشق نیما هستم اما دیگه خسته شدم از اینهمه پنهان‌کاری و پوشش دادن کارهاشون کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم شاید میتونستم خودم رو متقاعد کنم که زن نیما نشم... نه... اونقدر عاشقش بودم و هستم که محاله به خواستگاریش جواب منفی می‌دادم... باز به خودم نهیب زدم پس الان دردت چیه؟ اگه عاشقشی و بازم همین آدم رو برای ازدواج قبول می‌کردی پس الان دردت چیه؟ الان کنارشی و داری باهاش زندگی می‌کنی دیگه... پس دردت چیه؟ چیه هان؟ مستاصل داد زدم و خدا رو صدا کردم _خدا... خدا‌‌... گریه می‌کردم و‌خدارو صدا می‌کردم... یهو ماشین در بدترین حالت ممکنه متوقف شد... خوبه که کمربند داشتم وگرنه با سر رفته بودم تو شیشه‌ی جلو... تازه متوجه رفتار خودم شدم... نیما هراسون و‌ عصبی پرسید _چی شده؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تازه به خودم اومدم، این چه کاری بود که کردم؟ حالا جواب نیما رو چی بدم؟ فکری به ذهنم خطور کرد چهره‌م رو مظلوم کردم _حالم خوب نیست... استرس و دلشوره داره خفه‌م می‌کنه _فقط همین؟ همچین ترسوندیم که نزدیک بود تصادف کنیم بعد هم سرش رو کلافه‌تر از قبل تکون داد _خدا شفات بده... و ماشین رو راه انداخت _آروم آروم برای خودم اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم چند دقیقه بعد دوباره کنار جاده نگه داشت وقتی پیاده می‌شد گفت _از ماشین پیاده نمی‌شی خوب؟ تاکید می‌کنم نهال خواهش می‌کنم ازت سعی نکن از کارمون سر در بیاری... لحنش محکم و دستوری شد _سعی نکن فهمیدی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم باشه از ماشین پیاده شد ولی دوباره برگشت و نگاهم کرد پرحرص لب زدم خیلی خب چقدر می‌گی پیاده نمی‌شم دیگه... وقتی به طرف پشت ماشین می‌رفت برگشتم و‌ دیدم دوتا ماشین سفید پشت سرمون ایستاده نمی‌تونم مدل ماشین‌هارو متوجه بشم یا اینکه چند نفر هستند پس بیخیال شده و به طرف داشبورد برگشتم یاد خوراکی‌هایی که از مغازه اون خانمه گرفته بودیم افتادم... یه چیپس بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم... تقرییا آخراش بود که در ماشین باز شد کیفم رو برداشت و دستور داد پیاده بشم پشت سرش رفتم در ماشین سفید رنگ سمند رو باز کرد و اشاره کرد پشت رل بشینم _من بنشینم ؟ پس خودت چی؟ همینطور که به طرف دیگه میرفت گفت _کمی تو رانندگی کن خسته شدم پشت رل نشستم و قبل از اینکه استارت رو بزنم احساس کردم صورتش هرلحظه داره سرختر میشه _چرا معطل می‌کنی زود باش راه بیفت _نیما داری گریه... نذاشت ادامه بدم داد زد _آره دارم گریه می‌کنم چون که ترسیدم چون که بدبخت شدم چون که احتمالا بابا... دیگه ادامه نداد یه نفس عمیق کشید و دستی به صورتش کشید _اگه نمیری پیاده شو خودم رانندگی کنم سریع استارت زدم _نه‌... نه ... خودم میرم _راه بیفت حالا بهت میگم کجا بریم خدایا یعنی چی شده؟ منم کمی هول شدم دست و‌ پام داره میلرزه هم بخاطر دیدن حال و روز همسری که کنارم نشسته و هم بخاطر بی اطلاع بودن از اتفاقات در حال وقوع ____________________________ وقتی خبر به گوشم رسید همسرم زن دوم گرفته نزدیک بود از حرص خودم رو بکشم،درسته بعد از سه سال هنوز بچه دلرنشدم ولی اون هنوز اجازه نداده من به یه دکتر هم مراجعه کنم تا بفهمم چه مشکلی دارم اصلا ایا من مشکل دارم؟وقتی بهش گفتم اولش کتمان میکرد اما وقتی فهمید دستم حسابی پره و شواهد و مدارک زیادی رو بهم رسوندند دیگه اجبارا بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) انگار متوجه حالم شد چون آروم زد به کتفم _تو هم حالت بهتر از من نیست بزن کنار خودم بشینم... حالم بهتره _آرامش کلامت حال من رو‌هم خوب کرد میتونم برونم... فعلا یکم استراحت کن _اوکی الو گفتنش باعث شد متعجب نگاهش کنم... _عه گوشی گرفتی ازشون؟ نیم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت چند بار الو الو گفت و بعد نگاهی به صفحه گوشی انداخت _ای بابا... آنتن نمیده معلومه خیلی کلافه‌تر از قبله... ترس و استرسش کاملا مشهوده حتی بیشتر از زمانیه که راه افتادیم ولی نمی‌خواد بروز بده چند ساعت بعد در جاده ساوه در حرکت بودیم که با اشاره‌ی نیما کنار جاده زدم خودش پشت فرمون نشست و من هنوز نمی‌دونم مقصد اصلی کجاست کم‌کم خواب بهم چیره شد با صداش بیدار شدم _بیدار شو رسیدیم پاشو نهال چشم‌ که باز کردم هوا کاملا تاریک بود اطراف رو نگاه کردم اما اونقدر همه جا تاریکه معلوم نیست کجاییم... خودش پیاده شد و وقتی در سمت من رو باز می‌کرد آروم گفت وانمود می‌کنیم که من با بابام قهر کردم و به اینجا پناه آوردم... حله؟ فکر کردم چون هنوز گیج خوابم متوجه‌ منظورش نشدم پس لب زدم _چی؟ آب دهنش رو قورت داد _آوردمت خونه‌ی مادر‌بزرگم... مادر‌ِ بابام... همیشه دوست داشتی ببینیش یادته؟ با شنیدن حرفاش خواب کاملا از سرم پرید _واقعا؟ _آره ... چند روز پیشش می‌مونیم تا آب‌ها از آسیاب بیفته مادر بزرگم نباید بفهمه من رابطه‌ی خوبی با بابام‌ داشتم وگرنه راهم نمیده... چیزی از صمیمیت و همکاری بین من و بابام بهش نگو باشه؟ نمیدونم مهربون شدنش بخاطر اینه که یوقت از اتفاقات اخیر به مادربزرگش چیزی نگم یا بخاطر رسیدن به جای امنی به نام خونه‌ی مادربزرگه اونم کیلومترها دورتر از خونه چرخید تا راه بیفته که سریع دستم رو دور بازوش حلقه کردم متوجه ترسم شد چون دستش رو دورم حلقه کرد و‌گفت _نترس اینجا رو خوب نمیشناسم برای همین ماشین رو همینجا پارک کردم یکم تو کوچه پس کوچه‌هارو بگردم ببینم میتونم پیدا کنم خونه‌ی مادربزرگم رو... _اینجا چرا برق نداره؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _به گمونم داشته باشه آخه نگاه کن تیربرق داره زیر نور مهتاب میشد تیربرقی که بیست قدم ازمون فاصله داشت رو ببینم _سیم های برق رو ببین... ولی نمیدونم چرا خونه‌ها هم برق نداره صدای پارس سگها ترسم رو هر لحظه بیشتر می‌کرد چند تا کوچه رو رد کردیم و به سختی از روی تابلوها اسم کوچه هارو میخوندیم... تا بالاخره رسیدیم به همون آدرسی‌ که دنبالش بودیم. در بزرگ آهنی رو کوبید از صدای بلندش لرز به جونم افتاد اما خبری نشد برای سومین بار در رو کوبید نگاه مایوسانه به هم انداختیم که همون لحظه صدای ضعیف پیرزنی از پشت در توجهم رو جلب کرد _کیه این وقت شب؟ نیما سریع جواب داد _ببخشید با بی‌بی مرحمت کار داشتم شمایید؟ در به ضرب باز شد و پیرزنی با ظاهری نحیف جلوی در نمایان شد یه دستش رو تکیه زد به کمر و با صدای محکم گفت این وقت شب چیکارش داری؟ تا چشمش به من افتاد دستش رو از روی کمر انداخت و با لحنی اروم تر گفت بفرمایید نیما سلام کرد و گفت _راستش من یکی از اقوامشم یه قدم جلو اومد لحنش مهربون شد _بی‌بی مرحمت من هستم ننه... _ من نیما پسر فیروزم ... فیروز بهادری یهو اشک تو چشمای پیرزن جمع شد _راست میگی؟ تو پسر فیروزی؟ جوون بمیره فیروز که دلمو خون کرد ... بعد دست گذاشت رو سینه و قربون صدقه‌ی نیما می‌رفت _قربون قد و بالات عزیز کرده‌م... عمرم... جونم... واقعا تو پسر فیروز جوون مرگی؟ نیما با تردید اما صدای آروم گفت _یعنی شما مادر بزرگ منی پیرزن جلو اومد _ این قد و‌هیبت و صدا عین جوونیای خود فیروز خیرندیده‌ست... و دست انداخت دور گردن نیما و صورتش رو بوسید _قربون قد و بالات عزیزم نور چشمم خوش اومدی ننه. بعد هم برای من آغوش باز کرد لابد تو هم دختر فیروزی؟ آره ننه؟ قبل از من نیما جواب داد _خانوممه مادربزرگ _الهی قربونت برم و کمی هم قربون صدقه‌ی من رفت دست گذاشت پشت کمرم و تعارفمون کرد که وارد خونه بشیم یه حیاط که بخاطر تاریکی نمیشد بفهمی حد و حدود و اندازه‌ش چقدره کمی بعد یه در رو که باز می‌کرد با صدای کنترل شده صدا کرد _ منصوره... ننه جان لحاف بکش سرت مهمون داریم الان میام بهت چارقد میدم و قبل از ما وارد شد و همزمان گفت _برقا خیلی وقته رفته ولی الان دیگه میاد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مامان که مشخص بود حسابی سردرگمه رو به بابام گفت _اینا اینجوری میگن پس از کی باید بپرسیم؟ به پیشنهاد بابا به سمت ساختمونی که حمید رضا و خانواده ش داخلش زندگی میکردن رفیم زنگ یکی از واحد ها رو زدیم صدای دختر جوونی توی گوشم پیچید _بله؟ _ سلام خانم ی نفر از این ساختمان اومده خواستگاری دخترم میخواستم ببینم چه جور ادم هایی هستند _ببخشید خانم اما من کسیو نمیشناسم پدر مادرمم منزل نیستن گوشی و اف اف رو سرجاش گذاشت مادرم زنگ واحد دیگه ای رو زد و اینبار ی صدای مردونه اومد _بله؟ _سلام یکی از همسایه هاتون اومدن خونه ما خواستگاری میخواستم ببینم میشناسیدشون در موردشون ازتون تحقیق کنیم _من الان یک ساله اینجام خانم ولی هیچ رفت و امدی با همسایه ها ندارم و هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم من نمیدونم گوشی و گذاشت سرجاش _الهام اینا طبقه اول هستن بذار از طبقه خودشون ی واحد پیدا کنیم شاید بشناسنشون زنگ ی واحد رو زدیم _سلام خانم حالتون خوبه؟ _سلام ممنون بفرمایید _گلم از اینجا یکی اومده خواستگاری دخترم من اومدم برای تحقیقات _وا خانم اینکارا چیه؟ دخترو پسر باید همو بشناسن دیگه هنوز شماها از اینکارا میکنید مامانم لب زد _وا یعنی چی خانم این حرفها _ عزیزم من هیچ کسو نمیشناسم مامانم رو کرد به بابام _اینا دیگه کی هستن؟ حتی همسایه هاشونم نمیشناسن ما نباید بدونیم اینا کی هستن؟ چشم و گوش بسته دختر شوهر بدیم؟ از این حساسیت مامان حسابی کلافه شدم استرس داشتم که ی وقت بابا بخاطر اینکه نتونستیم تحقیق کنیم جواب رد بده و احازه نده ازدواج کنیم _مامان این کارا چیه؟ اینجا بالای تهرانه کسی پیگیر تحقیق و این چیزا نیست حتی کسی همسایه شم نمیشناسه مثل سمت خودمون که نیست... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁