eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
778 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی اینا باعث نمی‌شه شما اینقدر خودت رو شرمنده‌ی بچه‌های طیبه کنی... اون زن صیغه‌ای بابا‌بزرگ بوده... بابای من قانونا صاحب همه ثروت پدرش بوده... _نه تا وقتی که اون همه خون به جیگر حاج سیف‌الله کرد و اون پیرمرد رو اونقدر اذیت کرد تا اینکه پیش همه اهل محل صدبار به زبون بیاره و بگه من فیروزو از ارث محروم کردم ... هربار حرف فیروز و خلافهاش به گوشمون می‌رسید بابا‌بزرگت دست میذاشت رو قلبش میگفت من فیروزو از ارث محروم کردم بعد از مرگم اگه اونو تو این خونه راه بدید مدیون منید اگه یه قرون بدید به فیرون از گوشت سگ نجس‌تره... بعدم گریه سر داد _من خطا و جفا کردم... من دلم با بچه‌م بود دلم نیومد بعد مرگ باباش تو خونه راهش ندم... گفتم شاید پشیمون شده و اومده جبران کنه... من به وصیت شوهرم عمل نکردم فیروزو راه دادم تو خونه اونم با نامردی جوابم رو داد... دستبرد زد به صندوق باباش و بی‌خبر از من همه دارو ندارش رو برد و نذاشت یه قرون به یتیم شده‌هاش برسه. نیما صداش رو کلفت کرد _مادربزرگ من به تو پناه آوردم اگه میخوای هرروز و هرساعت بابامو نفرین کنی بگو ازینجا برم نهایتش اینه که گیرمون میندازن و من و زنمو می‌کشن... من اهل منت شنیدن نیستم... همین اول کاری بگو بدونم که ازینجا برم یا نه؟ چقدر این نیما پرروئه... اینهمه از جنایتهای باباش شنید بازم داره طرفداریش رو می‌کنه... این فیروز گوربه‌گوری از همون اولم همچین آدم خطرناکی بوده... مادر بزرگ بلند شد دست نیما رو گرفت _مثل اینکه اخلاقتم مثل قیافه و صدا و هیکلت به جوونیای بابات رفته ... خدا کنه ذاتت مثل اون نباشه... تو نوه‌ی منی یه عمر بابات منو از دیدن خودش و شماها محروم کرد حالا که اومدی اینجا و بهم پناه آوردی بگم بری؟ نه نور چشمم تا هروقت خواستی همینجا بمون... به اینهمه محبت مادربزرگ باید آفرین گفت کارم رو که تموم کردم از آشپزخونه خارج شدم منصوره کتاب دعا دستش گرفته و دعا می‌خونه... کنارش نشستم... _قبول باشه... _ممنون قبول حق کتاب رو‌ کنار گذاشت و کمی باهم خوش و بش کردیم به قیافه‌ش میخوره هم سن و سال مادرشوهرم باشه برای همین پرسیدم _شما چندسالتونه؟ _بهم چقدر می‌خوره؟ شاید ۴۵ خنده‌ی بلندی کرد و گفت _ تقریبا ولی پیرتر نشون میده صورتم نه؟ _توی تشخیص سن من یکم خنگم معمولا یکم بیشتر میگم و این بار خودم خندیدم و ادامه دادم _باور کنید کمتر از ۴۰ می‌خوره به حرفم خندید و کفت _ شما چندساله ازدواج کردید؟ بچه ندارید؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نزدیک یه ساله ... هنوز خیلی زوده... اما تو دلم گفتم... به نیما هیچ اطمینانی نیست که بتونه این زندگی رو حفظ کنه... خیلی وقته دلشوره به دلم افتاده و مدام احساس می‌کنم نیما وقتی احساس خطر کنه اگه حضور من دست و‌ پاگیرش باشه به راحتی حذفم می‌کنه... یاد نامردی‌هاش در قبال دیگران بغض به گلوم نشوند اما همه تلاشم رو کردم تا پسشون بزنم با گفتن ببخشید از کنارش بلند شدم و به سمت در هال رفتم... وارد ایوون که شدم مادربزرگ با قدمهای آهسته و کوتاه به طرفم میومد اما نیما نشسته بود و کلافه دست توی موهاش برده بود و با اخم به دیوار کاهگلی روبرو نگاه می‌کرد معمولا کم پیش میاد این حالتی بنشینه... حالتهاش نشون می‌ده حسابی داره حرص می‌خوره... البته حرصی همراه با خجالت و شرم... اما شرم از چی؟ شاید از عملکرد باباش در گذشته‌... فیروز همیشه با حقه و کلک اموراتش رو گذرونده همین حالا هم معلوم نیست واقعا نیما تو دردسر افتاده یا خودش که مارو هم آواره کرده... اولش دلم به حالش سوخت خواستم کنارش برم و بهش دلداری بدم اما باخودم فکر کردم شاید یکم تنهایی براش خوب باشه پس به خونه برگشتم... تقریبا یه ساعت بعد با گوشی مادربزرگ با شماره‌ای تماس گرفت و خیلی زود قطع کرد اما پنج دقیقه بعد یکی باهاش تماس گرفت و یه مکالمه‌ی طولانی باهم داشتند معلومه حرفای خوبی بینشون رد و بدل نشده چون از اون موقع نیما خیلی بهم ریخت یه لحظه آروم و قرار نداره... هر صدایی از کوچه که می‌شنوه از جا می‌پره... انگار منتظر یه اتفاق بده... هرچی سعی کردم باهاش حرف بزنمو آرومش کنم موفق نشدم آخرین بار هم سرم فریاد کشید و‌ گفت : دست از سرم بردار اینقدر عین کنه بهم نچسب... پیش منصوره و‌مادربزرگ خیلی خجالت کشیدم. طی این سه روزی که خونه‌ی مادربزرگ هستیم نیما برای اولین بار سوار ماشین شد و بیرون رفت... موقع رفتن گفت باید یه جایی برم اگه تا شب برنگشتم نگرانم نشو منتظر پیغامم باش ولی تو اصلا از خونه بیرون نرو و با کسی هم تماس نگیر... اگه لازم باشه خودم به خط مادربزرگ زنگ می‌زنم تا شب از دلشوره مردم خصوصا که هر ساعت مادربزرگ ازم می‌پرسید از نیما خبری نشد؟ آخر شب نگرانی بر من غالب شد با گریه گفتم حالا چیکار کنم؟ نکنه بلایی سرش آوردن؟ با وجود نگرانی‌های خودش دلداریم می‌داد... دوروز بود که منصوره از درد کمر نمی‌تونست استراحت کنه... امروز دختر همسایه اومد و براش یه آمپول مسکن تزریق کرد و‌ رفت... بیشتر از یساعته که خوابش برده... به پیشنهاد مادربزرگ رختخواب پهن کردیم بهم گفت _من امشب خوابم نمی‌بره بیا باهم حرف بزنیم از پیشنهادش با خوشحالی استقبال کردم _اتفاقا ماتم گرفته بودم... چون منم خوابم نمی‌بره _خوب امشب که شوهرت نیست یکم از فیروز برام بگو ... می‌خوام بدونم چه‌جور ادمی شده؟ _والله چی بگم... می‌ترسم با حرفام ناراحتتون کنم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نه مادر... من خودم اونو بزرگش کزدم میدونم چه جور آدمیه... مقصر اصلی بد بودن فیروز خود منم... با تعجب پرسیدم _شما؟ چرا این حرفو می‌زنید... شما خانم دیندار و مومنه‌ای هستید مطمئنم شما در بزرگ کردن فیروز خان هیچ کوتاهی نکردید _فیروز خان صداش می‌کنند؟ پوزخندی زد و ادامه داد بالاخره به آرزوش رسید _قبلا که سمنان بود فیروزخان صداش می‌کردند ولی توی تهران بهش میگفتند بهادر خان... درستش این بود که اقای بهادری صداشون کنند اما نمی‌دونم چرا بهادرخان می‌گفتند... _حتما خودس خواسته بود چون از بچگی عقده‌ی اینو داشت که خان صداش کنند... آخه پدر حاج سیف‌الله، خان پایین ده بود از اون خان‌هایی که همه ازش حساب می‌بردند و اونم از ترس مردم نسبت به خودش سواستفاده می‌کرد من رو هم به زور آوردند و نشوندن پای عقد حاج‌سیف‌الله... اولا ازش خیلی می‌ترسیدم اما بعدا فهمیدم اون با پدرش زمبن تا آسمون توفیر داره... وقتی خان به رحمت خدا رفت مردم نفس راحت کشیدند. حاج سیف‌الله سن زیادی نداشت که شد خان پایین ده ... اون سال سومین بچه‌مون هم هنوز به دوسال نرسیده مرد... بچه ‌ی چهارمم رو باردار بودم که یه روز شوهرم گفت من دلم نمی‌خواد مثل بابام خان باشم من آدم زور گفتن نیستم بهش گفتم خوب خان بمون ولی به مردم زور نگو... گفت نمی‌شه، نمی‌خوام... گفت من فکر می‌کنم ثروت بابام حلال نباشه... من می‌خوام اینجارو رها کنم و برم یه جای دیگه... نزدیک انقلاب بود مردم توی شهرها تظاهرات میکردند علیه شاه همون زمان وقتی می‌خواست ول کنه بره اونقدر تو گوشش خوندم و گفتم بابای تو هم زحمت کشید تا این ثروتو بدست آورده نباید به رتحتی دسترنج باباتو به باد بدی... گفتم تو ول کنی بری هرکی زورش برسه اینجا رو به تاراج می‌بره بیا خودت هرچی دوست داری به مردم ببخش بذار راضی بشن ازت بیشتر زمینها و باغات ده مال خان بود... نصف بیشترش رو داد به مردم و نصفش رو برای خودش نگه داشت. مردم خوشحال بودند و دعامون می‌کردند. وقتی فیروز دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم فیروز بخت... ده ساله بود که باهم رفته بودیم یکی از باغهامون سر بزنیم اونجا در مورد قدیما براش گفتم اینکه بابابزرگش خان بوده و بعد هم باباش خان شده اما از ترس انقلاب و از روی محبتش به مردم نصف باغاتش رو به مردم ده بخشیده... وقتی اینارو براش تعریف کردم انگار آتیش انداختم به جونش... بچه شروع کرد به جلز ولز کردن که چرا بابام املاکشو به باد فنا داده... از اون به بعد هر از گاهی شروع میکرد به داد و قال که اگه اون ملک و زمین و باغ‌ها رو خیرات نکرده بودید بین مردم الان ما صاحب کل ده بودیم... بعد از دوسال دولت یسری از باغها و زمین‌هارو ازمون گرفت و به نفع دولت ضبطشون کرد ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون روزها تازه به گوشم رسیده بود که سیف‌الله یه زن دیگه گرفته وقتی فهمیدم چیزی به روش نیاوردم اما توی خونه و پیش فیروز حرفامو می‌گفتم که سیف‌الله نامردی کرده و‌رفته طیبه رو گرفته... میگفتم اون از زمینها و‌ باغاتمون که همه رو به باد داد اینم از بچه‌ خواستنش که بخاطرش رفته طیبه رو گرفته... اخه طیبه دختر یتیم بود و‌ خونه‌ی دائیش و زیر دست زن‌ دایی بزرگ شده بود. میشناختمش... میدونستم فقط بخاطر اینکه سربار خونواده‌ی داییش نباشه تن به ازدواج با سیف‌الله داده اما ازش کینه داشتم... درسته انقلاب شده بود و شوهرم دیگه خان نبود و اون ارج و قرب گذشته رو نداشتیم اما بازم بین مردم احترام داشتم... طیبه سه تا بچه آورده بود دوتا دختر و سومی پسر... سیف‌الله رو‌پاهاش بند نبود نمیدونم کی خبر پسردار شدن سیف‌الله رو به گوش فیروز رسونده بود یه آبروریزی راه انداخت اون سرش ناپیدا... رفته بود دم خونه‌ی طیبه که تو میراث‌خور برای بابام آوردی و حتی به باباش پریده بود که تو با بی‌عرضگیت همه‌ی دارایی باباتو به باد دادی الانم واسه همین چندرغاز داراییت هرسال داری یه وارث جدید میاری... اون جوش سهم ارث خودشو می‌خورد... حتی جلوی مردم تو گوش باباشم زده بود _باورم نمی‌شه واقعا فیروزخان این کارو کرد؟ _آره...وقتی خبر به گوشم رسید اولش دلم خنک شد اما کم کم ناراحت شدم... اون زمان رسم بود هرکی دستش به دهنش می‌رسید حتی اگه صاحب بچه‌های زیاد بود زن دوم و سوم هم می‌گرفت سیف‌الله که یه بچه بیشتر نداشت مردم بهش حق بیشتری میدادند که زن دوم گرفته باشه... خلاصه هرچی سعی کردم تو گوشش فرو کنم هنوزم بابات دارایی زیادی داره و نباید بابت سهم خودش اینقدر حرص بخوره فایده نداشت.. تا اینکه دوسه سال بعد به گوشمون رسید با بچه‌های خان ده بالا زیادی رفیق شده و تصمیم گرفته سر پسر طیبه رو زیر اب کنه... خدا می‌دونه وقتی شنیدم اون روز چقدر خودمو زدم پسرم تصمیم به قتل یه ادم گرفته بود اونم برادر خودش تا چندسال هرروز به بهونه‌ای توروی باباش وای میستاد حتی سر چند نفر از مردم روستارو کلاه گذاشته بود نمیدونم کدوم خیر ندیده ای به مردم روستا گفته بود که فیروز قصد جون منوچهر رو کرده وقتی به گوش سیف‌الله رسید نمی‌دونم چی شد که تا به خودمون بیایم مردم هوهو کنان از روستا بیرونش کردن... اون چندسال آخر فیروز خیلی عوض شده بود شیطون رفته بود تو جلدش بعد از مرگ باباشم که با حقه برگشت خونه مردمم به احترام میت چیزی بهش نگفتند من فکر میکردم سرش به سنگ خورده و آدم شده اما اشتباه میکردم همه دارو ندار باباشو فروخت حتی برا این خونه هم نقشه داشت اگه دلش به حالم نسوخته بود منو هم آواره می‌کرد اشکاش رو پاک کرد و نگاهش رو بهم دوخت _فقط که من دارم حرف می‌زنم تو هم از خودت بگو برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _شمارو که می‌بینم یاد مادربزرگ خودم میفتم پدرومادر منم اعتقاداتشون شبیه شما بود اهل نماز و روزه و این چیزا وقتی نیما اومد خواستگاریم بابام گفت پدرش اهل حروم و حلال نیست اهل نماز و روزه نیست راضی نمی‌شد زن نیما بشم اما من پام رو کردم تو یه کفش که الا و بلا فقط نیما لبخندی زد _بقول خودتون "عاشقش" بودی آره؟ قربون قد و‌ بالاش برم اگه اخلاق و کردارش شبیه باباش نباشه بچه‌ی خوبیه نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست نیما و پدرش رو پیش مادربزرگ رسوا کنم پس شروع کزدم به تعریف کردن و هرچیزی که ازشون می‌دونستم رو براش گفتم... حتی جریان سینا و مهری و اینکه هنوز نمیدونم با جنازه‌ش چکار کردند و با گفتن هر کدوم از جریانات چشمای مادربزرگ بیشتر از قبل از حدقه بیرون میزد... گاهی اشک می‌ریخت و گاهی پشت دستش میزد و‌ نچ‌نچ می‌کرد ادامه دادم _الان هم نمی‌دونم برای چی فرار کردیم و‌ اومدیم اینجا... قبلا نیما بهم گفت باباش ممنوع کرده در مورد شما حرفی زده بشه... ولی حالا یهو خودش گفته بیایم پیش شما و این موضوع منو بیشتر می‌ترسونه... _خدا بزرگه مادر... ان‌شاالله که چیزی نیست _نیما دیر کرده خیلی نگرانشم _امیدت به خدا باشه مادر دلتو بد نکن... خودش گفت اگه نیومدم نگرانم نشو... _چاره‌ای ندارم _ از این و‌ اون شنیده بودم فیروز دوتا پسر داره که عین باباشون تبر گردنشونو نمی‌زنه... راست می‌گفتن‌‌‌... تو این سه روز از خودرای بودن و غرور نیما خیلی چیزا فهمیدم... اهل نمازم که نیست... از محرم و نامحرمم که هیچی بارش نیست... حتما مثل باباش حلال و حرام هم سرش نمی شه آره؟این آدم انگار اصلا مسلمون نیست خجالت زده از دروغی که شب اول ورودمون درمورد نماز خوندن نیما گفته بودم نگاهش کردم معلومه متوجه شرمم شد چون برای اینکه جو رو تغییر بده گفت _ می‌دونستی تا بحال خانمِ فیروز رو ندیدم ؟ چه جور زنیه؟ لبم رو پایین دادم _خوبه... مهربونه ولی خیلی هم باسیاسته اوایل از اینکه اون مادرشوهرمه خیلی خوشحال بودم اما کم کم فهمیدم که اتفاقا آدمیه که فقط به فکر خوشی‌های پسراشه... اگه لازم باشه براحتی هرکسی حتی منو فدای نیما می‌کنه... _ای مادر... حالا خوبه تو و نیما خودتون باهم خوبید... حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سکوت کردم... کمی بعد خیلی غمگین لب زدم _ نیما اون آدمی نبود که من فکر می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دست روی بازوم‌گذاشت _ان‌شاالله درست میشه مادر... قرار نیست که همیشه همین‌طوری بمونه... _میدونی مادربزرگ یساله همه‌ حرفا تو دلم مونده با هیچکس نه تونستم درد دل کنم و نه تونستم مشورت بگیرم _چرا آخه؟ خواهر نداشتی به اونا بگی؟ _آره داشتم... دلم نمی‌خواست جریان واقعی پدرومادرم رو بهش بگم _ از وقتی با نیما ازدواج کردم همه‌ی خونواده طردم کردند _ای بابا ... تو خیلی اشتباه کردی بدون رضایت قلبی خونواده‌ت ازدواج کردی... تو که سنی نداشتی... صبر میکردی نیما خودش رو به خونواده‌ت ثابت کنه بالاخره یسال بعد دوسال بعد...نه... چندسال بعد بالاخره وقتی خونواده‌ت می‌دیدن نیما برای خوشبختی تو همه کار می‌کنی راضی می‌شدند اینجوری الان اونارو هم داشتی _خوب می‌ترسیدم اگه طولانی بشه نیما رو‌ از دست بدم... _اون اگه قسمتت بود برای به دست آوردنت همه کار میکرد... اگه می‌رفت یعنی قسمتت نبوده شاید توی تقدیرت خدا یه آدم بهتر درنظر گرفته بوده... _من به تقدیر اعتقادی ندارم _منم نداشتم اما زندگی بهم فهموند گاهی خواست خدا فراتر از خواست ما آدماست... اگه راضی بشیم به خواست و‌حکمتش بهترینها رو برامون رقم میزنه تو همین چند روز دیگه دستم اومده که نیما آدم تنبل و لجباز و خودپسندیه...جز خودش به هیشکی اهمیت نمیده واقعا زندگی با همچبن آدمی خیلی سخته... _از اولم همچین آدمی بود ولی چون پول داشت خیلی به چشمم نمیومد اما در طول همین یسال زندگی مشترک فهمیدم تکیه‌گاه خوبی بعنوان همسر نیست دلم آتیش گرفت چقدر صدات غم داره... ناامید نباش دخترم به درگاه خدا التماس کن زندگیتو درست کنه _خدا منو دوست نداره... خیلی وقته فراموشم کرده هروقت هرچی باب میلم پیش رفته همون موقع یه ضد حال اساسی برام داشته... گاهی با خودم میگم خدا همه اموراتش رو گذاشته کنار تا ببینه من کی خوشم سریع با یه ضدحال خوشی‌مو به ناخوشی تبدیل کنه... بغضم ترکید _از وقتی یادم میاد همین‌طوری بوده... همیشه احساس می‌کنم خدا با من سر لجد داره _ای وای عزیز دلم... این چه حرفیه که می‌زنی؟ استغفار کن بذار به سن من برسی... سرد و گرم روزگارو بچشی... وقتی به گذشته‌ت نگاه میکنی میبینی همه‌ی اتفاقات بد زندگیت باعث و بانیش فقط خود خودت بودی نه کس دیگه... تازه اینم میفهمی همه اتفاقات خوش زندگیت و موفقیتهایی که همیشه فکر میکردی نتیجه‌ی تلاش و زحمت و تدبیر خودت بوده همش از لطف و رحمت خدا بوده نه نتیچه‌ی عمل خودت... بعد هم آهی کشید _هی روزگار... چقدر دیر فهمیدم این چیزا رو... خمیازه‌ای کشید و به منصوره که آروم تو رختخوابش دراز کشیده بود نگاه کرد _الان این منصوره طفلکی خیلی سختی کشیده... خدا بیامرزه باباشو پسرخالم بود خیلی منصوره رو دوست داشت ولی با همین خواستن زیادش کاری کرد خودش باعث بدبختی دخترش شد... یه کاری کرد که دیگه هیچکس حاضر نشد از دخترش خواستگاری کنه... آخرشم با یکی ازدواج کرد که آدم خوبی نبود معتاد و بی‌غیرت بود... خیلی زود ازش طلاق گرفت... وقتی منوچهرو راضی کردیم زن بگیره تا اسم منصوره رو آوردم قبول کرد چون می‌شناختش و می‌دونست خانم خوب و با ایمانیه... باهم ازدواج کردند و خدا یه پسر بهشون داد اما عمرش به دنیا نبود تا هم منصوره رو خوشبخت کنه هم پسرشونو ... با گوشه‌ی روسری اشکش رو پاک کرد _ چی شد که آقا منوچهر فوت کرد؟ و چرا منصوره خانم پاهاش آسیب دید ؟ دوباره آهی کشید دستش رو روی گونه‌‌ی پرچروکش گذاشت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اجل مهلت نداد این دوتا خیلی کنار هم بمونند ولی همون مدتی که زیر یه سقف زندگی کردند خیلیا به محبت و احترامی که بینشون بود حسرت می‌خوردند... دوسال پیش وقتی پسرشون یساله شد منوچهر دست منصوره و پسرشو گرفت تا باهم برن زیارت امام رضا... سوار اتوبوس که شدند و رفتند یه ساعت بعد خبر اومد ماشینشون چپ کرده و همه مسافراش مردن ماهم تو سرزنون خودمون رو رسوندیم به بیمارستانی که می‌گفتند مصدومین رو بردن اونجا... منصوره رو پیداش کردیم دست و‌پاش و مهره‌های کمرش شکسته بود دکترا گفتن امیدی بهش نیست و ممکنه تا ابد فلج بمونه ولی شکر خدا اونقدرام که دکترا گفتند وضعیتش بد نشد... پرسیدم _پس آقا منوچهر چی؟ اشک جمع شده تو چشماش فرو ریخت _خدا برا هیچکس نیاره... بچه‌م منوچهر در جا فوت شد... اونم سرنوشتش شد عین باباش حاج سیف‌الله همون موقع تصادف در جا فوت کرده بود... بچه اولش خوب بود آوردیمش خونه ... اون روزا منصوره بیمارستان بود مراسم کفن و دفن منوچهر رو برگزار می‌کردیم یه پامون بیمارستان بود یه پامون مراسم ختم منوچهر یه دستمونم بند نگهداری از اون بچه بود... خیلی ضعیف بود اون روزا برادرای منصوره تو شهر خونه داشتند به تکاپو افتادند که خود منصوره رو هم ببرن شهر خودشون که دکترا مانع شدند و گفتند جابجا کردنش باعث فلج صددرصدیش میشه باز گفتند بچه رو بدید ببریم پیش خودمون خیلی ضعیفه بهش رسیدگی میکنیم اگه مریض شد و نیاز بود ببریمش دکتر زودتر می‌رسونیمش اما منصوره راضی نبود می‌گفت بچه‌مو ببرین شهر خودتون از من دور می‌شه نمی‌تونم زود به زود ببینمش...خلاصه بچه موند پیش ما یه روز بیست و چهارساعت این بچه خوابید... هربار بیدارش میکردیم یکم چشم باز میکرد و دوباره می‌خوابید حتی غذا هم به خوردش میدادیم نمی‌خورد... قبل از اذان صبح تو بغل خودم بچه جون داد... همینجور دویدم رفتم در خونه‌ی همسایه‌هارو می‌زدم و‌ می‌گفتم بچه داره می میره یکی مارو ببره بیمارستان ... یکی از همسایه‌ها منو برد وقتی رسوندیمش دیگه گفتم مرده چون بی جون و بیحال تو بغلم بود مادربزرگ به هق‌هق افتاد کمی بعد گفت _وقتی دادمش به پرستار داد زد که چرا دیر آوردینش چنددقیقه بعد گفتند التهاب نمی‌دونم چی‌چی داشته راه نفسش بسته شده مرده... نگو بچه تو بغلم مرده بوده ولی از بس که خودم داشتم میلرزیدم متوجه قطع شدن نفسش نشده بودم از اون به بعد برادرای منصوره خیلی شماطتش کردند و گفتند تو به خونواده شوهرت بیشتر از ما اعتماد کردی و ندادی بچه رو‌ببریم‌ پیش خودمون... اونروزا منصوره یه عمل سنگین روی مهره‌هاش داشت و از طرفی مرگ پدرومادرش که یسال قبل مرده بودند از یه طرف هم مرگ شوهرش منوچهر و حالا هم مرگ بچه‌ش بمیرم برای دلش داغ پشت داغ به دلش نشست... همون غم و غصه اجازه نداد بعد عمل مراقب خودش باشه و از اونموقع دیگه پاهاش جون نگرفت و نتونست راه بره نگاهی به منصوره که دستش رو از زیر پتو بیرون کشید انداخت... _چند ساعته از آمپولی که زده گذشته... کم کم تاثیرش از بین میره و‌ دوباره درد میاد سراغش... یساعت دیگه وقت اذانه اگه بخوابیم دیگه نمیتونیم برای نماز بیدار بشیم... پاشو بریم توی اتاق حرف بزنیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) توی اتاق یکم دیگه صحبت کردیم... اما یه لحظه هم از فکر منصوره خارج نشدم... بعد از نماز توی رختخواب دوباره یاد منصوره افتادم زن بیچاره چقدر سختی کشیده... مرگ شوهرش و‌بچه‌ش... الانم که وضعیت پاهاش... همین‌طور که رو به سقف بودم خدا رو صدا کردم _خدایا چی از جون بنده‌هات می‌خوای؟ خودت به دنیا دعوتشون می‌کنی و بعد هم اینهمه بلا به سرشون میاری که چی بشه؟ یهو از حرفی که به زبون آوردم ترس برم داشت آروم زمزمه کردم _خدایا غلط کردم... من که واقعا سر در نمیارم چرا این بلاهارو سر بنده‌هات میاری... اما خیلی دوست دارم دلیل همه اتفافات بد زندگی آدمای اطرافمو بدونم تا از فکر منصوره خارج می‌شدم فکر نیما خواب رو از چشمام می‌ربود... _یعنی الان کجاست و داره چیکار می‌کنه؟ امیدوارم جاش امن باشه... نفهمیدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای حرف زدن مادربزرگ و منصوره بیدار شدم... _مادر هنوزم درد داری؟ _شکر خدا فعلا بهترم... خداروشکر خیلی خوب خوابیدم ... خیلی وقته اینقدر راحت نخوابیده بودم... _خوب الحمدلله... دیشب قبل از اذان صبح دیگه منتظر بودم بیدار بشی... می‌گفتم اثر آمپولت از بین رفته الانه که با درد چشم باز کنی و ناله سر بدی _شرمنده‌ی شما هم هستم ببخشید خیلی بهتون زحمت می‌دم _ای مادر... تو که تو این دوسال خیلی سعی کردی بری من خودم نذاشتم ... بخدا وجودت برای من غنیمته... وقتی تو هستی دلم آروم می‌گیره... از تو چه پنهون... از بچه‌ی خودم که شانس نیاوردم... بخاطر فیروز از روی طیبه و بچه‌هاش همیشه خجالت می‌کشیدم برای همین حسرت به دلم موند یه بار مثل بچه‌ی خودم براشون مادری کنم... منوچهر رو خیلی دوست داشتم وقتی فوت کرد خدا شاهده کمتر از طیبه اذیت نشدم... اون که رفت پیش دختراش یکی از دلایلی که نذاشتم تو هم بری این بود که با خدمت به تو یکم بار گناهمو سبک کنم... _بی‌بی جان این چه حرفیه میزنی؟ منوچهر همیشه از محبت و مهربونی شما نسبت به خودشو خواهراش می‌گفت... منم که همیشه جز محبت چیزی ازتون ندیدم... چرا امروز اینجوری حرف می‌زنید؟ _هی مادر... این روزا اونقدر گذشته رو شخم زدم و از بدیهای فیروز برای نیما و زنش گفتم دوباره یادم اومد که فقط فیروز مقصر نبوده... من بیشتر مقصر بودم... نباید اجازه می‌دادم مهر مادری بهم غلبه کنه نباید فیروز رو ایام ختم حاج‌ سیف‌الله به خونه راه میدادم... من به وصیت شوهرم عمل نکردم و اینهمه سال مدیون طیبه‌ و بچه‌هاش شدم. الانم با خدمت به تو می‌خوام دل منوچهر و باباشو شاد کنم... _بی‌بی جان تورو خدا اینجوری نگید من بیشتر از قبل معذب می‌شم‌... دوساله حسابی بهتون زحمت دادم همینجوری شرمنده‌تون هستم بیشترش نکنید _دارم اینارو میگم که بدونی دینی به گردنت ندارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _بنظر من برای سه روز دیگه ی مراسم میگیریم بزرگترای شما و ما جنع بشن هم اشنا بشن هم اینکه قرارمون رو بهشون میگیم بعدم برن برای نوبت گرفتن از محضر و ازمایش بعد از اینکه یکم نشستن قصد رفتن کردن به محض خروجشون از خونه بابا به مامان گفت _ چرا مادر این پسره اینجوری بود؟ _ یعنی چی ؟ _ی جور خاصی بود انگار به زور آوردنش اینجا مامان گنگ نگاهش کرد _چی بگم مرد والا به نظر من که عادی بودن _ نه بابا وقتی داشتم حرف میزدم ی لحظه چشمم افتاد بهش از شدت حرص داشت خفه می‌شد سیاه شده بود ی جوری به خونه نگاه میکرد انگار اومده گدا خونه _ والا من حواسم بهشون بود خیلی عادی برخورد می‌کردن _ نمی‌دونم شایدم اینجوری به نظر من اومده اما هر چقدر دقت کردم دیدم این زن با حرص به الهام نگاه می‌کنه بابام رو کرد سمتم _ تو مطمئنی می‌خوای زن این بشی بابا جان، اینی که من دیدم ی پا مادر فولاد زره است نمیذاره زندگی کنیدا از ادامه‌دار شدن این بحث می‌ترسیدم _ نه بابا اونجوری هم نیست شاید از مهریه‌ای چیزی ناراحت بوده وگرنه به نظر آدمای بدی نمیان شایدم ی اختلاف معمولی خانوادگی دارن ی دفعه یادش اومده بابام هیچی نگفت به اتاقم رفتم تا صبح با حمیدرضا پیام دادیم و از اینده حرف زدیم برام نوشت _خیلی خوشحالم که تو شدی ملکه قلبم داری میشی خانومم تاج سرم _ باورم نمیشه که داریم بهم میرسیم _باورت بشه عزیزم چون ماهی رسیده به دمش و چیز زیادی نمونده که خانوم خونه م بشی تا دم دمای صبح با حمیدرضا پیام بازی کردیم و اون از اینده ای میگفت که قراره توش حسابی خوشبخت باشیم بالاخره حمیدرضا رضایت داد بخوابیم صبخ با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم اما دلم نمیخواست سرکارم برم هر چقدر مامان اصرار کرد برم سرکار نرفتم دست اخر بهم گفت _ببین دخترم بابات همونجور که برای اونا اسون گرفته به توام ی جهیزیه معمولی میده تو هر وسیله ای که بابات نخره یا چیز اضافه ای بخوای خودت باید بخری الان کار کن پول جمع کن تو خیلی دلت میخواد که تو چشم باشی و خودتو بیشتر و بزرگتر نشون بدی پس تلاش کن... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهای مامان درست بود نگاهی به ساعت کردم با اینکه دیر شده ولی فوری لباس پوشیدم و به دفترم رفتم، به محض ورودم ذهنم پر کشید سمت حسین محکم به پیشونیم کوبیدم با خودم گفتم وای من چقدر خنگم اصلا این مدت حواسم به حسین نبود بچه بیچاره با اون وضع لباس رو چرا باید یادم بره؟ از ته دلم خدارو صدا کردم : خدایا ازت میخوام دوباره حسین رو سر راهم قرار بدی تا بتونم بهش کمک کنم صدای باز و بسته شدن در منو از فکر بیرون کشید سرم رو بالا گرفتم، با حمیدرضا روبرو شدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم واقعاً انتظارشو نداشتم که به دیدنم بیاد بپاش بلند شدم _سلام خیلی خوش اومدی _سلام عزیزم خسته نباشی ممنون چه خبرا؟ _هیچی منم تازه اومدم دفتر امروز خیلی دل و دماغ کار نداشتم _ منم هرچی نشستم توی دفترم طاقت نیاوردم گفتم بیام اینجا ی سر بهت بزنم ببینم حالت چطوره _خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم _الهام من خیلی خوشحالم که ما داریم به هم می‌رسیم تو رو خدا انقدر بی‌خودی به خودت استرس نده _من خوبم _ نه رنگ و روت پریده مشخصه که استرس داری سرم رو پایین انداختم _ حقیقتش من خیلی می‌ترسم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه و همه چیز بهم بخوره نگاهش رنگ مهربونی گرفت _ نمی‌ذارم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه حرفهای حمیدرضا قوت قلبم بود حضورش در کنارم باعث شد تمام ارامش دنیا به وجودم تزریق شه دلم میخواست زودتر این مراسمات تموم بشن و ما تا ابد متعلق بهم بشیم بالاخره این چند روز با وجود تمام استرس هام گذشت دقیقا روز جشن بله برون بود و مامان با وسواس خاصی تلاش میکرد همه چیز مطابق میل من باشه ی کت شلوار کرمی مجلسی که خیلی شیک بود و روی کتش با ظرافت خاصی سنگ دوزی شده بود پوشیدم و به سفارش مامان آرایش خیلی کم رنگی انجام دادم در حدی که ظاهر آراسته‌ای داشته باشم، پدر و مادرم فقط بزرگترای فامیل رو گفته بودن که بیان، همگی توی خونه نشسته بودیم و منتظر خانواده حمیدرضا بودیم که صدای در اومد و وقتی مامان درو باز کرد حمیدرضا به همراه اقوامش وارد خونه شدن طبقه پایین خونمون مخصوص مردها و طبقه بالا هم مخصوص خانم‌ها بود. پدرم سراغم اومد و گفت _ به من میگن یه صیغه محرمیت بخونم تو راضی هستی؟ سرمو پایین انداختم و با مکث زیادی گفت _م هرچی صلاح می‌دونید گفت بابا وکالت میدی بخونم یا نه؟ _ بله میدم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مادر حمیدرضا زن حساسی بود و خیلی براش مهم بود که همه چیز عالی باشه وسایلی که برای من آورده بودند رو با سلیقه خاصی تزیین کرده بود چادرم رو به شکل ی گل درآورده بود و دور تا دورش رو پر کرده بود از گل‌های طبیعی تازه و خشک شده سبد واقعاً زیبا و چشم نوازی بود خودم خیلی ازش خوشم اومد دلم می‌خواست چند تا عکس بگیرم و یادگاری نگه دارم به محض اینکه سبدو گذاشت روی زمین خواهر زاده م که خیلی شیطونه به سبد چنگ زد چادری که مادر حمیدرضا با زحمت به شکل گل درآورده بود داغون کرد تمام گل‌های تازه و خشکی که دور چادر چیده بودن وسط خونه پاشید. مامان حمیدرضا خیلی بدش اومد اخم غلیظی کرد و به خواهرزاده م چشم غره رفت مامانم فوری چادرو از دست خواهرزاده‌ام گرفت _ تو نباید دست می‌زدی مامان جان رو به خواهرم کرد _ بیا بچه‌تو بگیر به سمت مادر شوهرم چرخید _ من خیلی معذرت می‌خوام بچه‌اس چادرو اونجوری تا کرده بودید براش جالب بوده اونم هیچی نگفت خواهرزاده‌های من شیطون هستند ولی اصلاً فحش نمی‌دادن منتها ی حرف زشتی که خواهرزاده‌ام تازه از توی کوچه یاد گرفته بود بارها بهش گفته بودیم که نگه و حرف زشتیه دقیقاً لحظه‌ای که خواهرم به سمتش رفت تا دستشو بگیره و ببرش توی اتاق، خواهرزاده م اون حرف زشت رو بلند گفت اون لحظه دلم می‌خواست از خجالت بمیرم که چرا اون حرفو گفت، مادر شوهرم از شدت ناراحتی چهره ش سیاه شد مامانم می‌خواست اوضاع رو تحت کنترل بگیره اما خندش گرفته بود _ من واقعاً معذرت می‌خوام این حرف زشتو از توی کوچه یاد گرفته من نمی‌دونم باید چیکار کنم ببخشید مادرشوهرم فقط پشت چشم نازک کرد اما یکی از اقوامشون فوری لب زد _عیب نداره بچه ن متوجه نیستن بچه‌های ما شیطون بودن ولی اون روز انگار شیطنت خیلی خاصی وارد بدنشون شده بود به محض اینکه ولشون می‌کردیم حمله می‌کردن به سبد پر از گلی که مادر حمیدرضا خیلی روش حساس بود... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مدام خودشون رو به شکل‌های مختلف نزدیک سبد می‌کردن و ی چنگ به گل ها می‌زدند این سه تا بچه امشب تمام کارهایی رو که توی عمرشون نکرده بودن انجام دادن تمام گل‌های مادر حمیدرضا رو پرپر کردن هر کاری می‌کردیم نمی‌تونستیم کنترلشون کنیم،خواهرم نمیدونست پذیرایی کنه یا این دوتا رو بگیره، دلم می‌خواست توی مراسم آدمای جوون‌تری هم بودن ولی مامان تاکید داشت که امشب فقط باید بزرگترهای فامیل باشند و بعد از اینکه همه کارها را انجام دادیم بقیه اقوام رو هم دعوت می‌کنیم خلاصه مراسم تموم شد و شناسنامه م رو به حمید رضا دادم بره وقت محضر بگیره برای عقدمون، از اعماق وجودم خداروشکر کردم که به این مرحله رسیدیم طبق قرار خانواده ها قرار شد یک روز هم بریم برای خرید عقد اما مدت صیغه ای که بابا خونده برای ۱۰ روز دیگه که جشن عقد بگیریم صبح اول وقت حمیدرضا بهم پیام داد _ سلام الهام جان دارم میرم محضر نوبت بگیرم _سلام ی تاریخ نزدیک بگیر _وا الهام بابات گفت ده روز دیگه _برو ی تاریخ نزدیک بگیر به بابام بگو ده روز دیگه وقت نداشت _الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود کنار گذاشتم الهام جان مامان صبحانه چرا میام به حمیدرضا میگم برو وقت بگیر حالا برات ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب می‌شما اگه بفهمه آبروم میره داره راست میگه دیگه دخترم راست میگه دیگه مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمی‌کنه این چه حرفیه مامان من دوست دارم زودتر ما عقد کنیم متر زندگی دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خانه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشسته بودم صبح زود با صدای آلارم میشه از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ادامه ندید تروخدا... اگه دوستم دارید ادامه ندید باشه؟ _باشه مادر ... از خوش قلبی و مهربونیته... بعدم با بغض ادامه داد _برای همین بود که مهرت تو دل منوچهر نشسته بود ... بمیرم برای بچه‌م ناکام از دنیا رفت منصوره هم با بغض گفت _خدا رحمتش کنه... با اینکه چهارسال باهاش زیر یه سقف بودم ولی انگار سالها میشناختمش... نور به قبرش بباره توی رختخوابم نشستم هردو متوجهم شدند و چون همزمان بهم سلام کردند جواب هرکدومشون رو دادم ساعت یازده بود برای همین سریع بلند شدم و‌مشغول جمع کردن رختخواب شدم و همزمان سراغ نیما رو گرفتم _مادر بزرگ از نیما خبری نشد؟ _نه مادر... ان‌شاالله که تا نهار بر می‌گرده یه هفته از رفتن نیما گذشته و هیچ خبری ازش ندارم... کاری جز گریه ازم بر نمیاد امروز صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم اونقدر حالم بد بود که تا ظهر نتونستم حتی به سفره‌ی غذا نگاه کنم... مادر بزرگ ازم پرسید بارداری؟ و من فقط سکوت کردم... احساس می‌کنم خبراییه‌... دقیقا شبیه تجربه بارداری قبلیمه... ولی این بار اصلا از اینکه دارم مادر می‌شم خوشحال نیستم... معلوم نیست نیما کجاست و چه آینده‌ای در انتظارمه... نمی‌دونم خطر رفع شده و می‌تونم به تهران و‌خونه و زندگیم برگردم یا نه... معلوم نیست نیما کجاست چند بار خواستم شماره‌ی فرشته رو بگیرم اما ترسیدم نکنه دشمنانی که نیما درموردشون حرف زده بود از طریق اونها جامون رو پیدا کنند... هر آن امکان برگشتن نیما بود ... روزهای سختی رو پشت سرهم می‌گذروندم.... پونزدهمین روز از رفتن نیما یهو مادربزرگ حالش بد شد منصوره شماره‌ی یکی از همسایه‌هارو گرفت با کمک زن همسایه و شوهرش که از اقوام دورشون بودند مادر بزرگ رو به بیمارستان رسوندند... من که جرات رفتن نداشتم طفلکی مادر بزرگ رو خودشون بردند... شب به گوشی مادر بزرگ که تو خونه جا مونده بود زنگ زدند و گفتند فعلا باید در بخش مراقبتهای ویژه بمونه... وضعیت مادر بزرگ هم به ناراحتی برنگشتن نیما اضافه شده بود... من منصوره تو خونه تنها بودیم... همون شب تو حیاط نشسته بودم گریه امونم رو بریده چند بار صدای منصوره رو شنیدم که صدام می‌کرد و ازم می‌خواست توکل کنم و اشک نریزم اما دلم خیلی پر بود برای همین گاهی صدای هق‌هقم بلند می‌شد... روی پله‌ی کوچیک جلوی در هال نشسته بودم که ناگهان با صدای منصوره از پشت سر از جا پریدم... سریع ایستادم اخه اون که نمیتونست حرکت کنه... پس الان اینجا چکار می‌کرد؟ ترسیده به پشت سر نگاه کردم بادیدنش در اون وضعیت از واکنشی که از خودم بروز داده بودم خجالت کشیدم... بنده‌ی خدا خودش رو روی زمین کشیده بود تا بهم نزدیک بشه... بابت اینکه ترسیده بودم ازم عذرخواهی کرد _ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم اخه گریه‌هات دلمو ریش می‌کنه... تروخدا اروم باش... ان‌شاالله که آقا نیما حالش خوبه و به زودی برمی‌گرده کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ _بد به دلت راه نده دختر... توکلت به خدا باشه دوباره اشکم سرازیر شد _من هیچکسیو جز نیما ندارم اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟ اگه واقعا باردار باشم چه خاکی به سرم کنم؟ کمی نفس تازه کرده و ادامه دادم _یبارم قبلا باردار شدم که سقط شد اونبار نیما نمی‌ذاشت اب تو دلم تکون بخوره اما الان چی؟‌ حتی شرایط دکتر رفتن هم ندارم... _خدا بزرگه عزیزم توکل کن یهو عصبی داد زدم _توروخدا شما یکی دست از سرم بردار توکل توکل توکل تا کی توکل؟ خدا که من‌و دوست نداره انگار من یکی از بنده‌های اضافی‌شم اصلا کاری باهام نداره... کلا ولم کرده هرچی صداش می‌کنم هرروز اوضاع زندگیم بدتر میشه... یهو لبش رو گاز گرفت _دختر خوب این چه حرفیه؟ یعنی چی که خدا ولم کرده؟ یعنی می‌خوای بگی الان وضعیتت بدتر از منه؟ با بغض گفت _هیچ کس جای اون یکی بنده‌ی خدا نیست که بگه وضعیت کی بهتره... هرکسی تو زندگی یا داره تقاص اشتباه خودشو پس میده یا داره امتحان میشه... تو هم به این مشکلاتت به چشم امتحان نگاه کن داد زدم _تا کی امتحان؟ منکه همه عمرمو امتحان پس دادم... چرا فقط از من امتحان می‌گیره؟ پس بقیه بنده‌هاش چی؟ اونارو ول کرده چسبیده به من؟ همه امتحانارو تنها از من می‌گیره؟ _تو که گفتی ولت کرده ... حالا میگی بقیه رو ول کرده چسبیده به تو؟ _ولم کن منصوره خانم... تورو خدا ولم کن... من از خدا شاکیم نمیدونم به کی باید شکایتش رو بکنم _استغفار کن دختر دیگه داری کفر میگی... ول کن اصلا نباید باهات حرف می‌زدم... الان تو حال روحی خوشی نداری اعصابت داغونه با حرفای من حالت بدتر میشه... الان شرایط تحلیل حرفای منو نداری سریع دمپایی رو از پام در آوردم و خودم رو بهش رسوندم و کنارش نشستم _تو رو خدا شما یکی باهام قهر نکن من خیلی تنهام... میترسم از تنها شدن می‌ترسم _خیلی خب خیلی‌ خب... عزیز دلم چند نفس عمیق بکش... سعی کن به خودت مسلط بشی _نمی‌تونم بخدا ‌نمی‌تونم... انگار رگ دیوونگیم دوباره گرفته بود دلم نمی‌خواست ساکت بشم _شما گفتی امتحان... پس کی تموم میشه این امتحانا باید چیکار کنم تا تموم بشه؟ _گاهی جز صبر چاره‌ی دیگه‌ای نداری... صبر کن صبر... فکر کن ببین دلیل این اتفاقاتی که تورو این قدر به هم ریخته چیه؟ اگه دلیلش اشتباهات خودته جبرانش کن تا خدا امتحانو ازت برداره... کمکش کردم و تا سرجاش کشوندمش... وقتی توی رختخواب قرار گرفت هردو نفس نفس می‌زدیم... کنارش نشستم _میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ _جانم بفرما _شما گفتی امتحان _شما داغ همسر و فرزندت رو باهم تجربه کردی اونا امتحان بود برات؟ یعنی بهشون به چشم امتحان نگاه کردی؟ آه بلندی کشید _الهی خدا سر هیچ کدوم از بنده‌هاش نیاره... روزای سختی بود... اون روزا فکر میکردم امتحانه اما بعدها که بیشتر بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید ابتلا باشه... _ابتلا؟ ابتلا به چی؟ متوجه منظورتون نمی‌شم _بعضی وقتا برای اینکه خدا بهمون بفهمونه کجای زندگی نقطه ضعف داریم مارو امتحان می‌کنه ممکنه متوجه اون نقطه ضعفا بشیم اونوقت سعی می‌کنیم خیلی زود برطرفشون کنیم اگه بنده‌ی ناسپاسی نباشیم متوجه منظور خدا میشیم اما اگه ناسپاس باشیم بجای اینکه حواسمون باشه تقلبهایی که خدا بهمون می‌رسونه متوجه نقطه ضعفا بشیم شروع می‌کنیم به ناشکری کردن _بخدا متوجه منظورتون نمی‌شم _صبر کن داستان زندگی خودم رو برات تعریف کنم شاید متوجه منظورم بشی کمی توی جام جابجا شدم _خوب تا حدودی داستان زندگیتونو می‌دونم مادربزرگ برام تعریف کرده _یعنی داستان زمان مجردیم رو هم برات تعریف کردند؟ _نه نه... داستان ازدواجتون با آقا منوچهر و فوت ایشون و پسرتونو رو تعریف کردند اما خیلی دوست دارم در مورد گذشته تو بیشتر بدونم... اشک توی چشماش جمع شد... _دلم برای اون دوران پر میکشه... اون زمان پدر و مادرم زنده بودند کاش بیشتر قدرشون رو می‌دونستم ... بقول بی‌بی‌جان هی روزگار... چه روزهایی خوشی بود که من فکر میکردم ایام ناخوشیمه... قدر اون روزهارو ندونستم و فقط ناشکری کردم _سراپا گوشم بفرمایید یادش بخیر هنوز نوجوون بودم سنم کم بود و توی حیاط خونه‌مون رو داشتم جارو می‌کردم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود گوشیمو کنار گذاشتم _ الهام جان مامان صبحانه نمیخوری؟ _ میام مامان گوش کن به حمیدرضا میگم برو برای ی تاریخ زودتر وقت بگیر حالا برا ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب می‌شم اگه بفهمه آبروم میره _ داره راست میگه دیگه دخترم مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمی‌کنه _وا این چه حرفیه مامان من دوست دارم ما زودتر عقد کنیم _تو متوجه نیستی حق با حمید رضاست دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خونه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشستم صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید بریم برای آزمایش سریع به سرویس رفتم و بعد از انجام کارها حاضر و آماده روی مبل نشستم. شماره حمیدرضا رو گرفتم بلافاصله جواب داد _سلام خوبی؟ _سلام الهام جان می‌خواستم الان زنگ بزنم بهت بگم بیای بیرون ی چند دقیقه دیگه در خونتون هستم خوشحال و سرخوش به سمت در رفتم که با صدای مامان متوقف شدم _وایسا ببینم کجا میری ؟ _حمیدرضا داره میاد دنبالم بریم آزمایش ی کارت به سمتم گرفت _ رمزش ۴ تا صفره بابات داد بهم اگه خواستید برید خرید عقد برای حمیدرضا از این کارت خرید کن ی وقت بچه بازی در نیاری اون بگه قابلی نداره خودم حساب می‌کنم تو بگی باشه ها تو باید بدی _ باشه عزیزم خیالت راحت _راستی ی ساعتم براش بخر بابات سر عقد بهش بده _ عزیزم خیالت راحت حالا میزاری برم؟ _ آره دخترم برو الان نامزدت میاد منتظرت می‌مونه زشته الهی که خوشبخت بشید صبر نکردم جمله مامان کامل بشه فوری از خونه بیرون زدم و وایسادم منتظر حمیدرضا. چند دقیقه ای میشد که وایساده بودم و به خیابون نگاه می‌کردم که ماشین حمیدرضا نزدیکم اومد جلوی پام وایساد _سوار شو بریم سریع سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم _صبحانه که نخوردی؟ _نه ناشتا ام _ خوب کاری کردی یادم رفته بود بهت بگم استرس داشتم که یه وقت چیزی نخورده باشی... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داشتم حیاط بزرگ خونه مون رو جارو میکردم که صدای زنگ خونه بلند شد. با خودم گفتم لابد مهمون همیشگیه، دویدم و درو باز کردم.بله باز هم خاله مریم اومده خونه مون _سلام،خوش اومدید. اصلا حوصله خاله رو ندارم. چقدر بدپیله ست این خاله،،، با اینکه هربار میاد جواب نه میشنوه بازم فرداش اینجاست. پوفی کشیدم و بی توجه به حضور خاله رفتم توی آشپزخونه ،شعله ی سماور رو زیاد کردم. نشستم و همون موقع محبوبه با اخم های همیشگی اومد تو و رفت سراغ سماور، گفتم: زیادش کردم الانه که جوش بیاد. برگشت سمتم پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون. حتما رفت پیش خاله جونش بشینه. با اونهمه سفارشاتِ مامان و بابا باز هم کار خودش رو میکنه. رفتم تو فکر خدایا!چرا مشکل من رو حل نمی کنی تا این محبوبه رو هم به آرزوش برسونی؟ یاد حرف خاله افتادم که همیشه می‌گفت: شما جواب مثبت بدید این دوتا سروسامون بگیرن ان شاالله خدا بخت منصوره رو هم باز می کنه، بخت من یعنی بسته ست؟ کی بسته؟ چطور بسته؟ اصلا این حرفا یعنی چی؟ صدای مامان بود که خاله رو به نشستن دعوت میکرد اما خاله این بار لحن صداش ناراحت بود و دلخور. گفت :،ببخشید خواهر اگه این حرفا رو می‌زنم ولی خودت به اقا کمال بگو که محبوبه مال سعید منه، سعید من چه گناهی کرده که دلش پیش بچه ی شما گیره ؟خدارو خوش نمیاد اینقدر بچمو اذیت می‌کنید. ما که نمی‌گیم شیپور بگیریم دستمون همه رو خبردار کنیم. من می‌گم شما یه جواب مثبت به بچه‌ی من بدید که بچه‌م خیالش راحت بشه محبوبه اول و اخر قسمت خودشه ،،، بعدش اصلا یکی دوسال دیگه صبر کنید تا منصوره هم بره خونه‌ی بخت... اون وقت به همه می‌گیم سعید و محبوبه نامزد هم هستند. مامان گفت _حرفا میزنیا خواهر من ، اخه مریم جان خودت تو همین ده می‌شینی مردم اینجا رو می‌شناسی ، شما چه فقط یه جواب بله‌ی بقول خودت کوچولو بگیری چه ساز و دهل خبر کنی و سور و سات عقد و عروسی به پا کنی براشون یه معنی داره. معنی‌شم این می‌شه که دختر بزرگه لابد یه عیبی داشته که کوچیکه رو زودتر شوهر دادند. ما فعلا محبوبه رو شوهر نمی‌دیم خودتم می‌دونی باباش لجبازتر از این حرفاست جونش به جون بچه‌هاش وصله ، به اون سعید ورپریده بگو دوسال دیگه صبر کنه تا منصوره شوهر کنه ، اونوقت هرموقع دوست داشت اون پا پیش بذاره. اخه مریم تو همچین بچه‌م بچه‌م و سعیدم سعیدم میکنی که انگار منصوره بچه‌ی ما نیست، خوب بچه‌ی منم هنوز سنی نداره که،،، تازه چهارده سالشه ،،، تو می‌گی از الان مُهر ترشیدن بزنم به پیشونی بچه‌م ؟ حرف آقا کمال و من یکیه، یا به پسرت بگو تا شوهر کردن منصوره صبر کنه یا بره سراغ یه دختر دیگه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خاله با توپ پر گفت: _مینا تو که میدونی درد سعید من چیه؟ باباش پاشو کرده تو یه کفش که برا اونو مسعود دخترای عموش یا اون عمه ی پاچه ورمالیده شونو بگیره، نه سعید راضی میشه نه مسعود . برا همینم می‌خوام زودتر دست سعید رو اینجا بند کنم تا باباش دست از سرش برداره. اون مسعود زرنگه خودش می‌تونه حریف باباش بشه ولی سعید نه،،، مامان گفت ایناهاش اینه که میگم فقط فکر خودتو بچه‌های خودتی، بچه های من آدم نیستن نه؟ مشکل بچه‌ی تورو حل کنم اونوقت منصوره‌ی خودمو بندازم تو هچل؟ بشین خواهر بشین اینقدرم منو حرص الکی نده ، بخدا ازت دلخور میشم اینقدر بچه‌م بچه‌م می‌کنی. بشین تا بچه‌ها برات چایی بیارن. محبوبه سریع پرید تو اشپزخونه، لابد دوباره مامان بهش چشم غره رفته . یادم اومد چایی تازه‌دم درست نکردم، ولش کن مگه خاله فکر آینده‌ی من هست که من فکر تازه بودن چاییش باشم؟ رو به محبوبه گفتم قوری چایی داره برا مادر شوهر آینده‌ت چایی بریز ببر من حوصله ندارم. با بغض گفت آره نیست که تو و مامان بابا خیلی می‌ذارید؟حالا خاله شد مادرشوهر من؟! دلم براش سوخت اونو سعید واقعا عاشق هم بودند. البته اوایلش محبوبه حسی به سعید نداشت و نظری هم نسبت به خواستگاریش نمی‌داد. اما اونقدر خاله گفت و گفت تا اینکه اینم دلشو به سعید باخت. اما تقصیر من چیه که از اون بزرگتر بودم ؟ تقصیر من چیه که توی دهمون مردم معتقد بودند اگه دختر کوچکتر شوهر کنه معنیش اینه که دختر بزرگتر لابد مشکلی داشته که خواستگار نداره یا کسی اونو نپسندیده؟ خدایا خسته شدم از بس توی این خونه حرف از منو بخت بسته‌ی منه. پس کی تموم میشه؟ خاله یه ساعتی نشست و بقول مامان مخشو خورد تا بالاخره مثل همیشه دلخور پاشد و رفت. خداروشکر مامان دیگه به خاله اون پیشنهاد مسخره رو نمیده، آخه یبار که خاله از بلاتکلیفی گل پسرش به مامان شکایت کرد مامانم گفت اگه شما خواستگار منصوره بودید همون روز اول جواب مثبت می‌دادیم ولی چه کنم که تو هم بدتر از غریبه ها یذره بفکر خوشبختی و آینده ی منصوره‌ی من نیستی، فقط پسرت رو درنظر گرفتی، ناسلامتی تو خاله ی این بچه‌ای. اصلا یبار به سعید گفتی به منصوره هم فکر کنه؟ اون شب وقتی بابا فهمیده بود مامان چی به خاله گفته کلی دعوا راه انداخت و گفت _ اخه زن تو چرا اینقدر بی عقلی؟ گیرم اون سعید که اینقدر خاطر محبوبه رو می‌خواد نظرش عوض بشه و بیاد سراغ منصوره، یعنی اونقدر من بی‌غیرتم که اجازه بدم؟ تو نمی‌گی اون مهر و علاقه ی سعید به محبوبه پس فردا هزار تا دردسر درست می‌کنه؟ مگه خواستن و نخواستن دل به همین راحتیه که بهش بگی اگه این نشد اون؟ منصوره رو بدم بهش اونوقت دل محبوبه رو چیکارش کنم که همیشه جلوی چشمشه؟ بندازمش دور؟ اون روز از موقعی که پیشنهاد مامان رو به خاله شنیده بودم خیلی حالم گرفته بود اما با این حرف بابا و حمایت همیشگی‌ش دلم گرم محبت و توجه‌ش شد. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان صدام کرد منصوره مادر برو یکم سبزی از تو باغچه جمع کن تا بابات میاد بشوریم برای نهار آماده باشه. خودت می‌دونی که خسته و کوفته از سرکار که می‌رسه حوصله نداره صبر کنه تا وسایل سفره رو حاضر کنید... قبل از رفتن به حیاط راه کج کردم سمت تاقچه، توی آینه ی گرد قدیمی جهاز مامان نگاهی به صورتم انداختم با اینکه مامان می‌گه این لک اصلا به چشم نمیاد اما من مطمینم که خیلی هم توی چشمه. وگرنه من که از محبوبه خیلی زیباترم، یادمه مامان همیشه بهم میگفت من به مادرخدابیامرزش کشیدم میگفت مژه‌های مشکی و پرپشت و فرم بینی و پوست سفیدم شبیه اونه،،، همیشه می‌گفت خداکنه بختت هم مثل اون بلند باشه... من‌که هیچوقت ندیدمش ولی همه از زیبایی مادربزرگ و زرنگی و زیرکیش تعریف می‌کردند. فعلا که دختر کوچیکه‌ی این خونه بدل پسرخاله کوچیکه‌ی ما نشسته... نه پسرخاله کوتاه میاد که یکی دوسال دیگه صبر کنه نه بابا که به یه جواب ساده و پنهانی رضایت بده. نمی‌دونم مردم این ده چه دردی دارن که همیسه سرشون تو زندگی بقیه‌ی مردمه. مگه خودشون خونه و زندگی ندارن؟ من با این سنم این چیزا رو می‌فهمم اونوقت اونا با اون همه تجربه نمی‌فهمند سرک کشیدن تو کار دیگران هم گناهه هم اشتباه؟ مدام در حال پچ پچ کردن دنبال زندگی بقیه هستند. امان از دست بابا که مثل بقیه‌ی مردم این روستا حرف و حدیثای دیگران براش مهمه. از بابای من خیلی بعیده،هرچی تو بقیه ی مسایل خیلی امروزی و منطقیه تو این مورد بخصوص زیادی حساسه به حرف مردم. بغض گلومو اذیت میکرد پا تند کردم و با احتیاط رفتم توی باغچه ی بزرگ حیاط سمت سبزیها، کمی پیازچه و نعنا و تره جمع کردم بابا عاشق جعفری توی سبزی خوردنه کمی هم جعفری چیدم،،، رفتم سراغ ریحان عطرشو با عشق به ریه هام دادم.خودم عاشق ریحان بودم، بابام همیشه منو محبوبه رو ریحانه ی زندگیم صدا می‌کرد می‌گفت شما دوتا ریحانه‌های بهشتی من هستید، اشکام سرازیر شد و بغضم ترکید،،، نشستم کنار سبزی ها و هق هق گریه کردم می‌دونستم از اینجا صدام به خونه نمی‌رسه، حیاط خونه مون خیلی بزرگ بود و فاصله ی باغچه تا خونه زیاد،،، دلم به حال مامان و بابا می‌سوخت بیچاره‌ها بخاطر ازدواج من خیلی اذیت می‌شدند، بقول بابا سه تا پسر رو بوقتش زن داد و فرستاد سر خونه و زندگیشون و حالا هم کلی کمک حالش هستند، ولی همه‌ی فکر وخیالش الان پی منو محبوبه ست. خاله چرا مراعات حضور منو نمی‌کنه؟ چرا بخاطر سعید اینهمه پافشاری میکنه ؟ اگه بلاخره بابا رضایت بده و محبوبه رو به عقد پسرخاله در بیاره دیگه خاستگار برا من نمیاد. خاله خودش رسم و رسوم و افکارو عقاید مردم اینجا رو که می‌شناسه اینهمه ابراز علاقه به منو خواهر برادرام می‌کنه ولی در عمل یه ذره هم برای آبرو و آینده مون ارزش قایل نیست وقتی یه دل سیر گریه کردم کنار حوض کوچولوی مخصوص شستشوی ظروف صورتمو شستم. حالا کمی سبک شده بودم، رفتم آشپزخونه و کارهای مربوط به نهار رو انجام دادم. محبوبه هم که طبق معمول از انجام کار خونه فراریه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی وقته به بابا گفتم دار قالی توی انباری رو بیاره توی خونه سرپا کنه تا قالی ببافم و سرم رو گرم کنم. فکر کنم از تمام دخترای موجود در ده ما فقط من و محبوبه هستیم که تابحال قالی بافی نکردیم یا گوسفند به چرا نبردیم و حتی سر زمین های کشاورزی برای کمک نرفتیم همیشه فقط نون پختن و کارهای خونه با ما بود. چون هم اوضاع مالی پدرم از اول خوب بود و هم بخاطر حضور برادرهای بزرگم هیچوقت نیازی به کار کردن منو خواهرم نبود و البته بابا هم نسبت به مردای روستامون غیرتی‌تر بود و دلش نمیخواست ما کار کنیم. می‌گفت مگه خودم مُردم که دخترهام خرجی خودشونو در بیارن. دخترهای این ده همه شون فقط تا پنجم ابتدایی درس خوندند، ولی بابا منو محبوبه رو هر روز به‌ همراه یکی از برادرهام با موتور یا نیسان میفرستاد مدرسه‌ی شهر... محبوب هم که امسال سوم راهنمایی رو تموم میکنه. البته اگه سعید و خاله بساط عروسی شو راه نندازن. دوباره بغضم گرفت. خوشبحالش خاطرخواه درست و حسابی داره . سعید پسر خوب و باجنمیه. هم دین و ایمان سرش میشه هم درس خونده ست و دیپلم داره و هم کارو بارش توی شهره اگه باهم ازدواج کنن حتما توی شهر براش خونه میگیره. مامان میگه بخت من از محبوبه بهتره و شوهر بهتر گیرم میاد ولی فعلا که اون بختش زودتر از من داره باز میشه. همیشه عاشق قالی بافی بودم اما مامان می‌گفت: باید افتخار کنید که توی خونه‌ی ما احتیاجی به چندغاز حقوق قالی بافی من و شما دخترا نیست. به بابا کلی اصرار و التماس کردم تا راضی شد دار قالی برام آماده کنه و کلی هم به مامان قول دادم که مراقب دستام باشم چون میدونم خیلی حساسه که دستام مثل بقیه ی دخترای قالیباف روستا پینه بسته نشه. قبلا از دخترای همسایه قالیبافی یاد گرفتم برای همین خیلی مشتاق به شروع کارم هستم. مامان به بابا گفته فعلا دست نگه داره برای آوردن دار قالی. نمیدونم چرا این قدر دست دست میکنه؟ امروز غروب هم با بابا پچ پچ میکرد بابا میگفت به پسرها خبر بده با زن و بچه‌هاشون جمعه بیان خونه‌مون باهم حرف بزنیم و مشورت کنیم هرچی نباشه داداش‌های بزرگترند نظر اون ها هم مهمه. جریان از چه قراره من هنوز نمی‌دونم. فقط هرچی هست فهمیدم مربوط به منه چون همش اسمم رو میاوردند. وای نکنه خواستگاره؟ یعنی کیه؟ نکنه خانم و اقایی که امروز اومده بودند خونه‌مون و مامان گفت خریدار باغ بابا هستن همون خاستگارا باشن؟ وای اگه همونا باشن که عالیه . چون معلوم بود شهری هستند تازه ماشینم داشتند. تازه مفهوم نگاه های خاص اون خانوم به خونه و زندگی و حرکاتم موقع تعارف و پذیرایی فهمیدم اخ جون بالاخره منم عروس می‌شم و از دست خاله و سعید و غرغر‌ها و پشت چشم نازک کردنهای محبوبه راحت می‌شم. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بعد از ازمایش حمیدرضا بهم گفت _بریم صبحانه بخوریم؟ رنگ به روت نمونده _بریم من خیلی گرسنه م سوارماشین شدیم یکم که رفت مقابل ی جگرکی ایستاد _بیا بریم یکم جیگر بخوریم سرحال شیم همراهش از ماشین پیاده شدم وارد جگرکی شدیم محیط قشنگی داشت تصور میکردم ی جای چرک و کثیف باشه اما برعکس خیلی شیک بود و قشنگ، دور تا دور سالن تخت با پشتی و فرش های سنتی یک شکل چیده بودن و وسط سالن ی گاری قدیمی بود که روش سماور ذغالی گذاشته بودن و استکان کمر باریک با نعلبکی های شیشه ای و قند و نبات انقدر جذاب بود که من حتی از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم. به پیشنهاد حمیدرضا قرار شد بعد از خوردن کباب، چایی نبات هم بخوریم به گارسون گفت _برامون دوتا چای نبات بیارید گارسون رو به حمیدرضا گفت _ خودتون باید برید بریزید اونجا همه چی هست حس ریختن اون چایی رو نمی‌تونم توصیف کنم واقعا زیبا و قشنگ بود بعد از خوردن اون چای دلنواز بالاخره حمیدرضا دستور داد که از اونجا خارج بشیم شونه به شونه هم از اونجا بیرون زدیم _اگر موافق باشی اول بریم حلقه بخریم بعدم خریدای دیگرو انجام بدیم _باشه اتفاقاً خیلی هم خوبه منم موافقم هر دو به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم ماشینو به حرکت درآورد و همزمان گفت _من ی دوستی دارم طلا فروشه اگه بریم از اون بگیریم هزینه‌اش برامون کمتر در میاد با سر حرفشو تایید کردم اتفاقاً اینجوری برای منم خوب بود دست های حمیدرضا خیلی بزرگ بود و حلقه ش سنگین می‌شد ولی اگر طلا فروش آشنای اون بود خب تخفیف می‌داد و ارزون‌تر در میومد _مغازه ش بازار ۱۵ خرداده با اینکه دور بود اما رفتیم و بالاخره رسیدیم متعجب گفتم _مطمئنی دوستت اینجا مغازه داره؟ تک خندی زد _آره پاساژ طلا فروشا مغازه داره خیلی بهش کمک کردم بهم گفت اگه ی روزی زن گرفتی بیا از خودم حلقه بخر _خب خیلی خوبه آدم همه جا آشنا داشته باشه حالا خدا کنه حلقه‌هاشم قشنگ باشه _ ببین طلاهاش خیلی عالیه شک نکن ببینی خوشت میاد اگرم پسند نکردی عیبی نداره میریم هر جایی که تو بخوای حرفهای حمیدرضا و حضورش حسابی بهم ارامش میده دلم میخواد زمان متوقف بشه و ما همین جا همینقدر عاشق بمونیم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁